عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید
چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
جدا گردد مصفّا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معمّا
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگرچه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدائیّ تو سرّیست پنهان
بهر معنی که اندیشی در این راز
نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز
چراکین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
اگرچه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
اگر دریابی این راز نهانی
تو این معنی حقیقت بازدانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
چنین خواهد بُدن در آخر کار
که درجان میشود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
چو برفست این نمود اینجاکه برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون درگشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پرّان
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بُد گمکردهات باز
اگر ره سوی مسکن باز دانی
حقیقت زین معانی راز دانی
وگرمانی تو سرگردان در اینجا
بهرجانب شوی پرّان در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت این زمان بشتاب توفیق
بیاب ای جان که ماندستی در این دام
طلب کن آشیان خود در این گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مرخویش برهان
دریغا ماندهٔاندر قفس تو
در اینجاگه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجاگاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیّت تمامی
سزد گر بازدانی مسکن خویش
یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سرّ بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که ازدام بلا چون مرغ عاشق
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
چو بیرون آمدی بی حیله ازدام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بُدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجاگه دمادم
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن به جز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
حقیقت آن جهان نوراست و راحت
در اینجادرد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصّههای بیشمار است
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیقت آن جهان دید بهشتست
که اینجامسکن ابلیس زشتست
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا میبینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهرو گنج
چو زین زندان به جز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
همه جان عزیزان بهرِ این راز
گذر کردند ودیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سرّ بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد همه آنجا پدیدار
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین
نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
نشانت دادهاند اینجای ایشان
تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان
نشانت دادهاند در بینشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
اگرچه بی نشانی است اینجا
همه رازِ نهانی است اینجا
تو اینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
جدا گردد مصفّا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معمّا
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگرچه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدائیّ تو سرّیست پنهان
بهر معنی که اندیشی در این راز
نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز
چراکین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
اگرچه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
اگر دریابی این راز نهانی
تو این معنی حقیقت بازدانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
چنین خواهد بُدن در آخر کار
که درجان میشود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
چو برفست این نمود اینجاکه برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون درگشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پرّان
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بُد گمکردهات باز
اگر ره سوی مسکن باز دانی
حقیقت زین معانی راز دانی
وگرمانی تو سرگردان در اینجا
بهرجانب شوی پرّان در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت این زمان بشتاب توفیق
بیاب ای جان که ماندستی در این دام
طلب کن آشیان خود در این گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مرخویش برهان
دریغا ماندهٔاندر قفس تو
در اینجاگه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجاگاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیّت تمامی
سزد گر بازدانی مسکن خویش
یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سرّ بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که ازدام بلا چون مرغ عاشق
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
چو بیرون آمدی بی حیله ازدام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بُدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجاگه دمادم
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن به جز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
حقیقت آن جهان نوراست و راحت
در اینجادرد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصّههای بیشمار است
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیقت آن جهان دید بهشتست
که اینجامسکن ابلیس زشتست
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا میبینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهرو گنج
چو زین زندان به جز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
همه جان عزیزان بهرِ این راز
گذر کردند ودیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سرّ بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد همه آنجا پدیدار
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین
نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
نشانت دادهاند اینجای ایشان
تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان
نشانت دادهاند در بینشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
اگرچه بی نشانی است اینجا
همه رازِ نهانی است اینجا
تو اینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در نصیحت کردن سالک دردمند و در مراقبت احوال خودکردن فرماید
ز خود غایب مشو ای دل زمانی
همه پرداز هر دم داستانی
ز خود غایب مشو ای دل یکی دم
که در جانی تو داری هر دو عالم
ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق
بدان کامروز دیدستی تو توفیق
چرا بیرون خود تو سیر داری
که کعبه در درون دیر داری
چرا بیرون خود بنهادهٔ گام
از آن اینجا فتادی کام و ناکام
چرا بیرون خود پرواز داری
تو اندر این قفس شهباز داری
ترا باطن بباید ره سپردن
بسوی وصل شاهت راه بردن
تو چندانی که از بیرون شتابی
وصال یار از بالا نیابی
چو یارت این زمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی
اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی
بخود غرّه مشو جز یار منگر
بجز او هیچ در اغیار منگر
که یارت هر زمان آید دگر بار
چو بشناسی ورا آید دگر بار
درونت کن مصفّا همچو جامی
که این پخته نیاید هیچ خامی
حقیقت پختگان این راز دیدند
درون گم کردهٔ خود باز دیدند
نکردستی تو چیزی گم چه جوئی
تو همچون قطره در قلزم چه جوئی
تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش
تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش
تو یک قطره کجا داری توانا
که اندازی تو اندر سوی دریا
تو یک ذرّه کجا داری بامّید
بمانده کی رسی در سوی خورشید
در این بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وی بمردست
در این بحر فنا جان برفشان هان
که بسیارست از این تقریر و برهان
بسی وصفست او را لیک جوهر
حقیقت کاردارد زو بمگذر
از این جوهر کسی اینجا خبردار
ندیدم جز که آن پیر پر اسرار
حقیقت او چنین جوهر بدیدست
بسوی جوهر او اینجا رسیدست
ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی
که او را باشد از این سر ثباتی
همه گفته سوی تقلید مانده
نه کس را رخت در دریا فشانده
از این دریا کسی جوهر نیارد
که چون منصور از وی دُر برآرد
از این دریا کسی جوهر نیابد
که چون منصور سوی او شتابد
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اینجایگه پاک
شود رندانه در سوی خرابات
براندازد بیک ره زهد وطامات
مجرّد گردد از هر دو جهان او
نبیند جز عیان جان جان او
ز جود او تنش نابود گردد
زیانش آخرین خود سود گردد
چو سود آمد زیانش رفت بر باد
در این ره او دهد جانان خود داد
بدو داد ای دل شیدا بمانده
ز بود خویش ناپروا بمانده
طلبکار خودی و خود ندیده
بصد درد اندر این منزل رسیده
در این منزل نظر کن سالکانند
ز دریا در فتاده سوی کانند
اگرچه کان جان در دید دریاست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
اگرچه جوهر کانست بسیار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
نه هر کس ره برد این جوهر ذات
که جوهر آن بدید از عین ذرّات
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئی برداشت آنگه گشت فرد او
چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست
حقیقت مغز شد بگذشت از پوست
چویکتا گردی از عین دوئی تو
همه حق بینی و حق بشنوی تو
چو یکتا گردی و رفتت دل و جان
نبینی هیچ چیزی جز دل و جان
چو یکتا گردی و جوهر بیابی
دو عالم جز که یا هوهو نیابی
ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی
بساط این کل تو کلّی در نوردی
کمال هو که ذاتست ای دل مست
مگر آنکس که با راز تو پیوست
چو هر کس نیست اینجاگه خبردار
اگرچه بیخبر هستی خبردار
ز هو چون یافت منصور اندر اینجا
یقین عین العیان وشد مصفّا
دو عالم نقش یک یاهو بدید او
میان دمدمه یا هو گزید او
ولی کو راز منصور او طلب کرد
بباید بودنش اینجایگه فرد
تو تا بیرون نیائی از مصفّا
نبگشاید دل تو این معمّا
تو تا بیرون نیائی ازدل و جان
نیابی روی او را از دل و جان
تو تا محو فنا اینجا نگردی
دوئی بینی و جز در وانگردی
فنا گرد و فنا عین بقادان
بقا را در فنا عین لقادان
نه اوّل دارد و آخر ندارد
نمودی جز در این ظاهر ندارد
نمود او توئی ای مانده حیران
چرا خود را نمییابی از این سان
صورمنگر که جانت جان جانست
اگرچه جسم پیدا و نهانست
اگرچه جسم جانست در حقیقت
ولیکن مانده است او در طبیعت
حقیقت برق دان این جسم با جان
بمانده بر سر کوهی تن و جان
یقین آنست و او را هست امّید
که بگدازد ز تّف نور خورشید
چو خورشید یقین او را بیابد
باوّل لمعه سوی او شتابد
چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب
نخواند برف او را کس به جز آب
تو اینجا بستهٔ در کوهساران
چو دریابد تراخورشید تابان
تو چون مومی چو خورشیدت بتابد
همه روغن شوی گر میشتابد
تو چون منصور اگر اینجا بسوزی
از آن خورشید شمعی برفروزی
چو پروانه بگرد شمع گردی
بسوزی تا حقیقت جمع گردی
چو ذرّه جملگی در خور بسوزد
پس آنگه آتشی درخور فروزد
شود ذرّه در آن دم دید خورشید
ابی سایه بمانده روی جاوید
بسوز ای جسم تا خورشید گردی
حقیقت نور تا جاوید گردی
همه اینجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اوّلین ماند دگر فرد
بسوز ای دل در این عین خرابه
بکن مستی و بشکن این قرابه
سوی جانان شتاب اندر خرابات
از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات
بگرد کوی او جز خم وحدت
مبین ونوش کن تا مست حضرت
شوی چون رهبران این جزیره
ممان مانند بُز در این خطیره
خراباتست جای لاابالی
که در بازند بود خویش حالی
خراباتست جای جمله مردان
که مینوشند در دیدار جانان
خراباتست جای سالکانش
در آنجا بشنوی شرح و بیانش
خرابات فنا رفتند و دیدند
در اینجاگه بکام دل رسیدند
خرابات فنا دریاب و بشتاب
در اینجا روی جانان زود دریاب
تو تا از خود فنای کل نگردی
زنی باشی در این راه ونه مردی
تو تا از خود سر موئی خبردار
توئی هرگز نیابی دیدن یار
تو تا موئی ز خود آگاه باشی
مثال ذرّه اندر راه باشی
چو گردی بیخبر مانند منصور
در آن حضرت شوی در جمله مشهور
خدا شو ای بمانده در خبر تو
که در یکی نظر یابی بشر تو
خدا هم بینیاز از بود خویشست
همه دانند کو معبود خویشست
در اینجا با خبر اینجا خبردار
نیابد این بیان جز صاحب اسرار
رموزی دیگرت برگویم ای دوست
مگر مغز دگریابی در این پوست
تو درخوابی و آگاهی نداری
حقیقت در قرار و بی قراری
شده اجسام تو اینجای مرده
بصورت لیک در معنی بمرده
فتاده از صور در عالم پاک
رهاکرده نمود آب با خاک
در این اطوار با خویش است و بیخویش
نهاده سرّ مخفی و بیندیش
توئی آن بر نگر با غیرمنگر
که افتادست اندر سیر منگر
چو مرغ جانست آن در سوی دنبال
از آن درواقعه میبیند احوال
میان ظلمت و نوری فتاده
بدریای عدم سر در نهاده
چو نیکی یا بدی در پیش آید
خیالی دان که او رامینماید
چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
هر آن چیزی که باشد از خیالی
بنزد پاک او باشد محالی
خیال از پیش خود بردارو بشنو
بزاری گفتهٔ عطار بشنو
تو در خوابی و دنیا چون سرابی
تو در عین سراب و پرده خوابی
تو در خوابی و بیداران رسیدند
جمال طلعت جانان بدیدند
تو درخوابی و فارغ دل بخفته
گل معنیت کی گردد شکفته
تو درخوابی بمرده فارغ و خوش
میان خاکی و آبی و آتش
تو آگاهی نداری از نمودار
که ناگاهی شوی از خواب بیدار
چو یارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقیت عزم سوی شاه کردند
سوی دلدار اگر خواهی شدن تو
نخواهم تا چنین خواهی بدن تو
همه پرداز هر دم داستانی
ز خود غایب مشو ای دل یکی دم
که در جانی تو داری هر دو عالم
ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق
بدان کامروز دیدستی تو توفیق
چرا بیرون خود تو سیر داری
که کعبه در درون دیر داری
چرا بیرون خود بنهادهٔ گام
از آن اینجا فتادی کام و ناکام
چرا بیرون خود پرواز داری
تو اندر این قفس شهباز داری
ترا باطن بباید ره سپردن
بسوی وصل شاهت راه بردن
تو چندانی که از بیرون شتابی
وصال یار از بالا نیابی
چو یارت این زمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی
اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی
بخود غرّه مشو جز یار منگر
بجز او هیچ در اغیار منگر
که یارت هر زمان آید دگر بار
چو بشناسی ورا آید دگر بار
درونت کن مصفّا همچو جامی
که این پخته نیاید هیچ خامی
حقیقت پختگان این راز دیدند
درون گم کردهٔ خود باز دیدند
نکردستی تو چیزی گم چه جوئی
تو همچون قطره در قلزم چه جوئی
تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش
تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش
تو یک قطره کجا داری توانا
که اندازی تو اندر سوی دریا
تو یک ذرّه کجا داری بامّید
بمانده کی رسی در سوی خورشید
در این بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وی بمردست
در این بحر فنا جان برفشان هان
که بسیارست از این تقریر و برهان
بسی وصفست او را لیک جوهر
حقیقت کاردارد زو بمگذر
از این جوهر کسی اینجا خبردار
ندیدم جز که آن پیر پر اسرار
حقیقت او چنین جوهر بدیدست
بسوی جوهر او اینجا رسیدست
ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی
که او را باشد از این سر ثباتی
همه گفته سوی تقلید مانده
نه کس را رخت در دریا فشانده
از این دریا کسی جوهر نیارد
که چون منصور از وی دُر برآرد
از این دریا کسی جوهر نیابد
که چون منصور سوی او شتابد
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اینجایگه پاک
شود رندانه در سوی خرابات
براندازد بیک ره زهد وطامات
مجرّد گردد از هر دو جهان او
نبیند جز عیان جان جان او
ز جود او تنش نابود گردد
زیانش آخرین خود سود گردد
چو سود آمد زیانش رفت بر باد
در این ره او دهد جانان خود داد
بدو داد ای دل شیدا بمانده
ز بود خویش ناپروا بمانده
طلبکار خودی و خود ندیده
بصد درد اندر این منزل رسیده
در این منزل نظر کن سالکانند
ز دریا در فتاده سوی کانند
اگرچه کان جان در دید دریاست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
اگرچه جوهر کانست بسیار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
نه هر کس ره برد این جوهر ذات
که جوهر آن بدید از عین ذرّات
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئی برداشت آنگه گشت فرد او
چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست
حقیقت مغز شد بگذشت از پوست
چویکتا گردی از عین دوئی تو
همه حق بینی و حق بشنوی تو
چو یکتا گردی و رفتت دل و جان
نبینی هیچ چیزی جز دل و جان
چو یکتا گردی و جوهر بیابی
دو عالم جز که یا هوهو نیابی
ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی
بساط این کل تو کلّی در نوردی
کمال هو که ذاتست ای دل مست
مگر آنکس که با راز تو پیوست
چو هر کس نیست اینجاگه خبردار
اگرچه بیخبر هستی خبردار
ز هو چون یافت منصور اندر اینجا
یقین عین العیان وشد مصفّا
دو عالم نقش یک یاهو بدید او
میان دمدمه یا هو گزید او
ولی کو راز منصور او طلب کرد
بباید بودنش اینجایگه فرد
تو تا بیرون نیائی از مصفّا
نبگشاید دل تو این معمّا
تو تا بیرون نیائی ازدل و جان
نیابی روی او را از دل و جان
تو تا محو فنا اینجا نگردی
دوئی بینی و جز در وانگردی
فنا گرد و فنا عین بقادان
بقا را در فنا عین لقادان
نه اوّل دارد و آخر ندارد
نمودی جز در این ظاهر ندارد
نمود او توئی ای مانده حیران
چرا خود را نمییابی از این سان
صورمنگر که جانت جان جانست
اگرچه جسم پیدا و نهانست
اگرچه جسم جانست در حقیقت
ولیکن مانده است او در طبیعت
حقیقت برق دان این جسم با جان
بمانده بر سر کوهی تن و جان
یقین آنست و او را هست امّید
که بگدازد ز تّف نور خورشید
چو خورشید یقین او را بیابد
باوّل لمعه سوی او شتابد
چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب
نخواند برف او را کس به جز آب
تو اینجا بستهٔ در کوهساران
چو دریابد تراخورشید تابان
تو چون مومی چو خورشیدت بتابد
همه روغن شوی گر میشتابد
تو چون منصور اگر اینجا بسوزی
از آن خورشید شمعی برفروزی
چو پروانه بگرد شمع گردی
بسوزی تا حقیقت جمع گردی
چو ذرّه جملگی در خور بسوزد
پس آنگه آتشی درخور فروزد
شود ذرّه در آن دم دید خورشید
ابی سایه بمانده روی جاوید
بسوز ای جسم تا خورشید گردی
حقیقت نور تا جاوید گردی
همه اینجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اوّلین ماند دگر فرد
بسوز ای دل در این عین خرابه
بکن مستی و بشکن این قرابه
سوی جانان شتاب اندر خرابات
از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات
بگرد کوی او جز خم وحدت
مبین ونوش کن تا مست حضرت
شوی چون رهبران این جزیره
ممان مانند بُز در این خطیره
خراباتست جای لاابالی
که در بازند بود خویش حالی
خراباتست جای جمله مردان
که مینوشند در دیدار جانان
خراباتست جای سالکانش
در آنجا بشنوی شرح و بیانش
خرابات فنا رفتند و دیدند
در اینجاگه بکام دل رسیدند
خرابات فنا دریاب و بشتاب
در اینجا روی جانان زود دریاب
تو تا از خود فنای کل نگردی
زنی باشی در این راه ونه مردی
تو تا از خود سر موئی خبردار
توئی هرگز نیابی دیدن یار
تو تا موئی ز خود آگاه باشی
مثال ذرّه اندر راه باشی
چو گردی بیخبر مانند منصور
در آن حضرت شوی در جمله مشهور
خدا شو ای بمانده در خبر تو
که در یکی نظر یابی بشر تو
خدا هم بینیاز از بود خویشست
همه دانند کو معبود خویشست
در اینجا با خبر اینجا خبردار
نیابد این بیان جز صاحب اسرار
رموزی دیگرت برگویم ای دوست
مگر مغز دگریابی در این پوست
تو درخوابی و آگاهی نداری
حقیقت در قرار و بی قراری
شده اجسام تو اینجای مرده
بصورت لیک در معنی بمرده
فتاده از صور در عالم پاک
رهاکرده نمود آب با خاک
در این اطوار با خویش است و بیخویش
نهاده سرّ مخفی و بیندیش
توئی آن بر نگر با غیرمنگر
که افتادست اندر سیر منگر
چو مرغ جانست آن در سوی دنبال
از آن درواقعه میبیند احوال
میان ظلمت و نوری فتاده
بدریای عدم سر در نهاده
چو نیکی یا بدی در پیش آید
خیالی دان که او رامینماید
چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
هر آن چیزی که باشد از خیالی
بنزد پاک او باشد محالی
خیال از پیش خود بردارو بشنو
بزاری گفتهٔ عطار بشنو
تو در خوابی و دنیا چون سرابی
تو در عین سراب و پرده خوابی
تو در خوابی و بیداران رسیدند
جمال طلعت جانان بدیدند
تو درخوابی و فارغ دل بخفته
گل معنیت کی گردد شکفته
تو درخوابی بمرده فارغ و خوش
میان خاکی و آبی و آتش
تو آگاهی نداری از نمودار
که ناگاهی شوی از خواب بیدار
چو یارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقیت عزم سوی شاه کردند
سوی دلدار اگر خواهی شدن تو
نخواهم تا چنین خواهی بدن تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید
دلا بیدار شو از خواب غفلت
چراماندی تو درغرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار
چراماندی تو درغرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ترک صفت صورت و یکتا بودن فرماید
دلا چون دوست دیدی هم بر یار
بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
بسوزان دلق چرخ لاجوردی
سزد کین هفت پرده در نوردی
حقیقت در نورد این هفت پرده
که این پرده ترا بُد گم بکرده
چو پیدا گشتی این دم در درونش
یکی دیدی درونش با برونش
وصال جاودان داری و پیداست
جمال یار بنگر از چپ و راست
یکی بین باش تا آخر ز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
میاور خویشتن را در کدورت
در این دیر فنا بیرون فتادی
گره از کار بیشک برگشادی
دمی اینجایگه بیشک ز دستی
کز آن دم اوّل و آخر بدستی
از آن دم دانمت این کار روشن
تمامت بیشکی اسرار روشن
دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست
که پرده پیش چشمت ناپدیدست
کنون پندار و هم دلدار باتست
حقیقت این همه اسرار با تست
چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم بازگفتستم تن و جان
فناگردان تو خود گر راز دانی
که تا عین فنا را باز دانی
فنا گردان نمود خویش اینجا
برافکن پردهٔ از خویش اینجا
برافکن پرده تا دیدار یابی
در اینجا بیشکی جبّار یابی
برافکن پردهای در خود بمانده
ز بیهوشی به نیک و بد بمانده
برافکن پردهای بگذشته ازخویش
بجز یکی تو در دیدن میندیش
برافکن پرده تا کی پرده بازی
بخود عاشق شدی در پرده بازی
اگرچه پرده بازی پرده بر در
که تا راز اوفتد زین پرده بر در
اگرچه پرده بازی پرده بگسِل
که تا گردی بدید یار واصل
چو واصل گشتی و سالک نباشی
یقین در جمله جز مالک نباشی
چو واصل گردی و اسرار دیده
شوی اینجا حقیقت سر بُریده
اگر از پرده بیرون اوفتد راز
گذرکن همچو من از خویش درباز
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل مقصود اینست
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل معبود اینست
تو ترک خویش گیر ار میتوانی
که تا یابی کمال جاودانی
هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد
حقیقت بیشکی دید خدا شد
هر آنکو ترک کرد او صورت خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
از اوّل ترک کرد او چشم پندار
ندید اینجایگه جز دیدن یار
صدف بگرفت ناگه دردرونم
فرو بُرد او بگردابی درونم
شدم دُرّی ز دریای حقیقی
چو کردم با صدف چندین رفیقی
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خویشتن را در یقین باز
از این معنی بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
سلوکی کرد بس در عین اشیا
ز پنهان شد دگر در سوی پیدا
پس آنگه ذات را در خود عیان دید
عیان جسم و جان هر دو جهان دید
همانجا و همین جا دید بیچون
معاینه خدا را بیچه و چون
همین جا یافت اندر عین صورت
نشاید گفت این سرّ را ضرورت
چو صورت هم حق آمد نیست باطل
ولکین از صور مقصود حاصل
نمیگردد که جان بالای جسمست
که صورت اندر اینجا عین اسمست
چو صورت ره نداند سوی اوّل
بماند جان در اینجا هم معطّل
وگر صورت برد ره سوی آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
چو صورت خویشتن کلّی کم آرد
مثال قطره سوی قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوی اوشد
اگرچه اصل قطره هم از او بُد
چو دریا قطره است و قطره دریا
چرا باهم نپیوندد در اینجا
در اینجا هر که دریا باز بیند
ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند
چو قطره سوی دریا روی آرد
وز این ره خویش را زانسوی آرد
یکی باشد اگر سر یافتی تو
چو من در بحر کل بشتافتی تو
بدم قطره یکی اول پدیدار
شدم دریا بعون و حفظ جبّار
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
صدف بگذاشتم در بحر بیرون
شدم تا نام من شد دُرّ مکنون
کنون در دست شاهم روشنائی
مرا چه غم چو در عین جدائی
مرا دیدست خود را باز دیدم
که خود را در کف شهباز دیدم
هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد
بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خویش را بیهوش کرده
منم اسرار جانان یافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائی
کز اینسان یافتم من روشنائی
مرا این روشنی ازروی یارست
چه غم دارم چو یارم در کنارست
مرا از تاب روی عکس خورشید
فروزان کرد این ذرّات خورشید
چنان مستغرقِ رازِ الستم
که اینجاگه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و دُرّ معانی
در اینجا یافتم عین العیانی
مرا این جوهر افتادست در دست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکستهام وز عکس جوهر
گرفتست آفرینش را سراسر
سراسر آفرینش بر تو پرداخت
ز نقش جوهری خورشید بگداخت
چنان شوری در این عالم فکندست
که شوری در دل آدم فکندست
چو نور جوهرم بنمود دیدار
ز عکس بود من شد ناپدیدار
کنونم من عیان او عیانست
که عکس این جهان و آن جهانست
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجایب جوهری پنهان و پیداست
عجایب جوهری پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
عجایب جوهری من بی نهایت
که کس آن را نداند حدّ و غایت
عجایب جوهری بس بیسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روی دریاست
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوی دردم فتادست
ز اوّل پرتوی بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نیز آدم
تو سرّ جان و تن جان کی بدانی
که آدم را صفت اینجا ندانی
اگرچه عالمان پُر فصاحت
بسی گفتند شرح این بغایت
چو جان از عکس رویش گشت پیدا
پس آنگه آدم از آن دم هویدا
چه دانی جان و تن چون کرد خاموش
که گر برگویمت نی عقل و نی هوش
بماند آنکه این راز نهانست
که یابی دیگرش شرح و بیانست
بدانی این بیان سرّ حلّاج
نهی بر فرق ذرّات جهان تاج
ز هیلاجت کنم اینجا خبردار
از این معنی روحانی خبردار
کتابی دیگر است از آخر کار
که از ذات خدا داری نمودار
مرا آن راز دیگر بازماندست
از آن جانم در اینجا باز ماندست
ز بهر این ببازم جسم با جان
بگویم فاش اینجا راز پنهان
بگویم فاش اینجا راز دلدار
نمایم با همه کس من رخ یار
حجاب اینجا براندازم من از پیش
نهم مرهم بساکن بر دل ریش
کسی کو ره برد در عین هیلاج
حقیقت او شود منصور حلّاج
اناالحق آن زمان گوید عیان فاش
نماید هر کسی اینجای نقّاش
اناالحق گوید از هیلاج اینجا
شود مر تیر عشق آماج اینجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگرچه کس نبیند، همسر خود
نهد تاج اناالحق بر سر خَود
کز او آفاق گردد کل مؤیّد
صلای عشق بر کون و مکان زن
دم هیلاج تو شرح و بیان زن
اگر اینجا بخوانی مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که میداند که عطّار گزیده
از او شد جمله اشیا آفریده
خدا بد بود بود بود عطّار
ولی عطّار در وی ناپدیدار
خدا بد در دل عطّار گویا
که هر دم بر صفاتی گشت پیدا
برون تا مخزن اسرار کل دید
اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید
برون شد ازمکان عطّار در کون
برون آورد او معنی بهر لون
یکی جوهر لباس او برآورد
نداند این سخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر یکی بود
بنزدیک محقق بیشکی بود
محقق یافت اینجا سرّ عطّار
وگرنه کی بداند آنکه پندار
ورا از راه افکنده چو شیطان
بلعنت کرده او را جان جانان
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهی حقیقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنیا
که جز جانان نیابد تا بعقبی
حقیقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنیی و عقبی چکاراست
اگر دنیاست هم دیدار بیچونست
اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست
دوئی از راه افکند و بماندی
از آن حرفی از آن معنی نخواندی
حکایت گر چه بسیارست و تمثیل
تفاوت میکند از پشه تا فیل
دلم خون شد ز گفتار حکایت
ندیدم از حکایت جز نهایت
بسی گفتی دلا با درد خویشت
نهی مرهم ولی بر جان ریشت
بسی گفتی و آنجا میندیدی
از این میخانه جز جامی ندیدی
از این میخانه خوردی جرعهٔ باز
بیکباره شدی بیخود زخود باز
تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش
شدی ای دل شده گویا و خاموش
تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی
چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی
تو جامی خوردهٔ اندر خرابات
برافکندی تو نام و ننگ و طامات
تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست
بیکباره شدی چون پیر خود مست
چنان میخواستم ای دل که اینجام
بنوشی تا چه بینی در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقیقت یار سوی خویش خوانده
تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی
توئی که مانده در عین سرابی
بسی خوردند از این جام سرانجام
گذشته همچو تو ازننگ وز نام
ولی منصور اگرچه جام خورد است
میان عاشقان او نام برداست
ولی منصور شد دلدار از این جام
جوی بُد نزد وی آغاز و انجام
چوشد منصور در سوی خرابات
گذشت از زهد و تزویر مناجات
بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
بسوزان دلق چرخ لاجوردی
سزد کین هفت پرده در نوردی
حقیقت در نورد این هفت پرده
که این پرده ترا بُد گم بکرده
چو پیدا گشتی این دم در درونش
یکی دیدی درونش با برونش
وصال جاودان داری و پیداست
جمال یار بنگر از چپ و راست
یکی بین باش تا آخر ز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
میاور خویشتن را در کدورت
در این دیر فنا بیرون فتادی
گره از کار بیشک برگشادی
دمی اینجایگه بیشک ز دستی
کز آن دم اوّل و آخر بدستی
از آن دم دانمت این کار روشن
تمامت بیشکی اسرار روشن
دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست
که پرده پیش چشمت ناپدیدست
کنون پندار و هم دلدار باتست
حقیقت این همه اسرار با تست
چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم بازگفتستم تن و جان
فناگردان تو خود گر راز دانی
که تا عین فنا را باز دانی
فنا گردان نمود خویش اینجا
برافکن پردهٔ از خویش اینجا
برافکن پرده تا دیدار یابی
در اینجا بیشکی جبّار یابی
برافکن پردهای در خود بمانده
ز بیهوشی به نیک و بد بمانده
برافکن پردهای بگذشته ازخویش
بجز یکی تو در دیدن میندیش
برافکن پرده تا کی پرده بازی
بخود عاشق شدی در پرده بازی
اگرچه پرده بازی پرده بر در
که تا راز اوفتد زین پرده بر در
اگرچه پرده بازی پرده بگسِل
که تا گردی بدید یار واصل
چو واصل گشتی و سالک نباشی
یقین در جمله جز مالک نباشی
چو واصل گردی و اسرار دیده
شوی اینجا حقیقت سر بُریده
اگر از پرده بیرون اوفتد راز
گذرکن همچو من از خویش درباز
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل مقصود اینست
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل معبود اینست
تو ترک خویش گیر ار میتوانی
که تا یابی کمال جاودانی
هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد
حقیقت بیشکی دید خدا شد
هر آنکو ترک کرد او صورت خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
از اوّل ترک کرد او چشم پندار
ندید اینجایگه جز دیدن یار
صدف بگرفت ناگه دردرونم
فرو بُرد او بگردابی درونم
شدم دُرّی ز دریای حقیقی
چو کردم با صدف چندین رفیقی
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خویشتن را در یقین باز
از این معنی بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
سلوکی کرد بس در عین اشیا
ز پنهان شد دگر در سوی پیدا
پس آنگه ذات را در خود عیان دید
عیان جسم و جان هر دو جهان دید
همانجا و همین جا دید بیچون
معاینه خدا را بیچه و چون
همین جا یافت اندر عین صورت
نشاید گفت این سرّ را ضرورت
چو صورت هم حق آمد نیست باطل
ولکین از صور مقصود حاصل
نمیگردد که جان بالای جسمست
که صورت اندر اینجا عین اسمست
چو صورت ره نداند سوی اوّل
بماند جان در اینجا هم معطّل
وگر صورت برد ره سوی آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
چو صورت خویشتن کلّی کم آرد
مثال قطره سوی قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوی اوشد
اگرچه اصل قطره هم از او بُد
چو دریا قطره است و قطره دریا
چرا باهم نپیوندد در اینجا
در اینجا هر که دریا باز بیند
ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند
چو قطره سوی دریا روی آرد
وز این ره خویش را زانسوی آرد
یکی باشد اگر سر یافتی تو
چو من در بحر کل بشتافتی تو
بدم قطره یکی اول پدیدار
شدم دریا بعون و حفظ جبّار
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
صدف بگذاشتم در بحر بیرون
شدم تا نام من شد دُرّ مکنون
کنون در دست شاهم روشنائی
مرا چه غم چو در عین جدائی
مرا دیدست خود را باز دیدم
که خود را در کف شهباز دیدم
هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد
بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خویش را بیهوش کرده
منم اسرار جانان یافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائی
کز اینسان یافتم من روشنائی
مرا این روشنی ازروی یارست
چه غم دارم چو یارم در کنارست
مرا از تاب روی عکس خورشید
فروزان کرد این ذرّات خورشید
چنان مستغرقِ رازِ الستم
که اینجاگه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و دُرّ معانی
در اینجا یافتم عین العیانی
مرا این جوهر افتادست در دست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکستهام وز عکس جوهر
گرفتست آفرینش را سراسر
سراسر آفرینش بر تو پرداخت
ز نقش جوهری خورشید بگداخت
چنان شوری در این عالم فکندست
که شوری در دل آدم فکندست
چو نور جوهرم بنمود دیدار
ز عکس بود من شد ناپدیدار
کنونم من عیان او عیانست
که عکس این جهان و آن جهانست
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجایب جوهری پنهان و پیداست
عجایب جوهری پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
عجایب جوهری من بی نهایت
که کس آن را نداند حدّ و غایت
عجایب جوهری بس بیسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روی دریاست
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوی دردم فتادست
ز اوّل پرتوی بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نیز آدم
تو سرّ جان و تن جان کی بدانی
که آدم را صفت اینجا ندانی
اگرچه عالمان پُر فصاحت
بسی گفتند شرح این بغایت
چو جان از عکس رویش گشت پیدا
پس آنگه آدم از آن دم هویدا
چه دانی جان و تن چون کرد خاموش
که گر برگویمت نی عقل و نی هوش
بماند آنکه این راز نهانست
که یابی دیگرش شرح و بیانست
بدانی این بیان سرّ حلّاج
نهی بر فرق ذرّات جهان تاج
ز هیلاجت کنم اینجا خبردار
از این معنی روحانی خبردار
کتابی دیگر است از آخر کار
که از ذات خدا داری نمودار
مرا آن راز دیگر بازماندست
از آن جانم در اینجا باز ماندست
ز بهر این ببازم جسم با جان
بگویم فاش اینجا راز پنهان
بگویم فاش اینجا راز دلدار
نمایم با همه کس من رخ یار
حجاب اینجا براندازم من از پیش
نهم مرهم بساکن بر دل ریش
کسی کو ره برد در عین هیلاج
حقیقت او شود منصور حلّاج
اناالحق آن زمان گوید عیان فاش
نماید هر کسی اینجای نقّاش
اناالحق گوید از هیلاج اینجا
شود مر تیر عشق آماج اینجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگرچه کس نبیند، همسر خود
نهد تاج اناالحق بر سر خَود
کز او آفاق گردد کل مؤیّد
صلای عشق بر کون و مکان زن
دم هیلاج تو شرح و بیان زن
اگر اینجا بخوانی مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که میداند که عطّار گزیده
از او شد جمله اشیا آفریده
خدا بد بود بود بود عطّار
ولی عطّار در وی ناپدیدار
خدا بد در دل عطّار گویا
که هر دم بر صفاتی گشت پیدا
برون تا مخزن اسرار کل دید
اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید
برون شد ازمکان عطّار در کون
برون آورد او معنی بهر لون
یکی جوهر لباس او برآورد
نداند این سخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر یکی بود
بنزدیک محقق بیشکی بود
محقق یافت اینجا سرّ عطّار
وگرنه کی بداند آنکه پندار
ورا از راه افکنده چو شیطان
بلعنت کرده او را جان جانان
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهی حقیقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنیا
که جز جانان نیابد تا بعقبی
حقیقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنیی و عقبی چکاراست
اگر دنیاست هم دیدار بیچونست
اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست
دوئی از راه افکند و بماندی
از آن حرفی از آن معنی نخواندی
حکایت گر چه بسیارست و تمثیل
تفاوت میکند از پشه تا فیل
دلم خون شد ز گفتار حکایت
ندیدم از حکایت جز نهایت
بسی گفتی دلا با درد خویشت
نهی مرهم ولی بر جان ریشت
بسی گفتی و آنجا میندیدی
از این میخانه جز جامی ندیدی
از این میخانه خوردی جرعهٔ باز
بیکباره شدی بیخود زخود باز
تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش
شدی ای دل شده گویا و خاموش
تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی
چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی
تو جامی خوردهٔ اندر خرابات
برافکندی تو نام و ننگ و طامات
تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست
بیکباره شدی چون پیر خود مست
چنان میخواستم ای دل که اینجام
بنوشی تا چه بینی در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقیقت یار سوی خویش خوانده
تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی
توئی که مانده در عین سرابی
بسی خوردند از این جام سرانجام
گذشته همچو تو ازننگ وز نام
ولی منصور اگرچه جام خورد است
میان عاشقان او نام برداست
ولی منصور شد دلدار از این جام
جوی بُد نزد وی آغاز و انجام
چوشد منصور در سوی خرابات
گذشت از زهد و تزویر مناجات
عطار نیشابوری : دفتر دوم
هم در صفات دل گوید و خطاب بنده حق را عزّو جل
دلا تا چند دُرهای معانی
ز مهر خاطرت اینجا فشانی
که میداند بیان جز راز دیده
که اوّل رادر آخر باز دیده
که میداند بیان لَنْ ترانی
بجزموسی صفاتی بر معانی
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنیده از یار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن ازدماغ خویش وسواس
خطاب بنده و حق را یکی دان
گمان بردارو حق را بیشکی دان
خطاب بنده و حق هردو اینجاست
بنزد عاشقان این راز پیداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اینجاگه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عیان دیگر است ای مرد سرباز
خطاب بنده و حق جان و دل دان
خوشا آنکس که اینجا یافت جانان
هر آنکو روی جانان یافت او هم
چو خورشیدی در اینجا تافت او هم
چو هردو عالم اینجا صورت تست
ترا این راز اینجا بایدت جست
بباید جستنت امروز این راز
که تا یابی عیان اوّلین باز
در اینجاکن طلب هر راز اوّل
یکی بین و مشو درخود معطّل
قراری گیر همچون نقطه اینجا
مشو چون قطرهٔ از جای بر جا
همه امروز در جان تو پیداست
ز من بشنو که جانان تو پیداست
اگر امروز یار من ندیدی
گلی بودی و بیشک پژمریدی
خبر از بلبل اینجاگه نداری
که مینالد در اینجاگه بزاری
درون این قفس ای بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر این بلبل سرآید
بهر دستان که میخواهی برآید
درون دل گلستانست معنی
یقین دیدار جانانست مولی
درون تو گلستان خدائیست
درون عشق از بلبل نوائیست
تو اینجا بازمانده می ندانی
که اندر تست اسرار نهانی
ترا اینجاست دیدار تماشا
کن اندر دید دید دید یکتا
که میداند رموز لامکانم
که بیرون ازمکین و از مکانم
خبر آنکس بیافت از جان جان او
که هم درخویش شد کلّی نهان او
خبر آن یافت در ذرّات اینجا
که رجعت کرد سوی ذات اینجا
خبر او یافت از تحقیق مردان
که او رادادهاند توفیق مردان
خبر او یافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عین بقا شد
خبر آن یافت چون منصور اینجا
که شد در جزو و کل مشهور اینجا
خبر آن یافت از عین حقیقت
که بیرون رفت از دانش طبیعت
خبر آن یافت از دیدار جانان
که اینجا گشت برخوردار جانان
خبر آن یافت از اسرار بیچون
که حق را دید اینجا بیچه و چون
خبر آن یافت کز خود رفت بیرون
خبر را باز دان ای مانده در چون
خبر آن یافت از راز دو عالم
که اینجابازگشت از سوی آن دم
تو بیچونی مگر چون بود چونست
که این معنی ز صورتها برونست
باندیشه نیاید این بیان راست
تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست
همه ذرّات خودبا زیب بنگر
دلا بالا ودید شیب بنگر
درون صافی کن ای آدم دم عشق
که امروزی تو اینجا آدم عشق
تو اینجا آدمی در هشت جنّت
رسیده این زمان در دید قربت
تمامت قدسیان کرده سجودت
طلبکارند در دید وجودت
طلبکارند ترا اینجا نظر کن
همه ذرّات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اینجامانده عین آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بدانی
تو با صورت بمانده در میانی
برون از صورتی ای معنی دوست
تو مغزی و مبین این صورت پوست
تو چیزی بس شریفی وبدائع
دریغا چون ندانستی صنائع
تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل
اگرچه جان و دل را خواندهای دل
خبر از خود نداری تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیزی عزیزی
ترا این جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
همی گوید درونت دمبدم راز
تو ماندستی عجب در جسم و جان باز
نکردی گوش یک دم سوی یارت
نرفتی یک زمان در کوی یارت
تو هم گوئی و هم یاری ندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
عجب رازیست این سرّ با که گویم
تو درمانی و درمان از که جویم
تو درمان منی ای درد عشّاق
نموده روی خود از عین آفاق
چرا پنهانی ای پیدای جانم
چرا کلّی به ننمائی عیانم
مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار
در این عین طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اینجا جز یقینم
به ننمائی که تا روی تو بینم
چنانت عاشقم از دید دیدار
مرا یک لحظه دید خود پدیدآر
چو میدانم که دانائی همیشه
تو نوری عین بینائی همیشه
ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی
توئیدر باطنم در گفت و در گوی
چرا پنهانی و پیدا نموده
نمود جسم و جان شیدا نموده
منم شیدائی تو هردو عالم
ز تو گفته یقین سرّ دمادم
زهی بنموده رخ در عین شیدا
بتو پیدا بتو بینا و گویا
جمالت فتنهٔ جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو دیده
تو در جمله ولی کس تو ندیده
ندیده کس جمالت آشکاره
خودی در خود ز بهر خود نظاره
چو گفتی از خود و هم خود شنودی
نباشد غیر بیشک خویش بودی
چنان بر خویشتن عاشق شده خود
که یکسانست پیشت نیک با بد
همیشه بودی و باشی همیشه
که از خود فیض میپاشی همیشه
همه فیض تو دیده جمله ذرّات
همه جویندت اینجا عین ذرّات
تو هم خود طالب و مطلوب باشی
حقیقت خویشتن مطلوب باشی
تو مطلوبی و جمله طالب تو
که باشد در میانه غالب تو
نه چندانست و صفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بیانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان یافتن حدّ کمالت
نه چندانست وصفت آشکاره
که بتوان کرد مر کلّی نظاره
همه حیران تو و در همه راز
فکنده پردهٔ عزبت باعزاز
بهر وصفی که گویم بیش از آنی
ولی دانم که پیدا ونهانی
چنان پیدا شدستی در دل من
که کلّی برگشادی مشکل من
چنان پیدا شدستی دردل و جان
که با من بازگفتی راز پنهان
چنان پیدائی و میگوئی اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دوای درد دل عطّار خود تو
بگویش دمبدم اسرار خود تو
حجبا صورت از پیشش برانداز
وجودش جملگی چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بیکبار
ورا اینجا بکن اعیان دیدار
ز دست خویش ده او را رهائی
رسانش باز در عین خدائی
چو این کار ازتو اینجا میرود باز
بیکباره حجاب اینجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اینجایگه کس
تو میدانی حقیقت راز عطّار
که تو انجامی و آغاز عطّار
چنان عطّار در تو ناپدید است
که گویا با تو درگفت و شنید است
کنون چون عین پایانست دیدار
بکلّی ناپدید و خود پدیدار
مرا از من تمامت بستدی تو
نیم من در میان کلّی خودی تو
توئی در بود من پیدا نموده
مرا در عشق خود شیدانموده
چو بود من نمود تست اینجا
همه اندرسجود تست اینجا
همه ذرّات پیشت در سجودند
چرا کایشان نباشند یا نبودند
اگرچه در یقین و درگمانند
بتو پیدادگر در تو نهانند
بتو چندی شده اجرام ظاهر
بتو چندی دگر در عشق قاهر
نهاده روی چندی بر سر راه
دگر چندی ز دیدار توآگاه
هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت
ترا اینجایگه اندر نظر یافت
هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل
ترا اینجا بدید ای جان و ای دل
چواینجا کعبهٔ مقصود هستی
درون جان و دل کلّی ببستی
در اینجا کعبه و دیر است اینجا
درون کعبه هم دیر است اینجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هردو اینجا دمدمه اوست
چنان گم کردهام خود را در اینجا
که گه پنهان کند گه خویش پیدا
در این دیری که مینا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجایب جوهری بی منتهایست
در این جوهر نمودار بقایست
تو در این دیر مینا خویش نشستی
دل اندر دیدن این دیر بستی
در این دیرت چنان دل در گرفتست
خیالاتت ز بام و در گرفتست
خیالت آن چنان بت میپرستد
تو پنداری که جانت میپرستد
خیالت آن چنان مغرور کردست
که از جانان بکلّت دور کردست
خیالت آنچنان محبوس دارد
که این در دایمت مدروس دارد
خیالت آن چنان از ره بیفکند
که دارد جانت اینجاگاه دربند
گذر کن زین در دیر بهانه
که میدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بیهوش کرداست
که جانت ز هرگوئی نوش کرداست
چرا در دیر بنشستی تو در سیر
که خواهد گشت ویران ناگهت دیر
شود ناگاه دیرت جمله ویران
از این دیرت گذر کن همچو پیران
چرا ماندستی اندر دیر صورت
نمیگیرد دلت زین بت نفورت
دلت زین بت نیامد سیر یک دم
که تا ریشت بیابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بُت پرستی
که در این دیرها مانده تو هستی
تو مستی این زمان و مانده در دیر
در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر
مرا صبر است تا گردی تو هشیار
بیکباره شوی از خواب بیدار
ندانی دیر را و بت شده مست
که این دم خفته و مانده دل مست
در این دیر فنا مردان رهبر
دل اندر وی نبسته رفته دربر
چو دانستند کس را نیست انجام
گذر کردند اینجاگاه فرجام
بتِ صورت بیک ره خورد کردند
از آن گوی سعادت جمله بردند
بدانستند کاینرا نیست بنیاد
در اینجا خاک خود دادند بر باد
چو خاک خویشتن بر باد دادند
مر اینجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالی است
در این منزل مقام قیل و قالی است
مقام حیرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عین بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سرای پانزده گر راز بینی
همه در بود خود مر باز بینی
توئی خوان سپنج و غافل از خود
بمانده گاه در نیکی و گه بد
توئی خوان سپنج ای کار دیده
که هستی نیک و بد بسیار دیده
توئی خوان سپنج و خود ندانی
که بیشک زادهٔهر دو جهانی
توئی خوان سپنج و در تو موجود
که بودت ازنمودت باز بنمود
توئی خوان سپنج ای صاحب راز
که این پرده فکندی خود بخود باز
توئی موجود تامردود چونست
که این از عقل و حسّ تو برونست
بدانی در درون افتاده گویا
نمود عشق موجودست جویا
شده چیزی که تا گم کردهٔتو
همی جوئی ولی در پردهٔتو
در این وادی بسی گمگشته و ره
نبرده هیچکس زین راز آگه
ندیده هیچکس آغاز و انجام
نمیداند کسی خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرومانده تو درآن عین ظاهر
همه در خویش و بیخویشند مانده
همه کشتی در این بحرند رانده
بجائی منزلی آمد پدیدار
بجائی عاقلی آمد پدیدار
که جائی هر کسی را ره نماید
در این معنی دلِ آگه نماید
کسی را سوی من آگه رساند
در این معنی دلی از غم رهاند
بسی رفتند و آگاهی ندارند
که این دم در عیان دیدار یارند
بسی رفتند چون اینجایگه راز
ندانستند تا کی بیند آن راز
بسی رفتند دل پر حسرت و رنج
کسی نایافته اینجایگه گنج
بسی رفتند و این دم عین ذاتند
حقیقت عین دیدار صفاتند
بسی رفتند وین دم در حضورند
در آن وادی حقیقت عین نورند
بسی رفتند گه در شیب و بالا
بمانده ره نبرده سوی آلا
بسی رفتند و دیگر بازگشتند
بساط فرش دیگر در نوشتند
بسی رفتند دیگر سوی این دیر
دگر آهنگ کرده سوی آن سیر
بسی رفتند و در عین جلالند
مثال انبیا اندر وصالند
در آن وصلند اصل یار دیده
حقیقت جمله وصل یار دیده
نهان در یار پیدا گشته ایشان
زبودش جمله یکتا گشته ایشان
کنون در وصل حیرانند جمله
از آن پیدا و پنهانند جمله
که هم پیدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عین فنا دیدار رازند
بود حق را بکلّی بی نیازند
بسی عین فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خویش رستند
برستند و همان سرباز دیدند
در آن حضرت ز بود خود رمیدند
بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا
دگر چندی یقین اعیان در اینجا
بقدر خویش ای دل تاتوانی
که در یابی ز خود راز نهانی
در اینجا باز یاب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود دریاب
در اینجا باز بین تو سرّ اول
ترا اینجا نموده کل مبدّل
بکرده بار دیگر صورتی بس
یکی سرّیست در صبح تنفّس
در آن دم عارفان این راز بینند
حقیقت از حقیقت باز بینند
کی کاینراز وقت صبحگاهی
نظر دارد در اسرار کماهی
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمایدش رخ جان جانان
در اینجادیدن یارست دریاب
به وقت صبح اینجاگاه بشتاب
بوقت صبحدم بیدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو
گمان بگذار و شو اندر یقین تو
نظر کن در همه اشیا سراسر
که جان میبارد از فیض تو آخر
همه نورست ریزان اندر آن دم
کز آن دم یافت این ترکیب آدم
در این دم گر دمی بر خون زنی تو
وطن بالای این گردون زنی تو
در آن دم گر کنی اینجا نگاهی
پر از نور است ازمه تا بماهی
ز عشق روی آن خورشید ذرّات
در آن دم مانده اندر عین آیات
طلب طالب رخ خورشید باشد
همه از جان خود نومید باشد
چو آن فیض جلال لایزالی
نماید روی خود از پرده حالی
همه پیدا شدند از تابش نور
بنزدیکی او روی آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر یکی گردند تابان
سوی خورشید رخ آرند جمله
ز رخها پرده بردارند جمله
در آن دم چون به پیشش روی آرند
بمستی خویشتن زان سوی آرند
شوند از بیخودی تا سوی خورشید
بسوزند و بمانند عین جاوید
بسوزند و فنا گردند در حق
در این معنی بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اینجا فنا کل
بیابندش یقین عین بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم یافت در جنات این وصل
همه جوهر شوند از نور خورشید
نماید آن زمان تابان جاوید
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهانی
بهر معنی که میگویم چه دانی
چه دانی تو بمانده غافل و مست
که چون رفتی دل و جان با که پیوست
نگردی پاک تا اینجا نسوزی
سزد گر نور عشقی بر فروزی
ز مهر خاطرت اینجا فشانی
که میداند بیان جز راز دیده
که اوّل رادر آخر باز دیده
که میداند بیان لَنْ ترانی
بجزموسی صفاتی بر معانی
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنیده از یار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن ازدماغ خویش وسواس
خطاب بنده و حق را یکی دان
گمان بردارو حق را بیشکی دان
خطاب بنده و حق هردو اینجاست
بنزد عاشقان این راز پیداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اینجاگه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عیان دیگر است ای مرد سرباز
خطاب بنده و حق جان و دل دان
خوشا آنکس که اینجا یافت جانان
هر آنکو روی جانان یافت او هم
چو خورشیدی در اینجا تافت او هم
چو هردو عالم اینجا صورت تست
ترا این راز اینجا بایدت جست
بباید جستنت امروز این راز
که تا یابی عیان اوّلین باز
در اینجاکن طلب هر راز اوّل
یکی بین و مشو درخود معطّل
قراری گیر همچون نقطه اینجا
مشو چون قطرهٔ از جای بر جا
همه امروز در جان تو پیداست
ز من بشنو که جانان تو پیداست
اگر امروز یار من ندیدی
گلی بودی و بیشک پژمریدی
خبر از بلبل اینجاگه نداری
که مینالد در اینجاگه بزاری
درون این قفس ای بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر این بلبل سرآید
بهر دستان که میخواهی برآید
درون دل گلستانست معنی
یقین دیدار جانانست مولی
درون تو گلستان خدائیست
درون عشق از بلبل نوائیست
تو اینجا بازمانده می ندانی
که اندر تست اسرار نهانی
ترا اینجاست دیدار تماشا
کن اندر دید دید دید یکتا
که میداند رموز لامکانم
که بیرون ازمکین و از مکانم
خبر آنکس بیافت از جان جان او
که هم درخویش شد کلّی نهان او
خبر آن یافت در ذرّات اینجا
که رجعت کرد سوی ذات اینجا
خبر او یافت از تحقیق مردان
که او رادادهاند توفیق مردان
خبر او یافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عین بقا شد
خبر آن یافت چون منصور اینجا
که شد در جزو و کل مشهور اینجا
خبر آن یافت از عین حقیقت
که بیرون رفت از دانش طبیعت
خبر آن یافت از دیدار جانان
که اینجا گشت برخوردار جانان
خبر آن یافت از اسرار بیچون
که حق را دید اینجا بیچه و چون
خبر آن یافت کز خود رفت بیرون
خبر را باز دان ای مانده در چون
خبر آن یافت از راز دو عالم
که اینجابازگشت از سوی آن دم
تو بیچونی مگر چون بود چونست
که این معنی ز صورتها برونست
باندیشه نیاید این بیان راست
تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست
همه ذرّات خودبا زیب بنگر
دلا بالا ودید شیب بنگر
درون صافی کن ای آدم دم عشق
که امروزی تو اینجا آدم عشق
تو اینجا آدمی در هشت جنّت
رسیده این زمان در دید قربت
تمامت قدسیان کرده سجودت
طلبکارند در دید وجودت
طلبکارند ترا اینجا نظر کن
همه ذرّات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اینجامانده عین آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بدانی
تو با صورت بمانده در میانی
برون از صورتی ای معنی دوست
تو مغزی و مبین این صورت پوست
تو چیزی بس شریفی وبدائع
دریغا چون ندانستی صنائع
تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل
اگرچه جان و دل را خواندهای دل
خبر از خود نداری تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیزی عزیزی
ترا این جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
همی گوید درونت دمبدم راز
تو ماندستی عجب در جسم و جان باز
نکردی گوش یک دم سوی یارت
نرفتی یک زمان در کوی یارت
تو هم گوئی و هم یاری ندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
عجب رازیست این سرّ با که گویم
تو درمانی و درمان از که جویم
تو درمان منی ای درد عشّاق
نموده روی خود از عین آفاق
چرا پنهانی ای پیدای جانم
چرا کلّی به ننمائی عیانم
مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار
در این عین طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اینجا جز یقینم
به ننمائی که تا روی تو بینم
چنانت عاشقم از دید دیدار
مرا یک لحظه دید خود پدیدآر
چو میدانم که دانائی همیشه
تو نوری عین بینائی همیشه
ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی
توئیدر باطنم در گفت و در گوی
چرا پنهانی و پیدا نموده
نمود جسم و جان شیدا نموده
منم شیدائی تو هردو عالم
ز تو گفته یقین سرّ دمادم
زهی بنموده رخ در عین شیدا
بتو پیدا بتو بینا و گویا
جمالت فتنهٔ جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو دیده
تو در جمله ولی کس تو ندیده
ندیده کس جمالت آشکاره
خودی در خود ز بهر خود نظاره
چو گفتی از خود و هم خود شنودی
نباشد غیر بیشک خویش بودی
چنان بر خویشتن عاشق شده خود
که یکسانست پیشت نیک با بد
همیشه بودی و باشی همیشه
که از خود فیض میپاشی همیشه
همه فیض تو دیده جمله ذرّات
همه جویندت اینجا عین ذرّات
تو هم خود طالب و مطلوب باشی
حقیقت خویشتن مطلوب باشی
تو مطلوبی و جمله طالب تو
که باشد در میانه غالب تو
نه چندانست و صفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بیانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان یافتن حدّ کمالت
نه چندانست وصفت آشکاره
که بتوان کرد مر کلّی نظاره
همه حیران تو و در همه راز
فکنده پردهٔ عزبت باعزاز
بهر وصفی که گویم بیش از آنی
ولی دانم که پیدا ونهانی
چنان پیدا شدستی در دل من
که کلّی برگشادی مشکل من
چنان پیدا شدستی دردل و جان
که با من بازگفتی راز پنهان
چنان پیدائی و میگوئی اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دوای درد دل عطّار خود تو
بگویش دمبدم اسرار خود تو
حجبا صورت از پیشش برانداز
وجودش جملگی چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بیکبار
ورا اینجا بکن اعیان دیدار
ز دست خویش ده او را رهائی
رسانش باز در عین خدائی
چو این کار ازتو اینجا میرود باز
بیکباره حجاب اینجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اینجایگه کس
تو میدانی حقیقت راز عطّار
که تو انجامی و آغاز عطّار
چنان عطّار در تو ناپدید است
که گویا با تو درگفت و شنید است
کنون چون عین پایانست دیدار
بکلّی ناپدید و خود پدیدار
مرا از من تمامت بستدی تو
نیم من در میان کلّی خودی تو
توئی در بود من پیدا نموده
مرا در عشق خود شیدانموده
چو بود من نمود تست اینجا
همه اندرسجود تست اینجا
همه ذرّات پیشت در سجودند
چرا کایشان نباشند یا نبودند
اگرچه در یقین و درگمانند
بتو پیدادگر در تو نهانند
بتو چندی شده اجرام ظاهر
بتو چندی دگر در عشق قاهر
نهاده روی چندی بر سر راه
دگر چندی ز دیدار توآگاه
هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت
ترا اینجایگه اندر نظر یافت
هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل
ترا اینجا بدید ای جان و ای دل
چواینجا کعبهٔ مقصود هستی
درون جان و دل کلّی ببستی
در اینجا کعبه و دیر است اینجا
درون کعبه هم دیر است اینجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هردو اینجا دمدمه اوست
چنان گم کردهام خود را در اینجا
که گه پنهان کند گه خویش پیدا
در این دیری که مینا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجایب جوهری بی منتهایست
در این جوهر نمودار بقایست
تو در این دیر مینا خویش نشستی
دل اندر دیدن این دیر بستی
در این دیرت چنان دل در گرفتست
خیالاتت ز بام و در گرفتست
خیالت آن چنان بت میپرستد
تو پنداری که جانت میپرستد
خیالت آن چنان مغرور کردست
که از جانان بکلّت دور کردست
خیالت آنچنان محبوس دارد
که این در دایمت مدروس دارد
خیالت آن چنان از ره بیفکند
که دارد جانت اینجاگاه دربند
گذر کن زین در دیر بهانه
که میدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بیهوش کرداست
که جانت ز هرگوئی نوش کرداست
چرا در دیر بنشستی تو در سیر
که خواهد گشت ویران ناگهت دیر
شود ناگاه دیرت جمله ویران
از این دیرت گذر کن همچو پیران
چرا ماندستی اندر دیر صورت
نمیگیرد دلت زین بت نفورت
دلت زین بت نیامد سیر یک دم
که تا ریشت بیابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بُت پرستی
که در این دیرها مانده تو هستی
تو مستی این زمان و مانده در دیر
در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر
مرا صبر است تا گردی تو هشیار
