عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان
نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان
بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل
نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان
بشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمد
بجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهان
نسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمد
معطر کن دماغ دل منور ساز چشم جان
تلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شد
ترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفان
گمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمد
برون آ از حضیض شک برا بر آسمان جان
بیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل
چه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جان
سراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینه
که تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان
بیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی ده
جهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان
نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان
بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل
نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان
بشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمد
بجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهان
نسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمد
معطر کن دماغ دل منور ساز چشم جان
تلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شد
ترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفان
گمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمد
برون آ از حضیض شک برا بر آسمان جان
بیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل
چه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جان
سراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینه
که تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان
بیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی ده
جهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چشم جانرا ضیاست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان
رنگ جانان و بوی جان دارد
گلستان این لقاست این دیوان
دل و جانرا دهد حیات ابد
نوش آب بقاست این دیوان
اهل دل زین قدح قدح نوشند
شربت جانفزاست این دیوان
در معانیش حق توان دیدن
آینه حق نماست این دیوان
کل اسرار اندرو بسیار
چمن دلگشاست این دیوان
الصلا طالبان راه و خدا
سوی حق رهنماست این دیوان
مژده باد اهل درد را بدوا
دردها را دواست این دیوان
هر که دارد هوای مستی حق
می صاف خداست این دیوان
میرساند بمنزل مقصود
سالکانرا سزاست این دیوان
صاحب قال راست علم رسوم
صاحب حال راست این دیوان
آب حیوان خضر در ظلمات
آب حیوان ماست این دیوان
میکشد سوی عشق و عشق بحق
معدن جذبهاست این دیوان
ای که پیمان ننگ و ناموسی
این مرض را شفاست این دیوان
روز و شب ورد جان و دل کن فیض
حمد و شکر خداست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان
رنگ جانان و بوی جان دارد
گلستان این لقاست این دیوان
دل و جانرا دهد حیات ابد
نوش آب بقاست این دیوان
اهل دل زین قدح قدح نوشند
شربت جانفزاست این دیوان
در معانیش حق توان دیدن
آینه حق نماست این دیوان
کل اسرار اندرو بسیار
چمن دلگشاست این دیوان
الصلا طالبان راه و خدا
سوی حق رهنماست این دیوان
مژده باد اهل درد را بدوا
دردها را دواست این دیوان
هر که دارد هوای مستی حق
می صاف خداست این دیوان
میرساند بمنزل مقصود
سالکانرا سزاست این دیوان
صاحب قال راست علم رسوم
صاحب حال راست این دیوان
آب حیوان خضر در ظلمات
آب حیوان ماست این دیوان
میکشد سوی عشق و عشق بحق
معدن جذبهاست این دیوان
ای که پیمان ننگ و ناموسی
این مرض را شفاست این دیوان
روز و شب ورد جان و دل کن فیض
حمد و شکر خداست این دیوان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ذرهٔ درد بر آن مایهٔ درمان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن
ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی
به ز صد ساله نمازست بپایان بردن
یک طوافی بسر کوی ولی اللّهی
به ز صد حج قبولست بدیوان بردن
تا توانی اگر از غم دگران برهانی
به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن
بردن غم ز دل خسته دلی در میزان
به ز صوم رمضانست بشعبان بردن
یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری
به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن
به ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردار
حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن
دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد
به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن
نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود
به زاشکستن کفار و اسیران بردن
خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره
خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن
سر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن
دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش
گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن
ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی
به ز صد ساله نمازست بپایان بردن
یک طوافی بسر کوی ولی اللّهی
به ز صد حج قبولست بدیوان بردن
تا توانی اگر از غم دگران برهانی
