عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۷ - قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی
تن فدای خار می‌کرد آن بلال
خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد می‌کنی؟
بندهٔ بد منکر دین منی؟
می‌زد اندر آفتابش او به خار
او احد می‌گفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف برمی‌گذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پرعنا
زان احد می‌یافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد
عالم السراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری می‌برفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کی محمد ای عدو توبه‌ها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو؟
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهاراست و من مقهورعشق
چون شکر شیرین شدم از شورعشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم گر بلالم می‌دوم
مقتدی آفتابت می‌شوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار؟
در پی خورشید پوید سایه‌وار
با قضا هر کو قراری می‌دهد
ریش‌خند سبلت خود می‌کند
کاه‌برگی پیش باد آن گه قرار؟
رستخیزی وان گهانی عزم‌کار؟
گربه در انبانم اندر دست عشق
یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق
او همی‌گرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتاده‌اند
بر قضای عشق دل بنهاده‌اند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بی‌قرار
گردشش بر جوی جویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمی‌بینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد؟
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمی‌بینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زان که گردش‌های آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می‌گردند و می‌دارند پاس
اختران هم خانه خانه می‌دوند
مرکب هر سعد و نحسی می‌شوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهلند و سست‌پی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجایند و به بیداری کجا؟
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بی‌هشی
ماه گردون چون درین گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چون که کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار؟
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چون که بر میخت ببندد بسته باش
چون که بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد
در سیه‌رویی کسوفش می‌دهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار
تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار
ابر را هم تازیانه‌ی آتشین
می‌زنندش کان چنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش می‌دهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم می‌گیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد
نوبت توبه شکستن می‌زند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جان‌فزا
لعل اندر لعل اندرلعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش می‌آیدم
تا ابد جانا چنین می‌بایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن ودود
بوی جانی سوی جانم می‌رسد
بوی یار مهربانم می‌رسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چون که صدیق از بلال دم درست
این شنید از توبهٔ او دست شست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۸ - باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهٔ بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهٔ جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیه‌السلام و مشورت در خریدن او
بعد از آن صدیق پیش مصطفی
گفت حال آن بلال با وفا
کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست
این زمان در عشق و اندر دام توست
باز سلطان است زان جغدان به رنج
در حدث مدفون شده‌ست آن زفت‌گنج
جغدها بر باز استم می‌کنند
پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند
جرم او این است کو بازست و بس
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس؟
جغد را ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود
که چرا می یاد آری زان دیار؟
یا ز قصر و ساعد آن شهریار؟
در ده جغدان فضولی می‌کنی
فتنه و تشویش در می‌افکنی
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه خوانی و نام حقیر؟
شید آوردی که تا جغدان ما
مر تورا سازند شاه و پیشوا
وهم و سودایی دریشان می‌تنی
نام این فردوس ویران می‌کنی؟
بر سرت چندان زنیم ای بد صفات
که بگویی ترک شید و ترهات
پیش مشرق چارمیخش می‌کنند
تن برهنه شاخ خارش می‌زنند
از تنش صد جای خون بر می‌جهد
او احد می‌گوید و سر می‌نهد
پندها دادم که پنهان دار دین
سر بپوشان از جهودان لعین
عاشق است او را قیامت آمده ست
تا در توبه برو بسته شده ست
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
توبه کرم و عشق همچون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
زان که آن حسن زراندود آمده‌ست
ظاهرش نور اندرون دود آمده‌ست
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان
وا رود آن حسن سوی اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه
پس بماند آب و گل بی‌آن نگار
گردد آن دیوار بی‌مه دیووار
قلب را که زر ز روی او بجست
بازگشت آن زر به کان خود نشست
پس مس رسوا بماند دودوش
زو سیه‌ روتر بماند عاشقش
عشق بینایان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بیش تر
زان که کان را در زری نبود شریک
مرحبا ای کان زر لاشک فیک
هر که قلبی را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب
عشق ربانی‌ست خورشید کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم به گفت
مستمع چون یافت همچون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا
مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست؟
گفت این بنده مر او را مشتری‌ست
هر بها که گوید او را می‌خرم
در زیان و حیف ظاهر ننگرم
کو اسیر الله فی الارض آمده‌ست
سخرهٔ خشم عدو الله شده‌ست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۰ - خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد
قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صد یقش که این خنده چه بود؟
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام
من ز استیزه نمی‌جوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ
پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی
کو به نزد من همی‌ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون
زر سرخ است او سیه‌ تاب آمده
از برای رشک این احمق‌کده
دیده‌یی این هفت رنگ جسم ها
در نیابد زین نقاب آن روح را
گر مکیسی کرده‌یی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش
ور مکاس افزودی‌یی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام
سهل دادی زان که ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد
حقهٔ پر لعل را دادی به باد
همچو زنگی در سیه‌ رویی تو شاد
عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی؟
بخت با جامه‌ی غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید
او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن
این سیه‌اسرار تن ‌اسپید را
بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا
این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود
خود سزای بت‌پرستان این بود
جلش اطلس اسب او چوبین بود
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر پشته صد نقش و نگار
همچو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بی‌نبات
همچو ابری خالی‌یی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر
همچو وعده‌ی مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا به دیری بی‌خود و بی‌خویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفی‌اش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید؟
چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرف است از افسونگران
جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام؟
گو چنان که تو ندانی والسلام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۴ - مثل
آن‌چنان که کاروانی می‌رسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم این جا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وان گهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنی‌ست
در میا با آن که این مجلس سنی‌ست
بد هلال استاددل جان‌روشنی
سایس و بنده‌ی امیری مؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بی‌خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل می‌دید و در وی گنج نه
پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاه‌بازی پرفنی
وان دوم می‌دید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وان که او ینظر بنور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وان دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغ‌بین است او و بس
غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس
موی آن نوری‌ست پنهان آن مرغ
که بدان پاینده باشد جان مرغ
مرغ کان موی است در منقار او
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۷ - در بیان آنک مصطفی علیه‌السلام شنید کی عیسی علیه‌السلام بر روی آب رفت فرمود لو ازداد یقینه لمشی علی الهواء
همچو عیسی بر سرش گیرد فرات
کایمنی از غرقه در آب حیات
گوید احمد گر یقین افزون بدی
خود هوایش مرکب و مامون بدی
همچو من که بر هوا راکب شدم
در شب معراج مستصحب شدم
گفت چون باشد سگی کور پلید
جست او از خواب خود را شیر دید؟
نه چنان شیری که کس تیرش زند
بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند
کور بر اشکم رونده همچو مار
چشم‌ها بگشاد در باغ و بهار
چون بود آن چون که از چونی رهید؟
در حیاتستان بی‌چونی رسید؟
گشت چونی‌بخش اندر لامکان
گرد خوانش جمله چون‌ها چون سگان
او ز بی‌چونی دهدشان استخوان
در جنابت تن زن این سوره مخوان
تا ز چونی غسل ناری تو تمام
تو برین مصحف منه کف ای غلام
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان؟
تو مرا گویی که از بهر ثواب
غسل ناکرده مرو در حوض آب
از برون حوض غیر خاک نیست
هر که او در حوض ناید پاک نیست
گر نباشد آب‌ها را این کرم
کو پذیرد مر خبث را دم به دم
وای بر مشتاق و بر اومید او
حسرتا بر حسرت جاوید او
آب دارد صد کرم صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام
ای ضیاء الحق حسام الدین که نور
پاسبان توست از شر الطیور
پاسبان توست نور و ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشعه و تیزی تاب؟
پردهٔ خورشید هم نور رب است
بی‌نصیب از وی خفاش است و شب است
هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند
یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند
چون نبشتی بعضی از قصه‌ی هلال
داستان بدر آر اندر مقال
آن هلال و بدر دارند اتحاد
از دوی دورند و از نقص و فساد
آن هلال از نقص در باطن بری‌ست
آن به ظاهر نقص تدریج آوری‌ست
درس گوید شب به شب تدریج را
در تانی بر دهد تفریج را
در تانی گوید ای عجول خام
پایه ‌پایه بر توان رفتن به بام
دیگ را تدریج و استادانه جوش
کار ناید قلیهٔ دیوانه جوش
حق نه قادر بود بر خلق فلک
در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک؟
پس چرا شش روز آن را درکشید؟
کل یوم الف عام ای مستفید
خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است؟
زان که تدریج از شعار آن شه‌است
خلقت آدم چرا چل صبح بود؟
اندر آن گل اندک‌اندک می‌فزود
نه چو تو ای خاک کاکنون تاختی
طفلی و خود را تو شیخی ساختی
بر دویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه؟
تکیه کردی بر درختان و جدار
بر شدی ای اقرعک هم قرع‌وار
اول ارشد مرکبت سرو سهی
لیک آخر خشک و بی‌مغزی تهی
رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود
زان که از گلگونه بود اصلی نبود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید
آن یکی رنجور شد سوی طبیب
گفت نبضم را فرو بین ای لبیب
که ز نبض آگه شوی بر حال دل
که رگ دست است با دل متصل
چون که دل غیب است خواهی زو مثال
زو بجو که با دلستش اتصال
باد پنهان است از چشم ای امین
در غبار و جنبش برگش ببین
کزیمین است او وزان یا از شمال
جنبش برگت بگوید وصف حال
مستی دل را نمی‌دانی که کو
وصف او از نرگس مخمور جو
چون ز ذات حق بعیدی وصف ذات
باز دانی از رسول و معجزات
معجزاتی و کراماتی خفی
بر زند بر دل ز پیران صفی
که درونشان صد قیامت نقد هست
کمترین آن که شود همسایه مست
پس جلیس الله گشت آن نیک‌بخت
کو به پهلوی سعیدی برد رخت
معجزه کان بر جمادی زد اثر
یا عصا با بحر یا شق‌القمر
گر اثر بر جان زند بی‌واسطه
متصل گردد به پنهان رابطه
بر جمادات آن اثرها عاریه‌ست
آن پی روح خوش متواریه‌ست
تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر
حبذا نان بی‌هیولای خمیر
حبذا خوان مسیحی بی‌کمی
حبذا بی‌باغ میوه‌ی مریمی
بر زند از جان کامل معجزات
بر ضمیر جان طالب چون حیات
معجزه بحراست و ناقص مرغ خاک
مرغ آبی در وی ایمن از هلاک
عجزبخش جان هر نامحرمی
لیک قدرت‌بخش جان همدمی
چون نیابی این سعادت در ضمیر
پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر
که اثرها بر مشاعر ظاهراست
وین اثرها از مؤثر مخبراست
هست پنهان معنی هر دارویی
همچو سحر و صنعت هر جادویی
چون نظر در فعل و آثارش کنی
گرچه پنهان است اظهارش کنی
قوتی کان اندرونش مضمراست
چون به فعل آید عیان و مظهراست
چون به آثار این همه پیدا شدت
چون نشد پیدا ز تاثیر ایزدت؟
نه سبب‌ها و اثرها مغز و پوست
چون بجویی جملگی آثار اوست؟
دوست گیری چیزها را از اثر
پس چرا ز آثاربخشی بی‌خبر؟
از خیالی دوست گیری خلق را
چون نگیری شاه غرب و شرق را؟
این سخن پایان ندارد ای قباد
حرص ما را اندرین پایان مباد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۴ - رجوع به قصهٔ رنجور
باز گرد و قصهٔ رنجور گو
با طبیب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
که امید صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن
تا رود از جسمت این رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر
تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان
هرچه خواهد دل در آرش در میان
این چنین رنجور را گفت ای عمو
حق تعالی اعملوا ما شئتم
گفت رو هین خیر بادت جان عم
من تماشای لب جو می‌روم
بر مراد دل همی‌گشت او بر آب
تا که صحت را بیابد فتح باب
بر لب جو صوفی‌یی بنشسته بود
دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود
او قفایش دید چون تخییلی یی
کرد او را آرزوی سیلی یی
بر قفای صوفی حمزه‌پرست
راست می‌کرد از برای صفع دست
کآرزو را گر نرانم تا رود
آن طبیبم گفت کان علت شود
سیلی اش اندر برم در معرکه
زان که لا تلقوا بایدی تهلکه
تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند
سبلت و ریشش یکایک برکند
خلق رنجور دق و بیچاره‌اند
وز خداع دیو سیلی باره‌اند
جمله در ایذای بی‌جرمان حریص
در قفای همدگر جویان نقیص
ای زننده بی‌گناهان را قفا
در قفای خود نمی‌بینی جزا؟
ای هوا را طب خود پنداشته
بر ضعیفان صفع را بگماشته
بر تو خندید آن که گفتت این دواست
اوست کآدم را به گندم رهنماست
که خورید این دانه ای دو مستعین
بهر دارو تا تکونا خالدین
اوش لغزانید و او را زد قفا
آن قفا وا گشت و گشت این را جزا
اوش لغزانید سخت اندر زلق
لیک پشت و دستگیرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد
کان تریاق است و بی‌اضرار شد
تو که تریاقی نداری ذره یی
از خلاص خود چرایی غره یی؟
آن توکل کو خلیلانه تورا
تا نبرد تیغت اسماعیل را؟
وان کرامت چون کلیمت از کجا
تا کنی شه‌راه قعر نیل را؟
گر سعیدی از مناره افتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن؟
