عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۰
ای واحد بی مثال معبود غنی
وی رازق پادشاه و درویش و غنی
یا قرض من از خزانه غیب رسان
یا از کرم خودت مرا ساز غنی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۸
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم
با موی سفید رو سیاهم نکنی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۲
الهی ار بواجم ور نواجم
ته دانی حاجتم را مو چه واجم
اگر بنوازیم حاجت روا بی
وگر محروم سازی مو چه ساجم
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۹ - فی مرثیه محمد قلی میرزا غفرالله ذنوبه
باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید
کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید
باز آتشی فتاد به عالم که دود آن
از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید
از دشت غصه خاست غباری کزین مکان
طوفان آن به منظرهٔ لامکان رسید
ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند
سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید
بالا گرفت نوحه‌پر وحشتی کز آن
غوغا به سقف غرفهٔ بالائیان رسید
هر ناله‌ای که نوحه گر از دل به لب رساند
در بحر و بر بگوش انس و جان رسید
در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه
کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید
کافاق روی روز کند همچو شب سیاه
وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه
افغان که بهترین گل این بوستان نماند
رخشان چراغ دیدهٔ خلق جهان نماند
شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب
از تند باد مرگ درین دودمان نماند
نخلی که در حدیقهٔ جنت به دل نداشت
از دوستان برید و درین بوستان نماند
گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک
در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند
روئی که کارنامهٔ نقاش صنع بود
پردر نظاره گاه تماشائیان نماند
حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانه‌ای
گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند
جسمی که بار پیرهن از ناز می‌کشید
بروی چه بارها که ز خاک گران نماند
دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد
خشت لحد مقابله با آفتاب کرد
افسوس کاختر فلک عزت و جلال
زود از افق رسید به منزلگه زوال
ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ
شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال
سروی که در حدیقهٔ جان بود متصل
با خاک در مغاک لحد یافت اتصال
گل جامه می‌درد که چه نخلی ز ظلم کند
بی‌اعتدالی اجل باغ اعتدال
مه سینه می‌کند که چه پاینده اختری
از دستبرد حادثه افتاد در وبال
از بس که در بسیط زمین بود بی‌عدیل
وز بس که در بساط زمان بود بی‌همال
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او
سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال
افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب
القاب میرزای محمد قلی لقب
آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین
می‌شود بر نشان کف پای او جبین
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او
در هم شکست رونق صورتگران چین
غالب شریک حسن که می‌کرد دم به دم
جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا
دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
واحسرتا که گنج گران مایه‌ای چنان
با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند
خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور
افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
کام نهنگ را تن یونس نواله شد
روز حیات او چو رسید از اجل به شام
بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
در قصد او که جان جهانش طفیل بود
تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید
آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ
صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد
وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت
در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد
مرغ خیالت از قفس دل پریده باد
کس نام مرگ او به کدامین زبان برد
عقل این متاع را به کدامین دکان برد
باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش
هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد
احرام بسته هر که اسباب این عزا
بردارد از زمین و به هفت آسمان برد
در قتل خود کند فلک غافل اهتمام
روزی اگر به این عمل خود گمان برد
خون بارد از سحاب اگر در عزای او
آب از محیط چشم مصیبت کشان برد
صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم
کوره به شاهباز بلند آشیان برد
انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر
گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد
صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت
رعنا سوار عرصهٔ حسن از میان برفت
یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن
درهای مغفرت به رخش جمله باز کن
بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان
کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن
کوتاه شد چو رشتهٔ عمرش ز تاب مرگ
از طول لطف مدت عیشش دراز کن
تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود
قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن
از فیض‌های اخرویش کامیاب ساز
وز آرزوی دنیویش بی‌نیاز کن
اینجا اگر به سروری افراختی سرش
آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن
زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر
واسباب قدر او طلب از کار ساز کن
یارب به عزت تو که این نخل نوجوان
از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد
ظل همای دولت گسترده بر سرت باد
دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت
ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد
ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن
چون بیضهٔ چرخ نه تو در زیر شهپرت باد
نسبت به شانت از من ناید اگر دعائی
گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد
هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم
روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد
خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد
جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد
هر جا زنی سرادق با هم دمان صادق
خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد
تا موکب جلالت در ملک خویش گنجه
افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد
تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم
هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم
از دعای تو به مدح تو نمی‌پردازم
علم مدح تو بیضا علم افراختنی است
لیک من از عقبت ادعیه می‌افرازم
روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا
بسته‌ام خواب و به بیداری خود می‌نازم
هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان
کار یک ساله به یک روزه دعا می‌سازم
خورد و خوابی که درو نیست گزیر آن سان را
من به آن هم ز دعای تو نمی‌پردازم
سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان
از برایت به فلک رخش دعا می‌تازم
بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحیست
خاصه طرحی که من از بهر تو می‌اندازم
محتشم تاب و توان باخته در دوستیت
من که بی‌تاب و توانم دل و جان می‌بازم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره
سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد
تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب
می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند
من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است
آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند
فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - وله ایضا
تا هست جهان به کام خان باد
خان کام‌ستان و کامران باد
تا هست زمانهٔ آن یگانه
سر خیل اعاظم زمان باد
هر بندهٔ بارگه نشینش
در مرتبهٔ باد شه نشان باد
خشت ته فرش آستانش
بر تارک هفتم آسمان باد
ماوای همای دولت او
بالاتر از این نه آشیان باد
ذاتش که یگانهٔ زمانه است
ز آفات زمانه در امان باد
دستش که همیشه تاج‌بخش است
افسر نه فرق فرقدان باد
اقبال که مطلق‌العنان است
با او همه‌وقت همعنان باد
نصرت ز پی عساکر او
پیوسته چو بی‌روان روان باد
فتحش به ملازمت شب و روز
در سلسلهٔ ملازمان باد
هر فتح که رخ نماید از خان
فتحی دگر از قفای آن باد
از خیل غنیم او غنیمت
در لشگر وی جهان جهان باد
خصمش که ز عمر می‌کشد رنج
منت کش مرگ ناگهان باد
امروز چو شاه محتشم اوست
لطفیش به محتشم نهان باد
او باقی و دولتش مقارن
بادولت صاحب الزمان باد
این نظم بدیهه چون دعائیست
معروض به خان نکته‌دان باد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
گفتند ز حادثات این دیر خراب
بر بستر درد رفته پای تو به خواب
دست الم تو را خدا برتابد
تا پای سلامتت درآید به رکاب
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
آزار تو دور از تن زیبای تو باد
بهبود تو خاطر اعدای تو باد
تا درد ز پای تو شود بر چیده
هر سر که بود فتاده در پای تو باد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
بر پیکر آن سرور خورشید علم
کز عارضه‌ای گشته مزاجش درهم
چندان به دمم دعا که برباد رود
از آینهٔ وجود او گرد الم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
الهی الهی، به حق پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر
الهی الهی، به سبطین احمد
الهی، به شبیر الهی! به شبر
الهی به عابد! الهی به باقر
الهی به موسی، الهی به جعفر
الهی الهی، به شاه خراسان
خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی
طواف رضا، چون شد او را میسر:
من اینجا غریب و تو شاه غریبان
به حال غریب خود، از لطف بنگر
الهی به حق تقی و به علمش
الهی به حق نقی و به عسکر
الهی الهی، به مهدی هادی
که او مؤمنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن!
به حق امامان معصوم، یکسر
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۵
دلا تا به کی، از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری؟
نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی
ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی
در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی
تو را خواب غفلت گرفته است در بر
چه خواب گران است، الله اکبر
چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی
بکن جستجویی، بزن دست و پایی
سؤال علاج، از طبیبان دین کن
توسل به ارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور، به زاری
همی گو به صد عجز و صد خواستاری:
الهی به زهرا، الهی به سبطین
که می‌خواندشان، مصطفی قرةالعین
الهی به سجاد، آن معدن علم
الهی به باقر، شه کشور حلم
الهی به صادق، امام اعاظم
الهی، به اعزاز موسی کاظم
الهی، به شاه رضا، قائد دین
به حق تقی، خسرو ملک تمکین
الهی، به نقی، شاه عسکر
بدان عسکری کز ملک داشت لشکر
الهی به مهدی که سالار دین است
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
به لهو و لعب، عمر بر باد داده
ببخشا و از چاه حرمان بر آرش
به بازار محشر، مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت رو سیاهی
الهی، الهی، الهی، الهی
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
یارب، تو مرا مژدهٔ وصلی برسان
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تا چند از این فصل مکرر دیدن
بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دین‌پرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۵ - فی‌المناجات
بار الها، ما ظلوم و هم جهول
از تو می‌خواهیم، تسلیم عقول
زانکه عقل هر که را کامل کنی
خیر دارینی بدو واصل کنی
عقل، چون از علم کامل می‌شود
وز تعلم، علم حاصل می‌شود
در تعلم، هست دانا ناگزیر
استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا، یارب، به دانایی رسان
تا ز شر جمله باشم در امان
تا به دل فائز شود، از فیض پیر
مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است
عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است
وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است
شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است
بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است
من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است
روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است
بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است
وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است
دولت بی‌منتها یاد خداکردن است
قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید
جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است
شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است
ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
خدایا تو ما را صفائی بده
به ما بینوایان نوائی بده
در گنج رحمت به ما برگشا
وزان داد هر بینوائی بده
همه دردناکان درمانده‌ایم
حکیمی به هریک دوائی بده
سگ کوی رندان آزاده‌ایم
در آن کوچه ما را سرائی بده
بلائیست این نفس کافر عبید
گرش میتوانی سزائی بده
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - در شکایت از قرض گوید
مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض
هریک به کار و باری و من مبتلای قرض
قرض خدا و قرض خلایق به گردنم
آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض
خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد
فکر از برای خرج کنم یا برای قرض
از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین
وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض
در شهر قرض دارم واندر محله قرض
در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض
از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام
تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض
مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق
خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض
عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت
از بس که خواستم ز در هر گدای قرض
گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا
مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض
خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش
هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض