عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱
پاک کن ز آلایش و آرایش خود راه را
تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۴
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۶
خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۸
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۰
دوشم سحر گهی ندی حق به جان رسید
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقهٔ الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقهٔ الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۲
دولت این جهان اگر چه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هر که را همچو شاه بنوازد
چون پیاده به طرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
کارها را به کام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تا چو نمرود مایه دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه وسال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تند باد قهر وزید
وز سر تخت شان به تخته کشید
تنشان را به خاک ریمن داد
ملکشان را به دست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
و آنکه حقش به لطف خود بنواخت
نیک و بد را به نور حق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
به صلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ، شادمان، خوشدل
هر چه از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار به کار
رفت با صد هزار استظهار
دل مبند اندرو که دوست کش است
هر که را همچو شاه بنوازد
چون پیاده به طرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
کارها را به کام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تا چو نمرود مایه دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه وسال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تند باد قهر وزید
وز سر تخت شان به تخته کشید
تنشان را به خاک ریمن داد
ملکشان را به دست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
و آنکه حقش به لطف خود بنواخت
نیک و بد را به نور حق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
به صلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ، شادمان، خوشدل
هر چه از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار به کار
رفت با صد هزار استظهار
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۱
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۴
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳
مردمی، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا
نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را
عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار
دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا
نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی
چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما
اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است
کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا
نصرت از هر طرفی روی دهد برد من است
جذبهٔ زلف دو تا یا کشش آه رسا
هر که را دید طمع بر دل و دینش بربست
چشم او هم به صفت نیست کم از چشم گدا
دور بینند و ز نزدیک نظر می پوشند
همه را چشم به هم دوخته چون بند قبا
عیب پوشیدن این طایفه عیبی است بزرگ
همچو آیینه از این روی نمایند صفا
همچو جغدی به خرابی بنشینی بهتر
نزد همت که روی در کنف بال هما
در مهمات جهان از که توان خواست مدد
موسیی را که بود حاجت کارش به عصا
می سپارم به تو جان و دل خود را اما
هر چه از دست تو آید نکنی باز خطا
بسکه در غیبت خود ریخته اند آب از رو
نیست چون مردمک دیده در این قوم حیا
دلبرم قصد به جان کرده سعیدا برخیز
گر تو را هست دلی جوهر خود را بنما
نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را
عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار
دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا
نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی
چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما
اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است
کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا
نصرت از هر طرفی روی دهد برد من است
جذبهٔ زلف دو تا یا کشش آه رسا
هر که را دید طمع بر دل و دینش بربست
چشم او هم به صفت نیست کم از چشم گدا
دور بینند و ز نزدیک نظر می پوشند
همه را چشم به هم دوخته چون بند قبا
عیب پوشیدن این طایفه عیبی است بزرگ
همچو آیینه از این روی نمایند صفا
همچو جغدی به خرابی بنشینی بهتر
نزد همت که روی در کنف بال هما
در مهمات جهان از که توان خواست مدد
موسیی را که بود حاجت کارش به عصا
می سپارم به تو جان و دل خود را اما
هر چه از دست تو آید نکنی باز خطا
بسکه در غیبت خود ریخته اند آب از رو
نیست چون مردمک دیده در این قوم حیا
دلبرم قصد به جان کرده سعیدا برخیز
گر تو را هست دلی جوهر خود را بنما