زین مناره صد هزاران همچو عاد
در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار
می‌نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن‌بازی نمیدانی یقین
شکر پاها گوی و می‌رو بر زمین
پرمساز از کاغذ و از که مپر
که در آن سودا بسی رفته‌ست سر
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم
لیک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسی ماند به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایان‌دید احمد بود کو
دید دوزخ را همین‌جا مو به مو
دید عرش و کرسی و جنات را
تا درید او پردهٔ غفلات را
گر همی‌خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اول بند و پایان را نگر
تا عدم‌ها ار ببینی جمله هست
هست‌ها را بنگری محسوس پست
این ببین باری که هر کش عقل هست
روز و شب در جست و جوی نیست است
در گدایی طالب جودی که نیست
بر دکان‌ها طالب سودی که نیست
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست
در مدارس طالب علمی که نیست
در صوامع طالب حلمی که نیست
هست‌ها را سوی پس افکنده‌اند
نیست‌ها را طالبند و بنده‌اند
زان که کان و مخزن صنع خدا
نیست غیر نیستی در انجلا
پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین
این و آن را تو یکی بین دو مبین
گفته شد که هر صناعت‌گر که رست
در صناعت جایگاه نیست جست
جست بنا موضعی ناساخته
گشته ویران سقف‌ها انداخته
جست سقا کوزه‌یی کش آب نیست
وان دروگر خانه‌یی کش باب نیست
وقت صید اندر عدم بد حمله‌شان
از عدم آن گه گریزان جمله‌شان
چون امیدت لاست زو پرهیز چیست؟
با انیس طمع خود استیز چیست؟
چون انیس طمع تو آن نیستی ست
از فنا و نیست این پرهیز چیست؟
گر انیس لا نه‌یی ای جان به سر
در کمین لا چرایی منتظر؟
زان که داری جمله دل برکنده یی
شست دل در بحر لا افکنده‌یی
پس گریز از چیست زین بحر مراد
که به شستت صد هزاران صید داد؟
از چه نام برگ را کردی تو مرگ؟
جادویی بین که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خیال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهراست و مار
لاجرم چه را پناهی ساخته ست
تا که مرگ او را به چاه انداخته ست
این چه گفتم از غلط هات ای عزیز
هم برین بشنو دم عطار نیز
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
رحمة الله علیه گفته است
ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام
در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک می‌راندی به سوز
گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی؟ دولتت شد ناگوار؟
فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه
پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریه‌ام زان است زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشم است و عذاب
می‌نیابی هیچ نفرینی دگر؟
زین چنین نفرین مهلک سهل تر؟
سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی
که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی
در دل افتادی مرا بیم و غمی
تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب
که مثل گشته‌ست در ویل و کرب
من همی‌لرزیدمی از بیم تو
غافل از اکرام و از تعظیم تو
مادرم کو تا ببیند این زمان
مر مرا بر تخت؟ ای شاه جهان
فقر آن محمود توست ای بی‌سعت
طبع ازو دایم همی ترساندت
گر بدانی رحم این محمود راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر آن محمود توست ای بیم‌دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر گردی تو یقین
همچوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادراست
لیک از صد دشمنت دشمن‌تراست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر تورا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله‌ی انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه‌ی درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا
هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی
پیش خاین چون امانت می‌نهی؟
خوی با او کن کامانت‌های تو
ایمن آید از افول و ازعتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خوی‌های انبیا را پرورید
بره‌یی بدهی رمه بازت دهد
پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی؟
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
جاهل ار با تو نماید هم‌دلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
او دو آلت دارد و خنثی بود
فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ایشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت یزدان زان کس مکتوم او
شله‌ای سازیم بر خرطوم او
تا که بینایان ما زان ذو دلال
در نیایند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری
دوستی جاهل شیرین‌سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گویدت
جزغم و حسرت از آن نفزویدت
مر پدر را گوید آن مادر جهار
که ز مکتب بچه ‌ام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردی یی
بر وی این جور و جفا کم کردی یی
از جز تو گر بدی این بچه ‌ام
این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او
سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهنده‌ی عقل‌ها فریادرس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما کی ایم؟ اول توی آخر تویی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مرگبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهراست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویی
آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقول تو بر تو عیان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
راست گفته‌ست آن سپهدار بشر
که هر آن که کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زانست کندر نقش‌ها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جنبد و یابد علف
چون که بحر افکند کف‌ها را به بر
تو بگورستان رو آن کف‌ها نگر
پس بگو کو جنبش و جولانتان؟
بحر افکنده‌ست در بحرانتان
تا بگویندت به لب نی بل به حال
که ز دریا کن نه از ما این سؤال
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج؟
خاک بی‌بادی کجا آید بر اوج؟
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقی ات شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمع‌ها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بی‌شمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی
کوش دایم تا برین بحر ایستی
چون که اصل کارگاه آن نیستی ست
که خلا و بی‌نشان است و تهی است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
هر کجا این نیستی افزون‌تراست
کار حق و کارگاهش آن سراست
نیستی چون هست بالایین طبق
بر همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بی‌جسم و مال
کار فقر جسم دارد نه سؤال
سایل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار
کوست سوی نیست اسبی راهوار
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذبه‌ست لیک ای خواجه‌تاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زان که ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جان بازی بود؟
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را می‌بین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آن گه بکش
چشم‌ها چون شد گذاره نور اوست
مغزها می‌بیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۹ - جواب دادن قاضی صوفی را
گفت قاضی واجب آیدمان رضا
هر قفا و هر جفا کارد قضا
خوش‌دلم در باطن از حکم زبر
گرچه شد رویم ترش کالحق مر
این دلم باغ است و چشمم ابروش
ابر گرید باغ خندد شاد و خوش
سال قحط از آفتاب خیره‌خند
باغ‌ها در مرگ و جان کندن رسند
ز امر حق وابکوا کثیرا خوانده یی
چون سر بریان چه خندان مانده‌یی؟
روشنی خانه باشی همچو شمع
گر فرو پاشی تو همچون شمع دمع
آن ترش‌رویی مادر یا پدر
حافظ فرزند شد از هر ضرر
ذوق خنده دیده‌یی ای خیره‌خند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند
چون جهنم گریه آرد یاد آن
پس جهنم خوش‌تر آید از جنان
خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم
گنج در ویرانه‌ها جو ای سلیم
ذوق در غم هاست پی گم کرده‌اند
آب حیوان را به ظلمت برده‌اند
بازگونه نعل در ره تا رباط
چشم‌ها را چار کن در احتیاط
چشم‌ها را چار کن در اعتبار
یار کن با چشم خود دو چشم یار
امرهم شوری بخوان اندر صحف
یار را باش و مگوش از ناز اف
یار باشد راه را پشت و پناه
چون که نیکو بنگری یاراست راه
چون که در یاران رسی خامش نشین
اندر آن حلقه مکن خود را نگین
در نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمع‌اند و یک‌اندیشه و خموش
رخت‌ها را سوی خاموشی کشان
چون نشان جویی مکن خود را نشان
گفت پیغامبر که در بحر هموم
در دلالت دان تو یاران را نجوم
چشم در استارگان نه ره بجو
نطق تشویش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گویی ای فلان
گفت تیره در تبع گردد روان
این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجون جره جر الکلام؟
هین مشو شارع در آن حرف رشد
که سخن زو مر سخن را می‌کشد
نیست در ضبطت چو بگشادی دهان
از پی صافی شود تیره روان
آن که معصوم ره وحی خداست
چون همه صافست بگشاید رواست
زان که ما ینطق رسول بالهوی
کی هوا زاید ز معصوم خدا؟
خویشتن را ساز منطیقی ز حال
تا نگردی همچو من سخره‌ی مقال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۰ - سال کردن آن صوفی قاضی را
گفت صوفی چون ز یک کان است زر
این چرا نفع است و آن دیگر ضرر؟
چون که جمله از یکی دست آمده‌ست
این چرا هشیار و آن مست آمده‌ست؟
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر دهان؟
چون همه انوار از شمس بقاست
صبح صادق صبح کاذب از چه خاست؟
چون ز یک سرمه‌ست ناظر را کحل
از چه آمد راست‌بینی و حول؟
چون که دار الضرب را سلطان خداست
نقد را چون ضرب خوب و نارواست؟
چون خدا فرمود ره را راه من
این خفیر از چیست و آن یک راه‌زن؟
از یک اشکم چون رسد حر و سفیه
چون یقین شد الولد سر ابیه؟
وحدتی که دید با چندین هزار
صد هزاران جنبش از عین قرار؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۱ - جواب گفتن آن قاضی صوفی را
گفت قاضی صوفیا خیره مشو
یک مثالی در بیان این شنو
هم‌چنان که بی‌قراری عاشقان
حاصل آمد از قرار دلستان
او چو که در ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگ‌ها لرزان شده
خندهٔ او گریه‌ها انگیخته
آب رویش آب روها ریخته
این همه چون و چگونه چون زبد
بر سر دریای بی‌چون می‌طپد
ضد و ندش نیست در ذات و عمل
زان بپوشیدند هستیها حلل
ضد ضد را بود و هستی کی دهد
بلک ازو بگریزد و بیرون جهد
ند چه بود مثل مثل نیک و بد
مثل مثل خویشتن را کی کند؟
چونک دو مثل آمدند ای متقی
این چه اولی‌تر از آن در خالقی؟
بر شمار برگ بستان ند و ضد
چون کفی بر بحر بی‌ضد است و ند
بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر
چون چگونه گنجد اندر ذات بحر؟
کمترین لعبت او جان تست
این چگونه و چون جان کی شد درست؟
پس چنان بحری که در هر قطر آن
از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان
کی بگنجد در مضیق چند و چون
عقل کل آن جاست از لا یعلمون
عقل گوید مر جسد را که ای جماد
بوی بردی هیچ ازان بحر معاد؟
جسم گوید من یقین سایهٔ توم
یاری از سایه که جوید جان عم؟
عقل گوید کین نه آن حیرت سراست
که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست؟
اندرینجا آفتاب انوری
خدمت ذره کند چون چاکری
شیر این سو پیش آهو سر نهد
باز این جا نزد تیهو پر نهد
این تو را باور نیاید مصطفی
چون ز مسکینان همی‌جوید دعا؟
گر بگویی از پی تعلیم بود
عین تجهیل از چه رو تفهیم بود؟
بلک می‌داند که گنج شاهوار
در خرابی‌ها نهد آن شهریار
بدگمانی نعل معکوس ویست
گرچه هر جزویش جاسوس وی است
بل حقیقت در حقیقت غرقه شد
زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد
با تو قلماشیت خواهم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان
مر ترا هم زخم که آید ز آسمان
منتظر می‌باش خلعت بعد از آن
آن قفا دیدی، صفا را هم ببین
گردران با گردن آمد ای امین
کو نه آن شاهست کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه بها
سیلی‌یی را رشوت بی‌منتها
گردنت زین طوق زرین جهان
چست در دزد و ز حق سیلی ستان
آن قفاها که انبیا برداشتند
زان بلا سرهای خود افراشتند
لیک حاضر باش در خود ای فتی
تا به خانه او بیابد مر تورا
ورنه خلعت را برد او باز پس
که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۲ - باز سال کردن صوفی از آن قاضی
گفت صوفی که چه بودی کین جهان
ابر وی رحمت گشادی جاودان؟
هر دمی شوری نیاوردی به پیش؟
بر نیاوردی ز تلوین‌هاش نیش؟
شب ندزدیدی چراغ روز را؟
دی نبردی باغ عیش آموز را؟
جام صحت را نبودی سنگ تب؟
ایمنی با خوف ناوردی کرب؟
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خرخشه در نعمتش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۴ - قال النبی علیه السلام ان الله تعالی یلقن الحکمة علی لسان الواعظین بقدر همم المستمعین
جذب سمع است ار کسی را خوش لبی‌ست
گرمی و جد معلم از صبی‌ست
چنگی‌یی را کو نوازد بیست و چار
چون نیابد گوش گردد چنگ بار
نه حراره یادش آید نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد در عمل
گر نبودی گوش‌های غیب‌گیر
وحی ناوردی ز گردون یک بشیر
ور نبودی دیده‌های صنع‌بین
نه فلک گشتی نه خندیدی زمین
آن دم لولاک این باشد که کار
از برای چشم تیزست و نظار
عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق
کی بود پروای عشق صنع حق؟
آب تتماجی نریزی در تغار
تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار
رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش
چون که دزدی‌های بی‌رحمانه گفت
کی کنند آن درزیان اندر نهفت
اندر آن هنگامه ترکی از خطا
سخت طیره شد ز کشف آن غطا
شب چو روز رستخیز آن رازها
کشف می‌کرد از پی اهل نهی
هر کجا آیی تو در جنگی فراز
بینی آن جا دو عدو در کشف راز
آن زمان را محشر مذکور دان
وان گلوی رازگو را صور دان
که خدا اسباب خشمی ساخته‌ست
وآن فضایح را به کوی انداخته‌ست
بس که غدر درزیان را ذکر کرد
حیف آمد ترک را و خشم و درد
گفت ای قصاص در شهر شما
کیست استاتر درین مکر و دغا؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۶ - مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پاره‌یی دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان
حق همی‌دید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست
ترک را از لذت افسانه‌اش
رفت از دل دعوی پیشانه‌اش
اطلس چه؟ دعوی چه رهن چی؟
ترک سرمستست در لاغ اچی
لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا
گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا
پاره‌ اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد
هم‌چنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا
گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعی از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا
رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را
گفت مولع گشت این مفتون درین
بی‌خبر کین چه خساراست و غبین
بوسه‌افشان کرد بر استاد او
که به من بهر خدا افسانه گو
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود؟
خندمین ‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک؟
تا به کی نوشی تو عشوه‌ی این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان؟
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغ‌ها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد
پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۰ - باز مکرر کردن صوفی سال را
گفت صوفی قادراست آن مستعان
که کند سودای ما را بی‌زیان
آن که آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی‌ضرر
