عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
خوبرویان چون نظر بر رخ هم بگشایند
بیم آنست که آیینه ز هم بربایند
دردمندان وی از درد، غمش می‌طلبند
بلبلانش همه از نالة هم میزایند
نو غزالان که به صیّادی خود مغرورند
همه رم کرده به نخجیر گهش می‌آیند
مطلب کعبه روان کی طلب من باشد
راه دورست که این طایفه می‌پیمایند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دیدة پیاله رشک می ناب کرده‌ام
بهر طرب تهیّه اسباب کرده‌ام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کرده‌ام
بی‌تابیم ز موج گهر آب می‌خورد
مشق تپیدن دل سیماب کرده‌ام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کرده‌ام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کرده‌ام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کرده‌ام
ازی یک نسیمِ وعده چمن می‌توان شدن
من این فسانه باور ازین باب کرده‌ام
افعی گزیده می‌کند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کرده‌ام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کرده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
بلبلان را همچو رویت کم به دست آید گلی
چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بی‌کیسة درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بی‌گزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بی‌رخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقة ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بی‌گریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیّاض تا کی می‌کنی
خو به حسرت کن که اینجا هم به دست آید گُلی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
ای گل شده بی‌رخ نکویت بدنام
وز شرم لب تو باده گردیده حرام
ابروی ترا هلال گفتم، مه نو
بالید به خود چنانکه شد ماه تمام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - وله
چو ظل خسروی از خاتم شه برتر از جم شد
خرد گفت از شهان به ظل سلطان بود و خاتم شد
جم وقت این ملکزاده است اکنون کز شهی خاتم
بساطی صرح و خنگش باد و تختش مسند جم شد
همی شکرانه را آن سان بود زین جشن گنج افشان
که چون گردون ز انجم ارض پر دینار و درهم شد
همانا رب هب لی گفت گر سلطان جم حشمت
بدین انگشتری مرکامرانی را منعم شد
پری پیکر غلاما جام جم ده کز الهی ظل
سلیمانی نگین بر خسروی خنصر مسلم شد
پریوش رقص کن برجه زجعدت دیو خوئی نه
که جمشید دگر بر سخره دیوان مصمم شد
زمرد خط بتا مرجان لبا گوهرفشان لعلا
که جزعت مست یاقوتی می از این جشن معظم شد
عقیقین باده ده کز خاتم الماس شاهنشه
سرود رود مستان تا براین پیروزه طارم شد
صفاهان گشت جنت سان در او زلف بتان شیطان
رزش چون گندم اندر پور آدم شور عالم شد
چو زاهد خلدی این سان نقد دید آمد بمیخانه
قدح نوشید و عصیان کرد و بیرون رفت و آدم شد
سرای نیکخواه و تکیه بد خواه را اکنون
ازین تشریف ماتم سورگشت و سور ماتم شد
دل سلطان خزینه حق زالهامش سخن مشتق
بس این بذل شرف را بیگمان از غیب ملهم شد
الا کز لعل پیکانی تو را مهر سلیمانی
ولی موران خطت فتنه چون ماران ارقم شد
زمار زلف و مورخط مشو مغرور و در ده بط
که کار مور و مار و انس و جان اینک منظم شد
الا ای لعبت ترسا نشاط افزای غم فرسا
که لعل سحر کیشت رهزن عیسی بن مریم شد
مرا جان تازه کن ازمی که از دستان شاه ری
مجسم روح برانگشت این روح مجسم شد
یمین دولت سلطان امین ملت یزدان
کز ایمانی زابهامش عیان هر راز مبهم شد
مقدم بد چو بر هستی موخر جلوه کرد آری
بصورت آخر آید هر چه در معنی مقدم شد
نفاذش در جهانداری دقایق دان بود چندان
که بر هر درد درمان گشت و بر هر زخم مرهم شد
درخشید آنکه را زد تیغ اسپرز ایمن و ایسر
بسان برق و خرمن تالی خورشید و شبنم شد
منظم داشت از بس مملکت را هر زمان از نو
بموهوبات او ملکی زلطف شاه منضم شد
بویژه یزد کز الطاف یزدان گشت چون باوی
بسان کعبه زابراهیمی از خیلش معظم شد
چو ادهم راند ابراهیم او بر صوب یزدما
توگفتی رجعت ایام ابرهیم ادهم شد
گر ابراهیم ادهم نیست پس از شاه و تخت وی
چسان پوشید چشم و با گدائی چند همدم شد
الا تا قصه از جم وز نگین اوست در عالم
جهان بیند به مهر مهر تو جان‌ها موسم شد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - وله
چهر نواب از طرب رخشان تر از اجرام شد
صدر خاصش خواند شاهنشاه و بدر عام شد
خاص صدری دید او را شاه و خواندش صدر خاص
وین سخن بی شبهه برشه وحی یا الهام شد
ای بت سیمینه صدرای شاهد رخساره بدر
کز رخ و زلف تو شامم صبح و صبحم شام شد
جام چون بدر آور و ما را شفای صدر ده
کز صدارت باده نواب را در جام شد
ای سمرقندی غلام ای خلخی پیکر نگار
کز لب و خطت محافل رشک مصر و شام شد
شد بخارا یزد و نواب اندر او صدر جهان
بلکه از صدر این بخارا را جهان بر کام شد
ای مه فرخ بنا گوش ای بت فرخنده چشم
کت فسونگر دانه خال اهل دل را دام شد
چشم وگوش از سرمه و آویزه آرا کز ملک
چشم بر الطاف رفت وگوش بر احکام شد
ایکه رخسار سپیدت اندر آن جعد سیاه
عدل را ماند که با جور از مودت رام شد
تا خط خورم به یمن عدل شه می ده که باز
جور را ادوار رفت وعدلرا ایام شد
ای حیات پختگان عشق کزدستان حسن
جامه ات پرسیم خام از صافی اندام شد
بهر سیم خام تو پختم بسی سودا و لیک
خود تو از بس پخته سودای رندان خام شد
نی نی امروز از وصالت تیر رانم برهدف
ور یقین خواهد سرم ببریده از صمصام شد
خود تو دانی حال من کاندر وثاقی کزرنود
ذکر چنگ و جام آمد فکر ننگ و نام شد
رفت آن عهدی که چون شورم بسر دیدی زخویش
تلخ سار عیشم آن شیرین لب از دشنام شد
حالی ار همچون ملک پران شوی سوی فلک
بایدیت ما را زمین بوس از رخ کلفام شد
در نعال بزم صدر امروز چون خوانم ثنا
از رعونت میتوانم چیره بر بهرام شد
صدر خاص ملک و بدر عام ملت کش سرای
قبله اقطاب گشت وکعبه اسلام شد
ز احتساب سطوت او نقطه ران گوزن
سال‌ها باشد که داغ سینه ضرغام شد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ای بروی و خوی تو برج مه و چرخ اثیر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - وله
سزد نمیدهی از کبر جواب سئوال
که بر توظن دهان هم تصوریست محال
درون جامه تن صافیت بدان ماند
که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال
چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت
بسا سرا که زدستان تو شود پا مال
چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق
چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال
سواد طره تو منتهای شام فراق
بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال
تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی
بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال
کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به
که چون وزیر شناسی جمال را بکمال
سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک
که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال
گه تغزل او مانده باد در چنبر
گه قصیده اش استاده آب در غربال
بیوت نظم ورا احترام بیت حرام
سطور نثر ورا احتشام سحر حلال
ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب
که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال
بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح
بچشم خود نگرد کارنامه آمال
بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا
بگوش خود شنود بارنامه آجال
در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند
زکشور لمن الملک لشکر افضال
بود دخیل قلاوز و نایره سالار
شود ردیف علمدار و قافیه طبال
بجسم این ز عروض است جوشن برهان
بفرق آن ز بدیع است خود استدلال
سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد
که راست اخگر ادبار واختر اقبال
تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون
شوی بکوهه یکران اشعری جوال
بتارکت کله سروری زپاکی طبع
به پیکرت زره برتری زنغز مقال
مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود
نیامده فکند اسپر و بدزدد یال
به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد
چنانکه در بر آیات مهدوی دجال
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - وله
عید روزه است مگر قاصدی از حضرت شاه
که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه
نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید
کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه
ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن
عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه
چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید
چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه
چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر
چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه
همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو
همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه
با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط
مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه
خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید
دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه
رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر
بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه
هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ
که جهان گشت جنان از کرم ظل الله
کوی پر راجل سندس براستبرق چتر
دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه
میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت
دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه
بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک
آسمانرا به یم باده توان داد شناه
فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی
میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه
بت شکن داور مسعود براهیم خلیل
که زآذر دمد از همت او مهر گیاه
سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت
پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه
بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل
بر بلندی وی افتادگی اوست گواه
نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان
نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه
ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر
که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه
جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود
جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه
با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت
با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه
از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند
برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه
گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب
ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه
داورا هست زیکسال فزونتر که زری
آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه
طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده
مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه
گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی
گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه
اسبها بندم مانند بزرگان عرب
بنده ها گیرم مانند امیران فراه
لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی
رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه
سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ
کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه
گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص
حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه
چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک
چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه
خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین
جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه
باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل
توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه
دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت
ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه
برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه
برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه
آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو
نپسندی که خورد شیر قفا از روباه
تا کز افواه برد مهرکلید مه نو
باد از تهنیتت پر زمیامن افواه
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید رمضان
کیخسرو عید آمد با فر جهان آرا
بر افسر کاوسیش شکل مه نو طغرا
پور پشن غم را زد بلبله برخارا
از قامت ترکانش فرخ علم دارا
وز طلعت خوبانش آئینه اسکندر
هرگوشه بتی حور حوری چو بهشت از روش
روش آیتی از قبله، قبله خجل از ابروش
ابروش کشیده تیغ تیغ اخته برآهوش
آهوش بقصد دل دل شیفته از گیسوش
گیسوش زسر تا پا پا روح روان تا سر
آن مغبچگان شهر در زلف زده شانه
دلهای پریشانرا آراسته کاشانه
برطره اشان شیدا فرزانه و دیوانه
بر مار اگر افسون خواندند شد افسانه
هان زلف بتان بنگر ماری بود افسونگر
هر سوبتی از مستی می خورده و خون کرده
افتاده و سیمین دست بر سرو ستون کرده
وان زلف کجش حلقه در گوش جنون کرده
مخض دل ما بردن از سحر و فسون کرده
در جامه نهان شمشاد بر مژه عیان خنجر
آن دخترکان چون مهر مهری مه تو غبغب
غبغب بفرازش مه مه راست زمو عقرب
عقرب ختنی نافه نافه ظلمانی شب
شب را زخویش پروین پروین همه گرد لب
لب نغمه سرا ناهید ناهید پر از اختر
ترکا نفحات می از نافه اذفر به
رخساره ام اصفر شد زان راح معصفر به
پرکن قدحم کامروز صهبای موفر به
ای سینه صاف تو چون بخت ملک فربه
وی موی میان تو چون دشمن شه لاغر
شه معتمدالدوله آن داور شه اجداد
برسده او امجاد رخسا پی استسعاد
خرگاه شکوه وی دارد زنجوم اوتاد
شاهی که وجود اوست قطب فلک ایجاد
بل برفلک ایجاد یمن قلمش محور
ای زاختر اقبالت اجرام در استظهار
در عالم تمکینت گوئی فلک دوار
رعب تو حوادث را در دیده خلد مسمار
ثابت بود از هستیت این نه فلک سیار
آری نبود اعراض جز قائم بر جوهر
روزیکه زمیغ تیغ باران شر است (و)شور
خون جوشد چون طوفان از بام و درو تنور
پرگاو سرانرا کوش از لاتذر شیپور
هم روح چو پور نوح از فلک تن افتد دور
هم مرگ چو کشتیبان اندر فکند لنگر
زین وقعه که اندر قاف عنقا بودش زلزال
بر صلصل جان آمد تنگ این قفس صلصال
وز طرز صهیل و تک ختلی است عقاب آغال
هر گرد زغن آسا از بیم ببندد بال
تا دال پری تیرت چون بازگشاید پر
تا نام زفرهاد است ایام تو شیرین باد
تا اسم زگلگونست خنگ خدمت زین باد
از بار بد بهجت بر بزم تو تحسین باد
نزد حشمت پرویز از خیل مساکین باد
خصمت بدهانش زهر یارت بلبش شکر
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله
باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید
خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۱ - در غزل است
ای مهر تو در میان جانم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶ - به شاهد لغت پریسای، پری افسای، یعنی آنکه افسون خواند از برای تسخیر جن
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه لبلاب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز سودای رخت همیان زر گل بر سرم ریزد
ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد
مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را
شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد
ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی
غبار حادثات از سایه پل بر سرم ریزد
به یاد زلف او شبها کنم از سایه بالین را
پریشانی شود سبز و چو کاکل بر سرم ریزد
به دوشم سیدا تا میرعادل سایه افگن شد
به گلشن پا گذارم باغبان گل بر سرم ریزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
حسنش آخر از هجوم خط تلف شد حیف حیف
سنبل پامال دوران چون علف شد حیف حیف
آنکه زلفش بازوی آزادگان در تاب داشت
زیر دست و پنجه هر ناخلف شد حیف حیف
گلشنش از غارت باد خزان تاراج یافت
دامن پاکش چو برگ گل ز کف شد حیف حیف
قامت سرو خط سبزش ز آه بی کسان
تخته مشق نوای چنگ و دف شد حیف حیف
آنکه روی خود طرف می کرد را خورشید و ماه
از نگاه خیره چشمان برطرف شد حیف حیف
گوهر مقصود باشد آب در کام نهنگ
رنج‌های ما عبث همچون صدف شد حیف حیف
در بخارا بود عمری سیدا پابست او
رشته بر پا در ره ملک نسف شد حیف حیف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
شهر و صحرا درگرفت از آتش رخسار گل
عندلیبان سوختند از گرمی بازار گل
بعد از این گلهای بیخار از چمن خواهد شکفت
بس که شد پامال از جوش تماشا خار گل
غنچه همچون ساقیان مینای پر می در بغل
می دهد باد از صراحی خنده سرشار گل
می کند پردازگر آئینه ها را روشناس
در حقیقت گل فروشانند خدمتگار گل
سیدا در صحبت منعم نباشد بهره یی
باغبان را نیست سودی از زر بسیار گل
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
می روم در باغ و سر در پای سنبل می کنم
عمر را چون شانه صرف زلف و کاکل می کنم
می نویسم از چمن با آن گل رو نامه یی
خامه تحریر از منقار بلبل می کنم
نیست حاجت زاد راه از خویش بیرون رفته را
گردبادم پا به دامان توکل می کنم
غنچه خسبم سیدا عمریست در باغ جهان
عندلیبی گر به سر وقتم رسد گل می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
تلخکامم از دل پر مدعای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن