عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اظهار کردن قوّت و قدرت و استغناء کل فرماید
منم یکتا که جمله دستگیرم
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حییّ که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان و هرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اوّل هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس اللّه نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقبی
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزّه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلّی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگرچه بود هم خود نمایند
کجاوصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللّهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبّار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدارما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من وز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطرهٔ آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگیرم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که در نطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز ببینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چون من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را رازگویم
نمود خویش با خود بازگویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نورخوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیاء
ز بود خویش کردم جمله پیدا
زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کفّ خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
ز پیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلّی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اوّل منم آخر در اشیاء
مرا باشد همه صنعی مهّیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه دروصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد(ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من زجمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد(ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من زجان مردوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اوّلین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخوردار میباش
حریم وصل ما میدان و میرو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگرچه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربه چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دورنه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلّاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دور نه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
ز نقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دورنه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دورنه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دورنه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
سر خود دورنه تا بر سر دار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر مینباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و درجمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خودبین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل وجان بر نثار حق بر افشان
اناالحق گوی چون گوئی همی گرد
اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
اناالحق گوی بر مانند عطّار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چون حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چو مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا اناالحق
که نه بر باطلی الاّ که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمو عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو
حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
اناالحق گوی کاشترنامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی و ز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تُست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست برخوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در این راه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
دُر افشاندند و او آمد سر افشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفتِ عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین اللّه باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصوراز حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصوراز حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
چو منصوراز حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصوراز حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصوراز حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصوراز حقیقت لامکان بود
از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصوراز حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصوراز حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصوراز حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حییّ که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان و هرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اوّل هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس اللّه نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقبی
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزّه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلّی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگرچه بود هم خود نمایند
کجاوصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللّهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبّار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدارما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من وز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطرهٔ آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگیرم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که در نطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز ببینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چون من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را رازگویم
نمود خویش با خود بازگویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نورخوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیاء
ز بود خویش کردم جمله پیدا
زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کفّ خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
ز پیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلّی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اوّل منم آخر در اشیاء
مرا باشد همه صنعی مهّیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه دروصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد(ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من زجمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد(ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من زجان مردوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اوّلین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخوردار میباش
حریم وصل ما میدان و میرو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگرچه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربه چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دورنه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلّاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دور نه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
ز نقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دورنه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دورنه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دورنه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
سر خود دورنه تا بر سر دار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر مینباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و درجمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خودبین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل وجان بر نثار حق بر افشان
اناالحق گوی چون گوئی همی گرد
اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
اناالحق گوی بر مانند عطّار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چون حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چو مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا اناالحق
که نه بر باطلی الاّ که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمو عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو
حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
اناالحق گوی کاشترنامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی و ز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تُست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست برخوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در این راه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
دُر افشاندند و او آمد سر افشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفتِ عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین اللّه باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصوراز حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصوراز حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
چو منصوراز حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصوراز حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصوراز حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصوراز حقیقت لامکان بود
از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصوراز حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصوراز حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصوراز حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در راز معنی و در نوع حقیقت کل گوید
پسر گفت ای پدر قول حدیثت
ترا بر من چنین دامی خبیثست
همه در عالم جان عین جانان
توئی در بود من اسرار پنهان
منم در عین کشتی بحر اعظم
توئی از دید من اسرار عالم
منم با تو درون بحر هستی
پدر در عقل ماندستی ومستی
منم از آن صدف درّ یگانه
که خواهم بُد ترا من جاودانه
من ای بابا سخن زینسان بگویم
که حق میآرد اندر گفتگویم
چرا بابا سخن بیهوده گفتی
که در دیدار خود نادیده سُفتی
مرا میسوی دریا گفتی اینجا
که اندازم نکو گفتی در اینجا
بسوی بحرم انداز و نظر کن
ز سرّ خود نمود جان خبر کن
مرا در سوی بحر انداز و جان بین
حقیقت در دلم عین العیان بین
مرا در سوی بحر آخر درانداز
مرا از دید خود این لحظه بنواز
مرا در سوی بحر خود زمانی
فکن تا من بخوانم داستانی
مرا در سوی بحر انداز و بگذر
ولی اکنون نهٔ زین ره تو رهبر
پدر من دارم اسرار حقیقت
پدر من دیدم انوار طریقت
پدر جانا منم در روی عالم
که آوردم ز دل سرّ دمادم
منم آن جوهر ذات و صفاتت
پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت
ز ذات خود بدان اسرار ما باز
حجاب از پیش دیدارم برانداز
پدر داری سر آن کین زمان تو
بیابی این جهان و آن جهان تو
مرا انداز سوی بحر هستی
مکن چندین تو بر من پیش دستی
نمیگیرد مرا تقلید اینجا
که دیدستم نمود دید اینجا
نخواهم رفت از این دریا برون من
که تا باشم شما را رهنمون من
قضای حق کسی هرگز نداند
وگر داند در اینجا خیره ماند
مرا الهام میگوید که ای باب
که خواهم شد در اینجاگاه غرقاب
مر الهام میگوید که جان شو
برون از عالم کون و مکان شو
مر الهام میگوید که باز آی
گره یکبارگی ازخویش بگشای
مر الهام میگوید در اینجا
که ناپیدا شو اندر عین دریا
مر الهام میگوید که دانی
چرا در کشتی عین صفاتی
مر الهام میگوید که بگذر
درون بحر تا یابی تو جوهر
مر الهام میآید که دیدی
نمود ماجرا تو آرمیدی
مر الهام جانانست امروز
که پیدائیم پنهانست امروز
مر الهام میآید ز دلدار
که کم گردان نمود خود به یک بار
مر الهام میآید که نوری
در این دریای کل صاحب حضوری
مر الهام جانانست در دل
شدم بی عین این گفتار واصل
منم واصل پدر بی عقل در جان
مرا بنموده رخ چون جان جانان
من ار کشتی شکستم صورت خود
که نیکو گویم و دورم من از بد
در این کشتی کجا بینی تو اسرار
که چیزی نیست جز دریا پدیدار
در این دریا منم منصور بنگر
در این عالم منم مشهور بنگر
پدر اسرار من هر دو جهانست
ولی از چشم نامحرم نهانست
پدر اسرار من کلّی صفاتست
مرا دریا نموداری ز ذاتست
تو در دریای ذات من قدم نه
وجود خویش در عین عدم نه
تو در دریای ذات من چنانی
مثال قطره در بحر نهانی
تو در دریای ذات من فتادی
دریغا ای پدر دادی ندادی
تو در دریای ذات من نهانی
نمود گفت من بابا ندانی
ترا بر من چنین دامی خبیثست
همه در عالم جان عین جانان
توئی در بود من اسرار پنهان
منم در عین کشتی بحر اعظم
توئی از دید من اسرار عالم
منم با تو درون بحر هستی
پدر در عقل ماندستی ومستی
منم از آن صدف درّ یگانه
که خواهم بُد ترا من جاودانه
من ای بابا سخن زینسان بگویم
که حق میآرد اندر گفتگویم
چرا بابا سخن بیهوده گفتی
که در دیدار خود نادیده سُفتی
مرا میسوی دریا گفتی اینجا
که اندازم نکو گفتی در اینجا
بسوی بحرم انداز و نظر کن
ز سرّ خود نمود جان خبر کن
مرا در سوی بحر انداز و جان بین
حقیقت در دلم عین العیان بین
مرا در سوی بحر آخر درانداز
مرا از دید خود این لحظه بنواز
مرا در سوی بحر خود زمانی
فکن تا من بخوانم داستانی
مرا در سوی بحر انداز و بگذر
ولی اکنون نهٔ زین ره تو رهبر
پدر من دارم اسرار حقیقت
پدر من دیدم انوار طریقت
پدر جانا منم در روی عالم
که آوردم ز دل سرّ دمادم
منم آن جوهر ذات و صفاتت
پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت
ز ذات خود بدان اسرار ما باز
حجاب از پیش دیدارم برانداز
پدر داری سر آن کین زمان تو
بیابی این جهان و آن جهان تو
مرا انداز سوی بحر هستی
مکن چندین تو بر من پیش دستی
نمیگیرد مرا تقلید اینجا
که دیدستم نمود دید اینجا
نخواهم رفت از این دریا برون من
که تا باشم شما را رهنمون من
قضای حق کسی هرگز نداند
وگر داند در اینجا خیره ماند
مرا الهام میگوید که ای باب
که خواهم شد در اینجاگاه غرقاب
مر الهام میگوید که جان شو
برون از عالم کون و مکان شو
مر الهام میگوید که باز آی
گره یکبارگی ازخویش بگشای
مر الهام میگوید در اینجا
که ناپیدا شو اندر عین دریا
مر الهام میگوید که دانی
چرا در کشتی عین صفاتی
مر الهام میگوید که بگذر
درون بحر تا یابی تو جوهر
مر الهام میآید که دیدی
نمود ماجرا تو آرمیدی
مر الهام جانانست امروز
که پیدائیم پنهانست امروز
مر الهام میآید ز دلدار
که کم گردان نمود خود به یک بار
مر الهام میآید که نوری
در این دریای کل صاحب حضوری
مر الهام جانانست در دل
شدم بی عین این گفتار واصل
منم واصل پدر بی عقل در جان
مرا بنموده رخ چون جان جانان
من ار کشتی شکستم صورت خود
که نیکو گویم و دورم من از بد
در این کشتی کجا بینی تو اسرار
که چیزی نیست جز دریا پدیدار
در این دریا منم منصور بنگر
در این عالم منم مشهور بنگر
پدر اسرار من هر دو جهانست
ولی از چشم نامحرم نهانست
پدر اسرار من کلّی صفاتست
مرا دریا نموداری ز ذاتست
تو در دریای ذات من قدم نه
وجود خویش در عین عدم نه
تو در دریای ذات من چنانی
مثال قطره در بحر نهانی
تو در دریای ذات من فتادی
دریغا ای پدر دادی ندادی
تو در دریای ذات من نهانی
نمود گفت من بابا ندانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در اعیان حقیقت کل گوید
منم دریای لاهوتی اسرّار
که در دریا شوم من ناپدیدار
منم دریای علم وحکمت حق
که خواهم گفت اینجا راز مطلق
منم دریای دید جمله مردان
که از بهر من است این چرخ گردان
منم دریای بیچون و چگونه
که کردم جمله کشتی باژگونه
منم دریای علم و بحر تنزیل
که صورت را کنم اینجای تبدیل
در این دریا منم بابا الهی
گواهی میدهندم مرغ و ماهی
در ین دریا منم اللّه بنگر
نمود دید الا اللّه بنگر
منم بابا نمود دید اللّه
در این دریا منم عین هواللّه
منم منصور وبنمایم ترا دید
که میگوئی ابا من عین تقلید
پدر در بحر افکندیم خود را
کنون بنگر مگو تو نیک و بد را
منم اینجا خدای هر دو عالم
درون بحر من سرّ دمادم
نمایم ای پدر در عین هستی
نخواهم همچو من در بت پرستی
منم بابا در این بحر هدایت
ولیکن این زمان عین عنایت
منم این دم ز وصل خود عنایت
کنم تحقیق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگی گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اینجا عین توحید
مگو با من دگر از راه تقلید
همه خلقان کشتی مانده در وی
در آن دریا و آن مستی و آن می
که بُودِ او از آن کشتی برون بود
حقیقت آفرینش رهنمون بود
همه دریا شده مستغرق او
اگر تو واقفی این راز برگو
مدان این راحکایت جز معانی
سزد گر این حکایت خود بخوانی
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلّی عزّت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشی تو مشهور
چنین گفت ای پدر اکنون وداعست
مرا زین دیدن دریا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سرّ اسرارست اینجا
نمود من بسی کارست اینجا
اگرچه در کتابم می تو کردی
ز حد شرع بر من سعی بردی
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن دیدم سزاوار
بسی اسرار دانستم پدر من
کجا یابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشانی این زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پیدا زبعد شصت و یکسال
مرا اینست اینجاگاه احوال
کنون بر قدر سرّی میگشایم
ولی دیدار با تو مینمایم
خدا بخشیده ما را هر دو عالم
که من دارم عیان عین آدم
خدا بخشید وهم از حق شود راست
بحکمت باز دید من بیاراست
ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا
که از مستی من حیرانست دریا
همه هستی دریاهای عالم
کجا گنجد که پیش ماست شبنم
مرا زان خمّ می جامی بدادند
مرا از کان کُل کامی بدادند
ز جام عشق دل رفت وشدم جان
ز پیدائی خود هستیم پنهان
خدا را عین جزو و کل بدیدم
در این دریا بدید حق رسیدم
در این دریا ببردم عین تحقیق
که جوهر یافتم از عین توفیق
پدر دریای وحدت جز یکی نیست
محقق را در این معنی شکی نیست
نخواندی سورة طلاه سراسر
ز موسی دار این معنی تو باور
درختی دید آن شب موسی از دور
ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور
بیک جذبه بشد آن نیکبخت او
ز قربت تا سوی نور درخت او
همی زد آن درخت انّی انااللّه
که واصل بود ای بابا در این راه
از آنی در انااللّه بود پر نور
که حق کردست این آیات مشهور
درختی این چنین گوید انااللّه
که گردد از نمود شاه آگاه
درختی این چنین واصل ببودست
که او را این شرف حاصل ببودست
درختی این چنین قربت بیابد
که در دیدار این وحدت بیابد
درختی این چنین گفتست این راز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختی این چنین مشهور بنمود
که موسی را عیان نور بنمود
درختی این چنین در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختی این چنین اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختی یافتست این قربت دوست
که میداند که بود بودش از اوست
درختی یافتست اینجانمودار
که میگوید نمود سرّ اسرار
رواست انّی انااللّه گفتن او
که پنهان نیست گوهر سفتن او
رواست انّی انااللّه از درختی
ز وصل اینجا نگوید نیکبختی
رواست انّی انااللّه گر بگوئی
بوقتی کز خودی خود نکوئی
چو حق دیدم پدر در عین تحقیق
حقیقت حق شدم از سر توفیق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق دیدم فنای خود گزیدم
که در عین بقای کل رسیدم
چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست
گواه مننمود حق ز دریاست
منم حق ای پدر بنموده رویم
ز شوق خویشتن در گفتگویم
منم حق هیچ باطل نیست ذاتم
ببین اکنون تو اعیان صفاتم
منم حق لیک تا وقتم درآید
نمودم سوی وصل کل درآید
ز حق در حق حقیقت من بگویم
اناالحق در میان مطلق بگویم
اناالحق گویم اندر ملک بغداد
ز عین عالم و معنی وهم داد
اناالحق گویم اینجا نیز من هم
نهم بر ریش و بر درد تو مرهم
اناالحق گویم و در حق شوم گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
اناالحق گویم و خواهم شدن من
حقیقت کل خدا خواهم بُدن من
اناالحق گویم و در حق نمودم
تو حق بین ای پدر گفت و شنودم
اناالحق گویم از دریای وحدت
فرو نوشم کنون در عین قربت
خدا با ماست با ما هیچکس نیست
نمود عشق جز اللّه بس نیست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پیش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا این زمان بین
مرا در عین حق در آسمان بین
خدا با ماست جز من کس نبیند
کسی باید که همچون من ببیند
خدا با ماست در دریا و کشتی
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی
خدا با ماست و اندر گفتگویست
هزاران سر در این دریا چو گویست
در این دریا منم اللّه مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق میزنم بابا و گفتم
جواب خود زحق کلّی شنفتم
اناالحق میزنم در عین دریا
نخواهیدم دگر دیدن در اینجا
اناالحق میزنم بر جوهر بحر
که کردستم حقیقت لطف را قهر
اناالحق میزنم و اندر بیانم
چو دریا من ابا نام و نشانم
اناالحق میزنم چون جمله دیدم
اگر بینی مرا هم ناپدیدم
اناالحق حق ز دست ای باب دریاب
در این دریا چو کشتی عین غرقاب
در این کشتیِ تن دریا نظر کن
پس آنگه این تن شیدا نظر کن
در این کشتی تویی جان و دل من
که بنمودستی این آب و گل من
در این کشتی بماندی و بمانی
که از رمزم پدر موئی ندانی
حقیقت گر تو خواهی آمدن بین
مرا بنگر کنون و کل مرا بین
بیا تا همسفر باشیم با هم
چو من شو تا شوی در عشق محرم
بیا تا بگذریم از عین دریا
ز دریای دگر گردیم یکتا
در آن دریا که این دریا از آنست
که این یک قطره زان عین العیانست
در آن دریا قدم زن با من ای باب
نمود عشق من اینجا تو دریاب
در آن دریا قدم زن تا شوی گل
رهی یکبارگی از رنج وز ذل
در آن دریا قدم زن تا الهی
شوی بیشک یکی در ماه و ماهی
در آن دریا قدم زن در قدم تو
اگر داری نمود دم بدم تو
در آن دریا قدم زن تا شوی یار
پدر یکی شهر اینجای بسیار
در آن دریا ترا یکی نمایند
ترا عین نمود کل فزایند
در آن دریا نبینی دید کشتی
بوقتی کز صور اندر گذشتی
در آن دریا منم حق الیقینم
نمود اوّلین و آخرینم
در آن دریا یکی دیدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دریا شدم بیخود ابا خود
نمیگنجد در آن دریا چرا بد
در آن دریا همی یکسان نمودم
از آن دریا من این برهان نمودم
در آن دریا نمودندم همه راز
بدیدم اندر او انجام و آغاز
در آن دریا همه جانست و جانان
نمودش عین پیدایست و پنهان
در آن دریا حقیقت نور دیدم
نظر کردم به کل معبود دیدم
در آن دریا نمیگنجد سر و پای
کجا باشد در آنجا بود دنیای
که در دریا شوم من ناپدیدار
منم دریای علم وحکمت حق
که خواهم گفت اینجا راز مطلق
منم دریای دید جمله مردان
که از بهر من است این چرخ گردان
منم دریای بیچون و چگونه
که کردم جمله کشتی باژگونه
منم دریای علم و بحر تنزیل
که صورت را کنم اینجای تبدیل
در این دریا منم بابا الهی
گواهی میدهندم مرغ و ماهی
در ین دریا منم اللّه بنگر
نمود دید الا اللّه بنگر
منم بابا نمود دید اللّه
در این دریا منم عین هواللّه
منم منصور وبنمایم ترا دید
که میگوئی ابا من عین تقلید
پدر در بحر افکندیم خود را
کنون بنگر مگو تو نیک و بد را
منم اینجا خدای هر دو عالم
درون بحر من سرّ دمادم
نمایم ای پدر در عین هستی
نخواهم همچو من در بت پرستی
منم بابا در این بحر هدایت
ولیکن این زمان عین عنایت
منم این دم ز وصل خود عنایت
کنم تحقیق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگی گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اینجا عین توحید
مگو با من دگر از راه تقلید
همه خلقان کشتی مانده در وی
در آن دریا و آن مستی و آن می
که بُودِ او از آن کشتی برون بود
حقیقت آفرینش رهنمون بود
همه دریا شده مستغرق او
اگر تو واقفی این راز برگو
مدان این راحکایت جز معانی
سزد گر این حکایت خود بخوانی
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلّی عزّت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشی تو مشهور
چنین گفت ای پدر اکنون وداعست
مرا زین دیدن دریا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سرّ اسرارست اینجا
نمود من بسی کارست اینجا
اگرچه در کتابم می تو کردی
ز حد شرع بر من سعی بردی
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن دیدم سزاوار
بسی اسرار دانستم پدر من
کجا یابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشانی این زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پیدا زبعد شصت و یکسال
مرا اینست اینجاگاه احوال
کنون بر قدر سرّی میگشایم
ولی دیدار با تو مینمایم
خدا بخشیده ما را هر دو عالم
که من دارم عیان عین آدم
خدا بخشید وهم از حق شود راست
بحکمت باز دید من بیاراست
ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا
که از مستی من حیرانست دریا
همه هستی دریاهای عالم
کجا گنجد که پیش ماست شبنم
مرا زان خمّ می جامی بدادند
مرا از کان کُل کامی بدادند
ز جام عشق دل رفت وشدم جان
ز پیدائی خود هستیم پنهان
خدا را عین جزو و کل بدیدم
در این دریا بدید حق رسیدم
در این دریا ببردم عین تحقیق
که جوهر یافتم از عین توفیق
پدر دریای وحدت جز یکی نیست
محقق را در این معنی شکی نیست
نخواندی سورة طلاه سراسر
ز موسی دار این معنی تو باور
درختی دید آن شب موسی از دور
ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور
بیک جذبه بشد آن نیکبخت او
ز قربت تا سوی نور درخت او
همی زد آن درخت انّی انااللّه
که واصل بود ای بابا در این راه
از آنی در انااللّه بود پر نور
که حق کردست این آیات مشهور
درختی این چنین گوید انااللّه
که گردد از نمود شاه آگاه
درختی این چنین واصل ببودست
که او را این شرف حاصل ببودست
درختی این چنین قربت بیابد
که در دیدار این وحدت بیابد
درختی این چنین گفتست این راز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختی این چنین مشهور بنمود
که موسی را عیان نور بنمود
درختی این چنین در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختی این چنین اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختی یافتست این قربت دوست
که میداند که بود بودش از اوست
درختی یافتست اینجانمودار
که میگوید نمود سرّ اسرار
رواست انّی انااللّه گفتن او
که پنهان نیست گوهر سفتن او
رواست انّی انااللّه از درختی
ز وصل اینجا نگوید نیکبختی
رواست انّی انااللّه گر بگوئی
بوقتی کز خودی خود نکوئی
چو حق دیدم پدر در عین تحقیق
حقیقت حق شدم از سر توفیق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق دیدم فنای خود گزیدم
که در عین بقای کل رسیدم
چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست
گواه مننمود حق ز دریاست
منم حق ای پدر بنموده رویم
ز شوق خویشتن در گفتگویم
منم حق هیچ باطل نیست ذاتم
ببین اکنون تو اعیان صفاتم
منم حق لیک تا وقتم درآید
نمودم سوی وصل کل درآید
ز حق در حق حقیقت من بگویم
اناالحق در میان مطلق بگویم
اناالحق گویم اندر ملک بغداد
ز عین عالم و معنی وهم داد
اناالحق گویم اینجا نیز من هم
نهم بر ریش و بر درد تو مرهم
اناالحق گویم و در حق شوم گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
اناالحق گویم و خواهم شدن من
حقیقت کل خدا خواهم بُدن من
اناالحق گویم و در حق نمودم
تو حق بین ای پدر گفت و شنودم
اناالحق گویم از دریای وحدت
فرو نوشم کنون در عین قربت
خدا با ماست با ما هیچکس نیست
نمود عشق جز اللّه بس نیست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پیش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا این زمان بین
مرا در عین حق در آسمان بین
خدا با ماست جز من کس نبیند
کسی باید که همچون من ببیند
خدا با ماست در دریا و کشتی
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی
خدا با ماست و اندر گفتگویست
هزاران سر در این دریا چو گویست
در این دریا منم اللّه مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق میزنم بابا و گفتم
جواب خود زحق کلّی شنفتم
اناالحق میزنم در عین دریا
نخواهیدم دگر دیدن در اینجا
اناالحق میزنم بر جوهر بحر
که کردستم حقیقت لطف را قهر
اناالحق میزنم و اندر بیانم
چو دریا من ابا نام و نشانم
اناالحق میزنم چون جمله دیدم
اگر بینی مرا هم ناپدیدم
اناالحق حق ز دست ای باب دریاب
در این دریا چو کشتی عین غرقاب
در این کشتیِ تن دریا نظر کن
پس آنگه این تن شیدا نظر کن
در این کشتی تویی جان و دل من
که بنمودستی این آب و گل من
در این کشتی بماندی و بمانی
که از رمزم پدر موئی ندانی
حقیقت گر تو خواهی آمدن بین
مرا بنگر کنون و کل مرا بین
بیا تا همسفر باشیم با هم
چو من شو تا شوی در عشق محرم
بیا تا بگذریم از عین دریا
ز دریای دگر گردیم یکتا
در آن دریا که این دریا از آنست
که این یک قطره زان عین العیانست
در آن دریا قدم زن با من ای باب
نمود عشق من اینجا تو دریاب
در آن دریا قدم زن تا شوی گل
رهی یکبارگی از رنج وز ذل
در آن دریا قدم زن تا الهی
شوی بیشک یکی در ماه و ماهی
در آن دریا قدم زن در قدم تو
اگر داری نمود دم بدم تو
در آن دریا قدم زن تا شوی یار
پدر یکی شهر اینجای بسیار
در آن دریا ترا یکی نمایند
ترا عین نمود کل فزایند
در آن دریا نبینی دید کشتی
بوقتی کز صور اندر گذشتی
در آن دریا منم حق الیقینم
نمود اوّلین و آخرینم
در آن دریا یکی دیدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دریا شدم بیخود ابا خود
نمیگنجد در آن دریا چرا بد
در آن دریا همی یکسان نمودم
از آن دریا من این برهان نمودم
در آن دریا نمودندم همه راز
بدیدم اندر او انجام و آغاز
در آن دریا همه جانست و جانان
نمودش عین پیدایست و پنهان
در آن دریا حقیقت نور دیدم
نظر کردم به کل معبود دیدم
در آن دریا نمیگنجد سر و پای
کجا باشد در آنجا بود دنیای
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید
میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در فنای این جهان و بقای آن جهان فرماید
ز اوّل جمله اشیاهست پیدا
که هر یک درچه خواهد بود پیدا
ز اوّل جان و صورت باشد و بس
نداند هیچکس جز حق مراین بس
ز اوّل صورت اندر تخت این خاک
که نگذارد ورا دوران افلاک
ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد
بجز تو این همه نقشی برآمد
ز اوّل کشتی اندر عین دریا
بود وقتی که موج آید هویدا
زوالی هست مر هر روز خورشید
که در مغرب شود پیوسته نومید
زوالی هست مه را در سر ماه
که بگذارد ز عشق دوست در راه
زوالی هست جمله کوکبان هم
که ازخورشید میگردند آن هم
زوالی هست هر چیزی که یابی
ولیکن این معانی تونیابی
همه دنیا زوال اندر زوالست
ره جانان وبال اندر وبال است
همه دنیا خرابی در خرابی است
شده پیری نه هنگام شبابی است
گذر کن زین سرای پر ز ماتم
که هر دم رنج بینی زو دمادم
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شِکّر بی مگس نیست
وصالست آنگهی بعدش فراقست
کسی داند که او در اشتیاق است
جهان جان نه همچون این جهانست
که آنجا گه عیان جاودانست
جهان جان به جز جانان نبینی
سزد گر جان جان اعیان نبینی
جهان جان طلب گر یار خواهی
وگرنه همچو برف و کوه و کاهی
جهان جان طلب بگذر ز بودت
بگو ای دل که آخر می چه بودت
جهان جان طلب بگذر ز هستی
که چون هستی رها کردی برستی
جهان جان طلب در کلّ احوال
رها کن بعد از این هم قیل و هم قال
بمیر از خود تو و صورت برافکن
که خورشید است در آفاق روشن
چو خورشید است ذرّه می چه باشی
بدین صورت تو غرّه می چه باشی
رها کن صورت و گشتی صفاتت
طلب کن در میان ذرّات ذاتت
ز دریا جوی دُرهای معانی
ز کشتی جز نمود خودندانی
در این کشتی بسی گشتند غرقه
در این بودند هفتادو دو فرقه
یکی کشتیّ دیگر هست دریاب
در آن کشتی حقیقت زود و بشتاب
در آن کشتی ببین دُرهای معنی
بخود بگشا همی دَرهای معنی
محمد(ص) با علی اینجا مقیمست
از ان ذرات کل با ترس و بیمست
دم ایشانست در دریا فتاده
نهاد عشق در غوغا فتاده
دم ایشان زن و هر دو جهان شو
نمودار زمین و آسمان شو
دم ایشان زن و دریاب آن دُر
که اینجا درنگنجد گفتن پُر
دم ایشان زن و تحقیق دریاب
در این دریا دل توفیق شان یاب
دم از ایشان زن و دریاب جانت
که ایشانند این شرح و بیانت
دم از ایشان زن و دیدارشان بین
حقیقت جملگی انوارشان بین
دم از ایشان زن و آدم نظر کن
ز ذات خود عیان کل خبر کن
من از ایشان زدستم دم حقیقت
سپردم من همی راه شریعت
شریعت دارم اندر اینقدر سال
نظر کردند ایشان عین احوال
بقای جاودان دیدم از ایشان
از آن هرگز نبودم من پریشان
بقای جاودانی یافتم من
همی نزدیکشان بشتافتم من
بقای جاودانی ذات ایشانست
عیان عشق در آیات ایشانست
محمد(ص) با علی ذات خدایند
حقیقت در یکی ونی جدایند
از ایشان گشتم اندر بحر واصل
وز ایشان شد مرا مقصود حاصل
از ایشان یافتم هر دو جهان من
بدیدم کام از ایشان رایگان من
از ایشان یافتم اسرار بیچون
که ایشانند ماه و مهر گردون
که هر یک درچه خواهد بود پیدا
ز اوّل جان و صورت باشد و بس
نداند هیچکس جز حق مراین بس
ز اوّل صورت اندر تخت این خاک
که نگذارد ورا دوران افلاک
ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد
بجز تو این همه نقشی برآمد
ز اوّل کشتی اندر عین دریا
بود وقتی که موج آید هویدا
زوالی هست مر هر روز خورشید
که در مغرب شود پیوسته نومید
زوالی هست مه را در سر ماه
که بگذارد ز عشق دوست در راه
زوالی هست جمله کوکبان هم
که ازخورشید میگردند آن هم
زوالی هست هر چیزی که یابی
ولیکن این معانی تونیابی
همه دنیا زوال اندر زوالست
ره جانان وبال اندر وبال است
همه دنیا خرابی در خرابی است
شده پیری نه هنگام شبابی است
گذر کن زین سرای پر ز ماتم
که هر دم رنج بینی زو دمادم
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شِکّر بی مگس نیست
وصالست آنگهی بعدش فراقست
کسی داند که او در اشتیاق است
جهان جان نه همچون این جهانست
که آنجا گه عیان جاودانست
جهان جان به جز جانان نبینی
سزد گر جان جان اعیان نبینی
جهان جان طلب گر یار خواهی
وگرنه همچو برف و کوه و کاهی
جهان جان طلب بگذر ز بودت
بگو ای دل که آخر می چه بودت
جهان جان طلب بگذر ز هستی
که چون هستی رها کردی برستی
جهان جان طلب در کلّ احوال
رها کن بعد از این هم قیل و هم قال
بمیر از خود تو و صورت برافکن
که خورشید است در آفاق روشن
چو خورشید است ذرّه می چه باشی
بدین صورت تو غرّه می چه باشی
رها کن صورت و گشتی صفاتت
طلب کن در میان ذرّات ذاتت
ز دریا جوی دُرهای معانی
ز کشتی جز نمود خودندانی
در این کشتی بسی گشتند غرقه
در این بودند هفتادو دو فرقه
یکی کشتیّ دیگر هست دریاب
در آن کشتی حقیقت زود و بشتاب
در آن کشتی ببین دُرهای معنی
بخود بگشا همی دَرهای معنی
محمد(ص) با علی اینجا مقیمست
از ان ذرات کل با ترس و بیمست
دم ایشانست در دریا فتاده
نهاد عشق در غوغا فتاده
دم ایشان زن و هر دو جهان شو
نمودار زمین و آسمان شو
دم ایشان زن و دریاب آن دُر
که اینجا درنگنجد گفتن پُر
دم ایشان زن و تحقیق دریاب
در این دریا دل توفیق شان یاب
دم از ایشان زن و دریاب جانت
که ایشانند این شرح و بیانت
دم از ایشان زن و دیدارشان بین
حقیقت جملگی انوارشان بین
دم از ایشان زن و آدم نظر کن
ز ذات خود عیان کل خبر کن
من از ایشان زدستم دم حقیقت
سپردم من همی راه شریعت
شریعت دارم اندر اینقدر سال
نظر کردند ایشان عین احوال
بقای جاودان دیدم از ایشان
از آن هرگز نبودم من پریشان
بقای جاودانی یافتم من
همی نزدیکشان بشتافتم من
بقای جاودانی ذات ایشانست
عیان عشق در آیات ایشانست
محمد(ص) با علی ذات خدایند
حقیقت در یکی ونی جدایند
از ایشان گشتم اندر بحر واصل
وز ایشان شد مرا مقصود حاصل
از ایشان یافتم هر دو جهان من
بدیدم کام از ایشان رایگان من
از ایشان یافتم اسرار بیچون
که ایشانند ماه و مهر گردون
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عیان پسر و اسرار منصور و اجازت از پدرخواستن فرماید
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
مگر پیری ز پیران رسیده
طلب میکرد مردی راز دیده
یکی پیری بزرگی با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسی در عین طاعت کرده کوشش
چو دریا بود او در عین جوشش
همیشه صاحب درد و الم بود
ولی در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسیار
نشسته دائما با یار بسیار
طلب میکرد اینجا واصلی او
که تا یابد ز اعیان حاصلی او
طلب میکرد اینجا پیش بینی
در اعیان خدا صاحب یقینی
نشان دادن او را صاحب راز
بشد تا می خبر یابد از او باز
چو نزدیک وی آمد زود آن پیر
سلامی کرد و بنشست آن زمان پیر
برش بنشست و در وی مانده بد او
که پیری بود او هم نیک و خوشخو
نظر میکرد او را دید خاموش
نمود عشق را میدید با هوش
دمی بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پیر صادق مست حضرت
سؤالی کرد آنگاه از حقیقت
که ما را گوی ای پیر طریقت
سؤالی دارم و برگوی ما را
مرنجان مر مرا اینجا خدا را
بگفت ای دوست برگوچه سؤالست
که را ما آشتی نه قیل و قال است
بگو تا من بگویم مر جوابت
که تا چونست این عین صوابت
بگفت ای پیر من جان جهانم
خدا اندر کجایست تا من بدانم
مرا بنمای حق گر رهبری تو
که میدانم که نیکو اختری تو
جوابش داد کین نیکو سؤالست
بگویم این من اکنون بی مجال است
طلبکاری و هم از خود بیابی
اگرنه غرقه اندر بحر آبی
خدا باتست اگر او را بجوئی
حجاب از پیش برداری تو اوئی
حجاب از پیش خود بردار ای پیر
مکن دیگر تو مر این رای و تدبیر
خدا با تست و در جانت نهانست
ولی در دید جان عین العیانست
خدا با تست چون تو بنگری تو
چگونه راه او را بسپری تو
خدا با تست در دیدار بنگر
درون جان و دل دیدار بنگر
خدا با تست هرگز او ندیدی
در این دم او ببین چون در رسیدی
خدا با تست این دم زود دریاب
درون جان و دل معبود دریاب
خدا با تست بنموده جمالش
ولیکن چون بیابی تو وصالش
خدا با تست اندر دیده میبین
ولیکن مر ورا در دیده میبین
خدا با تست و در بینائی تست
عیان بنگر که در دانائی تست
خدا با تست در گفتار بنگر
ز من دریاب وین اسرار بنگر
خدا با تست اینجا رخ نموده
ولیکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر دانی بیندیش
حجاب صورتت بردار از پیش
خدا با تست صورت محو گردان
چنین کردند اینجاگاه مردان
خدا با تست جز او کس مبین تو
اگر اینجا شوی راز و یقین تو
خدا با تست او را میشناسی
نکو کردی که با شکر و سپاسی
خدا با تست و اندر گفتگویست
جز این پیرا بگو چیت آرزویست
خدا با تست ای پیر طریقت
که بسپردی بحق راه شریعت
خدا با تست میدانم که دانی
که هستی پیر و بس صاحب معانی
درون خود نظر کن یار خود را
که یکّی بینی اندر خود احد را
درون جان تو دیدار بنمود
مرا این لحظه کل اسرار بنمود
تو چندینی که در آفاق گشتی
ندیدی وین زمان کل طاق گشتی
درون جان نظر کن حق ببین تو
که داری اوّلین و آخرین تو
درون جان نظر کن روی دلدار
که از مستی شدی ای پیر هشیار
درون جان همه اسرار او بین
وجود نقطه در پرگار او بین
درون جان نظر کن تا بیابی
اگر هر جای از خود میشتابی
نبینی مرد را جز دیدن خویش
نظر کن این زمان بشنیدن خویش
زبانت نیز خود گویا به او است
دل و جانت بکل جویای او است
دو چشمت هست بینائی از او دان
زمانی رخ از این معنی بگردان
چو بود تست او را می چه جوئی
چو او اینجاست با تو، تو چه گوئی
نهان تست و در صورت هویداست
نمودتست او پنهان و پیداست
ترا گفتم اگر دانی تو ای دوست
که دیدار همه در دید تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقیقت
برون آ از هوا و از طبیعت
تو خود بشناس تا او را بدانی
اگر هستی تو مر صاحب معانی
تو خود بشناس کاینجا یار باتست
حقیقت بیشکی دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق میشناسی
چرا در علم حق تو ناسپاسی
تو خود بشناس آنگاهی خدا بین
نمود خود از او در ابتدا بین
تو خود بشناس تا واقف شوی تو
ز دید دید حق واصف شوی تو
تو خود بشناس تا واقف شوی هان
دل خود از بلای نفس برهان
تو خود بشناس و خود دیدار او بین
نمود جان و تن اسرار او بین
تو خود بشناس کاین جاگه قبولی
چو حق دیدی عیان صاحب وصولی
تو خود بشناس چون حقی تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن دید فنا سّر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوی کل
ز دید خویشتن پنهان شوی کل
تو خود بشناس و جز حق هیچ منگر
صور هیچست اندر هیچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
تو خود بشناس و آنگه پادشا شو
ز اسم صورت و معنی خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوی تو
اگر معنی خدا الحق شوی تو
خدا شو گر تو جانان دوست داری
تو مغزی چون نظر با پوست داری
تو جانانی و آگاهی نداری
که این دم ملکت و شاهی نداری
طلب میکرد مردی راز دیده
یکی پیری بزرگی با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسی در عین طاعت کرده کوشش
چو دریا بود او در عین جوشش
همیشه صاحب درد و الم بود
ولی در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسیار
نشسته دائما با یار بسیار
طلب میکرد اینجا واصلی او
که تا یابد ز اعیان حاصلی او
طلب میکرد اینجا پیش بینی
در اعیان خدا صاحب یقینی
نشان دادن او را صاحب راز
بشد تا می خبر یابد از او باز
چو نزدیک وی آمد زود آن پیر
سلامی کرد و بنشست آن زمان پیر
برش بنشست و در وی مانده بد او
که پیری بود او هم نیک و خوشخو
نظر میکرد او را دید خاموش
نمود عشق را میدید با هوش
دمی بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پیر صادق مست حضرت
سؤالی کرد آنگاه از حقیقت
که ما را گوی ای پیر طریقت
سؤالی دارم و برگوی ما را
مرنجان مر مرا اینجا خدا را
بگفت ای دوست برگوچه سؤالست
که را ما آشتی نه قیل و قال است
بگو تا من بگویم مر جوابت
که تا چونست این عین صوابت
بگفت ای پیر من جان جهانم
خدا اندر کجایست تا من بدانم
مرا بنمای حق گر رهبری تو
که میدانم که نیکو اختری تو
جوابش داد کین نیکو سؤالست
بگویم این من اکنون بی مجال است
طلبکاری و هم از خود بیابی
اگرنه غرقه اندر بحر آبی
خدا باتست اگر او را بجوئی
حجاب از پیش برداری تو اوئی
حجاب از پیش خود بردار ای پیر
مکن دیگر تو مر این رای و تدبیر
خدا با تست و در جانت نهانست
ولی در دید جان عین العیانست
خدا با تست چون تو بنگری تو
چگونه راه او را بسپری تو
خدا با تست در دیدار بنگر
درون جان و دل دیدار بنگر
خدا با تست هرگز او ندیدی
در این دم او ببین چون در رسیدی
خدا با تست این دم زود دریاب
درون جان و دل معبود دریاب
خدا با تست بنموده جمالش
ولیکن چون بیابی تو وصالش
خدا با تست اندر دیده میبین
ولیکن مر ورا در دیده میبین
خدا با تست و در بینائی تست
عیان بنگر که در دانائی تست
خدا با تست در گفتار بنگر
ز من دریاب وین اسرار بنگر
خدا با تست اینجا رخ نموده
ولیکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر دانی بیندیش
حجاب صورتت بردار از پیش
خدا با تست صورت محو گردان
چنین کردند اینجاگاه مردان
خدا با تست جز او کس مبین تو
اگر اینجا شوی راز و یقین تو
خدا با تست او را میشناسی
نکو کردی که با شکر و سپاسی
خدا با تست و اندر گفتگویست
جز این پیرا بگو چیت آرزویست
خدا با تست ای پیر طریقت
که بسپردی بحق راه شریعت
خدا با تست میدانم که دانی
که هستی پیر و بس صاحب معانی
درون خود نظر کن یار خود را
که یکّی بینی اندر خود احد را
درون جان تو دیدار بنمود
مرا این لحظه کل اسرار بنمود
تو چندینی که در آفاق گشتی
ندیدی وین زمان کل طاق گشتی
درون جان نظر کن حق ببین تو
که داری اوّلین و آخرین تو
درون جان نظر کن روی دلدار
که از مستی شدی ای پیر هشیار
درون جان همه اسرار او بین
وجود نقطه در پرگار او بین
درون جان نظر کن تا بیابی
اگر هر جای از خود میشتابی
نبینی مرد را جز دیدن خویش
نظر کن این زمان بشنیدن خویش
زبانت نیز خود گویا به او است
دل و جانت بکل جویای او است
دو چشمت هست بینائی از او دان
زمانی رخ از این معنی بگردان
چو بود تست او را می چه جوئی
چو او اینجاست با تو، تو چه گوئی
نهان تست و در صورت هویداست
نمودتست او پنهان و پیداست
ترا گفتم اگر دانی تو ای دوست
که دیدار همه در دید تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقیقت
برون آ از هوا و از طبیعت
تو خود بشناس تا او را بدانی
اگر هستی تو مر صاحب معانی
تو خود بشناس کاینجا یار باتست
حقیقت بیشکی دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق میشناسی
چرا در علم حق تو ناسپاسی
تو خود بشناس آنگاهی خدا بین
نمود خود از او در ابتدا بین
تو خود بشناس تا واقف شوی تو
ز دید دید حق واصف شوی تو
تو خود بشناس تا واقف شوی هان
دل خود از بلای نفس برهان
تو خود بشناس و خود دیدار او بین
نمود جان و تن اسرار او بین
تو خود بشناس کاین جاگه قبولی
چو حق دیدی عیان صاحب وصولی
تو خود بشناس چون حقی تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن دید فنا سّر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوی کل
ز دید خویشتن پنهان شوی کل
تو خود بشناس و جز حق هیچ منگر
صور هیچست اندر هیچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
تو خود بشناس و آنگه پادشا شو
ز اسم صورت و معنی خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوی تو
اگر معنی خدا الحق شوی تو
خدا شو گر تو جانان دوست داری
تو مغزی چون نظر با پوست داری
تو جانانی و آگاهی نداری
که این دم ملکت و شاهی نداری
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال کردن پیر از ابلیس در پاکی در لعنت و نافرمانی کردن فرماید
مگر ابلیس را دید آن سرافراز
سؤالی کرد کای اندر جهان ساز
همه کار جهان از تو نظامست
که بود تو ز عشق کل تمامست
تو داری ملک دنیا جمله در دست
اگر بستایمت من جای آن هست
تو داری سّر جانان اندر اینجا
توئی هم سّر پنهان اندر اینجا
تو داری طوق لعنت از بر دوست
برت یکسان همه نیک و بد دوست
بملک جان نداری ره که جانی
چو جانی ره بخود اینجا ندانی
چه بودت سّر کل اینجا بگو تو
حقیقت در دمن اینجا بجو تو
بگو تا چندگاهست از نمودار
که داری راز طوق لعنت از یار
چه بودت آن همه علمت کجا شد
چراکارت چو منثور و هبا شد
در این لعنت بگو آخر که چونی
که تو افتاده در دریای خونی
چه بودت کاین چنین در کین شدستی
که اوّل عین هر تمکین بدستی
چرا چندین گنه آخر کنی تو
عیان عهد اوّل بشکنی تو
چرا چندین جدل در پیش داری
عجائب سرّ پیش اندیش داری
نمود جان توئی در عالم دل
نمییارم که گویم راز مشکل
اگر تو باطلی اندر شریعت
منت میدانم از عین حقیقت
حق حق مرد بودستی در اوّل
اگرچه تو شدی اینجا معطّل
اگرچه سرّ حال و قال داری
که اینجاگه عیان اغلال داری
که همچون تو مصیبت دیده ترشد
که خشکت لب شدست و دیده تر شد
تو داری درد عشق و راز جانان
تو داری سرّ شوق و طوق اعیان
ز طوقت هست شوقی در خرابات
که اینجا دم زنی اندر مناجات
بگو با من که راز تو ندیدم
عجب امروز در ذاتت رسیدم
یقین دانستهام من عشقبازی
ندانم من ترا این عشقبازی
تمامت انبیا از عین لعنت
رسیدند و شدند در عین قربت
ز من اینجا پناه جان گرفتند
نمود عشق را آسان گرفتند
حذر کردند از لعنت به یک بار
زهی عاشق که اینجا لعنت یار
کند خود اختیار او دو عالم
علی الجمله عیان سرّ آدم
بگو آخر که سرّ کار چونست
که ازعشقم دل و جان در جنونست
بیان کن گرچه اندر اصل اوّل
دگر آخر چرا گشتی مبدّل
چه بودت اوّل و چونست آخر
که تادانم منت باطن ز ظاهر
سؤالی کرد کای اندر جهان ساز
همه کار جهان از تو نظامست
که بود تو ز عشق کل تمامست
تو داری ملک دنیا جمله در دست
اگر بستایمت من جای آن هست
تو داری سّر جانان اندر اینجا
توئی هم سّر پنهان اندر اینجا
تو داری طوق لعنت از بر دوست
برت یکسان همه نیک و بد دوست
بملک جان نداری ره که جانی
چو جانی ره بخود اینجا ندانی
چه بودت سّر کل اینجا بگو تو
حقیقت در دمن اینجا بجو تو
بگو تا چندگاهست از نمودار
که داری راز طوق لعنت از یار
چه بودت آن همه علمت کجا شد
چراکارت چو منثور و هبا شد
در این لعنت بگو آخر که چونی
که تو افتاده در دریای خونی
چه بودت کاین چنین در کین شدستی
که اوّل عین هر تمکین بدستی
چرا چندین گنه آخر کنی تو
عیان عهد اوّل بشکنی تو
چرا چندین جدل در پیش داری
عجائب سرّ پیش اندیش داری
نمود جان توئی در عالم دل
نمییارم که گویم راز مشکل
اگر تو باطلی اندر شریعت
منت میدانم از عین حقیقت
حق حق مرد بودستی در اوّل
اگرچه تو شدی اینجا معطّل
اگرچه سرّ حال و قال داری
که اینجاگه عیان اغلال داری
که همچون تو مصیبت دیده ترشد
که خشکت لب شدست و دیده تر شد
تو داری درد عشق و راز جانان
تو داری سرّ شوق و طوق اعیان
ز طوقت هست شوقی در خرابات
که اینجا دم زنی اندر مناجات
بگو با من که راز تو ندیدم
عجب امروز در ذاتت رسیدم
یقین دانستهام من عشقبازی
ندانم من ترا این عشقبازی
تمامت انبیا از عین لعنت
رسیدند و شدند در عین قربت
ز من اینجا پناه جان گرفتند
نمود عشق را آسان گرفتند
حذر کردند از لعنت به یک بار
زهی عاشق که اینجا لعنت یار
کند خود اختیار او دو عالم
علی الجمله عیان سرّ آدم
بگو آخر که سرّ کار چونست
که ازعشقم دل و جان در جنونست
بیان کن گرچه اندر اصل اوّل
دگر آخر چرا گشتی مبدّل
چه بودت اوّل و چونست آخر
که تادانم منت باطن ز ظاهر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اثبات ذات و دل گوید
تو ذاتی در صفات آدم نموده
از آن دم خویشتن این دم نموده
تو ذاتی در صفات آدم چرائی
که حق مطلقی ز آن دم خدائی
خدائی لیک بر صورت نمودار
خدائی این حجاب از پیش بردار
تو جانانی کنون در جان هویدا
بصورت آدمی مخفی تو اعلا
بلند و پست با هم یار بودند
ز ذات پاک اندر کار بودند
تو زیشان آمدی اینجا حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
توئی آدم از آن دم یاد آور
زمانی از خداوندی تو مگذر
تو نشناسی بهر معنی که گویم
از این بس بیخبر تا چند گویم
تو نشناسی بخود حق را یقین هان
نمود عشق را از واصلین دان
اگر واصل شوی هستی تو آدم
ببینی سّر عشق حق دمادم
اگر آدم توئی ز آن دم دمی زن
کز آن دم این وجود تست روشن
اگر آدم توئی آندم ترا هست
نمود عشق در عالم ترا هست
بدان اینجا بقای جاودانیست
نمود عشق بی نام و نشانیست
ز بی نقشی نیابی سّر جانان
بوقتی کز خودی گردی تو پنهان
تو پنهان باش تا پیدا نمائی
ز عین لایقین الّا نمائی
تو پنهان باش اینجا در نظاره
که بینی جان جانت آشکاره
تو پنهان گرد و پنهان باش از خود
ببین خود را نه نیکی بین و نه بد
تو پنهان باش با حق بیشکی تو
نماید بود بودت در یکی تو
ز آدم نسلی و از تو عیانی
شود پیدای بر سّری معانی
ز هستی آدم اینجاگه ندیدی
عیان آدم اینجاگه ندیدی
دم آدم دم تست این بدان هان
بجز جانان مبین تو سّر برهان
ز آدم این دم است و آندم اینجاست
وجود نیستی بین آدم اینجاست
چوآدم هست دردم دم فنایست
فنا بنگر که آن دید بقایست
چوآدم این جهان از دور میدید
وجود خویشتن پرنور میدید
چونور قدس حق پیرامنش بود
مثال طوق اندر گردنش بود
چو طوق نور باشد عین رحمت
بود صد باره به از طوق لعنت
نمود عشق کل بود از نمودار
جهان جان بد اندر عین اسرار
همه دنیا وجود خویشتن دید
عیان یار اندر جان و تن دید
نظر میکرد جمله خویش میدید
عیان راز را از پیش میدید
چنان آدم بد اندر جزو و کل نور
که میپنداشت خود را مانده از دور
حجاب صورتش پیوسته در دل
بمانده پای شوقش اندر این گل
بمانده بود اندر نهایت
عیان گشته در او عین سعادت
نظر میکرد خود رادید در گِل
نمیدانست چیزی مانده در دل
چو حق او را همی تعلیم جان داد
ز پیدائی ورا راز نهان داد
همه اسمای کل حق کرد تعلیم
مر او را چون چنان میدید تسلیم
چو آدم باز دانست آن همه راز
بخود میدید آنجا عزّت و ناز
سوی دنیا نظر کرد و برون شد
مر او را جبرئیلش رهنمون شد
سوی جنّت شد آنجا گاه نادان
در اینجا بُد جمال جان جانان
چو آدم در سوی جنّت رسیدش
نمود عین جنّت باز دیدش
اگرچه دیده بد از پیش جنّت
نمیدانست او از عین قربت
نمیدانست جنّت بود دیده
ولی درصورتی بُد عین دیده
نمیدید آن جمال بی نشانی
که صورت داشت اول در معانی
بدیده بُد بهشت و جمله افلاک
ولیکن داشت ترکیب او در این خاک
چو طفلی گر ببیند بوستانی
در آنجاگه بود خوش دلستانی
جمال دلستان و بوستانش
نماید همچو نقشی درجهانش
همی بیند ولی چون گشت بالغ
بماند او زان همه اسرار فارغ
چو بالغ گردد او آن باز یابد
سوی آن باغ و آن بستان شتابد
بنشناسد جز آن جای و حوالی
بر نادان بود این سّر محالی
برنادان مگو اسرار زنهار
که گوهر باشد اندر خاک پندار
تو جوهر سوی خاک ره مینداز
چو جوهر باشد اندر زینت و ناز
چو آدم یافت خود را در بهشت او
نمود خویش از خاطر بهشت او
چنان مستغرق سّر ازل بود
که بودش در نمود آن بدل بود
جمال بی نشانی دید خود را
شده مستغرق سرّ ابد را
ز جنّت هر که میگوید نشانی
در این معنی بباید کاردانی
در این معنی بسی گفتند اسرار
همه نقشی بود در عین پندار
در این معنی کسان بسیار گویند
همه از جنّت و دیدار گویند
نه آنست آنچه بشنیدی ز گفتار
زهی نادان چو میدانی و اسرار
ترا این راز مشکل مینماید
که جسمت نقش آب و گل نماید
ز آب و گل نبینی جز بهانه
عیانی جوی اینجا جاودانه
بهشت نقد جو از نسیه بگذر
که هستی این زمان از خویش بر در
درون جنّتی ای آدم جان
تو داری این زمان مر عالم جان
بهشت نقد و تو جویای اوئی
بنطق حق عیان گویای اوئی
درون جنّتی شادان و فارغ
ز طفلی گشته اینجائی تو بالغ
بقول ناکسان راهت گم آمد
ترا اینجانهادت قلزم آمد
درون جنّت و حوران سراسر
ببین تو ای کمر بسته تو بنگر
ایا مسکین سرگردان غمخوار
ز جنّت فارغی و این چنین خوار
ندیدی آنچه اینجا دیدنی بود
که گوشت مر سخن بسیار بشنود
ندیدی آنچه میبایست بتحقیق
ترا دیدست بر وی گوی توفیق
چنین بهر خودی در خورد و در خواب
بهشت جاودان از خویش دریاب
بهشت نقد داری در جهنّم
خوشی خوش میروی از جان و دمادم
سوی جنّت دمی هرگز نرفتی
میان این جهنّم خوش بخفتی
ز جنّت فارغی اندر طبیعت
میان دوزخی تو در شریعت
عزازیلی و آدم را که زیده
بده او را نکردستی تو سجده
سجود آدم اینجاگه نکردی
از آن تو اَندُه بسیار خوردی
سجود آدم اینجا در یقین کن
تو سرّ اوّلین و آخرین کن
بدان ای جان من تو از حقیقت
میامیز اندر اینجا با طبیعت
طبیعت دوزخیست بسیار سوزان
بسی اینجا ببین تو دلفروزان
یقین چون طاعت و جایت بهشتست
ولی لعنت همه از خود بهشتست
سوی جنّت شتابان شو دمادم
سجود عشق کن اینجای آدم
تو آدم سجده کن تا جان نمائی
ز جانان کن سوی عین خدائی
تو آدم سجده کن هر دم بتحقیق
دریغا چون نمییابی تو توفیق
توئی تحقیق آدم این دم ازتست
دم جانت حقیقت آن در تست
ز آدم این زمان دوری گرفتی
از آن پیوسته معذوری گرفتی
از آدم باز دان اسرار جنّات
که حق گفتست اندر عین آیات
بهر شرحی که میگویم کلام است
ترا بینی در این معنی تمامست
چرا در راه جان بی ننگ ونامی
توئی پخته مکن اینجای خامی
تو پخته باش و فارغ از همه باش
حقیقت هم شبان و هم رمه باش
بجز دلدار اینجاگه مجو تو
بجز شرح و کلام او مگو تو
بجز دلدار چیزی منگر ای جان
اگر چیزیست بیشک جان جانان
از آن دم خویشتن این دم نموده
تو ذاتی در صفات آدم چرائی
که حق مطلقی ز آن دم خدائی
خدائی لیک بر صورت نمودار
خدائی این حجاب از پیش بردار
تو جانانی کنون در جان هویدا
بصورت آدمی مخفی تو اعلا
بلند و پست با هم یار بودند
ز ذات پاک اندر کار بودند
تو زیشان آمدی اینجا حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
توئی آدم از آن دم یاد آور
زمانی از خداوندی تو مگذر
تو نشناسی بهر معنی که گویم
از این بس بیخبر تا چند گویم
تو نشناسی بخود حق را یقین هان
نمود عشق را از واصلین دان
اگر واصل شوی هستی تو آدم
ببینی سّر عشق حق دمادم
اگر آدم توئی ز آن دم دمی زن
کز آن دم این وجود تست روشن
اگر آدم توئی آندم ترا هست
نمود عشق در عالم ترا هست
بدان اینجا بقای جاودانیست
نمود عشق بی نام و نشانیست
ز بی نقشی نیابی سّر جانان
بوقتی کز خودی گردی تو پنهان
تو پنهان باش تا پیدا نمائی
ز عین لایقین الّا نمائی
تو پنهان باش اینجا در نظاره
که بینی جان جانت آشکاره
تو پنهان گرد و پنهان باش از خود
ببین خود را نه نیکی بین و نه بد
تو پنهان باش با حق بیشکی تو
نماید بود بودت در یکی تو
ز آدم نسلی و از تو عیانی
شود پیدای بر سّری معانی
ز هستی آدم اینجاگه ندیدی
عیان آدم اینجاگه ندیدی
دم آدم دم تست این بدان هان
بجز جانان مبین تو سّر برهان
ز آدم این دم است و آندم اینجاست
وجود نیستی بین آدم اینجاست
چوآدم هست دردم دم فنایست
فنا بنگر که آن دید بقایست
چوآدم این جهان از دور میدید
وجود خویشتن پرنور میدید
چونور قدس حق پیرامنش بود
مثال طوق اندر گردنش بود
چو طوق نور باشد عین رحمت
بود صد باره به از طوق لعنت
نمود عشق کل بود از نمودار
جهان جان بد اندر عین اسرار
همه دنیا وجود خویشتن دید
عیان یار اندر جان و تن دید
نظر میکرد جمله خویش میدید
عیان راز را از پیش میدید
چنان آدم بد اندر جزو و کل نور
که میپنداشت خود را مانده از دور
حجاب صورتش پیوسته در دل
بمانده پای شوقش اندر این گل
بمانده بود اندر نهایت
عیان گشته در او عین سعادت
نظر میکرد خود رادید در گِل
نمیدانست چیزی مانده در دل
چو حق او را همی تعلیم جان داد
ز پیدائی ورا راز نهان داد
همه اسمای کل حق کرد تعلیم
مر او را چون چنان میدید تسلیم
چو آدم باز دانست آن همه راز
بخود میدید آنجا عزّت و ناز
سوی دنیا نظر کرد و برون شد
مر او را جبرئیلش رهنمون شد
سوی جنّت شد آنجا گاه نادان
در اینجا بُد جمال جان جانان
چو آدم در سوی جنّت رسیدش
نمود عین جنّت باز دیدش
اگرچه دیده بد از پیش جنّت
نمیدانست او از عین قربت
نمیدانست جنّت بود دیده
ولی درصورتی بُد عین دیده
نمیدید آن جمال بی نشانی
که صورت داشت اول در معانی
بدیده بُد بهشت و جمله افلاک
ولیکن داشت ترکیب او در این خاک
چو طفلی گر ببیند بوستانی
در آنجاگه بود خوش دلستانی
جمال دلستان و بوستانش
نماید همچو نقشی درجهانش
همی بیند ولی چون گشت بالغ
بماند او زان همه اسرار فارغ
چو بالغ گردد او آن باز یابد
سوی آن باغ و آن بستان شتابد
بنشناسد جز آن جای و حوالی
بر نادان بود این سّر محالی
برنادان مگو اسرار زنهار
که گوهر باشد اندر خاک پندار
تو جوهر سوی خاک ره مینداز
چو جوهر باشد اندر زینت و ناز
چو آدم یافت خود را در بهشت او
نمود خویش از خاطر بهشت او
چنان مستغرق سّر ازل بود
که بودش در نمود آن بدل بود
جمال بی نشانی دید خود را
شده مستغرق سرّ ابد را
ز جنّت هر که میگوید نشانی
در این معنی بباید کاردانی
در این معنی بسی گفتند اسرار
همه نقشی بود در عین پندار
در این معنی کسان بسیار گویند
همه از جنّت و دیدار گویند
نه آنست آنچه بشنیدی ز گفتار
زهی نادان چو میدانی و اسرار
ترا این راز مشکل مینماید
که جسمت نقش آب و گل نماید
ز آب و گل نبینی جز بهانه
عیانی جوی اینجا جاودانه
بهشت نقد جو از نسیه بگذر
که هستی این زمان از خویش بر در
درون جنّتی ای آدم جان
تو داری این زمان مر عالم جان
بهشت نقد و تو جویای اوئی
بنطق حق عیان گویای اوئی
درون جنّتی شادان و فارغ
ز طفلی گشته اینجائی تو بالغ
بقول ناکسان راهت گم آمد
ترا اینجانهادت قلزم آمد
درون جنّت و حوران سراسر
ببین تو ای کمر بسته تو بنگر
ایا مسکین سرگردان غمخوار
ز جنّت فارغی و این چنین خوار
ندیدی آنچه اینجا دیدنی بود
که گوشت مر سخن بسیار بشنود
ندیدی آنچه میبایست بتحقیق
ترا دیدست بر وی گوی توفیق
چنین بهر خودی در خورد و در خواب
بهشت جاودان از خویش دریاب
بهشت نقد داری در جهنّم
خوشی خوش میروی از جان و دمادم
سوی جنّت دمی هرگز نرفتی
میان این جهنّم خوش بخفتی
ز جنّت فارغی اندر طبیعت
میان دوزخی تو در شریعت
عزازیلی و آدم را که زیده
بده او را نکردستی تو سجده
سجود آدم اینجاگه نکردی
از آن تو اَندُه بسیار خوردی
سجود آدم اینجا در یقین کن
تو سرّ اوّلین و آخرین کن
بدان ای جان من تو از حقیقت
میامیز اندر اینجا با طبیعت
طبیعت دوزخیست بسیار سوزان
بسی اینجا ببین تو دلفروزان
یقین چون طاعت و جایت بهشتست
ولی لعنت همه از خود بهشتست
سوی جنّت شتابان شو دمادم
سجود عشق کن اینجای آدم
تو آدم سجده کن تا جان نمائی
ز جانان کن سوی عین خدائی
تو آدم سجده کن هر دم بتحقیق
دریغا چون نمییابی تو توفیق
توئی تحقیق آدم این دم ازتست
دم جانت حقیقت آن در تست
ز آدم این زمان دوری گرفتی
از آن پیوسته معذوری گرفتی
از آدم باز دان اسرار جنّات
که حق گفتست اندر عین آیات
بهر شرحی که میگویم کلام است
ترا بینی در این معنی تمامست
چرا در راه جان بی ننگ ونامی
توئی پخته مکن اینجای خامی
تو پخته باش و فارغ از همه باش
حقیقت هم شبان و هم رمه باش
بجز دلدار اینجاگه مجو تو
بجز شرح و کلام او مگو تو
بجز دلدار چیزی منگر ای جان
اگر چیزیست بیشک جان جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت ره یافتن و می عشق خوردن و جانان دیدن بتحقیق گوید
دریغا ره نمیدانی چه گوئی
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را
خطابی کرد آدم کای دل و جان
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
عطار نیشابوری : دفتر اول
سؤال کردن امیرالمؤمنین و امام المتّقین اسداللّه الغالب علی ابن ابی طالب علیه السّلام و جواب دادن نی در اسرارها فرماید
ز من پرسید حیدر کیستی تو
بگو کاین جایگه بر چیستی تو
در اینجاآمدی بیرون ز ساعت
سعادت داری اینجا یا شقاوت
چه داری آنچه داری راست برگو
ز من این سرّ دل درخواست برگو
بدو گفتم که ای جان جهانم
یقین دانم که من راز نهانم
ز سرّ تو شدم پیدادر این دم
ز تو گویم حقیقت راز آن دم
ز سرّ تو در اینجا دید دیدم
به یک لحظه بکام دل رسیدم
ز راز تو شدم پیدا نهانی
بخواهم گفت اسرار معانی
بگفتی کیستی من خود که باشم
بنزد ذاتت ای حیدر که باشم
که باشم من نیم خود نیستم من
در این دنیای دون خود کیستم من
نیم من نیستیم دارم بباطن
ز ظاهر بازگویم کار باطن
نیم من اندرونم هیچ نبود
سراپایم به جز از هیچ نبود
سراپایم همه بر هیچ افتاد
بنای باطنم بر هیچ افتاد
ندارم هیچ و در پیچی فتادم
یقین دانم که در پیچی فتادم
ندارم هیچ و میدانی تو رازم
تو خواهی بود حیدر کار سازم
ندارم هیچ و پایم رفته درچاه
شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه
چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند
درونم اندر این عین فنا ماند
چو پایم در درون چاه ماندست
منم حیران بدید شاه ماندست
بجز درد جگر اینجا ندارم
بمانده دردرون چاه خوارم
جگر پرخون و دل سوخته من
ولیکن سرّ ز تو آموخته من
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در این چه مانده سرگردان و خوارم
نیم حیدر کنون ما راتو دانی
که ما را دادهٔ راز نهانی
کمر در خدمت تو بستهام من
که با رازت کنون پیوستهام من
کمر بستم علی آسا به پیشم
که تا مرهم نهی بر جان ریشم
کمر بستم علی آسا برت من
که کردستی مرا اسرار روشن
کمر بستم علی آسا کنونم
که در اسرار هستی رهنمونم
کمر بستم زجانت بندهام من
سر اندر نزد تو افکندهام من
کمر بستم منش تا روز محشر
که بودی اوّلین راهم تو رهبر
کمر بستم ز اسرارت نگردم
یکی لحظه ز گفتارت نگردم
کمر بستم که میدانم ترا حق
ز تو دارم کنون من سرّ مطلق
کمر بستم که میدانم که جانی
که گفتستی مرا راز نهانی
کمر بستم بنزدت تا قیامت
کشم در راه تو بیشک ملامت
کمر بستم کنون نزدیکت ای جان
بگویم بیزبان با عاشقان آن
کمر بستم بنزدت بی یقین باز
مرابنمای اینجا اوّلین راز
کمر بستم که جانی در تن و دل
کنی اسرار اینجا روشن دل
زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید
نظر کرد و وجودش ناتوان دید
ز سر تا پای او پیوسته درهم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در او اسرار جانان یافت اینجا
حقیقت راز پنهان یافت اینجا
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پای او در آب و در خاک
درون چاه معنی بازمانده
ولیکن صاحب پر راز مانده
چون آن اسرار از او بشنید حیدر
که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر
جوابش داد کایمر تو ز هستی
ز عشق دوست تو سرّ الستی
الست عشق داری چون نهٔ تو
ز جام عشق کل مست مئی تو
زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی
چونی گفتی کنون تو مست گشتی
تو هستی این زمان از هست اسرار
که خواهی بود بیشک مست اسرار
تو هستی راز دار هر دو عالم
بگوئی بیزبان سرّ دمادم
تو هستی راز دانِ خالقِ پاک
که پروازت بود از عین افلاک
تو هستی این زمان اسرار گفته
ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته
تو هستی این زمان مر سرّ بیچون
که برگوئی زِ هر رازی دگرگون
تو هستی این زمان اسرار ما را
بگوئی هر زمان گفتار ما را
تو هستی این زمان سرّ الهی
بگو اسرار چندانی که خواهی
تو داری و تو هستی راز جانان
بگو با عاشقان اسرار سبحان
ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم
برو با عاشقان می گو دمادم
بگو با عاشقان سرّ نهانی
بزن دمهای شوق لامکانی
بگو با عاشقان آنچه شنفتی
که با من خوب اسرارت بگفتی
بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز
حجاب از پیششان کلّی برانداز
بگو با عاشقان هر لحظه پنهان
نمود عشق سرّ دوست اعیان
بگو با عاشقان گفتار ما را
که تا دانند هان اسرار ما را
ترا دادیم اکنون داد ده تو
وجود خویشتن بر باد ده تو
سر و پایت بیفکن همچو عشّاق
که بیسر سرّها گوئی در آفاق
سر و پایت بیفکن بیسر و پای
رموز عشق را اینجا تو بگشای
سر و پایت بیفکن تا توانی
که بیسر بازدانی آنچه دانی
سر و پایت بیفکن راز برگوی
که با عشّاق گردانی تو چون گوی
که چون تو اندر آئی در سخن تو
بگوئی جملگی راز کُهن تو
همه عشّاق از رازت در آواز
ببیند جان جان اینجایگه باز
سماع عشق جانان گوش دارند
نمود جسم و جان بیهوش دارند
سماع جسم و جان عین فنا دان
فنا را جملگی رازِ بقا دان
بوقتی کاندر آید نی بگفتار
بنالد ناگهی از شوق دلدار
دلِ عشّاق در پرواز آید
در آندم در نمود راز آید
کند بیهوش جان عاشقان را
براندازد زمین را و زمان را
دل و جان محو گرداند بیکبار
نماید رخ ز ناگاهیت دلدار
در آندم وانماید عاشقانش
که ازنی بازداند عاشقانش
که او اینجا چه میگوید زنالش
ز درد عشق بنماید جمالش
چو دم در نی شود بیچون بماند
که داند تا که گفتن چون بداند
دل صادق از آن دم جان ببیند
رخِ معشوق خود پنهان ببیند
دل صادق در آندم یار جوید
عیان ذات در اسرار جوید
دل صادق بداند کان چه حالست
دم نی عاشقان اینجا وصال است
دل عشّاق آندم دم زند کل
نهاد خویش بر عالم زند کل
دم عشّاق آندم عین هستی
بیابد بی نمود بت پرستی
دل عشّاق در اسرار آید
عیان در دیدن دیدار آید
دل عشّاق آندم گر بجوید
همه اسرار با دلدار گوید
در آندم گر سماع بی سماعش
بر آید جان کنی اینجا وداعش
اگر مرد رهی آندم که بیند
سزد گر جسم و جان اینجا نبیند
در آندم رحم کن گر مرد راهی
بگوید بی عیان سرّ الهی
در آندم جهد کن تا راز اوّل
بیابی چون کنی جسمت مبدّل
در آندم جهد کن کز جان بر آئی
که چون بیجان شوی عین بقائی
در آندم جهد کن تا راز گوئی
نباشی تو ابا حق بازگوئی
در آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب و گل نباشد
در آندم جهد کن تا باز دانی
ابی خود جمله اسرار معانی
در آندم جهد کن بیخویشتن تو
که پی بردی نمود جان و تن تو
عیان بینی جمال اندر جلالش
رسی بیجان و دل اندر وصالش
عیان بینی تو بی خود روی دلدار
شود اسرار مخفی بر تو اظهار
عیان بینی درون خود بقایش
در آندم باز جو کلّ لقایش
عیان بینی نمود جمله مردان
فلک همچون تو اندر رقص گردان
در آندم چون فلک در رقص آئی
ترا پیدا شود عین خدائی
فنا شو اندر آن دم در فنا تو
که تا یابی همه عین لقا تو
فنا شو در خدا تو از دم نی
تو همچون او بخور یک دم از آن می
از آن دم مست شو در حالت جان
که تا بینی رخ معشوق اعیان
از آن می مست شو در بیخودی تو
که بیرون آئی از نیک و بدی تو
از آن می مست شو اندر نمودار
حجاب مستیت از پیش بردار
از آن می مست شو پس مست حق باش
دمادم همچو نی تومست حق باش
از آن می مست شو مانند گوئی
بزن در عشق اینجا های و هوئی
از آن می مست شو مانند افلاک
برافشان نور قدس خویشتن پاک
از آن می مست شو جانان نظر کن
تمامت ذرّهها در خود خبر کن
از آن می مست شو مانند حلّاج
وجود خود چو نی کن همچو آماج
از آن می مست شو مانند منصور
چو نی در دم بجوش جان خود صور
از آن می مست شو اعیان مطلق
مزن از بیخودی از حق اناالحق
از آن می مست شو تو جان جانی
چرا در خویشتن اکنون نهانی
از آن می مست شو اسرار بشناس
نمود نقش خود کن دید نقاش
از آن می مست شو تا چند خود بین
توئی اکنون دمادم سرّ حق بین
از آن می مست شو بنمای مطلق
تو چون منصور کل سرّ اناالحق
چونی اندر میان جمع نالان
یقین دانند عیان صاحب وصالان
که بیچونست ازگفتار او راست
که اسرار معانی نیست پیداست
ز سرّ عشق دارد نی وصالی
که میدارد که مینالد ز حالی
ز سرّ عشق نی نالان درآمد
ز بهر عاشقان او رهبر آمد
ز سرّ عشق مردان راز گفتند
حقیقت هر یکی از راز گفتند
از او هر یک بیانی کرد اینجا
که از بهر چه دارد شور و غوغا
فغان نی ز اسرارست دردم
که میگوید ز عشق درد آندم
فغان نی علی دانست یکبار
که او دانستش و بخشید اسرار
فغاننی عیان میدان که حیدر
یقین دانسته همچون راز اکبر
فغان نی همه از درد باشد
کسی داند که مردِ مرد باشد
ز درد عشق مینالد ز اسرار
سماع جان کسی داند که از یار
که چون او جان و دل سوراخ دارد
همیشه سوز و درد و آخ دارد
اگر تو صاحب دردی فغان کن
وجود خویشتن اینجا نهان کن
اگر تو صاحب دردی در این راز
حجاب آندم ز پیش خود برانداز
اگر تو صاحب دردی در این بین
خدا را در نهادت خود یقین بین
اگر تو صاحب دردی بهرحال
بجز حق میمبین خود هیچ احوال
در آن ساعت که دل بیخویش گردد
نمود عشق جمله درنوردد
یکی باشد سماع عشق در جان
که بنماید حقیقت روی جانان
چونی باش ای ندیده جوهر راز
دم خود کرده در اسرار کل باز
همه زان تو و تو در سماعی
بکرده جان و جسمت را وداعی
همه مردان ره حق باز دیدند
سماع دوست در جان بازدیدند
سماع دوست در جانست نه در نی
تو خوردستی از آن جام ازل می
دم آدم چو در نی سالها کرد
بسی در هر صفت آوازها کرد
دم آدم همه اسرار برگفت
هر آنچه دید بُد از یار برگفت
دم آدم چو در نی شد نهانی
بگفت اسرار کلّی در معانی
دم آدم تو داری و توئی نی
بهر رازی تو مینالی تو از وی
دم رحمان توداری و مشودور
دمادم میدمد درجان تو صور
زند سوراخ در بود وجودت
عیان کردست مر اسرار بودت
ز چاه آمد برون ناله ز انوار
نمود این جایگه او بود دیدار
ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید
نمود راز خود اینجا بجوید
همه اسرار جان دارد در اینجا
همه انوار جان دارد در اینجا
از آنجا آمد اندر جاه دنیا
که تا گردد ز راز آگاه دنیا
چو حق در جاه دنیا راز برگفت
یقین هم جاه دنیا راز بشنفت
علی بودست اگر این سر بدانی
ز من بشنو تو اسرار معانی
چو زین چاهت برآمد صورت بود
همی جوئی از آن اسرار معبود
سر و پایت بیفکن تا که این راز
بدانی در زمان انجام و آغاز
نهادت برگره افتاد در پیچ
درونت همچو نی خالیست در هیچ
نهادت برگره کردند از آغاز
نمییابی تو راز اوّلین باز
از آن جامی که جانها مست او شد
نبُد پیدا نمود هست او شد
از آن جامی که خوردست عین منصور
که نامش بود کل تا نفخهٔ صور
از آن جامی که اشیا یافت بوئی
بسرگردانست دائم همچو گوئی
از آن جامی که خورشید جهانتاب
چشیدست و بسرگردانست از تاب
از آن جامی که مه خوردست در ره
شود ازتاب او مر جوهر مه
از آن جامی که آتش یافت خانه
از آن مستی همی سوزد زمانه
از آن جامی که رطلی یافته باد
از او شد عالم ارواح آباد
از آن جامی که یکدم خاک دیدست
از آن اسرار صنع پاک دیدست
از آن جامی که در آب روانست
از آن از عشق او ازجان روانست
از آن جامی که در کهسار افتاد
یکی قطره ز هستی زار افتاد
وجودش پاره شد اندر غم یار
همی گردد شده ریزه ز تیمار
مئی کان بحر خورد و میزند جوش
کجاهرگز تواند بود خاموش
مئی کان جسم ناگه یافت بوئی
فتاد اندر درونش های و هوئی
مئی کین دل از او یک قطره خوردست
ز بوی عشق در اندوه و دردست
مئی کان جان بخورده درمعانی
همی گوید همی راز نهانی
مئی کان سالکان اینجای خوردند
فتاده درره و وز خود بمُردند
مئی کان عاشقان لاابالی
دمادم میخورند اینجا بحالی
مئی کان چون خورند عشّاق اینجا
نواها میزنند آفاق اینجا
مئی کان جسم جان یک قطره دریافت
سوی کون و مکان دزدیده بشتافت
مئی کان خورد عطّار اندر اینجا
نماید لحظه لحظه سرّ یکتا
درون او سماع یار دارد
دل از جمله جهان بیزار دارد
نمیداند که خود آخر چه گفته است
که او دُرهای پر معنی بسفتست
نماندش عقل و هوش و عین ادراک
برافکند است کلّی جسم و جان پاک
ز زیر عشق در آفاق جانها
زند اوداستانها در بیانها
دمادم میزند این زیر عشّاق
که او دارد عیان تدبیر عشاق
دمادم میدمد ازنفخهٔ صور
اناالحق میزند مانند منصور
اناالحق میزند در کلّ آفاق
میان جمله عشّاق است اوطاق
نوای پردهٔ عشّاق دارد
عیان آیات فی الافاق دارد
نوار پردهٔ عشّاق سازد
همه ذرّات در جان مینوازد
ز زیر عشق دایم در خروش است
ز بحر لامکان اینجا بجوش است
ز زیر عشق این دستان که بنواخت
سر عشّاق در عالم برافراخت
ز زیر عشق عشّاق جهان او
همه در رقص کردستش جهان او
چو زیر عشق هر دم مینوازد
ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد
چو زیر عشق او را دردم آید
از آن دم یادش اینجا زادم آید
که آدم چون برون آمد ز جنّت
درونش پر خروش و عین قربت
شب و روزش نبُد جز ناله و درد
بمانده در میان دهر او فرد
سماع درد و زیر شوق جانش
همی زد در درون جان نهانش
از آن دُردی که آدم یافت اینجا
کنون اندر درون افتاد ما را
از آندردم دمادم من خروشان
بدیگ عشق اینجاگاه جوشان
همه ذرّات من اندر سماعند
بکرده عقل جان اینجا وداعند
برافکندند کلّی دل از این خاک
که اینجا بازدیدند صانع پاک
برافکندند کلّی پرده از رخ
چو بشنیدند کل از یار پاسُخ
برافکندند اینجا کلّ هستی
رها کردند بیشک بت پرستی
برافکندند اینجا هستی خود
چو افتادند اندر مستی خود
برافکندند آنچه بود پیدا
شدند از لامکان دید پیدا
ز دیده دید حق را باز دیدند
نظر کردند و اندر حق رسیدند
ز دیده دید جانان راز بنمود
مر انسان را نمودش باز بنمود
همه ذرّات من درحق رسیدند
نمود جان جان از حق بدیدند
همه ذرّات من جویای یارند
ورا دید نهان گویای یارند
همه ذرّات من در ترجمانند
دمادم جمله در شرح و بیانند
همه ذرّات من اندر فنا اند
بکلّی در عیان عین بقا اند
همه ذرّات من نابود گشتند
سراسر جملگی معبود گشتند
همه ذرّات من اندر نمودار
عیان بنموده در اینجای دیدار
همه ذرّات من در شوق جانند
کنون افتاده اندر ذوق جانند
همه ذرّات من در آشکاره
چو منصورند کلّی پاره پاره
همه ذرّات من منصور گشتند
سراسر جملگی پر نور گشتند
همه ذرّات من اندر اناالحق
فرو گفتند راز یار مطلق
همه ذرّات من چون یاردیدند
زهر سوئی بسوی او رسیدند
همه ذرّات من اینجا نهانند
ز دید یار خود اندر عیانند
همه ذرّات من در اوّلین باز
بدیده جمله را از آخرین باز
مرا چون وقت کشتن آمده باز
همی گوید حقیقت گو ز سرباز
مرا چون وقت کشتن در رسیدست
که چشم جانم اینجا حق بدیداست
همه ذرّات من گردان عشقند
از آن اینجای سرگردان عشقند
که وصلم ناتمامی باشد اینجا
مرا ناپخته خامی باشد اینجا
چو وقت کشتن آمد در وصالم
نمانده ذرّهٔ عین وِبالم
چو وقت کشتن آمد جان جانان
شوم اینجا ز دید دوست پنهان
مرا چون وقت کشتن پیش آمد
نمود عشقم اینجا بیش آمد
مرا چون وقت کشتن زود دیدم
برافکندم همه معبود دیدم
مرا چون وقت کشتن آمدست هان
نخواهم دید جز که جمله جانان
مرا چون محو شد در دیدن دوست
یقینم شد که درگفتار کل اوست
مرا خود جان چه باشد خود قبولست
که او اندر اصول دل نزول است
دل و جان رفت جانانست تنها
که اینجا میکند او شور و غوغا
دل و جان رفت جانان رخ نمودست
درون جان و دل گفت و شنودست
دل و جان رفت تا بنمود دیدار
بجز جانان نمیبینم پدیدار
دل و جان رفت و او میبینم و بس
بجز اونیست در عالم مراکس
دل و جان رفت تا دیدار دیدم
نظر کردم بکلّی یار دیدم
دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار
نمود جانش جانان گشت عطّار
دل و جان رفت جانان جان گرفتست
درون جسم و جان پنهان گرفتست
دل و جان رفت جانانست تحقیق
مرا در داده اینجاگاه توفیق
دل و جان رفت دید او را ز اوّل
ندارد زان بجان و دل معوّل
دل و جان رفت و حق اسرار گفتست
خود او در وصال او بسفتست
دل و جان رفت شد جمله ابر باد
که تا شد عالم ارواح آباد
نمود جمله عشّاقم من از جان
که در من کرده است او راز پنهان
نمود جمله عشّاقم من از دل
که بگشودم در این جا راز مشکل
نمود جمله عشّاق جهانم
که من کل آشکارا و نهانم
نمود جمله عشّاقم در آفاق
که از من شور خواهند کرد عشّاق
نمود جمله عشّاقم بمعنی
که دارم شرح عشق ونور تقوی
نمود جمله عشّاقم نهانی
مرا شد منکشف جمله معانی
نمود جمله عشّاقمخبردار
که چون منصور هستم من ابردار
نمود جمله عشّاقم که دیدم
نمود یار آنگه سربریدم
نمود جمله عشّاقم بکشتن
بخواهم یک دم از سردرگذشتن
نمود جمله عشّاقم که در کل
کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ
نمود جمله عشّاقم چو آدم
که دارم جنّت جانان در این دم
دم من دمدمه در عالم انداخت
وجود عاشقان چون شمع بگداخت
دم من دمدمه دارد نهانی
که او دیدست کل عین العیانی
دم من سالکان را کرد واصل
که دارد جملگی مقصود حاصل
دم من وصل دارد ازنمودار
که اینجا میندارد هیچ پندار
دم من عین ذاتِ لامکانست
حقیقت راست خواهی جان جانست
دم من هست سلطان شریعت
از آن دم زد بکلّی از حقیقت
دم من زان دم است اینجا بدیده
چو منصورم بکام دل رسیده
دم من زان دم است و آدم آمد
که ما را راز از جان دم دم آمد
دم من ذات دارد در صفاتست
یقین داند که او کلّی زذاتست
دم من میزند اینجا اناالحق
نظر هم بین تو در تقوای مطلق
دم من هو زند یا هو ندیده
نمود لابکل در هو بدیده
دم من هو زند از ذات اعظم
دمادم خواند او آیات اعظم
دم من هو زند کو دید هو است
ز عین ذات در اللّه هو است
دم من هو زند اند رسموات
که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات
دم من هو زند جز هو ندیدست
که اینجا گه زلا درهو رسیدست
دم من هو زند در عشق جانان
نمود صورت اینجا کرده پنهان
دم من هو زند کو واصل آمد
عیان ذات او را حاصل آمد
دم من هو زند چونعاشقان او
که کل دیدست اینجا جان جان او
منم واصل که کل دیدار دیدم
در اینجا من عیان یار دیدم
من و یاریم و کل پیوسته با هم
دل وجانست و جان و دل در این دم
بهشت روی جانان هست معنی
که معنی دارم اندر عین تقوی
بهشت روی جانان در رخ ماست
که او اسرار گفت و پاسخ ماست
در این دنیا مرا شادی از آنست
که ما را سرّ معنی جان جانست
در این دنیا که دیدست جان جانان
که من دریافتم در خویش اعیان
در این دنیا بسی زیندم زنندش
ولی مانند احمد کی بدندش
در این دنیا نباشد چو محمّد(ص)
چو او منصور دائم هم مؤیّد
در این دنیا جز او دیگر نباشد
چو او پیغامبر و رهبر نباشد
خدا بود او ولی بر قدر هر کس
نمود اسرار خود از این سخن بس
درون جان عطّارست تحقیق
که اودارد در اینجا راز توفیق
درون جان عطّارست احمد
بکرده فارغ از نیکی و از بد
درون جان عطّارست گویا
ولی عطّار را او هست جویا
درونم اوست هم بیرونم از اوست
که او دیدم حقیقت مغز هر پوست
از او میگویم و من او شدستم
عیان تحقیق ذات او بدستم
از او میگویم اینجاگه از اویم
ز بهر دید او در گفتگویم
مرا گفتست اندر خواب دلدار
که خواهیمت بریدن سر بناچار
سر و جانم فدای روی او باد
همیشه روی من در سوی او باد
سر و جانم فدای خاک پایش
که اینجا من نمیبینم ورایش
کسی کو بهتر از وی باشد اینجا
که او جانست پنهانی و پیدا
چو صیت اوست در عالم گرفته
نمود ذات او همدم گرفته
دم مردم از او صوری روانست
از اوهر جان یقین نور عیانست
کسی کو میشناسد همچو عطّار
شود کل از وجود خویش بیزار
کسی کو میشناسد دید حق اوست
که اندر آفرینش مرسبق اوست
کس کو راست از جان خواستگارش
وِرا زینجا ببیند آشکارش
کسی کو راست او از دل ببیند
نه اندر عین آب و گل ببیند
کسی کو راست اینجاگه غلامش
درون جان کند اینجا پیامش
نماید حق درون جان عیان او
که دارد اوّلین و آخرین او
نماید حق که او تحقیق حق است
وجود پاک او با حق بپیوست
کنون حقست اندر جزو و کل جان
که او راهست این اسرار اعیان
محیط مرکز جانهاست احمد
که او را دردو عالم بُد مؤیّد
درون جان حقیقت جان جانست
چگویم آشکارا و نهانست
چو مر عطّار او را دید بشناخت
عیان جسم و جان پیشش برانداخت
در آخر کرد اینجا واصلم اوست
همه مقصود کلّی حاصلم اوست
بگفت احمد چو دیدم صاحب درد
که من بودم میان سالکان فرد
بگفت اسرارها در گوش جانم
نمود اینجایگه عین العیانم
عیان بنمود ما را در حقیقت
چو حق بسپردمش راه شریعت
ره شرعش سپار و دم ازین زن
وجود خویش بر چرخ برین زن
ره شرعش سپار و جان فنا ساز
نقاب از لعبت صورت برانداز
ره شرعش سپار اندر نهانی
که او بنمایدت کلّ معانی
ره شرعش سپار و حق یقین یاب
نمود او خدا عین الیقین یاب
از او واصل شو و زو گوی دائم
که بود اوست اندر ذات قائم
از او واصل شو وحاصل کن اعیان
ازو بشنو حقیقت نّص قرآن
از او واصل شو و دم دم همی زن
کز او گرددهمه اسرار روشن
از او واصل شو و زو گوی اسرار
در او شو ناگهی تو ناپدیدار
چُه گوئی می ندانی آن معانی
وگر دانی از او حیران بمانی
خدا و مصطفا هر دویکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
خدا و مصطفا درجان نهانند
مرا این جایگه شرح و بیانند
خدا و مصطفا در جان بدیدم
چو مه در پیش اشیا ناپدیدم
منت بگداخته از بهر ایشان
بجان دارم از ایشان ذوق ایشان
یکی اندر حقیقت دیدهام یار
مرا برداشت اینجا عین پندار
یکی اندر حقیقت یافتستم
از او بیخود بکل بشتافتستم
یکی اندر حقیقت بین تو دلدار
که میگوید دمادم در سخن یار
منم در جان و پنهان بود بودم
همه معبود بودم تا که بودم
اگر مرد رهی کلّی فنائی
در آن دید فنا تو در بقائی
لقای یار بی صورت بود هان
چرا هستی بدیده دید برهان
دلا تاچند گوئی سرّ اسرار
چو جانت گشت کلّی عین دیدار
نمود جمله مردان دیدی از خویش
حجاب صورتت چون رفت از پیش
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
چرا اسرارها گوئی دمادم
تو اینجاگه غریبی ای دل آزار
ولیکن هستی اندر عین دیدار
تو اینجاگه در آخر راز دیدی
نمود یار خود را باز دیدی
نمود یار داری در فنا باز
ترا مکشوف شد انجام و آغاز
سرانجامت چنین افتاد دانی
که خواهی گشت در کُشتن تو فانی
سرانجامت چنین افتاد از حق
که بیخود میزنی اینجا اناالحق
اناالحق را ز الحق در دو حرفست
چنین معنی بشرع اینجا شگرفست
تو الحق گوی تا رازت شود فاش
اناالحق خود بگوید نیز نقاش
همو گفتست در منصور اناالحق
تراگوید ابی سر کل اناالحق
همان کو گفت بر منصور بادار
بگوید در نهاد تو بیکبار
همان کو گفت در منصور انالحق
همان گوید حقیقت نی اناالحق
همان کو گفت هم او بازگوید
در اینجاگه همه کل راز گوید
همان کو گفت هم آنکس شنفتست
که او گفتست اناالحق او شنفتست
همان کو گفت خود را کرد بردار
تو گر مردی از این معنیت بردار
همان کو گفت اینجا سربرید او
جمال خویشتن بی سر بدید او
همان کو گفت در یک دیده باشد
کسی باید که صاحب دیده باشد
که تاداند یقین اینجا اناالحق
که جز حق مینگوید خود اناالحق
اناالحق از نمود حق عیانست
که این در ذات او راز نهانست
اناالحق آنکه برگوید ابی دید
نباید اندر اینجا روی او دید
کسی باید که او کل دیده باشد
درون جز و کل گردیده باشد
اناالحق گوید اندر عین هستی
خورد آن جام را کلّی ز مستی
چو منصوری شود تا سرّ بداند
بجز وی هیچ چیزی مینداند
چو منصوری شود اندر فنایش
ببیند عاقبت دید بقایش
چو منصوری شود جوید اناالحق
سزد کز دید گوید او اناالحق
چو منصوری شود در عین خواری
کند در پای دار او پایداری
چو منصوری شود هستی آن ذات
بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات
چو منصوری شود اینجا عیانی
پذیرد او نشان بی نشانی
نشان بی نشان گردد در این راز
که او بنماید اینجا راز حق باز
ببازی نیست این گفت حقیقت
که تا نسپارد اینجاگه طریقت
طریقت بسپر و دریاب الحق
چو در کلّی رسی حق گوی الحق
کسانی کین طلب دارند اینجا
نیاید راست آن در عین غوغا
کسی مَردَست اندر دید عشاق
که چون منصور گردد کل عیان طاق
کسی مردست همچون او نمودار
که آوردند او را بر سر دار
کسی مردست همچون او عیانی
که گردد او نشان در بی نشانی
نشان اینجانگنجد بی نشان باش
حقیقت راز مردان جهان باش
نشان صورت اینجاگه بیفکن
که گردد مر ترا این راز روشن
نشان صورت اینجا محو گردان
که اوّل راز این باشد ز اعیان
نشان صورت و معنی بر افکن
اگر مردی تو بی دعوی بیفکن
نشان ذات کلّی بی نشان است
که عاشق در نهاد ذات فانی است
اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو
پس آنگاهی چو مردان جهان شو
چو گردد بی نشان صورت در این راه
بباید اندر این جا دیدن شاه
چو گردد بی نشان با بود باشد
یقین در دید حق معبود باشد
چو گردد بی نشان دادار گردد
ز دید خویشتن بیزار گردد
چو گردد بی نشان هستی پذیرد
وجود او بمیرد حق نمیرد
بماند زندهٔ جاوید آنکس
که جز یکی نبیند در جهان کس
بماند زندهٔ جاوید عاشق
که اندر بیخودی حق یافت صادق
اگر زنده دلی هرگز نمیری
اگر هستی چنین حق بی نظیری
اگر زنده دلی مرده مشو تو
چو یخ اینجای افسرده مشو تو
چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو
که تا اینجا نباشی آب و گل تو
چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک
برافکن همچو عیسی جان و دل پاک
چو عیسی زنده میر و جان جان بین
تو روحاللّه شو عین العیان بین
چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک
که تا چون خر نمانی در گَو خاک
چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین
بجز حق خودمدان و خویش حق بین
چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد
چو رفتی از میان دید خداگرد
چو عیسی زنده دل باش و یقین باش
نمود اوّلین و آخرین باش
چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک
ببینی ذاتحق اندر عیان پاک
چو عیسی گر شوی در حق مجرّد
شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد
چو عیسی گر شوی تو روح اللّه
زنی دم همچو او در قل هواللّه
چو عیسی گر شوی نور علی نور
تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور
تو روح اللّه باشی همچو عیسی
شوی مانند او در ذات یکتا
تو روح اللّه هستی و یقینی
ولیکن بود خود اینجا نبینی
چو روح اللّه باش و روح بردار
که تا اللّه کل آید پدیدار
چو روح اللّه باش اندر طریقت
حذر کن از پلیدیّ طبیعت
خدای اوّلین و آخرین بین
چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین
چو روح اللّه دم زن از نمودار
که مرده زنده گردانی ز دلدار
چو روح اللّه دم زن تا دم آئی
ترا پیدا شود دید خدائی
چو روح اللّه شو جانبخش مرده
برافکن از نمود ذات پرده
چو روح اللّه مرده زنده گردان
فلک را با ملک کل زنده گردان
چو روح اللّه گر این راز دانی
حقیقت مرده جانبخشی که جانی
تو جانانی اگر این دید یابی
بیان من نه از تقلید یابی
تو جانانی ولی پنهان ذاتی
کنون افتاده در عین صفاتی
تو روح اللّه را اینجا ندیدی
چه گر عمری در این عالم دویدی
تو داری آنچه گم کردی بجو باز
که تا یابی یقین اینجا بجو باز
تو عیسی در درون داری حقیقت
ولیکن باز ماندی در طبیعت
طبیعت دور کن تا جان شوی تو
حقیقت در صفت جانان شوی تو
چو عیسی صورت و معنی برافکن
که تا گردی حقیقت جان روشن
چو عیسی صورت و جان را یکی کن
چو روح اللّه در اعیان یکی کن
نداری تاب آن کین سر بدانی
نیابی باز اسرار نهانی
توئی افتاده چون عیسی گرفتار
بدست ناکسان مردم آزار
توئی افتاده چون عیسی همه روح
نه سر تا پای تو یکتا همه روح
تو روحی جسم را کلّی رهاکن
عنایت را چو عیسی ابتدا کن
چو جان گردی اگر جانان شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
تو جان گردی چو عیسی روح اللّه
شوی گر جان جان بینی تو ناگاه
ولی اینجا بلا یابی ز اوّل
شوی اینجایگه ناگه مبدّل
بلابین و بلاکش اندر اینجای
که تا گردی چو عیسی عین آلای
بلاکش همچو او گر پایداری
که چون عیسی کنون در پای داری
که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست
که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست
بلا را با لقا پیوسته میدار
کسی کامد بلای او خریدار
هر آنکو در بلا پائی ندارد
میان آن بلا شکری گذارد
بود او را همیشه عاقبت خیر
اگر در کعبه باشد او اگر دیر
بنزد جان جان هر دو یکی است
بلا را خیر در حق بیشکی است
بلا نفس است شیطان نفس بنگر
چو شیطانست نفس ای نیک منظر
چو از نفست بلایت میرسد بیش
از اوئی دائما مسکین و دلریش
ز نفست این همه اینجا بلایست
از اینجانت بماند ابتلایست
بلای نفس دیدن جمله مردان
اگرمردی ز نفست رخ بگردان
بلای نفس بیشک دید آدم
از آن مجروح شد بی عین مرهم
بلای نفس دید آنکس که ابلیس
بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس
بگو کاین جایگه بر چیستی تو
در اینجاآمدی بیرون ز ساعت
سعادت داری اینجا یا شقاوت
چه داری آنچه داری راست برگو
ز من این سرّ دل درخواست برگو
بدو گفتم که ای جان جهانم
یقین دانم که من راز نهانم
ز سرّ تو شدم پیدادر این دم
ز تو گویم حقیقت راز آن دم
ز سرّ تو در اینجا دید دیدم
به یک لحظه بکام دل رسیدم
ز راز تو شدم پیدا نهانی
بخواهم گفت اسرار معانی
بگفتی کیستی من خود که باشم
بنزد ذاتت ای حیدر که باشم
که باشم من نیم خود نیستم من
در این دنیای دون خود کیستم من
نیم من نیستیم دارم بباطن
ز ظاهر بازگویم کار باطن
نیم من اندرونم هیچ نبود
سراپایم به جز از هیچ نبود
سراپایم همه بر هیچ افتاد
بنای باطنم بر هیچ افتاد
ندارم هیچ و در پیچی فتادم
یقین دانم که در پیچی فتادم
ندارم هیچ و میدانی تو رازم
تو خواهی بود حیدر کار سازم
ندارم هیچ و پایم رفته درچاه
شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه
چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند
درونم اندر این عین فنا ماند
چو پایم در درون چاه ماندست
منم حیران بدید شاه ماندست
بجز درد جگر اینجا ندارم
بمانده دردرون چاه خوارم
جگر پرخون و دل سوخته من
ولیکن سرّ ز تو آموخته من
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در این چه مانده سرگردان و خوارم
نیم حیدر کنون ما راتو دانی
که ما را دادهٔ راز نهانی
کمر در خدمت تو بستهام من
که با رازت کنون پیوستهام من
کمر بستم علی آسا به پیشم
که تا مرهم نهی بر جان ریشم
کمر بستم علی آسا برت من
که کردستی مرا اسرار روشن
کمر بستم علی آسا کنونم
که در اسرار هستی رهنمونم
کمر بستم زجانت بندهام من
سر اندر نزد تو افکندهام من
کمر بستم منش تا روز محشر
که بودی اوّلین راهم تو رهبر
کمر بستم ز اسرارت نگردم
یکی لحظه ز گفتارت نگردم
کمر بستم که میدانم ترا حق
ز تو دارم کنون من سرّ مطلق
کمر بستم که میدانم که جانی
که گفتستی مرا راز نهانی
کمر بستم بنزدت تا قیامت
کشم در راه تو بیشک ملامت
کمر بستم کنون نزدیکت ای جان
بگویم بیزبان با عاشقان آن
کمر بستم بنزدت بی یقین باز
مرابنمای اینجا اوّلین راز
کمر بستم که جانی در تن و دل
کنی اسرار اینجا روشن دل
زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید
نظر کرد و وجودش ناتوان دید
ز سر تا پای او پیوسته درهم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در او اسرار جانان یافت اینجا
حقیقت راز پنهان یافت اینجا
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پای او در آب و در خاک
درون چاه معنی بازمانده
ولیکن صاحب پر راز مانده
چون آن اسرار از او بشنید حیدر
که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر
جوابش داد کایمر تو ز هستی
ز عشق دوست تو سرّ الستی
الست عشق داری چون نهٔ تو
ز جام عشق کل مست مئی تو
زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی
چونی گفتی کنون تو مست گشتی
تو هستی این زمان از هست اسرار
که خواهی بود بیشک مست اسرار
تو هستی راز دار هر دو عالم
بگوئی بیزبان سرّ دمادم
تو هستی راز دانِ خالقِ پاک
که پروازت بود از عین افلاک
تو هستی این زمان اسرار گفته
ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته
تو هستی این زمان مر سرّ بیچون
که برگوئی زِ هر رازی دگرگون
تو هستی این زمان اسرار ما را
بگوئی هر زمان گفتار ما را
تو هستی این زمان سرّ الهی
بگو اسرار چندانی که خواهی
تو داری و تو هستی راز جانان
بگو با عاشقان اسرار سبحان
ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم
برو با عاشقان می گو دمادم
بگو با عاشقان سرّ نهانی
بزن دمهای شوق لامکانی
بگو با عاشقان آنچه شنفتی
که با من خوب اسرارت بگفتی
بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز
حجاب از پیششان کلّی برانداز
بگو با عاشقان هر لحظه پنهان
نمود عشق سرّ دوست اعیان
بگو با عاشقان گفتار ما را
که تا دانند هان اسرار ما را
ترا دادیم اکنون داد ده تو
وجود خویشتن بر باد ده تو
سر و پایت بیفکن همچو عشّاق
که بیسر سرّها گوئی در آفاق
سر و پایت بیفکن بیسر و پای
رموز عشق را اینجا تو بگشای
سر و پایت بیفکن تا توانی
که بیسر بازدانی آنچه دانی
سر و پایت بیفکن راز برگوی
که با عشّاق گردانی تو چون گوی
که چون تو اندر آئی در سخن تو
بگوئی جملگی راز کُهن تو
همه عشّاق از رازت در آواز
ببیند جان جان اینجایگه باز
سماع عشق جانان گوش دارند
نمود جسم و جان بیهوش دارند
سماع جسم و جان عین فنا دان
فنا را جملگی رازِ بقا دان
بوقتی کاندر آید نی بگفتار
بنالد ناگهی از شوق دلدار
دلِ عشّاق در پرواز آید
در آندم در نمود راز آید
کند بیهوش جان عاشقان را
براندازد زمین را و زمان را
دل و جان محو گرداند بیکبار
نماید رخ ز ناگاهیت دلدار
در آندم وانماید عاشقانش
که ازنی بازداند عاشقانش
که او اینجا چه میگوید زنالش
ز درد عشق بنماید جمالش
چو دم در نی شود بیچون بماند
که داند تا که گفتن چون بداند
دل صادق از آن دم جان ببیند
رخِ معشوق خود پنهان ببیند
دل صادق در آندم یار جوید
عیان ذات در اسرار جوید
دل صادق بداند کان چه حالست
دم نی عاشقان اینجا وصال است
دل عشّاق آندم دم زند کل
نهاد خویش بر عالم زند کل
دم عشّاق آندم عین هستی
بیابد بی نمود بت پرستی
دل عشّاق در اسرار آید
عیان در دیدن دیدار آید
دل عشّاق آندم گر بجوید
همه اسرار با دلدار گوید
در آندم گر سماع بی سماعش
بر آید جان کنی اینجا وداعش
اگر مرد رهی آندم که بیند
سزد گر جسم و جان اینجا نبیند
در آندم رحم کن گر مرد راهی
بگوید بی عیان سرّ الهی
در آندم جهد کن تا راز اوّل
بیابی چون کنی جسمت مبدّل
در آندم جهد کن کز جان بر آئی
که چون بیجان شوی عین بقائی
در آندم جهد کن تا راز گوئی
نباشی تو ابا حق بازگوئی
در آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب و گل نباشد
در آندم جهد کن تا باز دانی
ابی خود جمله اسرار معانی
در آندم جهد کن بیخویشتن تو
که پی بردی نمود جان و تن تو
عیان بینی جمال اندر جلالش
رسی بیجان و دل اندر وصالش
عیان بینی تو بی خود روی دلدار
شود اسرار مخفی بر تو اظهار
عیان بینی درون خود بقایش
در آندم باز جو کلّ لقایش
عیان بینی نمود جمله مردان
فلک همچون تو اندر رقص گردان
در آندم چون فلک در رقص آئی
ترا پیدا شود عین خدائی
فنا شو اندر آن دم در فنا تو
که تا یابی همه عین لقا تو
فنا شو در خدا تو از دم نی
تو همچون او بخور یک دم از آن می
از آن دم مست شو در حالت جان
که تا بینی رخ معشوق اعیان
از آن می مست شو در بیخودی تو
که بیرون آئی از نیک و بدی تو
از آن می مست شو اندر نمودار
حجاب مستیت از پیش بردار
از آن می مست شو پس مست حق باش
دمادم همچو نی تومست حق باش
از آن می مست شو مانند گوئی
بزن در عشق اینجا های و هوئی
از آن می مست شو مانند افلاک
برافشان نور قدس خویشتن پاک
از آن می مست شو جانان نظر کن
تمامت ذرّهها در خود خبر کن
از آن می مست شو مانند حلّاج
وجود خود چو نی کن همچو آماج
از آن می مست شو مانند منصور
چو نی در دم بجوش جان خود صور
از آن می مست شو اعیان مطلق
مزن از بیخودی از حق اناالحق
از آن می مست شو تو جان جانی
چرا در خویشتن اکنون نهانی
از آن می مست شو اسرار بشناس
نمود نقش خود کن دید نقاش
از آن می مست شو تا چند خود بین
توئی اکنون دمادم سرّ حق بین
از آن می مست شو بنمای مطلق
تو چون منصور کل سرّ اناالحق
چونی اندر میان جمع نالان
یقین دانند عیان صاحب وصالان
که بیچونست ازگفتار او راست
که اسرار معانی نیست پیداست
ز سرّ عشق دارد نی وصالی
که میدارد که مینالد ز حالی
ز سرّ عشق نی نالان درآمد
ز بهر عاشقان او رهبر آمد
ز سرّ عشق مردان راز گفتند
حقیقت هر یکی از راز گفتند
از او هر یک بیانی کرد اینجا
که از بهر چه دارد شور و غوغا
فغان نی ز اسرارست دردم
که میگوید ز عشق درد آندم
فغان نی علی دانست یکبار
که او دانستش و بخشید اسرار
فغاننی عیان میدان که حیدر
یقین دانسته همچون راز اکبر
فغان نی همه از درد باشد
کسی داند که مردِ مرد باشد
ز درد عشق مینالد ز اسرار
سماع جان کسی داند که از یار
که چون او جان و دل سوراخ دارد
همیشه سوز و درد و آخ دارد
اگر تو صاحب دردی فغان کن
وجود خویشتن اینجا نهان کن
اگر تو صاحب دردی در این راز
حجاب آندم ز پیش خود برانداز
اگر تو صاحب دردی در این بین
خدا را در نهادت خود یقین بین
اگر تو صاحب دردی بهرحال
بجز حق میمبین خود هیچ احوال
در آن ساعت که دل بیخویش گردد
نمود عشق جمله درنوردد
یکی باشد سماع عشق در جان
که بنماید حقیقت روی جانان
چونی باش ای ندیده جوهر راز
دم خود کرده در اسرار کل باز
همه زان تو و تو در سماعی
بکرده جان و جسمت را وداعی
همه مردان ره حق باز دیدند
سماع دوست در جان بازدیدند
سماع دوست در جانست نه در نی
تو خوردستی از آن جام ازل می
دم آدم چو در نی سالها کرد
بسی در هر صفت آوازها کرد
دم آدم همه اسرار برگفت
هر آنچه دید بُد از یار برگفت
دم آدم چو در نی شد نهانی
بگفت اسرار کلّی در معانی
دم آدم تو داری و توئی نی
بهر رازی تو مینالی تو از وی
دم رحمان توداری و مشودور
دمادم میدمد درجان تو صور
زند سوراخ در بود وجودت
عیان کردست مر اسرار بودت
ز چاه آمد برون ناله ز انوار
نمود این جایگه او بود دیدار
ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید
نمود راز خود اینجا بجوید
همه اسرار جان دارد در اینجا
همه انوار جان دارد در اینجا
از آنجا آمد اندر جاه دنیا
که تا گردد ز راز آگاه دنیا
چو حق در جاه دنیا راز برگفت
یقین هم جاه دنیا راز بشنفت
علی بودست اگر این سر بدانی
ز من بشنو تو اسرار معانی
چو زین چاهت برآمد صورت بود
همی جوئی از آن اسرار معبود
سر و پایت بیفکن تا که این راز
بدانی در زمان انجام و آغاز
نهادت برگره افتاد در پیچ
درونت همچو نی خالیست در هیچ
نهادت برگره کردند از آغاز
نمییابی تو راز اوّلین باز
از آن جامی که جانها مست او شد
نبُد پیدا نمود هست او شد
از آن جامی که خوردست عین منصور
که نامش بود کل تا نفخهٔ صور
از آن جامی که اشیا یافت بوئی
بسرگردانست دائم همچو گوئی
از آن جامی که خورشید جهانتاب
چشیدست و بسرگردانست از تاب
از آن جامی که مه خوردست در ره
شود ازتاب او مر جوهر مه
از آن جامی که آتش یافت خانه
از آن مستی همی سوزد زمانه
از آن جامی که رطلی یافته باد
از او شد عالم ارواح آباد
از آن جامی که یکدم خاک دیدست
از آن اسرار صنع پاک دیدست
از آن جامی که در آب روانست
از آن از عشق او ازجان روانست
از آن جامی که در کهسار افتاد
یکی قطره ز هستی زار افتاد
وجودش پاره شد اندر غم یار
همی گردد شده ریزه ز تیمار
مئی کان بحر خورد و میزند جوش
کجاهرگز تواند بود خاموش
مئی کان جسم ناگه یافت بوئی
فتاد اندر درونش های و هوئی
مئی کین دل از او یک قطره خوردست
ز بوی عشق در اندوه و دردست
مئی کان جان بخورده درمعانی
همی گوید همی راز نهانی
مئی کان سالکان اینجای خوردند
فتاده درره و وز خود بمُردند
مئی کان عاشقان لاابالی
دمادم میخورند اینجا بحالی
مئی کان چون خورند عشّاق اینجا
نواها میزنند آفاق اینجا
مئی کان جسم جان یک قطره دریافت
سوی کون و مکان دزدیده بشتافت
مئی کان خورد عطّار اندر اینجا
نماید لحظه لحظه سرّ یکتا
درون او سماع یار دارد
دل از جمله جهان بیزار دارد
نمیداند که خود آخر چه گفته است
که او دُرهای پر معنی بسفتست
نماندش عقل و هوش و عین ادراک
برافکند است کلّی جسم و جان پاک
ز زیر عشق در آفاق جانها
زند اوداستانها در بیانها
دمادم میزند این زیر عشّاق
که او دارد عیان تدبیر عشاق
دمادم میدمد ازنفخهٔ صور
اناالحق میزند مانند منصور
اناالحق میزند در کلّ آفاق
میان جمله عشّاق است اوطاق
نوای پردهٔ عشّاق دارد
عیان آیات فی الافاق دارد
نوار پردهٔ عشّاق سازد
همه ذرّات در جان مینوازد
ز زیر عشق دایم در خروش است
ز بحر لامکان اینجا بجوش است
ز زیر عشق این دستان که بنواخت
سر عشّاق در عالم برافراخت
ز زیر عشق عشّاق جهان او
همه در رقص کردستش جهان او
چو زیر عشق هر دم مینوازد
ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد
چو زیر عشق او را دردم آید
از آن دم یادش اینجا زادم آید
که آدم چون برون آمد ز جنّت
درونش پر خروش و عین قربت
شب و روزش نبُد جز ناله و درد
بمانده در میان دهر او فرد
سماع درد و زیر شوق جانش
همی زد در درون جان نهانش
از آن دُردی که آدم یافت اینجا
کنون اندر درون افتاد ما را
از آندردم دمادم من خروشان
بدیگ عشق اینجاگاه جوشان
همه ذرّات من اندر سماعند
بکرده عقل جان اینجا وداعند
برافکندند کلّی دل از این خاک
که اینجا بازدیدند صانع پاک
برافکندند کلّی پرده از رخ
چو بشنیدند کل از یار پاسُخ
برافکندند اینجا کلّ هستی
رها کردند بیشک بت پرستی
برافکندند اینجا هستی خود
چو افتادند اندر مستی خود
برافکندند آنچه بود پیدا
شدند از لامکان دید پیدا
ز دیده دید حق را باز دیدند
نظر کردند و اندر حق رسیدند
ز دیده دید جانان راز بنمود
مر انسان را نمودش باز بنمود
همه ذرّات من درحق رسیدند
نمود جان جان از حق بدیدند
همه ذرّات من جویای یارند
ورا دید نهان گویای یارند
همه ذرّات من در ترجمانند
دمادم جمله در شرح و بیانند
همه ذرّات من اندر فنا اند
بکلّی در عیان عین بقا اند
همه ذرّات من نابود گشتند
سراسر جملگی معبود گشتند
همه ذرّات من اندر نمودار
عیان بنموده در اینجای دیدار
همه ذرّات من در شوق جانند
کنون افتاده اندر ذوق جانند
همه ذرّات من در آشکاره
چو منصورند کلّی پاره پاره
همه ذرّات من منصور گشتند
سراسر جملگی پر نور گشتند
همه ذرّات من اندر اناالحق
فرو گفتند راز یار مطلق
همه ذرّات من چون یاردیدند
زهر سوئی بسوی او رسیدند
همه ذرّات من اینجا نهانند
ز دید یار خود اندر عیانند
همه ذرّات من در اوّلین باز
بدیده جمله را از آخرین باز
مرا چون وقت کشتن آمده باز
همی گوید حقیقت گو ز سرباز
مرا چون وقت کشتن در رسیدست
که چشم جانم اینجا حق بدیداست
همه ذرّات من گردان عشقند
از آن اینجای سرگردان عشقند
که وصلم ناتمامی باشد اینجا
مرا ناپخته خامی باشد اینجا
چو وقت کشتن آمد در وصالم
نمانده ذرّهٔ عین وِبالم
چو وقت کشتن آمد جان جانان
شوم اینجا ز دید دوست پنهان
مرا چون وقت کشتن پیش آمد
نمود عشقم اینجا بیش آمد
مرا چون وقت کشتن زود دیدم
برافکندم همه معبود دیدم
مرا چون وقت کشتن آمدست هان
نخواهم دید جز که جمله جانان
مرا چون محو شد در دیدن دوست
یقینم شد که درگفتار کل اوست
مرا خود جان چه باشد خود قبولست
که او اندر اصول دل نزول است
دل و جان رفت جانانست تنها
که اینجا میکند او شور و غوغا
دل و جان رفت جانان رخ نمودست
درون جان و دل گفت و شنودست
دل و جان رفت تا بنمود دیدار
بجز جانان نمیبینم پدیدار
دل و جان رفت و او میبینم و بس
بجز اونیست در عالم مراکس
دل و جان رفت تا دیدار دیدم
نظر کردم بکلّی یار دیدم
دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار
نمود جانش جانان گشت عطّار
دل و جان رفت جانان جان گرفتست
درون جسم و جان پنهان گرفتست
دل و جان رفت جانانست تحقیق
مرا در داده اینجاگاه توفیق
دل و جان رفت دید او را ز اوّل
ندارد زان بجان و دل معوّل
دل و جان رفت و حق اسرار گفتست
خود او در وصال او بسفتست
دل و جان رفت شد جمله ابر باد
که تا شد عالم ارواح آباد
نمود جمله عشّاقم من از جان
که در من کرده است او راز پنهان
نمود جمله عشّاقم من از دل
که بگشودم در این جا راز مشکل
نمود جمله عشّاق جهانم
که من کل آشکارا و نهانم
نمود جمله عشّاقم در آفاق
که از من شور خواهند کرد عشّاق
نمود جمله عشّاقم بمعنی
که دارم شرح عشق ونور تقوی
نمود جمله عشّاقم نهانی
مرا شد منکشف جمله معانی
نمود جمله عشّاقمخبردار
که چون منصور هستم من ابردار
نمود جمله عشّاقم که دیدم
نمود یار آنگه سربریدم
نمود جمله عشّاقم بکشتن
بخواهم یک دم از سردرگذشتن
نمود جمله عشّاقم که در کل
کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ
نمود جمله عشّاقم چو آدم
که دارم جنّت جانان در این دم
دم من دمدمه در عالم انداخت
وجود عاشقان چون شمع بگداخت
دم من دمدمه دارد نهانی
که او دیدست کل عین العیانی
دم من سالکان را کرد واصل
که دارد جملگی مقصود حاصل
دم من وصل دارد ازنمودار
که اینجا میندارد هیچ پندار
دم من عین ذاتِ لامکانست
حقیقت راست خواهی جان جانست
دم من هست سلطان شریعت
از آن دم زد بکلّی از حقیقت
دم من زان دم است اینجا بدیده
چو منصورم بکام دل رسیده
دم من زان دم است و آدم آمد
که ما را راز از جان دم دم آمد
دم من ذات دارد در صفاتست
یقین داند که او کلّی زذاتست
دم من میزند اینجا اناالحق
نظر هم بین تو در تقوای مطلق
دم من هو زند یا هو ندیده
نمود لابکل در هو بدیده
دم من هو زند از ذات اعظم
دمادم خواند او آیات اعظم
دم من هو زند کو دید هو است
ز عین ذات در اللّه هو است
دم من هو زند اند رسموات
که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات
دم من هو زند جز هو ندیدست
که اینجا گه زلا درهو رسیدست
دم من هو زند در عشق جانان
نمود صورت اینجا کرده پنهان
دم من هو زند کو واصل آمد
عیان ذات او را حاصل آمد
دم من هو زند چونعاشقان او
که کل دیدست اینجا جان جان او
منم واصل که کل دیدار دیدم
در اینجا من عیان یار دیدم
من و یاریم و کل پیوسته با هم
دل وجانست و جان و دل در این دم
بهشت روی جانان هست معنی
که معنی دارم اندر عین تقوی
بهشت روی جانان در رخ ماست
که او اسرار گفت و پاسخ ماست
در این دنیا مرا شادی از آنست
که ما را سرّ معنی جان جانست
در این دنیا که دیدست جان جانان
که من دریافتم در خویش اعیان
در این دنیا بسی زیندم زنندش
ولی مانند احمد کی بدندش
در این دنیا نباشد چو محمّد(ص)
چو او منصور دائم هم مؤیّد
در این دنیا جز او دیگر نباشد
چو او پیغامبر و رهبر نباشد
خدا بود او ولی بر قدر هر کس
نمود اسرار خود از این سخن بس
درون جان عطّارست تحقیق
که اودارد در اینجا راز توفیق
درون جان عطّارست احمد
بکرده فارغ از نیکی و از بد
درون جان عطّارست گویا
ولی عطّار را او هست جویا
درونم اوست هم بیرونم از اوست
که او دیدم حقیقت مغز هر پوست
از او میگویم و من او شدستم
عیان تحقیق ذات او بدستم
از او میگویم اینجاگه از اویم
ز بهر دید او در گفتگویم
مرا گفتست اندر خواب دلدار
که خواهیمت بریدن سر بناچار
سر و جانم فدای روی او باد
همیشه روی من در سوی او باد
سر و جانم فدای خاک پایش
که اینجا من نمیبینم ورایش
کسی کو بهتر از وی باشد اینجا
که او جانست پنهانی و پیدا
چو صیت اوست در عالم گرفته
نمود ذات او همدم گرفته
دم مردم از او صوری روانست
از اوهر جان یقین نور عیانست
کسی کو میشناسد همچو عطّار
شود کل از وجود خویش بیزار
کسی کو میشناسد دید حق اوست
که اندر آفرینش مرسبق اوست
کس کو راست از جان خواستگارش
وِرا زینجا ببیند آشکارش
کسی کو راست او از دل ببیند
نه اندر عین آب و گل ببیند
کسی کو راست اینجاگه غلامش
درون جان کند اینجا پیامش
نماید حق درون جان عیان او
که دارد اوّلین و آخرین او
نماید حق که او تحقیق حق است
وجود پاک او با حق بپیوست
کنون حقست اندر جزو و کل جان
که او راهست این اسرار اعیان
محیط مرکز جانهاست احمد
که او را دردو عالم بُد مؤیّد
درون جان حقیقت جان جانست
چگویم آشکارا و نهانست
چو مر عطّار او را دید بشناخت
عیان جسم و جان پیشش برانداخت
در آخر کرد اینجا واصلم اوست
همه مقصود کلّی حاصلم اوست
بگفت احمد چو دیدم صاحب درد
که من بودم میان سالکان فرد
بگفت اسرارها در گوش جانم
نمود اینجایگه عین العیانم
عیان بنمود ما را در حقیقت
چو حق بسپردمش راه شریعت
ره شرعش سپار و دم ازین زن
وجود خویش بر چرخ برین زن
ره شرعش سپار و جان فنا ساز
نقاب از لعبت صورت برانداز
ره شرعش سپار اندر نهانی
که او بنمایدت کلّ معانی
ره شرعش سپار و حق یقین یاب
نمود او خدا عین الیقین یاب
از او واصل شو و زو گوی دائم
که بود اوست اندر ذات قائم
از او واصل شو وحاصل کن اعیان
ازو بشنو حقیقت نّص قرآن
از او واصل شو و دم دم همی زن
کز او گرددهمه اسرار روشن
از او واصل شو و زو گوی اسرار
در او شو ناگهی تو ناپدیدار
چُه گوئی می ندانی آن معانی
وگر دانی از او حیران بمانی
خدا و مصطفا هر دویکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
خدا و مصطفا درجان نهانند
مرا این جایگه شرح و بیانند
خدا و مصطفا در جان بدیدم
چو مه در پیش اشیا ناپدیدم
منت بگداخته از بهر ایشان
بجان دارم از ایشان ذوق ایشان
یکی اندر حقیقت دیدهام یار
مرا برداشت اینجا عین پندار
یکی اندر حقیقت یافتستم
از او بیخود بکل بشتافتستم
یکی اندر حقیقت بین تو دلدار
که میگوید دمادم در سخن یار
منم در جان و پنهان بود بودم
همه معبود بودم تا که بودم
اگر مرد رهی کلّی فنائی
در آن دید فنا تو در بقائی
لقای یار بی صورت بود هان
چرا هستی بدیده دید برهان
دلا تاچند گوئی سرّ اسرار
چو جانت گشت کلّی عین دیدار
نمود جمله مردان دیدی از خویش
حجاب صورتت چون رفت از پیش
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
چرا اسرارها گوئی دمادم
تو اینجاگه غریبی ای دل آزار
ولیکن هستی اندر عین دیدار
تو اینجاگه در آخر راز دیدی
نمود یار خود را باز دیدی
نمود یار داری در فنا باز
ترا مکشوف شد انجام و آغاز
سرانجامت چنین افتاد دانی
که خواهی گشت در کُشتن تو فانی
سرانجامت چنین افتاد از حق
که بیخود میزنی اینجا اناالحق
اناالحق را ز الحق در دو حرفست
چنین معنی بشرع اینجا شگرفست
تو الحق گوی تا رازت شود فاش
اناالحق خود بگوید نیز نقاش
همو گفتست در منصور اناالحق
تراگوید ابی سر کل اناالحق
همان کو گفت بر منصور بادار
بگوید در نهاد تو بیکبار
همان کو گفت در منصور انالحق
همان گوید حقیقت نی اناالحق
همان کو گفت هم او بازگوید
در اینجاگه همه کل راز گوید
همان کو گفت هم آنکس شنفتست
که او گفتست اناالحق او شنفتست
همان کو گفت خود را کرد بردار
تو گر مردی از این معنیت بردار
همان کو گفت اینجا سربرید او
جمال خویشتن بی سر بدید او
همان کو گفت در یک دیده باشد
کسی باید که صاحب دیده باشد
که تاداند یقین اینجا اناالحق
که جز حق مینگوید خود اناالحق
اناالحق از نمود حق عیانست
که این در ذات او راز نهانست
اناالحق آنکه برگوید ابی دید
نباید اندر اینجا روی او دید
کسی باید که او کل دیده باشد
درون جز و کل گردیده باشد
اناالحق گوید اندر عین هستی
خورد آن جام را کلّی ز مستی
چو منصوری شود تا سرّ بداند
بجز وی هیچ چیزی مینداند
چو منصوری شود اندر فنایش
ببیند عاقبت دید بقایش
چو منصوری شود جوید اناالحق
سزد کز دید گوید او اناالحق
چو منصوری شود در عین خواری
کند در پای دار او پایداری
چو منصوری شود هستی آن ذات
بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات
چو منصوری شود اینجا عیانی
پذیرد او نشان بی نشانی
نشان بی نشان گردد در این راز
که او بنماید اینجا راز حق باز
ببازی نیست این گفت حقیقت
که تا نسپارد اینجاگه طریقت
طریقت بسپر و دریاب الحق
چو در کلّی رسی حق گوی الحق
کسانی کین طلب دارند اینجا
نیاید راست آن در عین غوغا
کسی مَردَست اندر دید عشاق
که چون منصور گردد کل عیان طاق
کسی مردست همچون او نمودار
که آوردند او را بر سر دار
کسی مردست همچون او عیانی
که گردد او نشان در بی نشانی
نشان اینجانگنجد بی نشان باش
حقیقت راز مردان جهان باش
نشان صورت اینجاگه بیفکن
که گردد مر ترا این راز روشن
نشان صورت اینجا محو گردان
که اوّل راز این باشد ز اعیان
نشان صورت و معنی بر افکن
اگر مردی تو بی دعوی بیفکن
نشان ذات کلّی بی نشان است
که عاشق در نهاد ذات فانی است
اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو
پس آنگاهی چو مردان جهان شو
چو گردد بی نشان صورت در این راه
بباید اندر این جا دیدن شاه
چو گردد بی نشان با بود باشد
یقین در دید حق معبود باشد
چو گردد بی نشان دادار گردد
ز دید خویشتن بیزار گردد
چو گردد بی نشان هستی پذیرد
وجود او بمیرد حق نمیرد
بماند زندهٔ جاوید آنکس
که جز یکی نبیند در جهان کس
بماند زندهٔ جاوید عاشق
که اندر بیخودی حق یافت صادق
اگر زنده دلی هرگز نمیری
اگر هستی چنین حق بی نظیری
اگر زنده دلی مرده مشو تو
چو یخ اینجای افسرده مشو تو
چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو
که تا اینجا نباشی آب و گل تو
چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک
برافکن همچو عیسی جان و دل پاک
چو عیسی زنده میر و جان جان بین
تو روحاللّه شو عین العیان بین
چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک
که تا چون خر نمانی در گَو خاک
چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین
بجز حق خودمدان و خویش حق بین
چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد
چو رفتی از میان دید خداگرد
چو عیسی زنده دل باش و یقین باش
نمود اوّلین و آخرین باش
چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک
ببینی ذاتحق اندر عیان پاک
چو عیسی گر شوی در حق مجرّد
شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد
چو عیسی گر شوی تو روح اللّه
زنی دم همچو او در قل هواللّه
چو عیسی گر شوی نور علی نور
تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور
تو روح اللّه باشی همچو عیسی
شوی مانند او در ذات یکتا
تو روح اللّه هستی و یقینی
ولیکن بود خود اینجا نبینی
چو روح اللّه باش و روح بردار
که تا اللّه کل آید پدیدار
چو روح اللّه باش اندر طریقت
حذر کن از پلیدیّ طبیعت
خدای اوّلین و آخرین بین
چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین
چو روح اللّه دم زن از نمودار
که مرده زنده گردانی ز دلدار
چو روح اللّه دم زن تا دم آئی
ترا پیدا شود دید خدائی
چو روح اللّه شو جانبخش مرده
برافکن از نمود ذات پرده
چو روح اللّه مرده زنده گردان
فلک را با ملک کل زنده گردان
چو روح اللّه گر این راز دانی
حقیقت مرده جانبخشی که جانی
تو جانانی اگر این دید یابی
بیان من نه از تقلید یابی
تو جانانی ولی پنهان ذاتی
کنون افتاده در عین صفاتی
تو روح اللّه را اینجا ندیدی
چه گر عمری در این عالم دویدی
تو داری آنچه گم کردی بجو باز
که تا یابی یقین اینجا بجو باز
تو عیسی در درون داری حقیقت
ولیکن باز ماندی در طبیعت
طبیعت دور کن تا جان شوی تو
حقیقت در صفت جانان شوی تو
چو عیسی صورت و معنی برافکن
که تا گردی حقیقت جان روشن
چو عیسی صورت و جان را یکی کن
چو روح اللّه در اعیان یکی کن
نداری تاب آن کین سر بدانی
نیابی باز اسرار نهانی
توئی افتاده چون عیسی گرفتار
بدست ناکسان مردم آزار
توئی افتاده چون عیسی همه روح
نه سر تا پای تو یکتا همه روح
تو روحی جسم را کلّی رهاکن
عنایت را چو عیسی ابتدا کن
چو جان گردی اگر جانان شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
تو جان گردی چو عیسی روح اللّه
شوی گر جان جان بینی تو ناگاه
ولی اینجا بلا یابی ز اوّل
شوی اینجایگه ناگه مبدّل
بلابین و بلاکش اندر اینجای
که تا گردی چو عیسی عین آلای
بلاکش همچو او گر پایداری
که چون عیسی کنون در پای داری
که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست
که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست
بلا را با لقا پیوسته میدار
کسی کامد بلای او خریدار
هر آنکو در بلا پائی ندارد
میان آن بلا شکری گذارد
بود او را همیشه عاقبت خیر
اگر در کعبه باشد او اگر دیر
بنزد جان جان هر دو یکی است
بلا را خیر در حق بیشکی است
بلا نفس است شیطان نفس بنگر
چو شیطانست نفس ای نیک منظر
چو از نفست بلایت میرسد بیش
از اوئی دائما مسکین و دلریش
ز نفست این همه اینجا بلایست
از اینجانت بماند ابتلایست
بلای نفس دیدن جمله مردان
اگرمردی ز نفست رخ بگردان
بلای نفس بیشک دید آدم
از آن مجروح شد بی عین مرهم
بلای نفس دید آنکس که ابلیس
بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سئوال کردن کسی ازمنصور حلّاج در سرّ دوستی حق تعالی و جواب گفتن او با تمام فرماید
یکی پرسید ازمنصور حلّاج
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلّاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سرّ معنی مر ندانست
نداند این بیان الّا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سرّ این کار
نداند این رموز الّا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مُردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دارِ دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دُهُل فریاد داری
میانت خالی و پُر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرّت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوّت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقّاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امّید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سرّ به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دمِ تو
دم تو آمد اینجاآدمِ تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سرّ لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیانِ رازِ شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلّی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش
اگر نقّاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقّاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذُل
اگر نقّاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقّاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقّاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقّاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقّاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقّاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقّاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقّاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقّاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقّاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقّاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقّاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطّار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعیّن
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سرّ گفتار
اناالحق حجّت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران دُر ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعرِ بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقّاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقّاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سرِ دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سرّ جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سرّ جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سرّ یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کلّ آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی اللّه خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
چو اوّل اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اوّل ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرّات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطّار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بُد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سرّ نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلّی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشّاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سرّدلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سرّ لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلّی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گُمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوّت گرفتست
که ذرّات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت درّ معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزّه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقّاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم به جز من کس نبودم
همه گفتار من سرّ اله است
ولی ذرّات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرّات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امّید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امّید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذرّه رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذرّه
شده اینجایگه بر خویش غرّه
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرّات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرّهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیّدی که آید تا برِ شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خَور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سرّ فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیانِ نور ذاتی
چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که دُر داریّ و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خَود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردانِ جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرّات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذرّه و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفراللّه
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سرّ کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلّاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سرّ معنی مر ندانست
نداند این بیان الّا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سرّ این کار
نداند این رموز الّا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مُردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دارِ دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دُهُل فریاد داری
میانت خالی و پُر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرّت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوّت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقّاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امّید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سرّ به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دمِ تو
دم تو آمد اینجاآدمِ تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سرّ لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیانِ رازِ شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلّی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش
اگر نقّاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقّاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذُل
اگر نقّاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقّاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقّاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقّاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقّاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقّاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقّاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقّاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقّاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقّاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقّاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقّاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطّار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعیّن
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سرّ گفتار
اناالحق حجّت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران دُر ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعرِ بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقّاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقّاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سرِ دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سرّ جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سرّ جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سرّ یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کلّ آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی اللّه خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
چو اوّل اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اوّل ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرّات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطّار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بُد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سرّ نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلّی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشّاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سرّدلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سرّ لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلّی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گُمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوّت گرفتست
که ذرّات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت درّ معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزّه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقّاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم به جز من کس نبودم
همه گفتار من سرّ اله است
ولی ذرّات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرّات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امّید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امّید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذرّه رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذرّه
شده اینجایگه بر خویش غرّه
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرّات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرّهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیّدی که آید تا برِ شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خَور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سرّ فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیانِ نور ذاتی
چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که دُر داریّ و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خَود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردانِ جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرّات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذرّه و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفراللّه
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سرّ کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در تقریر کردن شیخ ابوسعید ابوالخیر در تمثیل بدریای معانی و گمشدن دروی مثال قطره فرماید
چنین گفت آن بزرگ پیر اعظم
پناه دین و سلطان معظم
بحق محبوب حق عین شریعت
سپهسالار دین شاه حقیقت
سلیمان سخن در منطق الطّیر
که آنکس بوسعید است و ابوالخیر
ابوالخیر است دائم خیر حق بود
که بُد اینجایگه دیدار معبود
یقین دریافت اسرار معانی
که او را بود کل صاحبقرانی
یقین ازنور حق بود او نمودار
ز شاهی داشت اینجا زینت و کار
همش دنیا همش عقبی فزون بود
حقیقت رهبران را رهنمون بود
همش گنج صور هم گنج معنی
ورا بود ای پسر از گنج تقوی
چنان رفعت که او اندر جهان دید
کسی دیگر بخواب آن کی توان دید
چنین گفت او که اندر کلّ احوال
نشان بی نشان جستم به سی سال
به سی سال اندر اینجا خوندل من
بخوردم بی نمود آب و گل من
حجابم یک شبی برخواست ازپیش
نگه کردم من اندر جوهر خویش
چو دیدم بحر جستم گم شدم من
چو یک قطره که در قلزم شدم من
نظر کردم درون و هم برونم
حقیقت حق بد اینجا رهنمونم
صفات خویشتن در ذات دیدم
نمود جسم ودل در ذات دیدم
درون کل نظر کردم من ازجان
چو دیدم در حقیقت راز پنهان
یکی دریای بی پایان بدم من
در آندریا عجب غرقه شدم من
نمود ذات دیدم در دل خود
فروماندم میان مشکل خود
عجائب حیرتم در دل فزون شد
ولیکن عشق با من رهنمون شد
دلا دربحر لارفتم ابی خود
ندیدم هیچ آنجا نیک هم بد
نظر کردم همه یکسان نمودم
که من خود در میان واقف نبودم
ندیدم غیر در دریای جانان
شدم از عشق ناپروای جانان
یکی دیدم در آنجاجمله اشیا
ز پنهانی شده در بحر پیدا
همه در بحر موجود ونبُد هیچ
ولیکن در نظر بُد نقش پرپیچ
همه گمگشته بود و حق شده فاش
بهر کسوت نموده روی نقّاش
ز آب بحربنگر هر چه بینی
بکن فهمی اگر صاحب یقینی
همه از آب دریاگشته پیدا
همه در آب حیرانند و شیدا
همه در آب بنگر رخ نموده
ببسته بُد گره خود برگشوده
همه در آب و هم اندر همه جان
نمود سرّخود در بحر جانان
بهر نوعی که میدیدم ز اسرار
نمود شاه بُد آنجا پدیدار
نمود شاه بُد نی غیر دیدم
همه در آب دریا سیر دیدم
همه در آب و فارغ گشته ازآب
فتاده جملگی اندر تب و تاب
همه در آب دریا وصل جویان
بسر در عشق او هر لحظه پویان
همه در بحر آب و گشته غرقاب
همه در آب و گشته طالب آب
صدف را جوهر او درنهادش
در این بحر عیانی داد دادش
صدف دُر داشت جوهر نیز بر سر
شده در راه او بی پا و بی سر
همه گویا دل و خامش دهانان
طلبکار آمده در نزد جانان
همه در آب هم او را طلبکار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
طلبکارند چون جمله بدانی
تو نیز اینجایگه راز نهانی
طلبکارند و آب و جمله جانست
که همچون دوست بی نقش و نشانست
نشان دارند کل در بینشانی
همی جویند حیات جاودانی
تو چون ایشان میان آب غرقی
ولی اینجایگه در دید فرقی
بسی فرقست ازمه تا بماهی
ولی یکسانست نزدیک الهی
بسی فرقست اینجا چون ببینی
ولیکن حق زجمله برگزینی
همه یکرنگ دان در عین دریا
که در دریا شدند این جمله پیدا
ز هر دواصل دارند و وطن آب
ولیکن این معانی زود دریاب
تفاوت از سلوک و خلوت افتاد
که جوهر در صدف سر داد بر باد
بخلوت صبر کرد و شاد بنشست
ز جمله فارغ و آزاد بنشست
سکون کرد و ز ذات کل عیان شد
پس آنگه لایق هر شایگان شد
ببین تا لاجرم اینجا بهایش
چگونه هست مر نور لقایش
فروغش روشنی دل فزاید
شب تاریک ظلمت در رُباید
ز نورست و حقیقت نور باشد
به پیش سالکان مشهور باشد
دُر ارچه اصل آبست هم بغایت
بود از این و آن فرقی تفاوت
تفاوت آمدست اینجای از اصل
ز اصل اینجا بیابی ناگهی وصل
در این دریا توئی اینجا صدف وار
دهان بر بسته و بنشسته ناچار
در این بحر فنا بر بن نشسته
دهان خویش از حسرت ببسته
یکی جوهر درون سینه داری
چو ایشان نیز تو گنجینه داری
عجایب جوهری داری تو نادان
نمیدانی ترا از این چه تاوان
عجائب جوهری داری شب افروز
که شب گردد ز تاب نور آن سوز
عجائب جوهری شاهانه داری
ولیکن در صدف دُردانه داری
ترا این جوهر از هر دو جهان است
درونش جوهری دیگر نهان است
اگر این جوهر اینجا یافتی باز
ترا باشد از آن تمکین و اعزاز
اگر بی جوهر اینجاگه بمانی
چو ماهیدر بُن این چه بمانی
طلب کن جوهر این ذات اینجا
مشو غرقه چنین در عین دریا
طلب کن جوهر بیچون ببین ذات
نمود عین گردون بین در ذات
از این دُرهای معنی زود بگزین
درون هر یکی یک جوهری بین
چنین مستغرق دریا شدستی
که از بودت تو ناپروا شدستی
دمی زین بحر کن آخر نظاره
که اینجا جوهری اندر کناره
شده پیدا صدف با اوست مرده
به پیشِ عینِ جوهر جان سپرده
سپرده جان ودیده روی جوهر
نمود عشق گشته ناگهی دَر
هلاکیّت فتاده مر صدف وار
تو از آن جوهر اینجاگه بکف آر
چو جوهر یافتی بنگر شعاعش
نمود جسم و جان کن بس وداعش
کجا یابی تو اینجا جوهر ذات
که سرگردانی اندر بحر ذرّات
تو در بحریّ و جوهر مینجوئی
بیان چند زر تا چند گوئی
جواهر جوی از دریایِ معنی
اگر هستی ز دل دارای معنی
جواهر جوی همچون پادشاهان
چو جوهر یافتی برگو چو شاهان
خوشا آندم که جوهر باز بینی
وزان هم عزت اندر ناز بینی
ترا جوهر درون جسم و جانست
کنون از چشم صورتگر نهانست
نهانست این همه درجوهر ذات
خروشانند اینجا جمله ذرّات
طلبکارند او را جمله اینجا
بماند جملگی سرگشته اینجا
همه جویای جوهر در همه درج
نمیدانند این جوهر ورا ارج
نداند ارج این جوهر مگر آن
که دریابد حقیقت جان جانان
پناه دین و سلطان معظم
بحق محبوب حق عین شریعت
سپهسالار دین شاه حقیقت
سلیمان سخن در منطق الطّیر
که آنکس بوسعید است و ابوالخیر
ابوالخیر است دائم خیر حق بود
که بُد اینجایگه دیدار معبود
یقین دریافت اسرار معانی
که او را بود کل صاحبقرانی
یقین ازنور حق بود او نمودار
ز شاهی داشت اینجا زینت و کار
همش دنیا همش عقبی فزون بود
حقیقت رهبران را رهنمون بود
همش گنج صور هم گنج معنی
ورا بود ای پسر از گنج تقوی
چنان رفعت که او اندر جهان دید
کسی دیگر بخواب آن کی توان دید
چنین گفت او که اندر کلّ احوال
نشان بی نشان جستم به سی سال
به سی سال اندر اینجا خوندل من
بخوردم بی نمود آب و گل من
حجابم یک شبی برخواست ازپیش
نگه کردم من اندر جوهر خویش
چو دیدم بحر جستم گم شدم من
چو یک قطره که در قلزم شدم من
نظر کردم درون و هم برونم
حقیقت حق بد اینجا رهنمونم
صفات خویشتن در ذات دیدم
نمود جسم ودل در ذات دیدم
درون کل نظر کردم من ازجان
چو دیدم در حقیقت راز پنهان
یکی دریای بی پایان بدم من
در آندریا عجب غرقه شدم من
نمود ذات دیدم در دل خود
فروماندم میان مشکل خود
عجائب حیرتم در دل فزون شد
ولیکن عشق با من رهنمون شد
دلا دربحر لارفتم ابی خود
ندیدم هیچ آنجا نیک هم بد
نظر کردم همه یکسان نمودم
که من خود در میان واقف نبودم
ندیدم غیر در دریای جانان
شدم از عشق ناپروای جانان
یکی دیدم در آنجاجمله اشیا
ز پنهانی شده در بحر پیدا
همه در بحر موجود ونبُد هیچ
ولیکن در نظر بُد نقش پرپیچ
همه گمگشته بود و حق شده فاش
بهر کسوت نموده روی نقّاش
ز آب بحربنگر هر چه بینی
بکن فهمی اگر صاحب یقینی
همه از آب دریاگشته پیدا
همه در آب حیرانند و شیدا
همه در آب بنگر رخ نموده
ببسته بُد گره خود برگشوده
همه در آب و هم اندر همه جان
نمود سرّخود در بحر جانان
بهر نوعی که میدیدم ز اسرار
نمود شاه بُد آنجا پدیدار
نمود شاه بُد نی غیر دیدم
همه در آب دریا سیر دیدم
همه در آب و فارغ گشته ازآب
فتاده جملگی اندر تب و تاب
همه در آب دریا وصل جویان
بسر در عشق او هر لحظه پویان
همه در بحر آب و گشته غرقاب
همه در آب و گشته طالب آب
صدف را جوهر او درنهادش
در این بحر عیانی داد دادش
صدف دُر داشت جوهر نیز بر سر
شده در راه او بی پا و بی سر
همه گویا دل و خامش دهانان
طلبکار آمده در نزد جانان
همه در آب هم او را طلبکار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
طلبکارند چون جمله بدانی
تو نیز اینجایگه راز نهانی
طلبکارند و آب و جمله جانست
که همچون دوست بی نقش و نشانست
نشان دارند کل در بینشانی
همی جویند حیات جاودانی
تو چون ایشان میان آب غرقی
ولی اینجایگه در دید فرقی
بسی فرقست ازمه تا بماهی
ولی یکسانست نزدیک الهی
بسی فرقست اینجا چون ببینی
ولیکن حق زجمله برگزینی
همه یکرنگ دان در عین دریا
که در دریا شدند این جمله پیدا
ز هر دواصل دارند و وطن آب
ولیکن این معانی زود دریاب
تفاوت از سلوک و خلوت افتاد
که جوهر در صدف سر داد بر باد
بخلوت صبر کرد و شاد بنشست
ز جمله فارغ و آزاد بنشست
سکون کرد و ز ذات کل عیان شد
پس آنگه لایق هر شایگان شد
ببین تا لاجرم اینجا بهایش
چگونه هست مر نور لقایش
فروغش روشنی دل فزاید
شب تاریک ظلمت در رُباید
ز نورست و حقیقت نور باشد
به پیش سالکان مشهور باشد
دُر ارچه اصل آبست هم بغایت
بود از این و آن فرقی تفاوت
تفاوت آمدست اینجای از اصل
ز اصل اینجا بیابی ناگهی وصل
در این دریا توئی اینجا صدف وار
دهان بر بسته و بنشسته ناچار
در این بحر فنا بر بن نشسته
دهان خویش از حسرت ببسته
یکی جوهر درون سینه داری
چو ایشان نیز تو گنجینه داری
عجایب جوهری داری تو نادان
نمیدانی ترا از این چه تاوان
عجائب جوهری داری شب افروز
که شب گردد ز تاب نور آن سوز
عجائب جوهری شاهانه داری
ولیکن در صدف دُردانه داری
ترا این جوهر از هر دو جهان است
درونش جوهری دیگر نهان است
اگر این جوهر اینجا یافتی باز
ترا باشد از آن تمکین و اعزاز
اگر بی جوهر اینجاگه بمانی
چو ماهیدر بُن این چه بمانی
طلب کن جوهر این ذات اینجا
مشو غرقه چنین در عین دریا
طلب کن جوهر بیچون ببین ذات
نمود عین گردون بین در ذات
از این دُرهای معنی زود بگزین
درون هر یکی یک جوهری بین
چنین مستغرق دریا شدستی
که از بودت تو ناپروا شدستی
دمی زین بحر کن آخر نظاره
که اینجا جوهری اندر کناره
شده پیدا صدف با اوست مرده
به پیشِ عینِ جوهر جان سپرده
سپرده جان ودیده روی جوهر
نمود عشق گشته ناگهی دَر
هلاکیّت فتاده مر صدف وار
تو از آن جوهر اینجاگه بکف آر
چو جوهر یافتی بنگر شعاعش
نمود جسم و جان کن بس وداعش
کجا یابی تو اینجا جوهر ذات
که سرگردانی اندر بحر ذرّات
تو در بحریّ و جوهر مینجوئی
بیان چند زر تا چند گوئی
جواهر جوی از دریایِ معنی
اگر هستی ز دل دارای معنی
جواهر جوی همچون پادشاهان
چو جوهر یافتی برگو چو شاهان
خوشا آندم که جوهر باز بینی
وزان هم عزت اندر ناز بینی
ترا جوهر درون جسم و جانست
کنون از چشم صورتگر نهانست
نهانست این همه درجوهر ذات
خروشانند اینجا جمله ذرّات
طلبکارند او را جمله اینجا
بماند جملگی سرگشته اینجا
همه جویای جوهر در همه درج
نمیدانند این جوهر ورا ارج
نداند ارج این جوهر مگر آن
که دریابد حقیقت جان جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید
چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
جدا گردد مصفّا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معمّا
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگرچه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدائیّ تو سرّیست پنهان
بهر معنی که اندیشی در این راز
نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز
چراکین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
اگرچه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
اگر دریابی این راز نهانی
تو این معنی حقیقت بازدانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
چنین خواهد بُدن در آخر کار
که درجان میشود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
چو برفست این نمود اینجاکه برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون درگشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پرّان
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بُد گمکردهات باز
اگر ره سوی مسکن باز دانی
حقیقت زین معانی راز دانی
وگرمانی تو سرگردان در اینجا
بهرجانب شوی پرّان در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت این زمان بشتاب توفیق
بیاب ای جان که ماندستی در این دام
طلب کن آشیان خود در این گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مرخویش برهان
دریغا ماندهٔاندر قفس تو
در اینجاگه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجاگاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیّت تمامی
سزد گر بازدانی مسکن خویش
یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سرّ بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که ازدام بلا چون مرغ عاشق
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
چو بیرون آمدی بی حیله ازدام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بُدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجاگه دمادم
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن به جز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
حقیقت آن جهان نوراست و راحت
در اینجادرد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصّههای بیشمار است
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیقت آن جهان دید بهشتست
که اینجامسکن ابلیس زشتست
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا میبینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهرو گنج
چو زین زندان به جز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
همه جان عزیزان بهرِ این راز
گذر کردند ودیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سرّ بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد همه آنجا پدیدار
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین
نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
نشانت دادهاند اینجای ایشان
تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان
نشانت دادهاند در بینشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
اگرچه بی نشانی است اینجا
همه رازِ نهانی است اینجا
تو اینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
جدا گردد مصفّا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معمّا
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگرچه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدائیّ تو سرّیست پنهان
بهر معنی که اندیشی در این راز
نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز
چراکین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
اگرچه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
اگر دریابی این راز نهانی
تو این معنی حقیقت بازدانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
چنین خواهد بُدن در آخر کار
که درجان میشود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
چو برفست این نمود اینجاکه برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون درگشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پرّان
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بُد گمکردهات باز
اگر ره سوی مسکن باز دانی
حقیقت زین معانی راز دانی
وگرمانی تو سرگردان در اینجا
بهرجانب شوی پرّان در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت این زمان بشتاب توفیق
بیاب ای جان که ماندستی در این دام
طلب کن آشیان خود در این گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مرخویش برهان
دریغا ماندهٔاندر قفس تو
در اینجاگه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجاگاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیّت تمامی
سزد گر بازدانی مسکن خویش
یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سرّ بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که ازدام بلا چون مرغ عاشق
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
چو بیرون آمدی بی حیله ازدام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بُدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجاگه دمادم
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن به جز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
حقیقت آن جهان نوراست و راحت
در اینجادرد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصّههای بیشمار است
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیقت آن جهان دید بهشتست
که اینجامسکن ابلیس زشتست
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا میبینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهرو گنج
چو زین زندان به جز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
همه جان عزیزان بهرِ این راز
گذر کردند ودیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سرّ بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد همه آنجا پدیدار
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین
نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
نشانت دادهاند اینجای ایشان
تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان
نشانت دادهاند در بینشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
اگرچه بی نشانی است اینجا
همه رازِ نهانی است اینجا
تو اینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور ازعالم و در بی نشانی یافتن فرماید
چنین گفت است شبلی پیر عشاق
که گردیدم بسی در گرد آفاق
سلوکم بیحد و اندازه کردم
که تا من مغز جان را تازه کردم
نشان میجستم اندر عالم جان
که تا بوئی برم از راز پنهان
نشان میجستمو چون بنگریدم
یقین جز بی نشانی می ندیدم
همه در بی نشانی یافتم من
که اینجا بی نشانی بود روشن
تمامت بی نشان خواهیم گشتن
کسی باشد که این خواهد نگشتن
نهان شو سوی مردان در دل و جان
که تا یابی همه اسرار پنهان
چو فانی گردی و باقی شوی تو
همه ذرّات را ساقی شوی تو
ببین جام جم اندر خود یقین باز
یده یک ذرّه از ذرّات ز آغاز
تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی
عیان جملگی باشی خموشی
کن اینجا همچو مردان جام درکش
برافکن چار و پنج اینجا تو با شش
همه کن محو ای بود فنا تو
که بنمودی یقین راز بقا تو
همه کن محو در دیدار جانان
که این باشد یقین اسرار جانان
همه کن محو خود باش و اناالحق
زن و برگوی بر کل راز مطلق
اناالحق گوی وز جان کن گذر باز
حجاب اوّل و آخر برانداز
اناالحق گوی چون دیدی یقینت
مبین گرمرد عشقی کفر و دینت
اناالحق گوی و سلطان شو بعالم
یقین بشناس اندر خود دمادم
یقین بشناس چون منصور اینجا
که از ظلمت شوی پر نور اینجا
یقین بشناس و در جانان نگر تو
دمادم میدهم اینجا خبر تو
خبر اندر نمود جسم و جانست
ولیکن بی خبر این سر ندانست
نداند بیخبر اسرارِ توحید
که او میننگرد جز عین تقلید
نداند بیخبر سرّ خدائی
که ماندست او همیشه در جدائی
نداند بیخبر اسرار بیچون
که ماند است او همیشه در چه و چون
نداند بیخبر اسرار عشّاق
اگر او فی المثل گردد در آفاق
نداند بیخبر راز نهانی
که تا اینجا نگردد عین فانی
نداند بیخبر توحید اللّه
که چون کافر بود پیوسته گمراه
اگر یابی خبر اینجا حقیقت
قدم بسپار اینجا در شریعت
خدا گردی بمعنی و بصورت
ز پیشت دور گردد هر کدورت
خدا گردی و یابی جُمله در خَود
شوی فارغ یقین از نیک و هر بد
خدا گردی و بودت در نهانی
زنددائم اناالحق جاودانی
خدا گردی تو اندر جوهر ذات
تمامت بندگی دارند ذرّات
خدا گردی و جمله بنده باشد
ز نورت سر بسر تابنده باشد
خدا گردی تو در دید خدائی
دهی مر جملگی را روشنائی
خدا گردی بکل منصور باشی
چو حق در جملگی مشهور باشی
خدا گردی و باشی ناپدیدار
ولی در جملگی آئی پدیدار
خدا گردی و باشی جاودانه
نگیرد هیچکس اینجا بهانه
خدا گردی تو اندر جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در جمله پیدا
خدا گردی بصورت هم بمعنی
تو باشی بیشکی دنیا و عقبی
خدا گردی و بود خویش یابی
همه اینجایگه درویش یابی
چگویم این بیان هر کس نداند
ولیکن این محقق باز داند
چگویم اندر این معنی بیچون
که این معنی فتادم بی چه و چون
چگویم ذات مخفی گشتم اینجا
ز پنهانی شدم در دوست پیدا
چگویم هر صفت در معرفت من
چوهستم این زمان کُل بی صفت من
صفاتم بی صفت آمد پدیدار
حقیقت معرفت گردم نمودار
ز عین معرفت عطّار مستست
حقیقت نیست شد در جمهل هستست
دم وحدت مراتحقیق باشد
کزان سر مر مرا توفیق باشد
شدستم بیدل و جان در دل و جان
حقیقت جان ودل گشتست جانان
یقینم این زمان من جوهر یار
پدید آورده و خود ناپدیدار
نمودم مینماید سرّ توحید
گذر کردستم از تشبیه و تقلید
حقایق منکشف آرم دمادم
عیان سرّ جانان همچو خاتم
حقایق دارم از اسرار اینجا
که پیدا کردهام من یار اینجا
صفاتم ذات شد بیچون من حق
که اینجا مینمایم سرّ مطلق
صفاتم در همه کون و مکان است
که جانم این زمان کل جان جانست
دل و جانم همه جانان گرفتست
ز پیدائی همه پنهان گرفتست
چنان واصل شدم در جوهر یار
که از پیدائی من ناپدیدار
حقیقت واصلی چون خود ندیدم
که اینجا در همه من ناپدیدم
حقیقت واصلم در جوهر ذات
که اینجا میشناسم جمله ذرّات
ز من پیدا ز من پنهان شده باز
ز من جان و ز من جانان شده باز
ز من آمد ظهور این عالم جان
که من بودم در اوّل آدم جان
همه در مَن من اندر خود شده خَود
نمایم نیک و هرگز نیستم بد
همه من دارم از اصل نمودم
که من باشم یقنی و جمله بودم
دمامد رخش دارم زیر رانم
بهرجائی که میخواهم برانم
بحالم همه بحالم ایستاده
منم سالک منم واصل فتاده
چنین اسرار اینجا کس نگفتست
که حق هم گفته و هم خود شنفتست
چنین اسرار بود عاشقانست
ببر گوئی که معنی کامرانست
خراباتی شو از عین خرابی
که این معنی بیک لحظه بیابی
خراباتی شو و خود مست گردان
حقیقت نیست شو خود هست گردان
رهائی یافت زنده تا نماید
عیان قوّت و حظّی فزاید
چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل
ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل
یقین در اصل خود نیکو ببینی
بدانی این اگر صاحب یقینی
که اصل جان تو با صورت اینجا
نمیبُد اصل چون شیر مصفّا
چو جفتش کرد با هم در نمودار
ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار
نمود اصل وفرع اینجا یکی بود
که بیشک در دوئی این روی بنمود
به آخر جایگه یک مسکن آمد
نمود جان حقیقت در تن آمد
یکی دان جان و صورت آخر کار
که همچون او کند آخر در اسرار
چو جانت زندهٔ اصل است بینش
نمود جسم آمد آفرینش
نه هر دو جوهر ذاتند هر یک
ولیکن بهتر آمد پیش آن یک
چو جانت بهتر آمد در نمودار
حقیقت گشت صورت ناپدیدار
چو اصل اینجایگه مر زنده باشد
که از اعیان کل بگزیده باشد
حقیقت هر دو حق بُد ازنهانی
ولیکن جان برش رازِ نهانی
چو اینجا جوهر جان نور ذاتست
فتاده در نمودار صفاتست
صفاتت روشن و جانت عیانست
ولی آن زنده گه اینجا نهانست
نهانش زان بُد اینجا تا بدانند
همه ذرّات از او حیران بمانند
ز اصلت جسم و جان بود خدایست
مدان کین هر دو بر فرع خدایست
چو اصلند این یکی ازدید اللّه
یقین دان خویشتن توحید اللّه
تو زان اصلی که وصل عاشقانست
نمودش بیشکی کون و مکانست
تو زان اصلی که بود جملگی اوست
حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست
تو زان اصلی اگر خود باز دانی
بدان کاینجا حقیقت جان جانی
ترا این اصل اینجا وصل بنمود
حقیقت بود تو از اصل بنمود
توئی اصل تمامت آفرینش
که پیدا شد بتو اسرار بینش
توئی اصل خداوندی در اینجا
که ماندستی و در بندی در اینجا
توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات
که خدمتکارتست این جمله ذرّات
توئی اصل حقیقت در طریقت
که پیدا آمدستی در شریعت
خدائی داری و اینجا ندیدی
از آن مخفی نمانده ناپدیدی
خدائی داری و عین نمودار
بتو شد آشکارا جمله اسرار
همه اسرارتست و تو چنین مست
بمانده زار و حیرانی و پابست
شده در عین این دنیا چنینی
کجا اسرار خود اینجا ببینی
تو در اسرار جان راهی نداری
بهرزه عمر در غم میگذاری
غم تو جملگی از بهر دنیاست
کجا میل تو اندر سوی عقبی است
اگر عقبی ترا روئی نماید
نمود جانت اینجا در رُباید
چو آخر جایت اندر سوی عقبی است
چرا میلت چنین در سوی دنیاست
چو آخر جان تو اینجاست تحقیق
طمع بُر تا بیابی عزّ و توفیق
ترا اینجا حقیقت گفتگویست
تنت گردان در این میدان چو گویست
در اینجا گوی چرخت ذرّه باشد
نمود جانت اینجا قطره باشد
حقیقت بگذر از صورت بصورت
که چیزی مینیابد بی ضرورت
چو صورت فانی آمد اندر این راه
چو مردان باش از توحید آگاه
دمی این دم مزن بی سرّ توحید
نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید
طلب میکن که روزی برگشاید
تر این راز اینجاگه نماید
چو بگشاید درت ناگاه اینجا
شوی یکبارگی آگاه اینجا
چو بگشاید درت در سرّ اسرار
وجود خویش بینی ناپدیدار
چو بگشاید درت درعین توحید
نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید
چو بگشاید درت در اندرون آی
نمود خویشتن اینجای بنمای
چو بگشاید درت مانند منصور
شوی در جزو و کل نور علی نور
چو بگشاید درت از اصل آغاز
ببینی مسکن جان عاقبت باز
چو بگشاید درت کلّی خدا گرد
ز بود جسم و جان کلّی جداگرد
چو بگشاید درت حق بین تو درخویش
نمود پردهها بردار از پیش
تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز
چو واصل آمدی پرده برانداز
در این پرده نهان مانند خورشید
طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید
ز نور ذات برخوردار میباش
ز پرده دائما بیزار میباش
چو خواهی تو که اینجا پرده بازی
رها کن این زمان این پرده بازی
فناباش و فنابگزین تو اینجا
حقیقت در فنا بودست یکتا
نمود تو ز جمله گر چه پیداست
نمودت از فنا اینجا هویداست
یقین بشناس حق اندر فنایت
که آمد مرفنا عین بقایت
فنا آمد بقای جمله مردان
فنا را دان حقیقت جان جانان
همه اینجا فنا خواهیم بودن
همه در عین کل خواهیم بودن
فنا شو در صفات و نور حق باش
حقیقت در عیان منصور حق باش
فنا شو همچو مردان اندر این سرّ
برافکن این زمان اسرار ظاهر
اگرچه ظاهرت اوّل فنا بود
حقیقت آن زمان عین خدا بود
نمود ظاهر آمد اندر اینجا
دگر باطن شود از این مسمّا
چوباطن گرددت اینجا حقیقت
یکی باشد نمودار شریعت
بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست
که ازتو جملگی گفت و شنوداست
همه قائم بتوست و تو نهٔ خَود
کنون بشنو زمن ای مرد بِخَرد
نهان شو همچو مردان اندر این راه
که تا گردی عیان قل هو اللّه
نهان شو همچو مردان در صفاتت
نگه کن آنگهی در دید ذاتت
خراباتی شو و جامی تو درکش
برون آ این زمان از آب و آتش
خراباتی شو و و بر باد ده نار
ز بودِ کفرِ جان بر بند زنّار
خراباتی شو و شوری برانگیز
حقیقت آب را بر خاک تن ریز
خراباتی شو و اسرار بشنو
دمادم در یکی تکرار بشنو
خراباتی شو و جانان طلب کن
نمود او یقین از جان طلب کن
خراباتی شو و درکش سه تا جام
نمود خود نگه کن در سرانجام
خراباتی شو و رند جهان شو
دو روزی خود نمای عاشقان شو
خراباتی شو و رسوا شو اینجا
ز بودِ بودِ خود شیدا شو اینجا
خراباتی شو و رُخها سیه کن
دمادم عشقبازی در کنه کن
خراباتی شو و شو ننگ عالم
بخود زن جمله خاک و سنگ عالم
خراباتی شو و آتش برافروز
نمود جسم خود اینجا تو میسوز
خراباتی شو اینجا در خرابات
رها کن مسجد و زهد و مناجات
خراباتی شو و در کل فنا گرد
تو با مردان حقیقت آشناگرد
خراباتی شو و خود را تو بردار
کن اینجاگاه سرّ خود نگهدار
اگر خواهی که اینجا رازگوئی
نمود دوست اینجا بازگوئی
جز این معنی که من گویم مگو حق
چو منصور اندر اینجا زن اناالحق
اناالحق زن مبین خود را به جز یار
میندیش اندر اینجاگه ز اغیار
اناالحق زن جهان جاودان شو
ز دید خویش بی نام و نشان شو
اناالحق زن تو اندر عالم دل
بجمله بر گُشا این راز مشکل
اناالحق زن تو چون فرعون پنهان
که او هم دیده بُد تحقیق جانان
اناالحق زن تو همچون من رآنی
حقیقت بازدان اینجا که آنی
اناالحق زن تو چون موسی نهان شو
ز دیدخویش بی نام ونشان شو
اناالحق زن تو مانند شجر زود
یقین موسای جان را ده خبر زود
اناالحق زن تو چون منصور بردار
که اینجاگاه باشی تو نمودار
اناالحق زن تو و فارغ یقین باش
عیان بود عشق و کفر و دین باش
یقین درکافری زنّار معنی
ببند و زود از او بردار معنی
یقین در کافری اسرار برگوی
که سرگردان شدی در ذات چون گوی
یقین در کافری اینجا قدم زن
نمود جمله اشیا بر عدم زن
یقین در کافری برگو اناالحق
نه باطل باش الّا جملگی حق
یقین حق مبین جز حق میندیش
بجز حق جملگی بردار از پیش
یقین حق بین و نور جاودانی
نشان بین خویش را عین نشانی
خدا را دان اگر صاحب صفاتی
اناالحق زن که کلّی عین ذاتی
در اینجاشو تو واصل پیش مردان
بلای عشق یابی رخ مگردان
زناکامی اگر صاحب یقینی
بلای عشق و رسوائی گزینی
برسوائی دراندازی تو خود را
شوی فارغ بکل ازنیک و بد را
برسوائی قدم زن هر دمی تو
مبین اینجایگه نامحرمی تو
همه محرم شناس اندر جفایت
وزایشان کش نمودار بلایت
یکی دان جملگی راتو در آزار
نهادخویشتن راتو میازار
یکی دان جملگی مر جوهر خویش
نمودار دوئی بردار از پیش
یکی دان جملگی را در نظر تو
مباش اینجا حقیقت بیخبر تو
یکی دان جملگی رادر صفاتت
ولیکن خویشتن بین نور ذاتت
یکی دان جملگی را در حقیقت
که تو آوردهای شان در طبیعت
یکی دان جملگی را و یکی بین
همه در خویشتن تو مر یکی بین
یکی دان جملگی از جوهر ذات
که پیداشان تو کردستی ز ذرّات
بگو اینجا حقیقت آشکاره
اناالحق گر کنندت پاره پاره
بگو اینجا بری جمله حقایق
مپرس از فعل و گفتار دقایق
بگو اینجا حقیقت لااله است
که او داری میان جان پناهست
برو گر هست اینجا خود نهٔ تو
بگو تا کیست اینجاگه توئی تو
توئی اصل و توئی اینجایگه فرع
توئی اصل حقیقت نیز هم فرع
توئی اصل و تمامت هرچه دیدی
حقیقت زان نمود دید دیدی
چو گفتی راز خود در نزد جمله
کند در فعل پنهان جمله جمله
مپرس و شاد باش از جمله آزاد
همه مانند خاکی ده تو بر باد
در اینجا رازگوی و باز جایت
شو و بین ابتدا و انتهایت
در اینجا سیرزن اسرار خود تو
که راندستی قلم بر نیک و بد تو
در اینجا سیرزن در هستی خویش
حقیقت خویش بین در هستی خویش
در اینجا سیرزن اسرار جمله
که تو داری توئی اسرار جمله
در اینجا سیرزن باشد نمودار
که آوردی تو از خودشان پدیدار
در اینجا سیرزن احوال عالم
که پیدا گشته شد هم از تو آدم
در اینجا سیرزن ذات فعالت
ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت
خبر یاب ارچه جمله عاقلانند
بگو اسرار خود تا جمله دانند
بگو اسرار خود چون گفته باشی
حقیقت دُرّ معنی سُفته باشی
تو خودگوئی وز خود هم بجوئی
که خود بشنیده باشی خود بگوئی
تو خودگوئی کسی دیگر نباشد
حقیقت جمله خیر و شر نباشد
تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی
عیان خویشتن بگزیده باشی
بلا از خویش بین و ز غیر منگر
که اینجا غیر نیست و سیر منگر
بلا از خویش بین و تن فروده
اگر تو عاشقی کل داد او ده
بلا از خویش بین صورت رها کن
از این آلودگی خود با صفا کن
بلا از خویش بین اندر سوی دار
شو و خود کن ز اسرارت نمودار
بلا از خویش بین و جان برافشان
که تاجانت شود دیدار جانان
بلا از خویش بین کاینجا لقایست
لقای دوست در عین بلایست
بلا از خویش بین ای واصل یار
که این باشد حقیقت حاصل یار
بلا از خویش بین از دید صورت
چنین افتاد در اوّل ضرورت
چنین خواهد بدن در آخر کار
که ویرانی پذیرد نقش پرگار
چنین باشد چنین خواهد بدن کار
که ویران گردد این جمله بیکبار
چنین خواهد بُدن در سرّ اوّل
که این صورت شود آخر مبدّل
چنین خواهد بدن گر راز دانی
سزد کین جمله معنی بازدانی
نخواهد ماند جزدلدار تحقیق
نمیبینیم به جز او سرّ توفیق
اگر مرد رهی اینجا بلاکش
بلا مانند جمله انبیاکش
اگر جمله بلای دید ایشان
کشی اینجایگه توحید ایشان
ترا پیدا شود مانند منصور
یکی گردد حقیقت جاودان نور
تو باشی در همه چیزی نمودار
کز این سانست سرّ عشق تکرار دمادم در
یکی میآید ای دوست
طلب کن مغز و بگذر زود از پوست
دمادم در یکی میگویمت من
دوای درد و دل میجویمت من
دواکن خویشتن را زین نمودار
که باشد آخر کارت دوا یار
طبیعت درد جان دلدار باشد
شفای جانِ تو هم یار باشد
دوای درد جان چبود بلایش
بلا دیدند مردان بس لقایش
شد ایشان را همی روشن حقیقت
که بسپردند کلّی در شریعت
دل و جان سوی یار و یار گشتند
تمامت صاحب اسرار گشتند
تو ترک جان کن و جانان یقین بین
ز کفر و عقل و عشق و سرّ و دین بین
که اینجا جملگی بند حجابست
ولیکن شرع در عین حسابست
تو ترک جان کن و دلدار دریاب
در اینجاگه حقیقت یار دریاب
تو ترک جان کن و جانان ببین کل
نمود عشق او آسان ببین کل
تو ترک جان کن اینجا همچو منصور
اناالحق گوی از نزدیک وز دور
تو نزدیکی ولی از خویش دوری
حقیقت ظلمت و در عین نوری
ترا چندان در این ره پیش بینی
نیامد تانمود جان ببینی
ترا چندان در اینجاگفت و گویست
که دل گردان شده مانند گویست
ترا چندان در این ره باز ماندست
که جانت پر ز حرص و آز ماندست
ترا چندین در این ره کفر و دین است
کجا دید ترا عین الیقین است
ترا چندین در این ره گفتم ای جان
که بیش از پیش مر خود را مرنجان
بلاها میکشی از نفس مردار
گرفته آینه دل جمله زنگار
بلاها میکشی از خوی بد تو
بدوزخ باز مانی تا ابد تو
اگر این نفس اینجاگه بسوزی
بمانده غافل اندر خود هنوزی
اگر این نفس بر تو چیره گردد
نمود عشق اینجا تیره گردد
بیابی آنچه که گم کردهٔ تست
چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست
بنادانی گرفتار اندر اینجا
حقیقت خویش آزاری در اینجا
بنادانی ندیدی یار خود تو
فتادستی چنین در نیک و بد تو
بنادانی چنین مغرور ماندی
تو از دیدار جانان دور ماندی
بنادانی بشد بر باد ناگاه
بشد عمر و ندیدستی رخ شاه
بنادانی بسی کردی جهولی
در این دنیای دون در کل فضولی
بنادانی گرفتار آمدت جان
بماندی مبتلا در بند و زندان
بنادانی ز دانائی خبر تو
نداری و فتادستی بسر تو
بنادانی رهی آنجا ببردی
میان آب حیوان تشنه مردی
بنادانی لب آب حیاتی
نمیدانی و مانده در مماتی
بنادانی چو داری آب حیوان
چرا غافل شدی مانند حیوان
بنادانی چرا در ظلمت تن
نمیابی حقیقت آب روشن
تو داری آب حیوان اندر این دل
گشاده گشته بر تو راز مشکل
تو داری چشمهٔ حیوان بَرِ خود
حقیقت گردی اینجا رهبر خود
چرا غافل شدی ای خضر دریاب
که اینجا آب حیوانست خور آب
در این ظلمت تو ای خضر حقیقی
که با الیاس جانت هم رفیقی
ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب
دمی الیاس را از عشق دریاب
تو داری باطن سرّ معانی
بخور آب و بده او را عیانی
چو هر دو در صفت دارند معنی
نمود عالم عشقست تقوی
شما را هر دو دیدار است باقی
که در ظلمت شما را دوست ساقی
بود ای جان دمی معنیّ اسرار
شود این لحظه تو پندم نگهدار
چو علم کل ترا کل متّصف شد
تنت باجان و جانان منتصف شد
تو خوردی آب حیوان اندر اینجا
نَمیری تا ابد پنهان در اینجا
ز جسم عالمی بر آفرینش
تو داری در نهان عین الیقینش
یقین داری که بود حق تو دیدی
ز علم اینجا بکام دل رسیدی
ز علم اینجا زدی دم در یکی تو
خدا را یافتی خود بیشکی تو
ز علم اینجا زدی دم همچو حلّاج
ندادی بر سرت از دست شد تاج
ز علم اینجا زدی دم همچو او تو
ندیدی هیچ بد الّا نکوتو
در این دم عالم معنی تو داری
حقیقت دنیا و عقبی تو داری
در این دم آندمِ اوّل ز جانت
دمادم روح میآرد عیانت
در این دم ایندمِ عین الیقین است
که اوّل بود دیدی آخر این است
در این تن جوهری داری نگهدار
بر عاشق تو میکن آن نگهدار
در این دم نیست کلّی نفخهٔ صور
که اینجا میدهی نزدیکی ودور
مشو چون این دمت اللّه بخشید
ترااز خود دلِ آگاه بخشید
ترا بخشایش و اسرار آنجاست
حقیقت دریکی تکرار آنجاست
تراملک است و مال و جاه دایم
که داری ذات هستی نور قائم
بذات حق شدی اکنون مبرّا
رموز عشق بگشادی هویدا
ز ذاتی و صفاتت هست غافل
صفات وفعل تو هم گشت واصل
صفات و فعل تو ذات قدیمند
از آن اینجایگه بی خوف و بیمند
صفات و فعل تو دیدارجانست
ز چشم آفرینش آن نهانست
صفات و فعل تو اندر اناالحق
ز دید اینجای گشتند راز مطلق
صفات و فعل تو دیدار آمد
حقیقت جملگی انوار آمد
صفات و فعل تو اللّه خواهد
شدند تحقیق میچیزی نکاهد
صفات و فعل تو خدا شدن نور
محیط جملهٔ اشیا و مشهور
صفات و فعل تو گردان نور است
از آن واصل شده اندر حضور است
صفات و فعل تو آمد منزّه
که کرده است اندر این معنیّ تو ره
صفات و فعل تو پرده چو برداشت
بدید اسرار و آنگه دیده برداشت
حقیقت عشق تو اینجا صفاتت
صفاتت محو شد اعیان ذاتت
صفات نور دارد در نمودار
کسی باید که یابد این نمودار
صفاتت برتر از دیدار دیدم
حقیقت جملگی اسرار دیدم
صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد
دل عشاق دیدت دید دل شد
تمامت مشکلات اینجا یقین است
کسی داند که از تو پیش بین است
ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت
همه از جان و دل گشته غلامت
غلامت شد در اینجا هر چه پیداست
ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است
بتو در آخر و اوّل بدیدن
همه از تو بذات تو رسیدن
بتو زنده است جسم و جان عشاق
که ذات تست اندر جانها طاق
بهر معنی که گویم بهتر از آن
دگر میآئی ای اسرار پنهان
مکن پنهان نمودت آشکارا
کن اینجا و مکن ضایع تو ما را
مکن پنهان که فاشت این نمودت
بر عطّار بیشک بود بودت
مکن پنهان ورا در آخر کار
که تااینجا شوی کلّی پدیدار
تو پیدا کردی او را در بر خویش
توئی تحقیق او را رهبر خویش
نهان خواهیش کردن آخر کار
که تا اینجا شوی کلّی پدیدار
تو میدانی مراد جانم ای جان
که از تو یافتم اسرار پنهان
تو میدانی امید جان چه دارم
که آونگم کنی در عین دارم
تو بردارم کنی اینجا چو مشهور
تو گردانی مرا در جمله منصور
ز تو گریانم و وز تو شده من
بدیدار یقین از تو شده من
تو بنمودی مرا اسرار توحید
ز خود کردی مرا اینجای جاوید
ز دیدارت چنان حیران و مستم
که جامت اوفتاد اینجا زدستم
ز دیدارت همه دیدار دارم
که هر لحظه بسی اسرار دارم
ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان
که بیخود مینویسم راز پنهان
ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ
برم یکسانست اینجا نیک با بد
تو دارم در جهان و کس ندارم
که عمری سوی دیدت میگذارم
تو دارم هیچ اینجا نیست جانا
ز دید تو همه یکّی است جانا
یکی دیدم ترا بیمثل و مانند
که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند
یکی دیدم که بی همتائی اینجا
منزّه در همه یکتائی اینجا
یکی دیدم صفات ذات اول
که جان دانست اینجا راز مشکل
یکی دیدم صفات لامکانت
که کردستی ز خود عین العیانت
یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر
همه در تو تو اندر جمله قادر
یکی دیدم که بیچونی و بی چه
در این معنی چه داری جملگی چه
تو سلطانی و جمله بندگانند
بجز تو هیچ اگر چه میندانند
ز یکتائی ترا بشناختستم
ز تو در تو تمامت باختستم
ز یکتائی ترا دیدم حقیقت
سپردم من ترا اینجا طریقت
ز یکی دیدمت اندر یکیام
ز تو قائم شده من بیشکیام
ز یکی دیدمت اینجا نمودت
درون خویشتن من بود بودت
ز یکی دیدمت اینجا نهانی
زدم دم بیشکی از تو معانی
مرا شد منکشف از اهل ذاتت
که بشنفتم بسی دید صفاتت
گمانم بود اوّل بی یقین من
بدم غافل ز راز اوّلین من
گمانم بُد یقین شد آخر کار
چو در جانم شدی اینجا پدیدار
گمانم بُد ولی تحقیق دیدم
ز بخت اینجا بکام دل رسیدم
گمانم رفت واصل کردیم کل
همه امّید حاصل کردیم کل
گمانم رفت اینجا در یقینم
تو هستی اوّلین و آخرینم
گمانم رفت ای جان خود نمودی
گره از کارم اینجا برگشودی
گمانم رفت دیدم رویت ای جان
گذرکردم کنون درکویت ای جان
درونِ خانهٔ تو تاختم من
نمود خویشتن در باختم من
زهی حسن تو نور روی خورشید
که در وی محو گشته سایه جاوید
زهی حسن تو نور جمله آفاق
فتاده لون او و خویشتن طاق
زهی حسن تو مغز جان عشّاق
نواها بر زده بر کلّ آفاق
زهی حسن تو داده ماه را نور
که در آفاق او دیدیم مشهور
زهی نور تجلّی در دل و جان
فکنده عاشقان بیجان بسا جان
زهی نورت یقینِ جان و دل شد
از آن این مشکلاتِ جمله حل شد
که نورت روشنست و چشم تاریک
فتاده در برت چون موی باریک
ز نورت پرتوی بر جانم افتاد
رموز جملگی اینجای بگشاد
ز نورت پرتوی در وادی جان
فتاد و یافت بس موسیّ عمران
ترا اندر تجلّی آشکاره
اگرچه کوه تن شد پاره پاره
ز نورت جز نمودی نیست جانا
چگویم چونکه سودی نیست جانا
بهر رازی که میگویم ترا من
برِ آفاق در اسرارِ روشن
همی ترسم که پنهانم کنی تو
در آخر عهد جانم بشکنی تو
نمودار الستم فاش گردان
مرا ای جان و دل ضایع مگردان
نمودار الستم آنچه گفتی
که خود گفتی وهم مر خود شنفتی
یقین دانم تو من چیزی ندانم
تو پیوستی و گفتی حق آنم
کمالت در دل و جان یافتستم
چو برق اندر رهت بشتافتستم
کمالت در خود ای جانم یقین شد
که دید اوّلین و آخرین شد
کمالت در دل و جانم پدید است
ولی صورت ز چشمم ناپدیداست
کمالت در دل و جانم عیانست
نموددیدت ازجمله نهانست
کمالت یافتم نقصان شدستم
صور یکبارگی پنهان شدستم
کمالت یافتم ای جوهر ذات
بتو پنهان شدم اینجا ز ذرّات
کمالت یافتم بیچون چرائی
از آن کاینجا چگونه در لقائی
کمالت یافتم من ناتوانم
که در دیدارتو کلّی نهانم
کمالت یافتم بی مثل و مانند
ز صورت هر کسی اینجا ندانند
کمالت در وصال جان نهانی
چگویم پیش از این اکنون تو دانی
کمال تو تو میدانی یقین بس
که هستی اوّلین و آخرین بس
کمال نقد میدانی که چونست
که ازمعنی و از صورت برونست
کمال تو تو میدانی که هستی
درون جان ودل کلّی نشستی
که داند وصف کرد اینجای در خود
که یکسانست اینجا نیک با بد
که داند وصفت ای جانها بتو شاد
که از تو شد جهان جانم آزاد
که داند تا چه چیزی وز کجائی
همی دانم که در عین لقائی
که داند وصفت اینجا کردن ای جان
که پیدائی حقیقت مانده پنهان
که داند راه بردن نیز سویت
همه سرگشته اندر خاک کویت
که داند شرح وصفت در بیان گفت
که بتواند بیان هر زبان گفت
که بتواند صفاتت وصف کردن
کجا جان سوی ذاتت راه بردن
ندانم هم تو دانی اوّل کار
در آخر کردهٔ خود را پدیدار
در آخر روی خود اینجا نمودی
نبودی فاش اکنون فاش بودی
در آخر ذات پاکت باز دیدم
ز نور ذات تو اینجا رسیدم
در آخر واصلم خواهی تو کردن
که بنهادستمت ای دوست گردن
قبولش کن که دیدستت نهانی
دم تو زد دمادم در معانی
قبولش کن مران از حضرت خود
ببخشش اندر اینجا قربت خود
قبولش کن که زار و ناتوانست
فتاده خوار و رسوای جهانست
قبولش کن که دیدار تو دید است
کنون در دید دیدت ناپدیدست
قبولش کن در آخر ای همه تو
که در آخر تو داری سر همه تو
حجاب آخر مرا بردار از پیش
که هستم جان و دل اینجایگه ریش
که گردیدم بسی در گرد آفاق
سلوکم بیحد و اندازه کردم
که تا من مغز جان را تازه کردم
نشان میجستم اندر عالم جان
که تا بوئی برم از راز پنهان
نشان میجستمو چون بنگریدم
یقین جز بی نشانی می ندیدم
همه در بی نشانی یافتم من
که اینجا بی نشانی بود روشن
تمامت بی نشان خواهیم گشتن
کسی باشد که این خواهد نگشتن
نهان شو سوی مردان در دل و جان
که تا یابی همه اسرار پنهان
چو فانی گردی و باقی شوی تو
همه ذرّات را ساقی شوی تو
ببین جام جم اندر خود یقین باز
یده یک ذرّه از ذرّات ز آغاز
تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی
عیان جملگی باشی خموشی
کن اینجا همچو مردان جام درکش
برافکن چار و پنج اینجا تو با شش
همه کن محو ای بود فنا تو
که بنمودی یقین راز بقا تو
همه کن محو در دیدار جانان
که این باشد یقین اسرار جانان
همه کن محو خود باش و اناالحق
زن و برگوی بر کل راز مطلق
اناالحق گوی وز جان کن گذر باز
حجاب اوّل و آخر برانداز
اناالحق گوی چون دیدی یقینت
مبین گرمرد عشقی کفر و دینت
اناالحق گوی و سلطان شو بعالم
یقین بشناس اندر خود دمادم
یقین بشناس چون منصور اینجا
که از ظلمت شوی پر نور اینجا
یقین بشناس و در جانان نگر تو
دمادم میدهم اینجا خبر تو
خبر اندر نمود جسم و جانست
ولیکن بی خبر این سر ندانست
نداند بیخبر اسرارِ توحید
که او میننگرد جز عین تقلید
نداند بیخبر سرّ خدائی
که ماندست او همیشه در جدائی
نداند بیخبر اسرار بیچون
که ماند است او همیشه در چه و چون
نداند بیخبر اسرار عشّاق
اگر او فی المثل گردد در آفاق
نداند بیخبر راز نهانی
که تا اینجا نگردد عین فانی
نداند بیخبر توحید اللّه
که چون کافر بود پیوسته گمراه
اگر یابی خبر اینجا حقیقت
قدم بسپار اینجا در شریعت
خدا گردی بمعنی و بصورت
ز پیشت دور گردد هر کدورت
خدا گردی و یابی جُمله در خَود
شوی فارغ یقین از نیک و هر بد
خدا گردی و بودت در نهانی
زنددائم اناالحق جاودانی
خدا گردی تو اندر جوهر ذات
تمامت بندگی دارند ذرّات
خدا گردی و جمله بنده باشد
ز نورت سر بسر تابنده باشد
خدا گردی تو در دید خدائی
دهی مر جملگی را روشنائی
خدا گردی بکل منصور باشی
چو حق در جملگی مشهور باشی
خدا گردی و باشی ناپدیدار
ولی در جملگی آئی پدیدار
خدا گردی و باشی جاودانه
نگیرد هیچکس اینجا بهانه
خدا گردی تو اندر جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در جمله پیدا
خدا گردی بصورت هم بمعنی
تو باشی بیشکی دنیا و عقبی
خدا گردی و بود خویش یابی
همه اینجایگه درویش یابی
چگویم این بیان هر کس نداند
ولیکن این محقق باز داند
چگویم اندر این معنی بیچون
که این معنی فتادم بی چه و چون
چگویم ذات مخفی گشتم اینجا
ز پنهانی شدم در دوست پیدا
چگویم هر صفت در معرفت من
چوهستم این زمان کُل بی صفت من
صفاتم بی صفت آمد پدیدار
حقیقت معرفت گردم نمودار
ز عین معرفت عطّار مستست
حقیقت نیست شد در جمهل هستست
دم وحدت مراتحقیق باشد
کزان سر مر مرا توفیق باشد
شدستم بیدل و جان در دل و جان
حقیقت جان ودل گشتست جانان
یقینم این زمان من جوهر یار
پدید آورده و خود ناپدیدار
نمودم مینماید سرّ توحید
گذر کردستم از تشبیه و تقلید
حقایق منکشف آرم دمادم
عیان سرّ جانان همچو خاتم
حقایق دارم از اسرار اینجا
که پیدا کردهام من یار اینجا
صفاتم ذات شد بیچون من حق
که اینجا مینمایم سرّ مطلق
صفاتم در همه کون و مکان است
که جانم این زمان کل جان جانست
دل و جانم همه جانان گرفتست
ز پیدائی همه پنهان گرفتست
چنان واصل شدم در جوهر یار
که از پیدائی من ناپدیدار
حقیقت واصلی چون خود ندیدم
که اینجا در همه من ناپدیدم
حقیقت واصلم در جوهر ذات
که اینجا میشناسم جمله ذرّات
ز من پیدا ز من پنهان شده باز
ز من جان و ز من جانان شده باز
ز من آمد ظهور این عالم جان
که من بودم در اوّل آدم جان
همه در مَن من اندر خود شده خَود
نمایم نیک و هرگز نیستم بد
همه من دارم از اصل نمودم
که من باشم یقنی و جمله بودم
دمامد رخش دارم زیر رانم
بهرجائی که میخواهم برانم
بحالم همه بحالم ایستاده
منم سالک منم واصل فتاده
چنین اسرار اینجا کس نگفتست
که حق هم گفته و هم خود شنفتست
چنین اسرار بود عاشقانست
ببر گوئی که معنی کامرانست
خراباتی شو از عین خرابی
که این معنی بیک لحظه بیابی
خراباتی شو و خود مست گردان
حقیقت نیست شو خود هست گردان
رهائی یافت زنده تا نماید
عیان قوّت و حظّی فزاید
چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل
ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل
یقین در اصل خود نیکو ببینی
بدانی این اگر صاحب یقینی
که اصل جان تو با صورت اینجا
نمیبُد اصل چون شیر مصفّا
چو جفتش کرد با هم در نمودار
ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار
نمود اصل وفرع اینجا یکی بود
که بیشک در دوئی این روی بنمود
به آخر جایگه یک مسکن آمد
نمود جان حقیقت در تن آمد
یکی دان جان و صورت آخر کار
که همچون او کند آخر در اسرار
چو جانت زندهٔ اصل است بینش
نمود جسم آمد آفرینش
نه هر دو جوهر ذاتند هر یک
ولیکن بهتر آمد پیش آن یک
چو جانت بهتر آمد در نمودار
حقیقت گشت صورت ناپدیدار
چو اصل اینجایگه مر زنده باشد
که از اعیان کل بگزیده باشد
حقیقت هر دو حق بُد ازنهانی
ولیکن جان برش رازِ نهانی
چو اینجا جوهر جان نور ذاتست
فتاده در نمودار صفاتست
صفاتت روشن و جانت عیانست
ولی آن زنده گه اینجا نهانست
نهانش زان بُد اینجا تا بدانند
همه ذرّات از او حیران بمانند
ز اصلت جسم و جان بود خدایست
مدان کین هر دو بر فرع خدایست
چو اصلند این یکی ازدید اللّه
یقین دان خویشتن توحید اللّه
تو زان اصلی که وصل عاشقانست
نمودش بیشکی کون و مکانست
تو زان اصلی که بود جملگی اوست
حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست
تو زان اصلی اگر خود باز دانی
بدان کاینجا حقیقت جان جانی
ترا این اصل اینجا وصل بنمود
حقیقت بود تو از اصل بنمود
توئی اصل تمامت آفرینش
که پیدا شد بتو اسرار بینش
توئی اصل خداوندی در اینجا
که ماندستی و در بندی در اینجا
توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات
که خدمتکارتست این جمله ذرّات
توئی اصل حقیقت در طریقت
که پیدا آمدستی در شریعت
خدائی داری و اینجا ندیدی
از آن مخفی نمانده ناپدیدی
خدائی داری و عین نمودار
بتو شد آشکارا جمله اسرار
همه اسرارتست و تو چنین مست
بمانده زار و حیرانی و پابست
شده در عین این دنیا چنینی
کجا اسرار خود اینجا ببینی
تو در اسرار جان راهی نداری
بهرزه عمر در غم میگذاری
غم تو جملگی از بهر دنیاست
کجا میل تو اندر سوی عقبی است
اگر عقبی ترا روئی نماید
نمود جانت اینجا در رُباید
چو آخر جایت اندر سوی عقبی است
چرا میلت چنین در سوی دنیاست
چو آخر جان تو اینجاست تحقیق
طمع بُر تا بیابی عزّ و توفیق
ترا اینجا حقیقت گفتگویست
تنت گردان در این میدان چو گویست
در اینجا گوی چرخت ذرّه باشد
نمود جانت اینجا قطره باشد
حقیقت بگذر از صورت بصورت
که چیزی مینیابد بی ضرورت
چو صورت فانی آمد اندر این راه
چو مردان باش از توحید آگاه
دمی این دم مزن بی سرّ توحید
نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید
طلب میکن که روزی برگشاید
تر این راز اینجاگه نماید
چو بگشاید درت ناگاه اینجا
شوی یکبارگی آگاه اینجا
چو بگشاید درت در سرّ اسرار
وجود خویش بینی ناپدیدار
چو بگشاید درت درعین توحید
نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید
چو بگشاید درت در اندرون آی
نمود خویشتن اینجای بنمای
چو بگشاید درت مانند منصور
شوی در جزو و کل نور علی نور
چو بگشاید درت از اصل آغاز
ببینی مسکن جان عاقبت باز
چو بگشاید درت کلّی خدا گرد
ز بود جسم و جان کلّی جداگرد
چو بگشاید درت حق بین تو درخویش
نمود پردهها بردار از پیش
تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز
چو واصل آمدی پرده برانداز
در این پرده نهان مانند خورشید
طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید
ز نور ذات برخوردار میباش
ز پرده دائما بیزار میباش
چو خواهی تو که اینجا پرده بازی
رها کن این زمان این پرده بازی
فناباش و فنابگزین تو اینجا
حقیقت در فنا بودست یکتا
نمود تو ز جمله گر چه پیداست
نمودت از فنا اینجا هویداست
یقین بشناس حق اندر فنایت
که آمد مرفنا عین بقایت
فنا آمد بقای جمله مردان
فنا را دان حقیقت جان جانان
همه اینجا فنا خواهیم بودن
همه در عین کل خواهیم بودن
فنا شو در صفات و نور حق باش
حقیقت در عیان منصور حق باش
فنا شو همچو مردان اندر این سرّ
برافکن این زمان اسرار ظاهر
اگرچه ظاهرت اوّل فنا بود
حقیقت آن زمان عین خدا بود
نمود ظاهر آمد اندر اینجا
دگر باطن شود از این مسمّا
چوباطن گرددت اینجا حقیقت
یکی باشد نمودار شریعت
بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست
که ازتو جملگی گفت و شنوداست
همه قائم بتوست و تو نهٔ خَود
کنون بشنو زمن ای مرد بِخَرد
نهان شو همچو مردان اندر این راه
که تا گردی عیان قل هو اللّه
نهان شو همچو مردان در صفاتت
نگه کن آنگهی در دید ذاتت
خراباتی شو و جامی تو درکش
برون آ این زمان از آب و آتش
خراباتی شو و و بر باد ده نار
ز بودِ کفرِ جان بر بند زنّار
خراباتی شو و شوری برانگیز
حقیقت آب را بر خاک تن ریز
خراباتی شو و اسرار بشنو
دمادم در یکی تکرار بشنو
خراباتی شو و جانان طلب کن
نمود او یقین از جان طلب کن
خراباتی شو و درکش سه تا جام
نمود خود نگه کن در سرانجام
خراباتی شو و رند جهان شو
دو روزی خود نمای عاشقان شو
خراباتی شو و رسوا شو اینجا
ز بودِ بودِ خود شیدا شو اینجا
خراباتی شو و رُخها سیه کن
دمادم عشقبازی در کنه کن
خراباتی شو و شو ننگ عالم
بخود زن جمله خاک و سنگ عالم
خراباتی شو و آتش برافروز
نمود جسم خود اینجا تو میسوز
خراباتی شو اینجا در خرابات
رها کن مسجد و زهد و مناجات
خراباتی شو و در کل فنا گرد
تو با مردان حقیقت آشناگرد
خراباتی شو و خود را تو بردار
کن اینجاگاه سرّ خود نگهدار
اگر خواهی که اینجا رازگوئی
نمود دوست اینجا بازگوئی
جز این معنی که من گویم مگو حق
چو منصور اندر اینجا زن اناالحق
اناالحق زن مبین خود را به جز یار
میندیش اندر اینجاگه ز اغیار
اناالحق زن جهان جاودان شو
ز دید خویش بی نام و نشان شو
اناالحق زن تو اندر عالم دل
بجمله بر گُشا این راز مشکل
اناالحق زن تو چون فرعون پنهان
که او هم دیده بُد تحقیق جانان
اناالحق زن تو همچون من رآنی
حقیقت بازدان اینجا که آنی
اناالحق زن تو چون موسی نهان شو
ز دیدخویش بی نام ونشان شو
اناالحق زن تو مانند شجر زود
یقین موسای جان را ده خبر زود
اناالحق زن تو چون منصور بردار
که اینجاگاه باشی تو نمودار
اناالحق زن تو و فارغ یقین باش
عیان بود عشق و کفر و دین باش
یقین درکافری زنّار معنی
ببند و زود از او بردار معنی
یقین در کافری اسرار برگوی
که سرگردان شدی در ذات چون گوی
یقین در کافری اینجا قدم زن
نمود جمله اشیا بر عدم زن
یقین در کافری برگو اناالحق
نه باطل باش الّا جملگی حق
یقین حق مبین جز حق میندیش
بجز حق جملگی بردار از پیش
یقین حق بین و نور جاودانی
نشان بین خویش را عین نشانی
خدا را دان اگر صاحب صفاتی
اناالحق زن که کلّی عین ذاتی
در اینجاشو تو واصل پیش مردان
بلای عشق یابی رخ مگردان
زناکامی اگر صاحب یقینی
بلای عشق و رسوائی گزینی
برسوائی دراندازی تو خود را
شوی فارغ بکل ازنیک و بد را
برسوائی قدم زن هر دمی تو
مبین اینجایگه نامحرمی تو
همه محرم شناس اندر جفایت
وزایشان کش نمودار بلایت
یکی دان جملگی راتو در آزار
نهادخویشتن راتو میازار
یکی دان جملگی مر جوهر خویش
نمودار دوئی بردار از پیش
یکی دان جملگی را در نظر تو
مباش اینجا حقیقت بیخبر تو
یکی دان جملگی رادر صفاتت
ولیکن خویشتن بین نور ذاتت
یکی دان جملگی را در حقیقت
که تو آوردهای شان در طبیعت
یکی دان جملگی را و یکی بین
همه در خویشتن تو مر یکی بین
یکی دان جملگی از جوهر ذات
که پیداشان تو کردستی ز ذرّات
بگو اینجا حقیقت آشکاره
اناالحق گر کنندت پاره پاره
بگو اینجا بری جمله حقایق
مپرس از فعل و گفتار دقایق
بگو اینجا حقیقت لااله است
که او داری میان جان پناهست
برو گر هست اینجا خود نهٔ تو
بگو تا کیست اینجاگه توئی تو
توئی اصل و توئی اینجایگه فرع
توئی اصل حقیقت نیز هم فرع
توئی اصل و تمامت هرچه دیدی
حقیقت زان نمود دید دیدی
چو گفتی راز خود در نزد جمله
کند در فعل پنهان جمله جمله
مپرس و شاد باش از جمله آزاد
همه مانند خاکی ده تو بر باد
در اینجا رازگوی و باز جایت
شو و بین ابتدا و انتهایت
در اینجا سیرزن اسرار خود تو
که راندستی قلم بر نیک و بد تو
در اینجا سیرزن در هستی خویش
حقیقت خویش بین در هستی خویش
در اینجا سیرزن اسرار جمله
که تو داری توئی اسرار جمله
در اینجا سیرزن باشد نمودار
که آوردی تو از خودشان پدیدار
در اینجا سیرزن احوال عالم
که پیدا گشته شد هم از تو آدم
در اینجا سیرزن ذات فعالت
ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت
خبر یاب ارچه جمله عاقلانند
بگو اسرار خود تا جمله دانند
بگو اسرار خود چون گفته باشی
حقیقت دُرّ معنی سُفته باشی
تو خودگوئی وز خود هم بجوئی
که خود بشنیده باشی خود بگوئی
تو خودگوئی کسی دیگر نباشد
حقیقت جمله خیر و شر نباشد
تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی
عیان خویشتن بگزیده باشی
بلا از خویش بین و ز غیر منگر
که اینجا غیر نیست و سیر منگر
بلا از خویش بین و تن فروده
اگر تو عاشقی کل داد او ده
بلا از خویش بین صورت رها کن
از این آلودگی خود با صفا کن
بلا از خویش بین اندر سوی دار
شو و خود کن ز اسرارت نمودار
بلا از خویش بین و جان برافشان
که تاجانت شود دیدار جانان
بلا از خویش بین کاینجا لقایست
لقای دوست در عین بلایست
بلا از خویش بین ای واصل یار
که این باشد حقیقت حاصل یار
بلا از خویش بین از دید صورت
چنین افتاد در اوّل ضرورت
چنین خواهد بدن در آخر کار
که ویرانی پذیرد نقش پرگار
چنین باشد چنین خواهد بدن کار
که ویران گردد این جمله بیکبار
چنین خواهد بُدن در سرّ اوّل
که این صورت شود آخر مبدّل
چنین خواهد بدن گر راز دانی
سزد کین جمله معنی بازدانی
نخواهد ماند جزدلدار تحقیق
نمیبینیم به جز او سرّ توفیق
اگر مرد رهی اینجا بلاکش
بلا مانند جمله انبیاکش
اگر جمله بلای دید ایشان
کشی اینجایگه توحید ایشان
ترا پیدا شود مانند منصور
یکی گردد حقیقت جاودان نور
تو باشی در همه چیزی نمودار
کز این سانست سرّ عشق تکرار دمادم در
یکی میآید ای دوست
طلب کن مغز و بگذر زود از پوست
دمادم در یکی میگویمت من
دوای درد و دل میجویمت من
دواکن خویشتن را زین نمودار
که باشد آخر کارت دوا یار
طبیعت درد جان دلدار باشد
شفای جانِ تو هم یار باشد
دوای درد جان چبود بلایش
بلا دیدند مردان بس لقایش
شد ایشان را همی روشن حقیقت
که بسپردند کلّی در شریعت
دل و جان سوی یار و یار گشتند
تمامت صاحب اسرار گشتند
تو ترک جان کن و جانان یقین بین
ز کفر و عقل و عشق و سرّ و دین بین
که اینجا جملگی بند حجابست
ولیکن شرع در عین حسابست
تو ترک جان کن و دلدار دریاب
در اینجاگه حقیقت یار دریاب
تو ترک جان کن و جانان ببین کل
نمود عشق او آسان ببین کل
تو ترک جان کن اینجا همچو منصور
اناالحق گوی از نزدیک وز دور
تو نزدیکی ولی از خویش دوری
حقیقت ظلمت و در عین نوری
ترا چندان در این ره پیش بینی
نیامد تانمود جان ببینی
ترا چندان در اینجاگفت و گویست
که دل گردان شده مانند گویست
ترا چندان در این ره باز ماندست
که جانت پر ز حرص و آز ماندست
ترا چندین در این ره کفر و دین است
کجا دید ترا عین الیقین است
ترا چندین در این ره گفتم ای جان
که بیش از پیش مر خود را مرنجان
بلاها میکشی از نفس مردار
گرفته آینه دل جمله زنگار
بلاها میکشی از خوی بد تو
بدوزخ باز مانی تا ابد تو
اگر این نفس اینجاگه بسوزی
بمانده غافل اندر خود هنوزی
اگر این نفس بر تو چیره گردد
نمود عشق اینجا تیره گردد
بیابی آنچه که گم کردهٔ تست
چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست
بنادانی گرفتار اندر اینجا
حقیقت خویش آزاری در اینجا
بنادانی ندیدی یار خود تو
فتادستی چنین در نیک و بد تو
بنادانی چنین مغرور ماندی
تو از دیدار جانان دور ماندی
بنادانی بشد بر باد ناگاه
بشد عمر و ندیدستی رخ شاه
بنادانی بسی کردی جهولی
در این دنیای دون در کل فضولی
بنادانی گرفتار آمدت جان
بماندی مبتلا در بند و زندان
بنادانی ز دانائی خبر تو
نداری و فتادستی بسر تو
بنادانی رهی آنجا ببردی
میان آب حیوان تشنه مردی
بنادانی لب آب حیاتی
نمیدانی و مانده در مماتی
بنادانی چو داری آب حیوان
چرا غافل شدی مانند حیوان
بنادانی چرا در ظلمت تن
نمیابی حقیقت آب روشن
تو داری آب حیوان اندر این دل
گشاده گشته بر تو راز مشکل
تو داری چشمهٔ حیوان بَرِ خود
حقیقت گردی اینجا رهبر خود
چرا غافل شدی ای خضر دریاب
که اینجا آب حیوانست خور آب
در این ظلمت تو ای خضر حقیقی
که با الیاس جانت هم رفیقی
ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب
دمی الیاس را از عشق دریاب
تو داری باطن سرّ معانی
بخور آب و بده او را عیانی
چو هر دو در صفت دارند معنی
نمود عالم عشقست تقوی
شما را هر دو دیدار است باقی
که در ظلمت شما را دوست ساقی
بود ای جان دمی معنیّ اسرار
شود این لحظه تو پندم نگهدار
چو علم کل ترا کل متّصف شد
تنت باجان و جانان منتصف شد
تو خوردی آب حیوان اندر اینجا
نَمیری تا ابد پنهان در اینجا
ز جسم عالمی بر آفرینش
تو داری در نهان عین الیقینش
یقین داری که بود حق تو دیدی
ز علم اینجا بکام دل رسیدی
ز علم اینجا زدی دم در یکی تو
خدا را یافتی خود بیشکی تو
ز علم اینجا زدی دم همچو حلّاج
ندادی بر سرت از دست شد تاج
ز علم اینجا زدی دم همچو او تو
ندیدی هیچ بد الّا نکوتو
در این دم عالم معنی تو داری
حقیقت دنیا و عقبی تو داری
در این دم آندمِ اوّل ز جانت
دمادم روح میآرد عیانت
در این دم ایندمِ عین الیقین است
که اوّل بود دیدی آخر این است
در این تن جوهری داری نگهدار
بر عاشق تو میکن آن نگهدار
در این دم نیست کلّی نفخهٔ صور
که اینجا میدهی نزدیکی ودور
مشو چون این دمت اللّه بخشید
ترااز خود دلِ آگاه بخشید
ترا بخشایش و اسرار آنجاست
حقیقت دریکی تکرار آنجاست
تراملک است و مال و جاه دایم
که داری ذات هستی نور قائم
بذات حق شدی اکنون مبرّا
رموز عشق بگشادی هویدا
ز ذاتی و صفاتت هست غافل
صفات وفعل تو هم گشت واصل
صفات و فعل تو ذات قدیمند
از آن اینجایگه بی خوف و بیمند
صفات و فعل تو دیدارجانست
ز چشم آفرینش آن نهانست
صفات و فعل تو اندر اناالحق
ز دید اینجای گشتند راز مطلق
صفات و فعل تو دیدار آمد
حقیقت جملگی انوار آمد
صفات و فعل تو اللّه خواهد
شدند تحقیق میچیزی نکاهد
صفات و فعل تو خدا شدن نور
محیط جملهٔ اشیا و مشهور
صفات و فعل تو گردان نور است
از آن واصل شده اندر حضور است
صفات و فعل تو آمد منزّه
که کرده است اندر این معنیّ تو ره
صفات و فعل تو پرده چو برداشت
بدید اسرار و آنگه دیده برداشت
حقیقت عشق تو اینجا صفاتت
صفاتت محو شد اعیان ذاتت
صفات نور دارد در نمودار
کسی باید که یابد این نمودار
صفاتت برتر از دیدار دیدم
حقیقت جملگی اسرار دیدم
صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد
دل عشاق دیدت دید دل شد
تمامت مشکلات اینجا یقین است
کسی داند که از تو پیش بین است
ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت
همه از جان و دل گشته غلامت
غلامت شد در اینجا هر چه پیداست
ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است
بتو در آخر و اوّل بدیدن
همه از تو بذات تو رسیدن
بتو زنده است جسم و جان عشاق
که ذات تست اندر جانها طاق
بهر معنی که گویم بهتر از آن
دگر میآئی ای اسرار پنهان
مکن پنهان نمودت آشکارا
کن اینجا و مکن ضایع تو ما را
مکن پنهان که فاشت این نمودت
بر عطّار بیشک بود بودت
مکن پنهان ورا در آخر کار
که تااینجا شوی کلّی پدیدار
تو پیدا کردی او را در بر خویش
توئی تحقیق او را رهبر خویش
نهان خواهیش کردن آخر کار
که تا اینجا شوی کلّی پدیدار
تو میدانی مراد جانم ای جان
که از تو یافتم اسرار پنهان
تو میدانی امید جان چه دارم
که آونگم کنی در عین دارم
تو بردارم کنی اینجا چو مشهور
تو گردانی مرا در جمله منصور
ز تو گریانم و وز تو شده من
بدیدار یقین از تو شده من
تو بنمودی مرا اسرار توحید
ز خود کردی مرا اینجای جاوید
ز دیدارت چنان حیران و مستم
که جامت اوفتاد اینجا زدستم
ز دیدارت همه دیدار دارم
که هر لحظه بسی اسرار دارم
ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان
که بیخود مینویسم راز پنهان
ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ
برم یکسانست اینجا نیک با بد
تو دارم در جهان و کس ندارم
که عمری سوی دیدت میگذارم
تو دارم هیچ اینجا نیست جانا
ز دید تو همه یکّی است جانا
یکی دیدم ترا بیمثل و مانند
که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند
یکی دیدم که بی همتائی اینجا
منزّه در همه یکتائی اینجا
یکی دیدم صفات ذات اول
که جان دانست اینجا راز مشکل
یکی دیدم صفات لامکانت
که کردستی ز خود عین العیانت
یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر
همه در تو تو اندر جمله قادر
یکی دیدم که بیچونی و بی چه
در این معنی چه داری جملگی چه
تو سلطانی و جمله بندگانند
بجز تو هیچ اگر چه میندانند
ز یکتائی ترا بشناختستم
ز تو در تو تمامت باختستم
ز یکتائی ترا دیدم حقیقت
سپردم من ترا اینجا طریقت
ز یکی دیدمت اندر یکیام
ز تو قائم شده من بیشکیام
ز یکی دیدمت اینجا نمودت
درون خویشتن من بود بودت
ز یکی دیدمت اینجا نهانی
زدم دم بیشکی از تو معانی
مرا شد منکشف از اهل ذاتت
که بشنفتم بسی دید صفاتت
گمانم بود اوّل بی یقین من
بدم غافل ز راز اوّلین من
گمانم بُد یقین شد آخر کار
چو در جانم شدی اینجا پدیدار
گمانم بُد ولی تحقیق دیدم
ز بخت اینجا بکام دل رسیدم
گمانم رفت واصل کردیم کل
همه امّید حاصل کردیم کل
گمانم رفت اینجا در یقینم
تو هستی اوّلین و آخرینم
گمانم رفت ای جان خود نمودی
گره از کارم اینجا برگشودی
گمانم رفت دیدم رویت ای جان
گذرکردم کنون درکویت ای جان
درونِ خانهٔ تو تاختم من
نمود خویشتن در باختم من
زهی حسن تو نور روی خورشید
که در وی محو گشته سایه جاوید
زهی حسن تو نور جمله آفاق
فتاده لون او و خویشتن طاق
زهی حسن تو مغز جان عشّاق
نواها بر زده بر کلّ آفاق
زهی حسن تو داده ماه را نور
که در آفاق او دیدیم مشهور
زهی نور تجلّی در دل و جان
فکنده عاشقان بیجان بسا جان
زهی نورت یقینِ جان و دل شد
از آن این مشکلاتِ جمله حل شد
که نورت روشنست و چشم تاریک
فتاده در برت چون موی باریک
ز نورت پرتوی بر جانم افتاد
رموز جملگی اینجای بگشاد
ز نورت پرتوی در وادی جان
فتاد و یافت بس موسیّ عمران
ترا اندر تجلّی آشکاره
اگرچه کوه تن شد پاره پاره
ز نورت جز نمودی نیست جانا
چگویم چونکه سودی نیست جانا
بهر رازی که میگویم ترا من
برِ آفاق در اسرارِ روشن
همی ترسم که پنهانم کنی تو
در آخر عهد جانم بشکنی تو
نمودار الستم فاش گردان
مرا ای جان و دل ضایع مگردان
نمودار الستم آنچه گفتی
که خود گفتی وهم مر خود شنفتی
یقین دانم تو من چیزی ندانم
تو پیوستی و گفتی حق آنم
کمالت در دل و جان یافتستم
چو برق اندر رهت بشتافتستم
کمالت در خود ای جانم یقین شد
که دید اوّلین و آخرین شد
کمالت در دل و جانم پدید است
ولی صورت ز چشمم ناپدیداست
کمالت در دل و جانم عیانست
نموددیدت ازجمله نهانست
کمالت یافتم نقصان شدستم
صور یکبارگی پنهان شدستم
کمالت یافتم ای جوهر ذات
بتو پنهان شدم اینجا ز ذرّات
کمالت یافتم بیچون چرائی
از آن کاینجا چگونه در لقائی
کمالت یافتم من ناتوانم
که در دیدارتو کلّی نهانم
کمالت یافتم بی مثل و مانند
ز صورت هر کسی اینجا ندانند
کمالت در وصال جان نهانی
چگویم پیش از این اکنون تو دانی
کمال تو تو میدانی یقین بس
که هستی اوّلین و آخرین بس
کمال نقد میدانی که چونست
که ازمعنی و از صورت برونست
کمال تو تو میدانی که هستی
درون جان ودل کلّی نشستی
که داند وصف کرد اینجای در خود
که یکسانست اینجا نیک با بد
که داند وصفت ای جانها بتو شاد
که از تو شد جهان جانم آزاد
که داند تا چه چیزی وز کجائی
همی دانم که در عین لقائی
که داند وصفت اینجا کردن ای جان
که پیدائی حقیقت مانده پنهان
که داند راه بردن نیز سویت
همه سرگشته اندر خاک کویت
که داند شرح وصفت در بیان گفت
که بتواند بیان هر زبان گفت
که بتواند صفاتت وصف کردن
کجا جان سوی ذاتت راه بردن
ندانم هم تو دانی اوّل کار
در آخر کردهٔ خود را پدیدار
در آخر روی خود اینجا نمودی
نبودی فاش اکنون فاش بودی
در آخر ذات پاکت باز دیدم
ز نور ذات تو اینجا رسیدم
در آخر واصلم خواهی تو کردن
که بنهادستمت ای دوست گردن
قبولش کن که دیدستت نهانی
دم تو زد دمادم در معانی
قبولش کن مران از حضرت خود
ببخشش اندر اینجا قربت خود
قبولش کن که زار و ناتوانست
فتاده خوار و رسوای جهانست
قبولش کن که دیدار تو دید است
کنون در دید دیدت ناپدیدست
قبولش کن در آخر ای همه تو
که در آخر تو داری سر همه تو
حجاب آخر مرا بردار از پیش
که هستم جان و دل اینجایگه ریش
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت در ادب و عزّت نگاهداشتن در حضرت باری فرماید
حقیقت چون ز عزت دم نهانی
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در این دم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را بازبین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرّات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرّات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
از این صورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانَمت نیکو
دو عالم در تو و تو دردو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر این دم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آن زمان بینی تو در خَود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آن زمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی
رهی در سوی آن حضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجاگه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که این دم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی میتوانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجاگه سبق تو
بپاکی میتوانی گر بری راه
یقین اینجایگه تاحضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان میتوان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سرّ معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردار
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی میتوانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجاگه نمودند وشدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذرّه ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضاً عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار و دوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش درعین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تاتوانی
گریزان باش تاگردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان درگشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چن
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند وآنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آن زمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرّات
اناالحق آن زمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آن زمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام و آغاز
اناالحق آن زمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
دَرِ این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سرّ این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سرّ این کار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها مینمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجاگه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که درجانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجاهیچ و جملهاند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اوّل و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگرچه بازگوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدارگویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا برگوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو دربازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابردهٔ در پردهٔ راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده درآئی
که در گفتارمانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیک ره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد مانددور آفرینش
تو بگشا این زمان اسرار بینش
بیک ره کن مبدّل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر این راه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن درهر چه جوئی میدهندت
یقین میدان که منّت مینهندت
نباشد منّت اینجا هرچه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
ازآن می هیچ کس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بی شکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلّی مصفّا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سرّ شریعت
بوقتی جان شود جانان در این راز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد این صورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگه دیدن جان جهانست
چوصورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام ونشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ای دل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجاگه نهان است
ترا پیدانمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلّی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کلّ اسرار
چو حق گویاست حق میگوید این راز
بگو تاکه در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در این دم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را بازبین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرّات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرّات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
از این صورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانَمت نیکو
دو عالم در تو و تو دردو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر این دم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آن زمان بینی تو در خَود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آن زمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی
رهی در سوی آن حضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجاگه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که این دم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی میتوانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجاگه سبق تو
بپاکی میتوانی گر بری راه
یقین اینجایگه تاحضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان میتوان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سرّ معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردار
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی میتوانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجاگه نمودند وشدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذرّه ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضاً عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار و دوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش درعین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تاتوانی
گریزان باش تاگردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان درگشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چن
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند وآنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آن زمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرّات
اناالحق آن زمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آن زمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام و آغاز
اناالحق آن زمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
دَرِ این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سرّ این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سرّ این کار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها مینمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجاگه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که درجانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجاهیچ و جملهاند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اوّل و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگرچه بازگوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدارگویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا برگوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو دربازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابردهٔ در پردهٔ راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده درآئی
که در گفتارمانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیک ره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد مانددور آفرینش
تو بگشا این زمان اسرار بینش
بیک ره کن مبدّل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر این راه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن درهر چه جوئی میدهندت
یقین میدان که منّت مینهندت
نباشد منّت اینجا هرچه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
ازآن می هیچ کس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بی شکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلّی مصفّا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سرّ شریعت
بوقتی جان شود جانان در این راز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد این صورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگه دیدن جان جهانست
چوصورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام ونشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ای دل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجاگه نهان است
ترا پیدانمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلّی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کلّ اسرار
چو حق گویاست حق میگوید این راز
بگو تاکه در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید
یکی شد پیش آن پیر طریقت
بپرسد این سؤالش در حقیقت
که ای سکّان دین و شیخ اکبر
نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مراگوئی تو اینجاراز مطلق
بگو تا کیست اندر نطق هر کس
سخن گوی این یکی بنگر از این بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گویا اندر این دم
خدا گویاست اندر نطق و درجان
درون دل ورا بنگر تو جویان
بهر صورت که گفتی سرّ گفتار
یقین اینجاست حق گویا باسرار
بدان کاینجاست حق گویا نهانی
چنین پی برتو این سرّ نهانی
بدان این راز وانگه کن خموشی
سزد این پند اگر از من نیوشی
بدان و شو خموش و کمترک گوی
وگرنه اندر این میدان شوی گوی
دگر پرسید زو کای صاحب اسرار
جوابم بازده این نکته این بار
مرا این مشکل دیگر نهانست
ترا دانم که این مشکل عیان است
چو گویا حق بود در هر زبان او
کند چیزی که میخواهد بیان او
شنو اینجا که باشد تا بدانم
که من این راز آخر میندانم
بدو گفت این ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائی دلت گردان چوگویست
شنو بیشک در اینجا که اویست
چو او گوید بهم خود بشنود او
کسی باید که مر کلّی شود او
که تااین راز داند بیشکی حق
شود پس داند او این راز مطلق
چو دانا این بیان گوید در اسرار
بباید گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم این معنی کنی تو
بگو تاچند از این دعوی کنی تو
چو بشناسی که یارت هست گویا
ز نطق جمله اینجاگاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
چو این ظاهر بدیدی تو تمامت
گرفته در همه شور وقیامت
بهر صورت که میآید ترا پیش
نظر کن اندر این معنی بیندیش
همه او را شناس اما بمعنی
مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
بدان این و چنان شو گم در این کار
که سرگردان شوی مانند پرگار
بدان این و مگو در پیش هر کس
چو دانستی ترا عین الیقین بس
بدان این و مکن جانا یقین فاش
که ناگاهت شود اینجای اوباش
تو این معنی ندانی تا ندانی
که جمله اوست در راز نهانی
بوقتی این بدانی کز لقا تو
که باشی همچو مردان در بلا تو
بلای قرب کش وین رایگان یاب
در این معنی نمود جان جان یاب
ترا اینجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستی ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرداست
که بیشک او ز خویشت دور کرداست
ترا او دور کرد از خود حقیقت
که نسپردی ورا راه شریعت
بپاکی وصل او اینجا بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
بپاکی حاصل است اینجا رخ یار
ولکین این نهان مانده ز اسرار
چو گشتی پاک کلّی در بطونت
خدا بینی حقیقت رهنمونت
چو گشتی پاک در مانندهٔ آب
در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
جمال یار بیشک هست درما
طلب کن در حقیقت بشنواز ما
تو آبروی خود داری بر او
اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
همه درتست پیدا و تو هستی
عیان جمله خود را میپرستی
توئی غافل چرا حیران بمانده
چنین درچرخ سرگردان بمانده
توئی عاشق چنین در عشق خود باز
نمود آید ز عشق خود بخود باز
توئی صادق شده در عین دیدار
شده مر زهد خود اینجا خریدار
تو داری و توئی اینجا یقین است
ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین
فرو ماندستم اندر آن و در این
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در میان خلق پنهان
در این بازار ماندستم عجایب
که هر دم مینمایم این غرایب
چنان بنمایمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اینجا کند مر ناگهان گم
مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
گهی اینجا کند گه جسم و جانم
گهی بنماید او عین العیانم
گهی اینجا کند مکشوف اسرار
بگوید سر بسر اینجا باسرار
گهی در عین تقلیدم بمانده
گهی دستم ز جان و دل فشانده
گهی در عقلم اندازد بخواری
مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
گهی در عین عشقم جان دهد باز
نماید این چنین پنهان دهد باز
گهی بنمایدم روشن چو خورشید
عیان ذات خود گوئی که جاوید
من این سر یافتم ناگه کند گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
نمیدانم نمیبینم به جز یار
بگویم سر که من هستم خبردار
که بیشک رنج بی پایان کشیدم
بجز معنی وصال یار دیدم
بمردم کز دلم آنجا برآید
دمی بیشک دو صد دستان سرآید
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بیمثل دارد سرّ جانان
همه از دوست لیکن گرچه مردست
فتاده این دم اینجاگاه فرداست
دم من اندر آن دم دردمی کل
یقین دیدم عیان من آدم کل
حقیقت حق حق اینجا که بر جای
عیان بسپارد آنجائی ابر جای
کسی این ره سپارد در دل اینجا
که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
چو مشل برگشاید از نهانی
بیابد راز اسرار معانی
ره آسان مدان ای مرد صورت
که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
ره آسان نیست جمله وصف این ره
بسی کردند هر کس نیست آگه
ره بی ابتدا و انتهایست
در این ره جملگی عین صفایست
کسی کاینجایگه این ره ندیدست
میان جمله مردان ناپدیدست
کسی کاینراه برد و خویش بشناخت
حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
یقین این زاد ره بردار و بشنو
بر این گفتار دیگر زود بگرو
یقین کاین زاد ره عجز است اوّل
که خودبین گردد اندر ره مبدّل
دوم فقر است و نقد جمله اینست
که اندر فقر کل عین الیقین است
سوم تسلیم بودن در فنایش
چهارم نوش کردن مر بلایش
یقین پنجم فنائی بود اللّه
ششم دید یقین مر حضرت شاه
عیان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان یقین اینجای ماتست
همه مانند شاهان اندر این سرّ
که هرگز مینشد این راز ظاهر
اگر این راز اینجا باز یابند
حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
ز خود باشید الّا حق یقین این
بداند صاحب عین الیقین این
همه یک ذات دان اینجا حقیقت
نه کفر است ونه دین ونی طریقت
همه اینجا توانی یافتن باز
ترا این جایگه بشتافتن باز
شدت تا بازیابی قدرت اینجا
کنی یکبارگی درمان تو خود را
در اینجا واصلان چون خود رسیدند
بجز یکی در آن حضرت ندیدند
یکی دیدند اینجا جسم و جان هم
نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
همه حق یافتند و هیچ غیری
نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
اگرچه بت پرست عشق آخر
بکرد این راز مر بعضی بظاهر
ندانستند ره اینجا نبردن
حقیقت همچو مردان گوی بردن
بتقلید اندر این ره باز ماندند
یقین در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اینجا یقین باز
که تادیدند راز اوّلین باز
چو بگذشتی ز نفست ناگهانی
نماند نفس الّا تو بمانی
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو
ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
چنان شو اندر این ره شاد و آزاد
که بینی هر خرابی را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوی
که چیزی درنگنجد جز که معنی
چنان آزاد کن جان از بر خویش
که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تاوقتی که کل گردی نهانت
شود بیدار و حق باشد یقین هان
بجز این نیست ما نص و برهان
چو حق میخواهد آخر ای دل فرد
در این دم باش دائم صاحب درد
در این سر درد آور پیش زنهار
که دردت خویش بر تا حضرت یار
اگردردست ناگاهان دوایت
کند درمان دردآن جانفزایت
یقین دردست آنگه عیان درمان
یقین جانست آنگه عین جانان
ز درد اینجا یقین جانان بیابی
چو جانان یافتی درمان بیابی
که جان با درد و درمان مینماید
گهی نقصان و گاهی میفزاید
ولیکن این بصورت بازدانی
وگرنه بیشکی تو بازمانی
ز صورت در گذر جان جوی اینجا
که صورت هست همچون گوی اینجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که یک لحظه نپردازد ابا جان
نپردازی دمی با جان در اینجا
حقیقت میزند پنهان در اینجا
اگرچه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمیبیند یکی خود اندر اینجا
که افتادست اندر شور وغوغا
بلا و رنج و محنت یافتست او
بسی در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج دیده بی نهایت
در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
بلا و رنج دید و گنج حاصل
در اینجا کرد بیشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجای صورت
که باید رفت در خاکش ضرورت
ورا جائی است اندر معدن خاک
که در اینجا شود او بیشکی پاک
نمودش شیب خاک آید پدیدار
در اینجا کل شود او ناپدیدار
نهانش واصلی آنجا عیان است
جهانی بیشکی پرترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ایشان
از آن اینجا شدند ایشان پریشان
مترس از این اگر تو مرد راهی
در اینجائی تو اسرار الهی
در اینجا سر متاب ای غافل مست
که خواهی با نمود دوست پیوست
وصال خاک اگر اینجا بیابی
ز شادی سوی او هر دم شتابی
وصال اندر دل خاکست بیشک
که اینجا مینماید راز هر یک
کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو
کز او پیداست این عین الیقین تو
ز گورستان بدانی جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان درنهفته
همه در خاک درگاهند بیچون
یک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نیک و بد اینجای ایمن
همه در خاک درگاهند تحقیق
بدیده روی جانان جمله توفیق
یقین دریافته اینجا نهانی
تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
که بیشک آنچه میگفتند ای دوست
بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
یقین شد در وی آخر سرّ جانان
نخواهد دید کس این سر یقین دان
خدا خواهی بُدن در آخر کار
چو اینجا برفتد پرده بیکبار
اگر پرده برافتد باز بینی
حقیقت گمشده مر باز بینی
تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخِر
نهان کن زودت این اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست در یاب
اگر مردی بسوی خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ای دل
ترا مقصود درخاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن این پنج با چار
سوی این خلوت آی و شاد بگذر
ازاو جانها یقین آباد بنگر
در این خلوت سرا آخر قدم نه
که این سر عاقبت اولی ترا به
که این خلوت سرای عاشقان است
نمدار اندر او عین العیان است
در این خلوت سرای اینجای بیشک
نماید بیشکی دیدار او یک
بود لیکن همه این سر ندانند
که در دیدار او حیران بمانند
یکی بینی در اینجا بی حجب یار
نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
نباشد هیچ جز حق اندر اینجا
یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
حقیقت چون شدی اندر دل خاک
عیان بینی تو خود را جوهر پاک
ولی گر صاحب آزار بودی
یقین بر آتش و مانند دودی
اگر نیکی تو کردستی در اینجا
حقیقت گوی بردستی در اینجا
عوض اینجاترا آن روشنائی
بود بیشک ابر دید خدائی
یقین چون در دل خاکت نهادند
عیان در حضرت پاک نهادند
تو باشی هیچکس آنجات همراه
نباشد می یقین جز عین اللّه
ترا اوّل قدم این است صورت
اباتست این بیان اینجا ضرورت
چو رفتی ناگهی اندر دل طین
نظر کن درنهادت جمله حق بین
نمییابی تو این سر هیچ اینجا
فتادستی چو نقشی اندر اینجا
ولی آن دم بیابی سرّ جانان
که باشد این صور در خاک پنهان
وصالت آن زمان گردد میسّر
که اجسامت شود اینجا میسّر
وصالت آن زمان بشناس ای دل
که گردد صورتت در زیر گِل حل
چو حل گردد ترا صورت بیکبار
شوی ای نور دل کل ناپدیدار
چو حل گردی و گردی عین فانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
ترا پیدا شود اسرار جمله
تو باشی در یقین انوار جمله
یقین دیدار آن دم باز بینی
یکی یابی اگر صاحب یقینی
بجز عین الیقین اینجا مبین تو
اگر هستی چو مردان پیش بین تو
در آخر اینست احوالت بیندیش
حجاب اکنون یقین بردار از پیش
حجاب از پیش بردار این زمان تو
خدا را بین یقین در غیب جان تو
حجاب از پیش بردار و عیان بین
همی گویم ترا در جان جان بین
ولکین این نیابی بی معانی
نشانت میدهم از بی نشانی
زلا مگذر تو تا الّا شوی کل
یقین دیدار جان الّا شوی کل
زلا مگذر یقین دریاب الّا
که الّا بیشکی دیدست یکتا
زلا مگذر که الّا الله یابی
رخ جانان عیان ناگاه یابی
زلا مگذر تو در الّا نظر کن
از این معنی دل خود را خبر کن
زلا مگذر یقین دان لاحقیقت
نظر کن جمله اسرار شریعت
نمود لااله اینجا عیانست
چگویم وصف کین سر بی نشانست
یقین بشناس و میدان ای دل ریش
حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
مجو اینجایگه تو محرم راز
حجاب آخر دمی از خود برانداز
چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست
حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
زجام عشق جامی نوش کن تو
دل و جان در یقین بیهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن می که مستان
برش هشیار کوبان پا ودستان
می عشق اندر این خمخانهٔ دل
کجا گردد یقین بیشک بحاصل
مئی کن نوش اینجاگه نهانی
که در ساقی ابد حیران بمانی
مئی از دست کس بستان و کن نوش
که جز وی جمله گردانی فراموش
ز بدمستی کنی مانند حلّاج
ز تیر عشق سازی خویش آماج
مکن بدمستی اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
چو سیمرغی تو اندر قاف معنی
مئی خور این زمان از صاف معنی
در آخر دُردکش از کفر و دین یار
که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
مئی درکش که قوت جسم و جان است
از آن می این زمان ما را نهان است
درون جان و دل رگهاگرفته
همه پنهانیم پیدا گرفته
خروشی میزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کلّ آفاق
که ازجام وصال شاه خوردست
وز آن اینجایگه او گوی بردست
وصال جان جان از جام دیدم
از آن اینجایگه من کام دیدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نیاوردم به جز عزّت بر یار
ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
ز عزّت گوی بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اینست اینجایار گفتست
ولیکن این بیان اینجا نهفتست
نمود کُشتن خود فاش کردم
حقیقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اینجا ببینید
در آخر آنگه او صاحب یقینید
مرا کشتن امید زندگانی است
که در کشتن حیات جاودانی است
بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند
میان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خویشتن دیدند اینجا
سر خود زود ببریدند اینجا
فنا گشتند بی سر پیش ایشان
حقیقت فاششان شد سرّ جانان
اگر بی سر شوی این راز دانی
از این معنی حقیقت بازدانی
بپرسد این سؤالش در حقیقت
که ای سکّان دین و شیخ اکبر
نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مراگوئی تو اینجاراز مطلق
بگو تا کیست اندر نطق هر کس
سخن گوی این یکی بنگر از این بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گویا اندر این دم
خدا گویاست اندر نطق و درجان
درون دل ورا بنگر تو جویان
بهر صورت که گفتی سرّ گفتار
یقین اینجاست حق گویا باسرار
بدان کاینجاست حق گویا نهانی
چنین پی برتو این سرّ نهانی
بدان این راز وانگه کن خموشی
سزد این پند اگر از من نیوشی
بدان و شو خموش و کمترک گوی
وگرنه اندر این میدان شوی گوی
دگر پرسید زو کای صاحب اسرار
جوابم بازده این نکته این بار
مرا این مشکل دیگر نهانست
ترا دانم که این مشکل عیان است
چو گویا حق بود در هر زبان او
کند چیزی که میخواهد بیان او
شنو اینجا که باشد تا بدانم
که من این راز آخر میندانم
بدو گفت این ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائی دلت گردان چوگویست
شنو بیشک در اینجا که اویست
چو او گوید بهم خود بشنود او
کسی باید که مر کلّی شود او
که تااین راز داند بیشکی حق
شود پس داند او این راز مطلق
چو دانا این بیان گوید در اسرار
بباید گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم این معنی کنی تو
بگو تاچند از این دعوی کنی تو
چو بشناسی که یارت هست گویا
ز نطق جمله اینجاگاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
چو این ظاهر بدیدی تو تمامت
گرفته در همه شور وقیامت
بهر صورت که میآید ترا پیش
نظر کن اندر این معنی بیندیش
همه او را شناس اما بمعنی
مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
بدان این و چنان شو گم در این کار
که سرگردان شوی مانند پرگار
بدان این و مگو در پیش هر کس
چو دانستی ترا عین الیقین بس
بدان این و مکن جانا یقین فاش
که ناگاهت شود اینجای اوباش
تو این معنی ندانی تا ندانی
که جمله اوست در راز نهانی
بوقتی این بدانی کز لقا تو
که باشی همچو مردان در بلا تو
بلای قرب کش وین رایگان یاب
در این معنی نمود جان جان یاب
ترا اینجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستی ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرداست
که بیشک او ز خویشت دور کرداست
ترا او دور کرد از خود حقیقت
که نسپردی ورا راه شریعت
بپاکی وصل او اینجا بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
بپاکی حاصل است اینجا رخ یار
ولکین این نهان مانده ز اسرار
چو گشتی پاک کلّی در بطونت
خدا بینی حقیقت رهنمونت
چو گشتی پاک در مانندهٔ آب
در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
جمال یار بیشک هست درما
طلب کن در حقیقت بشنواز ما
تو آبروی خود داری بر او
اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
همه درتست پیدا و تو هستی
عیان جمله خود را میپرستی
توئی غافل چرا حیران بمانده
چنین درچرخ سرگردان بمانده
توئی عاشق چنین در عشق خود باز
نمود آید ز عشق خود بخود باز
توئی صادق شده در عین دیدار
شده مر زهد خود اینجا خریدار
تو داری و توئی اینجا یقین است
ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین
فرو ماندستم اندر آن و در این
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در میان خلق پنهان
در این بازار ماندستم عجایب
که هر دم مینمایم این غرایب
چنان بنمایمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اینجا کند مر ناگهان گم
مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
گهی اینجا کند گه جسم و جانم
گهی بنماید او عین العیانم
گهی اینجا کند مکشوف اسرار
بگوید سر بسر اینجا باسرار
گهی در عین تقلیدم بمانده
گهی دستم ز جان و دل فشانده
گهی در عقلم اندازد بخواری
مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
گهی در عین عشقم جان دهد باز
نماید این چنین پنهان دهد باز
گهی بنمایدم روشن چو خورشید
عیان ذات خود گوئی که جاوید
من این سر یافتم ناگه کند گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
نمیدانم نمیبینم به جز یار
بگویم سر که من هستم خبردار
که بیشک رنج بی پایان کشیدم
بجز معنی وصال یار دیدم
بمردم کز دلم آنجا برآید
دمی بیشک دو صد دستان سرآید
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بیمثل دارد سرّ جانان
همه از دوست لیکن گرچه مردست
فتاده این دم اینجاگاه فرداست
دم من اندر آن دم دردمی کل
یقین دیدم عیان من آدم کل
حقیقت حق حق اینجا که بر جای
عیان بسپارد آنجائی ابر جای
کسی این ره سپارد در دل اینجا
که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
چو مشل برگشاید از نهانی
بیابد راز اسرار معانی
ره آسان مدان ای مرد صورت
که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
ره آسان نیست جمله وصف این ره
بسی کردند هر کس نیست آگه
ره بی ابتدا و انتهایست
در این ره جملگی عین صفایست
کسی کاینجایگه این ره ندیدست
میان جمله مردان ناپدیدست
کسی کاینراه برد و خویش بشناخت
حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
یقین این زاد ره بردار و بشنو
بر این گفتار دیگر زود بگرو
یقین کاین زاد ره عجز است اوّل
که خودبین گردد اندر ره مبدّل
دوم فقر است و نقد جمله اینست
که اندر فقر کل عین الیقین است
سوم تسلیم بودن در فنایش
چهارم نوش کردن مر بلایش
یقین پنجم فنائی بود اللّه
ششم دید یقین مر حضرت شاه
عیان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان یقین اینجای ماتست
همه مانند شاهان اندر این سرّ
که هرگز مینشد این راز ظاهر
اگر این راز اینجا باز یابند
حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
ز خود باشید الّا حق یقین این
بداند صاحب عین الیقین این
همه یک ذات دان اینجا حقیقت
نه کفر است ونه دین ونی طریقت
همه اینجا توانی یافتن باز
ترا این جایگه بشتافتن باز
شدت تا بازیابی قدرت اینجا
کنی یکبارگی درمان تو خود را
در اینجا واصلان چون خود رسیدند
بجز یکی در آن حضرت ندیدند
یکی دیدند اینجا جسم و جان هم
نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
همه حق یافتند و هیچ غیری
نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
اگرچه بت پرست عشق آخر
بکرد این راز مر بعضی بظاهر
ندانستند ره اینجا نبردن
حقیقت همچو مردان گوی بردن
بتقلید اندر این ره باز ماندند
یقین در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اینجا یقین باز
که تادیدند راز اوّلین باز
چو بگذشتی ز نفست ناگهانی
نماند نفس الّا تو بمانی
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو
ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
چنان شو اندر این ره شاد و آزاد
که بینی هر خرابی را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوی
که چیزی درنگنجد جز که معنی
چنان آزاد کن جان از بر خویش
که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تاوقتی که کل گردی نهانت
شود بیدار و حق باشد یقین هان
بجز این نیست ما نص و برهان
چو حق میخواهد آخر ای دل فرد
در این دم باش دائم صاحب درد
در این سر درد آور پیش زنهار
که دردت خویش بر تا حضرت یار
اگردردست ناگاهان دوایت
کند درمان دردآن جانفزایت
یقین دردست آنگه عیان درمان
یقین جانست آنگه عین جانان
ز درد اینجا یقین جانان بیابی
چو جانان یافتی درمان بیابی
که جان با درد و درمان مینماید
گهی نقصان و گاهی میفزاید
ولیکن این بصورت بازدانی
وگرنه بیشکی تو بازمانی
ز صورت در گذر جان جوی اینجا
که صورت هست همچون گوی اینجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که یک لحظه نپردازد ابا جان
نپردازی دمی با جان در اینجا
حقیقت میزند پنهان در اینجا
اگرچه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمیبیند یکی خود اندر اینجا
که افتادست اندر شور وغوغا
بلا و رنج و محنت یافتست او
بسی در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج دیده بی نهایت
در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
بلا و رنج دید و گنج حاصل
در اینجا کرد بیشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجای صورت
که باید رفت در خاکش ضرورت
ورا جائی است اندر معدن خاک
که در اینجا شود او بیشکی پاک
نمودش شیب خاک آید پدیدار
در اینجا کل شود او ناپدیدار
نهانش واصلی آنجا عیان است
جهانی بیشکی پرترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ایشان
از آن اینجا شدند ایشان پریشان
مترس از این اگر تو مرد راهی
در اینجائی تو اسرار الهی
در اینجا سر متاب ای غافل مست
که خواهی با نمود دوست پیوست
وصال خاک اگر اینجا بیابی
ز شادی سوی او هر دم شتابی
وصال اندر دل خاکست بیشک
که اینجا مینماید راز هر یک
کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو
کز او پیداست این عین الیقین تو
ز گورستان بدانی جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان درنهفته
همه در خاک درگاهند بیچون
یک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نیک و بد اینجای ایمن
همه در خاک درگاهند تحقیق
بدیده روی جانان جمله توفیق
یقین دریافته اینجا نهانی
تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
که بیشک آنچه میگفتند ای دوست
بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
یقین شد در وی آخر سرّ جانان
نخواهد دید کس این سر یقین دان
خدا خواهی بُدن در آخر کار
چو اینجا برفتد پرده بیکبار
اگر پرده برافتد باز بینی
حقیقت گمشده مر باز بینی
تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخِر
نهان کن زودت این اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست در یاب
اگر مردی بسوی خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ای دل
ترا مقصود درخاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن این پنج با چار
سوی این خلوت آی و شاد بگذر
ازاو جانها یقین آباد بنگر
در این خلوت سرا آخر قدم نه
که این سر عاقبت اولی ترا به
که این خلوت سرای عاشقان است
نمدار اندر او عین العیان است
در این خلوت سرای اینجای بیشک
نماید بیشکی دیدار او یک
بود لیکن همه این سر ندانند
که در دیدار او حیران بمانند
یکی بینی در اینجا بی حجب یار
نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
نباشد هیچ جز حق اندر اینجا
یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
حقیقت چون شدی اندر دل خاک
عیان بینی تو خود را جوهر پاک
ولی گر صاحب آزار بودی
یقین بر آتش و مانند دودی
اگر نیکی تو کردستی در اینجا
حقیقت گوی بردستی در اینجا
عوض اینجاترا آن روشنائی
بود بیشک ابر دید خدائی
یقین چون در دل خاکت نهادند
عیان در حضرت پاک نهادند
تو باشی هیچکس آنجات همراه
نباشد می یقین جز عین اللّه
ترا اوّل قدم این است صورت
اباتست این بیان اینجا ضرورت
چو رفتی ناگهی اندر دل طین
نظر کن درنهادت جمله حق بین
نمییابی تو این سر هیچ اینجا
فتادستی چو نقشی اندر اینجا
ولی آن دم بیابی سرّ جانان
که باشد این صور در خاک پنهان
وصالت آن زمان گردد میسّر
که اجسامت شود اینجا میسّر
وصالت آن زمان بشناس ای دل
که گردد صورتت در زیر گِل حل
چو حل گردد ترا صورت بیکبار
شوی ای نور دل کل ناپدیدار
چو حل گردی و گردی عین فانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
ترا پیدا شود اسرار جمله
تو باشی در یقین انوار جمله
یقین دیدار آن دم باز بینی
یکی یابی اگر صاحب یقینی
بجز عین الیقین اینجا مبین تو
اگر هستی چو مردان پیش بین تو
در آخر اینست احوالت بیندیش
حجاب اکنون یقین بردار از پیش
حجاب از پیش بردار این زمان تو
خدا را بین یقین در غیب جان تو
حجاب از پیش بردار و عیان بین
همی گویم ترا در جان جان بین
ولکین این نیابی بی معانی
نشانت میدهم از بی نشانی
زلا مگذر تو تا الّا شوی کل
یقین دیدار جان الّا شوی کل
زلا مگذر یقین دریاب الّا
که الّا بیشکی دیدست یکتا
زلا مگذر که الّا الله یابی
رخ جانان عیان ناگاه یابی
زلا مگذر تو در الّا نظر کن
از این معنی دل خود را خبر کن
زلا مگذر یقین دان لاحقیقت
نظر کن جمله اسرار شریعت
نمود لااله اینجا عیانست
چگویم وصف کین سر بی نشانست
یقین بشناس و میدان ای دل ریش
حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
مجو اینجایگه تو محرم راز
حجاب آخر دمی از خود برانداز
چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست
حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
زجام عشق جامی نوش کن تو
دل و جان در یقین بیهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن می که مستان
برش هشیار کوبان پا ودستان
می عشق اندر این خمخانهٔ دل
کجا گردد یقین بیشک بحاصل
مئی کن نوش اینجاگه نهانی
که در ساقی ابد حیران بمانی
مئی از دست کس بستان و کن نوش
که جز وی جمله گردانی فراموش
ز بدمستی کنی مانند حلّاج
ز تیر عشق سازی خویش آماج
مکن بدمستی اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
چو سیمرغی تو اندر قاف معنی
مئی خور این زمان از صاف معنی
در آخر دُردکش از کفر و دین یار
که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
مئی درکش که قوت جسم و جان است
از آن می این زمان ما را نهان است
درون جان و دل رگهاگرفته
همه پنهانیم پیدا گرفته
خروشی میزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کلّ آفاق
که ازجام وصال شاه خوردست
وز آن اینجایگه او گوی بردست
وصال جان جان از جام دیدم
از آن اینجایگه من کام دیدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نیاوردم به جز عزّت بر یار
ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
ز عزّت گوی بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اینست اینجایار گفتست
ولیکن این بیان اینجا نهفتست
نمود کُشتن خود فاش کردم
حقیقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اینجا ببینید
در آخر آنگه او صاحب یقینید
مرا کشتن امید زندگانی است
که در کشتن حیات جاودانی است
بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند
میان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خویشتن دیدند اینجا
سر خود زود ببریدند اینجا
فنا گشتند بی سر پیش ایشان
حقیقت فاششان شد سرّ جانان
اگر بی سر شوی این راز دانی
از این معنی حقیقت بازدانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را
یکی منصور را پرسید ناگاه
که ای گشته ز سرّ جمله آگاه
یقین اینجا تو داری راز مطلق
که دیدستی تو حق را عین مطلق
یقین داری عیان جمله آفاق
که هستی دمدمه در کلّ آفاق
نمود عشق جانان کل تو داری
که بر عشّاق شاهی شهریاری
کسی باشد که جانان کل ببیند
بگفت آری کسی کاینجا ببیند
نمود کشتن خود را یقین پیش
من اینجا دیدهام اسرار در پیش
کنون پیر منم اینجا بمانده
ز جزوم لیک کل پیدا بمانده
سوی بغداد آخر من دهم داد
سر خود اندر اینجاگاه بر باد
دهم بیشک که دیدستم نهانی
برم مکشوف شد عین العیانی
مرا فاش است اینجا کشتن خود
حقیقت فارغم از نیک وز بد
قضا را راه حج بُد کین سؤالش
که کرد آنجایگه او از کمالش
دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو
ولیکن این جنونست از یقین باز
که گفتی با من اینجا صاحب راز
نداند هیچکس در غیب اللّه
تو هستی زین بیان امروز آگاه
که در بغداد چونت خون بریزند
حقیقت جملگی بردارویزند
تو این اسرار میگوئی عجب فاش
که من هستم عیان هم نقش و نقّاش
نمود جملگی از پیش داری
حقیقت این عیان با خویش داری
ولی من ماندهام در شک یقینم
نمودی از تو اکنون من نبینم
نمودت خواهم از تو پایدارم
نمای اینجایگه مر پایدارم
اگر بیشک تو دیدار خدائی
مرا امروز مر رازی نمائی
نمایم راز بر هر سر که باشد
مرا بیشک از آن خونی نباشد
پس آنگه چون از او بشنید این راز
حجاب آنگه تو بیچاره برانداز
نظر بگماشت آنگه مرد بر وی
ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی
نظر نیکو کن اندر دید دیدم
که من هستم که جمله آفریدم
نظر کن این زمان بشناس ما را
که میبینی در این ساعت لقا را
لقای من نظر کن این زمان تو
که میبینم همه کون و مکان تو
لقای ما کنون اینجا نظر کن
دل بیچاره از ذلّت خبر کن
خبر کن ای دل و جان راز بنگر
بجزمن هیچ دیگر باز منگر
چو آن مرد جهان دیده چنان دید
ورا برتر ز هفتم آسمان دید
ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش
ستاده در تحیّر مانده خاموش
چنان مست لقای او بمانده
عجایب در لقای او بمانده
زبان بگشاد و آنگه صاحب راز
که ای مانده چنین حیران ما باز
چه میبینی خبرده این زمانم
که تا مردید دیدت را بدانم
تمامت قافله آنجا بماندند
دعا و آفرین بر خود بخواندند
که ای شیخ جهان و پیر اللّه
تو هستی بیشکی از خود تو آگاه
چرا این پیر اینجا گشت حیران
بمانده این زمان مانند گنگان
زبانش الکنست و باز مانده است
عجب حیران و دست از کل فشاندست
تو گویا کن ز راز پادشاهی
حقیقت بر تمامت نیک خواهی
بدیشان گفت آن دم راز منصور
که این دم او شده حیران در آن نور
ندارد او خبر اینجا بماندست
عجب حیران و دست از کل فشاندست
شده فارغ ز دنیا و زعقبی
که دیدارست او را سرّمولی
چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد
حقیقت مانده حیران در یکی کرد
نداند هیچ او بیشک جز ازمن
که از من شد ورا اسرار روشن
ز من روشن شدش اسرار اینجا
شدست این دم ز جسم و جان مصفّا
یقین آگه شدست و بی زبانست
که دیدار منش عین العیانست
منش دیدار بنمودستم اینجا
حقیقت هم منش بودستم اینجا
درونست و برون کلّی گرفته
ز دید دید ما ازخویش رفته
ز دید خویشتن بیزارگشته
حقیقت صاحب اسرار گشته
ز دید خویشتن گشته مبرّا
حقیقت راز پنهانست و پیدا
ندارد تا زبان او راز گوید
یقین شرح شما را باز گوید
چو با هوش آید آن دم در نهانی
زند او دم در اینجا در معانی
بگوید آنچه او دیدست ما را
یقین از بهر دیدار شما را
اشارت کرد آن و زود منصور
که بیرون آی و دم زن زود از نور
بساعت باز هوش آمد در آن دم
بساعت نوحهٔ در داد و ماتم
مر او را گشت پیدا های و هوئی
فتادش در قدم مانند گوئی
فتاد آن لحظه در اندوه و زاری
بگفتاکردمت من پایداری
چرا باز آمدی ای جان در اینجا
فتادی دیگر اندر عین غوغا
مقام اوّلت چون باز دیدی
نظر کردی و کلّی راز دیدی
مرا مکشوف شد عین العیانت
بدیدم جملگی راز نهانت
در این بودیم ما در شهر بغداد
تو دادی اندر اینجا بیشکی داد
تو دادی داد دیدم آنچه دیدی
نظر کردم تو کلّی راز دیدی
طپیدم در میان خاک و خونت
زدم دستی عجایب رهنمونت
مراکردی در اینجا پاره پاره
جهان و خلقم اینجا در نظاره
بدیدم من تو بودم تو منی جان
که هستم من تو و تو من مرا هان
بیک ره چون نمودی عین دیدار
مرا کردی ز خواب مرگ بیدار
در اینجا حشر کردستی مرا یار
دگر درآتش سوزان بمگذار
رهانم این زمان ازدست دشمن
که گفتار منی بی ما و بی من
نگویم پیش کس اسرارت اینجا
مرا بس باشد این دیدارت اینجا
ز دیدارت منم حیران و مدهوش
تو بودی در من بیچاره خاموش
اگرگویا شدی و رازگوئی
یقین بی درد من درمان نجوئی
یقین درد من اینجا کن تودرمان
برو اکنون که آزادی دل و جان
توئی کعبه یقین اینجا ستاده
خودی ره سوی خود بیشک نهاده
همه در دید تو حیران بمانده
چنین در دید تو نادان بمانده
سوی تو رخ نهاده این چنین راز
تو اینجا ظلم ای جانان مینداز
که خواهی کرد بر من آشکاره
همه از بهر تو اندر نظاره
سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد
تو ازجمله چنین استاده آزاد
روا باشد چنین جان داده مردان
ترا چه غم که هستی جان جانان
نخواهم کعبه بی دیدار رویت
بخواهم مردن اندر خاک کویت
بخواهم مرد خواهم زنده گشتن
ترا تا جاودان مر بنده گشتن
منم بنده توئی سلطان آفاق
که در شورند از تو کل آفاق
منم بنده توئی تابنده چون نور
که درجانها دمیدستی عیان صور
از آن منصوری از دیدار اللّه
که افکندی مرا در قربت شاه
توئی شاه و به جز تو کس ندیدم
کنون نزدیکت ای جان آرمیدم
بگفت این و بزد یک نعره آنگاه
بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه
شد و جان داد آنجا رایگان او
حقیقت در بر کون و مکان او
حقیقت جان جان دید و فنا شد
بر او آن همه آنجا بقا شد
حقیقت بود جانان دید منصور
که آفاق آمدست از راز او نور
چو زانسان قافله او را بدیدند
تمامت عاشقان آنجا طپیدند
چون منصور آن چنان دید اندر اینجا
که برخواهست آمد شور و غوغا
یقین صورت پرستان زور کردند
نهاد خویشتن پر شور کردند
که این کس جادوئی آراست اینجا
بباید کشتنش تحقیق این جا
جوابی داد سر منصور ایشان
ستاد آنجایگه ازدور ایشان
بدیشان گفت کای نادیده گمراه
منم بیشک یقین دیدار اللّه
در این دم اندر اینجا میتوانم
که مر جمله زغوغا وارهانم
ولکین این زمان نی وقت رازست
که این دم عین جانها درگدازست
شما را آنقدر بس تا بدانید
همه در ذات من حیران بمانید
شما را آنقدر بس اندر اینجا
که او برگفت سرّ جمله پیدا
یقین من کعبهام هم جان جانان
بخواهم رفت در اینجای پنهان
ولی پیریست واصل اندر این دم
میان جملگی او هست محرم
وصالی دارد اینجا صاحب درد
بود او در میان جمله شان فرد
ز بهر او شما را من بِحِل هان
بکردم تا برید اینجایگه جان
رها کردم شما را در بر او
که نبود هیچکس بی رهبر او
بگفت این و نهان شد او زعالم
که مکشوفست از او سرّ دمادم
نمود عشق او در خویشتن بین
دم آخر تو خود بیخویشتن بین
برافکن جسم و جان وگرد خاموش
شو اندر عشق کل اینجای مدهوش
نظر کن راز جانان باز بین هان
ترامیگویم اکنون راز بین هان
ترامنصور کل اندر نهادست
ترا این راه در پیشت فتادست
وصال کعبهٔ جان خواستی تو
عجائب قافله آراستی تو
همه ذرات باتست ای ندیده
وصال کعبه اندر جان ندیده
چو منصور حقیقی داری ای جان
قدم تو بیش از این اینجا مرنجان
بخواه اسرار چون رویش ببینی
از او کن من طلب گر مرد دینی
که بنماید ترا اینجا نظر او
کند از دید خویشت باخبر او
درون پرده پنهانست بیچون
نظر کن در رخ او بیچه و چون
مر او را یک زمان بنگر تو بیخود
زمانی گرد فارغ نیک با بد
همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست
وجودت باز کن در دیده بین کوست
ببین کو در درون دیدهٔ تست
نهان اینجایگه در دیدهٔ تست
یقین در دیده اینجاگاه رویش
مکن اینجا حقیقت گفتگویش
وصال اینجا یقین زو بازبینی
اگر مرد ره و صاحب یقینی
حقیقت یاب او را در بر شاه
که تا مجنون نگردی تو از آن ماه
حقیقت چون رخت اینجا نماید
ترا از یک طبیعت برزداید
مصفّاات کند آیینه کردار
همه در آینه آید پدیدار
همه در آینه بینی نهانی
تو دانی بیشکی جمله تو دانی
همه در تست هستی آینه تو
نموده روی خود درآینه تو
نمیبینی اگر بینی یقینش
یکی بینی حقیقت کرده بیشش
یکی بینی نمود ذات درخویش
حجابت دور گردانی تو از پیش
حجابت دور گردان ای دل ریش
که تا یابی حقیقت یار در خویش
حجاب صورت تست ای دل و جان
ز دید حق توئی خود را مرنجان
نظر کن تا چه میبینی تو در خود
که ماندستی چنین و بی برِ خود
نخواهی یافت چیزی جز که این دم
ترا من مینمایم راز عالم
بجز این دم طلب اینجا مکن تو
همین بس باشدت از این سخن تو
که دریابی که جانانت درونست
تراگویا و بینا رهنمونست
ترا او رهنمونست ار بدانی
درون جان تست و تو ندانی
که سر تا پای تو دیدار شاه است
ولیکن این بیان با مرد راهست
که بشناسد نمود جسم با جان
کند مرجان خود در دوست پنهان
کند پنهان وجود خودبیکبار
که تا پیدا شود اینجایگه یار
وصال یار بی صورت بیابی
که اندر جان و دل نورت بیابی
یقین منصور خود بشناس در خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
یقین منصور خود بشناس اینجا
نهاد ذات شودر خویش یکتا
چرا اینجا چنین ساکن بماندی
در این زندان چنین ایمن بماندی
تو آن داری که صورت ره نداند
وگرداند در آن حیران بماند
تو آن داری که هرگز کس ندید است
ز چشم آفرینش ناپدیدست
نهان خویشتن بشناس اینجا
ز دیو هفت سر مهراس اینجا
تو اندر هفت پرده رخ نمودی
عجب زینسان که درگفت و شنودی
نمیدانی درونت نور دارد
نهادت سر بسر منشور دارد
چرا منشور شه داری چنین خوار
بماندستی چنین رنجور و غمخوار
ز حکم شه چه آوردی ابر جای
گریزانی ز حکمش جای بر جای
مرو بیرون ز حکم شاه اینجا
یقین میباش هان آگاه اینجا
یقین آگاه باش و بر تو فرمان
مشو اینجا بخود مغرور و نادان
تو دانا باش و ساز خویش گیر
وگرنه ترک جان و دید تن گیر
بنزد شاه فرمان بر یقین تو
که تا گردی بنزد شه امین تو
بنزد شاه شو با ملک دستور
برد یک سر ترا تا عین گنجور
ترا بخشند شه اینجا تمامت
ولکین می حذر کن از ملامت
حذر میکن تو از شمشیر ناگاه
مکن گستاخیت اندر بر شاه
چگویم چون تو شه نشناختستی
بهرزه عمر خود در باختستی
بدادی عمر اکنون رایگانی
ز دست ای ابله اکنون می ندانی
که عمرت رفت ناگاهی ابر باد
بکردستی در اینجا خانه آباد
چه خواهی برد با خود جزغم و درد
تو خواهی بود ای جان دائما فرد
در آن فردی سخن گفتیم بسیار
ولی تو ماندهٔ در عین پندار
ترا پندار از حق دور کردست
حقیقت ابله و مغرور کردست
چنین ماندی اسیر و خوار اینجا
ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا
ترا این نفس جسمانی مردار
بیک ره برده از ره ناپدیدار
شدی یکبارگی درخوف مجروح
شدستی بی نمود قوّت روح
کجا راهی بری آنجا بحضرت
که ماندستی چنین در فکر نخوت
ترا این فکر دنیا خوار کردست
ز حق یکبارگی بیزار کردست
دلت در تنگنای غم بماندست
کنون ریش تو بیمرهم بماندست
کنون مجروحی و خود را دوا کن
درونت با برون یکسر صفا کن
ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل
چرا ماندی چنین حیران و بیدل
چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز
چنین دستت زجان افشاندهٔ باز
ره خود این زمان کن تا توانی
که داری این حیات و زندگانی
ترا امروز چون عین حیاتست
نمودارت در اینجا نور ذاتست
اگر امروز کام خود نرانی
یقین تو تا ابد حیران بمانی
بران امروز کامی تو ز دنیی
که بهتر زین نیابی تو ز معنی
بران امروز کامی نیک اینجا
که برخورداری ازدیدار یکتا
در معنی بیکباره گشادست
دلت حیران در اودادی ندادست
بده امروز داد ملک معنی
که خواهی رفت بیرون تو بعقبی
سوی ملک فنا داری عجب راه
بماندستی چنین مسکین و گمراه
خبر معنی دمادم آر و از دوست
تو هستی بیخبر درمانده در پوست
نداری هیچ اینجاگه خبر تو
بماندستی چنین اندر بشر تو
بشرگرد و یقین صورت شناسی
چرا از صورت خود میهراسی
گهی دشمن شوی جان را حقیقت
گهی تمییزش آری در طبیعت
اگر میدوستداری هردو اینجا
یکی کن هر دو را اینجا مصفّا
مصفّا کن تن و جانت نهانی
مجو چیزی یقین جز بی نشانی
نشان بی نشان اینجا طلب کن
چو دیدی گه بیابی آن سر و بن
نشان بی نشان دیدار یارست
کسی نزدیک آن ناپایدار است
نشان بی نشان دیدم یقین من
نمود اوّلین و آخرین من
در او دیدم ولی این سر که داند
وگر داند در آن حیران بماند
نمود اوّلین دارد حقیقت
نیابد کس مرا اندر طبیعت
نمود اوّلین من دیدهام باز
دمادم نزد آن گردیدهام باز
نمود اوّلش چون سیر کردم
دگر آهنگ سوی دیر کردم
ز حیرت آن چنان اوّل بماندم
که یک ره دست از جان برفشاندم
در آخر چون نظر کردم بظاهر
شدم مکشوف اوائل تااواخر
اوائل تا بآخر بود یک ذات
ولیکن مختلف در سیر ذرّات
بدیدم آنچنان کان کس ندیدست
کسی در ابتدایش نارسیدست
چگونه شرح این آرم بگفتار
که میگردم در این سر ناپدیدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بیکباره زبانم
حقیقت وصف او گویم بتحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بیابد این معانی آخر کار
حجابش دور گردد کل بیکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر دید دیدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بیند
همه ذرّات را منصور بیند
اناالحق گوی بیند جمله ذرّات
تمامت صنع خود تحقیق آیات
همه یارست ای مسکین غمخور
اگر مردی سراسر خویش بنگر
همه یار است اینجاگه نهانی
ولی این راز اینجاگه ندانی
همه یارست غیری نیست بنگر
همه کعبه است دیری نیست بنگر
یکی بنگر که در یکی یکی است
نمود ذات اینجا بیشکی است
یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست
صفات و ذات فعلت جز یکی نیست
یکی بین هرچه هست و نیست اینجا
که بیشک مر مرا یکی است اینجا
یکی دیدم دوئی بگذاشتم من
نمودم از میان برداشتم من
یکی کردم درآن دیدار خود من
شدم فارغ یقین ازنیک و بد من
یکی میبینم اینجا هرچه دیدست
یکی محوست کلّی ناپدیدست
یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم
حقیقت در یکی آمد پدیدم
اگر در اصل یکی رهبری دوست
بیابی و برون آئی تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بیابی ناگهانی دید نقاش
حقیقت نقش میبینی و دوری
گزیدستی از آن اندر نفوری
هر آن کو دور شد از یار اینجا
کشید او زحمت بسیار اینجا
مکن دوری ونزدیکی گزین تو
که تا یابی نمودار یقین تو
دریغا چارهٔ اینجا نداری
فرومانده از آن تو شرمساری
که ماندستی چنین در بند صورت
ز صورت دان حقیقت این غرورت
براه راستی آخر قدم نه
که چیزی نیست جز از راستی به
حقیقت راستی دانم یقین من
که حق در راستی دیدیم روشن
حقیقت راستان خود گوی بردند
طریقت اندر این معنی سپردند
حقیقت راستی هر کو کند حق
شود از راستی او نور مطلق
هر آن کو راستست در حضرت یار
رسید اینجایگه در قربت یار
هر آنکو کرد اینجا راستی او
ندید اینجایگه خود کاستی او
ترا بهتر کجا باشد از این کار
که باشی راست اندر نزد دادار
کمان کژ نگر باتیر اینجا
همه چون تیر داند اندر اینجا
کمان کژ، راست میبین تیر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
کجی را چون بدید اندر کمان او
یقین بشناختش خود بیگمان او
از او دوری گزید و از برش جَست
بشد پرتاب وز نزدیک او جَست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوّت در کج افتاد
اگر کژ اندر اینجا میستیزد
یقین میدان که جان ناگه گریزد
ز پیشش دور خواهد شد بناچار
چنین دان اسم این دنیای غدّار
کمانی دان تو دنیای دنس را
که نتواند بدیدن هیچکس را
همه چون تیر داند اندر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
همه در شست خود اینجا بسازد
کمان دست ناگه سرفرازد
بیندازد تمامت بیخبر او
نمیداند حقیقت راهبر او
بیندازد تمامت از بهانه
که تا تیری زند سوی نشانه
همه تنها مثال تیر سازد
دمادم این چنین تدبیر سازد
نه کس از دست او جان برد اینجا
که بودند او بجان بسپرد اینجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنین خود را همی مغرور کرد است
نخواهد ماند دنیا جاودانی
ولی میدان تو عقبی رایگانی
اگر اینجا نداری هیچ رستی
بعقبی فارغ و شادان نشستی
وگر داری بیک سوزن در اینجا
شمارم من ترا میزن در اینجا
نخواهی برد باخود چیزی ای دوست
مگردان در نظر جز دیدن ای دوست
مکن با هیچکس اینجا بدی تو
وگرنه کمتر از دیو و ددی تو
صفائی جوی و بگسل طبع ازبد
تو نیکی کن در اینجاگاه با خود
بدی اینجا مکن تا نیک یابی
بوقتی کاندر آن حضرت شتابی
ز نیکی و بدی آنجا سئوالست
بسی مردان دراین سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر یار
فرومانی در آنجاگه بیکبار
حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست
که نیکی مغز آمد چون بدی پوست
ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد
که نیکی بازدید ای صاحب درد
بدی بد دان و نیکی نیک بشمار
بجز نیکی مکن ای دوست زنهار
چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زینسان
بخُلق خوش خدایش گفت اینجا
حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا
یقین خلق عظیمش گفت اینجا
که بیراهان بخلق آورد اینجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق
ز خلق خوش که او را بود توفیق
کدامین انبیا مانند او بود
که گوئی از تمامت خلق بربود
نیابد همچو او دوران افلاک
کجا یابد چو او ای مؤمن پاک
تو داری این زمان دین هدایت
ترا این بس بود عین سعادت
که هستی امّت احمد یقین بود
توئی بیرون ز راه کفرو دین بود
تو داری دین او ای عاقل مست
نمیدانی تو این آخر کرا هست
ز دنیا آنچه تو داری که دارد
که این دین و شرف مر کس ندارد
تو داری راه اینجا دین تو داری
تو در هر دوجهان مر شهریاری
ره شرعش سپار و باز او بین
تو همچون او همه چیزی نکو بین
که او از نیکوئی اینجا یقین است
که جان اوّلین و آخرین است
همه جانها ازآن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پدیدار
تمامت دینها را برفکندست
حقیقت سلسله او در فکندست
بگرد کرهٔ عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
یقین شرع ویت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق یقین دان
محمد را در این ره پیش بین دان
ره او دان حقیقت راه اللّه
اگر هستی تو از اسرار آگاه
ره او گیر و راه کفر بگذار
سر بتها در اینجا کن نگونسار
بت نفس و هوایت را تو بشکن
حقیقت این بیان بشنو تو از من
تو ترک لذّت نفس و هواگیر
ز شرع احمدی راه خداگیر
چو راه حق یقین مر راه شرعست
که پیدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداری چنین کن
دمادم با تو میگویم یقین کن
دل و جانت در این سرهای بیچون
مگو اینجایگه این چیست و آن چون
چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن
دل خود رادر این معنی خبر کن
که عقلت هست در غوغای عالم
فتادست اندر این سودای عالم
همه تشویش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهی از تو ابر داد
نمود عقلت اینجا کاربستست
دلت در غصّهٔ بسیار بستست
از آن کاینجا بغصّه عقل درماند
از آن اینجایگه بیرون درماند
از آن بیرون بماندست و گرفتار
که خودبین است عقل ناپدیدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نیرنگ است مانده
بسی نیرنگ اینجا گاه کردست
یقین در سرّ جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اینجایگه ماندست حیران
که چون مستی است عقل اینجا فتاده
از آن پیوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سویش نبردست
یقین جز راه در کویش نبرد است
ره نابرده اینجا چون بداند
نمود عشق از آن درخود نماند
در اینجا با صور در آخر کار
شود در زیر گل کل ناپدیدار
ولیکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمین و از زمان است
حقیقت عشق میداند که چونست
که او در جمله اشیا رهنمونست
طریق عشق گیر از بردباری
اگر این سرّ معنی پایداری
طریق عشق گیر و گرد آزاد
بیک ره نام وننگت ده تو بر باد
طریق عشق گیر و نام بگذار
حقیقت ننگ عالم شو بیکبار
ترا گر ذات کلّی آرزویست
در اینجاگاه جای جستجویست
از اول چون قدم خواهی نهادن
ندانی تا کجا خواهی فتادن
قدم چون مینهی در حدّ پرگار
تو سر بیرون اینجاگاه پندار
برون کن از سرت پندار دنیا
مشو تو بعد از این غمخوار دنیا
بیک ره محو کن دنیا حقیقت
که دنیا سر بسر دانم طبیعت
همه دنیا ز بودت محو گردان
اگر مردی از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ای دوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت یار
نمود سالک اوّل این قدم دان
پس آنگاهی صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ای دل اینجا
حقیقت برگشا این مشکل اینجا
عدم کن بود خود تابود گردی
حقیقت در فنا معبود گردی
عدم کن جسم و جانت در بریار
مبین خود رادر این جاگه بیکبار
صفاتت چون بیابی بیگمان تو
یقین بیرونی از کون و مکان تو
ولیکن چون کنم تا این بدانی
حقیقت تو خداوند جهانی
ولی نه این جهان نی آن جهان دوست
که آنجا مغز آمد وین جهان پوست
جهان جاودان دیدار یابی
در آنجا جملگی اسرار یابی
جهان جاودانی جوی و رستی
برون رو زود از این کوی درستی
از این گلخن طلب کن گلشن جان
چگویم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خویش و یکباره فنا گرد
در آن مسکین عیان انبیا گرد
عیان انبیا شو زود در ذات
که بینی سر بسر اینجای ذرّات
همه ذرّات جویای تو باشند
حقیقت جمله گویای تو باشند
رهی نارفته وین ره را ندیده
بسی از بهر یکدیگر شنیده
یکی نادیدهٔ درد و بماندی
دمی مرکب در این منزل نراندی
در این منزل تمامت در خروشند
ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ریزند خون اینجایگه پاک
چنان مر راز دنیا باز دیدم
همه پر شهوت و پر آز دیدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستی مرورا سوی فرازاست
همه در محنتاند این قوم دنیا
تمامت بیخبر از نوم دنیا
همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ
ببسته دل در این دنیای بی برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خویش
که راهی اینچنین دارند در پیش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته این ره اینجاگاه آسان
چنین در خواب کی بیدار گردند
چنین اغیار کی با یارگردند
کسانی کاندر این منزل نمودند
یقین اندر ربود بود بودند
همه در سرّ این قومند حیران
چنین این قوم در توحید حیران
اگر اینجا یقین بیدارگردند
ازاین معنی دمی هشیار گردند
دمادم روی اینجا مینمایند
گره ازکار ایشان میگشایند
ولی ایشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسی کاینجای غرقاب
بوند ایشان همه غرقاب دنیا
شده کل اندر این گرداب دنیا
دراین گرداب جمله مبتلایند
فرومانده در این عین بلایند
بلای خویش میبینند از خویش
حقیقت میخورند از خویشتن بیش
بلا و رنج ایشان هم از ایشانست
از آن پیوسته شان خاطر پریشانست
بلا اینجا نمود انبیا بود
که دائم انبیا عین بلا بود
بلای نفس دیگر دان در اینجا
رخت را زین بلاگردان در اینجا
بلای دل بکش هم تاتوانی
وگرنه در بلا حیران بمانی
بلای صورت اینجا برکشیدی
از این معنی به جز آن غم ندید
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ای دوست
بلا چون انبیا کش در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
بلا چون انبیا کش اندر این دهر
حقیقت چون عسل کن نوش این زهر
بلای عشق دیدند جمله عشاق
ولی منصور بوده در میان طاق
چنان اندر بلا شد پایدار او
که برّندش سر اندر پای دار او
چنان اندر بلا راحت عیان یافت
که خود را اندر اینجا جان جان یافت
بلا اینجاکشید و کل لقا شد
از آن اینجایگه عین بلا شد
بلا اینجا کشید و زد اناالحق
یقین شد در همه جانان مطلق
بلا اینجاکشید او ازتمامت
وز اوگویند بیشک تا قیامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقیقت نور عشقش بود دوجْهان
گمانش برتر از کلّ جهان دید
که او حق بود جمله حق از آن دید
که ذاتش با صفات اینجا یکی شد
اگرچه اصل او اندر یکی بُد
بسی فرقست اندر دید صورت
بدانی این بیان وقت حضورت
بوقتی کز حضور آئی تو ساکن
شوی از نفس و از شیطان تو ایمن
حقیقت جان و دل یکتا کنی تو
ز پنهانی دلت پیدا کنی تو
حضورت همچو او آید حقیقت
نگنجد هیچ از تو در طبیعت
حضورت آنچنان باشد بر یار
که میچیزی نبینی جز که دلدار
یکی باشدعیان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشی در جهان جویای جمله
تو باشی در زبان گویای جمله
تو باشی عین بینائی بتحقیق
تو باشی عین دنیائی ز توفیق
توانی یافت این معنی بیکبار
ولی گاهی که نبود نقش پرگار
توئی از جمله پیدا آمده دوست
حقیقت مغز داری تو عیان پوست
همه او دان ولی اندر بطونت
ببین تا کیست اینجا رهنمونت
پس این پرده گرداری گذاره
زمانی کن در این معنی نظاره
پس این پرده بنگر تا چه بینی
عیان بینی اگر صاحب یقینی
پس این پرده بینی جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعیان
پس این پرده او را هست مسکن
اگرچه جمله او را هست مأمن
پس این پرده دارد پرده بازی
مدان این پرده ای عاشق بازی
حقیقت پرده باز اینجاست ما را
از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را
حقیقت یار اینجاگه بیابی
اگر در این پس پرده شتابی
همه جان میدهند نزدیک جانان
ولی در این پس پرده است پنهان
نهان رخ مینماید ناگهانی
که تا او تو نبینی و ندانی
اگر او را تو بشناسی در اینجا
کند این پرده اینجاگاه پیدا
ترا بنماید او از دید خویشت
نهانی پرده بردارد ز پیشت
عیان بینی جمالش ناگهی باز
ولی گر هستی اینجا صاحب راز
بتقوی پردهٔ حقّت برانداز
چو بینی روی او میسوز و میساز
دوئی نبود ولی یکی عیانی
نماید رویت اینجا در نهانی
دوئی نبود در این اسرار بنگر
حقیقت نقطه از پرگار بنگر
حقیقت نقطه و پرگار یک بود
دلت در صورت اینجا پر زشک بود
ندانستی از این معنی رخ یار
نبودی یک زمان آگه تو از یار
نمودی و ندیدی روی او تو
چنین حیران میان کوی او تو
بماندستی عجب شوریده اینجا
نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا
اگرچه صاحب اسرار و رازی
طلب کن اندر اینجا سرفرازی
بگو اسرار خود با جمله ذرّات
حقیقت محو گردان جمله در ذات
که ای گشته ز سرّ جمله آگاه
یقین اینجا تو داری راز مطلق
که دیدستی تو حق را عین مطلق
یقین داری عیان جمله آفاق
که هستی دمدمه در کلّ آفاق
نمود عشق جانان کل تو داری
که بر عشّاق شاهی شهریاری
کسی باشد که جانان کل ببیند
بگفت آری کسی کاینجا ببیند
نمود کشتن خود را یقین پیش
من اینجا دیدهام اسرار در پیش
کنون پیر منم اینجا بمانده
ز جزوم لیک کل پیدا بمانده
سوی بغداد آخر من دهم داد
سر خود اندر اینجاگاه بر باد
دهم بیشک که دیدستم نهانی
برم مکشوف شد عین العیانی
مرا فاش است اینجا کشتن خود
حقیقت فارغم از نیک وز بد
قضا را راه حج بُد کین سؤالش
که کرد آنجایگه او از کمالش
دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو
ولیکن این جنونست از یقین باز
که گفتی با من اینجا صاحب راز
نداند هیچکس در غیب اللّه
تو هستی زین بیان امروز آگاه
که در بغداد چونت خون بریزند
حقیقت جملگی بردارویزند
تو این اسرار میگوئی عجب فاش
که من هستم عیان هم نقش و نقّاش
نمود جملگی از پیش داری
حقیقت این عیان با خویش داری
ولی من ماندهام در شک یقینم
نمودی از تو اکنون من نبینم
نمودت خواهم از تو پایدارم
نمای اینجایگه مر پایدارم
اگر بیشک تو دیدار خدائی
مرا امروز مر رازی نمائی
نمایم راز بر هر سر که باشد
مرا بیشک از آن خونی نباشد
پس آنگه چون از او بشنید این راز
حجاب آنگه تو بیچاره برانداز
نظر بگماشت آنگه مرد بر وی
ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی
نظر نیکو کن اندر دید دیدم
که من هستم که جمله آفریدم
نظر کن این زمان بشناس ما را
که میبینی در این ساعت لقا را
لقای من نظر کن این زمان تو
که میبینم همه کون و مکان تو
لقای ما کنون اینجا نظر کن
دل بیچاره از ذلّت خبر کن
خبر کن ای دل و جان راز بنگر
بجزمن هیچ دیگر باز منگر
چو آن مرد جهان دیده چنان دید
ورا برتر ز هفتم آسمان دید
ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش
ستاده در تحیّر مانده خاموش
چنان مست لقای او بمانده
عجایب در لقای او بمانده
زبان بگشاد و آنگه صاحب راز
که ای مانده چنین حیران ما باز
چه میبینی خبرده این زمانم
که تا مردید دیدت را بدانم
تمامت قافله آنجا بماندند
دعا و آفرین بر خود بخواندند
که ای شیخ جهان و پیر اللّه
تو هستی بیشکی از خود تو آگاه
چرا این پیر اینجا گشت حیران
بمانده این زمان مانند گنگان
زبانش الکنست و باز مانده است
عجب حیران و دست از کل فشاندست
تو گویا کن ز راز پادشاهی
حقیقت بر تمامت نیک خواهی
بدیشان گفت آن دم راز منصور
که این دم او شده حیران در آن نور
ندارد او خبر اینجا بماندست
عجب حیران و دست از کل فشاندست
شده فارغ ز دنیا و زعقبی
که دیدارست او را سرّمولی
چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد
حقیقت مانده حیران در یکی کرد
نداند هیچ او بیشک جز ازمن
که از من شد ورا اسرار روشن
ز من روشن شدش اسرار اینجا
شدست این دم ز جسم و جان مصفّا
یقین آگه شدست و بی زبانست
که دیدار منش عین العیانست
منش دیدار بنمودستم اینجا
حقیقت هم منش بودستم اینجا
درونست و برون کلّی گرفته
ز دید دید ما ازخویش رفته
ز دید خویشتن بیزارگشته
حقیقت صاحب اسرار گشته
ز دید خویشتن گشته مبرّا
حقیقت راز پنهانست و پیدا
ندارد تا زبان او راز گوید
یقین شرح شما را باز گوید
چو با هوش آید آن دم در نهانی
زند او دم در اینجا در معانی
بگوید آنچه او دیدست ما را
یقین از بهر دیدار شما را
اشارت کرد آن و زود منصور
که بیرون آی و دم زن زود از نور
بساعت باز هوش آمد در آن دم
بساعت نوحهٔ در داد و ماتم
مر او را گشت پیدا های و هوئی
فتادش در قدم مانند گوئی
فتاد آن لحظه در اندوه و زاری
بگفتاکردمت من پایداری
چرا باز آمدی ای جان در اینجا
فتادی دیگر اندر عین غوغا
مقام اوّلت چون باز دیدی
نظر کردی و کلّی راز دیدی
مرا مکشوف شد عین العیانت
بدیدم جملگی راز نهانت
در این بودیم ما در شهر بغداد
تو دادی اندر اینجا بیشکی داد
تو دادی داد دیدم آنچه دیدی
نظر کردم تو کلّی راز دیدی
طپیدم در میان خاک و خونت
زدم دستی عجایب رهنمونت
مراکردی در اینجا پاره پاره
جهان و خلقم اینجا در نظاره
بدیدم من تو بودم تو منی جان
که هستم من تو و تو من مرا هان
بیک ره چون نمودی عین دیدار
مرا کردی ز خواب مرگ بیدار
در اینجا حشر کردستی مرا یار
دگر درآتش سوزان بمگذار
رهانم این زمان ازدست دشمن
که گفتار منی بی ما و بی من
نگویم پیش کس اسرارت اینجا
مرا بس باشد این دیدارت اینجا
ز دیدارت منم حیران و مدهوش
تو بودی در من بیچاره خاموش
اگرگویا شدی و رازگوئی
یقین بی درد من درمان نجوئی
یقین درد من اینجا کن تودرمان
برو اکنون که آزادی دل و جان
توئی کعبه یقین اینجا ستاده
خودی ره سوی خود بیشک نهاده
همه در دید تو حیران بمانده
چنین در دید تو نادان بمانده
سوی تو رخ نهاده این چنین راز
تو اینجا ظلم ای جانان مینداز
که خواهی کرد بر من آشکاره
همه از بهر تو اندر نظاره
سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد
تو ازجمله چنین استاده آزاد
روا باشد چنین جان داده مردان
ترا چه غم که هستی جان جانان
نخواهم کعبه بی دیدار رویت
بخواهم مردن اندر خاک کویت
بخواهم مرد خواهم زنده گشتن
ترا تا جاودان مر بنده گشتن
منم بنده توئی سلطان آفاق
که در شورند از تو کل آفاق
منم بنده توئی تابنده چون نور
که درجانها دمیدستی عیان صور
از آن منصوری از دیدار اللّه
که افکندی مرا در قربت شاه
توئی شاه و به جز تو کس ندیدم
کنون نزدیکت ای جان آرمیدم
بگفت این و بزد یک نعره آنگاه
بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه
شد و جان داد آنجا رایگان او
حقیقت در بر کون و مکان او
حقیقت جان جان دید و فنا شد
بر او آن همه آنجا بقا شد
حقیقت بود جانان دید منصور
که آفاق آمدست از راز او نور
چو زانسان قافله او را بدیدند
تمامت عاشقان آنجا طپیدند
چون منصور آن چنان دید اندر اینجا
که برخواهست آمد شور و غوغا
یقین صورت پرستان زور کردند
نهاد خویشتن پر شور کردند
که این کس جادوئی آراست اینجا
بباید کشتنش تحقیق این جا
جوابی داد سر منصور ایشان
ستاد آنجایگه ازدور ایشان
بدیشان گفت کای نادیده گمراه
منم بیشک یقین دیدار اللّه
در این دم اندر اینجا میتوانم
که مر جمله زغوغا وارهانم
ولکین این زمان نی وقت رازست
که این دم عین جانها درگدازست
شما را آنقدر بس تا بدانید
همه در ذات من حیران بمانید
شما را آنقدر بس اندر اینجا
که او برگفت سرّ جمله پیدا
یقین من کعبهام هم جان جانان
بخواهم رفت در اینجای پنهان
ولی پیریست واصل اندر این دم
میان جملگی او هست محرم
وصالی دارد اینجا صاحب درد
بود او در میان جمله شان فرد
ز بهر او شما را من بِحِل هان
بکردم تا برید اینجایگه جان
رها کردم شما را در بر او
که نبود هیچکس بی رهبر او
بگفت این و نهان شد او زعالم
که مکشوفست از او سرّ دمادم
نمود عشق او در خویشتن بین
دم آخر تو خود بیخویشتن بین
برافکن جسم و جان وگرد خاموش
شو اندر عشق کل اینجای مدهوش
نظر کن راز جانان باز بین هان
ترامیگویم اکنون راز بین هان
ترامنصور کل اندر نهادست
ترا این راه در پیشت فتادست
وصال کعبهٔ جان خواستی تو
عجائب قافله آراستی تو
همه ذرات باتست ای ندیده
وصال کعبه اندر جان ندیده
چو منصور حقیقی داری ای جان
قدم تو بیش از این اینجا مرنجان
بخواه اسرار چون رویش ببینی
از او کن من طلب گر مرد دینی
که بنماید ترا اینجا نظر او
کند از دید خویشت باخبر او
درون پرده پنهانست بیچون
نظر کن در رخ او بیچه و چون
مر او را یک زمان بنگر تو بیخود
زمانی گرد فارغ نیک با بد
همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست
وجودت باز کن در دیده بین کوست
ببین کو در درون دیدهٔ تست
نهان اینجایگه در دیدهٔ تست
یقین در دیده اینجاگاه رویش
مکن اینجا حقیقت گفتگویش
وصال اینجا یقین زو بازبینی
اگر مرد ره و صاحب یقینی
حقیقت یاب او را در بر شاه
که تا مجنون نگردی تو از آن ماه
حقیقت چون رخت اینجا نماید
ترا از یک طبیعت برزداید
مصفّاات کند آیینه کردار
همه در آینه آید پدیدار
همه در آینه بینی نهانی
تو دانی بیشکی جمله تو دانی
همه در تست هستی آینه تو
نموده روی خود درآینه تو
نمیبینی اگر بینی یقینش
یکی بینی حقیقت کرده بیشش
یکی بینی نمود ذات درخویش
حجابت دور گردانی تو از پیش
حجابت دور گردان ای دل ریش
که تا یابی حقیقت یار در خویش
حجاب صورت تست ای دل و جان
ز دید حق توئی خود را مرنجان
نظر کن تا چه میبینی تو در خود
که ماندستی چنین و بی برِ خود
نخواهی یافت چیزی جز که این دم
ترا من مینمایم راز عالم
بجز این دم طلب اینجا مکن تو
همین بس باشدت از این سخن تو
که دریابی که جانانت درونست
تراگویا و بینا رهنمونست
ترا او رهنمونست ار بدانی
درون جان تست و تو ندانی
که سر تا پای تو دیدار شاه است
ولیکن این بیان با مرد راهست
که بشناسد نمود جسم با جان
کند مرجان خود در دوست پنهان
کند پنهان وجود خودبیکبار
که تا پیدا شود اینجایگه یار
وصال یار بی صورت بیابی
که اندر جان و دل نورت بیابی
یقین منصور خود بشناس در خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
یقین منصور خود بشناس اینجا
نهاد ذات شودر خویش یکتا
چرا اینجا چنین ساکن بماندی
در این زندان چنین ایمن بماندی
تو آن داری که صورت ره نداند
وگرداند در آن حیران بماند
تو آن داری که هرگز کس ندید است
ز چشم آفرینش ناپدیدست
نهان خویشتن بشناس اینجا
ز دیو هفت سر مهراس اینجا
تو اندر هفت پرده رخ نمودی
عجب زینسان که درگفت و شنودی
نمیدانی درونت نور دارد
نهادت سر بسر منشور دارد
چرا منشور شه داری چنین خوار
بماندستی چنین رنجور و غمخوار
ز حکم شه چه آوردی ابر جای
گریزانی ز حکمش جای بر جای
مرو بیرون ز حکم شاه اینجا
یقین میباش هان آگاه اینجا
یقین آگاه باش و بر تو فرمان
مشو اینجا بخود مغرور و نادان
تو دانا باش و ساز خویش گیر
وگرنه ترک جان و دید تن گیر
بنزد شاه فرمان بر یقین تو
که تا گردی بنزد شه امین تو
بنزد شاه شو با ملک دستور
برد یک سر ترا تا عین گنجور
ترا بخشند شه اینجا تمامت
ولکین می حذر کن از ملامت
حذر میکن تو از شمشیر ناگاه
مکن گستاخیت اندر بر شاه
چگویم چون تو شه نشناختستی
بهرزه عمر خود در باختستی
بدادی عمر اکنون رایگانی
ز دست ای ابله اکنون می ندانی
که عمرت رفت ناگاهی ابر باد
بکردستی در اینجا خانه آباد
چه خواهی برد با خود جزغم و درد
تو خواهی بود ای جان دائما فرد
در آن فردی سخن گفتیم بسیار
ولی تو ماندهٔ در عین پندار
ترا پندار از حق دور کردست
حقیقت ابله و مغرور کردست
چنین ماندی اسیر و خوار اینجا
ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا
ترا این نفس جسمانی مردار
بیک ره برده از ره ناپدیدار
شدی یکبارگی درخوف مجروح
شدستی بی نمود قوّت روح
کجا راهی بری آنجا بحضرت
که ماندستی چنین در فکر نخوت
ترا این فکر دنیا خوار کردست
ز حق یکبارگی بیزار کردست
دلت در تنگنای غم بماندست
کنون ریش تو بیمرهم بماندست
کنون مجروحی و خود را دوا کن
درونت با برون یکسر صفا کن
ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل
چرا ماندی چنین حیران و بیدل
چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز
چنین دستت زجان افشاندهٔ باز
ره خود این زمان کن تا توانی
که داری این حیات و زندگانی
ترا امروز چون عین حیاتست
نمودارت در اینجا نور ذاتست
اگر امروز کام خود نرانی
یقین تو تا ابد حیران بمانی
بران امروز کامی تو ز دنیی
که بهتر زین نیابی تو ز معنی
بران امروز کامی نیک اینجا
که برخورداری ازدیدار یکتا
در معنی بیکباره گشادست
دلت حیران در اودادی ندادست
بده امروز داد ملک معنی
که خواهی رفت بیرون تو بعقبی
سوی ملک فنا داری عجب راه
بماندستی چنین مسکین و گمراه
خبر معنی دمادم آر و از دوست
تو هستی بیخبر درمانده در پوست
نداری هیچ اینجاگه خبر تو
بماندستی چنین اندر بشر تو
بشرگرد و یقین صورت شناسی
چرا از صورت خود میهراسی
گهی دشمن شوی جان را حقیقت
گهی تمییزش آری در طبیعت
اگر میدوستداری هردو اینجا
یکی کن هر دو را اینجا مصفّا
مصفّا کن تن و جانت نهانی
مجو چیزی یقین جز بی نشانی
نشان بی نشان اینجا طلب کن
چو دیدی گه بیابی آن سر و بن
نشان بی نشان دیدار یارست
کسی نزدیک آن ناپایدار است
نشان بی نشان دیدم یقین من
نمود اوّلین و آخرین من
در او دیدم ولی این سر که داند
وگر داند در آن حیران بماند
نمود اوّلین دارد حقیقت
نیابد کس مرا اندر طبیعت
نمود اوّلین من دیدهام باز
دمادم نزد آن گردیدهام باز
نمود اوّلش چون سیر کردم
دگر آهنگ سوی دیر کردم
ز حیرت آن چنان اوّل بماندم
که یک ره دست از جان برفشاندم
در آخر چون نظر کردم بظاهر
شدم مکشوف اوائل تااواخر
اوائل تا بآخر بود یک ذات
ولیکن مختلف در سیر ذرّات
بدیدم آنچنان کان کس ندیدست
کسی در ابتدایش نارسیدست
چگونه شرح این آرم بگفتار
که میگردم در این سر ناپدیدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بیکباره زبانم
حقیقت وصف او گویم بتحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بیابد این معانی آخر کار
حجابش دور گردد کل بیکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر دید دیدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بیند
همه ذرّات را منصور بیند
اناالحق گوی بیند جمله ذرّات
تمامت صنع خود تحقیق آیات
همه یارست ای مسکین غمخور
اگر مردی سراسر خویش بنگر
همه یار است اینجاگه نهانی
ولی این راز اینجاگه ندانی
همه یارست غیری نیست بنگر
همه کعبه است دیری نیست بنگر
یکی بنگر که در یکی یکی است
نمود ذات اینجا بیشکی است
یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست
صفات و ذات فعلت جز یکی نیست
یکی بین هرچه هست و نیست اینجا
که بیشک مر مرا یکی است اینجا
یکی دیدم دوئی بگذاشتم من
نمودم از میان برداشتم من
یکی کردم درآن دیدار خود من
شدم فارغ یقین ازنیک و بد من
یکی میبینم اینجا هرچه دیدست
یکی محوست کلّی ناپدیدست
یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم
حقیقت در یکی آمد پدیدم
اگر در اصل یکی رهبری دوست
بیابی و برون آئی تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بیابی ناگهانی دید نقاش
حقیقت نقش میبینی و دوری
گزیدستی از آن اندر نفوری
هر آن کو دور شد از یار اینجا
کشید او زحمت بسیار اینجا
مکن دوری ونزدیکی گزین تو
که تا یابی نمودار یقین تو
دریغا چارهٔ اینجا نداری
فرومانده از آن تو شرمساری
که ماندستی چنین در بند صورت
ز صورت دان حقیقت این غرورت
براه راستی آخر قدم نه
که چیزی نیست جز از راستی به
حقیقت راستی دانم یقین من
که حق در راستی دیدیم روشن
حقیقت راستان خود گوی بردند
طریقت اندر این معنی سپردند
حقیقت راستی هر کو کند حق
شود از راستی او نور مطلق
هر آن کو راستست در حضرت یار
رسید اینجایگه در قربت یار
هر آنکو کرد اینجا راستی او
ندید اینجایگه خود کاستی او
ترا بهتر کجا باشد از این کار
که باشی راست اندر نزد دادار
کمان کژ نگر باتیر اینجا
همه چون تیر داند اندر اینجا
کمان کژ، راست میبین تیر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
کجی را چون بدید اندر کمان او
یقین بشناختش خود بیگمان او
از او دوری گزید و از برش جَست
بشد پرتاب وز نزدیک او جَست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوّت در کج افتاد
اگر کژ اندر اینجا میستیزد
یقین میدان که جان ناگه گریزد
ز پیشش دور خواهد شد بناچار
چنین دان اسم این دنیای غدّار
کمانی دان تو دنیای دنس را
که نتواند بدیدن هیچکس را
همه چون تیر داند اندر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
همه در شست خود اینجا بسازد
کمان دست ناگه سرفرازد
بیندازد تمامت بیخبر او
نمیداند حقیقت راهبر او
بیندازد تمامت از بهانه
که تا تیری زند سوی نشانه
همه تنها مثال تیر سازد
دمادم این چنین تدبیر سازد
نه کس از دست او جان برد اینجا
که بودند او بجان بسپرد اینجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنین خود را همی مغرور کرد است
نخواهد ماند دنیا جاودانی
ولی میدان تو عقبی رایگانی
اگر اینجا نداری هیچ رستی
بعقبی فارغ و شادان نشستی
وگر داری بیک سوزن در اینجا
شمارم من ترا میزن در اینجا
نخواهی برد باخود چیزی ای دوست
مگردان در نظر جز دیدن ای دوست
مکن با هیچکس اینجا بدی تو
وگرنه کمتر از دیو و ددی تو
صفائی جوی و بگسل طبع ازبد
تو نیکی کن در اینجاگاه با خود
بدی اینجا مکن تا نیک یابی
بوقتی کاندر آن حضرت شتابی
ز نیکی و بدی آنجا سئوالست
بسی مردان دراین سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر یار
فرومانی در آنجاگه بیکبار
حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست
که نیکی مغز آمد چون بدی پوست
ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد
که نیکی بازدید ای صاحب درد
بدی بد دان و نیکی نیک بشمار
بجز نیکی مکن ای دوست زنهار
چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زینسان
بخُلق خوش خدایش گفت اینجا
حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا
یقین خلق عظیمش گفت اینجا
که بیراهان بخلق آورد اینجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق
ز خلق خوش که او را بود توفیق
کدامین انبیا مانند او بود
که گوئی از تمامت خلق بربود
نیابد همچو او دوران افلاک
کجا یابد چو او ای مؤمن پاک
تو داری این زمان دین هدایت
ترا این بس بود عین سعادت
که هستی امّت احمد یقین بود
توئی بیرون ز راه کفرو دین بود
تو داری دین او ای عاقل مست
نمیدانی تو این آخر کرا هست
ز دنیا آنچه تو داری که دارد
که این دین و شرف مر کس ندارد
تو داری راه اینجا دین تو داری
تو در هر دوجهان مر شهریاری
ره شرعش سپار و باز او بین
تو همچون او همه چیزی نکو بین
که او از نیکوئی اینجا یقین است
که جان اوّلین و آخرین است
همه جانها ازآن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پدیدار
تمامت دینها را برفکندست
حقیقت سلسله او در فکندست
بگرد کرهٔ عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
یقین شرع ویت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق یقین دان
محمد را در این ره پیش بین دان
ره او دان حقیقت راه اللّه
اگر هستی تو از اسرار آگاه
ره او گیر و راه کفر بگذار
سر بتها در اینجا کن نگونسار
بت نفس و هوایت را تو بشکن
حقیقت این بیان بشنو تو از من
تو ترک لذّت نفس و هواگیر
ز شرع احمدی راه خداگیر
چو راه حق یقین مر راه شرعست
که پیدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداری چنین کن
دمادم با تو میگویم یقین کن
دل و جانت در این سرهای بیچون
مگو اینجایگه این چیست و آن چون
چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن
دل خود رادر این معنی خبر کن
که عقلت هست در غوغای عالم
فتادست اندر این سودای عالم
همه تشویش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهی از تو ابر داد
نمود عقلت اینجا کاربستست
دلت در غصّهٔ بسیار بستست
از آن کاینجا بغصّه عقل درماند
از آن اینجایگه بیرون درماند
از آن بیرون بماندست و گرفتار
که خودبین است عقل ناپدیدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نیرنگ است مانده
بسی نیرنگ اینجا گاه کردست
یقین در سرّ جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اینجایگه ماندست حیران
که چون مستی است عقل اینجا فتاده
از آن پیوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سویش نبردست
یقین جز راه در کویش نبرد است
ره نابرده اینجا چون بداند
نمود عشق از آن درخود نماند
در اینجا با صور در آخر کار
شود در زیر گل کل ناپدیدار
ولیکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمین و از زمان است
حقیقت عشق میداند که چونست
که او در جمله اشیا رهنمونست
طریق عشق گیر از بردباری
اگر این سرّ معنی پایداری
طریق عشق گیر و گرد آزاد
بیک ره نام وننگت ده تو بر باد
طریق عشق گیر و نام بگذار
حقیقت ننگ عالم شو بیکبار
ترا گر ذات کلّی آرزویست
در اینجاگاه جای جستجویست
از اول چون قدم خواهی نهادن
ندانی تا کجا خواهی فتادن
قدم چون مینهی در حدّ پرگار
تو سر بیرون اینجاگاه پندار
برون کن از سرت پندار دنیا
مشو تو بعد از این غمخوار دنیا
بیک ره محو کن دنیا حقیقت
که دنیا سر بسر دانم طبیعت
همه دنیا ز بودت محو گردان
اگر مردی از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ای دوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت یار
نمود سالک اوّل این قدم دان
پس آنگاهی صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ای دل اینجا
حقیقت برگشا این مشکل اینجا
عدم کن بود خود تابود گردی
حقیقت در فنا معبود گردی
عدم کن جسم و جانت در بریار
مبین خود رادر این جاگه بیکبار
صفاتت چون بیابی بیگمان تو
یقین بیرونی از کون و مکان تو
ولیکن چون کنم تا این بدانی
حقیقت تو خداوند جهانی
ولی نه این جهان نی آن جهان دوست
که آنجا مغز آمد وین جهان پوست
جهان جاودان دیدار یابی
در آنجا جملگی اسرار یابی
جهان جاودانی جوی و رستی
برون رو زود از این کوی درستی
از این گلخن طلب کن گلشن جان
چگویم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خویش و یکباره فنا گرد
در آن مسکین عیان انبیا گرد
عیان انبیا شو زود در ذات
که بینی سر بسر اینجای ذرّات
همه ذرّات جویای تو باشند
حقیقت جمله گویای تو باشند
رهی نارفته وین ره را ندیده
بسی از بهر یکدیگر شنیده
یکی نادیدهٔ درد و بماندی
دمی مرکب در این منزل نراندی
در این منزل تمامت در خروشند
ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ریزند خون اینجایگه پاک
چنان مر راز دنیا باز دیدم
همه پر شهوت و پر آز دیدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستی مرورا سوی فرازاست
همه در محنتاند این قوم دنیا
تمامت بیخبر از نوم دنیا
همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ
ببسته دل در این دنیای بی برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خویش
که راهی اینچنین دارند در پیش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته این ره اینجاگاه آسان
چنین در خواب کی بیدار گردند
چنین اغیار کی با یارگردند
کسانی کاندر این منزل نمودند
یقین اندر ربود بود بودند
همه در سرّ این قومند حیران
چنین این قوم در توحید حیران
اگر اینجا یقین بیدارگردند
ازاین معنی دمی هشیار گردند
دمادم روی اینجا مینمایند
گره ازکار ایشان میگشایند
ولی ایشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسی کاینجای غرقاب
بوند ایشان همه غرقاب دنیا
شده کل اندر این گرداب دنیا
دراین گرداب جمله مبتلایند
فرومانده در این عین بلایند
بلای خویش میبینند از خویش
حقیقت میخورند از خویشتن بیش
بلا و رنج ایشان هم از ایشانست
از آن پیوسته شان خاطر پریشانست
بلا اینجا نمود انبیا بود
که دائم انبیا عین بلا بود
بلای نفس دیگر دان در اینجا
رخت را زین بلاگردان در اینجا
بلای دل بکش هم تاتوانی
وگرنه در بلا حیران بمانی
بلای صورت اینجا برکشیدی
از این معنی به جز آن غم ندید
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ای دوست
بلا چون انبیا کش در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
بلا چون انبیا کش اندر این دهر
حقیقت چون عسل کن نوش این زهر
بلای عشق دیدند جمله عشاق
ولی منصور بوده در میان طاق
چنان اندر بلا شد پایدار او
که برّندش سر اندر پای دار او
چنان اندر بلا راحت عیان یافت
که خود را اندر اینجا جان جان یافت
بلا اینجاکشید و کل لقا شد
از آن اینجایگه عین بلا شد
بلا اینجا کشید و زد اناالحق
یقین شد در همه جانان مطلق
بلا اینجاکشید او ازتمامت
وز اوگویند بیشک تا قیامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقیقت نور عشقش بود دوجْهان
گمانش برتر از کلّ جهان دید
که او حق بود جمله حق از آن دید
که ذاتش با صفات اینجا یکی شد
اگرچه اصل او اندر یکی بُد
بسی فرقست اندر دید صورت
بدانی این بیان وقت حضورت
بوقتی کز حضور آئی تو ساکن
شوی از نفس و از شیطان تو ایمن
حقیقت جان و دل یکتا کنی تو
ز پنهانی دلت پیدا کنی تو
حضورت همچو او آید حقیقت
نگنجد هیچ از تو در طبیعت
حضورت آنچنان باشد بر یار
که میچیزی نبینی جز که دلدار
یکی باشدعیان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشی در جهان جویای جمله
تو باشی در زبان گویای جمله
تو باشی عین بینائی بتحقیق
تو باشی عین دنیائی ز توفیق
توانی یافت این معنی بیکبار
ولی گاهی که نبود نقش پرگار
توئی از جمله پیدا آمده دوست
حقیقت مغز داری تو عیان پوست
همه او دان ولی اندر بطونت
ببین تا کیست اینجا رهنمونت
پس این پرده گرداری گذاره
زمانی کن در این معنی نظاره
پس این پرده بنگر تا چه بینی
عیان بینی اگر صاحب یقینی
پس این پرده بینی جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعیان
پس این پرده او را هست مسکن
اگرچه جمله او را هست مأمن
پس این پرده دارد پرده بازی
مدان این پرده ای عاشق بازی
حقیقت پرده باز اینجاست ما را
از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را
حقیقت یار اینجاگه بیابی
اگر در این پس پرده شتابی
همه جان میدهند نزدیک جانان
ولی در این پس پرده است پنهان
نهان رخ مینماید ناگهانی
که تا او تو نبینی و ندانی
اگر او را تو بشناسی در اینجا
کند این پرده اینجاگاه پیدا
ترا بنماید او از دید خویشت
نهانی پرده بردارد ز پیشت
عیان بینی جمالش ناگهی باز
ولی گر هستی اینجا صاحب راز
بتقوی پردهٔ حقّت برانداز
چو بینی روی او میسوز و میساز
دوئی نبود ولی یکی عیانی
نماید رویت اینجا در نهانی
دوئی نبود در این اسرار بنگر
حقیقت نقطه از پرگار بنگر
حقیقت نقطه و پرگار یک بود
دلت در صورت اینجا پر زشک بود
ندانستی از این معنی رخ یار
نبودی یک زمان آگه تو از یار
نمودی و ندیدی روی او تو
چنین حیران میان کوی او تو
بماندستی عجب شوریده اینجا
نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا
اگرچه صاحب اسرار و رازی
طلب کن اندر اینجا سرفرازی
بگو اسرار خود با جمله ذرّات
حقیقت محو گردان جمله در ذات