به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن
بردن غم ز دل خسته دلی در میزان
به ز صوم رمضانست بشعبان بردن
یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری
به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن
به ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردار
حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن
دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد
به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن
نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود
به زاشکستن کفار و اسیران بردن
خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره
خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن
سر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن
دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش
گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
تیره شد در چشمم از دنیا بدر باید شدن
تنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدن
عقدهٔ دنیا زبال مرغ جان باید گشود
سوی فردوس برین با بال و پر باید شدن
پای تن بگذار و با بال روان پرواز کن
تاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدن
متبع شرکست خود بینی ره توحید را
از وجود فانی خود بیخبر باید شدن
لوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبع
از کدورتهای جسمانی بدر باید شدن
راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم
پیشوایان رفته اینره بر اثر باید شدن
معرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد است
هر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدن
تا نگردی فانی اندر حق نیاسائی ز خود
کی شیء هالک را مستقر باید شدن
فیض را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دست
سوی دارالخلد جنت زودتر باید شدن
تنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدن
عقدهٔ دنیا زبال مرغ جان باید گشود
سوی فردوس برین با بال و پر باید شدن
پای تن بگذار و با بال روان پرواز کن
تاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدن
متبع شرکست خود بینی ره توحید را
از وجود فانی خود بیخبر باید شدن
لوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبع
از کدورتهای جسمانی بدر باید شدن
راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم
پیشوایان رفته اینره بر اثر باید شدن
معرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد است
هر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدن
تا نگردی فانی اندر حق نیاسائی ز خود
کی شیء هالک را مستقر باید شدن
فیض را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دست
سوی دارالخلد جنت زودتر باید شدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن
عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن
از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی
کار این کار است نه در عقل دانشور شدن
عشق بستد از ملک باج سجود آدمی
آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن
عشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنر
عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن
در دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هست
ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن
عشق باشد افسر شاهان قرین عشق شو
بر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدن
اینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شود
عشق اکسیر دلت را باید او را زر شدن
آتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش را
بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن
میکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکن
گر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدن
تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق
سر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدن
عشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هست
که ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن
بر زمین دل سحاب عشق میبارد سخن
فیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن
عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن
از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی
کار این کار است نه در عقل دانشور شدن
عشق بستد از ملک باج سجود آدمی
آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن
عشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنر
عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن
در دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هست
ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن
عشق باشد افسر شاهان قرین عشق شو
بر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدن
اینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شود
عشق اکسیر دلت را باید او را زر شدن
آتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش را
بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن
میکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکن
گر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدن
تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق
سر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدن
عشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هست
که ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن
بر زمین دل سحاب عشق میبارد سخن
فیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
دلا برخیز و پائی بر بساط خود نمائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای آشنائی زن
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای آشنائی زن
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
خدایا مرا از من آزاد کن
ضمیرم بعشق خود آباد کن
سرم را بیاد خودت زنده کن
روان مرا منبع یاد کن
بروی خودت باز کن دیدهام
دلم را بنظارهات شاد کن
خرابم کن از مستی و بیخودی
وجودم بویرانی آباد کن
بفردوس اعلام راهی نما
بعلم لدنیم ارشاد کن
درونم باسرار معمور دار
برونم بطاعات آباد کن
ز شیطان و نفسم پناهی بده
ز جور اعادیم آزاد کن
بس اندوه و غم بر سر هم نشست
گشادی بده سینه را شاد کن
بود فیض دربند خود تا بکی
خدایا دلی از من آزاد کن
ضمیرم بعشق خود آباد کن
سرم را بیاد خودت زنده کن
روان مرا منبع یاد کن
بروی خودت باز کن دیدهام
دلم را بنظارهات شاد کن
خرابم کن از مستی و بیخودی
وجودم بویرانی آباد کن
بفردوس اعلام راهی نما
بعلم لدنیم ارشاد کن
درونم باسرار معمور دار
برونم بطاعات آباد کن
ز شیطان و نفسم پناهی بده
ز جور اعادیم آزاد کن
بس اندوه و غم بر سر هم نشست
گشادی بده سینه را شاد کن
بود فیض دربند خود تا بکی
خدایا دلی از من آزاد کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ین
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین
دل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداری
سر بنه بر در ما نیست سری بهتر از ین
بگذر از هرچه به جز ماودرا در ره ما
اهل همت نشناسد گذری بهتر از ین
کوش تا صاحب اسرار معارف گردی
شجر عمر ندارد ثمری بهتر از ین
بگذر از صورهٔ هر چیز و بمعنی بنگر
نبود صاحب دلرا نظری بهتر از ین
در توحید ز اصداف معانی بکف آر
نیست در بحر حقایق گهری بهتر از ین
ثمر وصل بچین از شجر عشق که نیست
ثمری بهتر از آن و شجری بهتر از ین
روی معشوق هم از دیده معشوق به بین
بهر دیدار نباشد نظری بهتر از ین
چون بلا روی نهد تیر دعائی بکف آر
نبود تیر قضا را سپری بهتر از ین
با جفا جوی وفا کن که ز جورش برهی
بهر بد خوی نباشد حجری بهتر از ین
سخن فیض بر مستمعان شیرین است
صاحب ذوق ندارد شکری بهتر از ین
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین
دل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداری
سر بنه بر در ما نیست سری بهتر از ین
بگذر از هرچه به جز ماودرا در ره ما
اهل همت نشناسد گذری بهتر از ین
کوش تا صاحب اسرار معارف گردی
شجر عمر ندارد ثمری بهتر از ین
بگذر از صورهٔ هر چیز و بمعنی بنگر
نبود صاحب دلرا نظری بهتر از ین
در توحید ز اصداف معانی بکف آر
نیست در بحر حقایق گهری بهتر از ین
ثمر وصل بچین از شجر عشق که نیست
ثمری بهتر از آن و شجری بهتر از ین
روی معشوق هم از دیده معشوق به بین
بهر دیدار نباشد نظری بهتر از ین
چون بلا روی نهد تیر دعائی بکف آر
نبود تیر قضا را سپری بهتر از ین
با جفا جوی وفا کن که ز جورش برهی
بهر بد خوی نباشد حجری بهتر از ین
سخن فیض بر مستمعان شیرین است
صاحب ذوق ندارد شکری بهتر از ین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ای که دانی سرّ ما را مو بمو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چهایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان میدود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چهایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان میدود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
خورشید ذرهایست ز نور جمال تو
افلاک قطرهایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمهایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو
آدم نمونهایست ز مجموع خلق و امر
خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتیست ز قرب و کرامتت
دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو
هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یکسطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکتهٔ ز شکوه خدائیت
علمست نقطهٔ ز کتاب کمال تو
هرجاست بینش و شنوائی و دانشی
یکشمهٔ ز آگهی بیمثال تو
حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفریب
یک لمعاست از لمعات جمال تو
چندین هزار عالم و آدم که هست نیست
جزموجهٔ ز بحر عدیم المثال تو
جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل
شاد آن دل وسیع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل
عارف در انتظار ندای تعال تو
مستغرق شهودم و جویای آن شهود
محروم گردم ارز حجاب خیال تو
در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من
شاید که فیض فیض برد از وصال تو
افلاک قطرهایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمهایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو
آدم نمونهایست ز مجموع خلق و امر
خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتیست ز قرب و کرامتت
دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو
هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یکسطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکتهٔ ز شکوه خدائیت
علمست نقطهٔ ز کتاب کمال تو
هرجاست بینش و شنوائی و دانشی
یکشمهٔ ز آگهی بیمثال تو
حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفریب
یک لمعاست از لمعات جمال تو
چندین هزار عالم و آدم که هست نیست
جزموجهٔ ز بحر عدیم المثال تو
جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل
شاد آن دل وسیع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل
عارف در انتظار ندای تعال تو
مستغرق شهودم و جویای آن شهود
محروم گردم ارز حجاب خیال تو
در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من
شاید که فیض فیض برد از وصال تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
راه حق را مرد باید مرد کو
توشهٔ آن درد باید درد کو
چهرهٔ گلگون درینره کی خرند
زرد باید روی روی زرد کو
اشک باید گرم باشد آه سرد
اشگ گرم ایجان و آه سرد کو
فرد میباید شدن از غیر او
سالکی از ما سوی الله فرد کو
در ره او گرد میباید شدن
آنکه گردد در ره او گرد کو
یار کی همدرد باید راه را
ای دریغا یار کی همدرد کو
پرورش باید ز عشق دوست جان
فیض را از عشق جان پرورد کو
توشهٔ آن درد باید درد کو
چهرهٔ گلگون درینره کی خرند
زرد باید روی روی زرد کو
اشک باید گرم باشد آه سرد
اشگ گرم ایجان و آه سرد کو
فرد میباید شدن از غیر او
سالکی از ما سوی الله فرد کو
در ره او گرد میباید شدن
آنکه گردد در ره او گرد کو
یار کی همدرد باید راه را
ای دریغا یار کی همدرد کو
پرورش باید ز عشق دوست جان
فیض را از عشق جان پرورد کو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
عشق رسید و دل بزد نوبت پادشاه نو
عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو
لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل
غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو
عشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شد
یافت ز یمن طلعتش شوکت تازه جاه نو
قاضی شرع تاج یافت مذهب حق رواج یافت
در صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نو
رسم و رهی که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نو
سوخته بود راه من دلق من و کلاه من
دوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نو
زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکیست
گرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نو
رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر
ای رخت آفتاب نو هر طرفیش ماه نو
فیض بسینه تا بکی آه قدیم میکنی
هر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو
عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو
لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل
غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو
عشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شد
یافت ز یمن طلعتش شوکت تازه جاه نو
قاضی شرع تاج یافت مذهب حق رواج یافت
در صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نو
رسم و رهی که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نو
سوخته بود راه من دلق من و کلاه من
دوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نو
زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکیست
گرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نو
رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر
ای رخت آفتاب نو هر طرفیش ماه نو
فیض بسینه تا بکی آه قدیم میکنی
هر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی میکند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی میکند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت میترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قلالله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشتهایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قلالله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشتهایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
گرفتم ملک جان الحمدالله
گذشتم از جهان الحمدالله
چه جان و چه جهان چه ملک و چه ملک
شدم تا جان جان الحمدالله
مکان را در نوردیدم بهمت
شدم تا لامکان الحمدالله
برون کردم سر از عالم نهادم
قدم بر آسمان الحمدالله
ز مهر فانیان دل بر گرفتم
شدم از باقیان الحمدالله
ز محکومان بریدم رو نهادم
سوی آن حکمران الحمدالله
ز چاه طبع یوسف وار رفتم
بسوی مصر جان الحمدالله
ز خوف عقل یونس وار جستم
بصحرای عیان الحمدالله
ز بود فیض و نابودش برستم
نه این ماند و نه آن الحمدالله
گذشتم از جهان الحمدالله
چه جان و چه جهان چه ملک و چه ملک
شدم تا جان جان الحمدالله
مکان را در نوردیدم بهمت
شدم تا لامکان الحمدالله
برون کردم سر از عالم نهادم
قدم بر آسمان الحمدالله
ز مهر فانیان دل بر گرفتم
شدم از باقیان الحمدالله
ز محکومان بریدم رو نهادم
سوی آن حکمران الحمدالله
ز چاه طبع یوسف وار رفتم
بسوی مصر جان الحمدالله
ز خوف عقل یونس وار جستم
بصحرای عیان الحمدالله
ز بود فیض و نابودش برستم
نه این ماند و نه آن الحمدالله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
رفتم بخرابات توکلت علیالله
وارستم از آفات توکلت علیالله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علیالله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علیالله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علیالله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علیالله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علیالله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علیالله
وارستم از آفات توکلت علیالله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علیالله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علیالله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علیالله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علیالله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علیالله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علیالله