عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
زاهد زآب میکده پرهیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
الا ای باغبان خاصیت سرو روان دانی
اگر آن سرو بالا را بجای سرو بنشانی
بنازم ایزد گلی دارم که از خار و خزان فارغ
اگر آن گل ببینی روی از گلشن بگردانی
اگر دامن کشان آید بباغ آن سرو گلچهره
بسرو و سنبل و سوری و گل دامن برافشانی
مگر باغ نظر دارم که باغی در نظر دارم
اگر آید بجلوه در جمال او فرومانی
نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد
برو آشفته وش میبایدت حرز یمان خوانی
کدامین حرز از آن بهتر که خوانی مدحت حیدر
که در هر جا که درمانی خود از این حرز برهانی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
آه از بیداد چرخ دون که گردید از جفا
آتش افروز بلا در دودمان مصطفا
داد از بی مهری چرخ ستم پرور که کرد
زهر غم در کاسه لب تشنگان کربلا
آه از مظلومی آن ثالث هشت و چهار
داد از ناکامی آن خامس آل عبا
آه از تنهایی آن قرة العین بتول
داد از حالی که رفت آندم به شاه اولیا
آه از درد جگرسوزی که بر زهرا رسید
داد از محرومی آن نور چشم مرتضا
آه از داغی که تا دنیاست نپذیرد علاج
داد از دردی که باشد تا قیامت بی دوا
بعد ازین جویا من و توفیق طوف درگهش
بعد ازین دست من و دامان دشت کربلا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
قصیده ای که درآن مدح مرتضی نبود
چو سبحه ای است که از خاک کربلا نبود
وجود پاک تو و ذات حضرت نبود
چو لفظ و معنی از یکدگر جدا نبود
بود ز شیر فلک ربتهٔ سگت افزون
گدای درگه تو کم ز پادشا نبود
به کیش اهل محبت کسی که از دل و جان
غلام تو نبود بندهٔ خدا نبود
کسی که بغض تو در خاطرش گره کرده است
نمی شود ولد حیض یا زنا نبود
همین بس است بهشتم که روز بازپسین
مرا به درگه غیر تو التجا نبود
هزار شکر که از شعر و شاعری جویا
به غیر مدح سراییم مدعا نبود
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۰ - تجدید مطلع
چو خاستی پی رفتن زجا، کدام زمین
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
به پیش هر که رود روی تازه ای دارد
کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
به کار طفل مزاجان دهر حیرانم
که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین
از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ
که برده لذت عمر از میان کناره نشین
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشیده دارند این قوم پا به دامن زین
از آن چو آینه نادر برابرند همه
که روی مردم دنیاست سربسر رویین
هزار حیف که با قامت دو تا از حرص
فشرده ای به در خلق پای چون زرفین
برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن
همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین
مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق
ندیده است کسی بر جبین آینه چین
ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین
فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست
که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین
زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمین
عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین
بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین
اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن
چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین
همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا
نبسته است کسی در زمانه طرفی از این
ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست
زبان مدیح سگال امام دنیی و دین
شه قلمرو هستی علی بن موسی
امام ثامن ضامن خدیو روی زمین
ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را
چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین
به نام عقده گشایش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومین
به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد
ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین
زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جیب سنین
یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست
ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین
شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین
ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج های دفین
به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم
که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین
ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن
ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین
دمی که عزم تو میدان رزم آراید
دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین
به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور می کند تسخین
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روی زمین
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین
بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم
کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین
ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم
که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این
دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند
دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین
چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین
ز دوستان تو روی زمین گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین
نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد
نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)‏
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۳ - در منقبت حضرت صادق (ع)‏
هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۸
خان والا نژاد ابراهیم
که علی را به جان و دل بنده است
آنکه نور غلامی مولا
از جبینش چو مهر تابنده است
بر دل اوست مهر مهر علی
گوهر ذاتش الحق ارزنده است
بر وجودش فنا نیابد دست
به دم مرتضی علی زنده است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف کربلا
کو طالع و بخت آنکه باشم
در حضرت کربلا ز زوار
چینم گل بوسه بالب شوق
گاهی از درگهی ز دیوار
مالم بر خاک آستانش
هر دم روی نیاز صد بار
آنکه به زبان عجز و زاری
گویم رفیق ره که هشدار
چون در رسدم اجل بناگاه
این است وصیتم که زنهار
گرد رخ من ز خاک آنکوست
ناشسته مرا به خاک بسپار
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲
محمد خدیو ملایک سپاه
سر سروان زیبدش خاک راه
حبیب خدا بهترین انام
علیه الصلوات و علیه السلام
به عرش برین یافت چون برتری
به کرسی نشانید پیغمبری
اگر بحر و بر است اگر کوه و دشت
طفیلی او جمله مخلوق گشت
پی مهر توقیع عفو خطا
نبی خاتم است و نگین مرتضی
سزد پیش ارباب فضل و یقین
چنان خاتمی را نگینی چنین
علی ولی شاه مشکل گشا
وکیل در خانهٔ کبریا
کس بی کسان تاج تاج آوران
دل دردمندان سر سروران
مثال خدا داشتی گر وجود
در آئینهٔ ذات او می نمود
اگر شبه واجب نبودی محال
ورا گفتمی کوست چون ذوالجلال
شهانرا ز شمشیر آن دین پناه
به باد فنا رفته تخت و کلاه
از آن تیغ چون تیغ مهر برین
مسخر شد امروز روی زمین
مگو تیغ کز معجز بوتراب
محیط جهان گشته یک قطره آب
کرا قدرت آن که راند سخن
ز فضل و کمال حسین و حسن
که اینجا تواند شدن مدحگر؟
مگر این طاووس عالی گهر
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ترجمهٔ حدیثی که فاضل مناقب السادات از تفسیر هندی در کتاب آیة السعداء بخاری نقل کرده است:‏
بحمدالله پس از تحمید آمد
زبانم نعت پیرای محمد
چو گشتم از ظهور نعت سرمست
زدم بر دامن آل عبا دست
ز فضل شان چو کردم نکته رانی
زبان شد برگ عیش زندگانی
مرا چون کردم آهنگ ستودن
چو غنچه دل شکفت از لب گشودن
زآب و رنگ مدح شان زبانم
چو غنچه برگ گل شد در زبانم
حدیثی را به کلک هوش و فرهنگ
رقم زد فاضل هندی بدین رنگ
که فخر انبیا با آل اطهار
برآمد چون پی نفرین کفار
شده در زیر چادر با پیمبر
علی و فاطمه شبیر و شبر
عبا ز انوارشان در منزل قرب
شده فانوس شمع محفل قرب
چو از تحت عبا بیرون خرامید
ز حبیب صبح سر زد پنج خورشید
همان دم جبرئیل آن محرم قدس
چنین آورد وحی از عالم قدس
که ای خورشید برج دین پناهی
چنین رفته است فرمان الهی
که بر فرق تو کردم گیسو آرا
کنم منشور مرآل عبا را
به این منشور تا ممتاز باشی
میان خلق سرافراز باشی
خدا پیرایهٔ منشور اکنون
نموده بر تو و آل تو مسنون
چو بر فرق نبوت گوهر وحی
فرو بارید پیغام آور وحی
دلش بشکفت از پیغام باری
به رنگ غنچه از باد بهاری
چو از حکم الهی گشت خرسند
سر فرمانبری در پیش افکند
زهم بگشاد مو در منزل قدس
ازو شد سنبلستان محفل قدس
پی تعظیم جبریل امین خاست
دو گیسو بر سر آن سرور آراست
بجز آن گیسوان عنبر اندود
که دید از شمع بزم کبریا دود
ز بوی آن دو جعد مشک افشان
شده موج هوا زلف پریشان
نمود از بوی جعد آن سرافراز
هوا از موج صندل سایی آغاز
هوا زان موی از بس فیض بو برد
حباب از طبلهٔ عطارگو برد
پس آنکه بافت آن شمع هدایت
دو گیسو بر سر شاه ولایت
دگر آراست آن ناموس اکبر
دو گیسو بر سر زهرای ازهر
پس آنکه دسته کرد آن شاه بطحا
دو شاخ سنبل ریحانتین را
چو جبریل امین این منزلت دید
به سوی مصطفی از روی امید
زبان التماسش گشت گویا
که ای منشور خوبی بر تو زیبا
به حکم حق بسی در روز میدان
اعانت دیده از من شاه مردان
دلم از یاری زهرا بیاسود
که با او دست من دستاس کش بود
حسن را بارها از حکم باری
کمر بستم پی خدمتگزاری
چو مهد غنچه و باد بهاران
حسین را بوده ام گهواره جنبان
چه خوش باشد گر ای محبوب باری
مرا هم ز اهل بیت خود شماری
میان قدسیان کن سرفرازم
بدست خویش شو گیسو طرازم
اجابت کرد آن محبوب داور
به فرقش بافت گیسوی معنبر
چو سر خیل رسل شد جعد پیرا
بدست لطف جبریل امین را
به دریای کف آن پاک گوهر
انامل شد ز مویش موج عنبر
مکرم ساخت حق این خاندان را
بنازم احترام و قدر و شان را
همین است اینکه در اوفواه جمهور
مفارق پنج و ده گیسوست مشهور
به حق این ده و پنج اهل طاعات
ز باری جسته یاری در مناجات
رقم از خامهٔ عنبر شمامه
خطاب این نظم را منشورنامه
شدم مأمور نظم این فضائل
من از نواب گردون قدر عادل
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
بود آنرا که حفظش گشته مآمن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
مدام آرامگاهش با دل شاد
به زیر سایهٔ آل عبا باد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هستی نخلی است مرتضایش ثمر است
بیگانه ز حق هر که ازو بی خبر است
گردون بی او سریست خالی از مغز
مغز این سر علی والاگهر است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای پشت پناه اهل ایمان در تو
تو قنبر قنبری و من قنبر تو
باشد از سایه ات هما فیض اندوز
تا سایهٔ مرتضی بود بر سر تو
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه نجف (ع)گوید
شاه نجف که هر دو جهان در پناه اوست
