عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۱
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۲
سعدی : مفردات
بیت ۱۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲۷۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۰۷
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲
صبح دولت میدمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب
خانه بیتشویش و ساقی یار و مطرب نکتهگوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش میکند پنهان گلاب
شاهد و مطرب به دستافشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم میپرستان برده خواب
تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
میرسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب
خانه بیتشویش و ساقی یار و مطرب نکتهگوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش میکند پنهان گلاب
شاهد و مطرب به دستافشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم میپرستان برده خواب
تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
میرسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
جوانی داشت دیرینه رفیقی
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته میگشت
رسیده جان بلب سرگشته میگشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته میگشت
رسیده جان بلب سرگشته میگشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد
پس آنگه پاسخی کردش بآیین
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۸
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
کرد محمود از برای احترام
یک شبی آزاد بسیاری غلام
گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه
تاکند آزادت امشب پادشاه
دست زد در زلف ایاز ماهروی
حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی
گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو
جانت را آزاد کن زین حلقه تو
ای شده زلف مرا حلقه بگوش
خویش را آزاد کن چندین مکوش
شیوهٔ معشوق خون خوردن بود
وین ز فرط دوستی کردن بود
دوستی باشد همه در پوستش
دوست دارد آنکه داری دوستش
یک شبی آزاد بسیاری غلام
گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه
تاکند آزادت امشب پادشاه
دست زد در زلف ایاز ماهروی
حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی
گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو
جانت را آزاد کن زین حلقه تو
ای شده زلف مرا حلقه بگوش
خویش را آزاد کن چندین مکوش
شیوهٔ معشوق خون خوردن بود
وین ز فرط دوستی کردن بود
دوستی باشد همه در پوستش
دوست دارد آنکه داری دوستش
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
میتوان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا
لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا
صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست
این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا
یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست
صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا
صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است
صحبت اینان نشد از معنی قرآن جدا
صحبت آنان بلای جان هر فهمیدهٔ
صحبت اینان دوای درد از درمان جدا
یار باید یار را در راه حق رهبر شود
نه که سازد یار را از دین و از ایمان جدا
یار باید یار باشد در فراق و در وصال
نه بود در وصل یار و یار و در هجران جدا
یار باید یار را غمخوار باشد در بلا
زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا
در غم و اندوه باشد یار با یاران شریک
در نشاط و کامرانی نبود از ایشان جدا
چون بگرید یار باید یار هم گریان شود
نی که این گرید جدا گاه آن شود گریان جدا
هر چه بپسندد بخود بپسندد آنرا بهر یار
هر چه از خود دور خواهد خواهد از یاران جدا
دشمنان یار را دشمن بود از جان و دل
دوستش را دوست دار باشد از عدوان جدا
مال اگر داری برو در راه یاران صرف کن
ورنه خدمت کن مباش از نیکی و احسان جدا
بگذر از راحت جفا و محنت اخوان بکش
ورنه تنها مانی و بی یار و سرگردان جدا
فیض میداند که در الفت چها بنهاده اند
او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا
لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا
صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست
این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا
یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست
صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا
صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است
صحبت اینان نشد از معنی قرآن جدا
صحبت آنان بلای جان هر فهمیدهٔ
صحبت اینان دوای درد از درمان جدا
یار باید یار را در راه حق رهبر شود
نه که سازد یار را از دین و از ایمان جدا
یار باید یار باشد در فراق و در وصال
نه بود در وصل یار و یار و در هجران جدا
یار باید یار را غمخوار باشد در بلا
زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا
در غم و اندوه باشد یار با یاران شریک
در نشاط و کامرانی نبود از ایشان جدا
چون بگرید یار باید یار هم گریان شود
نی که این گرید جدا گاه آن شود گریان جدا
هر چه بپسندد بخود بپسندد آنرا بهر یار
هر چه از خود دور خواهد خواهد از یاران جدا
دشمنان یار را دشمن بود از جان و دل
دوستش را دوست دار باشد از عدوان جدا
مال اگر داری برو در راه یاران صرف کن
ورنه خدمت کن مباش از نیکی و احسان جدا
بگذر از راحت جفا و محنت اخوان بکش
ورنه تنها مانی و بی یار و سرگردان جدا
فیض میداند که در الفت چها بنهاده اند
او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم
پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم
غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی
بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم
کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند
رنج راحت شمرند از پی دلداری هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار
حامل بار گران بهر سبکباری هم
همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل
تنگدل از خود و خندان بهواداری هم
رنجه کردند که راحت برسانند بهم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم
از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم
نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم
این می و ساقی آن و طرب و مستی این
جام سرشار هم و منبع سرشاری هم
سرشان ز آتش سودای محبت پر شور
پای پر آبله در راه طلبکاری هم
خواب غفلت نگذارند که غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بیداری هم
راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند
یار تیمار هم و صحت بیماری هم
همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند
همه پشت هم و آسان کن دشواری هم
فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی
خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم
پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم
غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی
بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم
کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند
رنج راحت شمرند از پی دلداری هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار
حامل بار گران بهر سبکباری هم
همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل
تنگدل از خود و خندان بهواداری هم
رنجه کردند که راحت برسانند بهم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم
از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم
نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم
این می و ساقی آن و طرب و مستی این
جام سرشار هم و منبع سرشاری هم
سرشان ز آتش سودای محبت پر شور
پای پر آبله در راه طلبکاری هم
خواب غفلت نگذارند که غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بیداری هم
راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند
یار تیمار هم و صحت بیماری هم
همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند
همه پشت هم و آسان کن دشواری هم
فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی
خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خاک شیراز
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سحر با ناقه گفتم نرم تر رو