آن که گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار
آن که زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند
آن که شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقی‌اش او را چه کم؟
آن که تن را جان دهد تا حی شود
گر نمی‌راند زیانش کی شود؟
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد؟
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۱ - جواب دادن قاضی صوفی را
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در
ور نبودی نفس و شیطان و هوا
ور نبودی زخم و چالیش و وغا
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک؟
چون بگفتی ای صبور و ای حلیم؟
چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم؟
صابرین و صادقین و منفقین
چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین؟
رستم و حمزه و مخنث یک بدی
علم و حکمت باطل و مندک بدی
علم و حکمت بهر راه و بی‌رهی‌ست
چون همه ره باشد آن حکمت تهی‌ست
بهر این دکان طبع شوره‌آب
هر دو عالم را روا داری خراب؟
من همی‌دانم که تو پاکی نه خام
وین سؤالت هست از بهر عوام
جور دوران و هر آن رنجی که هست
سهل‌تر از بعد حق و غفلت است
زان که این‌ها بگذرند آن نگذرد
دولت آن دارد که جان آگه برد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۳ - مثل
عارفی پرسید از آن پیر کشیش
که تویی خواجه مسن‌تر یا که ریش؟
گفت نه من پیش ازو زاییده‌ام
بی ز ریشی بس جهان را دیده‌ام
گفت ریشت شد سپید از حال گشت
خوی زشت تو نگردیده‌ست وشت
او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنین خشکی ز سودای ثرید
تو بر آن رنگی که اول زاده‌یی
یک قدم زان پیش‌تر ننهاده‌یی
هم‌چنان دوغی ترش در معدنی
خود نکردی زو مخلص روغنی
هم خمیری خمر طینه دری
گرچه عمری در تنور آذری
چون حشیشی پا به گل بر پشته‌یی
گرچه از باد هوس سرگشته‌یی
همچو قوم موسی اندر حر تیه
مانده‌یی بر جای چل سال ای سفیه
می‌روی هر روز تا شب هروله
خویش می‌بینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
تا خیال عجل از جانشان نرفت
بد بریشان تیه چون گرداب زفت
غیر این عجلی کزو یابیده‌یی
بی‌نهایت لطف و نعمت دیده‌یی
گاو طبعی زان نکویی‌های زفت
از دلت در عشق این گوساله رفت
باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزای خرس
ذکر نعمت‌های رزاق جهان
که نهان شد آن در اوراق زمان
روز و شب افسانه‌جویانی تو چست
جزو جزو تو فسانه‌گوی توست
جزو جزوت تا برسته‌ست از عدم
چند شادی دیده‌اند و چند غم
زان که بی‌لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو
جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت
همچو تابستان که از وی پنبه‌زاد
ماند پنبه رفت تابستان ز یاد
یا مثال یخ که زاید از شتا
شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما
هست آن یخ زان صعوبت یادگار
یادگار صیف در دی این ثمار
هم‌چنان هر جزو جزوت ای فتی
در تنت افسانه گوی نعمتی
چون زنی که بیست فرزندش بود
هر یکی حاکی حال خوش بود
حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ
بی بهاری کی شود زاینده باغ؟
حاملان و بچگانشان بر کنار
شد دلیل عشق‌بازی با بهار
هر درختی در رضاع کودکان
همچو مریم حامل از شاهی نهان
گرچه در آب آتشی پوشیده شد
صد هزاران کف برو جوشیده شد
گرچه آتش سخت پنهان می‌تند
کف به ده انگشت اشارت می‌کند
هم‌چنین اجزای مستان وصال
حامل از تمثال‌های حال و قال
در جمال حال وا مانده دهان
چشم غایب گشته از نقش جهان
آن موالید از زه این چار نیست
لاجرم منظور این ابصار نیست
آن موالید از تجلی زاده‌اند
لاجرم مستور پرده‌ی ساده‌اند
زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست
وین عبارت جز پی ارشاد نیست
هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل
این گل گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش
هر دو گون تمثال پاکیزه‌مثال
شاهد عدل‌اند بر سر وصال
هر دو گون حسن لطیف مرتضی
شاهد احبال و حشر ما مضی
همچو یخ کندر تموز مستجد
هر دم افسانه‌ی زمستان می‌کند
ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ازمان و ایام عسیر
همچو آن میوه که در وقت شتا
می‌کند افسانهٔ لطف خدا
قصهٔ دور تبسم‌های شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس
حال رفت و ماند جزوت یادگار
یا ازو واپرس یا خود یاد آر
چون فرو گیرد غمت گر چستی‌یی
زان دم نومید کن وا جستی‌یی
گفتی‌اش ای غصهٔ منکر به حال
راتبه‌ی انعام‌ها را زان کمال
گر به هر دم نت بهار و خرمی‌ست
همچو چاش گل تنت انبار چیست؟
چاش گل تن فکر تو همچون گلاب
منکر گل شد گلاب اینت عجاب
از کپی‌خویان کفران که دریغ
بر نبی‌خویان نثار مهر و میغ
آن لجاج کفر قانون کپی‌ست
وآن سپاس و شکر منهاج نبی‌ست
با کپی‌خویان تهتک‌ها چه کرد؟
با نبی‌رویان تنسک‌ها چه کرد؟
در عمارت‌ها سگانند و عقور
در خرابی‌هاست گنج عز و نور
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف
زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خرطوم داغ ابلهی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۴ - باقی قصهٔ فقیر روزی‌طلب بی‌واسطهٔ کسب
آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کی خداوند و نگهبان رعا
بی‌ز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزی‌ام ده زین سرا