هرجا سری که هست همه خاک راه اوست
با مهر شاه هست نشانی که چون سهیل
بر هر که تافت رنگ عقیقی گواه اوست
بغض علی نشان بناگوش زردی است
با هرکه هست فاش زرنگ چو کاه اوست
برهم زند چو عرصه شطرنج باد قهر
هر عرصه یی که جز اسدالله شاه اوست
زان گفت (او کشف) که دو گیتی نگاه کرد
گیتی نمای هر دو جهان یک نگاه اوست
تنها چراغ مه نبود شمع بر رهش
قندیل عرش سوخته بارگاه اوست
هرجا که هست سفره شاه است در میان
او پیر عالم است و جهان خانقاه اوست
نان جوین این خلف، آدم خرید باز
زان گندمی که این همه تخم گناه ازوست
طوفان چو نوح دید بکشتی پناه برد
او شد به منجنیق که طوفان براه اوست
نور علی اگر نشود رهبر یقین
صد چون خلیل راهزن اشتباه اوست
زان حسن و خال سبز و رگ هاشمی فتاد
یوسف دلش بچاه که دلها بچاه اوست
فقر علی طلب که سلیمان به تخت داشت
باد است هر سخن که نه تخت و کلاه اوست
امروز گر سپاه سکندر جهان گرفت
فردا به زیر سایه خیل و سپاه اوست
جمشید اگر بشاه و گدا پادشاه شد
کمتر گدای شاه نجف پادشاه اوست
گر عمر خضر یافت کسی بی ولای شاه
مردن به از درازی عمر تباه اوست
کشت اژدها چو رستم و عمرش دو ماه بود
صد سال عمر رستم دستان دو ماه اوست
جانبخش و جان ستان همه شاه ولایت است
جانبخشی مسیح هم از دستگاه اوست
زان برگزیده ساخت بدامادی خودش
فخر رسل که سلطنت فقر جاه اوست
زوج مطهرش که به زهرا بود علم
آنرا که نام زهره زهراست داه اوست
گردون دو گوشواره عرش آورد گواه
کو هم یکی ز حلقه بگوشان راه اوست
برج دوازده مه تابان ازو تمام
وین پرتو شرف همه را هم ز ماه اوست
در سایه عنایت او اولیا همه
خوش گلشنی که اینهمه گلها گیاه اوست
یا بوالحسن کی است که از خاندان تو
خورشید دین پناه بر آید که گاه اوست
عالم شبست و مهر تو چون روز روشن است
و آن را که نیست وای بروز سیاه اوست
از آه آتشین جگر دشمن تو سوخت
ای وای او که دوزخ او هم ز آه اوست
جان یزید سگ که بسگ باد حشر او
بانگ شغال هر طرف از آه آه اوست
تیغت دمی مسیح و دمی اژدهاست لیک
صد اژدها هلاک دم عمر کاه اوست
با دلدل تو توسن گردون جنیبت است
زی ات ماه نو که به پشت دوتاه اوست
اهلی که یافت گنج سعادت به لطف تست
از فیض مهر حیدر و فضل اله اوست
یارب بحق شاه ولایت که عفو کن
جرم گدا که هم کرمت عذر خواه اوست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت شاه ولایت علی (ع) گوید
آن شهنشاهی که بحر لافتی را گوهر است
شحنه دشت نجف شاه ولایت حیدرست
جویبار ذوالفقار از آب رحمت پرورید
گلشن هر دو سر ازان صاحب هر دو سرست
ذات پاک مرتضی را با کسی نسبت مکن
زانکه این آب حیات از چشمه سار دیگرست
معنی قول «علی بابها» آسان مدان
کاین سخن را صد جهان معنی بهر بابی درست
سر سبحانی که پنهانست در ناد علی
هم بمعنی مظهرش او هم بمعنی مظهرست
در ارادت اولیا را او موردست
معجزات انبیا را مظهر او مصدرست
از فروع روی او خورشید ذرات جهان
هر یکی جام جم و آیینه اسکندرست
هم شراب کوثر و هم آب خضر از لطف اوست
آری آن نخل کرم هر جا بود بار آورست
پیر و شاه نجف شو گر بکوثر مایلی
زانکه آن آب بقا را خضر راهش رهبرست
لحمک لحمی بدان و جسمک جسمی بخوان
تا بدانی ذات حیدر از کدامین جوهرست
هر کرا باشد حصاری جز پناه مرتضی
بشکند دست ولایت گر حصار خبیر است
پا به دوش مصطفی بهر شکست بت نهاد
پایه قدرش نگر هر دو عالم برترست
در شب جان باختن بر جای احمد تکیه کرد
زانکه جای مصطفی هم مرتضی را در خورست
شاهی ملک جهان او را سزد کز روی قدر
هر گدای آستانش صد عزیز و قیصرست
پیش لطفش هشت جنت وادیی باشد سراب
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاکسترست
عالم علم نهان کاندر دبیرستان او
تخته تعلیم طفلان قصه خیر و شرست
تا جهان بودست بود و تا جهان باشد بود
زانکه نفس کاملش واصل به وحی اکبرست
از خطا کاری کز مهر او بویی نبرد
گر همه آهوی مشکین است از سگ کمترست
سینه نا پاک بد مهری که در جان و دلش
جای شاهنشاه مردان نیست جای خنجرست
گر ز دشت ارژن و سلمان کسی یاد آورد
آب گردد زهره او گر همه شیر نر است
هر کراکین غلامان علی در دل بود
گر برادر باشدم گویم گناه مادر است
گر ز روی مقبلی قنبر غلام شاه بود
من سگ آن بختیارم کو غلام قنبر است
یا امیر المونین آنی که گر گوید کسی
نیست جز حب تو ایمان مومنان را باور است
هر که نبود میوه حب تواش چون خشک
آتشش باید زدن گر خود همه عودتر است
چون نسوزد دشمنت از داغ دل کاندر تنش
چون انار از نازکی هر قطره خون یک اخگرست
خطبه برنامت چو خواند بلبل روح القدس
گلبن طوبی ز روی پایه چوب منبر است
بحر الطاف ترا دریای اخضر نیم موج
بلکه هر یک قطره یی از آن چو بحر اخضرست
ای چراغ شرع و شمع دین دلیل راه شو
کاندرین ظلمت سرا نور تو ما را رهبرست
کرد اهلی جان فدا بهر شهید کربلا
وز «سقاهم ربهم» مزدش شراب کوثرست
گر حسودان همچو روبه دشمن جان ویند
غم ندارد آنکه او را شیر یزدان رهبرست
سایه آل علی پاینده بادا کاین پناه
سایبانی از برای آفتاب محشرست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم علیه السلام
آنکه خاک آستانش کعبه صدق و صفاست
سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
ز آستانش گرنیی واقف ندانی عرش چیست
هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
از جهان نوری که میخیزد ز بامش ظاهر است
کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
نور این شهزاده چشم کور روشن میکند
زانکه نور دیده شاه شهید کربلاست
اصل این گوهر که نور شرا چراغ عالم است
مجمع البحرین ختم انبیا و اولیاست
انتساب گوهر پاکش ببحر الاتنساب
هفت بحر آمد که او بحر محیط کبریاست
احمد بن موسی بین جعفر بن باقری
کز علی بن حسین بن علی مرتضاست
حجه الله است و علم الله را برهان از اوست
این سخنرا حجت و برهان طلب کردن خطاست
نور پاکش قبله خیل ملک شد کز شرف
او کجا از روی قدر و کعبه خاکی کجاست
یا امام از لطف حاجت بخش خلق عالمی
کعبه گر قبله حاجت ترا خواند رواست
رحم کن بر اهلی مسکین که از آب دو چشم
پای بر گل مانده و دست امیدش بر دعاست
یارب از لطفت بآب روی این سید بشوی
هر چه از خط خطا بر نامه اعمال ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - توحید و منقبت معصومین
آن مبدعی که چشمه نطق از زبان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
آن پادشاه کز کرم و ذره پروری
در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
در بارگاه شوکت خورشید پرتوش
از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش
از خاک چشمه چشمه آب روان گشاد
زنجیر عدل بست ز فیض شعاع مهر
بر طاق چرخ تا در امن و امان گشاد
درهای آرزوی مراد و هوای نفس
بر دوست بست و برعد و از امتحان گشاد
خود صید کرد و صورت آدم بهانه ساخت
کز غمزه تیر کرد و ز ابرو کمان گشاد
در باغ صنع او که مجال نظاره نیست
گر در گشاد هم کرم باغبان گشاد
مقصود دوست بود رخ آل مصطفی
از صد هزار گل که درین بوستان گشاد
شاه عرب چو میل به فتح فلک نمود
مه را دو نیمه کرد و در آسمان گشاد
مشکل گشای خلق که از علم من لدن
هر مشکلی که بود بشرح و بیان گشاد
از آستان اوست گشاده در بهشت
خرم کسی که دیده بر آن استان گشاد
بعد از نبی امام بحق مرتضی علی است
شیری که پنجه اش در خیبر روان گشاد
آن خضر رهروان که پی تشنگان دین
صد چشمه حیات ز نوک زبان گشاد
آن نوح مکرمت که دم ذوالفقار او
طوفان نمود دو لب خونفشان گشاد
هرکو حدیث تلخی زهر حسن شنید
تلخ آب حسرت از مژه خون چکان گشاد
بهر حسین تشنه جگر جان خسته ام
صد چشمه ز آب چشم درینخاکدان گشاد
هرکس که ابر دیده زین العابد دید
خوناب چشمش از مژه صد ناودان گشاد
بحر کرم محمد باقر که دست او
صد خرمن در از کمر کهکشان گشاد
خورشید علم جعفر صادق کزین چمن
چون صبح صادق از نفسش گل دهان گشاد
چشمی که روی موسی کاظم بصدق دید
رضوان بروی او در باغ جنان گشاد
سلطان دین و شاه خرسان علی که زهر
خورد از رضا چو شهد و دل دشمنان گشاد
گنج شرف محمد جواد کز کرم
قفل از در ذخایر دریا وکان گشاد
بحر کرم علی نقی کآب زندگی
برتشنگان ز چشمه رطب اللسان گشاد
شاهی که یافت از حسن عسگری مدد
ملک جهان بعسگر نصرت قرآن گشاد
گنجی که نقد هر دو جهان است عاقبت
خواهد بدست مهدی آخر زمان گشاد
او آن گره گشاست که چون سر زند ز غیب
خواهد گره ز کار زمین و زمان گشاد
مهمان یار او بود و ما طفیل او
در بر طفیلی از شرف میهمان گشاد
یارب باهل بیت نبی کز درش مران
اهلی که بر در کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش که روزی که زادهم
چشم از امید مرحمتت بر جهان گشاد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت حضرت امیر المومنین
صبح سعادت دمید حق در دولت گشاد
پرتو مهر علی بر همه عالم فتاد
من سگ شاهیکه شیر سنگ شد از خشم او
سنگ شود هر کرا نیست بدین اعتقاد
خواه در اسلام و دین خواه در ایام کفر
مشکل هر کس که بود شاه ولایت گشاد
چشمه آبی که شد جمع در و هفت بحر
صورت تیغ علی است منبع سبع شداد
در همه صنفی سهی است تا مگس نحل هم
شاه بنی آدم اوست نیست کس از او زیاد
ذات نبی و ولی هر دو بمعنی یکی است
«لحمک لحمی» بس است قاعده اتحاد
مهر فرو برده بود سر به سجود غروب
بهر نماز علی آمد و باز ایستاد
زیر سم دلدل اش سنگ خروشد بذکر
هر که نه در ذکر اوست به بود از وی جماد
یا علی آنکس که نیست طالب مهرت چو روز
از شب تاریک غم صبح امیدش مباد
در حرم کعبه زاد شخص تو از روی قدر
ز آدم و خاتم کسی مثل تو هرگز نزاد
گوهر خیر النسا داد بدستت رسول
در دو جهان این شرف تو کرادست داد
تا تو زبام حرم بت فکنی بر زمین
عرش حقت زیر پای دوش چو کرسی نهاد
در ظلمات جهان نور تو ای آفتاب
بسته بهر ذره یی یک سر زنجیر داد
پیر فلک طفل تست با تو بزرگیش چیست
چرخ ندارد مگر قصه سلمان بیاد
چرخ عنان مراد دست ترا داده است
تا تو دهی از کرم خلق جهان را مراد
بخشش نعم الوکیل قسمت روزی چو کرد
دست عطای تو شد ضامن رزق عباد
کاشف قرآن تویی جز تو که داند که چیست
سر الف لام میم معنی یاسین و صاد
بر ورق روی تو کاحسن تقویم شد
سوره نون و القلم ختم کند وان یکاد
بر سر هشتم فلک در دل هفتم زمین
تیغ تو دارد نفوذ حکم تو دارد نفاذ
خشم تو گر سر زند چرخ بهم برزند
رشته طول زمان بگسلد از امتداد
راست روان همچو سر و با تو به جنت روند
هیزم دوزخ بود هر که بود کج نهاد
در ره حق رهنما نور صلاحت بود
ورنه نیابد فلک راه صلاح از فساد
هر که نه بر یاد تو آه سحر میکشد
میدهد افسرده دل خرمن طاعت به باد
آنکه بطاعات شب بیخبر از مهر تست
چون سگ شب زنده دار خوابکند بامداد
ملک ازل تا ابد وقف نبی و ولی است
غصب کند هر که هست گر که ثمودست و عاد
وارث نقد نبی گشت ده و دو امام
یافت خلف از خلف رسم و طریق رشاد
نقد امامت چنین دست بدست آمدست
دست مبادش کسی کو به تغلب ستاد
هر که باثنی عشر خود بامامت فزود
سبع مثانی چراهم نکند مستزاد
دولت این خاندان تا به ابد باقی است
طنطنه جم شکست کوکبه کیقباد
از سخنم بوی خون چون ندمد کاین مدیح
غیر سویدای دل نقش نبندد مداد
هیچ رواجیش نیست جان که فدایت کنم
خرج نگردد بزور خاصه متاع کساد
جانب اهلی فکن گوشه چشمی مه او
با همه اندوه دل هست بمهر تو شاد
او سگ آل علی است دولت او بس بود
عفو تو یارب کند داغ قبولش زیاد
یارب از احسان خود نامه سفیدش بر آر
نامه برین ختم کن قصه برین ختم باد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - مدح امیر المومنین (ع)
سرزدم از خواب صبحی کز نسیم عنبرین
شبنمی از عنبر اشهب نشستی بر زمین
بادمیبردی بعالم فوج فوج و موج موج
کاروان در کاروان منزل بمنزل مشک چین
نکهت جان عالم اندر عالم و پنداشتم
عالم جان آفرید آن صبحدم جان آفرین
گفتم این بوی ملک باشد که اید از فلک
عنبر افشان از کنار و مشگریزان راستین
یا فلک را از نسیم مشگبوی صبحدم
گل شکفت از غنچه مهروز کوکب یاسمین
یا مگر مشکین دم عیسی ز روی طلف باز
جان فشان روی زمین آمد ز چرخ چارمین
یا مگر بند قبای ناز یوسف برگشاد
میدمد بوی خوش پیراهن آن نازنین
یا مگر مشاطه گیسوی خوبان برگشاد
صد هزاران نافه مشک آمد ز زلف حور عین
عقل گفت اینها که میگویی همه بادست باد
بوی جانست اینکه بر میخیزد از خلد برین
گفتمش ممکن نباشد در جهان بوی بهشت
جز نسیم روضه پاک امیر المومنین
سرور مردان علی بن ابیطالب که هست
هم امیر المومنین و هم امام المتقین
کاشف علم الله آن گیتی نمای لو کشف
دیده راز هر دو کون از دیده علم الیقین
کعبه زان شد سجده گاه انبیا و اولیا
کآمد آنجا در وجود آن قبله اصحاب دین
شهر علم مصطفا جوی از «علی بابها»
از در علم آ و شهرستان علم الله بین
مصطفی را نیست داماد از علی شایسته تر
شاه مردان را سزد خیر نسای العالمین
با نبی وصلت ولی را مجمع البحرین شد
تا جهان اندر جهان پر گردد از در ثمین
در حریم خاص حق چونمصطفی معراج یافت
محرمش او بوده و نامحرمش روح الامین
با علو آنشه قدرست یکسان گر بود
طوطی قدسی سخن یا از مگس خیزد طنین
چرخ اطلس پیش علم اوست طفل ساده لوح
بلکه نشناسد یسار خویشتن را از یمین
رشته مهرش کمند جان بود بر بام عرش
ذره را خط شعاع مهر شد حبل المتین
همچو گردون بود راکع در نماز و لطف کرد
خاتم فیروزه زیبا تر از چرخش نگین
در کرم شاه ولایت بحر بی پایان بود
شبنمی از موج بحرش حاتم صحرا نشین
خود گرفتی روزه و دادی بسایل نان بلی
لذت بخشش غذای جان به از نان جوین
اسمان را اینهمه در از کجا آمد بکف
گر نبود از خرمن او همچو پروین خوشه چین
هرکه نشناسد امیر نحل را مولای خود
زهر بادش در دهان آن نا شناس انگبین
ذوالفقارش هر کجا بر جان کافر زخم زد
آید از جان آفرینش صد هزاران آفرین
خواند سلمان کودکش گفتا که از شیرت رهاند
زو نشان جست از پس صد سال و کل دادش که بین
این شگفت از شاه نبود بلکه در هر دم شکفت
در گلستان ولایت صد هزاران گل ازین
یا علی نام تو بر مهر سلیمان نقش بود
آنهمه حشمت سلیمان راند زان نام مهین
گرنه از جنس تو فرزند آدمش بودی نشان
کی ملک را قبله گشتی قالبی از ماء و طین
پیش بازوی تو رستم همچو بیژن در چه است
بلکه بیجان تر از آن کاندر رحم باشد جنین
خورد از دست تو یک سیلی برخ چرخ کبود
تا قیامت همچو گو سرگشته گردد بر زمین
هرکه جا بستد ز مکر و مشورت ناحق زتو
مکر حق جانش ستد والله خیرالماکرین
کی بود همچون تو از بهر خلافت عمرو و بکر
کی سلیمان گردد از انگشتری دیو لعین
هرکه با خصم تو در جنگست جنگ او غزاست
نصرتش یاریست و فتحش یاور و بختش قرین
یا علی چشمی فکن بر بنده دیرین که تو
بهترین عالمی اهلی غلام کمترین
شیر یزدانی بهل کز زخم غم شیر فلک
همچو یوسف خسته ام دارد چو یعقوب حزین
شصت سالم جان چو زر در کوره مهرت گداخت
تا شدم ز آلودگی صافی تر از ماء معین
این زمان از سکه لطفم چو زر کن سرخ رو
تا شود نقدم روان در روز بازار حنین
تا فلک باشد جهان بادا بکام آل تو
دوستانت شاد کام و دشمنان اندوهگین
عالمی دست دعا دارند بامن یا آله
استجب عنی دعایی یا اله العالمین