بیکباره شوی از خواب بیدار
ندانی دیر را و بت شده مست
که این دم خفته و مانده دل مست
در این دیر فنا مردان رهبر
دل اندر وی نبسته رفته دربر
چو دانستند کس را نیست انجام
گذر کردند اینجاگاه فرجام
بتِ صورت بیک ره خورد کردند
از آن گوی سعادت جمله بردند
بدانستند کاینرا نیست بنیاد
در اینجا خاک خود دادند بر باد
چو خاک خویشتن بر باد دادند
مر اینجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالی است
در این منزل مقام قیل و قالی است
مقام حیرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عین بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سرای پانزده گر راز بینی
همه در بود خود مر باز بینی
توئی خوان سپنج و غافل از خود
بمانده گاه در نیکی و گه بد
توئی خوان سپنج ای کار دیده
که هستی نیک و بد بسیار دیده
توئی خوان سپنج و خود ندانی
که بیشک زادهٔهر دو جهانی
توئی خوان سپنج و در تو موجود
که بودت ازنمودت باز بنمود
توئی خوان سپنج ای صاحب راز
که این پرده فکندی خود بخود باز
توئی موجود تامردود چونست
که این از عقل و حسّ تو برونست
بدانی در درون افتاده گویا
نمود عشق موجودست جویا
شده چیزی که تا گم کردهٔتو
همی جوئی ولی در پردهٔتو
در این وادی بسی گمگشته و ره
نبرده هیچکس زین راز آگه
ندیده هیچکس آغاز و انجام
نمیداند کسی خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرومانده تو درآن عین ظاهر
همه در خویش و بیخویشند مانده
همه کشتی در این بحرند رانده
بجائی منزلی آمد پدیدار
بجائی عاقلی آمد پدیدار
که جائی هر کسی را ره نماید
در این معنی دلِ آگه نماید
کسی را سوی من آگه رساند
در این معنی دلی از غم رهاند
بسی رفتند و آگاهی ندارند
که این دم در عیان دیدار یارند
بسی رفتند چون اینجایگه راز
ندانستند تا کی بیند آن راز
بسی رفتند دل پر حسرت و رنج
کسی نایافته اینجایگه گنج
بسی رفتند و این دم عین ذاتند
حقیقت عین دیدار صفاتند
بسی رفتند وین دم در حضورند
در آن وادی حقیقت عین نورند
بسی رفتند گه در شیب و بالا
بمانده ره نبرده سوی آلا
بسی رفتند و دیگر بازگشتند
بساط فرش دیگر در نوشتند
بسی رفتند دیگر سوی این دیر
دگر آهنگ کرده سوی آن سیر
بسی رفتند و در عین جلالند
مثال انبیا اندر وصالند
در آن وصلند اصل یار دیده
حقیقت جمله وصل یار دیده
نهان در یار پیدا گشته ایشان
زبودش جمله یکتا گشته ایشان
کنون در وصل حیرانند جمله
از آن پیدا و پنهانند جمله
که هم پیدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عین فنا دیدار رازند
بود حق را بکلّی بی نیازند
بسی عین فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خویش رستند
برستند و همان سرباز دیدند
در آن حضرت ز بود خود رمیدند
بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا
دگر چندی یقین اعیان در اینجا
بقدر خویش ای دل تاتوانی
که در یابی ز خود راز نهانی
در اینجا باز یاب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود دریاب
در اینجا باز بین تو سرّ اول
ترا اینجا نموده کل مبدّل
بکرده بار دیگر صورتی بس
یکی سرّیست در صبح تنفّس
در آن دم عارفان این راز بینند
حقیقت از حقیقت باز بینند
کی کاینراز وقت صبحگاهی
نظر دارد در اسرار کماهی
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمایدش رخ جان جانان
در اینجادیدن یارست دریاب
به وقت صبح اینجاگاه بشتاب
بوقت صبحدم بیدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو
گمان بگذار و شو اندر یقین تو
نظر کن در همه اشیا سراسر
که جان میبارد از فیض تو آخر
همه نورست ریزان اندر آن دم
کز آن دم یافت این ترکیب آدم
در این دم گر دمی بر خون زنی تو
وطن بالای این گردون زنی تو
در آن دم گر کنی اینجا نگاهی
پر از نور است ازمه تا بماهی
ز عشق روی آن خورشید ذرّات
در آن دم مانده اندر عین آیات
طلب طالب رخ خورشید باشد
همه از جان خود نومید باشد
چو آن فیض جلال لایزالی
نماید روی خود از پرده حالی
همه پیدا شدند از تابش نور
بنزدیکی او روی آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر یکی گردند تابان
سوی خورشید رخ آرند جمله
ز رخها پرده بردارند جمله
در آن دم چون به پیشش روی آرند
بمستی خویشتن زان سوی آرند
شوند از بیخودی تا سوی خورشید
بسوزند و بمانند عین جاوید
بسوزند و فنا گردند در حق
در این معنی بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اینجا فنا کل
بیابندش یقین عین بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم یافت در جنات این وصل
همه جوهر شوند از نور خورشید
نماید آن زمان تابان جاوید
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهانی
بهر معنی که میگویم چه دانی
چه دانی تو بمانده غافل و مست
که چون رفتی دل و جان با که پیوست
نگردی پاک تا اینجا نسوزی
سزد گر نور عشقی بر فروزی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در آگاهی دادن دل در عین منزل و او از آن عاشق بودن فرماید
الا تا چند در منزل شتابی
تو اندر منزل و منزل نیای
توئی در منزل اینجا راه کرده
حقیقت عزم دید شاه کرده
تو اندر منزل و منزل ندانی
توئی جان و دل من دل ندانی
تو اندر منزلی ره کرده ای دوست
چنان مانده بتن در پرده ای دوست
تو اندر منزل و نادیده دیدار
شده در منزل جان ناپدیدار
تو اندر منزل و و جائی بمانده
ولی در خویش تنهائی بمانده
تو اندر منزلی و وصل دیده
حقیقت عین ذات اصل دیده
تو اندر منزلی در نزد آن ماه
چگویم چون نهٔ از راه آگاه
تو اندر منزلی سرگشتهٔ خود
میان خاک و خون آغشتهٔ خود
تو اندر منزلی ای دل بماندی
بُدی سالک کنون واصل بماندی
تو اندر منزل وصل خدائی
نظر کن باز کز اصل خدائی
تو اندر منزل جانی و جانان
نموده رخ ترا اینجا در اعیان
سوی منزل رسیدستی تو تحقیق
نمییابی و دیدستی تو توفیق
سوی منزل رسیدی از سوی درد
فتادستی در این منزل کنون فرد
سوی منزل رسیدستی نظر کن
ز دید جان و دل خود را خبر کن
سوی منزل رسیدستی و یاری
بدان خوشباش چون با غمگساری
سوی منزل رسیدستی در آفاق
هنوز اندر رهند مر جمله عشاق
سوی منزل ز دید حق رسیدی
جمال حق در این منزل بدیدی
در این منزل وصالت دست دادست
خر و بارت سوی منزل فتادست
در این منزل زدی بیشک قدم تو
که تادر منزلی عین عدم تو
رسیدی ای دل و کامی ندیدی
ز منزل تو یقین نامی شنیدی
رسیدی در سوی منزل ندیدی
مراد خویشتن حاصل ندیدی
رسیدی سوی منزل بی سر وجان
از آنگشتی تو چون خورشید تابان
بیاب ای دوست وصل دوست در دل
که اینجا منزلست و نیست منزل
بمنزل چون رسیدی وصل دریاب
زمانی کرد بیدارت از این خواب
بمنزل چون رسیدی همچو مردان
حقیقت خوش نشین با دوست شادان
در این منزل که جانها ره نبردند
هم اندر منزل افتادند و مردند
تو ره بردی و خواهی مرد اینجا
ندانم تا چه خواهی برد اینجا
تو اندر منزلی تا چند گوئی
تو اکنون بیدلی تا چند جوئی
بگو تا چند جوئی منزل یار
که آخر برگشائی مشکل یار
بگو تا چند جوئی منزل ای دوست
که تو در منزلی و منزلت اوست
تو اندر منزلی، اندر منازل
چگویم چون نداری دیدن دل
دل وجان اندر این منزل بماندست
میان نار و ریح و گل بماندست
چنانش آب افکنده بسیلاب
کز اینجا میبرد آنجا باشتاب
چو گردابست دریا از پس و پیش
مرو بیرون زمنزل ای دل ریش
جزیره داری و منزل همین است
ترا منزل ترا عین الیقین است
کناری یافتی اندر کناره
کنی در بحر استسقا نظاره
بمنزل در رسیدستی کنون تو
حقیقت داری اینجا رهنمون تو
حقیقت رهنمون جانت باشد
که اینجا دردت دور ماندت باشد
تو جان خود چنان آسان گرفتی
از آن مانده کنون اندر شگفتی
تو جان خود مده آسانت ازدست
که جان با جان جان دیدست و پیوست
چو جان ره برده است و راه دیدست
در این منزل وصال شاه دیدست
ز جان بگذر که جان از تو گذشتست
حقیتق سیر اشیا در نوشتست
دل و جان با تو پیوستست دائم
بذات جان جان پیوسته قائم
شده در تو تو اندر جان و دل گم
که این قطره بمن بحرست قلزم
نگاهی کن تو در جان حقیقی
که با او زان سر اینجاگه رفیقی
رفیقی کردهٔ با جان از آن سر
ندانی چون کنم این سر تو رهبر
رفیقی کردهٔ با جان در اینجا
در اینجا آمدی ای جان از آنجا
رفیقی کردهٔ با جان ندانی
حرامت باد اگر غافل بمانی
فروبست و ندانستی ورا تو
ابا او کردهٔ اینجا جفا تو
رفیقی کردهٔ با جان خود تو
از او غافل شده در نیک و بد تو
رفیقی کردهٔ با جان با جان حقیقت
رهائی کن ورا اینجا طبیعت
رفیقی کردهٔ با جان تو از ذات
رسیدستی کنون در قرب ذرّات
رفیقی کردهٔ با جان ز آنجا ابا تو
رها کردی تو بار خویش نیکو
ندانی ای ترا مجروح مانده
که ماندستی تو خود بیروح مانده
وصالت دست آسان بود داده
ولکین ماند از مرکب پیاده
وصالت دست آسان بود در دست
ولکین عشق پیوند تو بگسست
وصال یار اینجا دیده بودی
حقیقت پای تا سر دیده بودی
کسی هرگز کند این کان تو کردی
از آن افتاده در اندوه ودردی
ندانستی ترا معذور دارم
کنم نزدیکت و نی دور دارم
بده انصاف ای دل اندر اینجا
که گردی عاقبت واصل در اینجا
بده انصاف ای از خود رمیده
کنون بگشای اینجا مر دو دیده
بده انصاف ای دل در حقیقت
طریقت کن تو از عین طریقت
بده انصاف جان ای راز دیده
که یاری اندر آخر باز دیده
بده انصاف و اندر وی فنا شو
در او مستغرق عین بقا شو
بده انصاف و شو در عالم جان
تو بیش از پیش مر خود را مرنجان
بده انصاف کاکنون یار دیدی
یقین بیزحمت اغیار دیدی
بده انصاف ای جان و جهان را
که وصلش یافتستی رایگان را
بده انصاف تو در عالم عشق
که دیدی بار دیگر آدم عشق
بده انصاف و اندر خود یقین بین
تو ذات اوّلین و آخرین بین
بده انصاف چون گشتی تو خورشید
که خواهی ماندنی بی سایه جاوید
بده انصاف و بنگر راز جانان
یقین انجام و با آغاز جانان
تو چون در کل رسیدی جزو بگذار
تو چون در جای رسیدی عضو بگذار
تو چون در کل رسیدی راز بنگر
ز خود انجام و هم آغاز بنگر
همه در تست ای نادیده اسرار
وجود تست اندر عین پندار
همه در تست و تو اندر گمانی
از آن اسرار من اینجا ندانی
همه در تست و تو اندر همه گم
همه چون قطره و تو عین قلزم
همه در تست و تو درخود حجابی
فتاده در پی نقش و حسابی
همه در تست و پندارست صورت
دمادم اوفتی اندر کدورت
همه در تست و تو عین صفاتی
چرا غافل ز دید نور ذاتی
همه در تست وز تست این همه راز
نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز
همه در تست هیچی نیست اینجا
بجز تو هیچ و هیچی نیست اینجا
عطارد گر دبیرست و توانا
قلم در دست و اندر راز دانا
شده نادان او در کلّ احوال
بسوزد چند بار اندر مه و سال
ز سهم سیف او مریخ لالست
فتاده زار دائم در وبالست
تمات کوکبان چرخ گردون
شوند از عشق او گردان و در خون
زهی بگذشته از افلاک و انجم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
زهی کرده غلام و چاکر تو
مه و خورشید بیشک ناظر تو
توئی اصل ای نمود سرّ اسرار
زمانی برقع از دلدار بردار
توئی میر و توئی خسرو تو سلطان
توئی جسم و توئی جان و تو جانان
ترا زیبد بعالم پادشاهی
که جزو و کل رسولا پادشاهی
ترا زیبد بزرگی ای سرافراز
که خواهد دیدن از تو عزّت و ناز
توئی زیبد که سلطانی کنی تو
بت کُفّار اینجا بشکنی تو
ترا زیبد که داری سرّ بیچون
نهی شرع و اساست بیچه و چون
ترا زیبد رسولی در میانه
که عزّو رفعتت شد جاودانه
ترا زیبد که داری معجز اینجا
همه بر درگه تو عاجز اینجا
ترا زیبد که گردانی قمر را
دو نیمه در بر اهل نظر را
ترا زیبد که آهو خواست زنهار
ز تو ای سیّد دانای جبّار
ترا زیبد که فخر تست آفاق
همه اندر دوئی تو در میان طاق
زهی طاق دو ابروی تو محراب
بر محراب تو جان رفته در خواب
توئی شاه و همه اینجا غلامت
بکرده گوش در سوی پیامت
بتو روشن شده آفاق یکسر
بتو اینجا یقین مشتاق یکسر
بتو روشن شده این راه تاریک
نهادستی اساس شرع باریک
از آن موئی در این معنی نگنجد
دل و جان نزد شرعت خود چه سنجد
ره شرع تو هر کو یافت کل شد
در اینجا بیشکی بی عیب و ذل شد
ره شرع تو بود انبیا بود
ولی همچون تو کس این بود ننمود
تو بنمودی رخ و شد آشکاره
قمر هر ماه میگردد دو پاره
شود نیمی کم و نیمی پدیدار
دگر آن نیم دیگر ناپدیدار
شود در پیش خورشید جمالت
حقیقت باز شد سوی وصالت
وصالت جمله جویانند اینجا
همه ذرّات پویانند اینجا
وصالت یافت آنکو سر ببازید
بجان خویشتن اینجا ننازید
وصالت یافت آن کو تن برانداخت
وجود خویشتن چون شمع بگداخت
وصالت یافت آنکو شد فنا باز
تراینجا بدید اندر بقا باز
وصالت یافت اینجا آنکه دل شد
وگرنه پیش ذات تو خجل شد
وصالت یافت آنکو دید رویت
بود دائم غلام و خاک کویت
وصالت یافت کز خود شد جدائی
رسید آنگاه در عین خدائی
وصالت یافت اینجا هرکه جان شد
بنزد روی تو از خود نهان شد
وصالت یافت کو ذات تو باشد
حقیقت عین آیات تو باشد
وصالت یافت آنکو شرع بگزید
رسید از دید تو در دیدن دید
وصالت گر بیابد ره ندیده
که او باشد دل آگه ندیده
نداند راه سوی تو دل و جان
بماند تا ابد در عین زندان
وصالت یافت مر این جان عطّار
از آن شد او ز بحر تو گهربار
چنان اندر وصالت راه دیدست
که خود را بی توئی ای شاه دیدست
چنان در عشق اینجا در فشاند
در آخر پیش ذاتت سر فشاند
ندارد هیچ چیزی جز سر تو
چو خاک افتاد مسکین بر در تو
در تو دارد و هر کس ندارد
جز از تو رو ز پیش و پس ندارد
تو چون در ماندگان را دستگیری
سزد گر بندهٔ خود را پذیری
رهانی مرد را زین گفتن پر
اگرچه ریخت از بحرِ دلش دُر
ز وصل تو جهان مجروح ماندست
که جانش رفت در وی روح ماندست
ز وصل تو نمودش کن نمودار
حجابش بیشکی از پیش بردار
چو میدانی که هست او خود غلامت
بگفت او باز با هر کس پیامت
پیامت گفت اینجا جمله سرباز
در آخر پیش رویت گشت سرباز
چنان گفتست راز تو حقیقت
همه در سرّ مکشوف شریعت
ابا تو گفت هم از تو شنیده
ز بهر تو بخاک و خون طپیده
توئی پیغامبران را شاه و سرور
نگه کن در دل عطّار بنگر
نگه کن عقل تو عقل جهانی
حقیقت مهتر آخر زمانی
ز تو آدم شرف دارد ز بودش
که بُد نوری ز ذاتت در وجودش
بتو آدم حقیقت یافت جانان
تو بودی مر ورا پیدا و پنهان
بتو آدم نمود انبیا شد
که صافی گشت و بر صدق و صفا شد
بتو نوح از دوعالم شد نهانی
که پیش تست بیشکّی معانی
بتو پیدا تمامت انبیااند
بتو اعیان حقیقت اولیااند
توئی مهتر توئی بهتر چگویم
که در میدان شرع تو چو گُویم
بسی چوگان عشقت خوردهام من
از آن در عشق تو خو کردهام من
چنان من دوست دارم یاورانت
چنانم زار اینجا در عیانت
که میبینم ترا اندر دل خود
حقیقت کردهام من حاصل خود
بتو شادم بتو آباد مانده
بتو پیوستهام آباد مانده
تو میدانی دوای دردم ای دوست
که مجروح و عجب رو زردم ای دوست
تو میدانی دوای درد عطّار
دوا کن بخش او را کم کن آزار
چنان عطّار در درد تو بگداخت
بآخر یافت راحت بس سرافراخت
دوای درد عشاق جهانی
دوای عاشقان هم خود تو دانی
دوا کن این دل درمانده ای جان
که همچون حلقه بر در مانده این جان
دوا کن این دل حیران بمانده
که چون چرخست سرگردان بمانده
دوا کن این دل افتاده از دست
وگرنه زیر پای غم شود پست
دوا کن این دل مجروح و افگار
که دیدست او زعشقت رنج و تیمار
دوا کن این دل مسکین مجروح
مر او را قوّت آور در سوی روح
دوا کن ای طبیب کاردیده
دلم زیرا که هست آزار دیده
از آن جام محبّت زانکه خوردی
بمن آور از آن جام تو دردی
ز دُرد جام خود دردم شفا ده
دلم از رنگ نقش خود صفا ده
ز درد عشقت ای جانان جمله
شدم رنجور ای درمان جمله
دمادم میخورم خون دل خویش
ندارم هیچ جز تو حاصل خویش
مرا حاصل توئی درد و اندوه
برون آور مرا از بار این کوه
بزیر بار کوه عشق ماندم
بجای آب خون از دیده رانم
ز بهر وصل تو اندر فراقم
بدیدار خوش تو اشتیاقم
چنانست ای مه خورشید تابان
که چون ذرّه سوی خورشید تابان
چنانست این دل درمانده در غم
که چیزی جز تو نیست او را یقین هم
توئی درد و توئی اکنون دوایم
ز بیش اندازه بنمائی جفایم
چنانم شد فنا دل در ره تو
که اوّل بود اینجا آگه تو
کنونش عقل شد در عشقت ای جان
کند هر لحظه اینجا شرح و برهان
ز تو دارد ز تو اینجای گوید
وصال روی تو اینجای جوید
چنان در شرح محبوسِ تو شد دل
کز آن در عاقبت شد عشق حاصل
چو عشق روی تو اندر سرم بود
حقیقت عشق تو هم رهبرم بود
چو عشق روی تو آمد در این جان
حقیقت فاش گفتم راز جانان
چو عشق روی تو در جانم افتاد
حقیقت کفر در ایمانم افتاد
چو عشق روی تو دیدار بنمود
مرا آنجا دَرِ اسرار بگشود
چو عشق روی تو آمد مرا دید
رهائی دادم از پندار تقلید
چو عشق روی تو جانان نمودم
از آن هر لحظه من برهان نمودم
چو عشق روی تو خورشید جان بود
مرا اینجا دَرِ اسرار بگشود
نمیدانست کس عشق تو جانا
ز من شد بعد از این در جمله پیدا
ز من پیدا شد اسرار یقینت
که من بودم در اینجا پیش بینت
ز من شد فاش اینجا کل اسرار
که از عشق تو کردم کلّ دیدار
چنان در جان عطّاری بمانده
که همچون نافه اسراری بمانده
دماغم شد معطّر مست گشته
از اوّل نیست بود و هست گشته
کنون سر باتو سر با تو دارم
که هستی در حقیقت غمگسارم
سرو کارم کنون سوی تو افتاد
که خر با بار در کوی تو افتاد
معطّر کردهٔ آفاق جمله
بتو ذرّات شد مشتاق جمله
معطّر کردهٔ آفاق از بوی
سلاسل بستهٔ عشاق از موی
بموئی بستهٔ بر پای جانها
بهر حرفی است مر شرح وبیانها
هر آنکو جز رضای جانت جوید
بجز مر دفتر و دیوانت جوید
بماند تا ابد بسته در این پای
نیارد وقت بیشک جای بر جای
هر آنکو پای غم او را بشادی
ز غم افتاد اندر سوی شادی
ابی غم شد هر آنکو برد فرمان
ترا ور نه فتاد او سوی زندان
ز زندانِ تو کی یابد رهائی
که از خود یابد اینجاگه جدائی
بود طالب کسی کو راز بیند
در اینجا دید شرعت باز بیند
به نسپارد ره شرع تو اینجا
نداند اصل با فرع تو اینجا
سپارد راه آنکو در طریقت
رساند دید تو اندر حقیقت
تو اینجا رهنمای واصلانی
تو بنهادی اساس و هم تو دانی
ره شرعت سپردم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
ره شرعت سپردم گاه و بیگاه
ز جان گفتم ز دل استغفراللّه
ره شرعت سپردم این زمان من
نهادم در برت کون و مکان من
همه در تست و در عین وصالی
چرا افکنده خود را در وبالی
همه در تست بردار این گمان را
که تا بیشک یکی بینی عیان را
همه در تست یک دم در یقین شو
یکی بنگر بدیده اوّلین شو
همه در تست بردار این حجابت
که در یکی نباشد این حسابت
همه در تست اوّل بین و آخر
در این صورت همی گویم بظاهر
همه در تست ای اوّل ندیده
ز دید وصل او نامی شنیده
همه در تست و تو اندر وصالی
نه نقصانی که دائم در کمالی
توئی لیکن گمانت در گرفته
زهر شرحی بیانت درگرفته
گمانت آنچنان اینجا نمودست
که هر لحظه دو صد غوغا نمودست
گمانت آنچنان بگرفت در بند
که از اسرارت اینجاگه بیفکند
گمانت آنچنان محبوس دارد
که این در بر تو کل بدروس دارد
گمان بردار تا یابی یقین باز
دل و جان و سرت اندر یقین باز
گمان بردار ای بیچون جمله
که خواهی ریخت اینجا خون جمله
گمان بردار ای بنموده خود را
فکنده تهمتی در نیک و بد را
گمان بردار تا خود باز بینی
مشو گنجشگ تا شهباز بینی
گمان بردار و واصل شو چو آن پیر
که اندر وصل اینجا نیست تدبیر
گمان بردار ای عین العیان تو
دگر کن شرح و دیگر در بیان تو
گمان بردار چو سلطان عشقی
فتاده در پی برهان عشقی
فتاده این زمان اندر وصالی
چرا اندر پی رنج و وبالی
حقیقت بین و بگذر از همه باز
وجود خویش را اندر همه باز
حقیقت بین تو در عین شریعت
شریعت خود بدان بیشک حقیقت
حقیقت شرع دان و بگذار از وی
طبیعت فرع دان و بگذر از وی
حقیقت بیشکی چون راه داری
در او دیدار روی شاه داری
حقیقت بیشکی ذاتست بنگر
در او مر عین آیاتست بنگر
حقیقت جمله مردان یافتستند
در او از جان و دل بشتافتستند
حقیقت راز بیچونست دریاب
یکی دریای پر خونست بشتاب
حقیقت واصلان دریافت دیدند
ز بود خود ببود کل رسیدند
حقیقت هر که بسپارد در اینجا
حجاب از پیش بردارد در اینجا
حقیقت هرکه اینجا باز یابد
اناالحق گوید و حق باز یابد
حقیقت هر که اینجا یافت درخود
برش یکسان نماید نیک یا بد
تو اندر منزل و منزل نیای
توئی در منزل اینجا راه کرده
حقیقت عزم دید شاه کرده
تو اندر منزل و منزل ندانی
توئی جان و دل من دل ندانی
تو اندر منزلی ره کرده ای دوست
چنان مانده بتن در پرده ای دوست
تو اندر منزل و نادیده دیدار
شده در منزل جان ناپدیدار
تو اندر منزل و و جائی بمانده
ولی در خویش تنهائی بمانده
تو اندر منزلی و وصل دیده
حقیقت عین ذات اصل دیده
تو اندر منزلی در نزد آن ماه
چگویم چون نهٔ از راه آگاه
تو اندر منزلی سرگشتهٔ خود
میان خاک و خون آغشتهٔ خود
تو اندر منزلی ای دل بماندی
بُدی سالک کنون واصل بماندی
تو اندر منزل وصل خدائی
نظر کن باز کز اصل خدائی
تو اندر منزل جانی و جانان
نموده رخ ترا اینجا در اعیان
سوی منزل رسیدستی تو تحقیق
نمییابی و دیدستی تو توفیق
سوی منزل رسیدی از سوی درد
فتادستی در این منزل کنون فرد
سوی منزل رسیدستی نظر کن
ز دید جان و دل خود را خبر کن
سوی منزل رسیدستی و یاری
بدان خوشباش چون با غمگساری
سوی منزل رسیدستی در آفاق
هنوز اندر رهند مر جمله عشاق
سوی منزل ز دید حق رسیدی
جمال حق در این منزل بدیدی
در این منزل وصالت دست دادست
خر و بارت سوی منزل فتادست
در این منزل زدی بیشک قدم تو
که تادر منزلی عین عدم تو
رسیدی ای دل و کامی ندیدی
ز منزل تو یقین نامی شنیدی
رسیدی در سوی منزل ندیدی
مراد خویشتن حاصل ندیدی
رسیدی سوی منزل بی سر وجان
از آنگشتی تو چون خورشید تابان
بیاب ای دوست وصل دوست در دل
که اینجا منزلست و نیست منزل
بمنزل چون رسیدی وصل دریاب
زمانی کرد بیدارت از این خواب
بمنزل چون رسیدی همچو مردان
حقیقت خوش نشین با دوست شادان
در این منزل که جانها ره نبردند
هم اندر منزل افتادند و مردند
تو ره بردی و خواهی مرد اینجا
ندانم تا چه خواهی برد اینجا
تو اندر منزلی تا چند گوئی
تو اکنون بیدلی تا چند جوئی
بگو تا چند جوئی منزل یار
که آخر برگشائی مشکل یار
بگو تا چند جوئی منزل ای دوست
که تو در منزلی و منزلت اوست
تو اندر منزلی، اندر منازل
چگویم چون نداری دیدن دل
دل وجان اندر این منزل بماندست
میان نار و ریح و گل بماندست
چنانش آب افکنده بسیلاب
کز اینجا میبرد آنجا باشتاب
چو گردابست دریا از پس و پیش
مرو بیرون زمنزل ای دل ریش
جزیره داری و منزل همین است
ترا منزل ترا عین الیقین است
کناری یافتی اندر کناره
کنی در بحر استسقا نظاره
بمنزل در رسیدستی کنون تو
حقیقت داری اینجا رهنمون تو
حقیقت رهنمون جانت باشد
که اینجا دردت دور ماندت باشد
تو جان خود چنان آسان گرفتی
از آن مانده کنون اندر شگفتی
تو جان خود مده آسانت ازدست
که جان با جان جان دیدست و پیوست
چو جان ره برده است و راه دیدست
در این منزل وصال شاه دیدست
ز جان بگذر که جان از تو گذشتست
حقیتق سیر اشیا در نوشتست
دل و جان با تو پیوستست دائم
بذات جان جان پیوسته قائم
شده در تو تو اندر جان و دل گم
که این قطره بمن بحرست قلزم
نگاهی کن تو در جان حقیقی
که با او زان سر اینجاگه رفیقی
رفیقی کردهٔ با جان از آن سر
ندانی چون کنم این سر تو رهبر
رفیقی کردهٔ با جان در اینجا
در اینجا آمدی ای جان از آنجا
رفیقی کردهٔ با جان ندانی
حرامت باد اگر غافل بمانی
فروبست و ندانستی ورا تو
ابا او کردهٔ اینجا جفا تو
رفیقی کردهٔ با جان خود تو
از او غافل شده در نیک و بد تو
رفیقی کردهٔ با جان با جان حقیقت
رهائی کن ورا اینجا طبیعت
رفیقی کردهٔ با جان تو از ذات
رسیدستی کنون در قرب ذرّات
رفیقی کردهٔ با جان ز آنجا ابا تو
رها کردی تو بار خویش نیکو
ندانی ای ترا مجروح مانده
که ماندستی تو خود بیروح مانده
وصالت دست آسان بود داده
ولکین ماند از مرکب پیاده
وصالت دست آسان بود در دست
ولکین عشق پیوند تو بگسست
وصال یار اینجا دیده بودی
حقیقت پای تا سر دیده بودی
کسی هرگز کند این کان تو کردی
از آن افتاده در اندوه ودردی
ندانستی ترا معذور دارم
کنم نزدیکت و نی دور دارم
بده انصاف ای دل اندر اینجا
که گردی عاقبت واصل در اینجا
بده انصاف ای از خود رمیده
کنون بگشای اینجا مر دو دیده
بده انصاف ای دل در حقیقت
طریقت کن تو از عین طریقت
بده انصاف جان ای راز دیده
که یاری اندر آخر باز دیده
بده انصاف و اندر وی فنا شو
در او مستغرق عین بقا شو
بده انصاف و شو در عالم جان
تو بیش از پیش مر خود را مرنجان
بده انصاف کاکنون یار دیدی
یقین بیزحمت اغیار دیدی
بده انصاف ای جان و جهان را
که وصلش یافتستی رایگان را
بده انصاف تو در عالم عشق
که دیدی بار دیگر آدم عشق
بده انصاف و اندر خود یقین بین
تو ذات اوّلین و آخرین بین
بده انصاف چون گشتی تو خورشید
که خواهی ماندنی بی سایه جاوید
بده انصاف و بنگر راز جانان
یقین انجام و با آغاز جانان
تو چون در کل رسیدی جزو بگذار
تو چون در جای رسیدی عضو بگذار
تو چون در کل رسیدی راز بنگر
ز خود انجام و هم آغاز بنگر
همه در تست ای نادیده اسرار
وجود تست اندر عین پندار
همه در تست و تو اندر گمانی
از آن اسرار من اینجا ندانی
همه در تست و تو اندر همه گم
همه چون قطره و تو عین قلزم
همه در تست و تو درخود حجابی
فتاده در پی نقش و حسابی
همه در تست و پندارست صورت
دمادم اوفتی اندر کدورت
همه در تست و تو عین صفاتی
چرا غافل ز دید نور ذاتی
همه در تست وز تست این همه راز
نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز
همه در تست هیچی نیست اینجا
بجز تو هیچ و هیچی نیست اینجا
عطارد گر دبیرست و توانا
قلم در دست و اندر راز دانا
شده نادان او در کلّ احوال
بسوزد چند بار اندر مه و سال
ز سهم سیف او مریخ لالست
فتاده زار دائم در وبالست
تمات کوکبان چرخ گردون
شوند از عشق او گردان و در خون
زهی بگذشته از افلاک و انجم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
زهی کرده غلام و چاکر تو
مه و خورشید بیشک ناظر تو
توئی اصل ای نمود سرّ اسرار
زمانی برقع از دلدار بردار
توئی میر و توئی خسرو تو سلطان
توئی جسم و توئی جان و تو جانان
ترا زیبد بعالم پادشاهی
که جزو و کل رسولا پادشاهی
ترا زیبد بزرگی ای سرافراز
که خواهد دیدن از تو عزّت و ناز
توئی زیبد که سلطانی کنی تو
بت کُفّار اینجا بشکنی تو
ترا زیبد که داری سرّ بیچون
نهی شرع و اساست بیچه و چون
ترا زیبد رسولی در میانه
که عزّو رفعتت شد جاودانه
ترا زیبد که داری معجز اینجا
همه بر درگه تو عاجز اینجا
ترا زیبد که گردانی قمر را
دو نیمه در بر اهل نظر را
ترا زیبد که آهو خواست زنهار
ز تو ای سیّد دانای جبّار
ترا زیبد که فخر تست آفاق
همه اندر دوئی تو در میان طاق
زهی طاق دو ابروی تو محراب
بر محراب تو جان رفته در خواب
توئی شاه و همه اینجا غلامت
بکرده گوش در سوی پیامت
بتو روشن شده آفاق یکسر
بتو اینجا یقین مشتاق یکسر
بتو روشن شده این راه تاریک
نهادستی اساس شرع باریک
از آن موئی در این معنی نگنجد
دل و جان نزد شرعت خود چه سنجد
ره شرع تو هر کو یافت کل شد
در اینجا بیشکی بی عیب و ذل شد
ره شرع تو بود انبیا بود
ولی همچون تو کس این بود ننمود
تو بنمودی رخ و شد آشکاره
قمر هر ماه میگردد دو پاره
شود نیمی کم و نیمی پدیدار
دگر آن نیم دیگر ناپدیدار
شود در پیش خورشید جمالت
حقیقت باز شد سوی وصالت
وصالت جمله جویانند اینجا
همه ذرّات پویانند اینجا
وصالت یافت آنکو سر ببازید
بجان خویشتن اینجا ننازید
وصالت یافت آن کو تن برانداخت
وجود خویشتن چون شمع بگداخت
وصالت یافت آنکو شد فنا باز
تراینجا بدید اندر بقا باز
وصالت یافت اینجا آنکه دل شد
وگرنه پیش ذات تو خجل شد
وصالت یافت آنکو دید رویت
بود دائم غلام و خاک کویت
وصالت یافت کز خود شد جدائی
رسید آنگاه در عین خدائی
وصالت یافت اینجا هرکه جان شد
بنزد روی تو از خود نهان شد
وصالت یافت کو ذات تو باشد
حقیقت عین آیات تو باشد
وصالت یافت آنکو شرع بگزید
رسید از دید تو در دیدن دید
وصالت گر بیابد ره ندیده
که او باشد دل آگه ندیده
نداند راه سوی تو دل و جان
بماند تا ابد در عین زندان
وصالت یافت مر این جان عطّار
از آن شد او ز بحر تو گهربار
چنان اندر وصالت راه دیدست
که خود را بی توئی ای شاه دیدست
چنان در عشق اینجا در فشاند
در آخر پیش ذاتت سر فشاند
ندارد هیچ چیزی جز سر تو
چو خاک افتاد مسکین بر در تو
در تو دارد و هر کس ندارد
جز از تو رو ز پیش و پس ندارد
تو چون در ماندگان را دستگیری
سزد گر بندهٔ خود را پذیری
رهانی مرد را زین گفتن پر
اگرچه ریخت از بحرِ دلش دُر
ز وصل تو جهان مجروح ماندست
که جانش رفت در وی روح ماندست
ز وصل تو نمودش کن نمودار
حجابش بیشکی از پیش بردار
چو میدانی که هست او خود غلامت
بگفت او باز با هر کس پیامت
پیامت گفت اینجا جمله سرباز
در آخر پیش رویت گشت سرباز
چنان گفتست راز تو حقیقت
همه در سرّ مکشوف شریعت
ابا تو گفت هم از تو شنیده
ز بهر تو بخاک و خون طپیده
توئی پیغامبران را شاه و سرور
نگه کن در دل عطّار بنگر
نگه کن عقل تو عقل جهانی
حقیقت مهتر آخر زمانی
ز تو آدم شرف دارد ز بودش
که بُد نوری ز ذاتت در وجودش
بتو آدم حقیقت یافت جانان
تو بودی مر ورا پیدا و پنهان
بتو آدم نمود انبیا شد
که صافی گشت و بر صدق و صفا شد
بتو نوح از دوعالم شد نهانی
که پیش تست بیشکّی معانی
بتو پیدا تمامت انبیااند
بتو اعیان حقیقت اولیااند
توئی مهتر توئی بهتر چگویم
که در میدان شرع تو چو گُویم
بسی چوگان عشقت خوردهام من
از آن در عشق تو خو کردهام من
چنان من دوست دارم یاورانت
چنانم زار اینجا در عیانت
که میبینم ترا اندر دل خود
حقیقت کردهام من حاصل خود
بتو شادم بتو آباد مانده
بتو پیوستهام آباد مانده
تو میدانی دوای دردم ای دوست
که مجروح و عجب رو زردم ای دوست
تو میدانی دوای درد عطّار
دوا کن بخش او را کم کن آزار
چنان عطّار در درد تو بگداخت
بآخر یافت راحت بس سرافراخت
دوای درد عشاق جهانی
دوای عاشقان هم خود تو دانی
دوا کن این دل درمانده ای جان
که همچون حلقه بر در مانده این جان
دوا کن این دل حیران بمانده
که چون چرخست سرگردان بمانده
دوا کن این دل افتاده از دست
وگرنه زیر پای غم شود پست
دوا کن این دل مجروح و افگار
که دیدست او زعشقت رنج و تیمار
دوا کن این دل مسکین مجروح
مر او را قوّت آور در سوی روح
دوا کن ای طبیب کاردیده
دلم زیرا که هست آزار دیده
از آن جام محبّت زانکه خوردی
بمن آور از آن جام تو دردی
ز دُرد جام خود دردم شفا ده
دلم از رنگ نقش خود صفا ده
ز درد عشقت ای جانان جمله
شدم رنجور ای درمان جمله
دمادم میخورم خون دل خویش
ندارم هیچ جز تو حاصل خویش
مرا حاصل توئی درد و اندوه
برون آور مرا از بار این کوه
بزیر بار کوه عشق ماندم
بجای آب خون از دیده رانم
ز بهر وصل تو اندر فراقم
بدیدار خوش تو اشتیاقم