پنج گوهر دادی ام در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرم‌رو
چون که در خلاقی ام تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی
سال‌ها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد
همچو آن شخصی که روزی حلال
از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داوود لدنی معدلت
این متیم نیز زاری‌ها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بدظن می‌شدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا
باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال
خافض است و رافع است این کردگار
بی‌ازین دو برنیاید هیچ کار
خفض ارضی بین و رفع آسمان
بی‌ازین دو نیست دورانش ای فلان
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
هم‌چنین دان جمله احوال جهان
قحط و جذب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جان‌ها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یک‌رنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را
کان جهان همچون نمکسار آمده‌ست
هر چه آن جا رفت بی‌تلوین شده‌ست
خاک را بین خلق رنگارنگ را
می‌کند یک رنگ اندر گورها
این نمکسار جسوم ظاهراست
خود نمکسار معانی دیگراست
آن نمکسار معانی معنوی ست
از ازل آن تا ابد اندر نوی‌ست
این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بی‌ند و عدد
آن چنانک از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یک‌رنگی که اندر محشراست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهراست
که معانی آن جهان صورت شود
نقش هامان در خور خصلت شود
گردد آن گه فکر نقش نامه‌ها
این بطانه روی کار جامه‌ها
این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صد رنگی است و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی؟
نوبت زنگی‌ست رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگ است و یوسف زیر چاه
نوبت قبط است و فرعون است شاه
تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند
این سگان را حصه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
همچو کشتی‌ها روان بر روی بحر
تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
کاستخوان و اجزای سرگین همچو نان
نقل زاغان آمده‌ست اندر جهان
قند حکمت از کجا زاغ از کجا؟
کرم سرگین از کجا باغ از کجا؟
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و کون خر
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آن که جهاد اکبراست؟
جز به نادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه همچون مریمی
آن چنان که در تن مردان زنان
خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی
روز عدل و عدل داد درخوراست
کفش آن پا کلاه آن سراست
تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
هست دنیا قهرخانه‌ی کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار
استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بی‌کلام
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وان که کهنه گشت هم پشته نماند
هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
کعبهٔ جبریل و جان‌ها سدره‌یی
قبلهٔ عبدالبطون شد سفره‌یی
قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال
قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر
قبلهٔ معنی‌وران صبر و درنگ
قبلهٔ صورت‌پرستان نقش سنگ
قبلهٔ باطن‌نشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن
هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن
رزق ما در کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج و تغار
لایق آن که بدو خو داده‌ایم
در خور آن رزق بفرستاده‌ایم
خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم
خوی این را مست جانان کرده‌ایم
چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت می‌رمی؟
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
این سخن پایان ندارد وان فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست
دید در خواب او شبی و خواب کو؟
واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش که ای دیده تعب
رقعه‌یی در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست
رقعه‌یی شکلش چنین رنگش چنین
پس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژده‌ور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او
دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی وان را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها
چون فتاده ماند اندر مشق‌ها؟
باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظ است
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف؟
گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صحف بی‌سکته‌یی
بی قدر یادت نماند نکته‌یی
ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب
علم‌های نادره یابی ز جیب
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کان که می‌جستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی کاسمان‌های سمی
هست عکس مدرکات آدمی
نی که اول دست یزدان مجید
از دو عالم پیش‌ترعقل آفرید
این سخن پیدا و پنهان است بس
که نباشد محرم عنقا مگس
باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر