عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
دشمن خود گرنه ای، ما را به خود دشمن مکن
در بغل چون شیشه داری، سنگ در دامن مکن
بر شکست گوهرم دستی نداری ای حسود
بهر سودن، آب چون گرداب در هاون مکن
شرم بادت از ید بیضای بی رونق کلیم
این هنر را پیش داغ دست ما روشن مکن
بر سر میدان دعوی می رسم ای مدعی
بهر جستن رخنه همچون تیر در جوشن مکن
همچو عیسی در جهان با آب باریکی بساز
آرزوی زنده رود از چشمه ی سوزن مکن
خصم در دعوی سپر افکنده است، اما سلیم
تیر مصرع بر دلش زن، رحم بر دشمن مکن
در بغل چون شیشه داری، سنگ در دامن مکن
بر شکست گوهرم دستی نداری ای حسود
بهر سودن، آب چون گرداب در هاون مکن
شرم بادت از ید بیضای بی رونق کلیم
این هنر را پیش داغ دست ما روشن مکن
بر سر میدان دعوی می رسم ای مدعی
بهر جستن رخنه همچون تیر در جوشن مکن
همچو عیسی در جهان با آب باریکی بساز
آرزوی زنده رود از چشمه ی سوزن مکن
خصم در دعوی سپر افکنده است، اما سلیم
تیر مصرع بر دلش زن، رحم بر دشمن مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
به جام لاله می رنگ تا بود در کوه
بنوش می به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختی ایام دل که مینا را
نمی رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعلهٔ آهم فضای دهر پر است
که نیست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عیان گردد از جلای وطن
که نیست آینه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فیض سفر جوهرت عیان جویا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
بنوش می به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختی ایام دل که مینا را
نمی رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعلهٔ آهم فضای دهر پر است
که نیست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عیان گردد از جلای وطن
که نیست آینه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فیض سفر جوهرت عیان جویا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو
بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو
لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟
من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو
سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده
آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو
پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای
غزلی چند به هنجار فغانی بشنو
لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر
پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو
هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر
هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو
داستان من و بیداری شبهای فراق
تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو
چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم
من و اندوه تو چندان که توانی بشنو
زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست
سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو
نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد
ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو
بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو
لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟
من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو
سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده
آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو
پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای
غزلی چند به هنجار فغانی بشنو
لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر
پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو
هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر
هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو
داستان من و بیداری شبهای فراق
تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو
چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم
من و اندوه تو چندان که توانی بشنو
زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست
سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو
نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد
ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۳ - جواب دادن فرامرز
که این کوه نبود بجز آدمی
کجا اصل دارد زخاک و زمی
همان نرگسش چشم وگل هست روی
همه بوستان سنبلش هست موی
دلش خسرو و دست جنگی سپاه
زبان،پاک دستور وتن،بارگاه
همان مطبخش معده و چشم وروی
وزآن پس درختش زفرهنگ جو
خرد شاه میوه سخن های نغز
همان بارگفتار پاکیزه نغز
به گیتی چنان دان که شاخ خرد
زچرخ و زمین سر به سر بگذرد
برهمن مر او را پسندید و گفت
که گلزار دانش نشاید نهفت
کجا اصل دارد زخاک و زمی
همان نرگسش چشم وگل هست روی
همه بوستان سنبلش هست موی
دلش خسرو و دست جنگی سپاه
زبان،پاک دستور وتن،بارگاه
همان مطبخش معده و چشم وروی
وزآن پس درختش زفرهنگ جو
خرد شاه میوه سخن های نغز
همان بارگفتار پاکیزه نغز
به گیتی چنان دان که شاخ خرد
زچرخ و زمین سر به سر بگذرد
برهمن مر او را پسندید و گفت
که گلزار دانش نشاید نهفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۱ - جواب دادن فرامرز
فرامرز گفت این درخت آدمیست
همین چار گوهر تو را همدمیست
هم از آتش وآب و وز باد و خاک
درختی بدین گونه رستست پاک
همه شاخ او رنگ رنگست نیز
چو تازی و ترکی و زنگست نیز
چو رومی چو کشمیری و دلبر است
گر ایزد پرست است گر بت پرست
که قیوم پاکست پرودگار
بدین سان درختی بیاوردبار
همه عقل وهوش وهمه تاب ونوش
دهد دست و پای و دگر چشم وگوش
یکی را چو من دل ببخشد به خود
سری چون تو هرگز نیارد به خود
بدان تا به عقبی مرا خوش کند
تو را دیده ودل برآتش کند
ترا چاره گفتم به رنج آمدی
بدین گفته خود به رنج آمدی
همین چار گوهر تو را همدمیست
هم از آتش وآب و وز باد و خاک
درختی بدین گونه رستست پاک
همه شاخ او رنگ رنگست نیز
چو تازی و ترکی و زنگست نیز
چو رومی چو کشمیری و دلبر است
گر ایزد پرست است گر بت پرست
که قیوم پاکست پرودگار
بدین سان درختی بیاوردبار
همه عقل وهوش وهمه تاب ونوش
دهد دست و پای و دگر چشم وگوش
یکی را چو من دل ببخشد به خود
سری چون تو هرگز نیارد به خود
بدان تا به عقبی مرا خوش کند
تو را دیده ودل برآتش کند
ترا چاره گفتم به رنج آمدی
بدین گفته خود به رنج آمدی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چند در اندیشهٔ دنیا و دین خواهیم بود
تا به کی در فکر و ذکر [آن و این] خواهیم بود؟
گل نخواهد کرد آخر غنچهٔ امید، چند
همچو داغ دست ما در آستین خواهیم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خیال
در دل و در سینه ها فکر متین خواهیم بود
یک شبی آخر در این عالم، قران خواهیم کرد
هر چه باداباد با ماهی قرین خواهیم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهریم مهر
در دل دشمن چو بنشینیم کین خواهیم بود
زور [بازویی] بخواه و دست همت کن دراز
ای سعیدا چند ما در [ماء] و طین خواهیم بود
تا به کی در فکر و ذکر [آن و این] خواهیم بود؟
گل نخواهد کرد آخر غنچهٔ امید، چند
همچو داغ دست ما در آستین خواهیم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خیال
در دل و در سینه ها فکر متین خواهیم بود
یک شبی آخر در این عالم، قران خواهیم کرد
هر چه باداباد با ماهی قرین خواهیم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهریم مهر
در دل دشمن چو بنشینیم کین خواهیم بود
زور [بازویی] بخواه و دست همت کن دراز
ای سعیدا چند ما در [ماء] و طین خواهیم بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
چون شود آشفته زلفش از نسیم بی خبر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۸ - فی معرفة، ماهیة النفس
مرحبا!ای سایل شیرین سؤال
در بیان نفس خود بشنو مقال
صانعی،کو انس و جان راآفرید
عقل ونفس وقلب وجان راپرورید
دادانسان را کمال از چار چیز
قادر بیچون بتقدیر عزیز
بلغم و صفرا و سودا بعد ازان
خون که باشد در همه اعضا روان
زان سپس آرد ز عین لطف وجود
زین چهار ارکان بخاری در وجود
گر کسی از عین حکمت داندش
بی شکی روح طبیعی خواندش
در وجود آرد بخاری زین بخار
روح حیوانیش گوید هوشیار
بعد ازان از روح حیوانی دگر
زو بخاری صاف تر آید بدر
بس لطیف و روشن و زیبا بود
روح قدسی را درو مأوا بود
روح انسانیش گویند،ای پسر
قابل انوار گردد سر بسر
منزل روح القدس گردد تمام
عارفان زان پس کنندش نفس نام
روح قدسی قوتش بخشد،بدان
کار فرمای حواس آید،بدان
چونکه تقوی ورزد و زهد و صلاح
مطمئنه باشد اندر اصطلاح
گر ز تقوی در فجوری عاق شد
اسم اماره برو اطلاق شد
ور میان هر دو ساکن شد دمی
عارفان لوامه خوانندش همی
اصل تقوی و فجور ازچیست باز؟
ای برادر،لطف و قهر بی نیاز
خلق را سر رشته آنجا شد ز دست
هر که آمد در شریعت، رست، رست
در بیان نفس خود بشنو مقال
صانعی،کو انس و جان راآفرید
عقل ونفس وقلب وجان راپرورید
دادانسان را کمال از چار چیز
قادر بیچون بتقدیر عزیز
بلغم و صفرا و سودا بعد ازان
خون که باشد در همه اعضا روان
زان سپس آرد ز عین لطف وجود
زین چهار ارکان بخاری در وجود
گر کسی از عین حکمت داندش
بی شکی روح طبیعی خواندش
در وجود آرد بخاری زین بخار
روح حیوانیش گوید هوشیار
بعد ازان از روح حیوانی دگر
زو بخاری صاف تر آید بدر
بس لطیف و روشن و زیبا بود
روح قدسی را درو مأوا بود
روح انسانیش گویند،ای پسر
قابل انوار گردد سر بسر
منزل روح القدس گردد تمام
عارفان زان پس کنندش نفس نام
روح قدسی قوتش بخشد،بدان
کار فرمای حواس آید،بدان
چونکه تقوی ورزد و زهد و صلاح
مطمئنه باشد اندر اصطلاح
گر ز تقوی در فجوری عاق شد
اسم اماره برو اطلاق شد
ور میان هر دو ساکن شد دمی
عارفان لوامه خوانندش همی
اصل تقوی و فجور ازچیست باز؟
ای برادر،لطف و قهر بی نیاز
خلق را سر رشته آنجا شد ز دست
هر که آمد در شریعت، رست، رست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵ - قصه ی کودک و ذلت طماع از طمع
کودکی را بود نانی با عسل
دیگری را نان تنها در بغل
در عسل او را طمع آمد پدید
دست خود را سوی آن کودک کشید
کی برادر ای تو از نسل کرام
نان تنها چون خورم من بردوام
زین عسل بخشی مرا هم گر نصیب
نبود از احسان و از لطفت غریب
گفت می بخشم تورا گر سگ شوی
چون روم دنبال من چون سگ دوی
گفت گشتم من سگت بردار راه
تا بیایم از پیت ای نیکخواه
رشته ای افکند پس در گردنش
از پی خود برد در هر برزنش
او همی رفت و دویدش این زپی
وغ وغی می کرد از دنبال وی
گشت سگ از بهر انگشتی عسل
زین عسل بهتر بود صد خم خل
آدمی را سگ کند بی گفتگو
ای تفو بر این طمع باد ای تفو
دیده ی طامع که یا رب باد کور
پر نمی گردد مگر از خاک گور
چون شنید آن گرگ از خر نعل زر
از طمع ابله شد و مفتون خر
پس دوید از حرص تا نزدیک پای
پای خر برداشت با دندان زجای
تا ز دندان نعل زراندام را
برکند زانجا و یابد کام را
دیگری را نان تنها در بغل
در عسل او را طمع آمد پدید
دست خود را سوی آن کودک کشید
کی برادر ای تو از نسل کرام
نان تنها چون خورم من بردوام
زین عسل بخشی مرا هم گر نصیب
نبود از احسان و از لطفت غریب
گفت می بخشم تورا گر سگ شوی
چون روم دنبال من چون سگ دوی
گفت گشتم من سگت بردار راه
تا بیایم از پیت ای نیکخواه
رشته ای افکند پس در گردنش
از پی خود برد در هر برزنش
او همی رفت و دویدش این زپی
وغ وغی می کرد از دنبال وی
گشت سگ از بهر انگشتی عسل
زین عسل بهتر بود صد خم خل
آدمی را سگ کند بی گفتگو
ای تفو بر این طمع باد ای تفو
دیده ی طامع که یا رب باد کور
پر نمی گردد مگر از خاک گور
چون شنید آن گرگ از خر نعل زر
از طمع ابله شد و مفتون خر
پس دوید از حرص تا نزدیک پای
پای خر برداشت با دندان زجای
تا ز دندان نعل زراندام را
برکند زانجا و یابد کام را
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل چهارم - حقیقت و ماهیت آدمی
چون که دانستی که هر کسی مرکب است از نفس و بدن، پس بدان که حقیقت آدمی و آنچه به سبب آن بر سایر حیوانات ترجیح دارد همان «نفس» است که از جنس ملائکه مقدسه است و «بدن» امری است عاریت، و حکم مرکب از برای نفس دارد، که بدان مرکب سوار شده و از عالم اصلی و موطن حقیقی به این دنیا آمده، تا از برای خود تجارتی کند و سودی اندوزد، و خود را به انواع کمالات بیاراید، و اکتساب صفات حمیده و اخلاق پسندیده نماید، و باز مراجعت به وطن خود نماید یا هر بدنی حکم شهری را دارد از شهرهای اقلیم آفرینش، که پادشاه کشور هستی که حضرت آفریدگار است، هر بدنی را اقطاع روحی که از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرموده تا از منافع و مداخل آن شهر تهیه خود را دیده، و مسافرت به عالم قدس کند و سزاوار خلوت خانه انس گردد و در این بدن شریک است با سایر حیوانات، زیرا که هر حیوانی را نیز بدنی است محسوس و مشاهده، مرکب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سینه و سایر اعضاء به این سبب بر هیچ حیوانی فضیلتی ندارد، و آنچه باعث افضلیت آدمی بر سایر حیوانات می شود، آن جزء دیگر است، که «نفس ناطقه» باشد که حیوانات دیگر این جزء نیست.
و بدان که بدن، امری است فانی و بی بقاء که بعد از مردن از هم ریخته می شود، و اجزای آن از یکدیگر متفرق می گردد و خراب می شود، تا باز وقتی که به امر پروردگار اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده کرده شود.
اما «نفس»، امری است باقی، که اصلا و مطلقا از برای آن فنائی نیست، و بعد از مفارقت آن از این بدن و خرابی تن، از برای آن خرابی و فنائی نیست و نخواهد بود و از این روست که خداوند می فرماید: «و لا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» یعنی «گمان نکنی که آن کسانی که در راه خدا کشته شدند و جان خود را درباختند مرده هستند، بلکه ایشان زنده اند نزد پروردگارشان و روزی داده می شوند».
و دیگر می فرماید: «ارجعی الی ربک» یعنی «ای نفس، رجوع و بازگشت کن به نزد پروردگار خود همچنانکه در اول از نزد او سبحانه آمدی».
و نیز از این روست که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز بدر به شهدای بدر ندا می فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربکم حقا» یعنی «ای کشته شدگان در راه خدا! آیا آنچه را که پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست یافتید؟» آنگاه بعضی از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! ایشان مرده اند چگونه آواز می دهی ایشان را؟ حضرت فرمود: «انهم اسمع منکم» یعنی «ایشان از شما شنواترند و فهم و ادراک ایشان الآن از شما بیشتر است» و ظاهر است که شنیدن ایشان در آو وقت نه به همان بدنی بود که در صحرای بدر افتاده بود، بلکه به نفس مجرده باقیه بود.
و بدان که بدن، امری است فانی و بی بقاء که بعد از مردن از هم ریخته می شود، و اجزای آن از یکدیگر متفرق می گردد و خراب می شود، تا باز وقتی که به امر پروردگار اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده کرده شود.
اما «نفس»، امری است باقی، که اصلا و مطلقا از برای آن فنائی نیست، و بعد از مفارقت آن از این بدن و خرابی تن، از برای آن خرابی و فنائی نیست و نخواهد بود و از این روست که خداوند می فرماید: «و لا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» یعنی «گمان نکنی که آن کسانی که در راه خدا کشته شدند و جان خود را درباختند مرده هستند، بلکه ایشان زنده اند نزد پروردگارشان و روزی داده می شوند».
و دیگر می فرماید: «ارجعی الی ربک» یعنی «ای نفس، رجوع و بازگشت کن به نزد پروردگار خود همچنانکه در اول از نزد او سبحانه آمدی».
و نیز از این روست که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز بدر به شهدای بدر ندا می فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربکم حقا» یعنی «ای کشته شدگان در راه خدا! آیا آنچه را که پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست یافتید؟» آنگاه بعضی از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! ایشان مرده اند چگونه آواز می دهی ایشان را؟ حضرت فرمود: «انهم اسمع منکم» یعنی «ایشان از شما شنواترند و فهم و ادراک ایشان الآن از شما بیشتر است» و ظاهر است که شنیدن ایشان در آو وقت نه به همان بدنی بود که در صحرای بدر افتاده بود، بلکه به نفس مجرده باقیه بود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
نقش قوه خیال و واهمه و عاقله
تأمل کن در قوه خیال بی عرضه ای که قابل قسمت نیست چگونه در یک طرفه العین آسمان و زمین را به هم می نوردد و از مشرق به مغرب می دود.
و قوه واهمه را ببین که چگونه در یک لحظه چندان معانی دقیقه و امور خفیه را استنباط می کند.
و متخیله را نگر که این معانی را با هم جمع و ترکیب، و از میان آنها آنچه موافق مصلحت است جدا می کند.
و بعد از فراغ از سیر عالم بدن و ملاحظه عجایب مملکت تن قدمی در عالم نفس مجرد گذار و نظر کن که با وجود اینکه از آلایش مکان منزه است چگونه احاطه به بدن کرده و مشغول تدبیر امر او گشته با آنکه از شناخت خود عاجز است انواع علوم از برای او حاصل می گردد، و احاطه به حقایق اشیاء می کند، و به قوت عقل و عمل تصرف در ملک و ملکوت می نماید و از هنگام تعلق آن به نطفه گندیده تا زمان اتصالش به ملکوت اعلا و احاطه اش به حقایق اشیاء هر روز در تماشای مقامی و نشأه ای و در سیر طوری و درجه ای، با آنکه خود یک عالم است جمع میان عالم سباع و بهائم و شیاطین و ملائکه کرده و جمیع موجودات «غاشیه طاعتش بر دوش نهاده، سباع درنده حکم او را تابع، و مرغان پرنده در پیش او خاضع و خاشع، و دیو و جن را به زنجیر خدمتکاری می بندد و کواکب و ارواح را به رشته تسخیر می کشد او را صوتی هم می رسد که به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حیوانات را بی هوش می سازد و او را طبعی حاصل می شود که به اشعار دلکش، دل می رباید، به لحظه ای فکر، صنعتی عجیب اختراع، و به ساعتی تأمل، حرفتی غریب ابداع می نماید.
چون بدن به خوب رفت به اطراف عالم سیر می کند و باشد که به جواهر روحانیه متصل و امور آینده را از آنها فراگیرد و گاه در قوت به مرتبه ای رسد که در مواد کاینات تأثیر کند و هر چیزی را به هر صورتی که خواهد بنماید، هو را ابر سازد، و از ابر باران فرو ریزد، به التفاتی قومی را نجات دهد، و به دعائی طایفه ای را هلاک سازد، با ملائکه صحبت دارد و خود را در یک ساعت به چندین صورت بنماید، گاهی پادشاهی قهار گردد و ربع مسکون را به زیر نگین درآورد و زمانی پیغمبر مرسلی گردد و از خطه خاک تا محیط افلاک را به چنبر اطاعت کشد.
پس ای جان برادر اگر از خواب غفلت بیداری و از مستی طبیعت هشیاری، دیده بصیرت بگشای و قدرت پروردگار عظیم را تماشا کن که نطفه گندیده را که حال آن را دانستی به کجا می رساند و چه حکمتها و چه عجایب در آن ظاهر می سازد.
چو دیدی کار رو در کار کرار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
و آنچه اشاره به آن شد از غرایب و مصالح عالم انسانیت اگر چه قطره ای است از دریای بی پایان عجایب آن ولیکن آگاه می سازد آدمی را از کیفیت تفکر و تأمل در صنایع صانع حکیم.
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «صورت انسانی بزرگترین حجتهای خداست بر خلق، و آن کتابی است که به ید قدرت خود آن را نوشته و هیکلی است که به مقتضای حکمت خود بنا کرده، در آن صور جمیع موجودات عالم ملک و ملکوت جمع است و نمونه ای است از جمیع علومی که در لوح محفوظ ثبت است و آن گواه و شاهد است بر اموری که از نظر حسی پنهان است و حجت است بر هر که منکر خالق منان است و انسان کامل را راهی است راست که به هر چیز می رساند و صراطی است کشیده میان بهشت و دوزخ».
و قوه واهمه را ببین که چگونه در یک لحظه چندان معانی دقیقه و امور خفیه را استنباط می کند.
و متخیله را نگر که این معانی را با هم جمع و ترکیب، و از میان آنها آنچه موافق مصلحت است جدا می کند.
و بعد از فراغ از سیر عالم بدن و ملاحظه عجایب مملکت تن قدمی در عالم نفس مجرد گذار و نظر کن که با وجود اینکه از آلایش مکان منزه است چگونه احاطه به بدن کرده و مشغول تدبیر امر او گشته با آنکه از شناخت خود عاجز است انواع علوم از برای او حاصل می گردد، و احاطه به حقایق اشیاء می کند، و به قوت عقل و عمل تصرف در ملک و ملکوت می نماید و از هنگام تعلق آن به نطفه گندیده تا زمان اتصالش به ملکوت اعلا و احاطه اش به حقایق اشیاء هر روز در تماشای مقامی و نشأه ای و در سیر طوری و درجه ای، با آنکه خود یک عالم است جمع میان عالم سباع و بهائم و شیاطین و ملائکه کرده و جمیع موجودات «غاشیه طاعتش بر دوش نهاده، سباع درنده حکم او را تابع، و مرغان پرنده در پیش او خاضع و خاشع، و دیو و جن را به زنجیر خدمتکاری می بندد و کواکب و ارواح را به رشته تسخیر می کشد او را صوتی هم می رسد که به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حیوانات را بی هوش می سازد و او را طبعی حاصل می شود که به اشعار دلکش، دل می رباید، به لحظه ای فکر، صنعتی عجیب اختراع، و به ساعتی تأمل، حرفتی غریب ابداع می نماید.
چون بدن به خوب رفت به اطراف عالم سیر می کند و باشد که به جواهر روحانیه متصل و امور آینده را از آنها فراگیرد و گاه در قوت به مرتبه ای رسد که در مواد کاینات تأثیر کند و هر چیزی را به هر صورتی که خواهد بنماید، هو را ابر سازد، و از ابر باران فرو ریزد، به التفاتی قومی را نجات دهد، و به دعائی طایفه ای را هلاک سازد، با ملائکه صحبت دارد و خود را در یک ساعت به چندین صورت بنماید، گاهی پادشاهی قهار گردد و ربع مسکون را به زیر نگین درآورد و زمانی پیغمبر مرسلی گردد و از خطه خاک تا محیط افلاک را به چنبر اطاعت کشد.
پس ای جان برادر اگر از خواب غفلت بیداری و از مستی طبیعت هشیاری، دیده بصیرت بگشای و قدرت پروردگار عظیم را تماشا کن که نطفه گندیده را که حال آن را دانستی به کجا می رساند و چه حکمتها و چه عجایب در آن ظاهر می سازد.
چو دیدی کار رو در کار کرار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
و آنچه اشاره به آن شد از غرایب و مصالح عالم انسانیت اگر چه قطره ای است از دریای بی پایان عجایب آن ولیکن آگاه می سازد آدمی را از کیفیت تفکر و تأمل در صنایع صانع حکیم.
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «صورت انسانی بزرگترین حجتهای خداست بر خلق، و آن کتابی است که به ید قدرت خود آن را نوشته و هیکلی است که به مقتضای حکمت خود بنا کرده، در آن صور جمیع موجودات عالم ملک و ملکوت جمع است و نمونه ای است از جمیع علومی که در لوح محفوظ ثبت است و آن گواه و شاهد است بر اموری که از نظر حسی پنهان است و حجت است بر هر که منکر خالق منان است و انسان کامل را راهی است راست که به هر چیز می رساند و صراطی است کشیده میان بهشت و دوزخ».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجله و شتابزدگی و مذمت آن
صفت هفتم عجله و شتابکاری است، که آدمی به مجرد اینکه امری به خاطر او خطور کند اقدام بر آن نماید بدون آنکه اطراف آن را ملاحظه نماید، و در عاقبت آن تأمل کند و این از کم دلی و ضعف نفس است و از راههای بزرگ شیطان است و آن لعین، بسیاری از فرزندان آدم را با این صفت به هلاکت رسانیده.
و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «شتابکاری از جانب شیطان است، و تأنی در کارها از جانب خداوند منان» و در روایات وارد است که «چون عیسی بن مریم علیه السلام متولد شد همه شیاطین به پیش ابلیس که رئیس ایشان است رفتند و گفتند امروز همه بتها سرنگون شده ابلیس گفت: البته حادثه ای واقع شده است بایستید تا تفحص کنیم پس به پرواز آمد و مشرق و مغرب را طوف کرد و چیزی نیافت، تا رسید به موضعی که عیسی متولد شده بود دید ملائکه دور او را گرفته اند، پس برگشت به نزد لشکر خود و گفت: امشب پیغمبری به دنیا آمده است، و هیچ زنی آبستن نشده و وضع حمل او نگردید مگر اینکه من در نزد او حاضر بودم بجز این شخص، و امید برگیرید از اینکه بعد از این دیگر کسی بت پرستی کند، و لیکن راه فرزندان آدم را به شتابکاری و سبکی و بی وقعی بزنید» و اخبار در مذمت این صفت از حد متجاوز است و سر در شدت مذمت آن، آن است که عمل هر کس باید به بصیرت و بینائی باشد، و عاقبت آن را ملاحظه کند، و این موقوف است بر تأمل و تأنی و این صفت مانع تأمل است.
و مکرر به تجربه رسیده است که هر امری که بی تأمل از آدمی سرزد باعث خسران و زیان، و فاعل آن نادم و پشیمان می شود و هر کاری که به تثبت و تأنی کرده می شود هیچ پشیمانی در آن نیست و همین در مذمت این صفت بس است که هر عجول سبکی در نظرها خوار و در دلها بی وقع و بی اعتبار است و کسی که اندک تأمل نماید می فهمد که باعث کلی، در فروختن دین به دنیا، و معاوضه کردن نعیم آخرت و پادشاهی ابد به مزخرفات این عاریت سرا، شتابکاری و عجله است، زیرا که چون نفس انسانی از «عالم امر برخاسته و در سلسله ایجاد، اقرب مخلوقات است به موجد کل، پس بالاترین لذات از برای او لذت غلبه و برتری و استیلا و سروری است، که از صفات کمالیه حضرت آفریدگار است و هر کسی پیوسته طالب استعلا و بزرگی است و چنین نیست که این طلب از او ناپسندیده و مذموم باشد، بلکه هر بنده باید در تحصیل پادشاهی باشد که زوال از برای آن نیست و سعادتی را طلبد که آخری نداشته باشد و بقائی جوید که فنائی به آن راه نیابد و عزتی خواهد که در عقبش ذلت نباشد و غنائی کسب کند که به فقر نینجامد و کمالی جوید ک از نقص عاری باشد..
و همه اینها از صفات خدائی، و طالب آن طالب علو و کمال است و چگونه چنین طلبی ناپسندیده می باشد؟ پس مذمتی که در طلب ریاست و استیلاء رسیده است به واسطه اشتباهی است که کرده و غلطی که از او واقع شده در فهمیدن ریاست به فریب شیطان لعین، زیرا که چون به واسطه سجده نکردن بر آدم، آن لعین مطرود درگاه، و از عالم امر رانده شد حسد او را بر این داشت که در صدد اغوای فرزندان او برآید، و ایشان را نیز همچون خودش از عالم امر، و بارگاه قرب، دور افکند
پس ایشان را به شتابکاری فریب داده، و در نظر ایشان ریاست عاجله فانی، و سروری و بزرگی چند روزه را که به انواع آلام مشوب است جلوه داد و ایشان را از سلطنت ابد و پادشاهی مخلد که از همه کدورات مصفا، و از زوال و فنا مبراست محروم ساخت و مسکین و مخذول فرزند آدم، چون عجول و شتابکار خلق شده بود شیطان لعین از این راه برآمد و به عجله که مقتضای طبع انسان بود، متوسل شده و متاع حاضر را در نظر او زینت داده و در باب آخرت به امیدواری از خدا او را مغرور کرد و آن بینوای بیچاره نیز فریب او را خورده به طلب دنیا و مزخرفات آن مشغول گردید و سلطنت و پادشاهی بی زوال را از دست داد و مسکین بخت برگشته فکر نکرد که ریاست دنیا و پادشاهی آن، سروری و کمال نیست، بلکه عین نقص و وبال است و فریب دشمن مطرود دیرینه خود را خورد، سبحان الله تعالی.
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون گرد نخجیر
پس هر که به حقیقت امر، جاهل، و از خدعه آن مردود، غافل است به وساوس او فریفته می گردد و سروری و پادشاهی موبد را به متاع خسیس چند روزه دنیا می فروشد، و چه ارزان می فروشد آری:
زیانکاران که جنس جان فروشند
چنین جنسی عجب ارزان فروشند
و اما کسی که از باطن کار آگاه، و توفیق ربانی او را همراه است، با ریسمان آن ملعون به چاه نمی رود و پیروی آن را نمی کند و چون آن ملعون از افراد انسان به یک و دو اکتفا نکرد و دام مکر و حیله را در راه همه کس گسترد، به این جهت خداوند عالم پیغمبران و رسولان فرستاد تا ایشان را از خدعه آن مکار خبردار سازند و دل ایشان را از این خانه مجازی بپردازند و «صلای دعوت پروردگار را در دهند و بندگان را به جانب مملکت حقیقی و وطن اصلی بخوانند.
پس پیغمبران آمدند و دامن همت بر میان زدند و یک تنه به دعوت خلق برخاستند و به آواز بلند که اقطار عالم را فراگرفت ندا کردند: «یا ایها الذین آمنوا ما لکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیوه الدنیا فی الآخره الا قلیل» خلاصه معنی آنکه «ای طایفه ای که به خدا و پیغمبر او گرویده اید چه شده است شما را که چون به شما امر می شود که کوچ کنید در راه خدا، سنگین می شوید و خود را به زمین می چسبانید؟ آیا دل خوش کرده اید به زندگانی دنیا، و از آخرت گذشته اید؟ پس بدانید که متاع چند روزه دنیا در پیش آخرت نیست مگر چیز کم و بی قدری» و زبان به مذمت دنیا و اهل آن گشودند و مردم را وعده و وعید کردند و به زبان حال با هر یک از فرزندان آدم گفتند:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
پس غرض کلی از بعثت انبیا خواندن خلق است به مملکت بی پایان، تا در آنجا بر تخت پادشاهی نشینند و تاج سروری بر سر نهند و به زندگی ای فایز گردند که مرگ ندارد و به عزتی رسند که ذلت در قفایش نیست و شیطان ایشان را به شتاب می اندازند و ایشان را به سروری دنیا می خواند و چون می داند که این را بقائی نیست و این چند روزی هم که هست از هم و غم و نزاع و کدورت خالی نیست تا به این سبب از یاد آخرت غافل شوند، و از فکر تحصیل ملک باقی بیرون روند بلکه از زهد و سبکباری در دنیا که پادشاهی نقد است باز مانند و بنده غضب و شهوت خود گردند و به پرستش شکم و فرج خود مشغول شوند پس چون چارپایی شود که افسار او در دست شکم و فرجش باشد و او را به هر طویله و آخوری که خواهند بندند.
پس چه مغرور و بی عقل فرزند آدم که مملوک شهوت خود می شود و چنان پندارد که پادشاه است و بنده خواهش نفس می گردد و چنان گمان می کند که خداوند است معاذ الله و از آنچه مذکور شد معلوم شد که منشأ خسران در دنیا و آخرت عجله و شتابکاری است.
و چون بدی این صفت را دانستی پس بدان که طریق علاج آن، آن است که یاد فساد و سوء عاقبت آن کنی و متذکر آن شوی که باعث سبکی و خفت و بی قدری و ذلت در نظر مردمان است و موجب ندامت و پشیمانی است پس متذکر شرافت ضد آن، که وقار و طمأنینه است گردی و بدانی که این صفت انبیاء و اولیاء است پس با خود قرار دهی که دیگر هیچ فعلی را بی تأمل نکنی و طمأنینه و سکون را در باطن و ظاهر، در جمیع احوال، افعال و حرکات و سکنات، شعار خود سازی و خواهی نخواهی خود را چندی بر این بداری تا عادت تو شود و صفت خبیثه عجله از تو دفع شود و وقار و طمأنینه از برای تو حاصل گردد.
و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «شتابکاری از جانب شیطان است، و تأنی در کارها از جانب خداوند منان» و در روایات وارد است که «چون عیسی بن مریم علیه السلام متولد شد همه شیاطین به پیش ابلیس که رئیس ایشان است رفتند و گفتند امروز همه بتها سرنگون شده ابلیس گفت: البته حادثه ای واقع شده است بایستید تا تفحص کنیم پس به پرواز آمد و مشرق و مغرب را طوف کرد و چیزی نیافت، تا رسید به موضعی که عیسی متولد شده بود دید ملائکه دور او را گرفته اند، پس برگشت به نزد لشکر خود و گفت: امشب پیغمبری به دنیا آمده است، و هیچ زنی آبستن نشده و وضع حمل او نگردید مگر اینکه من در نزد او حاضر بودم بجز این شخص، و امید برگیرید از اینکه بعد از این دیگر کسی بت پرستی کند، و لیکن راه فرزندان آدم را به شتابکاری و سبکی و بی وقعی بزنید» و اخبار در مذمت این صفت از حد متجاوز است و سر در شدت مذمت آن، آن است که عمل هر کس باید به بصیرت و بینائی باشد، و عاقبت آن را ملاحظه کند، و این موقوف است بر تأمل و تأنی و این صفت مانع تأمل است.
و مکرر به تجربه رسیده است که هر امری که بی تأمل از آدمی سرزد باعث خسران و زیان، و فاعل آن نادم و پشیمان می شود و هر کاری که به تثبت و تأنی کرده می شود هیچ پشیمانی در آن نیست و همین در مذمت این صفت بس است که هر عجول سبکی در نظرها خوار و در دلها بی وقع و بی اعتبار است و کسی که اندک تأمل نماید می فهمد که باعث کلی، در فروختن دین به دنیا، و معاوضه کردن نعیم آخرت و پادشاهی ابد به مزخرفات این عاریت سرا، شتابکاری و عجله است، زیرا که چون نفس انسانی از «عالم امر برخاسته و در سلسله ایجاد، اقرب مخلوقات است به موجد کل، پس بالاترین لذات از برای او لذت غلبه و برتری و استیلا و سروری است، که از صفات کمالیه حضرت آفریدگار است و هر کسی پیوسته طالب استعلا و بزرگی است و چنین نیست که این طلب از او ناپسندیده و مذموم باشد، بلکه هر بنده باید در تحصیل پادشاهی باشد که زوال از برای آن نیست و سعادتی را طلبد که آخری نداشته باشد و بقائی جوید که فنائی به آن راه نیابد و عزتی خواهد که در عقبش ذلت نباشد و غنائی کسب کند که به فقر نینجامد و کمالی جوید ک از نقص عاری باشد..
و همه اینها از صفات خدائی، و طالب آن طالب علو و کمال است و چگونه چنین طلبی ناپسندیده می باشد؟ پس مذمتی که در طلب ریاست و استیلاء رسیده است به واسطه اشتباهی است که کرده و غلطی که از او واقع شده در فهمیدن ریاست به فریب شیطان لعین، زیرا که چون به واسطه سجده نکردن بر آدم، آن لعین مطرود درگاه، و از عالم امر رانده شد حسد او را بر این داشت که در صدد اغوای فرزندان او برآید، و ایشان را نیز همچون خودش از عالم امر، و بارگاه قرب، دور افکند
پس ایشان را به شتابکاری فریب داده، و در نظر ایشان ریاست عاجله فانی، و سروری و بزرگی چند روزه را که به انواع آلام مشوب است جلوه داد و ایشان را از سلطنت ابد و پادشاهی مخلد که از همه کدورات مصفا، و از زوال و فنا مبراست محروم ساخت و مسکین و مخذول فرزند آدم، چون عجول و شتابکار خلق شده بود شیطان لعین از این راه برآمد و به عجله که مقتضای طبع انسان بود، متوسل شده و متاع حاضر را در نظر او زینت داده و در باب آخرت به امیدواری از خدا او را مغرور کرد و آن بینوای بیچاره نیز فریب او را خورده به طلب دنیا و مزخرفات آن مشغول گردید و سلطنت و پادشاهی بی زوال را از دست داد و مسکین بخت برگشته فکر نکرد که ریاست دنیا و پادشاهی آن، سروری و کمال نیست، بلکه عین نقص و وبال است و فریب دشمن مطرود دیرینه خود را خورد، سبحان الله تعالی.
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون گرد نخجیر
پس هر که به حقیقت امر، جاهل، و از خدعه آن مردود، غافل است به وساوس او فریفته می گردد و سروری و پادشاهی موبد را به متاع خسیس چند روزه دنیا می فروشد، و چه ارزان می فروشد آری:
زیانکاران که جنس جان فروشند
چنین جنسی عجب ارزان فروشند
و اما کسی که از باطن کار آگاه، و توفیق ربانی او را همراه است، با ریسمان آن ملعون به چاه نمی رود و پیروی آن را نمی کند و چون آن ملعون از افراد انسان به یک و دو اکتفا نکرد و دام مکر و حیله را در راه همه کس گسترد، به این جهت خداوند عالم پیغمبران و رسولان فرستاد تا ایشان را از خدعه آن مکار خبردار سازند و دل ایشان را از این خانه مجازی بپردازند و «صلای دعوت پروردگار را در دهند و بندگان را به جانب مملکت حقیقی و وطن اصلی بخوانند.
پس پیغمبران آمدند و دامن همت بر میان زدند و یک تنه به دعوت خلق برخاستند و به آواز بلند که اقطار عالم را فراگرفت ندا کردند: «یا ایها الذین آمنوا ما لکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیوه الدنیا فی الآخره الا قلیل» خلاصه معنی آنکه «ای طایفه ای که به خدا و پیغمبر او گرویده اید چه شده است شما را که چون به شما امر می شود که کوچ کنید در راه خدا، سنگین می شوید و خود را به زمین می چسبانید؟ آیا دل خوش کرده اید به زندگانی دنیا، و از آخرت گذشته اید؟ پس بدانید که متاع چند روزه دنیا در پیش آخرت نیست مگر چیز کم و بی قدری» و زبان به مذمت دنیا و اهل آن گشودند و مردم را وعده و وعید کردند و به زبان حال با هر یک از فرزندان آدم گفتند:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
پس غرض کلی از بعثت انبیا خواندن خلق است به مملکت بی پایان، تا در آنجا بر تخت پادشاهی نشینند و تاج سروری بر سر نهند و به زندگی ای فایز گردند که مرگ ندارد و به عزتی رسند که ذلت در قفایش نیست و شیطان ایشان را به شتاب می اندازند و ایشان را به سروری دنیا می خواند و چون می داند که این را بقائی نیست و این چند روزی هم که هست از هم و غم و نزاع و کدورت خالی نیست تا به این سبب از یاد آخرت غافل شوند، و از فکر تحصیل ملک باقی بیرون روند بلکه از زهد و سبکباری در دنیا که پادشاهی نقد است باز مانند و بنده غضب و شهوت خود گردند و به پرستش شکم و فرج خود مشغول شوند پس چون چارپایی شود که افسار او در دست شکم و فرجش باشد و او را به هر طویله و آخوری که خواهند بندند.
پس چه مغرور و بی عقل فرزند آدم که مملوک شهوت خود می شود و چنان پندارد که پادشاه است و بنده خواهش نفس می گردد و چنان گمان می کند که خداوند است معاذ الله و از آنچه مذکور شد معلوم شد که منشأ خسران در دنیا و آخرت عجله و شتابکاری است.
و چون بدی این صفت را دانستی پس بدان که طریق علاج آن، آن است که یاد فساد و سوء عاقبت آن کنی و متذکر آن شوی که باعث سبکی و خفت و بی قدری و ذلت در نظر مردمان است و موجب ندامت و پشیمانی است پس متذکر شرافت ضد آن، که وقار و طمأنینه است گردی و بدانی که این صفت انبیاء و اولیاء است پس با خود قرار دهی که دیگر هیچ فعلی را بی تأمل نکنی و طمأنینه و سکون را در باطن و ظاهر، در جمیع احوال، افعال و حرکات و سکنات، شعار خود سازی و خواهی نخواهی خود را چندی بر این بداری تا عادت تو شود و صفت خبیثه عجله از تو دفع شود و وقار و طمأنینه از برای تو حاصل گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه حب مدح و ثناء و کراهت بدنامی
چون دانستی که حب مدح، و کراهت ذم از جمله مهلکات و رذایل صفات است، پس باید دامت همت بر میان زده و در صدد معالجه آن برآیی پیش از آنکه امر از دستت بیرون رود.
اما معالجه محبت مدح و ثنا آن است که ابتدا ملاحظه کنی که سببی که نشاط و لذت تو از آن حاصل است کدام یک از اسباب مذکوره است اما اگر به سبب اول باشد که موجب التفات تو به کمالی از خود شود، پس اگر آن کمال، حقیقی نباشد، چون مال و جاه و شهرت و منصب و امثال اینها، مهموم و مغموم و محزون می گردد و اگر کمال حقیقی باشد، چون علم و ورع و تقوی، پس اگر فی الحقیقه آن شخص به آن صفتی که او را به آن مدح می کنند متصف نیست چه جای شادی و نشاط، بلکه محل غم و اندوه است و اگر به آن صفت، متصف باشد مادامی که خاتمه او به خیر نباشد فایده بر این کمالات مترتب نمی گردد.
پس شادی کسی بر کمالی که عاقبت خود را نمی داند از جهل و غفلت است و اما اگر محبت مدح و ثنا به یکی از اسباب دیگر باشد پس آن شعبه ای از حب جاه است، و علاج آن مذکور شد و بعد از آن تأمل کنی در اینکه غالب آن است که هر که مدح تو را می گوید خصوصا اگر در حضور تو باشد خالی از غرض و مرضی نیست و این خوش آمد او دامی است که از برای صید دین یا دنیای تو گسترده و چه مسکین کسی است که شاد شود به دامی که در راه گذارده باشند.
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر و السلام
علاوه بر همه اینها آنکه اکثر خوش آمدها این است که دل خوش آمدگو از آن بی خبر، و مطلقا به آنچه می گوید اعتقادی ندارد و کذب او واضح، و نفاق او ظاهر است و آن شخص ممدوح و دیگران نیز این را می دانند زیرا احمق کسی است که منافقی در حضور او دروغی چند بر هم ببافد، و بر ریش و سبیل او بخندد، و مردم همه بر این مطلع باشند، و کذب او را بدانند، با وجود این او را از این مدح خوش آید، و از این خوش آمد لذت برد، با آنکه بداند از عقب او چه می گوید اف بر چنین عقل و مدرک باد.
اما معالجه محبت مدح و ثنا آن است که ابتدا ملاحظه کنی که سببی که نشاط و لذت تو از آن حاصل است کدام یک از اسباب مذکوره است اما اگر به سبب اول باشد که موجب التفات تو به کمالی از خود شود، پس اگر آن کمال، حقیقی نباشد، چون مال و جاه و شهرت و منصب و امثال اینها، مهموم و مغموم و محزون می گردد و اگر کمال حقیقی باشد، چون علم و ورع و تقوی، پس اگر فی الحقیقه آن شخص به آن صفتی که او را به آن مدح می کنند متصف نیست چه جای شادی و نشاط، بلکه محل غم و اندوه است و اگر به آن صفت، متصف باشد مادامی که خاتمه او به خیر نباشد فایده بر این کمالات مترتب نمی گردد.
پس شادی کسی بر کمالی که عاقبت خود را نمی داند از جهل و غفلت است و اما اگر محبت مدح و ثنا به یکی از اسباب دیگر باشد پس آن شعبه ای از حب جاه است، و علاج آن مذکور شد و بعد از آن تأمل کنی در اینکه غالب آن است که هر که مدح تو را می گوید خصوصا اگر در حضور تو باشد خالی از غرض و مرضی نیست و این خوش آمد او دامی است که از برای صید دین یا دنیای تو گسترده و چه مسکین کسی است که شاد شود به دامی که در راه گذارده باشند.
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر و السلام
علاوه بر همه اینها آنکه اکثر خوش آمدها این است که دل خوش آمدگو از آن بی خبر، و مطلقا به آنچه می گوید اعتقادی ندارد و کذب او واضح، و نفاق او ظاهر است و آن شخص ممدوح و دیگران نیز این را می دانند زیرا احمق کسی است که منافقی در حضور او دروغی چند بر هم ببافد، و بر ریش و سبیل او بخندد، و مردم همه بر این مطلع باشند، و کذب او را بدانند، با وجود این او را از این مدح خوش آید، و از این خوش آمد لذت برد، با آنکه بداند از عقب او چه می گوید اف بر چنین عقل و مدرک باد.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