چنانست ای مه خورشید تابان
که چون ذرّه سوی خورشید تابان
چنانست این دل درمانده در غم
که چیزی جز تو نیست او را یقین هم
توئی درد و توئی اکنون دوایم
ز بیش اندازه بنمائی جفایم
چنانم شد فنا دل در ره تو
که اوّل بود اینجا آگه تو
کنونش عقل شد در عشقت ای جان
کند هر لحظه اینجا شرح و برهان
ز تو دارد ز تو اینجای گوید
وصال روی تو اینجای جوید
چنان در شرح محبوسِ تو شد دل
کز آن در عاقبت شد عشق حاصل
چو عشق روی تو اندر سرم بود
حقیقت عشق تو هم رهبرم بود
چو عشق روی تو آمد در این جان
حقیقت فاش گفتم راز جانان
چو عشق روی تو در جانم افتاد
حقیقت کفر در ایمانم افتاد
چو عشق روی تو دیدار بنمود
مرا آنجا دَرِ اسرار بگشود
چو عشق روی تو آمد مرا دید
رهائی دادم از پندار تقلید
چو عشق روی تو جانان نمودم
از آن هر لحظه من برهان نمودم
چو عشق روی تو خورشید جان بود
مرا اینجا دَرِ اسرار بگشود
نمیدانست کس عشق تو جانا
ز من شد بعد از این در جمله پیدا
ز من پیدا شد اسرار یقینت
که من بودم در اینجا پیش بینت
ز من شد فاش اینجا کل اسرار
که از عشق تو کردم کلّ دیدار
چنان در جان عطّاری بمانده
که همچون نافه اسراری بمانده
دماغم شد معطّر مست گشته
از اوّل نیست بود و هست گشته
کنون سر باتو سر با تو دارم
که هستی در حقیقت غمگسارم
سرو کارم کنون سوی تو افتاد
که خر با بار در کوی تو افتاد
معطّر کردهٔ آفاق جمله
بتو ذرّات شد مشتاق جمله
معطّر کردهٔ آفاق از بوی
سلاسل بستهٔ عشاق از موی
بموئی بستهٔ بر پای جانها
بهر حرفی است مر شرح وبیانها
هر آنکو جز رضای جانت جوید
بجز مر دفتر و دیوانت جوید
بماند تا ابد بسته در این پای
نیارد وقت بیشک جای بر جای
هر آنکو پای غم او را بشادی
ز غم افتاد اندر سوی شادی
ابی غم شد هر آنکو برد فرمان
ترا ور نه فتاد او سوی زندان
ز زندانِ تو کی یابد رهائی
که از خود یابد اینجاگه جدائی
بود طالب کسی کو راز بیند
در اینجا دید شرعت باز بیند
به نسپارد ره شرع تو اینجا
نداند اصل با فرع تو اینجا
سپارد راه آنکو در طریقت
رساند دید تو اندر حقیقت
تو اینجا رهنمای واصلانی
تو بنهادی اساس و هم تو دانی
ره شرعت سپردم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
ره شرعت سپردم گاه و بیگاه
ز جان گفتم ز دل استغفراللّه
ره شرعت سپردم این زمان من
نهادم در برت کون و مکان من
همه در تست و در عین وصالی
چرا افکنده خود را در وبالی
همه در تست بردار این گمان را
که تا بیشک یکی بینی عیان را
همه در تست یک دم در یقین شو
یکی بنگر بدیده اوّلین شو
همه در تست بردار این حجابت
که در یکی نباشد این حسابت
همه در تست اوّل بین و آخر
در این صورت همی گویم بظاهر
همه در تست ای اوّل ندیده
ز دید وصل او نامی شنیده
همه در تست و تو اندر وصالی
نه نقصانی که دائم در کمالی
توئی لیکن گمانت در گرفته
زهر شرحی بیانت درگرفته
گمانت آنچنان اینجا نمودست
که هر لحظه دو صد غوغا نمودست
گمانت آنچنان بگرفت در بند
که از اسرارت اینجاگه بیفکند
گمانت آنچنان محبوس دارد
که این در بر تو کل بدروس دارد
گمان بردار تا یابی یقین باز
دل و جان و سرت اندر یقین باز
گمان بردار ای بیچون جمله
که خواهی ریخت اینجا خون جمله
گمان بردار ای بنموده خود را
فکنده تهمتی در نیک و بد را
گمان بردار تا خود باز بینی
مشو گنجشگ تا شهباز بینی
گمان بردار و واصل شو چو آن پیر
که اندر وصل اینجا نیست تدبیر
گمان بردار ای عین العیان تو
دگر کن شرح و دیگر در بیان تو
گمان بردار چو سلطان عشقی
فتاده در پی برهان عشقی
فتاده این زمان اندر وصالی
چرا اندر پی رنج و وبالی
حقیقت بین و بگذر از همه باز
وجود خویش را اندر همه باز
حقیقت بین تو در عین شریعت
شریعت خود بدان بیشک حقیقت
حقیقت شرع دان و بگذار از وی
طبیعت فرع دان و بگذر از وی
حقیقت بیشکی چون راه داری
در او دیدار روی شاه داری
حقیقت بیشکی ذاتست بنگر
در او مر عین آیاتست بنگر
حقیقت جمله مردان یافتستند
در او از جان و دل بشتافتستند
حقیقت راز بیچونست دریاب
یکی دریای پر خونست بشتاب
حقیقت واصلان دریافت دیدند
ز بود خود ببود کل رسیدند
حقیقت هر که بسپارد در اینجا
حجاب از پیش بردارد در اینجا
حقیقت هرکه اینجا باز یابد
اناالحق گوید و حق باز یابد
حقیقت هر که اینجا یافت درخود
برش یکسان نماید نیک یا بد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید
یکی از بایزید این باز پرسید
که اینجاگه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تامن خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که درتن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هردو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم دورنت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دو بینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او راکی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بیخویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بیخویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بیخویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بیخویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بیخویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درونِ دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که ازدیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیدهٔ دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او دردید آمد
از آن در جمله نوردیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون
درون دیدهاش در دیده میبین
تو دیدارش یقین دیده میبین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلّی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیدهٔ خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الّا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلّی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار در دیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطهٔ خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطهٔ خالش هویداست
ز بهر اوهزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست وهم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن این زمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیدهٔ تو
از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجاگاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سِر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیدهٔ خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که ازوی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنّت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرّات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجاخبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلّی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور وغوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریابی این راز
که در خوابت نباشد چشمها باز
تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش
که هستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو درخوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریابی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیدهٔ جانت نظر کن
دلت از دیدهٔ جانت خبر کن
جمال دیدهٔ جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت
که اینجاگاه او دید خدا یافت
اگرچه نور دیده هست بر سر
ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر
ز نور دیدهٔ جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیدهٔ جانت منوّر
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیدهٔ جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرّات
که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جملهٔ کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جُمله
که در روضه نظر دارد ز جُمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطّار
که او راکل همی بینم خبردار
بچشم جانِ خود چون ره نمودم
در اینجاگه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت
حقیقت او زنور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل وجانت در اینجا بازیابی
ز نور مصطفی بین هرچه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که میبیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نصّ و برهان
دل عطّار از او آگاه آمد
که اینجاگاه دید شاه آمد
دل عطّار از او اینجا خبر یافت
یقین مرنور پاکش در نظر یافت
دل عطّار از او اسرار برگفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطّار اینجاگاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطّار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرّم خبردار
دل عطّار در دریای خون است
در این دریا یقین او رهنمون است
دل عطّار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطّار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمّد حاصل آمد
دل عطّار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطّار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطّار از او افشاند جوهر
حقیقت اندر این دریای اخضر
دل عطّار در سرّ جواهر
محمّد بود اندر جمله ناظر
محمّد در دل عطّار جانست
از آن عطّار اسرار نهانست
محمّد در دل عطّار بود است
که درجانش جمال جان نمود است
دل عطّار در بود محمد(ص)
یقین اسرار منصور و مؤیّد
بنور اوشدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سرّ دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بَرِ من زد چو حلّاج
دم حلاّج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاّج اینجاگه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمّد رخ نمودم آخر کار
نمودم اندر اینجا سرّ اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلّی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کآن مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد روز و شب درخواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل وجان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در این راه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلّی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلّی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجاگه رسد باز
در اینجاگه ابی صورت شود باز
ایا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تودلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی میندانی
که بیشک از خدا هردو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات وخبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزّه دان تو او را از طبیعت
که بنمایدترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گرخبر دارد از آن دید
یکی بین هر دوعالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جاگه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن
که اینجاگه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تامن خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که درتن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هردو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم دورنت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دو بینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او راکی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بیخویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بیخویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بیخویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بیخویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بیخویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درونِ دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که ازدیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیدهٔ دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او دردید آمد
از آن در جمله نوردیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون
درون دیدهاش در دیده میبین
تو دیدارش یقین دیده میبین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلّی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیدهٔ خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الّا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلّی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار در دیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطهٔ خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطهٔ خالش هویداست
ز بهر اوهزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست وهم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن این زمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیدهٔ تو
از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجاگاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سِر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیدهٔ خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که ازوی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنّت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرّات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجاخبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلّی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور وغوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریابی این راز
که در خوابت نباشد چشمها باز
تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش
که هستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو درخوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریابی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیدهٔ جانت نظر کن
دلت از دیدهٔ جانت خبر کن
جمال دیدهٔ جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت
که اینجاگاه او دید خدا یافت
اگرچه نور دیده هست بر سر
ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر
ز نور دیدهٔ جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیدهٔ جانت منوّر
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیدهٔ جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرّات
که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جملهٔ کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جُمله
که در روضه نظر دارد ز جُمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطّار
که او راکل همی بینم خبردار
بچشم جانِ خود چون ره نمودم
در اینجاگه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت
حقیقت او زنور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل وجانت در اینجا بازیابی
ز نور مصطفی بین هرچه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که میبیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نصّ و برهان
دل عطّار از او آگاه آمد
که اینجاگاه دید شاه آمد
دل عطّار از او اینجا خبر یافت
یقین مرنور پاکش در نظر یافت
دل عطّار از او اسرار برگفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطّار اینجاگاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطّار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرّم خبردار
دل عطّار در دریای خون است
در این دریا یقین او رهنمون است
دل عطّار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطّار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمّد حاصل آمد
دل عطّار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطّار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطّار از او افشاند جوهر
حقیقت اندر این دریای اخضر
دل عطّار در سرّ جواهر
محمّد بود اندر جمله ناظر
محمّد در دل عطّار جانست
از آن عطّار اسرار نهانست
محمّد در دل عطّار بود است
که درجانش جمال جان نمود است
دل عطّار در بود محمد(ص)
یقین اسرار منصور و مؤیّد
بنور اوشدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سرّ دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بَرِ من زد چو حلّاج
دم حلاّج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاّج اینجاگه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمّد رخ نمودم آخر کار
نمودم اندر اینجا سرّ اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلّی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کآن مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد روز و شب درخواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل وجان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در این راه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلّی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلّی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجاگه رسد باز
در اینجاگه ابی صورت شود باز
ایا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تودلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی میندانی
که بیشک از خدا هردو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات وخبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزّه دان تو او را از طبیعت
که بنمایدترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گرخبر دارد از آن دید
یکی بین هر دوعالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جاگه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در اصل ذات فرماید
کنون عطّار گفتی جوهر ذات
حقیقت بود کل با جمله ذرّات
نمودی واصل هر دوجهانی
یقین شد این زمان چون جانجانی
تو منصوری کنون یک بین شو از ذات
نظر میکن تو اندر کلّ ذرّات
تو منصوری اگر آگاه عشقی
حقیقت دان که بیشک شاه عشقی
تو منصوری چرا در خود نه بینی
همه خود بین اگر صاحب یقینی
تو منصوری نظر در خویشتن کن
حقیقت یک نظر در جان و تن کن
تن تو واصلست و می ندانی
که اینجاگه حقیقت جان جانی
تن تو واصلست ای کار دیده
در اینجاگه حقیقت باز دیده
تن تو واصلست و وصل دیدی
بسی گفتیم اکنون اصل دیدی
حقیقت چند خواهی گفت عطّار
چومیدانی که هستی کل خبردار
بسی میگوئی ودیگر چه جوئی
کنون چون واصلی تا چند گوئی
بسی میگوئی و دُر میفشانی
حقیقت اندر این بحر معانی
بسی میگوئی از وصل تجلّی
حقیقت دیدهٔ دیدار مولی
بسی میگوئی از اصل عیانت
بسی ماندست هم شرح و بیانت
بسی میگوی از اصل شهنشاه
که دیدست این زمان همچون تو آگاه
بسی میگوئی از وصل نمودار
توئی بیشک یقین در کلّ اسرار
بسی میگوئی از وصل و تو وصلی
حقیقت تو چو بود بود اصلی
تو اصلی این زمان در کل اشیاء
درون جزو و کل پنهان و پیدا
تو اصلی لیک هر لحظه تو در اصل
یقین دیدار خود یابی تو در وصل
تو اصل ذاتی امّا این زمانت
حقیقت یافته عین مکانت
تو اصل ذاتی و موجود هستی
گهی دین داری و گه بت پرستی
تو اصل ذاتی امّا کعبهٔ دل
بدیدی و شدت مقصود حاصل
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی وعین صفاتی
در اینجا یافته اعیان ذاتی
تو اصل ذاتی و در سرّ بیچون
بسی دُرها فشاندی بیچه و چون
تو اصل ذاتی و در کوْن گشتی
کنون اندر مکان آگاه گشتی
تو اصل جانی و جانان جانها
ترا مکشوف شد عین العیانها
تو اصل ذاتی و واصل دراینجا
چنین اسرارها حاصل در اینجا
تو اصل ذات و ذات اندر تو موجود
حقیقت یافتی دیدار معبود
تو اصل ذات و ذاتاندر تو پیدا
حقیقت روشنت شد جمله اشیا
تو اصل ذات وذات اندر همه گم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
تو اصل ذات وذات اندر تو دیدار
تو هم پیدا شده هم ناپدیدار
تو اصل ذات و ذات اندر تو جانست
تنت پیدا و جانت کل نهانست
تو اصل ذات وذات اندر تو دل شد
حقیقت جان جانت جان و دل شد
تو اصل ذات و ذات تست اعیان
ز ذات تست چندین نصّ و برهان
ز ذات تست چندین سرّ اسرار
که میآید جواهرها پدیدار
ز ذات تست چندین جوهر عشق
ترا امروز بیشک گوهر عشق
ز ذات تست چندین دُرّ و جوهر
که تو افشاندهٔ بیحدّ و بیمر
ز ذات تست چون جوهر فشاندی
نمودی اندر این سرها نماندی
چه ذاتست اینکه داری کس ندارد
یکی پیداست پیش و پس ندارد
چه ذاتست اینکه داری کس ندیدست
کسی انجام نی خود کس شنیدست
چه ذاتست اینکه گوهر بار آمد
بیانت خوشتر از هر بار آمد
چه ذاتست اینکه موجود یقین است
گهی کفر است و گاهی عین دین است
چه ذاتست اینکه چون رخ مینماید
حقیقت بود خود خود میرباید
چه ذاتست اینکه یکی در یکی است
همه عطّار اینجا بیشکی است
در اینجا ذات من اندر صفاتم
حقیقت مانده در دیدار ذاتم
در اینجا ذات من رازم ندیده
در او انجام آغازم ندیده
حقیقت بود کل با جمله ذرّات
نمودی واصل هر دوجهانی
یقین شد این زمان چون جانجانی
تو منصوری کنون یک بین شو از ذات
نظر میکن تو اندر کلّ ذرّات
تو منصوری اگر آگاه عشقی
حقیقت دان که بیشک شاه عشقی
تو منصوری چرا در خود نه بینی
همه خود بین اگر صاحب یقینی
تو منصوری نظر در خویشتن کن
حقیقت یک نظر در جان و تن کن
تن تو واصلست و می ندانی
که اینجاگه حقیقت جان جانی
تن تو واصلست ای کار دیده
در اینجاگه حقیقت باز دیده
تن تو واصلست و وصل دیدی
بسی گفتیم اکنون اصل دیدی
حقیقت چند خواهی گفت عطّار
چومیدانی که هستی کل خبردار
بسی میگوئی ودیگر چه جوئی
کنون چون واصلی تا چند گوئی
بسی میگوئی و دُر میفشانی
حقیقت اندر این بحر معانی
بسی میگوئی از وصل تجلّی
حقیقت دیدهٔ دیدار مولی
بسی میگوئی از اصل عیانت
بسی ماندست هم شرح و بیانت
بسی میگوی از اصل شهنشاه
که دیدست این زمان همچون تو آگاه
بسی میگوئی از وصل نمودار
توئی بیشک یقین در کلّ اسرار
بسی میگوئی از وصل و تو وصلی
حقیقت تو چو بود بود اصلی
تو اصلی این زمان در کل اشیاء
درون جزو و کل پنهان و پیدا
تو اصلی لیک هر لحظه تو در اصل
یقین دیدار خود یابی تو در وصل
تو اصل ذاتی امّا این زمانت
حقیقت یافته عین مکانت
تو اصل ذاتی و موجود هستی
گهی دین داری و گه بت پرستی
تو اصل ذاتی امّا کعبهٔ دل
بدیدی و شدت مقصود حاصل
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی وعین صفاتی
در اینجا یافته اعیان ذاتی
تو اصل ذاتی و در سرّ بیچون
بسی دُرها فشاندی بیچه و چون
تو اصل ذاتی و در کوْن گشتی
کنون اندر مکان آگاه گشتی
تو اصل جانی و جانان جانها
ترا مکشوف شد عین العیانها
تو اصل ذاتی و واصل دراینجا
چنین اسرارها حاصل در اینجا
تو اصل ذات و ذات اندر تو موجود
حقیقت یافتی دیدار معبود
تو اصل ذات و ذاتاندر تو پیدا
حقیقت روشنت شد جمله اشیا
تو اصل ذات وذات اندر همه گم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
تو اصل ذات وذات اندر تو دیدار
تو هم پیدا شده هم ناپدیدار
تو اصل ذات و ذات اندر تو جانست
تنت پیدا و جانت کل نهانست
تو اصل ذات وذات اندر تو دل شد
حقیقت جان جانت جان و دل شد
تو اصل ذات و ذات تست اعیان
ز ذات تست چندین نصّ و برهان
ز ذات تست چندین سرّ اسرار
که میآید جواهرها پدیدار
ز ذات تست چندین جوهر عشق
ترا امروز بیشک گوهر عشق
ز ذات تست چندین دُرّ و جوهر
که تو افشاندهٔ بیحدّ و بیمر
ز ذات تست چون جوهر فشاندی
نمودی اندر این سرها نماندی
چه ذاتست اینکه داری کس ندارد
یکی پیداست پیش و پس ندارد
چه ذاتست اینکه داری کس ندیدست
کسی انجام نی خود کس شنیدست
چه ذاتست اینکه گوهر بار آمد
بیانت خوشتر از هر بار آمد
چه ذاتست اینکه موجود یقین است
گهی کفر است و گاهی عین دین است
چه ذاتست اینکه چون رخ مینماید
حقیقت بود خود خود میرباید
چه ذاتست اینکه یکی در یکی است
همه عطّار اینجا بیشکی است
در اینجا ذات من اندر صفاتم
حقیقت مانده در دیدار ذاتم
در اینجا ذات من رازم ندیده
در او انجام آغازم ندیده
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه
ز دانائی یکی پرسید کای پیر
همی گوئی همیشه سرّ تفسیر
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکتههای بکر راندن
شب و روز است تحصیل تو از جان
که میگوئی حقیقت سرّ جانان
حقیقت واصلت دانم در اینجا
یقین سر حاصلت دانم در اینجا
در این تفسیرهای راز دیده
بگوئی نکتهٔ کان بازدیده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا برگوی تا زان باز دانم
دمی آن پیر شد خاموش بس گفت
بنزد او یکی درّی عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجاگاه دیدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسیر
از آن افتادم اینجا در تف و سیر
حجابم بود هر چیزی که خواندم
در آخر من بهر چیزی بماندم
حجابم بود اینجا هر چه دیدم
گذشتم از همه در جان رسیدم
ز جان در جان جان این دم شد باز
کنون در عشقم اینجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشی
خموشی پیشه کن گر می بنوشی
وصال اندر خموشی باز دیدم
شدم خاموش آنگه راز دیدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اینجا رخ از پرده عیانم
وصال اندر خموشی یافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتستم
خموشی پیشه کن گر وصل خواهی
همی یکی نگر گر اصل خواهی
خموشی پیشه کن گر کاردانی
که بگشاید ترا دُرّ معانی
یکی شو از همه تا وصل یابی
خموشی پیشه کن تا اصل یابی
خموشی وقناعت جمله مردان
گزیدند و رسیدند سوی جانان
خموشی و قناعت کرد واصل
یقین عطّار را تا کرد واصل
ورا دیدار اسرار خدائی
حقیقت ذات پاک مصطفائی
مر او را گشت اینجاگاه پیدا
یقین او را جمال شاه پیدا
خموشی است اندر آخر کار
بوقتی کآید اینجاگاه دلدار
خموشی آخر کارست دانم
اگرچه سرّ اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک دیدم
یکی اندر عیان پاک دیدم
خموشانند اهل عالم خاک
یکی گشته همه در صانع پاک
یکی شد هر که آمد سوی دنیا
بآخر چون بشد از سوی دنیا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
یقین هم نقش آب و گل نماند
همه فانی است دلدار است باقی
بآخر بیشکی یار است صافی
خراباتست گورستان نظر کن
زمانی سوی آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عین آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقیقت ذات پاک اینجا شده هست
چنین گر مؤمنی از راز ایشان
حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان
همه در عین خاک افتاده مجروح
بمانده جملگی بی قوت و بی روح
عرض ماندست ریزان در سوی خاک
رسیده جان ودل در جوهر پاک
همه واصل شده در کارِ خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سرّ بیچون
رسیده سوی جانان بیچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
منی از خویشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا یار دیده
ولکین غصّهٔ بسیار دیده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسیده جملگی تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام دیده
همه آغاز با انجام دیده
همه واصل شده در قربتِ لا
رسیده جملگی در عین الّا
در آن حضرت چنان بود فنااند
که گوئی جملگی عین بقااند
در آن حضرت چنان دیدار دارند
که دائم خویشتن دلداردارند
دمی زین سر فرد اندیش آخر
که چه راهی است بر اندیش آخر
نیندیشی دمی آخر از این راز
که خواهی رفت در سوی عَدَم باز
نیندیشی دمی کاین راز چون است
که آخر جایت اندر خاک و خونست
نیندیشی دمی از سرّ جانان
بهرزه ماندهٔ در خاک نادان
چو جای جملگی آمد سوی خاک
حقیقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردی خبردار
نمیری هرگز اینجاگه خبردار
نمیری گر بمیری از همه تو
شوی در هر دو عالم دمدمه تو
نمیری گر بمیری ازخود و خلق
بگو تا کی چنین زنّار با دلق
نمیری گر بمیری از جهان تو
رسی آنگاه اندر جان جان تو
نمیری گر بمیری از دو عالم
رسی آندم چومن در سر آدم
نمیری گر بمیری زنده گردی
چو خورشید و چو مه تابنده گردی
نمیری گر بمیری از وجودت
نمود از تست این دم بود بودت
نمیری گر یکی گردی در اینجا
حقیقت در یکی مردی در اینجا
چو در یکی است رجعت جمله ذرّات
یقین اندر یکی دریاب این ذات
بجز یکی مبین مانند من تو
که در یکی است مر اصل سخن تو
تو در یکی قدم زن گر توانی
وجودت بر عدم زن گر توانی
تو در یکی قدم زن آخر کار
حجاب خود توئی این پرده بردار
حجاب خود توئی ای مرد غافل
حجب برگیر وانگه گرد واصل
حجاب تو توئی ای مانده اینجا
حقیقت هر سخنها رانده اینجا
حجاب تو توئی بردار از پیش
حجابت در نگر آیینهٔ خویش
در این آئینهٔ دل همچو عطّار
یکی بین و یکی را در نظر دار
مشو غافل از این آیینهٔ دل
کز این آیینه خواهی گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت باید
مبین جان گر همی جانانت باید
اگرچه جان ودل تحقیق یار است
ولی اندیشه اینجا بیشمار است
مکن اندیشه از نابوده اینجا
که مانی ناگهی فرسوده اینجا
مکن اندیشه گر تو کاردانی
یقین باید که جمله یار دانی
مکن اندیشه جز درجان و دل تو
وگرنه باز مانی سوی گِل تو
دلت را کن منوّر همچو خورشید
که تا یابی ز نور عشق جاوید
دل و جانت منوّر کن در اینجا
حقیقت فکر او بردار اینجا
بدان کاین جمله گفتگوی عالم
که میگویند اینجاگه دمادم
اگرچه هر دو پیدااند و پنهان
بمعنی هر دوشان دیدار جانان
بصورت کس جمال جان ندید است
مگر آنکو رخ جانان بدیداست
ز جان جانان توانی یافت کم گوی
در اینجاگه وجود خودعدم گوی
جمال دل کسی اینجا بدید است
حقیقت او ز دل هم ناپدیداست
وجودی داری و قلبی وجانی
حقیقت هر یکی دارند عیانی
وجود تست در پندار دائم
دل وجانت بود پندار دائم
ولیکن دل نظرگاه الهی است
مر او را بر تمامت پادشاهی است
طلبکار است دل را خود که دیدست
که بیشک زان سوی جانان بدیدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقیقت دمبدم در دید وصلت
چو دل شد واصل پیدا و پنهان
از آن بیند همه دیدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اینجا
یقین دریافت این دیدار اینجا
دل من واصلست این لحظه جانم
یکی اینجا است درعین العیانم
دل من واصل دیدار جانست
از ایرادائماً ذاتش عیانست
حقیقت جانم اکنون جان فشاند
بخونِ او در این ره جا نماند
دلم جانست و جان دیدار اویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
دلم جانست این دم راحت دوست
حقیقت مغز شد بیشک همه پوست
دل و جان این زمانم واصل آمد
همه اسرار اینجا حاصل آمد
چه ماند است این زمان عطار برگو
حقیقت دائماً اسرار برگو
چه ماند است این زمان جان باز داند
دل و جان پیش صاحب راز داند
چه ماند است این زمان جز سر بریدن
جمال یار در سر باز دیدن
سر اینجا دورنه تا یار یابی
پس آنگاهی یقین دیداریابی
چو ترک خویش کردی ترک سرگو
حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو
چو ترک خویشتن کردی حقیقت
حقیقت در یکی مردی حقیقت
چو ترک خویشتن کردی خدائی
از آن اسرار از وی مینمائی
نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق
ترا دادست از دیدار توفیق
بسی گفتی بگیتی یک دمی تو
همی خاموش اینجا همدمی تو
نداری تو دمی خود در دوعالم
که این دم داری اینجاگه از آن دم
حقیقت این دمت در آن دم افتاد
دم تو این زمان در عالم افتاد
دمت این دم به جز آن دم بدیدست
از آن دم این دم اینجا باز دیدست
ندید آدم چنین این دم که داری
عجب این دم در اینجا پایداری
دمی داری تو چون منصور اینجا
که میریزد از او می نور اینجا
دمی داری تو چون منصور حلّاج
که خواهد گفت اندر عشق هیلاج
دمی داری که اعیان جهانست
حقیقت بود پیدا و نهانست
دمی داری تو در اسرار جمله
که داری در یقین دیدار جمله
دمی داری حقیقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اینجا
حقیقت بود جانانست اینجا
دم تو این زمان دم زد از آن دم
حقیقت یافتی دیدار از آن دم
زهی عطّار جوهر داری از یار
از آن جوهر فشاندستی تو بسیار
جواهرنامه نام این نهادم
از آن کاین جوهر اینجا داد دادم
بهر یک بیت کز شرح معانی
برون آمد در این جوهر فشانی
حقیقت جوهری بیمنتهایست
از آن اینجایگه دید خدایست
بهر یک حرف صد جوهر نهانست
کسی داند که در دریای جانست
چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن یک دمی در جوهر پاک
عجایب جوهری داری درونت
که آن جوهر شد اینجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بدانی
که اینجاگه تو بیرون از مکانی
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
تو هستی جوهر ذات یگانه
که خواهی بود جوهر جاودانه
تو آن اصلی که اصل جمله از اوست
مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست
تو اصلی فرع تو غیر است بگذار
مر این معنی ز جان و دل نگهدار
تو دربحری و چندینی عجائب
گرفته پیش و پس چندین غرائب
همه این بحر موجودند اینجا
یقین در بود کل بودند اینجا
تو بود خود بدان دربحر بنگر
که از آن اصل داری بود جوهر
تو اندر اصل هستی جوهر یار
عجایبها ز نور و پدیدار
تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا
حقیقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستی بحر و جوهر مخزن تست
در اینجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معانی
تو اصل جوهری خود را ندانی
تو اصل جوهری و بحر اعظم
از او جوهر همی آری دمادم
تو بحری جوهر تو هست بیدار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئی ملّاح و هم بحری و جوهر
بگفتم پیش تو اینجا سراسر
دریغا چون ندانی ور بدانی
همه اینست اسرار معانی
همه در بحر استغنا فنائیم
همه در عین دیدار خدائیم
همه اینجایگه در گفتگوئیم
در این میدان وحدت همچو گوئیم
همه اینجا گرفتار و اسیریم
چونیکو بنگری پیشی عسیریم
همه اینجا گرفتاریم مانده
همه در عین دیداریم مانده
همه اینجا طلبکاریم مطلوب
یقین با ما است با ما عین محبوب
نمیبینیم تا مائیم اینجا
اگر مائیم تنهائیم اینجا
کجائی وز چه میگوئی تو عطّار
دگر بالا گرفتی دید اسرار
دلم این دم چو درهیلاج آری
حقیقت بر سر کل تاج داری
مرو بیرون کنون چون اندرونی
اگرچه هم درون و هم برونی
دم بیچون گهی زن اندر اینجا
که باش مردهٔ همچون زن اینجا
دم بیچون تو در هیلاج کل زن
تو تیر عشق بر آماج کل زن
دم بیچون در اینجا زن حقیقت
ولی کن جمله در عین شریعت
دم بیچون در اینجا زن که رستی
شکن بُت آنگهی تو باز رستی
دم بیچون زن اندر عین هیلاج
حقیقت نه تو بر فرق همه تاج
زهی زیبا کتابی پر ز اسرار
که اینجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سرّی که در هر دو جهانست
در این زیبا کتاب اینجا عیانست
همه اسرارها اینجاست موصوف
ولی باید کسی در سرّ مکشوف
همه اسرارها اینجاست پیدا
حقیقت عقل و جان ماندست شیدا
حقیقت عقل اینجا ناپدید است
خدا گفت و خدا اینجا شنید است
خداگفت و خدا سیرت بمعنی
همی داند یقین اسرار مولی
خداگفت وخدا بشنید ازخویش
حجاب این یقین برداشت از پیش
چو حق گفت اندر اینجا من نبودم
ولیکن در قلم نقشی نمودم
نمودم آنچه او گفت وخود اشنید
حقیقت ذات کل اینجایگه دید
مرو بیرون زخود تا راز بینی
همه دیدار در خود باز بینی
چو این دم یار با تست و ندانی
چنین غافل بگو آخر چه دانی
حجابی بر رخ افکندست دلدار
دمادم مینماید خود بعطّار
دمادم مینماید راز بیچون
همی گوید سخنها بیچه و چون
دمادم مینماید خویشتن او
همی بینم حقیقت جان و تن او
دمادم مینماید عین دیدار
یقین اینجاست از او او پدیدار
سخن بالاست با هیلاج گویم
حقیقت بیشک از حلاّج گویم
سخن بالاگرفت و ما هنوز آن
نکرده هیچ مر تقریر و برهان
بگوی آنگه نمای اینجای دیدار
حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار
تو عطّاری ز هر بحری که داری
حقیقت داروئی از وی برآری
تو عطّاری ز بهر دردمندان
شفا داری حقیقت نصّ و برهان
شفای عاشقان داری در اینجا
حقیقت عین دیداری در اینجا
شفای داری در اینجا عاشقانت
بمانده اندر این شرح و بیانت
سخن این بار اندر جوهرالذات
چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات
بدانند و کنند ادراک اینجا
که تا گردند از غِش پاک اینجا
سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق
که مر ذرّات از او یابند توفیق
سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست
که در یکی بیابی مغز با پوست
بسی خونابه خوردستم در اینجا
که تا این گوی بردستم در اینجا
بسی خونابه خوردم من بعالم
که تا گفتم یقین سرّ دمادم
بسی خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اینجا گشت روشن
ببازی نیست اینجاگه کتابم
که همچون دیگران اندر حجابم
ببازی نیست اینجا عشقبازی
اگر دانی سر اندر عشق بازی
بدادم سر در اینجا بهر این سرّ
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار
اگر از سرّ ما هستی خبردار
بده سر تا بیابی سرّ جانان
وگر بر سرّ خود سَر درگریبان
بده سَر تا بیابی جوهرالذّات
یقین خورشید گردان جمله ذرّات
بده سر تا شوی منصور اینجا
یقین گو تا شوی مشهور اینجا
چو دیدی یار تو چون من فنا شو
حقیقت جمله دیدار خدا شو
کنون عطّار بحر لامکانست
حقیقت در مکین و در مکانست
هر آن وصفی که که او را کرد خواهم
از آن گویم که وصفت فرد خواهم
توئی جانان درون قلب عطّار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوی تو در آفاق بگرفت
در اینجا گه دل مشتاق بگرفت
دل عشّاق خون شد از فراقت
حقیقت نافه شد از اشتیاقت
دل عطّار خون بُد آخرِ کار
وز آنجا نافهها آمد پدیدار
هزاران نافه هر دم بارد اینجا
نداند تا که آن بردارد اینجا
کسی باید که بردارد ز نافه
که باشد همچو پور بوقحافه
ابوبکری بود در علم تحقیق
که آمد مر مرا در عشق صدّیق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صدّیق باشد عاشق حق
ز چندین نافهها بوئی برد او
در این میدان یقین گوئی برد او
اگر صدّیق راهی آشکاراست
حقیقت دوست اینجا دید یارست
اگر صدّیق راهی چون ابوبکر
حقیقت فارغی از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صدّیقانه زین معنی نظر کن
مُرید دین احمد هست عطّار
ز بوبکر و محمّد هم خبردار
خبرداری مرا باید چو آن یار
که با ما باشد امشب در بُن غار
اگرچه همدم عقلست صادق
حقیقت دارم ای یار موافق
چو صدّیق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پدیدار
حقیقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا
توانی یافت آخر ذوق اینجا
اگر مرد رهی از عقل مگریز
در آخر خود بنور او درآمیز
ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق
که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق
همه صاحب کمالان یقین دان
یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان
بنور عقل اشیا مینگر تو
همی پنهان و پیدا مینگر تو
بنور عقل من اینجا سراسر
زمانی هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل میبین تو رخ یار
حقیقت گوش میکن پاسخ یار
بنور عقل دریابی در آخر
جمال جان جان اینجا تو ظاهر
سخن عقلست نی نقل ار بدانی
حقیقت جمله در سرّ معانی
سخن عقلست علم و عشق پیداست
حقیقت این همه فریاد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بدانی
یقین اینجابعشق دل بخوانی
سخن از عشق خواهم گفت دیگر
ابا ذرّات کلّی بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اینجاگه یقین از عین دیدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
یقین دیگر تو در هیلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت ودیدار
که تا ذرّات شد اینجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اینجایگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسندید
حقیقت عقل هم از وی عیان دید
سخن در عشق خواهد بود اینجا
که تا بنمایمت آن بود اینجا
همه در عشق خواهد بود باقی
که میبینیم ما دیدار ساقی
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق میآید پدیدار
همه عشقست اگر دانی که چونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پیدا
از آن از عشق چندین شور و غوغا
همه عشقست اینجا کاردان کیست
یکی اصلست این هر دو جهان چیست
همه ذات خداوندست بیچون
چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولی دیدار کل بعد از مماتست
همه پیداست اینجا آخر کار
حقیقت پرده بردارد بیکبار
همه پیداست جسم اندر میانست
که جسم از این جهان و ان جهانست
سخن پیداست اینجاگه ز صورت
یکی بین اندر اینجاگه ضرورت
سخن از مغز جان میباید اینجا
که کلّی پردهها بگشاید اینجا
سخن از مغز جان بنمود دیدار
از آن اینجاست چندین سرّ اسرار
سخن از مغز جان بیرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطّار گفتست
همه از دیده و دیدار گفتست
جواهرنامه گفتم از دل و جان
حقیقت اندر او دیدار جانان
دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق
که تاباشد که از آنجای توفیق
اگر توفیق میخواهی ز جانان
جواهرنامه سرتاسر فروخوان
بهر یک بیت اینجا جوهری یاب
درون جمله خورشید جهانتاب
کتابی برجواهر آنکه دیدست
یقین تقریر دیگر که شنید است
کتابی بین که بیچون و چرایست
در اینجاگاه دیدار خدایست
کتابی خوان که اینجا راز یابی
وز آنجا جان جانت بازیابی
کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات
بیابی درنمود جمله ذرّات
کتابی خوان که خوانندش جواهر
در اودیدار جانان گشته ظاهر
زهی دیدار جانان حاصل ما
از این عین کتاب اندر دل ما
بسی راز است در وی جمله مرغوب
بآخر دیدن دیدار محبوب
در او پیدا اگر سالک حقیقت
بباید دیدن ملک حقیقت
اگر مرد رهی خونخور در این راز
که تا دریابی این سرّ کتب باز
همه تورات با انجیل و فرقان
زبور و صُحْف در اینجاست برخوان
اگر ره بردهٔ دریاب در این
دمادم سرّ کل اینجا تو می بین
همه اینجاست سرها آشکاره
دمادم میکن اینجاگه نظاره
دمادم کن نظر در این کتابت
که در آخر نماند این حجابت
بهردم کن در اینجاگه نگاهی
ز خود خوان و ز خود میبین اهی
ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا
توئی جان بس همی مگذر در اینجا
زخود بنگر همه در خویشتن بین
نمود دوست رادرجان و تن بین
ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء
که در تست و توئی بر جمله دانا
همه اندر کتابم یاب اسرار
ولی در خود نظر کن در عیان یار
بسی خون خوردهام در روز و در شب
بسی اینجا کشیدم رنج با تب
بسی خون خوردهام در سال و در ماه
که تاگشتم ز عشق یار آگاه
بسی خون خوردهام در صبح و در شام
که تا دیدم رخ جانان سرانجام
کنون این پرده شد باز و رخ یار
ز عطّار آمده آخر پدیدار
کنون این پرده اینجاگاه بازست
ز شیب این دم مرا وقت فراز است
کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر
ندانم تا ببازم جان یا سر
کنون هیلاج ماندست آخر کار
که تا بیرون نهم من سر بیکبار
کنون هیلاج ماندست و بگوئیم
چو دانستیم کایندم ذات اوئیم
همه وصلست اینجاگه کتابم
ز وصل جاودانی بی حجابم
حجابی نیست این دم یار ما راست
که بیشک در یکی دیدار ما راست
حجابی نیست این دم دوست پیداست
در اینجا مغز او در پوست پیداست
حجابی نیست جانم راه بردست
ره خود را بسوی شاه بُردست
حجابی نیست جانان آشکار است
چو دیدم من همه دیدار یار است
حجابی نیست این دم دوست ماراست
کرا اینجا سخن زین نوع یار است
سخن بسیار ماندست و نماندست
بخود عطّار از آن چندی بخواند است
که وصل یار او را داد پاسخ
ز دید شرع نی فرع تناسُخ
تناسخ گرچه حکمت هست چندی
ز من بشنو ز جان و دل تو پندی
تناسخ حکمت یونان زمین است
مرا زان هیچ نه عین الیقین است
تناسخ دورت اندازد ز دیدار
مر این یک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر تراکی ره نماید
ترا اندوه در آخر فزاید
تناسخ چیست مر کفر و ضلالت
مخوان اینجایگه علم جهالت
حقیقت علم قرآن را بیاموز
بنور علم قرآن گرد پیروز
بقرآن راه خود را باز یابی
در اینجا صدهزاران راز یابی
بهردم صد هزار اسرار بینی
پس از آن گاه کل دیدار بینی
تمام آمد کنون در سرّ قرآن
جواهر ذات را میبین و میخوان
تمام آمد کتاب اینجا در اسرار
حقیقت هست در وی سرّ پدیدار
تمامت این زمان اینجا کتابم
چو رفت از پیش اینجاگه حجابم
تمامت این زمان این جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرّات
کتاب اینجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر این اسرارها با خاص و عام است
کتاب اینجا در این معنی تمام است
که ذات پاک بیچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهی عالم السرّی و دانی
که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی
الهی عالم السرّی در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهی عالم السرّی حقیقت
که خود میبینی اینجا دید دیدت
الهی این زمان عطاآر با تست
در اینجا دیده و دیدار با تست
تودید جملهٔ ای صانع پاک
از این رمزم رهان و بخش تریاک
تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان
مر او را زین همه گفتار برهان
تو دانی هرچه خوهی کن که جانی
نمیدانم دگر باقی تو دانی
همی گوئی همیشه سرّ تفسیر
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکتههای بکر راندن
شب و روز است تحصیل تو از جان
که میگوئی حقیقت سرّ جانان
حقیقت واصلت دانم در اینجا
یقین سر حاصلت دانم در اینجا
در این تفسیرهای راز دیده
بگوئی نکتهٔ کان بازدیده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا برگوی تا زان باز دانم
دمی آن پیر شد خاموش بس گفت
بنزد او یکی درّی عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجاگاه دیدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسیر
از آن افتادم اینجا در تف و سیر
حجابم بود هر چیزی که خواندم
در آخر من بهر چیزی بماندم
حجابم بود اینجا هر چه دیدم
گذشتم از همه در جان رسیدم
ز جان در جان جان این دم شد باز
کنون در عشقم اینجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشی
خموشی پیشه کن گر می بنوشی
وصال اندر خموشی باز دیدم
شدم خاموش آنگه راز دیدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اینجا رخ از پرده عیانم
وصال اندر خموشی یافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتستم
خموشی پیشه کن گر وصل خواهی
همی یکی نگر گر اصل خواهی
خموشی پیشه کن گر کاردانی
که بگشاید ترا دُرّ معانی
یکی شو از همه تا وصل یابی
خموشی پیشه کن تا اصل یابی
خموشی وقناعت جمله مردان
گزیدند و رسیدند سوی جانان
خموشی و قناعت کرد واصل
یقین عطّار را تا کرد واصل
ورا دیدار اسرار خدائی
حقیقت ذات پاک مصطفائی
مر او را گشت اینجاگاه پیدا
یقین او را جمال شاه پیدا
خموشی است اندر آخر کار
بوقتی کآید اینجاگاه دلدار
خموشی آخر کارست دانم
اگرچه سرّ اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک دیدم
یکی اندر عیان پاک دیدم
خموشانند اهل عالم خاک
یکی گشته همه در صانع پاک
یکی شد هر که آمد سوی دنیا
بآخر چون بشد از سوی دنیا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
یقین هم نقش آب و گل نماند
همه فانی است دلدار است باقی
بآخر بیشکی یار است صافی
خراباتست گورستان نظر کن
زمانی سوی آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عین آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقیقت ذات پاک اینجا شده هست
چنین گر مؤمنی از راز ایشان
حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان
همه در عین خاک افتاده مجروح
بمانده جملگی بی قوت و بی روح
عرض ماندست ریزان در سوی خاک
رسیده جان ودل در جوهر پاک
همه واصل شده در کارِ خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سرّ بیچون
رسیده سوی جانان بیچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
منی از خویشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا یار دیده
ولکین غصّهٔ بسیار دیده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسیده جملگی تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام دیده
همه آغاز با انجام دیده
همه واصل شده در قربتِ لا
رسیده جملگی در عین الّا
در آن حضرت چنان بود فنااند
که گوئی جملگی عین بقااند
در آن حضرت چنان دیدار دارند
که دائم خویشتن دلداردارند
دمی زین سر فرد اندیش آخر
که چه راهی است بر اندیش آخر
نیندیشی دمی آخر از این راز
که خواهی رفت در سوی عَدَم باز
نیندیشی دمی کاین راز چون است
که آخر جایت اندر خاک و خونست
نیندیشی دمی از سرّ جانان
بهرزه ماندهٔ در خاک نادان
چو جای جملگی آمد سوی خاک
حقیقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردی خبردار
نمیری هرگز اینجاگه خبردار
نمیری گر بمیری از همه تو
شوی در هر دو عالم دمدمه تو
نمیری گر بمیری ازخود و خلق
بگو تا کی چنین زنّار با دلق
نمیری گر بمیری از جهان تو
رسی آنگاه اندر جان جان تو
نمیری گر بمیری از دو عالم
رسی آندم چومن در سر آدم
نمیری گر بمیری زنده گردی
چو خورشید و چو مه تابنده گردی
نمیری گر بمیری از وجودت
نمود از تست این دم بود بودت
نمیری گر یکی گردی در اینجا
حقیقت در یکی مردی در اینجا
چو در یکی است رجعت جمله ذرّات
یقین اندر یکی دریاب این ذات
بجز یکی مبین مانند من تو
که در یکی است مر اصل سخن تو
تو در یکی قدم زن گر توانی
وجودت بر عدم زن گر توانی
تو در یکی قدم زن آخر کار
حجاب خود توئی این پرده بردار
حجاب خود توئی ای مرد غافل
حجب برگیر وانگه گرد واصل
حجاب تو توئی ای مانده اینجا
حقیقت هر سخنها رانده اینجا
حجاب تو توئی بردار از پیش
حجابت در نگر آیینهٔ خویش
در این آئینهٔ دل همچو عطّار
یکی بین و یکی را در نظر دار
مشو غافل از این آیینهٔ دل
کز این آیینه خواهی گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت باید
مبین جان گر همی جانانت باید
اگرچه جان ودل تحقیق یار است
ولی اندیشه اینجا بیشمار است
مکن اندیشه از نابوده اینجا
که مانی ناگهی فرسوده اینجا
مکن اندیشه گر تو کاردانی
یقین باید که جمله یار دانی
مکن اندیشه جز درجان و دل تو
وگرنه باز مانی سوی گِل تو
دلت را کن منوّر همچو خورشید
که تا یابی ز نور عشق جاوید
دل و جانت منوّر کن در اینجا
حقیقت فکر او بردار اینجا
بدان کاین جمله گفتگوی عالم
که میگویند اینجاگه دمادم
اگرچه هر دو پیدااند و پنهان
بمعنی هر دوشان دیدار جانان
بصورت کس جمال جان ندید است
مگر آنکو رخ جانان بدیداست
ز جان جانان توانی یافت کم گوی
در اینجاگه وجود خودعدم گوی
جمال دل کسی اینجا بدید است
حقیقت او ز دل هم ناپدیداست
وجودی داری و قلبی وجانی
حقیقت هر یکی دارند عیانی
وجود تست در پندار دائم
دل وجانت بود پندار دائم
ولیکن دل نظرگاه الهی است
مر او را بر تمامت پادشاهی است
طلبکار است دل را خود که دیدست
که بیشک زان سوی جانان بدیدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقیقت دمبدم در دید وصلت
چو دل شد واصل پیدا و پنهان
از آن بیند همه دیدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اینجا
یقین دریافت این دیدار اینجا
دل من واصلست این لحظه جانم
یکی اینجا است درعین العیانم
دل من واصل دیدار جانست
از ایرادائماً ذاتش عیانست
حقیقت جانم اکنون جان فشاند
بخونِ او در این ره جا نماند
دلم جانست و جان دیدار اویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
دلم جانست این دم راحت دوست
حقیقت مغز شد بیشک همه پوست
دل و جان این زمانم واصل آمد
همه اسرار اینجا حاصل آمد
چه ماند است این زمان عطار برگو
حقیقت دائماً اسرار برگو
چه ماند است این زمان جان باز داند
دل و جان پیش صاحب راز داند
چه ماند است این زمان جز سر بریدن
جمال یار در سر باز دیدن
سر اینجا دورنه تا یار یابی
پس آنگاهی یقین دیداریابی
چو ترک خویش کردی ترک سرگو
حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو
چو ترک خویشتن کردی حقیقت
حقیقت در یکی مردی حقیقت
چو ترک خویشتن کردی خدائی
از آن اسرار از وی مینمائی
نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق
ترا دادست از دیدار توفیق
بسی گفتی بگیتی یک دمی تو
همی خاموش اینجا همدمی تو
نداری تو دمی خود در دوعالم
که این دم داری اینجاگه از آن دم
حقیقت این دمت در آن دم افتاد
دم تو این زمان در عالم افتاد
دمت این دم به جز آن دم بدیدست
از آن دم این دم اینجا باز دیدست
ندید آدم چنین این دم که داری
عجب این دم در اینجا پایداری
دمی داری تو چون منصور اینجا
که میریزد از او می نور اینجا
دمی داری تو چون منصور حلّاج
که خواهد گفت اندر عشق هیلاج
دمی داری که اعیان جهانست
حقیقت بود پیدا و نهانست
دمی داری تو در اسرار جمله
که داری در یقین دیدار جمله
دمی داری حقیقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اینجا
حقیقت بود جانانست اینجا
دم تو این زمان دم زد از آن دم
حقیقت یافتی دیدار از آن دم
زهی عطّار جوهر داری از یار
از آن جوهر فشاندستی تو بسیار
جواهرنامه نام این نهادم
از آن کاین جوهر اینجا داد دادم
بهر یک بیت کز شرح معانی
برون آمد در این جوهر فشانی
حقیقت جوهری بیمنتهایست
از آن اینجایگه دید خدایست
بهر یک حرف صد جوهر نهانست
کسی داند که در دریای جانست
چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن یک دمی در جوهر پاک
عجایب جوهری داری درونت
که آن جوهر شد اینجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بدانی
که اینجاگه تو بیرون از مکانی
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
تو هستی جوهر ذات یگانه
که خواهی بود جوهر جاودانه
تو آن اصلی که اصل جمله از اوست
مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست
تو اصلی فرع تو غیر است بگذار
مر این معنی ز جان و دل نگهدار
تو دربحری و چندینی عجائب
گرفته پیش و پس چندین غرائب
همه این بحر موجودند اینجا
یقین در بود کل بودند اینجا
تو بود خود بدان دربحر بنگر
که از آن اصل داری بود جوهر
تو اندر اصل هستی جوهر یار
عجایبها ز نور و پدیدار
تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا
حقیقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستی بحر و جوهر مخزن تست
در اینجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معانی
تو اصل جوهری خود را ندانی
تو اصل جوهری و بحر اعظم
از او جوهر همی آری دمادم
تو بحری جوهر تو هست بیدار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئی ملّاح و هم بحری و جوهر
بگفتم پیش تو اینجا سراسر
دریغا چون ندانی ور بدانی
همه اینست اسرار معانی
همه در بحر استغنا فنائیم
همه در عین دیدار خدائیم
همه اینجایگه در گفتگوئیم
در این میدان وحدت همچو گوئیم
همه اینجا گرفتار و اسیریم
چونیکو بنگری پیشی عسیریم
همه اینجا گرفتاریم مانده
همه در عین دیداریم مانده
همه اینجا طلبکاریم مطلوب
یقین با ما است با ما عین محبوب
نمیبینیم تا مائیم اینجا
اگر مائیم تنهائیم اینجا
کجائی وز چه میگوئی تو عطّار
دگر بالا گرفتی دید اسرار
دلم این دم چو درهیلاج آری
حقیقت بر سر کل تاج داری
مرو بیرون کنون چون اندرونی
اگرچه هم درون و هم برونی
دم بیچون گهی زن اندر اینجا
که باش مردهٔ همچون زن اینجا
دم بیچون تو در هیلاج کل زن
تو تیر عشق بر آماج کل زن
دم بیچون در اینجا زن حقیقت
ولی کن جمله در عین شریعت
دم بیچون در اینجا زن که رستی
شکن بُت آنگهی تو باز رستی
دم بیچون زن اندر عین هیلاج
حقیقت نه تو بر فرق همه تاج
زهی زیبا کتابی پر ز اسرار
که اینجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سرّی که در هر دو جهانست
در این زیبا کتاب اینجا عیانست
همه اسرارها اینجاست موصوف
ولی باید کسی در سرّ مکشوف
همه اسرارها اینجاست پیدا
حقیقت عقل و جان ماندست شیدا
حقیقت عقل اینجا ناپدید است
خدا گفت و خدا اینجا شنید است
خداگفت و خدا سیرت بمعنی
همی داند یقین اسرار مولی
خداگفت وخدا بشنید ازخویش
حجاب این یقین برداشت از پیش
چو حق گفت اندر اینجا من نبودم
ولیکن در قلم نقشی نمودم
نمودم آنچه او گفت وخود اشنید
حقیقت ذات کل اینجایگه دید
مرو بیرون زخود تا راز بینی
همه دیدار در خود باز بینی
چو این دم یار با تست و ندانی
چنین غافل بگو آخر چه دانی
حجابی بر رخ افکندست دلدار
دمادم مینماید خود بعطّار
دمادم مینماید راز بیچون
همی گوید سخنها بیچه و چون
دمادم مینماید خویشتن او
همی بینم حقیقت جان و تن او
دمادم مینماید عین دیدار
یقین اینجاست از او او پدیدار
سخن بالاست با هیلاج گویم
حقیقت بیشک از حلاّج گویم
سخن بالاگرفت و ما هنوز آن
نکرده هیچ مر تقریر و برهان
بگوی آنگه نمای اینجای دیدار
حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار
تو عطّاری ز هر بحری که داری
حقیقت داروئی از وی برآری
تو عطّاری ز بهر دردمندان
شفا داری حقیقت نصّ و برهان
شفای عاشقان داری در اینجا
حقیقت عین دیداری در اینجا
شفای داری در اینجا عاشقانت
بمانده اندر این شرح و بیانت
سخن این بار اندر جوهرالذات
چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات
بدانند و کنند ادراک اینجا
که تا گردند از غِش پاک اینجا
سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق
که مر ذرّات از او یابند توفیق
سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست
که در یکی بیابی مغز با پوست
بسی خونابه خوردستم در اینجا
که تا این گوی بردستم در اینجا
بسی خونابه خوردم من بعالم
که تا گفتم یقین سرّ دمادم
بسی خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اینجا گشت روشن
ببازی نیست اینجاگه کتابم
که همچون دیگران اندر حجابم
ببازی نیست اینجا عشقبازی
اگر دانی سر اندر عشق بازی
بدادم سر در اینجا بهر این سرّ
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار
اگر از سرّ ما هستی خبردار
بده سر تا بیابی سرّ جانان
وگر بر سرّ خود سَر درگریبان
بده سَر تا بیابی جوهرالذّات
یقین خورشید گردان جمله ذرّات
بده سر تا شوی منصور اینجا
یقین گو تا شوی مشهور اینجا
چو دیدی یار تو چون من فنا شو
حقیقت جمله دیدار خدا شو
کنون عطّار بحر لامکانست
حقیقت در مکین و در مکانست
هر آن وصفی که که او را کرد خواهم
از آن گویم که وصفت فرد خواهم
توئی جانان درون قلب عطّار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوی تو در آفاق بگرفت
در اینجا گه دل مشتاق بگرفت
دل عشّاق خون شد از فراقت
حقیقت نافه شد از اشتیاقت
دل عطّار خون بُد آخرِ کار
وز آنجا نافهها آمد پدیدار
هزاران نافه هر دم بارد اینجا
نداند تا که آن بردارد اینجا
کسی باید که بردارد ز نافه
که باشد همچو پور بوقحافه
ابوبکری بود در علم تحقیق
که آمد مر مرا در عشق صدّیق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صدّیق باشد عاشق حق
ز چندین نافهها بوئی برد او
در این میدان یقین گوئی برد او
اگر صدّیق راهی آشکاراست
حقیقت دوست اینجا دید یارست
اگر صدّیق راهی چون ابوبکر
حقیقت فارغی از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صدّیقانه زین معنی نظر کن
مُرید دین احمد هست عطّار
ز بوبکر و محمّد هم خبردار
خبرداری مرا باید چو آن یار
که با ما باشد امشب در بُن غار
اگرچه همدم عقلست صادق
حقیقت دارم ای یار موافق
چو صدّیق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پدیدار
حقیقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا
توانی یافت آخر ذوق اینجا
اگر مرد رهی از عقل مگریز
در آخر خود بنور او درآمیز
ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق
که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق
همه صاحب کمالان یقین دان
یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان
بنور عقل اشیا مینگر تو
همی پنهان و پیدا مینگر تو
بنور عقل من اینجا سراسر
زمانی هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل میبین تو رخ یار
حقیقت گوش میکن پاسخ یار
بنور عقل دریابی در آخر
جمال جان جان اینجا تو ظاهر
سخن عقلست نی نقل ار بدانی
حقیقت جمله در سرّ معانی
سخن عقلست علم و عشق پیداست
حقیقت این همه فریاد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بدانی
یقین اینجابعشق دل بخوانی
سخن از عشق خواهم گفت دیگر
ابا ذرّات کلّی بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اینجاگه یقین از عین دیدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
یقین دیگر تو در هیلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت ودیدار
که تا ذرّات شد اینجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اینجایگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسندید
حقیقت عقل هم از وی عیان دید
سخن در عشق خواهد بود اینجا
که تا بنمایمت آن بود اینجا
همه در عشق خواهد بود باقی
که میبینیم ما دیدار ساقی
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق میآید پدیدار
همه عشقست اگر دانی که چونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پیدا
از آن از عشق چندین شور و غوغا
همه عشقست اینجا کاردان کیست
یکی اصلست این هر دو جهان چیست
همه ذات خداوندست بیچون
چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولی دیدار کل بعد از مماتست
همه پیداست اینجا آخر کار
حقیقت پرده بردارد بیکبار
همه پیداست جسم اندر میانست
که جسم از این جهان و ان جهانست
سخن پیداست اینجاگه ز صورت
یکی بین اندر اینجاگه ضرورت
سخن از مغز جان میباید اینجا
که کلّی پردهها بگشاید اینجا
سخن از مغز جان بنمود دیدار
از آن اینجاست چندین سرّ اسرار
سخن از مغز جان بیرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطّار گفتست
همه از دیده و دیدار گفتست
جواهرنامه گفتم از دل و جان
حقیقت اندر او دیدار جانان
دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق
که تاباشد که از آنجای توفیق
اگر توفیق میخواهی ز جانان
جواهرنامه سرتاسر فروخوان
بهر یک بیت اینجا جوهری یاب
درون جمله خورشید جهانتاب
کتابی برجواهر آنکه دیدست
یقین تقریر دیگر که شنید است
کتابی بین که بیچون و چرایست
در اینجاگاه دیدار خدایست
کتابی خوان که اینجا راز یابی
وز آنجا جان جانت بازیابی
کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات
بیابی درنمود جمله ذرّات
کتابی خوان که خوانندش جواهر
در اودیدار جانان گشته ظاهر
زهی دیدار جانان حاصل ما
از این عین کتاب اندر دل ما
بسی راز است در وی جمله مرغوب
بآخر دیدن دیدار محبوب
در او پیدا اگر سالک حقیقت
بباید دیدن ملک حقیقت
اگر مرد رهی خونخور در این راز
که تا دریابی این سرّ کتب باز
همه تورات با انجیل و فرقان
زبور و صُحْف در اینجاست برخوان
اگر ره بردهٔ دریاب در این
دمادم سرّ کل اینجا تو می بین
همه اینجاست سرها آشکاره
دمادم میکن اینجاگه نظاره
دمادم کن نظر در این کتابت
که در آخر نماند این حجابت
بهردم کن در اینجاگه نگاهی
ز خود خوان و ز خود میبین اهی
ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا
توئی جان بس همی مگذر در اینجا
زخود بنگر همه در خویشتن بین
نمود دوست رادرجان و تن بین
ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء
که در تست و توئی بر جمله دانا
همه اندر کتابم یاب اسرار
ولی در خود نظر کن در عیان یار
بسی خون خوردهام در روز و در شب
بسی اینجا کشیدم رنج با تب
بسی خون خوردهام در سال و در ماه
که تاگشتم ز عشق یار آگاه
بسی خون خوردهام در صبح و در شام
که تا دیدم رخ جانان سرانجام
کنون این پرده شد باز و رخ یار
ز عطّار آمده آخر پدیدار
کنون این پرده اینجاگاه بازست
ز شیب این دم مرا وقت فراز است
کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر
ندانم تا ببازم جان یا سر
کنون هیلاج ماندست آخر کار
که تا بیرون نهم من سر بیکبار
کنون هیلاج ماندست و بگوئیم
چو دانستیم کایندم ذات اوئیم
همه وصلست اینجاگه کتابم
ز وصل جاودانی بی حجابم
حجابی نیست این دم یار ما راست
که بیشک در یکی دیدار ما راست
حجابی نیست این دم دوست پیداست
در اینجا مغز او در پوست پیداست
حجابی نیست جانم راه بردست
ره خود را بسوی شاه بُردست
حجابی نیست جانان آشکار است
چو دیدم من همه دیدار یار است
حجابی نیست این دم دوست ماراست
کرا اینجا سخن زین نوع یار است
سخن بسیار ماندست و نماندست
بخود عطّار از آن چندی بخواند است
که وصل یار او را داد پاسخ
ز دید شرع نی فرع تناسُخ
تناسخ گرچه حکمت هست چندی
ز من بشنو ز جان و دل تو پندی
تناسخ حکمت یونان زمین است
مرا زان هیچ نه عین الیقین است
تناسخ دورت اندازد ز دیدار
مر این یک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر تراکی ره نماید
ترا اندوه در آخر فزاید
تناسخ چیست مر کفر و ضلالت
مخوان اینجایگه علم جهالت
حقیقت علم قرآن را بیاموز
بنور علم قرآن گرد پیروز
بقرآن راه خود را باز یابی
در اینجا صدهزاران راز یابی
بهردم صد هزار اسرار بینی
پس از آن گاه کل دیدار بینی
تمام آمد کنون در سرّ قرآن
جواهر ذات را میبین و میخوان
تمام آمد کتاب اینجا در اسرار
حقیقت هست در وی سرّ پدیدار
تمامت این زمان اینجا کتابم
چو رفت از پیش اینجاگه حجابم
تمامت این زمان این جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرّات
کتاب اینجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر این اسرارها با خاص و عام است
کتاب اینجا در این معنی تمام است
که ذات پاک بیچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهی عالم السرّی و دانی
که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی
الهی عالم السرّی در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهی عالم السرّی حقیقت
که خود میبینی اینجا دید دیدت
الهی این زمان عطاآر با تست
در اینجا دیده و دیدار با تست
تودید جملهٔ ای صانع پاک
از این رمزم رهان و بخش تریاک
تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان
مر او را زین همه گفتار برهان
تو دانی هرچه خوهی کن که جانی
نمیدانم دگر باقی تو دانی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
اشاره بکتابهای منظوم شیخ
گر ازین مرهم نیابی کام خویش
جوهر الذاّتم بیاور تو به پیش
آنچه از وی بشنوی در خویش بین
تاشود سرّ عجایب پیش بین
جوهر الذّاتم سخن بی پرده است
همچو اشتر نامه مستی کرده است
گر تو از مرغ حقایق پر بری
منطق الطّیرم بخوان تا بربری
مرغ عطّار از زبان حق شنید
لاجرم از آشیان حق پرید
چونکه حق بشناختی شیرین به بین
تا شود این دید تو حقّ الیقین
رو تو اسرار ولایت گوش کن
و آنگهی جام هدایت نوش کن
گر تو از جام محبّت می خوری
جانب شهر ولایت پی بری
رو مصیبت نامه را از سر بخوان
تا شود حاصل تو رامقصود جان
گر الهی نامه را گیری بگوش
جام وحدت را کنی بی شبهه نوش
پندنامه گر بیابی در جهان
تو عزیزش دار همچون جان جان
تا بیابی عزّت دنیا و دین
آنگهی بر تخت سلطانی نشین
رو بذکر اولیا مشغول شو
و آنگهی چون تذکره مقبول شو
همچو ایشان ترک کن تجرید شو
دور روزی چند ازتقلید شو
من کتب بسیاردارم در جهان
لیک مظهر را عجایب نیک دان
مظهر کلّ عجایب حیدر است
در میان سالکان او رهبر است
ختم کردم این کتب بر نام او
زآنکه دارم مستیی از جام او
هر که او از جام تو یک قطره خورد
گوی دولت از میانه او ببرد
ای تو درمقصود یکتا آمده
مظهر سرّ هویدا آمده
احمد مرسل چو رویت را بدید
گفت اینک نور حق از حق رسید
حق بسی گفته ثنا در شأن او
گر نمیدانی بخوان قرآن او
گر تو از قرآن حق منکر شوی
بیشکی میدان که تو کافر شوی
ای ز بینش مقصد و مقصود حق
وی بدانش برده تو از کلّ سبق
ای تو درعالم محقّق آمده
نور تو با ذات ملحق آمده
پرتو ذات الهی بود تو
بحرها چون شبنمی از جود تو
جوهر الذاّتم بیاور تو به پیش
آنچه از وی بشنوی در خویش بین
تاشود سرّ عجایب پیش بین
جوهر الذّاتم سخن بی پرده است
همچو اشتر نامه مستی کرده است
گر تو از مرغ حقایق پر بری
منطق الطّیرم بخوان تا بربری
مرغ عطّار از زبان حق شنید
لاجرم از آشیان حق پرید
چونکه حق بشناختی شیرین به بین
تا شود این دید تو حقّ الیقین
رو تو اسرار ولایت گوش کن
و آنگهی جام هدایت نوش کن
گر تو از جام محبّت می خوری
جانب شهر ولایت پی بری
رو مصیبت نامه را از سر بخوان
تا شود حاصل تو رامقصود جان
گر الهی نامه را گیری بگوش
جام وحدت را کنی بی شبهه نوش
پندنامه گر بیابی در جهان
تو عزیزش دار همچون جان جان
تا بیابی عزّت دنیا و دین
آنگهی بر تخت سلطانی نشین
رو بذکر اولیا مشغول شو
و آنگهی چون تذکره مقبول شو
همچو ایشان ترک کن تجرید شو
دور روزی چند ازتقلید شو
من کتب بسیاردارم در جهان
لیک مظهر را عجایب نیک دان
مظهر کلّ عجایب حیدر است
در میان سالکان او رهبر است
ختم کردم این کتب بر نام او
زآنکه دارم مستیی از جام او
هر که او از جام تو یک قطره خورد
گوی دولت از میانه او ببرد
ای تو درمقصود یکتا آمده
مظهر سرّ هویدا آمده
احمد مرسل چو رویت را بدید
گفت اینک نور حق از حق رسید
حق بسی گفته ثنا در شأن او
گر نمیدانی بخوان قرآن او
گر تو از قرآن حق منکر شوی
بیشکی میدان که تو کافر شوی
ای ز بینش مقصد و مقصود حق
وی بدانش برده تو از کلّ سبق
ای تو درعالم محقّق آمده
نور تو با ذات ملحق آمده
پرتو ذات الهی بود تو
بحرها چون شبنمی از جود تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
***
این سخن نقلست از سلطان دین
از امام متقیین ایمان دین
آن امامی کو حقیقت یاب بود
در میان بحر دین گرداب بود
اسم او خواهی که دانی ز اولیا
هست نام او علی موسی الرضا
آن امامی کو طریق دید حق
جمله اهل الله را داده سبق
آن امامی کو بغیر از حق ندید
عالمی انوار از او آمد پدید
گفت تو خواهی که ایمانت بود
انس و جنّ جمله بفرمانت بود
تو ز دین مصطفی جاهل مباش
در طریق مرتضی غافل مباش
در ره دین ذکر حق را کن نثار
تخم حبّ مرتضی در دل بکار
هست ذکر حق حصار و شرط آن
حبّ آل مصطفی باشد بدان
گفت پیغمبر حدیثی بر ملا
هست این معنی خود از پیش خدا
رو تو از عطّار پرس اسرار او
ز آنکه دارد مظهر انوار او
من بتو اسرارگویم پایدار
گر تو منصوری سخن را پاسدار
ای زانوارت جهان روشن شده
قرص خور، شمعی از آن روزن شده
چند گویم من بتو اسرار را
خود ز کل نشناختی انوار را
هست از نور خدا روشن دلم
حلّ شده از نور حیدر مشکلم
گشته روشن این ضمیر پاک من
شد زیارت گاه مردان خاک من
ز آنکه من عطّار ثانی آمدم
وز وجود خویش فانی آمدم
خود مرا مولد به نیشابور بود
لیک اصل من بکوه طور بود
طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او
نور طور خود در اودیدم عیان
گر تو میبینی بیا نزدیک مان
ز آنکه چون منصور واصل آمدیم
نی چو زرّاقان جاهل آمدیم
بیعت ما بیعتی باشد نخست
گشته این بیعت بدین ما درست
دین خود را میکنم من آشکار
گر برندم این زمان در پای دار
دین من دین امیرالمؤمنین
راه من راه امام المتقین
ما بدین حیدری داریم رو
یک جهت باشیم ما در دین او
تو زدین لفظی برآری برزبان
خودنمیدانی معانی را عیان
رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان
روغن این مغز جان اولیاست
این چنین معنی بیان اولیاست
رو، ز قرآن صورت و معنی ببین
تا شود روشن ترا دنیا و دین
خود نمیدانی که قرآن نطق راست
ناطق او را نمیدانی کجاست
ناطق او خود امیرمؤمنان
در کلام الله نطق او بیان
او بود قرآن ناطق در یقین
زانکه او گفته است نطقم را ببین
ناطق من خود محمّد بود شاه
رو تو واقف شو ز اسرار اله
جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انّا عطینا دوختم
گر هزاران سال باشی در طلب
ور هزاران جام گیری تا به لب
ور بهر روزی گزاری صد نماز
ور شوی با روزه در عمری دراز
گر شوی غزّالی طوسی به دهر
ور برون آری بسی درها ز بحر
گر اویس خاص باشی مصطفا
ور حسن گردی به سیرت با صفا
ور چو مالک تو نهٔ دینار جو
چون محمد واسعی تو یار جو
گر تو باشی همچو ایشان درروش
ور بیابی در طریقت پرورش
ور حبیب اعجمی باشی بحال
ور چو بوخالد شوی در عمروسال
ور شوی تو همچو عتبه ذکر گوی
ور بیابی تو در آن سیر آبروی
ور تو همچون رابعه باشی خموش
ور فضیلی خود بعالم در خروش
گر چو ابراهیم ادهم در جهان
ور چو بشر حافی آیی راز دان
گر شوی ذوالنون مصری پرمحن
بایزیدی گر شوی بسطام فنّ
ور چو عبدالله مبارک آمدی
ور چو لقمان نور تارک آمدی
گر شوی داود طائی با وفا
ور چو حارث شد جنابت باصفا
ور سلیمانی و دارائی بدرد
ور محمد این سمّاکی تو فرد
گر محمد اسلم و اعلم شوی
احمد حرب اندرین عالم شوی
گر چو حاتم کو اصم بدعالمی
ور ابوسهلی و در دین مکرمی
گر شوی معروف کرخی در کرم
ور چو سرّی سقطی گردی تو هم
گر شوی تو همچو فتح موصلی
ور شوی چون احمد حواری ولی
گر چو سلطان احمد خضرویه راه
یابی و گردی بملک فقر شاه
یا بگردی بوتراب نخشبی
یا شوی تو همچو شیخ مغربی
یا چو یحیی معاذو شه شجاع
کین دوشه کردند عالم را وداع
گر چو یوسف بن حسین راز دان
باشی و عبدالله حیری روان
یا تو چون بوحفص حدادی شوی
از علوم دین دل آبادی شوی
یا تو چون حمدون قصاری شوی
یا تو چون منصور عمّاری شوی
گر شوی چو احمد عاصم به علم
ور شوی همچون جنید محترم
عمر و عبدالله مکّی گر شوی
بر همه مردان عالم سرشوی
گر تو چون خراز باشی سرّ پوش
چون حسین نوری آیی در خروش
یا ابوعثمان حیری در حرم
در طریق عشق باشی محترم
چون محمد گر بود اسمش رویم
بر سر ارباب عرفان بود غیم
گر شوی ابن عطا در کار حق
ور چو ابراهیم رقی یار حق
یوسف اسباط یا یعقوب پیر
نهر جوری آنکه بود او بینظیر
چون محمد کو حکیم سرمدی است
آنکه او سرور بملک بیخودیست
بوالحسن آن شیخ بوشنجی شوی
یا تو چون ورّاق راه دین روی
گر چو بوحمزه خراسانی شوی
ور براه حق بآسانی شوی
ور شوی عبدالله ابن الجلا
ور تو باشی چون علیّ مرحبا
جملگی کردند کار راه حق
تو بری در معرفت ز آنها سبق
احمد مسروق اگر باشی بدهر
ور شوی سمنون مجنون نورشهر
ور شوی در رتبه چون شیخ کبیر
در میان اهل عرفان بی نظیر
ور چو بواسحق گردی کاردان
بو محمد مرتعش را همزبان
ور تو منصوری و حلاج اسم تست
جمله انوار خدا در جسم تست
همچو فضل ار صاحب سیری شوی
بوسعید بن ابوالخیری شوی
ور چو شیخ مغربی گردی عیان
چون ابوالقاسم شوی شیخ کلان
گر شوی تو همچو نجم الدین ما
از تو گیرد عالمی نور و صفا
ور چو سیف الدین و مجدالدین شوی
چون علی لالا توهم ره بین شوی
ور هزاران سال تو شیخی کنی
ور شوی در ملک عرفان تو غنی
گر کتبهای سماوی بشنوی
ور تو عمری در ره عرفان شوی
راه یک دان نه دو باشد راه حق
این سخن را گوش کن از شاه حق
این جماعت جمله از خورد و کلان
راه بین باشند و جمله راه دان
راه این جمله یقین میدان یکیست
کور باشد آنکه رادر این شکیست
بود اینها را مسلّم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع
همچو ایشان باش در دین پایدار
تخم ایمان در زمین دل بکار
تخم ایمان را بعالم زرع دان
تا که گردد سیر ایمانت عیان
چونکه گردد سبز باز آرد ثمر
رو تو این بررا چو جان خود شمر
بعد از آن جان را بجانان وصل کن
دست و رو از جمله دینها غسل کن
گرچه مردم دین بسی دارند لیک
تو نمیدانی که این دین نیست نیک
راه دانانی که بر حقّ رفتهاند
راه حقّ را راست مطلق رفتهاند
جمله یک دینند پیش شاه خود
چون بدانستند ایشان راه خود
ای تو گم کرده ز ایمان راه را
روشناس آخر چو ایشان شاه را
جمله دانند این جماعت شاه را
گم نکردند از حقیقت راه را
هر که در راه ولایت انور است
او بشهر دین احمد چون دراست
هر که در راه علی ره دان شده
در میان جان ما ایمان شده
هر که در راه علی از جان گذشت
تیر او از هفتمین ایمان گذشت
هر که در راه علی دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم
گر تو مردی سرّ شاه از من شنو
مظهر حقّ را بدان با او گرو
هست عطّار این زمان خود حیدری
یافته در دین حیدر سروری
هست عطار این زمان با شه درست
دامن او گیر ای طالب تو چست
ز آنکه همچون او نداری رهبری
رهبر عطّار آمد سروری
سرور مردان عالم شاه ماست
در حقیقت دید او همراه ماست
من بدیدم دید او در خویشتن
ز آن بنالم همچو بلبل در چمن
بلیل طبعم از او گویا شد
چشم دید من از او بینا شده
عالمی روشن شده از نور او
و آنکه هست انسان کامل پور او
هر که راه او رود فرزند اوست
رشتهٔ جانهای ما پیوند اوست
گمره است آنکس که غیر او بود
وز خدا دور است آنکو بشنود
بشنود هر کس بجان این را ز ما
در جهان جان شود انبازما
زو شنیدم نطق و نطقم او بداد
این همه اسرار در جانم گشاد
این چنین مظهر همه از غیب دان
بعد از این عطّار گشته غیب دان
در میان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنو ده است
من چه گویم من چه دانم من کهام
در شنیدن در سخن گفتن کهام
هست او گویا چو نور اندر تنم
کز زبان او حکایت میکنم
این سخنها را روایت میکنم
خلق عالم را هدایت میکنم
من ازو گویم ازو دانم از او
میکنم دایم ز مظهر گفتگو
بعد از این گویم حقایق بیشمار
گر تو ره دانی بسویم گوشدار
من معانی با تو گویم بیشمار
شمّهای را ز آن معانی گوشدار
از امام متقیین ایمان دین
آن امامی کو حقیقت یاب بود
در میان بحر دین گرداب بود
اسم او خواهی که دانی ز اولیا
هست نام او علی موسی الرضا
آن امامی کو طریق دید حق
جمله اهل الله را داده سبق
آن امامی کو بغیر از حق ندید
عالمی انوار از او آمد پدید
گفت تو خواهی که ایمانت بود
انس و جنّ جمله بفرمانت بود
تو ز دین مصطفی جاهل مباش
در طریق مرتضی غافل مباش
در ره دین ذکر حق را کن نثار
تخم حبّ مرتضی در دل بکار
هست ذکر حق حصار و شرط آن
حبّ آل مصطفی باشد بدان
گفت پیغمبر حدیثی بر ملا
هست این معنی خود از پیش خدا
رو تو از عطّار پرس اسرار او
ز آنکه دارد مظهر انوار او
من بتو اسرارگویم پایدار
گر تو منصوری سخن را پاسدار
ای زانوارت جهان روشن شده
قرص خور، شمعی از آن روزن شده
چند گویم من بتو اسرار را
خود ز کل نشناختی انوار را
هست از نور خدا روشن دلم
حلّ شده از نور حیدر مشکلم
گشته روشن این ضمیر پاک من
شد زیارت گاه مردان خاک من
ز آنکه من عطّار ثانی آمدم
وز وجود خویش فانی آمدم
خود مرا مولد به نیشابور بود
لیک اصل من بکوه طور بود
طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او
نور طور خود در اودیدم عیان
گر تو میبینی بیا نزدیک مان
ز آنکه چون منصور واصل آمدیم
نی چو زرّاقان جاهل آمدیم
بیعت ما بیعتی باشد نخست
گشته این بیعت بدین ما درست
دین خود را میکنم من آشکار
گر برندم این زمان در پای دار
دین من دین امیرالمؤمنین
راه من راه امام المتقین
ما بدین حیدری داریم رو
یک جهت باشیم ما در دین او
تو زدین لفظی برآری برزبان
خودنمیدانی معانی را عیان
رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان
روغن این مغز جان اولیاست
این چنین معنی بیان اولیاست
رو، ز قرآن صورت و معنی ببین
تا شود روشن ترا دنیا و دین
خود نمیدانی که قرآن نطق راست
ناطق او را نمیدانی کجاست
ناطق او خود امیرمؤمنان
در کلام الله نطق او بیان
او بود قرآن ناطق در یقین
زانکه او گفته است نطقم را ببین
ناطق من خود محمّد بود شاه
رو تو واقف شو ز اسرار اله
جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انّا عطینا دوختم
گر هزاران سال باشی در طلب
ور هزاران جام گیری تا به لب
ور بهر روزی گزاری صد نماز
ور شوی با روزه در عمری دراز
گر شوی غزّالی طوسی به دهر
ور برون آری بسی درها ز بحر
گر اویس خاص باشی مصطفا
ور حسن گردی به سیرت با صفا
ور چو مالک تو نهٔ دینار جو
چون محمد واسعی تو یار جو
گر تو باشی همچو ایشان درروش
ور بیابی در طریقت پرورش
ور حبیب اعجمی باشی بحال
ور چو بوخالد شوی در عمروسال
ور شوی تو همچو عتبه ذکر گوی
ور بیابی تو در آن سیر آبروی
ور تو همچون رابعه باشی خموش
ور فضیلی خود بعالم در خروش
گر چو ابراهیم ادهم در جهان
ور چو بشر حافی آیی راز دان
گر شوی ذوالنون مصری پرمحن
بایزیدی گر شوی بسطام فنّ
ور چو عبدالله مبارک آمدی
ور چو لقمان نور تارک آمدی
گر شوی داود طائی با وفا
ور چو حارث شد جنابت باصفا
ور سلیمانی و دارائی بدرد
ور محمد این سمّاکی تو فرد
گر محمد اسلم و اعلم شوی
احمد حرب اندرین عالم شوی
گر چو حاتم کو اصم بدعالمی
ور ابوسهلی و در دین مکرمی
گر شوی معروف کرخی در کرم
ور چو سرّی سقطی گردی تو هم
گر شوی تو همچو فتح موصلی
ور شوی چون احمد حواری ولی
گر چو سلطان احمد خضرویه راه
یابی و گردی بملک فقر شاه
یا بگردی بوتراب نخشبی
یا شوی تو همچو شیخ مغربی
یا چو یحیی معاذو شه شجاع
کین دوشه کردند عالم را وداع
گر چو یوسف بن حسین راز دان
باشی و عبدالله حیری روان
یا تو چون بوحفص حدادی شوی
از علوم دین دل آبادی شوی
یا تو چون حمدون قصاری شوی
یا تو چون منصور عمّاری شوی
گر شوی چو احمد عاصم به علم
ور شوی همچون جنید محترم
عمر و عبدالله مکّی گر شوی
بر همه مردان عالم سرشوی
گر تو چون خراز باشی سرّ پوش
چون حسین نوری آیی در خروش
یا ابوعثمان حیری در حرم
در طریق عشق باشی محترم
چون محمد گر بود اسمش رویم
بر سر ارباب عرفان بود غیم
گر شوی ابن عطا در کار حق
ور چو ابراهیم رقی یار حق
یوسف اسباط یا یعقوب پیر
نهر جوری آنکه بود او بینظیر
چون محمد کو حکیم سرمدی است
آنکه او سرور بملک بیخودیست
بوالحسن آن شیخ بوشنجی شوی
یا تو چون ورّاق راه دین روی
گر چو بوحمزه خراسانی شوی
ور براه حق بآسانی شوی
ور شوی عبدالله ابن الجلا
ور تو باشی چون علیّ مرحبا
جملگی کردند کار راه حق
تو بری در معرفت ز آنها سبق
احمد مسروق اگر باشی بدهر
ور شوی سمنون مجنون نورشهر
ور شوی در رتبه چون شیخ کبیر
در میان اهل عرفان بی نظیر
ور چو بواسحق گردی کاردان
بو محمد مرتعش را همزبان
ور تو منصوری و حلاج اسم تست
جمله انوار خدا در جسم تست
همچو فضل ار صاحب سیری شوی
بوسعید بن ابوالخیری شوی
ور چو شیخ مغربی گردی عیان
چون ابوالقاسم شوی شیخ کلان
گر شوی تو همچو نجم الدین ما
از تو گیرد عالمی نور و صفا
ور چو سیف الدین و مجدالدین شوی
چون علی لالا توهم ره بین شوی
ور هزاران سال تو شیخی کنی
ور شوی در ملک عرفان تو غنی
گر کتبهای سماوی بشنوی
ور تو عمری در ره عرفان شوی
راه یک دان نه دو باشد راه حق
این سخن را گوش کن از شاه حق
این جماعت جمله از خورد و کلان
راه بین باشند و جمله راه دان
راه این جمله یقین میدان یکیست
کور باشد آنکه رادر این شکیست
بود اینها را مسلّم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع
همچو ایشان باش در دین پایدار
تخم ایمان در زمین دل بکار
تخم ایمان را بعالم زرع دان
تا که گردد سیر ایمانت عیان
چونکه گردد سبز باز آرد ثمر
رو تو این بررا چو جان خود شمر
بعد از آن جان را بجانان وصل کن
دست و رو از جمله دینها غسل کن
گرچه مردم دین بسی دارند لیک
تو نمیدانی که این دین نیست نیک
راه دانانی که بر حقّ رفتهاند
راه حقّ را راست مطلق رفتهاند
جمله یک دینند پیش شاه خود
چون بدانستند ایشان راه خود
ای تو گم کرده ز ایمان راه را
روشناس آخر چو ایشان شاه را
جمله دانند این جماعت شاه را
گم نکردند از حقیقت راه را
هر که در راه ولایت انور است
او بشهر دین احمد چون دراست
هر که در راه علی ره دان شده
در میان جان ما ایمان شده
هر که در راه علی از جان گذشت
تیر او از هفتمین ایمان گذشت
هر که در راه علی دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم
گر تو مردی سرّ شاه از من شنو
مظهر حقّ را بدان با او گرو
هست عطّار این زمان خود حیدری
یافته در دین حیدر سروری
هست عطار این زمان با شه درست
دامن او گیر ای طالب تو چست
ز آنکه همچون او نداری رهبری
رهبر عطّار آمد سروری
سرور مردان عالم شاه ماست
در حقیقت دید او همراه ماست
من بدیدم دید او در خویشتن
ز آن بنالم همچو بلبل در چمن
بلیل طبعم از او گویا شد
چشم دید من از او بینا شده
عالمی روشن شده از نور او
و آنکه هست انسان کامل پور او
هر که راه او رود فرزند اوست
رشتهٔ جانهای ما پیوند اوست
گمره است آنکس که غیر او بود
وز خدا دور است آنکو بشنود
بشنود هر کس بجان این را ز ما
در جهان جان شود انبازما
زو شنیدم نطق و نطقم او بداد
این همه اسرار در جانم گشاد
این چنین مظهر همه از غیب دان
بعد از این عطّار گشته غیب دان
در میان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنو ده است
من چه گویم من چه دانم من کهام
در شنیدن در سخن گفتن کهام
هست او گویا چو نور اندر تنم
کز زبان او حکایت میکنم
این سخنها را روایت میکنم
خلق عالم را هدایت میکنم
من ازو گویم ازو دانم از او
میکنم دایم ز مظهر گفتگو
بعد از این گویم حقایق بیشمار
گر تو ره دانی بسویم گوشدار
من معانی با تو گویم بیشمار
شمّهای را ز آن معانی گوشدار
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزهای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّاند
در حقیقت جمله حقّ مطلقاند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفتهاند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشهای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو میجوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزهدار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزهای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّاند
در حقیقت جمله حقّ مطلقاند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفتهاند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
چون بدین مصطفی همره شوی
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بیگزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بیحکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکتهها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بیخویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بیبلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفتهام
بر همه اطوار سنّت رفتهام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانهای
واندر آنجا جای ده جانانهای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفتهام
وز عطایش درّ معنی سفتهام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بیان سر لو کشف نمودن علی علیه السلام و به عین الیقین، عالم بعلوم آن بودن
آن امیری کو بود در راه حق
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیدهام
یکسره و بیش و نه کم دیدهام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیدهام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بیدینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کردهام
غیر حق را جمله ویران کردهام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیدهام
یکسره و بیش و نه کم دیدهام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیدهام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بیدینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کردهام
غیر حق را جمله ویران کردهام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
موعظه در وصیت نمودن بمتابعت نبی و ولی و تنبیه اهل غفلت
حبّ ایشان گیر تا ایمن شوی
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشنتر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کردهام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
میکنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشنتر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کردهام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
میکنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت در تمثیل حال نادانان، که بخود گمان دانائی برند، و از حقیقت حال دانایان بیخبرند و طریقۀ دانایان از نادان شمرند
یک حکیمی بود دانا در جهان
بر ضمیر او شده حکمت عیان
سیر کرده جملهٔ آفاق را
او شمرده نقش این نه طاق را
چون بسوی کعبهٔ جان شد روان
تا ببیند سالک دل را عیان
ناگهی باعامیی همراه شد
از طریق حال او آگاه شد
گفت ای یار عزیز هوشمند
در کدامین ملک باشی پای بند
گفت در ملک عراقم منزل است
در زمینش پای من اندر گل است
پس بدو گفتا حکیم روزگار
گشتهام از ماندگی من بیقرار
من شوم بر تو سوار و تو بمن
تا شویم این راه را آسوده تن
گفت آخر نیست عقل تو قوی
یا مگردر راه تو ابله شوی
من چو نتوانم تهی رفتن براه
چون ترا بردارم ای بر عقل شاه
چون برفتندی دو منزل بیش و کم
بر لب کشتی رسیدندی بهم
کشت زاری بود خرّم چون ارم
خود حکیمش گفت برهانم زغم
من نمیدانم که این را خوردهاند
یا تمامی غلهاش را بردهاند
گفت ای در علم از کار آگهان
تو مگو زنهار گفت ابلهان
کشت زار اوّل چنین دان درجهان
نارسیده زرعش این معنی بدان
تو نمیدانی که کشت و زرع چیست
چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم
سر به پیش افکند چون مرد سلیم
بعد از آن دیدند جمعی را براه
میدویدندی به گورستان شاه
نوکر سلطان ز عالم رفته بود
در ته تابوت او خوش خفته بود
این جماعت همره تابوت او
جمله میرفتند خوش تکبیر گو
گفت با او آن حکیم راه بین
یا رب او زنده است یا مرده در این
گفت با او پیر نادان کی حکیم
دارم از تو در جهان بسیار بیم
زانکه تو بی عقل باشی پیش ما
این چنین بیعقل نبود خویش ما
این سخنها هست گفت احمقان
دیگر این دفتر به پیش من مخوان
ای که هستی همچو ابله در زحیر
دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
دفتر صورت بیندازو برو
تادهندت جام وحدت نو بنو
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود درگور او را زنده جان
تو ز من داری سؤال بی جواب
کین چنین کس هست در صورت بخواب
او بمرده است و بگورستان شده است
تو همی گوئی که اوزنده بده است
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او زنده جان
من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ
زآنکه هستی ابله و نادان و گیج
خود بهم بودند تا شهر عراق
لب فرو بستند و رفتند از وفاق
چون رسید آن پیر خودبا جای خویش
عذرها گفتش حکیم سینه ریش
پیر را چون بود در کنج حضور
دختری در ملک خوبی همچو حور
آفتاب از روی او حیران شده
ماه و زهره از رخش تابان شده
از نکوئی همچو مه میتافت او
وز فراست موی می بشکافت او
با پدر گفتا کجا بودی بگو
تا شوم واقف ز اسرارت نکو
حال راه و محنت شبهای تار
گوی با من تا بگریم زار زار
گفت زحمتها کشیدم در جهان
لیک از همراه بودم من بجان
ابلهی در ره بمن همراه شد
جانم از همراهیش در چاه شد
خود مرا از وی ندامتها رسید
وز سؤال او ملامتها رسید
گفت یک ره که مرا بردار تو
یا سوارم شو که گردد ره نکو
یک زمانی نردبان راه شو
واندر این ره بادل آگاه شو
بعد از آن در منزلی نیکو رسید
کشت زاری سبز و خرّم را بدید
گفت یا رب زرع این را خوردهاند
یا مگر محصول این را بردهاند
بعد از آن تابوتی آمد پیش راه
مجمعی درگرد آن با درد و آه
گفت این مرده است یا زنده بگو
من شدم از گفت او آشفته خو
مرد زنده کی بگورستان برند
اندرین معنی مگر صد جان برند
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
دخترش گفت ای پدر آن مرد راه
بس محقّق بوده در ملک الاه
او حکیم علم سرها بوده است
بر علوم غیب دانا بوده است
بوده او بیننده در معنی دل
بود او آئینهٔ این آب و گل
اوبده واقف ز حالات جهان
این معانیهای او در من بدان
بوده او همراه روح و جان و دل
او نبوده پیش انسان منفعل
دارد این معنی به پیش من جواب
بشنو از من گر همی خواهی صواب
آنکه گفتا تو بیا بر من نشین
یا مرا بر دوش گیرای راه بین
پیش من یعنی بگو اسرار غیب
تا شود صافی ضمیر من ز عیب
یا شنو از من حدیثی ای رفیق
تا دمی کم گردد آزار طریق
نطق در ره نردبان ره بود
ره که دارد گفتگو کوته بود
هرچه هست از راه نطق یار ماست
زاهد بی راه خود در نار ماست
هرچه هست اسرار درویشان بود
در معانی رفعت ایشان بود
هرچه هست از نطق شه باشد نکو
غیر را از این معانی خود مگو
هرچه هست از گفت شه باشد بدهر
میزنم بر جان خارج نیش زهر
پیش ما باشد همه گفتار راست
این معانی خود زپیش مرتضاست
دیگر آنکه گفته است این کشت زار
خوردهاند وبردهاند این ده قرار
یعنی اندر کشت زار این جهان
هرکه تخمی کشت بردارد نهان
هست دنیا مزرع عقبی بدان
تخم نیکی کار و بربردار هان
در جهان هر کس که تخمی کاشته
کشته است این تخم و بر برداشته
تخم نیکی در ضمیر دل بکار
تا شود در ملک معنی نو بهار
و آنکه در ره دید میّت در نهفت
زنده یا مرده است در تابوت گفت
یعنی او را هست فرزندی عیان
زنده از فرزند ماند درجهان
یا که اندر خیر دید انجام نیک
او بعالم زنده ماند از نام نیک
یا بعلم معرفت گشت آشنا
زنه دل خواهد شدن پیش خدا
در دو دار از نام نیکو زندگیست
نام نیکو مرد را فرخندگیست
ور ندارد هیچ از اینها مرده است
ور بود مرده چو یخ افسرده است
مرده آنهایند کایشان غافلند
در شناسائی خالق جاهلند
گفت دختر با پدر کاز ابلهی
از سؤال او نبودت آگهی
مرده آن رادان که دینش نیست راست
زندگی خود در دل عطّار ماست
زآنکه او با شاه دارد زندگی
اینست در معنی کمال بندگی
از کمال بندگی جان بازدش
رخ بمیدان معانی تا زدش
از کمال بندگی آزاد تو
قل هوالله احد بنیاد تو
از کمال بندگی باشی ولی
این معانی را بدان گر مقبلی
هرکه دین مصطفی دارد بشرع
اصل دارد در معانیهای فرع
رو بدین مرتضی مردانه باش
از همه ادیان بد بیگانه باش
دین حق را از معانی یک شناس
از طریقت پوش دینت را لباس
تا حقیقت بین شوی در شرع او
آیت تنزیل باشد زرع او
من نرفتم غیر راه او رهی
تو فتادی همچو کوران درچهی
راه او را راست باید شد بعشق
ورنه هستی تو سراسر کان فسق
من نمایم اهل فسقت را تمام
لیک منکر میشوندم خاص و عام
من ندارم با کی از مشت حمار
هرچه باداباد گویم آشکار
اهل فسق آن شد که تقلیدی بود
دین احمد راه تحقیقی بود
اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست
کردن تزویر در شرعش نکوست
اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق
خواندهٔ در پیش شیطان این سبق
اهل فسق آن شد که اودیندار نیست
او بصورت قابل دیدار نیست
اهل فسق آنست کوبی اولیاست
اسفل دوزخ و را برگ و نواست
اهل فسق آنست کز دین دور شد
همچو حیوان درجهان رنجور شد
اهل فسق آنست کو گمره شود
در طریق مرتضا بی ره شود
اهل فسق آنست کو را دشمن است
طوق لعنت خود ورادر گردن است
این سخن عطّارت از تحقیق گفت
بر کلام مصطفی تصدیق گفت
هرکه او را رحمت حقّ رهنماست
مصطفی و مرتضایش پیشواست
ای برادر غیر این ره نیست راه
ور روی راه دگر افتی بچاه
جمله درویشان حقّ در این رهاند
کرخی و بسطامی از وی آگهند
سلسله در سلسله رفتند هم
تو بماندی در پی این قافله
هرکه او احمق بود ابلق بود
در جهان این بهتر از احمق بود
ای پسر دانائی آمد زندگی
احمقان را کی بود فرخندگی
عقل هر کس را بود بر ره رود
جهل هرکس را بود گمره شود
عقل را در ره چراغ خویش کن
جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
عقل هادی گرددت در راه راست
جهل هر کس را فکند او برنخاست
ای ز جهل افتاده اندر بیرهی
همچو کوران مبتلا اندر چهی
تا ابد در جهل ماندی سرنگون
چند گویم با تو ای ملعون دون
بغض آل مصطفی از دل ببر
ورنه افتادی تو در قعر سقر
حیف تو باشد که بی ایمان شوی
همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی
حیف باشد گر بگردی از ولی
رو بدین مصطفی گر مقبلی
دین احمد راه حیدر رو چو من
تا خلاصی یابی از شیطان تن
هرکه از شیطان تن آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هرکه از شیطان گریزد اسلم است
آدمیّت از دم این آدم است
رو تو از نفس و هوای تن ببُر
تا دهندت بحرهای پُر ز درّ
رو تو جانت را جلائی ده بعلم
تا تو را همره شود صد بحر حلم
رو تو شرع مصطفا را گوش کن
جام حیدر را زکوثر نوش کن
رو تو علم معرفت را دان چو من
زآنکه ازعلم صور ناید سخن
رو تو علم حال را حالی ببین
تا که گردد روشنت اسرار دین
رو تا با دانای دین بیعت به بند
تا نیفتی همچو جاهل درکمند
رو تو کار آن جهان اینجا بساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
رو تو فل بد ز باطن بر تراش
تا نیاید بر سرت هر دم بلاش
من کلام حقّ بحق دانستهام
نی چو اصل جهل از خود بستهام
رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین
بر بساط شاه تن شهمات بین
رو بمظهر خوان تو علم اوّلین
رو تو غیر این کتب دیگر مبین
زآنکه مقصود دو عالم اندروست
شرح گفتار کلام حق نکوست
من بقرآن نور احمد یافتم
وز کلامش فیض سرمد یافتم
من ز قرآن مرتضی را یافتم
در حقیقت سرّها را یافتم
ای ز قرآن گشته گویا مرتضی
وی خدا را بوده جویا مرتضی
خود ازو شرع نبی اشعار یافت
دنیی وعقبی ازو انوار یافت
اولیا رادر جهان سردار اوست
انبیا را همره گفتار اوست
خارجی گر منع بفرماید مرا
رافضی گوید مرا او بر ملا
این ز گفت شافعی شد حاصلم
حبّ او رفض است و هست آن در دلم
رفض نبود حبّ او ای خارجی
گمره آن کو نیست بر او ملتجی
او ولی آمد بگفت کردگار
انّما بر خوان و بروی شک میار
هر که شک دارد بود ملعون دین
باشد او دایم بشیطان همنشین
هرکه شک دارد خدا بیزار او
همّت مردان نباشد یار او
هرکه مهرش را درون جان نشاند
روح احمد بر سرش ایمان فشاند
ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست
رحمت حقّ همنشین جان تست
من بگفتم راست رادر گوش یار
کر شده گوش مقلّد هوشدار
من بگفتم چشم بینش برگشا
تاشوی بینا بنور رهنما
دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور
خودندارد همچو خفّاش او حضور
غیر حق ازچشم خود رو بر تراش
تا شوی منصور و بینی تو لقاش
غیر حق خود نیست در عالم کسی
چون ندانستی شدی همچو خسی
خس بود لایق بآتش سوختن
جامهٔ آتش بآتش سوختن
نور او نوریست بی آتش قوی
پیش اوآتش بود خود منطفی
نور اونوری که عالم را گرفت
چون رسید او خاک آدم را گرفت
گفت گویا آدمی کان نور دید
خویش رادر نور او مسرور دید
رو تو همدم باش با اهل وفا
تا بیابد خلوت جانت صفا
موسی کاظم بمنصورش نمود
دین و دنیا خود همه نورش نمود
رو تو از خلق جهان یکسو گریز
بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز
خود ملایک خاک نعلین ترا
میکشند اندر بصر چون توتیا
خرمن علم نبی حیدر گرفت
دشمنان مصطفی را سرگرفت
پیش او علم لدنّی روشن است
هرکه این معنی نداند اوزن است
ای برادر سرّ حقّ را گوشدار
حبّ او را در دل پر جوش دار
ای برادر کن نهان حبّش ز خلق
تا نبرّندت بخنجر جمله حلق
هیچ دیدی که باولاد نبی
خود چه کردند آن لعینان غبی
آنچه با اولاد احمد کردهاند
روح حیدر را بخود بد کردهاند
هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد
خویش را در دوزخ افکند او بدرد
خود علاج این کند مهدیّ دین
هیچکس را نیست قدرت اندرین
از جمیع انبیای هر زمان
شد نبوّت ختم بر احمد بدان
بعد از آن ختم ولایت برعلیست
نور رحمت از کلام او جلی است
بعد حیدر ختم بر مهدی بود
آنکه در دین هدی هادی بود
این کتاب من زبان مهدی است
مؤمنان را رهنما و هادی است
این کتاب من چو نایب آمده است
مظهر کلّ عجایب آمده است
این کتاب من چو تاجی شاهی است
او ز ماه آسمان تا ماهی است
این کتاب من نمودار حقست
اندرو سرّ حقیقت مطلقست
این کتاب من معانی در کلام
لیک مخفی باشد او در پیش عام
این کتاب من کتاب اولیاست
اندرو جوهر ز ذات انبیاست
این کتاب من شریعت آمده است
در طریقت نور حکمت آمده است
این کتاب من درخت جوهر است
اندر او نور ولایت مضمر است
این کتاب من رهی دارد بجان
او بصورت گشته است از تو نهان
این کتاب من قلم بر لوح راند
سورهٔ واللّیل را برخویش خواند
این کتابم را ورق عرش است و فرش
کوس سلطانی زنندش زیر عرش
این کتابم را مداداست از بهشت
چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
آدم از این ثبت ما شیدا شده
از وی اسرار خدا پیدا شده
آنچه بوده اندرو شد آشکار
شمّهای منصور گفته زیر دار
این کتابم را مداد از جان جان
ثبت او کردند جمله عاشقان
آنچه بوده اندر او پیدا شده
عاشقان را فتنه و غوغا شده
آنچه بوده در زمین و آسمان
کرده مظهر از زبان او بیان
آنچه بود اندر حقیقت سترپوش
اندرون جبّهام آمد بگوش
جوشش او این کتاب مظهر است
نور ذات او بمعنی جوهر است
جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست
معنی مظهر هم از آمات اوست
جوهر ذاتم جهان اندر جهان
مظهرم چون نور حق دروی عیان
مظهر و جوهر ز ذات من بزاد
شهد در کامش امیر من نهاد
روح احمد پرورش دادش بشرع
گر تو منکر میشوی داری تو صرع
عشق او سر بر زده از جان من
عشق او گشته همه ایمان من
گر تو مردی راه عشقش را گزین
تا شوی فرخنده دردنیا و دین
چونکه در عشق آمدی صاحبدلی
درحقیقت همچو مردان مقبلی
چونکه در عشق آمدی نطق آن تست
خود ملایک کمترین دربان تست
چونکه در عشق آمدی مردانه باش
وز طریق گمرهان بیگانه باش
چونکه در عشق آمدی واصل شدی
گه چوجان در جان و گاهی دل شدی
چونکه در عشق آمدی چون والهان
در شریعت باش و کن معنی نهان
چونکه در عشق آمدی حیران شدی
غرقهٔ این بحر بیپایان شدی
چونکه در عشق آمدی حق آن تست
رحمت حق همنشین جان تست
چونکه در عشق آمدی جان منی
در مقام فقر هم شان منی
چونکه در عشق آمدی عطّار پرس
و از طریق او همه اسرار پرس
چونکه در عشق آمدی عابد شدی
در مساجدهای دل ساجد شدی
چونکه در عشق آمدی منصور بین
همچو موسی نور حق از طور بین
چونکه در عشق آمدی عاشق شدی
در تمام علم دین حاذق شدی
چونکه در عشق آمدی بیمن مباش
همچو شیطان در رهش رهزن مباش
چونکه در عشق آمدی از سرگذر
تا بیابی از شه معنا خبر
چونکه در عشق آمدی دریا شدی
در حقیقت همنشین ما شدی
چونکه در عشق آمدی حق را ببین
تا که حاصل گرددت عین الیقین
چونکه در عشق آمدی جان یافتی
در شریعت اصل ایمان یافتی
چونکه در عشق آمدی خود را بدان
بعد از آنی سورةالاسری بخوان
چونکه در عشق آمدی پرجوش شو
باحریفان خدا مینوش شو
چونکه در عشق آمدی ما را طلب
تا شود حاصل ترا دین بیسبب
چونکه در عشق آمدی همرنگ ما
پردهٔ صورت برافکن از لقا
چونکه در عشق آمدی ای مرد راه
سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه
چون شدی در عشق صافی آمدی
بر طریق بشر حافی آمدی
هرکه او در عشق با ما یار نیست
دیدن او خود مرا در کار نیست
هرکه او در عشق مرد کار شد
در دوعالم دیده و دیدار شد
هرکه او در عشق جانان راه یافت
خادمی از درگه آن شاه یافت
هر که با عشق تو دارد آشتی
حبّ حیدر در دلش خود کاشتی
هرکرا دنیا و دین نیکو بود
همّت شاه نجف با او بود
هر کرا بخت و سعادت همره است
خضر از معنی بجانش آگه است
هر که او در علم معنی بار یافت
با محمّد همره آمد یار یافت
هرکه را ایمان حیدر در دل است
خود ورا در پیش عزت محفل است
هرکه را شیطان نبوده راهزن
حیدرش باشد چو روحی در بدن
هرکه را شیطان نبرده خود ز راه
حیدرش در روز محشر شد پناه
هرکرا ایمان او محکم بود
او بدین اولیا محرم بود
هرکه او با آل حیدر همره است
از فساد دین و مذهب آگه است
هر که گفت مصطفی را گوش کرد
جام عرفان علی را نوش کرد
هرکه او را بخت همراهی کند
در ولای او همه شاهی کند
هرکه بر خوان ولای اونشست
بیشک او را خود بهشت اندر خوراست
هرکه او از دل شده مولای او
سر نهم صد بار زیر پای او
هرکه او را رهنما حیدر بود
بر سرای شرع احمد در بود
هرکه او با دشمنانش یار شد
همچو حجاج لعین مردار شد
بر ضمیر او شده حکمت عیان
سیر کرده جملهٔ آفاق را
او شمرده نقش این نه طاق را
چون بسوی کعبهٔ جان شد روان
تا ببیند سالک دل را عیان
ناگهی باعامیی همراه شد
از طریق حال او آگاه شد
گفت ای یار عزیز هوشمند
در کدامین ملک باشی پای بند
گفت در ملک عراقم منزل است
در زمینش پای من اندر گل است
پس بدو گفتا حکیم روزگار
گشتهام از ماندگی من بیقرار
من شوم بر تو سوار و تو بمن
تا شویم این راه را آسوده تن
گفت آخر نیست عقل تو قوی
یا مگردر راه تو ابله شوی
من چو نتوانم تهی رفتن براه
چون ترا بردارم ای بر عقل شاه
چون برفتندی دو منزل بیش و کم
بر لب کشتی رسیدندی بهم
کشت زاری بود خرّم چون ارم
خود حکیمش گفت برهانم زغم
من نمیدانم که این را خوردهاند
یا تمامی غلهاش را بردهاند
گفت ای در علم از کار آگهان
تو مگو زنهار گفت ابلهان
کشت زار اوّل چنین دان درجهان
نارسیده زرعش این معنی بدان
تو نمیدانی که کشت و زرع چیست
چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم
سر به پیش افکند چون مرد سلیم
بعد از آن دیدند جمعی را براه
میدویدندی به گورستان شاه
نوکر سلطان ز عالم رفته بود
در ته تابوت او خوش خفته بود
این جماعت همره تابوت او
جمله میرفتند خوش تکبیر گو
گفت با او آن حکیم راه بین
یا رب او زنده است یا مرده در این
گفت با او پیر نادان کی حکیم
دارم از تو در جهان بسیار بیم
زانکه تو بی عقل باشی پیش ما
این چنین بیعقل نبود خویش ما
این سخنها هست گفت احمقان
دیگر این دفتر به پیش من مخوان
ای که هستی همچو ابله در زحیر
دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
دفتر صورت بیندازو برو
تادهندت جام وحدت نو بنو
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود درگور او را زنده جان
تو ز من داری سؤال بی جواب
کین چنین کس هست در صورت بخواب
او بمرده است و بگورستان شده است
تو همی گوئی که اوزنده بده است
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او زنده جان
من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ
زآنکه هستی ابله و نادان و گیج
خود بهم بودند تا شهر عراق
لب فرو بستند و رفتند از وفاق
چون رسید آن پیر خودبا جای خویش
عذرها گفتش حکیم سینه ریش
پیر را چون بود در کنج حضور
دختری در ملک خوبی همچو حور
آفتاب از روی او حیران شده
ماه و زهره از رخش تابان شده
از نکوئی همچو مه میتافت او
وز فراست موی می بشکافت او
با پدر گفتا کجا بودی بگو
تا شوم واقف ز اسرارت نکو
حال راه و محنت شبهای تار
گوی با من تا بگریم زار زار
گفت زحمتها کشیدم در جهان
لیک از همراه بودم من بجان
ابلهی در ره بمن همراه شد
جانم از همراهیش در چاه شد
خود مرا از وی ندامتها رسید
وز سؤال او ملامتها رسید
گفت یک ره که مرا بردار تو
یا سوارم شو که گردد ره نکو
یک زمانی نردبان راه شو
واندر این ره بادل آگاه شو
بعد از آن در منزلی نیکو رسید
کشت زاری سبز و خرّم را بدید
گفت یا رب زرع این را خوردهاند
یا مگر محصول این را بردهاند
بعد از آن تابوتی آمد پیش راه
مجمعی درگرد آن با درد و آه
گفت این مرده است یا زنده بگو
من شدم از گفت او آشفته خو
مرد زنده کی بگورستان برند
اندرین معنی مگر صد جان برند
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
دخترش گفت ای پدر آن مرد راه
بس محقّق بوده در ملک الاه
او حکیم علم سرها بوده است
بر علوم غیب دانا بوده است
بوده او بیننده در معنی دل
بود او آئینهٔ این آب و گل
اوبده واقف ز حالات جهان
این معانیهای او در من بدان
بوده او همراه روح و جان و دل
او نبوده پیش انسان منفعل
دارد این معنی به پیش من جواب
بشنو از من گر همی خواهی صواب
آنکه گفتا تو بیا بر من نشین
یا مرا بر دوش گیرای راه بین
پیش من یعنی بگو اسرار غیب
تا شود صافی ضمیر من ز عیب
یا شنو از من حدیثی ای رفیق
تا دمی کم گردد آزار طریق
نطق در ره نردبان ره بود
ره که دارد گفتگو کوته بود
هرچه هست از راه نطق یار ماست
زاهد بی راه خود در نار ماست
هرچه هست اسرار درویشان بود
در معانی رفعت ایشان بود
هرچه هست از نطق شه باشد نکو
غیر را از این معانی خود مگو
هرچه هست از گفت شه باشد بدهر
میزنم بر جان خارج نیش زهر
پیش ما باشد همه گفتار راست
این معانی خود زپیش مرتضاست
دیگر آنکه گفته است این کشت زار
خوردهاند وبردهاند این ده قرار
یعنی اندر کشت زار این جهان
هرکه تخمی کشت بردارد نهان
هست دنیا مزرع عقبی بدان
تخم نیکی کار و بربردار هان
در جهان هر کس که تخمی کاشته
کشته است این تخم و بر برداشته
تخم نیکی در ضمیر دل بکار
تا شود در ملک معنی نو بهار
و آنکه در ره دید میّت در نهفت
زنده یا مرده است در تابوت گفت
یعنی او را هست فرزندی عیان
زنده از فرزند ماند درجهان
یا که اندر خیر دید انجام نیک
او بعالم زنده ماند از نام نیک
یا بعلم معرفت گشت آشنا
زنه دل خواهد شدن پیش خدا
در دو دار از نام نیکو زندگیست
نام نیکو مرد را فرخندگیست
ور ندارد هیچ از اینها مرده است
ور بود مرده چو یخ افسرده است
مرده آنهایند کایشان غافلند
در شناسائی خالق جاهلند
گفت دختر با پدر کاز ابلهی
از سؤال او نبودت آگهی
مرده آن رادان که دینش نیست راست
زندگی خود در دل عطّار ماست
زآنکه او با شاه دارد زندگی
اینست در معنی کمال بندگی
از کمال بندگی جان بازدش
رخ بمیدان معانی تا زدش
از کمال بندگی آزاد تو
قل هوالله احد بنیاد تو
از کمال بندگی باشی ولی
این معانی را بدان گر مقبلی
هرکه دین مصطفی دارد بشرع
اصل دارد در معانیهای فرع
رو بدین مرتضی مردانه باش
از همه ادیان بد بیگانه باش
دین حق را از معانی یک شناس
از طریقت پوش دینت را لباس
تا حقیقت بین شوی در شرع او
آیت تنزیل باشد زرع او
من نرفتم غیر راه او رهی
تو فتادی همچو کوران درچهی
راه او را راست باید شد بعشق
ورنه هستی تو سراسر کان فسق
من نمایم اهل فسقت را تمام
لیک منکر میشوندم خاص و عام
من ندارم با کی از مشت حمار
هرچه باداباد گویم آشکار
اهل فسق آن شد که تقلیدی بود
دین احمد راه تحقیقی بود
اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست
کردن تزویر در شرعش نکوست
اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق
خواندهٔ در پیش شیطان این سبق
اهل فسق آن شد که اودیندار نیست
او بصورت قابل دیدار نیست
اهل فسق آنست کوبی اولیاست
اسفل دوزخ و را برگ و نواست
اهل فسق آنست کز دین دور شد
همچو حیوان درجهان رنجور شد
اهل فسق آنست کو گمره شود
در طریق مرتضا بی ره شود
اهل فسق آنست کو را دشمن است
طوق لعنت خود ورادر گردن است
این سخن عطّارت از تحقیق گفت
بر کلام مصطفی تصدیق گفت
هرکه او را رحمت حقّ رهنماست
مصطفی و مرتضایش پیشواست
ای برادر غیر این ره نیست راه
ور روی راه دگر افتی بچاه
جمله درویشان حقّ در این رهاند
کرخی و بسطامی از وی آگهند
سلسله در سلسله رفتند هم
تو بماندی در پی این قافله
هرکه او احمق بود ابلق بود
در جهان این بهتر از احمق بود
ای پسر دانائی آمد زندگی
احمقان را کی بود فرخندگی
عقل هر کس را بود بر ره رود
جهل هرکس را بود گمره شود
عقل را در ره چراغ خویش کن
جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
عقل هادی گرددت در راه راست
جهل هر کس را فکند او برنخاست
ای ز جهل افتاده اندر بیرهی
همچو کوران مبتلا اندر چهی
تا ابد در جهل ماندی سرنگون
چند گویم با تو ای ملعون دون
بغض آل مصطفی از دل ببر
ورنه افتادی تو در قعر سقر
حیف تو باشد که بی ایمان شوی
همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی
حیف باشد گر بگردی از ولی
رو بدین مصطفی گر مقبلی
دین احمد راه حیدر رو چو من
تا خلاصی یابی از شیطان تن
هرکه از شیطان تن آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هرکه از شیطان گریزد اسلم است
آدمیّت از دم این آدم است
رو تو از نفس و هوای تن ببُر
تا دهندت بحرهای پُر ز درّ
رو تو جانت را جلائی ده بعلم
تا تو را همره شود صد بحر حلم
رو تو شرع مصطفا را گوش کن
جام حیدر را زکوثر نوش کن
رو تو علم معرفت را دان چو من
زآنکه ازعلم صور ناید سخن
رو تو علم حال را حالی ببین
تا که گردد روشنت اسرار دین
رو تا با دانای دین بیعت به بند
تا نیفتی همچو جاهل درکمند
رو تو کار آن جهان اینجا بساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
رو تو فل بد ز باطن بر تراش
تا نیاید بر سرت هر دم بلاش
من کلام حقّ بحق دانستهام
نی چو اصل جهل از خود بستهام
رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین
بر بساط شاه تن شهمات بین
رو بمظهر خوان تو علم اوّلین
رو تو غیر این کتب دیگر مبین
زآنکه مقصود دو عالم اندروست
شرح گفتار کلام حق نکوست
من بقرآن نور احمد یافتم
وز کلامش فیض سرمد یافتم
من ز قرآن مرتضی را یافتم
در حقیقت سرّها را یافتم
ای ز قرآن گشته گویا مرتضی
وی خدا را بوده جویا مرتضی
خود ازو شرع نبی اشعار یافت
دنیی وعقبی ازو انوار یافت
اولیا رادر جهان سردار اوست
انبیا را همره گفتار اوست
خارجی گر منع بفرماید مرا
رافضی گوید مرا او بر ملا
این ز گفت شافعی شد حاصلم
حبّ او رفض است و هست آن در دلم
رفض نبود حبّ او ای خارجی
گمره آن کو نیست بر او ملتجی
او ولی آمد بگفت کردگار
انّما بر خوان و بروی شک میار
هر که شک دارد بود ملعون دین
باشد او دایم بشیطان همنشین
هرکه شک دارد خدا بیزار او
همّت مردان نباشد یار او
هرکه مهرش را درون جان نشاند
روح احمد بر سرش ایمان فشاند
ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست
رحمت حقّ همنشین جان تست
من بگفتم راست رادر گوش یار
کر شده گوش مقلّد هوشدار
من بگفتم چشم بینش برگشا
تاشوی بینا بنور رهنما
دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور
خودندارد همچو خفّاش او حضور
غیر حق ازچشم خود رو بر تراش
تا شوی منصور و بینی تو لقاش
غیر حق خود نیست در عالم کسی
چون ندانستی شدی همچو خسی
خس بود لایق بآتش سوختن
جامهٔ آتش بآتش سوختن
نور او نوریست بی آتش قوی
پیش اوآتش بود خود منطفی
نور اونوری که عالم را گرفت
چون رسید او خاک آدم را گرفت
گفت گویا آدمی کان نور دید
خویش رادر نور او مسرور دید
رو تو همدم باش با اهل وفا
تا بیابد خلوت جانت صفا
موسی کاظم بمنصورش نمود
دین و دنیا خود همه نورش نمود
رو تو از خلق جهان یکسو گریز
بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز
خود ملایک خاک نعلین ترا
میکشند اندر بصر چون توتیا
خرمن علم نبی حیدر گرفت
دشمنان مصطفی را سرگرفت
پیش او علم لدنّی روشن است
هرکه این معنی نداند اوزن است
ای برادر سرّ حقّ را گوشدار
حبّ او را در دل پر جوش دار
ای برادر کن نهان حبّش ز خلق
تا نبرّندت بخنجر جمله حلق
هیچ دیدی که باولاد نبی
خود چه کردند آن لعینان غبی
آنچه با اولاد احمد کردهاند
روح حیدر را بخود بد کردهاند
هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد
خویش را در دوزخ افکند او بدرد
خود علاج این کند مهدیّ دین
هیچکس را نیست قدرت اندرین
از جمیع انبیای هر زمان
شد نبوّت ختم بر احمد بدان
بعد از آن ختم ولایت برعلیست
نور رحمت از کلام او جلی است
بعد حیدر ختم بر مهدی بود
آنکه در دین هدی هادی بود
این کتاب من زبان مهدی است
مؤمنان را رهنما و هادی است
این کتاب من چو نایب آمده است
مظهر کلّ عجایب آمده است
این کتاب من چو تاجی شاهی است
او ز ماه آسمان تا ماهی است
این کتاب من نمودار حقست
اندرو سرّ حقیقت مطلقست
این کتاب من معانی در کلام
لیک مخفی باشد او در پیش عام
این کتاب من کتاب اولیاست
اندرو جوهر ز ذات انبیاست
این کتاب من شریعت آمده است
در طریقت نور حکمت آمده است
این کتاب من درخت جوهر است
اندر او نور ولایت مضمر است
این کتاب من رهی دارد بجان
او بصورت گشته است از تو نهان
این کتاب من قلم بر لوح راند
سورهٔ واللّیل را برخویش خواند
این کتابم را ورق عرش است و فرش
کوس سلطانی زنندش زیر عرش
این کتابم را مداداست از بهشت
چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
آدم از این ثبت ما شیدا شده
از وی اسرار خدا پیدا شده
آنچه بوده اندرو شد آشکار
شمّهای منصور گفته زیر دار
این کتابم را مداد از جان جان
ثبت او کردند جمله عاشقان
آنچه بوده اندر او پیدا شده
عاشقان را فتنه و غوغا شده
آنچه بوده در زمین و آسمان
کرده مظهر از زبان او بیان
آنچه بود اندر حقیقت سترپوش
اندرون جبّهام آمد بگوش
جوشش او این کتاب مظهر است
نور ذات او بمعنی جوهر است
جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست
معنی مظهر هم از آمات اوست
جوهر ذاتم جهان اندر جهان
مظهرم چون نور حق دروی عیان
مظهر و جوهر ز ذات من بزاد
شهد در کامش امیر من نهاد
روح احمد پرورش دادش بشرع
گر تو منکر میشوی داری تو صرع
عشق او سر بر زده از جان من
عشق او گشته همه ایمان من
گر تو مردی راه عشقش را گزین
تا شوی فرخنده دردنیا و دین
چونکه در عشق آمدی صاحبدلی
درحقیقت همچو مردان مقبلی
چونکه در عشق آمدی نطق آن تست
خود ملایک کمترین دربان تست
چونکه در عشق آمدی مردانه باش
وز طریق گمرهان بیگانه باش
چونکه در عشق آمدی واصل شدی
گه چوجان در جان و گاهی دل شدی
چونکه در عشق آمدی چون والهان
در شریعت باش و کن معنی نهان
چونکه در عشق آمدی حیران شدی
غرقهٔ این بحر بیپایان شدی
چونکه در عشق آمدی حق آن تست
رحمت حق همنشین جان تست
چونکه در عشق آمدی جان منی
در مقام فقر هم شان منی
چونکه در عشق آمدی عطّار پرس
و از طریق او همه اسرار پرس
چونکه در عشق آمدی عابد شدی
در مساجدهای دل ساجد شدی
چونکه در عشق آمدی منصور بین
همچو موسی نور حق از طور بین
چونکه در عشق آمدی عاشق شدی
در تمام علم دین حاذق شدی
چونکه در عشق آمدی بیمن مباش
همچو شیطان در رهش رهزن مباش
چونکه در عشق آمدی از سرگذر
تا بیابی از شه معنا خبر
چونکه در عشق آمدی دریا شدی
در حقیقت همنشین ما شدی
چونکه در عشق آمدی حق را ببین
تا که حاصل گرددت عین الیقین
چونکه در عشق آمدی جان یافتی
در شریعت اصل ایمان یافتی
چونکه در عشق آمدی خود را بدان
بعد از آنی سورةالاسری بخوان
چونکه در عشق آمدی پرجوش شو
باحریفان خدا مینوش شو
چونکه در عشق آمدی ما را طلب
تا شود حاصل ترا دین بیسبب
چونکه در عشق آمدی همرنگ ما
پردهٔ صورت برافکن از لقا
چونکه در عشق آمدی ای مرد راه
سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه
چون شدی در عشق صافی آمدی
بر طریق بشر حافی آمدی
هرکه او در عشق با ما یار نیست
دیدن او خود مرا در کار نیست
هرکه او در عشق مرد کار شد
در دوعالم دیده و دیدار شد
هرکه او در عشق جانان راه یافت
خادمی از درگه آن شاه یافت
هر که با عشق تو دارد آشتی
حبّ حیدر در دلش خود کاشتی
هرکرا دنیا و دین نیکو بود
همّت شاه نجف با او بود
هر کرا بخت و سعادت همره است
خضر از معنی بجانش آگه است
هر که او در علم معنی بار یافت
با محمّد همره آمد یار یافت
هرکه را ایمان حیدر در دل است
خود ورا در پیش عزت محفل است
هرکه را شیطان نبوده راهزن
حیدرش باشد چو روحی در بدن
هرکه را شیطان نبرده خود ز راه
حیدرش در روز محشر شد پناه
هرکرا ایمان او محکم بود
او بدین اولیا محرم بود
هرکه او با آل حیدر همره است
از فساد دین و مذهب آگه است
هر که گفت مصطفی را گوش کرد
جام عرفان علی را نوش کرد
هرکه او را بخت همراهی کند
در ولای او همه شاهی کند
هرکه بر خوان ولای اونشست
بیشک او را خود بهشت اندر خوراست
هرکه او از دل شده مولای او
سر نهم صد بار زیر پای او
هرکه او را رهنما حیدر بود
بر سرای شرع احمد در بود
هرکه او با دشمنانش یار شد
همچو حجاج لعین مردار شد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل قبول پند و نصیحت دادن شیخ نظام الدین حسن صفا فرزند خود را و در آئینه قابلیت آن فرزند تأثیر کردن و قبول نمودن او آنرا
بود شیخی همچو شبلی پارسا
حق تعالی داده بود او را صفا
در معانی رهنمای اهل دین
او بشهر علم حقّ بودی امین
نام او بودی نظام الدّین حسن
شد ملقّب با صفا آن مؤتمن
خلق را از لطف خود بنواختی
مال پیش مردمان انداختی
جمله خلقان را بدی راحت رسان
اندر این معنی نکرده او زیان
هرکه بر خلق خدا شفقت کند
حق تعالی خود برو رحمت کند
هرکه او یک بنده را دل شاد کرد
حق مر او را در زمان آزاد کرد
خطّ آزادی بسالک میدهند
زآنکه بر خلق خدا خوش مشفقاند
شفقت آن مرد حق حق آمده
سینهٔ بی نور را صیقل زده
داشت فرزندی عجب او پر غرور
بود از اطوار او بس بیحضور
گرچه دم زد در حقیقت او مدام
میل خاطر بود او را سوی عام
دایماً با اهل دنیا کار داشت
او چو ایشان جامه و دستار داشت
شیخ را خاطر از او غمگین شده
زآنکه او بامردم بیدین شده
صبح و شام و گاه و بی گه همرهش
بوده این جمع ددان بر درگهش
اوطعام نیک دادی جمله را
داشتی صحبت بآنها بر ملا
طعمهاش خوردند و نیشش میزدند
خبث از یاران و خویشش میزدند
چند بارش گفت شیخ ای بوالحسن
بابدان منشین که داری نور من
عاقبت از صحبت اهل جدل
میشود نور تو با ظلمت بدل
حق تعالی داده بود او را صفا
در معانی رهنمای اهل دین
او بشهر علم حقّ بودی امین
نام او بودی نظام الدّین حسن
شد ملقّب با صفا آن مؤتمن
خلق را از لطف خود بنواختی
مال پیش مردمان انداختی
جمله خلقان را بدی راحت رسان
اندر این معنی نکرده او زیان
هرکه بر خلق خدا شفقت کند
حق تعالی خود برو رحمت کند
هرکه او یک بنده را دل شاد کرد
حق مر او را در زمان آزاد کرد
خطّ آزادی بسالک میدهند
زآنکه بر خلق خدا خوش مشفقاند
شفقت آن مرد حق حق آمده
سینهٔ بی نور را صیقل زده
داشت فرزندی عجب او پر غرور
بود از اطوار او بس بیحضور
گرچه دم زد در حقیقت او مدام
میل خاطر بود او را سوی عام
دایماً با اهل دنیا کار داشت
او چو ایشان جامه و دستار داشت
شیخ را خاطر از او غمگین شده
زآنکه او بامردم بیدین شده
صبح و شام و گاه و بی گه همرهش
بوده این جمع ددان بر درگهش
اوطعام نیک دادی جمله را
داشتی صحبت بآنها بر ملا
طعمهاش خوردند و نیشش میزدند
خبث از یاران و خویشش میزدند
چند بارش گفت شیخ ای بوالحسن
بابدان منشین که داری نور من
عاقبت از صحبت اهل جدل
میشود نور تو با ظلمت بدل
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در پند پدر فرزند را
ای پسر این پند از من گوش کن
فرد شوپس جام وحدت نوش کن
هرکه پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
هرکه پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد بعالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
غیر حقّ را ازدل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
چونکه بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سر نگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
هرکه او سر معانی را نهفت
غیر حقّ را از درون خویش رفت
پند چارم هرچه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآنکه در ذات خدا او بوی برد
هرکه او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنّت بعلم
هرکه او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آنکه قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را بایدازپرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تانیفتی همچو بی دین در سقر
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سرگشته نگردی همچو گو
وآنکه راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان
میکند اسرار معنی را بیان
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیدهاند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من بتو ای بیزبان
تو چه دانی حال اهل درد را
زانکه بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آنست کو با درد زاد
سوزش اسرار او درمیفتاد
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پرجوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا بنام نیک باشی همنشین
هرکه با انسان کامل همره است
حق تعالی ازوجودش آگه است
هرکه با دانا بود دانا شود
او بقرب سرّ او ادنی شود
هر که با اهل دلی دارد نشست
تیر او از چرخ چاهی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را درآورد او بشست
هر که او شد همنشین اهل راز
دایم او باشد بمعنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیدهٔ توحید خود نور خداست
پند تاسع رو ز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود باو صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
منع بد کن در جهان و راست باش
بندهٔ حق را بحق درخواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت همنشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطینها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تاخلاصی یابی از نفس و هوا
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهّم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نبینی در جهان
رو تو حق را از کمال حق شناس
ز آنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانهٔ دل کن نظر
تا ببینی نور او را چون قمر
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هرکه او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو بیک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بیشک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم بخود کن تا نیفتی در زیان
رو تو سررادر گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
شانزده پندم بجو بیرنج و غم
تو تن خود پاک دار و جامه هم
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
زر بیاران خور بمسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آنرا منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایماً از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حقّ
تو ز درس اهل دل میخوان سبق
تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم بخلقان نیک باش
رو بایشان تو بصورت کن معاش
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکوزکلک و دست کیست
سورهٔ یوسف نمیدانی که چیست
جان من همراه خوبان میرود
همره خوبست آسان میرود
خوب آن باشدکه با غیرت بود
بعد از آنش صورت وسیرت بود
صورت و معنی بود یار وحبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امّت را تو خدمت کن بجان
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هرکه امّ خویش را بر سرنشاند
اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
هرکه باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
هرکه را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هرکه او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
هر که او وصلت باهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
هر کرا اقبال و نصرت یار شد
او زعمر خویش برخوردار شد
بیستم پندم اینکه دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هرکه او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
هر که استادی ندارد مرده است
او بگور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
چونکه علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هرکه دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
هرچه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هرچه نپسندی بخود ای راز دان
خود بدیگر مردمان مپسند آن
هرکه بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
من سخن را ازکلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند ترا شیطان اسیر
چون اطعناالله را دانستهای
پس چرا در راه او آهستهای
اصل این آنست نیکوئی کنی
طاعت حق را بجان خوئی کنی
هرکه حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین بلطف حق نگر
اصل این آنست با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
صدهزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد بمعنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چونکه داده حق ترا وقت خوشی
همدم تو کرده یار بی غشی
تن درستی و حضور خاطری
همزبانت نکته دانی حاضری
گوشهای و گوشهای و گوشهای
توشهای و توشهای و توشهای
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو بجان
پس بود پند تو پند دیگران
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
تانگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
شد وفا پیش محقّق ای پسر
رو وفا از او بجان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
هرچه آید بر سرت رو صبر کن
خود گله نبود ز یار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود بموسی گفته او اسرارها
کمتر از چوبی نهای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذارو خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
کدخدا در خانهٔ مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچکس از خویش و ازبیگانهات
خود نسازی کدخدای خانهات
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
ورکنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوشخو بود
بیست و هفتم پند بشنو بیقصور
بدمکن با کس که تا بینی حضور
بدمکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بیزبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
راز را در شرع مبهم گفتهاند
دُر باسرار حقیقت سفتهاند
ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی
باید آن را عارفی نه هر کسی
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند برگویم ترا
کز پی دنیا مدو تو جابجا
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
گویدت ای وای بر احوال تو
حال تو از حبّ زر شد نانکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
کار آن باشدکه برخوانی کلام
کاندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بداصلان مکن هرگز مقام
خود بایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
بیخ دین خشکست خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
هرکه او را اصل ایمان همره است
او زاصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببُر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
پند سیام گوش کن فرزند من
کردهای از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت
فرد شوپس جام وحدت نوش کن
هرکه پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
هرکه پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد بعالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
غیر حقّ را ازدل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
چونکه بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سر نگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
هرکه او سر معانی را نهفت
غیر حقّ را از درون خویش رفت
پند چارم هرچه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآنکه در ذات خدا او بوی برد
هرکه او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنّت بعلم
هرکه او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آنکه قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را بایدازپرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تانیفتی همچو بی دین در سقر
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سرگشته نگردی همچو گو
وآنکه راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان
میکند اسرار معنی را بیان
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیدهاند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من بتو ای بیزبان
تو چه دانی حال اهل درد را
زانکه بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آنست کو با درد زاد
سوزش اسرار او درمیفتاد
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پرجوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا بنام نیک باشی همنشین
هرکه با انسان کامل همره است
حق تعالی ازوجودش آگه است
هرکه با دانا بود دانا شود
او بقرب سرّ او ادنی شود
هر که با اهل دلی دارد نشست
تیر او از چرخ چاهی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را درآورد او بشست
هر که او شد همنشین اهل راز
دایم او باشد بمعنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیدهٔ توحید خود نور خداست
پند تاسع رو ز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود باو صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
منع بد کن در جهان و راست باش
بندهٔ حق را بحق درخواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت همنشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطینها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تاخلاصی یابی از نفس و هوا
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهّم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نبینی در جهان
رو تو حق را از کمال حق شناس
ز آنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانهٔ دل کن نظر
تا ببینی نور او را چون قمر
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هرکه او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو بیک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بیشک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم بخود کن تا نیفتی در زیان
رو تو سررادر گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
شانزده پندم بجو بیرنج و غم
تو تن خود پاک دار و جامه هم
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
زر بیاران خور بمسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آنرا منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایماً از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حقّ
تو ز درس اهل دل میخوان سبق
تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم بخلقان نیک باش
رو بایشان تو بصورت کن معاش
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکوزکلک و دست کیست
سورهٔ یوسف نمیدانی که چیست
جان من همراه خوبان میرود
همره خوبست آسان میرود
خوب آن باشدکه با غیرت بود
بعد از آنش صورت وسیرت بود
صورت و معنی بود یار وحبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امّت را تو خدمت کن بجان
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هرکه امّ خویش را بر سرنشاند
اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
هرکه باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
هرکه را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هرکه او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
هر که او وصلت باهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
هر کرا اقبال و نصرت یار شد
او زعمر خویش برخوردار شد
بیستم پندم اینکه دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هرکه او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
هر که استادی ندارد مرده است
او بگور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
چونکه علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هرکه دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
هرچه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هرچه نپسندی بخود ای راز دان
خود بدیگر مردمان مپسند آن
هرکه بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
من سخن را ازکلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند ترا شیطان اسیر
چون اطعناالله را دانستهای
پس چرا در راه او آهستهای
اصل این آنست نیکوئی کنی
طاعت حق را بجان خوئی کنی
هرکه حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین بلطف حق نگر
اصل این آنست با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
صدهزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد بمعنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چونکه داده حق ترا وقت خوشی
همدم تو کرده یار بی غشی
تن درستی و حضور خاطری
همزبانت نکته دانی حاضری
گوشهای و گوشهای و گوشهای
توشهای و توشهای و توشهای
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو بجان
پس بود پند تو پند دیگران
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
تانگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
شد وفا پیش محقّق ای پسر
رو وفا از او بجان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
هرچه آید بر سرت رو صبر کن
خود گله نبود ز یار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود بموسی گفته او اسرارها
کمتر از چوبی نهای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذارو خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
کدخدا در خانهٔ مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچکس از خویش و ازبیگانهات
خود نسازی کدخدای خانهات
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
ورکنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوشخو بود
بیست و هفتم پند بشنو بیقصور
بدمکن با کس که تا بینی حضور
بدمکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بیزبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
راز را در شرع مبهم گفتهاند
دُر باسرار حقیقت سفتهاند
ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی
باید آن را عارفی نه هر کسی
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند برگویم ترا
کز پی دنیا مدو تو جابجا
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
گویدت ای وای بر احوال تو
حال تو از حبّ زر شد نانکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
کار آن باشدکه برخوانی کلام
کاندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بداصلان مکن هرگز مقام
خود بایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
بیخ دین خشکست خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
هرکه او را اصل ایمان همره است
او زاصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببُر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
پند سیام گوش کن فرزند من
کردهای از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تنبیه در آنکه از غیرببری و بخود روی آوری تا درحجاب نمیری
بُد به نیشابور مرد منعمی
بود او را خانهٔ پردرهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال میکردی روان
مزرعه در ملک ما بسیار داشت
تخم بیصبری در او بسیار کاشت
خانهها و جایها بسیار ساخت
خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت
روز و شب فکرش خیال جاه بود
دستش ازنیکی ولی کوتاه بود
ناگهم افتاد در کویش گذر
بود چون فرزند او بیرون در
چشم او افتاده بر من گفت آه
آمدی خوش ورنه میگشتم تباه
از جفای دورو ازدرد پدر
این زمان افتاده از خود بیخبر
این توقع دارم از لطف تو من
پیش او آیی و گوئی یک سخن
مدت ده روز شد تاخسته است
او زاکل و شرب لب بربسته است
هر که آید در عیادت پیش او
غیر فحش از وی نیامد گفتگو
در نصیحت نکتهای با او بگوی
تا نریزد او ازین فحش آب روی
چون برفتم پیش او بیگفتگو
در مقام کندن جان بود او
چون نظر افتاد او را بر فقیر
گفت ای عطّار ما را دستگیر
گفتمش دم با خدا باید زدن
خود از این دنیا بدر باید شدن
گفت ای عطّار رفتن مشکل است
زآنکه حبّ این جهانم در دل است
این چنین در روی من بسیار گفت
وآن همه از هستی و پندار گفت
من زبالینش روان برخاستم
هر زمان از بیم آن میکاستم
چون باو گفتم بسی گوی از خدا
یا ببر پیشم تو نام مصطفی
او ز مال و جاه خود میگفت قال
خود نبود از یاد حقش ذوق و حال
جان همی کند و همی گفت این سخن
غیر این معنی نبودش هیچ فن
ناگهی درویشی آمد پیش من
گفت از حال غنی برگو سخن
گفتمش ای دوست او جان میکند
خویشتن را او بزندان میکند
چون شنید این قصه از من پیر راه
خندهٔ او کرد از شکر الاه
گفت او هفتاد سال ای اهل دل
درجهان کنده است جانی متصل
او بعمر خویشتن جان کنده است
این زمان در پیش شیطان مانده است
ای برادر حال دنیا دار بین
چون درون نار گشته زار بین
ای برادر از جهان بیزار باش
دایماً با ذکر حق درکارباش
هرکه دنیا دار شد مردود شد
همچو هیمه در میان دود شد
هر که دنیا دار شد بی ما بود
در دو عالم بیشک او رسوا بود
هر که دنیا دار شد غمخوار شد
او ز دنیائی خود بیمار شد
هر که دنیا دار شد او مردهایست
او به خواری در جهان افسرده ایست
هر که دنیا دار شد او یار نیست
در دو عالم خود ازو آثار نیست
هر که دنیا دار شد او را مبین
تا نیندازد ترا او بر زمین
هر که دنیا دار شد ترسان بود
پیشوای او همه شیطان بود
هر که دنیا دار شد آلوده شد
او بکفگر جهان پالوده شد
هر که دنیا دار شد لذت نیافت
او به پیش عارفان همّت نیافت
هر که دنیا دار شد عقبی ندید
او ثمر از خوشهٔ طوبا نچید
هر که دنیا دار شد از ما گذشت
دارد او با اهل دنیا خود نشست
هر که دنیا دار شد ای وای او
خود مرا رحم است بر فردای او
هر که دنیا دار شد خود را بسوخت
یا به تیری از بلا خود را بدوخت
هر که دنیا دار شد بیمار شد
او برون از کلبهٔ عطّار شد
هر که دنیا دار شد زیر زمین
خود ورا شیطان ملعون درکمین
هر که دنیا دار شد او گیج شد
همچو مال خویشتن او هیچ شد
هر که دنیا دار شد از ما برید
در معانی مظهر ما را ندید
هر که دنیا دار شد سودا پزد
مار دنیا دایمش بر پا گزد
هر که دنیا دار شد آخر چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد مرگش گرفت
هرکه عقبا دار شد ترکش گرفت
هر که دنیا دار شد اهل گل است
هرکه عقبی دار شد اهل دلست
هر که دنیا دار شد کی راه دید
خویشتن را عاقبت درچاه دید
هر که دنیا دار شد کفتار شد
او درون غار بسته خوار شد
هر که دنیا دار شد او کور شد
در میان مفلسان عور شد
هر که دنیا دار شد کی آدمی است
کی ورا در علم معنی خرّمیست
هر که دنیا دار شد کی عشق دید
مظهر عطّار را او کی شنید
هر که دنیا دار شد مظهر نیافت
او ز جوهر ذات من جوهر نیافت
هر که دنیا دار شد عطّار نیست
در معانی واقف اسرار نیست
هر که دنیا دار شد در زحمت است
هرکه از پیشش رود در رحمت است
هر که دنیا دار شد ویران شود
یامثال خواجهٔ دیوان شود
هر که دنیا دار شد او منصبی است
او در آن صورت بمعنی عقربیست
هر که دنیا دار شد دکّان گرفت
نه برفت و علّم القرآن گرفت
هر که دنیا دار شد دنیا گرفت
خویش را در پیش شیطان جا گرفت
هر که دنیا دار شد فاسق بود
کی چودرویشان دین عاشق بود
هر که دنیا دار شد در نار سوخت
او زبهر جیفهٔ دینار سوخت
هر که دنیا دار شد او جان کند
از تن خود جامهٔ ایمان کند
هر که دنیا دار شد خود بین شده
پای تا سر جملگی سرگین شده
هر که دنیا دار شد سنگین دلست
همچو خر دایم فتاده در گل است
هر که دنیا دار شد در راه ماند
پای بسته دردرون چاه ماند
هر که دنیا دار شد دانی چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد دیندار نیست
او درون کلبهٔ عطّار نیست
در گذر از جیفهٔدنیای دون
تا برآری از صدف گوهر برون
گوهر معنی بیان انبیاست
جوهر معنی زبان اولیاست
در معانی کوش نی در جاه و مال
زآنکه جاه و مال را باشد زوال
مال دنیا از حقت دوری دهد
پس ترا از کفر رنجوری دهد
درگذر از منصب دنیای دون
زانکه خلقی را دراندازد بخون
بگذر از دنیا و جام عشق نوش
همچو مستان خدامیکن خروش
گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی
بایدت اولّ که همچون او شوی
یعنی از هستی خود از دل گذر
وآنگهی بیخود بسویش راه بر
چون درآئی خویش را گم کن دراو
تا بیابی خویش را پهلوی او
هر که دارد این ادب مقبل بود
او بمقبولان حق واصل بود
هرکه دارد این ادب مظهر گرفت
جام راحت از کف حیدر گرفت
خویش رادر زندگانی فوت بین
این معانی را تو پیش از موت بین
تا بمانی زنده درملک الاه
خود بعلّیّینت باشد تکیه گاه
بود او را خانهٔ پردرهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال میکردی روان
مزرعه در ملک ما بسیار داشت
تخم بیصبری در او بسیار کاشت
خانهها و جایها بسیار ساخت
خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت
روز و شب فکرش خیال جاه بود
دستش ازنیکی ولی کوتاه بود
ناگهم افتاد در کویش گذر
بود چون فرزند او بیرون در
چشم او افتاده بر من گفت آه
آمدی خوش ورنه میگشتم تباه
از جفای دورو ازدرد پدر
این زمان افتاده از خود بیخبر
این توقع دارم از لطف تو من
پیش او آیی و گوئی یک سخن
مدت ده روز شد تاخسته است
او زاکل و شرب لب بربسته است
هر که آید در عیادت پیش او
غیر فحش از وی نیامد گفتگو
در نصیحت نکتهای با او بگوی
تا نریزد او ازین فحش آب روی
چون برفتم پیش او بیگفتگو
در مقام کندن جان بود او
چون نظر افتاد او را بر فقیر
گفت ای عطّار ما را دستگیر
گفتمش دم با خدا باید زدن
خود از این دنیا بدر باید شدن
گفت ای عطّار رفتن مشکل است
زآنکه حبّ این جهانم در دل است
این چنین در روی من بسیار گفت
وآن همه از هستی و پندار گفت
من زبالینش روان برخاستم
هر زمان از بیم آن میکاستم
چون باو گفتم بسی گوی از خدا
یا ببر پیشم تو نام مصطفی
او ز مال و جاه خود میگفت قال
خود نبود از یاد حقش ذوق و حال
جان همی کند و همی گفت این سخن
غیر این معنی نبودش هیچ فن
ناگهی درویشی آمد پیش من
گفت از حال غنی برگو سخن
گفتمش ای دوست او جان میکند
خویشتن را او بزندان میکند
چون شنید این قصه از من پیر راه
خندهٔ او کرد از شکر الاه
گفت او هفتاد سال ای اهل دل
درجهان کنده است جانی متصل
او بعمر خویشتن جان کنده است
این زمان در پیش شیطان مانده است
ای برادر حال دنیا دار بین
چون درون نار گشته زار بین
ای برادر از جهان بیزار باش
دایماً با ذکر حق درکارباش
هرکه دنیا دار شد مردود شد
همچو هیمه در میان دود شد
هر که دنیا دار شد بی ما بود
در دو عالم بیشک او رسوا بود
هر که دنیا دار شد غمخوار شد
او ز دنیائی خود بیمار شد
هر که دنیا دار شد او مردهایست
او به خواری در جهان افسرده ایست
هر که دنیا دار شد او یار نیست
در دو عالم خود ازو آثار نیست
هر که دنیا دار شد او را مبین
تا نیندازد ترا او بر زمین
هر که دنیا دار شد ترسان بود
پیشوای او همه شیطان بود
هر که دنیا دار شد آلوده شد
او بکفگر جهان پالوده شد
هر که دنیا دار شد لذت نیافت
او به پیش عارفان همّت نیافت
هر که دنیا دار شد عقبی ندید
او ثمر از خوشهٔ طوبا نچید
هر که دنیا دار شد از ما گذشت
دارد او با اهل دنیا خود نشست
هر که دنیا دار شد ای وای او
خود مرا رحم است بر فردای او
هر که دنیا دار شد خود را بسوخت
یا به تیری از بلا خود را بدوخت
هر که دنیا دار شد بیمار شد
او برون از کلبهٔ عطّار شد
هر که دنیا دار شد زیر زمین
خود ورا شیطان ملعون درکمین
هر که دنیا دار شد او گیج شد
همچو مال خویشتن او هیچ شد
هر که دنیا دار شد از ما برید
در معانی مظهر ما را ندید
هر که دنیا دار شد سودا پزد
مار دنیا دایمش بر پا گزد
هر که دنیا دار شد آخر چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد مرگش گرفت
هرکه عقبا دار شد ترکش گرفت
هر که دنیا دار شد اهل گل است
هرکه عقبی دار شد اهل دلست
هر که دنیا دار شد کی راه دید
خویشتن را عاقبت درچاه دید
هر که دنیا دار شد کفتار شد
او درون غار بسته خوار شد
هر که دنیا دار شد او کور شد
در میان مفلسان عور شد
هر که دنیا دار شد کی آدمی است
کی ورا در علم معنی خرّمیست
هر که دنیا دار شد کی عشق دید
مظهر عطّار را او کی شنید
هر که دنیا دار شد مظهر نیافت
او ز جوهر ذات من جوهر نیافت
هر که دنیا دار شد عطّار نیست
در معانی واقف اسرار نیست
هر که دنیا دار شد در زحمت است
هرکه از پیشش رود در رحمت است
هر که دنیا دار شد ویران شود
یامثال خواجهٔ دیوان شود
هر که دنیا دار شد او منصبی است
او در آن صورت بمعنی عقربیست
هر که دنیا دار شد دکّان گرفت
نه برفت و علّم القرآن گرفت
هر که دنیا دار شد دنیا گرفت
خویش را در پیش شیطان جا گرفت
هر که دنیا دار شد فاسق بود
کی چودرویشان دین عاشق بود
هر که دنیا دار شد در نار سوخت
او زبهر جیفهٔ دینار سوخت
هر که دنیا دار شد او جان کند
از تن خود جامهٔ ایمان کند
هر که دنیا دار شد خود بین شده
پای تا سر جملگی سرگین شده
هر که دنیا دار شد سنگین دلست
همچو خر دایم فتاده در گل است
هر که دنیا دار شد در راه ماند
پای بسته دردرون چاه ماند
هر که دنیا دار شد دانی چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد دیندار نیست
او درون کلبهٔ عطّار نیست
در گذر از جیفهٔدنیای دون
تا برآری از صدف گوهر برون
گوهر معنی بیان انبیاست
جوهر معنی زبان اولیاست
در معانی کوش نی در جاه و مال
زآنکه جاه و مال را باشد زوال
مال دنیا از حقت دوری دهد
پس ترا از کفر رنجوری دهد
درگذر از منصب دنیای دون
زانکه خلقی را دراندازد بخون
بگذر از دنیا و جام عشق نوش
همچو مستان خدامیکن خروش
گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی
بایدت اولّ که همچون او شوی
یعنی از هستی خود از دل گذر
وآنگهی بیخود بسویش راه بر
چون درآئی خویش را گم کن دراو
تا بیابی خویش را پهلوی او
هر که دارد این ادب مقبل بود
او بمقبولان حق واصل بود
هرکه دارد این ادب مظهر گرفت
جام راحت از کف حیدر گرفت
خویش رادر زندگانی فوت بین
این معانی را تو پیش از موت بین
تا بمانی زنده درملک الاه
خود بعلّیّینت باشد تکیه گاه
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند
بود دربغداد شیخی نیک رای
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانهها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقهات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
میفرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهرهای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خواندهام
بر دو عالم اسب دولت راندهام
من ز دانایان معنی بهرهمند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیدهام
گل ز بستان معانی چیدهام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خواندهام
علم صورت پیش نادان ماندهام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمیدانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیدهاند این راه را
خواندهاند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانستهایم
معنی آن را بجان پیوستهایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بیشک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنیها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خواندهام آن نامه را
در حقیقت راندهام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنیات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمهای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمهای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشتهای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَهها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانهها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقهات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
میفرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهرهای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خواندهام
بر دو عالم اسب دولت راندهام
من ز دانایان معنی بهرهمند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیدهام
گل ز بستان معانی چیدهام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خواندهام
علم صورت پیش نادان ماندهام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمیدانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیدهاند این راه را
خواندهاند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانستهایم
معنی آن را بجان پیوستهایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بیشک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنیها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خواندهام آن نامه را
در حقیقت راندهام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنیات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمهای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمهای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشتهای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَهها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن