عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۸ - کمال خجندی نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَهُ
نام شریفش شیخ کمال الدین مسعود، از اعاظم خجند بوده و از فیض صحبت اهل حال و ارباب کمال علایق و عوایق دنیوی را ترک نموده، به خدمت عرفا مشغول و از یاد غیر معزول، به زیارت مکّهٔ معظمه رفته و پس از مراجعت در تبریز توطن گرفته. مدتها مجمعش مرجع عرفاء و فضلا بود و جمعی کثیر را تربیت نمود. عاقبت توقتیمش خان ترک به تبریز آمد. شیخ را به همراه خود به سرای ترکستان برد. او بعد از چهار سال، دیگرباره به تبریز مراجعت نمود. سلطان حسین ابن اویس جلایر در تبریز به جهت او منزلی نیکو ترتیب داد و شیخ به عبادت مشغول شد. میران شاه بن تیمور به دیدن وی رفت و در اثنای سیر باغچهٔ او میوهای از آن باغ خورده هزار دینار قرض شیخ را داد. وفاتش در تبریز در سنهٔ ۷۹۲ و بعضی در سنهٔ ۸۰۳ گفتهاند. این اشعار از اوست:
مِنْغزلیّاتِه
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
٭٭٭
منع کمال از عاشقی جان برادر تا به کی
پندِ پدر مانع نشد رسوای مادرزاد را
٭٭٭
گفتی کمال چون رست از تیره روزگاری
سر برزد آفتابی از مطلعِ عنایت
٭٭٭
این تکلفهای من در شعر من
کَلِّمِینْی یا حُمَیرایِ من است
٭٭٭
نیست او را دهن اما سخنی ساختهاند
سخنی ساخته شیرینترازین نتوان ساخت
٭٭٭
اندیشه ز سر نیست که شد در سرِکارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
٭٭٭
به فرشتگانِ رحمت برم این شکایت از تو
که مرا حبیب کشت و به مزار من نیاید
٭٭٭
هرگل که ز خاک من بروید
عاشق شود ار کسی ببوید
٭٭٭
دوست داران بجز از دوست نخواهند زدوست
که نباشد به از او آنچه ازو میطلبند
٭٭٭
ما خانه خراب کردگان را
در دل غمِ خانمان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد
٭٭٭
شده از ساقیِ لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
٭٭٭
من نه به اختیار خود میروم از قفایِ او
کان دو کمند عنبرین میکشدم کشان کشان
و له
خرقههای صوفیان در دورِ چشمِ مستِ تو
سالها باید که از رهنِ شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون خانقه مست و خراب آید برون
وله
تا خلوتِ جان خالی از اغیار نیابی
بام و درِ این خانه پر از یار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست چو سر یابی و دستار نیابی
مِنْغزلیّاتِه
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
٭٭٭
منع کمال از عاشقی جان برادر تا به کی
پندِ پدر مانع نشد رسوای مادرزاد را
٭٭٭
گفتی کمال چون رست از تیره روزگاری
سر برزد آفتابی از مطلعِ عنایت
٭٭٭
این تکلفهای من در شعر من
کَلِّمِینْی یا حُمَیرایِ من است
٭٭٭
نیست او را دهن اما سخنی ساختهاند
سخنی ساخته شیرینترازین نتوان ساخت
٭٭٭
اندیشه ز سر نیست که شد در سرِکارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
٭٭٭
به فرشتگانِ رحمت برم این شکایت از تو
که مرا حبیب کشت و به مزار من نیاید
٭٭٭
هرگل که ز خاک من بروید
عاشق شود ار کسی ببوید
٭٭٭
دوست داران بجز از دوست نخواهند زدوست
که نباشد به از او آنچه ازو میطلبند
٭٭٭
ما خانه خراب کردگان را
در دل غمِ خانمان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد
٭٭٭
شده از ساقیِ لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
٭٭٭
من نه به اختیار خود میروم از قفایِ او
کان دو کمند عنبرین میکشدم کشان کشان
و له
خرقههای صوفیان در دورِ چشمِ مستِ تو
سالها باید که از رهنِ شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون خانقه مست و خراب آید برون
وله
تا خلوتِ جان خالی از اغیار نیابی
بام و درِ این خانه پر از یار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست چو سر یابی و دستار نیابی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۹ - گلشن دهلوی رَحْمةُ اللّهِ عَلَیهِ
اسمش سعداللّه، ملقب به شاه گلشن بوده و ارادت خود را در خدمت مولانا شیخ عبدالاحد، نوادهٔ جناب شیخ احمد سرهندی تربیت نموده، گویند با وجود تأثیر و تصرف در نفوس مشیخه قبول نمینموده و در نهایت تجرد به سر میبرد. چنانکه یک جامهٔ خشن را دوازده سال تغییر نداد. وقتی قریب به غروب از دهلی بیرون شده. مدتها مفقودالاثر بود. پس از ظهور و حضور سبب غیبت را پرسیدند. گفت: شنیده بودم که احمدآبادِ گجرات را وقت غروب خوشی است. رفتم، دیدم و حال برگردیدم. غرض، از متأخرین مجردان و موحدان محسوب میگردد. فوتش در سنهٔ ۱۱۴۱ واقع شده. اشعار بسیاری دارد و در شاعری طریقهٔ اهل هندوستان را میسپارد. به هر صورت این بیت از آن جناب قلمی گردید:
برآ از ظلمت تن تا که نور جان شود پیدا
زجان بگذر دلاچون من که تاجانان شودپیدا
برآ از ظلمت تن تا که نور جان شود پیدا
زجان بگذر دلاچون من که تاجانان شودپیدا
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۰ - کاهلی کابلی عَلَیهِ الرَّحْمَةُ
ابوالقاسم نجم الدین محمدش نام بود و در سن شباب کسب علوم در پیش مولانا عبدالرحمن جامی نمود. بنابر علو همت و سُموٌ فطرت به علوم رسمیه قناعت نکرده، روی به علم باطن آورد. به خدمت جمعی رسید و ارادت نگزید. به هندوستان رفت. به خدمت سید محمد هاشم شاه کرمانی الاصل دهلوی الموطن مشهور به شاه جهانگیر رسید و ارادت آن سید والامقام را گزید. از اماجد طریقهٔ سلسلهٔ نعمت اللهیّه محسوب و عارج معارج عالیه شد. وفاتش در سنهٔ ۹۸۸ در اگره هندوستان بود. این چند بیت از او نوشته شد:
رباعی در تعریف انسان کامل
آن را که همیشه لطف حق همراه است
شاهش چو گدای است و گداچون شاه است
از صورت خلق معنی حق بیند
آری آدم به صورت اللّه است
مِنْحقائِقِه رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
خواه زاهد، خواه رِند باده نوش
با همه کس بر سر انصاف باش
٭٭٭
ای که پا مینهی به راه طلب
گر ز بد بگذری نکو گردی
مرکبِ سعی خویش را میران
تا به جایی که جمله او گردی
٭٭٭
چشمه که میزاید از این خاک دان
اشک مقیمان دل خاک دان
نرگس شهلا نبود هر بهار
این که برآید به لبِ جویبار
چشم بتان است که گردونِ دون
بر سر چوب آورد از گل برون
رباعی در تعریف انسان کامل
آن را که همیشه لطف حق همراه است
شاهش چو گدای است و گداچون شاه است
از صورت خلق معنی حق بیند
آری آدم به صورت اللّه است
مِنْحقائِقِه رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
خواه زاهد، خواه رِند باده نوش
با همه کس بر سر انصاف باش
٭٭٭
ای که پا مینهی به راه طلب
گر ز بد بگذری نکو گردی
مرکبِ سعی خویش را میران
تا به جایی که جمله او گردی
٭٭٭
چشمه که میزاید از این خاک دان
اشک مقیمان دل خاک دان
نرگس شهلا نبود هر بهار
این که برآید به لبِ جویبار
چشم بتان است که گردونِ دون
بر سر چوب آورد از گل برون
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۵ - مُحْی الدِّین اندلسی عَلَیهِ الرَّحمةُ
وَهُوَ أَوْحَدُ الْمُوَحِّدیْنَ مُحْی الدِّیْنِ مُحَمَّدُ بنُ علّی العربیّ الطائیّ الحاتَمِیّ الأَنْدَلُسِیِّ. اندُلس به ضم اول و ثالث و لام و سکون سین، نام شهری است در حدودِ مغرب و شیخ از اعاظم محققین و از اماجد موحدین است. قاضی نوراللّه شوشتری در مجالس المؤمنین نوشته که خرقهٔ وی به یک واسطه به حضرت خضر میرسد و آنچه بر مؤلّف این کتاب معلوم شده و در صورت شجرهٔ سلسلهٔ ارادت و اجازت دیده، وی مرید شیخ ابوالحسن علی از خلفای شیخ محی الدین عبدالقادر جیلانی است و سلسلهٔ ایشان به واسطهٔ معروف کرخی به حضرت امام ثامن علی بن موسی الرضا علیه التحیّة و الثنّا میرسد و آنچه ازتصریحات اکابر است قدوهٔ قائلین به وحدت وجود جناب شیخ بوده. او گفته که وجود مطلق حق است و به این سخن برخی از عرفا و جمعی از علما وی را تکفیر نمودهاند. زیرا که کلام او را حمل نمودهاند به اینکه جناب اقدس الهی را کلی طبیعی یا مثل او میداند وممکنان را افراد او میشمرد. تَعالَی عَنْذلکَ عُلُّواً کَبیراً. جناب شیخ علاء الدّولهٔ سمنانی در حواشی فتوحات به وی گفته: اَیُّها الصِدّیقُ وَاَیُّها الْوَلیُّ واَیُهّا العارفُ الْحَقّانیِّ خطاب کرده. اما در آنکه حق را وجود مطلق گفته، بر وی برآشفته و در میان او شیخ عبدالرزاق کاشی در این باب مکتوبها رد و بدل شده که مشهور است. و در اغلب کتب خاصه نفحات صورت آن مسطور است. مجملاً جمعی از اهل حال را در این مسأله قال است و همانا آنچه علاءالدوله و امثال او فهم کردهاند مراد شیخ نبوده است و ازعبارات مقدّمهٔ فتوحات معلوم میشود که شیخ به غایت تنزیه ذات قائل است و از آن اشارات است: تَعالی أَنْتَحِلَّهُ الْحَوادِثُ اَوْیَحِلَّها و طَرِیْقُهُ أَسْلَمُ. واحد دانستن وجود ومتعدددانستن موجود است. لهذا جمعی کثیر از متأخرین این طریقه را قبول و به ذوق المتألهین موسوم ساختهاند. یافعی در ارشاد گفته که شیخ عزالدین عبدالسلام دمشقی گفتی که شیخ زندیق است. اتفاقاً روزی صحبت قطب در میان بود. یاران گفتند که ما خواهیم که قطب را دیده باشیم و اشاره به شیخ محی الدین کرد. گفتند تو در وی طعن میکردی. گفت: آن از بابت نگهداری ظاهر شرع است. ولادتش در سنهٔ ستین و خمس مائه و وفاتش در سنهٔ ثلث و ثلاثین و ستّمائه. مضجعش در ظاهر دمشق است که اکنون به صالحیه معروف است. تألیفات مجملاً و کتبش بین العرفا مشهور و این ابیات از اوست:
مِنْاَشعارِهِ
یَقُولُونَ أَبْدانُ المُحِبّینَ نَضْوةٌ
وَأَنْتَ سَمِینٌ لَسْتَ إلّا مُرائِیاً
فَقُلْتُ لأَنَّ الْحُبَّ خالَفَ طَبْعَهُمْ
وَوَافَقَهُ طَبْعی فَصَارَ غذائِیا
٭٭٭
رَقَّ الزُّجاجُ وَرَقَّتِ الْخَمْرُ
وَتَشَابَهَا وَتشَاکَلَ الأَمْرُ
فَکأنَّما خَمْرٌ وَلاَ قَدَحُ
فَکَأَنَّما قَدَحٌ وَلاَخَمْرٌ
تَوَهَّمْتُ قِدْمَاً قَبْلَ أَنْیُکْشَفُ الغِطا
اَخالُ کأَنِّی ذاکِرٌ لَکَ شاکِرٌ
فَلَمَّا تَجَلَّی الصُّبحُ اَصْبحْتُ عارفاً
بأَنَّکَ مَذْکورٌ وَذِکرٌ و ذاکِرُ
٭٭٭
کَیْفَ الْوٌصُولُ إلَی سُعادَ وَدُوْنَها
قُللُ الجبالِ وَدُوْنَهُنَّ حُتُوْفُ
وَالرِّجلُ حافِیّةٌوَمَالِیَ مَرْکَبٌ
وَالْکَفُّ صَفْرٌ وَالطَّرِیْقُ مَخُوْفٌ
٭٭٭
فلا خَلْقَ أعْنی مِنْجَمادٍ وَبَعْدُ
نباتٍ عَلَی قَدَرٍ یَکُوْنُ وَأوْزَانٍ
وَبْعَد النَّبت ذُوْالْحِسِّ وَالْکُلُّ عاقٌّ
بِخلافة کَشْفاًوَایضاحِ بُرْهانِ
وَأَمَّا الْمُسَمَیَّ آدَمُ فَمُقَیَّدٌ
بِفکْرٍ وعَقْلٍ أوْقِلادُهُ اِیْمانُ
قُطْبِی قَلْبِی و قَالِبی لَبَنانٌ
سِرِّی خِضْری وَعِیْسی عِرْفانُ
هرونِی جِسْمِی وَکَلِیْمی رُوْحِی
فِرْعَونی نَفسِی وَالْهَوَی هامانُ
مِنْاَشعارِهِ
یَقُولُونَ أَبْدانُ المُحِبّینَ نَضْوةٌ
وَأَنْتَ سَمِینٌ لَسْتَ إلّا مُرائِیاً
فَقُلْتُ لأَنَّ الْحُبَّ خالَفَ طَبْعَهُمْ
وَوَافَقَهُ طَبْعی فَصَارَ غذائِیا
٭٭٭
رَقَّ الزُّجاجُ وَرَقَّتِ الْخَمْرُ
وَتَشَابَهَا وَتشَاکَلَ الأَمْرُ
فَکأنَّما خَمْرٌ وَلاَ قَدَحُ
فَکَأَنَّما قَدَحٌ وَلاَخَمْرٌ
تَوَهَّمْتُ قِدْمَاً قَبْلَ أَنْیُکْشَفُ الغِطا
اَخالُ کأَنِّی ذاکِرٌ لَکَ شاکِرٌ
فَلَمَّا تَجَلَّی الصُّبحُ اَصْبحْتُ عارفاً
بأَنَّکَ مَذْکورٌ وَذِکرٌ و ذاکِرُ
٭٭٭
کَیْفَ الْوٌصُولُ إلَی سُعادَ وَدُوْنَها
قُللُ الجبالِ وَدُوْنَهُنَّ حُتُوْفُ
وَالرِّجلُ حافِیّةٌوَمَالِیَ مَرْکَبٌ
وَالْکَفُّ صَفْرٌ وَالطَّرِیْقُ مَخُوْفٌ
٭٭٭
فلا خَلْقَ أعْنی مِنْجَمادٍ وَبَعْدُ
نباتٍ عَلَی قَدَرٍ یَکُوْنُ وَأوْزَانٍ
وَبْعَد النَّبت ذُوْالْحِسِّ وَالْکُلُّ عاقٌّ
بِخلافة کَشْفاًوَایضاحِ بُرْهانِ
وَأَمَّا الْمُسَمَیَّ آدَمُ فَمُقَیَّدٌ
بِفکْرٍ وعَقْلٍ أوْقِلادُهُ اِیْمانُ
قُطْبِی قَلْبِی و قَالِبی لَبَنانٌ
سِرِّی خِضْری وَعِیْسی عِرْفانُ
هرونِی جِسْمِی وَکَلِیْمی رُوْحِی
فِرْعَونی نَفسِی وَالْهَوَی هامانُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۷ - محمد غزالی طوسی قُدِّسَ سِرُّهُ
کنیت و نام آن جناب ابوحامد محمد و لقبش حجة الاسلام. از مشاهیر علما و محققین عرفاست. وی برادر مهتر شیخ احمد غزالی است. معارضات ایشان مشهور است و در کتب متداوله مذکور. به قول ابن خلکان از قُرای طوس است و اگرچه در اوایلِ حال، جناب شیخ طالب علم قال و سالب طریق حال میبود ولیکن آخرالامر به حقیقت حال اهل ذوق پی برده، به حقیقت طریقهٔ عارفین اقرار آورده و صاحب مقامات عالیه گردید.خود گفته است که با اینکه من به اغلب و اکثر علوم عالم بودم تا به خدمت جناب شیخ ابوعلی فارمدی و سایر اهل حال رجوع ننمود، حلِّ غوامض و بسط قبایض من حاصل نگردید. غرض، جناب شیخ رحمة اللّه علیه محققی است بی بدیل و مدققی است بی عدیل. گویند عدد رسالاتش به نهصد ونود و نه رسیده. احیای علوم و کیمیای سعادت از اوست. پنجاه و چهار سال عمر یافت و در سنهٔ ۵۰۵ به جنت شتافت. از اوست:
گفتم دلاتو چندین بر خویشتن چو پیچی
با یک طبیب محرم این راز در میان نه
گفتا که هم طبیبی فرموده است این را
گر مهرِ یار داری صدمُهر بر زبان نه
٭٭٭
کس را پسِ پردهٔ قضا راه نشد
وز سِرِّ قدر هیچ کس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
٭٭٭
ما جامه نمازی به سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که درین میکدهها دریابیم
آن یار که در صومعهها گم کردیم
٭٭٭
خاکِ در کس مشو که گردت خوانم
گر خود همه آتشی که سردت خوانم
تا تشنهتری به خلق محتاج تری
سیر از همه شو تا سره مردت خوانم
گفتم دلاتو چندین بر خویشتن چو پیچی
با یک طبیب محرم این راز در میان نه
گفتا که هم طبیبی فرموده است این را
گر مهرِ یار داری صدمُهر بر زبان نه
٭٭٭
کس را پسِ پردهٔ قضا راه نشد
وز سِرِّ قدر هیچ کس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
٭٭٭
ما جامه نمازی به سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که درین میکدهها دریابیم
آن یار که در صومعهها گم کردیم
٭٭٭
خاکِ در کس مشو که گردت خوانم
گر خود همه آتشی که سردت خوانم
تا تشنهتری به خلق محتاج تری
سیر از همه شو تا سره مردت خوانم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۸ - معین چشتی هروی قُدِّسَ سِرُّهُ
وهُوَ خواجه معین الدین حسن سنجری. اصل آن جناب از قریهٔ چشت مِنْتوابع هرات بوده، و لهذا این سلسله به نام وی به چشتی شهرت نموده. ناهج مناهج حقیقت و سالک مسالک طریقت است. آن جناب در هندوستان مروج دین نبوی و طریقهٔ علوی گردید. صاحب کرامات و مقامات و خوارق عادات. تربیت از خواجه عثمان هروی یافته بوده، قطب الدین بختیار کاکی و ضیاءالدین بلخی و شهاب الدین غوری وشمس الدین غوری از مریدان آن جنابند. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار او قلمی میشود:
مِنْغزلیّاتِهِ
به حق او که به کونین دیده نگشایم
که تا نخست نبینم جمالِ مولی را
اگر در آتش عشقت بسوختم چه عجب
که کوه تاب نیاورد این تجلی را
معین به چشم خرد حسن دوست ننماید
ببین به دیدهٔ مجنون جمالِ لیلی را
٭٭٭
سیل را نعره از آن است که از بحر جداست
وانکه با بحر درآمیخته خاموش آمد
نکتهها دوش لبم گفت وشنید از لب یار
که نه هرگز به زبان رفت و نه در گوش آمد
هرکه را هوش و قراریست میاش ده ساقی
که مُعینش ز ازل بی خود و مدهوش آمد
٭٭٭
ای ترا بر طور دل هر دم تجلای دگر
طالبِ دیدار تو هر گوشه موسای دگر
یک دو حرفی خواندهام در پیش استاد ازل
تاابد بر دل رسد هر لحظه معنای دگر
رباعی
عاشق همه دم فکرِ رخ دوست کند
معشوق کرشمهای که نیکوست کند
ما جرم و خطا کنیم و او لطف و عطا
هرکس چیزی که لایق اوست کند
٭٭٭
ای بعد نبی بر سر تو تاجِ نبی
وی داده شهان ز صولتت باج نبی
آنی تو که معراج تو بالاتر شد
یک قامت احمدی ز معراجِ نبی
مِنْغزلیّاتِهِ
به حق او که به کونین دیده نگشایم
که تا نخست نبینم جمالِ مولی را
اگر در آتش عشقت بسوختم چه عجب
که کوه تاب نیاورد این تجلی را
معین به چشم خرد حسن دوست ننماید
ببین به دیدهٔ مجنون جمالِ لیلی را
٭٭٭
سیل را نعره از آن است که از بحر جداست
وانکه با بحر درآمیخته خاموش آمد
نکتهها دوش لبم گفت وشنید از لب یار
که نه هرگز به زبان رفت و نه در گوش آمد
هرکه را هوش و قراریست میاش ده ساقی
که مُعینش ز ازل بی خود و مدهوش آمد
٭٭٭
ای ترا بر طور دل هر دم تجلای دگر
طالبِ دیدار تو هر گوشه موسای دگر
یک دو حرفی خواندهام در پیش استاد ازل
تاابد بر دل رسد هر لحظه معنای دگر
رباعی
عاشق همه دم فکرِ رخ دوست کند
معشوق کرشمهای که نیکوست کند
ما جرم و خطا کنیم و او لطف و عطا
هرکس چیزی که لایق اوست کند
٭٭٭
ای بعد نبی بر سر تو تاجِ نبی
وی داده شهان ز صولتت باج نبی
آنی تو که معراج تو بالاتر شد
یک قامت احمدی ز معراجِ نبی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۹ - مسعود بخارایی عَلَیهِ الرَّحْمَةُ
اصلش از قریهٔ بک از توابع بخاراست. مدتها در ماوراءالنهر حکومت کرد. سالها نیز تحصیل علوم نمود. عاقبت از طلب مطلوب حقیق دردی در دلش ظاهر شد. بعد از سیاحتها به دهلی آمده، در آن ولایت دست ارادت به دامان باسعادت جناب شیخ نصیرالدین دهلوی مشهور به چراغ دهلی از خلفای شیخ نظام اولیا زده، به یمن خدمت و عزلت در خانقاه، شیخ به مدارج عرفان و معارج ایقان ارتقاء و ارتفاع جست. او را کتب است: نورالعیون و امّ الصفایح و مرآت العارفین از اوست. در مرآت العارفین گوید با شیخ خود میرفتم گذار ما به سر منزل مجذوبی افتاد که هرچه پیش او میآمد به حسب نور شهود، هذا ربی گفته، سجده مینمود، پس از سجده میگفت: اَللّهُمَّ اِنِّی اَعُوذُ بِکَ مِنْاَنْاُشْرِکَ بِکَ شیئاً. با خود گفتم ای عجب قولش این و فعلش آن. پیر روشن ضمیر فرمود انکار به حالش مکن که در این حالت از استغراق حال در آینهٔ وجود خلق به جز حق نمیبیند. این دو رباعی از او قلمی گردید:
سلطان حقیقت دل جان بخش من است
ملکِ دو جهان زیرِ پیِ رخشِ من است
آن چیز که نیست نیست و آن چیز که هست
بی منت اغیار همه بخش من است
٭٭٭
بر یاد لبت باده حلال است حلال
می نیست، تجلّیِ جلال است جلال
جز طلعتِ زیبای تو ای مایهٔ حال
هر چیز که دیدیم خیال است خیال
سلطان حقیقت دل جان بخش من است
ملکِ دو جهان زیرِ پیِ رخشِ من است
آن چیز که نیست نیست و آن چیز که هست
بی منت اغیار همه بخش من است
٭٭٭
بر یاد لبت باده حلال است حلال
می نیست، تجلّیِ جلال است جلال
جز طلعتِ زیبای تو ای مایهٔ حال
هر چیز که دیدیم خیال است خیال
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۷ - محمد دهلوی عَلَیهِ الرحّمةُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۲ - نجم الدین خوارزمی قُدِّسَ سِرّه
وهُوَ قطب العارفین و زین الواصلین، شیخ نجم الدین احمدبن عمر الخیوقی الخوارزمی. خِیوَق به کسر خا معجمه و سکون یاء تحتانیه و واو مفتوحه قصبهای بوده از مملکت خوارزم که دارالملک آن اورگنج است وبعد از خرابی اورگنج به دست مغول اکنون خِیوَق بزرگتر شهرهای خوارزم و فقیر در سفارت آن را دیدهام. جناب شیخ را، نجم الدین کبری از آن گفتهاند که در اوان تحصیل با هرکه مباحثه فرمودی بر وی غالب آمدی، لهذا او را طامَّةُ الکبری لقب کردند فَحَذَفُوا الطَّامَّةَ وَلَقَّبُوْهُ بِالکُبْری کُنیَت آن جناب به فتح جیم و نون مشدده ابوالجَناب است. گویند این کنیت را در خواب از حضرت ختمی مآبؐیافته. فخر الدین رازی و شیخ، معاصر بودند و با هم ملاقات نمودند. فخرالدین از شیخ پرسید که بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ قالَ بِوَارِداتٍ تَرِدُ عَلَی القَلْبِ فَتَعْجِزُ النَّفْسُ عَنْتَکْذِیْبِها آن جناب به خدمت جمعی کثیر و جمی غفیر از اکابر و اماجد اصفیا و اولیای زمان خود رسیده، ارادت شیخ جلیل محمد اسماعیل قصری را گزیده، اما اتمام کارش از جناب شیخ روزبهان مصری بوده. بعضی گویند که مرید شیخ عمار یاسر بدلیسی است. عَلَی اَیِّ حالٍ شیخی کامل و عارفی واصل است وشرح حالات و مقاماتش با کراماتش در غالب کتب متداوله مندرج و مندمج است. و جمعی از اعاظم این طایفه، حلقهٔ ارادتش در گوش جان کشیدهاند و از فیض اخلاصش به درجات والا رسیدهاند. مِنْجمله شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ نجم الدین رازی و شیخ سیف الدین باخرزی و شیخ سعدالدین حموی و شیخ رضی الدین علی لالاء غزنوی و شیخ باباکمال خجندی و شیخ جمال الدین سهیل و شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی. چون به سعایت اعادی شیخ مجدالدین بغدادی به سعادت شهادت فایض شد، طبع آن جناب از خوارزم شاه ملول گردید و به اصحاب فرمود که آتشی از جانب مشرق شعله برافروخت تا نزدیک به مغرب خواهد سوخت. شما را به اوطان خود میباید رفت. اصحاب در دفع آن حادثه داعی و ساعی شدند. فرمود: این قضایی است مبرم و مرا نیز در این قضا شهادت خواهد بود.
اصحاب او را وداع گفته، متوجّهٔ خراسان گردیدند و لشکر تاتار کفار حسب الامر چنگیزخانِ قهّار به خوارزم رسیدند و قتل و غارت گزیدند. شیخ جهاد نموده تا او را تیرباران کردند و از پای درآوردند. در آن حال، پرچم یعنی کاکل کافری را گرفت و مرغ روحش از قفس قالب جست. پس از شهادت، چند کس خواستند که کاکل ان کافر را از چنگ شیخ خلاصی دهند، به کرامت آن جناب نتوانستند. بالاخره پرچمِ کافر را ببریدند. شهادت حضرت شیخ در سنهٔ ۶۱۸ بود وگاهی به نظم مبادرت میفرمود و فقیر این ابیات را به نام آن جناب دیده و به رشتهٔ ثبت کشید:
مِنْاشعاره
هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد
وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد
رباعیات
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب
پیدا و نهان از من و ما کرده طلب
کار از دَرِ دل گشاد هم آخر کار
او بین که کجا و ماکجا کرده طلب
وله
چوننیست ز هرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست
٭٭٭
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد
در کوی تو ره مردم دیوانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سودای تو از کعبه به بتخانه برد
٭٭٭
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد
یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد
٭٭٭
در راه طلب رسیدهای میباید
دامن ز جهان کشیدهای میباید
بینایی خویش را دوا کن زیراک
عالم همه اوست دیدهای میباید
٭٭٭
چون عشق به دل رسید دل درد کند
دردِ دلِ مرد مرد را مرد کند
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه
دوزخ ز برای دیگران سرد کند
٭٭٭
ای دیده تویی معاینه دشمن دل
پیوسته به باد بردهی خرمن دل
وز دیده به روی دلبران درنگری
وانگاه نهی گناه بر گردن دل
٭٭٭
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
آن مست نبودهام که بیدار شوم
یک جامِ تجلی جمال تو بس است
تا از عدم و وجود بیزار شوم
٭٭٭
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی
وان نان بنهم پیش سگی برخوانی
وان سگ سالی گرسنه در زندانی
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی
٭٭٭
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی
انصاف بده که عشق را کی شایی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه
خاکت بر سر که باد میپیمایی
٭٭٭
ای تیره شب آخر به سحر مینایی
غمهای منی که خود به سر مینایی
ای صبحِ گران رکاب گویی که تو نیز
مقصود دل منی که بر مینایی
قطعه
گر یهودی قراضهای دارد
خواجهای نامدار و فرزانه است
وانکه دین دارد وندارد مال
گر همه بوعلی است دیوانه است
قطعه
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سرِ عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند
اصحاب او را وداع گفته، متوجّهٔ خراسان گردیدند و لشکر تاتار کفار حسب الامر چنگیزخانِ قهّار به خوارزم رسیدند و قتل و غارت گزیدند. شیخ جهاد نموده تا او را تیرباران کردند و از پای درآوردند. در آن حال، پرچم یعنی کاکل کافری را گرفت و مرغ روحش از قفس قالب جست. پس از شهادت، چند کس خواستند که کاکل ان کافر را از چنگ شیخ خلاصی دهند، به کرامت آن جناب نتوانستند. بالاخره پرچمِ کافر را ببریدند. شهادت حضرت شیخ در سنهٔ ۶۱۸ بود وگاهی به نظم مبادرت میفرمود و فقیر این ابیات را به نام آن جناب دیده و به رشتهٔ ثبت کشید:
مِنْاشعاره
هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد
وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد
رباعیات
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب
پیدا و نهان از من و ما کرده طلب
کار از دَرِ دل گشاد هم آخر کار
او بین که کجا و ماکجا کرده طلب
وله
چوننیست ز هرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست
٭٭٭
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد
در کوی تو ره مردم دیوانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سودای تو از کعبه به بتخانه برد
٭٭٭
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد
یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد
٭٭٭
در راه طلب رسیدهای میباید
دامن ز جهان کشیدهای میباید
بینایی خویش را دوا کن زیراک
عالم همه اوست دیدهای میباید
٭٭٭
چون عشق به دل رسید دل درد کند
دردِ دلِ مرد مرد را مرد کند
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه
دوزخ ز برای دیگران سرد کند
٭٭٭
ای دیده تویی معاینه دشمن دل
پیوسته به باد بردهی خرمن دل
وز دیده به روی دلبران درنگری
وانگاه نهی گناه بر گردن دل
٭٭٭
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
آن مست نبودهام که بیدار شوم
یک جامِ تجلی جمال تو بس است
تا از عدم و وجود بیزار شوم
٭٭٭
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی
وان نان بنهم پیش سگی برخوانی
وان سگ سالی گرسنه در زندانی
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی
٭٭٭
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی
انصاف بده که عشق را کی شایی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه
خاکت بر سر که باد میپیمایی
٭٭٭
ای تیره شب آخر به سحر مینایی
غمهای منی که خود به سر مینایی
ای صبحِ گران رکاب گویی که تو نیز
مقصود دل منی که بر مینایی
قطعه
گر یهودی قراضهای دارد
خواجهای نامدار و فرزانه است
وانکه دین دارد وندارد مال
گر همه بوعلی است دیوانه است
قطعه
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سرِ عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۳ - نعمت اللّه کهسانی قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیْزُ
وهُوَ غوث الواصلین و فخر العاشقین، شاه نورالدین نعمت اللّه بن عبداللّه بن محمدبن عبداللبه بن موسی بن یحیی بن هاشم بن موسی بن جعفر بن صالح بن محمد بن جعفر بن حسن بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن ابی عبداللّه بن محمدالباقر بن علی بن الحسین بن علی علیه السلام. آباء و اجداد آن جناب از شهر حلب به کنج و مکران آمده و وی در سنهٔ ۷۳۱ در قصبهٔ کهسان مِنْاعمال هرات متولد شده. علوم ظاهری از رکن الدین شیرازی و شمس الدین مکی و سید جلال الدین خوارزمی و قاضی عضدالدین فراگرفته. در بیست و چهار سالگی در مکّهٔ معظمه به خدمت قطب الاقطاب، شیخ عبداللّه یافعی که صاحب کتاب روضة الریاحین و دُرّ النظیم و نشر المحاسن و ارشاد و تاریخ است رسیده و ارادت گزید. قطب الدین رازی را نیز در مکه دریافت و سلطان حسین اخلاطی مصری را دیده، از او درگذشت و در سراب تبریز سید قاسم ملقب به قاسم الانوار را در صِغَرِ سن به خدمت سید آوردند و نظر لطف از وی دیده، مدتها درخراسان و هرات به سر بردند و پس به کوهبنان کرمان آمدند و سیدزادهٔ بزرگوار سید برهان الدین خلیل اللّه فرزند آن جناب در آن ولایت متولد شدند. چندی هم به تفت یزد توقف فرمودند و مولانا شرف الدین علی یزدی و خواجه صائن الدین علی ترکهٔ اصفهانی به خدمت سید رسیدند و به اشارهٔ او مسافرت مصر و شام گزیدند.
جناب سید وقتی به شیراز آمدهاند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدتها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده مینمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل مینگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشتهاند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا میآوردهاند و وی بی شبهه تصرف میکرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی برهای میآورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه میآوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن میپیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبهای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبهای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیهاند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافتهاند و در تواریخ نوشتهاند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نمودهام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭
مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست
او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭
موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست
عقل اگر در خواب میبیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭
حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭
گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر
جامومیاندجسموجان،جام،میاست،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭
تو بستهٔ زَروزَن گشتهای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم
هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭
مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی
صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی
وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ
وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی
وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭
تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭
این نقش و خیال عالمش میخوانند
جانی دارد که آدمش میخوانند
وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش میخوانند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان آن در انداختهاند
خود میگویند رازِ خود میشنوند
وز ما و شما بهانه برساختهاند
٭٭٭
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
محبوب جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭
واللّه به خدا که ما خدا میدانیم
اسرار گدا و پادشا میدانیم
سرپوش فکندهایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما میدانیم
٭٭٭
با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم
با آنکه به جای ما بدیها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭
بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭
گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است
هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند
لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ
لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صد هزار میبینم
در همه روی یار میبینم
بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا
کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ
یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ میدهد بی رنگ
رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل
آن یکی کوزهیی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت
چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمیاش بر وجود کوزه بتافت
آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم
نقش عالم خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری
نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است
هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود میکند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ
هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی
ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند
هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً
وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست
در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست
اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی
به نور او جمال او توان دید
چنان میبین که سید آن چنان دید
ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی مینماید
همه عالم سرابی مینماید
به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭
مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی
هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر فسردی بر لب جو ژالهای
ور گدازی آبروی لالهای
هر گلی را شیشهای دان پرگلاب
هر حبابی کاسهای میبین پر آب
یک هویت را به اسما میشمار
یک هویت دان واسما بی شمار
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات
بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم
از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود
حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
جناب سید وقتی به شیراز آمدهاند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدتها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده مینمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل مینگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشتهاند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا میآوردهاند و وی بی شبهه تصرف میکرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی برهای میآورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه میآوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن میپیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبهای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبهای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیهاند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافتهاند و در تواریخ نوشتهاند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نمودهام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭
مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست
او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭
موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست
عقل اگر در خواب میبیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭
حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭
گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر
جامومیاندجسموجان،جام،میاست،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭
تو بستهٔ زَروزَن گشتهای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم
هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭
مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی
صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی
وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ
وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی
وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭
تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭
این نقش و خیال عالمش میخوانند
جانی دارد که آدمش میخوانند
وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش میخوانند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان آن در انداختهاند
خود میگویند رازِ خود میشنوند
وز ما و شما بهانه برساختهاند
٭٭٭
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
محبوب جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭
واللّه به خدا که ما خدا میدانیم
اسرار گدا و پادشا میدانیم
سرپوش فکندهایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما میدانیم
٭٭٭
با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم
با آنکه به جای ما بدیها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭
بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭
گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است
هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند
لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ
لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صد هزار میبینم
در همه روی یار میبینم
بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا
کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ
یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ میدهد بی رنگ
رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل
آن یکی کوزهیی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت
چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمیاش بر وجود کوزه بتافت
آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم
نقش عالم خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری
نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است
هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود میکند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ
هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی
ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند
هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً
وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست
در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست
اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی
به نور او جمال او توان دید
چنان میبین که سید آن چنان دید
ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی مینماید
همه عالم سرابی مینماید
به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭
مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی
هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر فسردی بر لب جو ژالهای
ور گدازی آبروی لالهای
هر گلی را شیشهای دان پرگلاب
هر حبابی کاسهای میبین پر آب
یک هویت را به اسما میشمار
یک هویت دان واسما بی شمار
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات
بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم
از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود
حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۴ - نجم الدین رازی قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب به شیخ نجم الدین دایه مشهور است و مسقط الرأسش طهران و مرید شیخ نجم الدین کبری است و شیخ نجم الدین کبری تربیت وی را به جناب شیخ مجدالدین بغدادی حوالت فرمود. در فتنهٔ چنگیزخانی از خوارزم به روم رفته و در آن اوقات شداید و مکاید بسیار از روزگار دیده. چنانچه خود کیفیت آن را در اوایل کتاب مرصاد العباد که از تألیفات اوست، مشروحاً مسطور فرموده. صاحب نفحات نوشته که شیخ با مولانا صدرالدین قونیوی و مولوی معنوی در روم ملاقات فرموده و هنگام نماز مقتدا شد. در هر دو رکعت سورهٔ قُلْیا ایّها الکافِرُون خواند. چون از نماز فارغ شدند مولوی به شیخ صدرالدین بر وجه طیبت گفت که یک بار برای شما خواند و یک بار برای ما. مرصاد العباد و بحر الحقایق نیز از تصنیفات اوست. مرصاد العبادش حاضر است و نسخهٔ جامعهٔ مفیدهای است. وفاتش در سنهٔ اربع و خمسین و ستمائه در بغداد، و قبری که در خارج مقبرهٔ شیخ سری سقطی و جنید بغدادی است از اوست. از اشعار آن جناب است:
رباعیات
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگهِ خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
٭٭٭
عشقت که دوای جان این درویش است
ز اندازهٔ هر هواپرستی بیش است
سرّی است که در ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
شمع ارچه چو من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سررشتهٔ شمع به که سررشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
٭٭٭
ای دل تو اگر مست نهای هشیاری
زان پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری
رباعیات
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگهِ خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
٭٭٭
عشقت که دوای جان این درویش است
ز اندازهٔ هر هواپرستی بیش است
سرّی است که در ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
شمع ارچه چو من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سررشتهٔ شمع به که سررشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
٭٭٭
ای دل تو اگر مست نهای هشیاری
زان پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۷ - نور بخش قهستانی قُدِّس سِرّه
اسم شریف آن جناب سید محمد و ملقب به نوربخش است. نسبش به هفده واسطه به حضرت امام همام حضرت امام موسی الکاظمؑمیرسد. مولد جدش لحسا ومولد والدش قطیف بود. پدرش به عزم زیارت مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نموده در قائن متاهل شد و سید محمد در سنهٔ خمس و تسعین و سبع مائه متولد شد و بعد از تکمیل کمالات معقول و منقول دست ارادت به خواجه اسحق ختلانی داد و پا بر مسند خلافت خواجه نهاد. آخر خواجه با وی بیعت کرد و مریدان بیعت کردند به غیر سید عبداللّه مشهدی که حاضر نبود و بعد هم قبول ننمود و خواجه در حق او فرمود که مرتد شده است. غرض، سید خروج نموده و به دست میرزا شاهرخ گرفتار شد. خواجه و برادرش شربت شهادت نوشیدند و سید بعد از فوت شاهرخ در ری در سنهٔ تسع و ستین و ثمان مائه وفات یافت. جناب شاه قاسم فیض بخش خلف الصدق و خلیفهٔ آن جناب بود و جناب شیخ محمد لاهیجی صاحب شرح گلشن و متخلص به اسیری هم خلیفهٔ جناب سید است.تألیفات و تصنیفات عالیه دارند، مِنْجمله شجره در ذکر مشایخ. چون اشعار آن جناب حاضر نبود تیمّنا و تبرکاً به چند بیت اکتفا نمود:
شستیم نقشِ غیر، ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفاتست عینِ ذات
لاهوتصرف ووحدتمحض است و ذات بحت
محو است در حریم هویت تعینات
قدوسیان عالمِ علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غایی کاینات
٭٭٭
اگر مطلق شوی مطلق ببینی
مقید جز مقید بین نباشد
رباعی
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات ز نفس او محقق نشود
توحید حلول نیست تا بودنِ تست
ورنه به گزاف آدمی حق نشود
شستیم نقشِ غیر، ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفاتست عینِ ذات
لاهوتصرف ووحدتمحض است و ذات بحت
محو است در حریم هویت تعینات
قدوسیان عالمِ علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غایی کاینات
٭٭٭
اگر مطلق شوی مطلق ببینی
مقید جز مقید بین نباشد
رباعی
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات ز نفس او محقق نشود
توحید حلول نیست تا بودنِ تست
ورنه به گزاف آدمی حق نشود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۱ - ناظر کازرونی علیه الرحمة
اسم شریفش میرزا عبدالحسین و در شیراز سکونت داشتند. علوم صوری و معنوی حاصل کرده بود و عمر شریف خود را به ریاضات و عبادات شرعیه مصروف مینمود. پیر طریقت و ارشاد وی جناب مولانا عبدالرحیم بن یوسف الدماوندی است که از اکابر علما و عرفا و ازمشایخ سلسلهٔ علّیهٔ نوربخشیه بوده و جناب میرزا از متأخّران این طایفه است. شیخ محمد اسماعیل بن شیخ عبدالغنی شیرازی ارادت به او داشته. رسالات نیکو دارد و این چند بیت تیمّناً و تبرّکاً از اونوشته شد:
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۵ - وصفی کرمانی قُدِّسَ سِرِّه
اسم شریف آن جناب میر عبداللّه و زبدهٔ محققین آگاه بود. چون در ترقیم خط نسخ، ناسخ نسخ نویسان بود، به میر عبداللّه مشکین قلم شهرت نمود، والدش میر سید مظفر وسلسلهٔ نسبش به واسطهای به جناب شاه نعمت اللّه ولی منتهی میگرددو اجدادش از هندوستان به ایران افتاده و سید در سنهٔ الف در دهلی قدم به عرصهٔ امکان نهاده. در علم و فضل و اخلاق و سلوک مرتبهٔ عالی تحصیل فرموده. بالاخره در آن ولایت به ولایت مشهور آمد. میر محمدمؤمن متخلص به عرشی مؤلف کتاب مناقب و میر صالح کشفی ازفرزندان آن جناباند. مدت عمرش شصت و سه سال. وفاتش در سنهٔ ۱۰۶۳ در اجمیر واقع شده. از اوست:
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پریر و دی بگذر
٭٭٭
ناف آهو نخست خون بوده است
سنگ بوده است ز ابتدا گوهر
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده است مهتر ازمادر
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پریر و دی بگذر
٭٭٭
ناف آهو نخست خون بوده است
سنگ بوده است ز ابتدا گوهر
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده است مهتر ازمادر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۷ - هاشمی کرمانی قُدِّسَ سِرّه
و هو العارف باللّه میر محمد هاشم شاه، مشهور به جهان شاه و مکنّی به ابوعبداللّه. خلف الصدق میر محمد مؤمن عرشی. از یک طرف نسبش به شاه نورالدین نعمت اللّه ولی و از طرفی به شاه قاسم انوار میرسد. اباً عَنْجدّ مقبول خواص و عوام و مقتدای اهل ایام بودهاند. وی در دهلی به ترویج مذهب حقه و تنسیخ آرای باطله اشتغال داشت. به قوت کمال نفسانی و فضایل روحانی علمای زمان خود را مغلوب فرمود. درگهش مرجع فضلا و مجلسش مجمع عرفا ومثنوی مظهرالآثار از اوست. در آتشکده نوشته که او شیخ الاسلام بخاراست و یک بیتش ثبت است. دیگرباره در ضمن شعرای کرمان دو بیت از مظهر الآثار وی مندرج است. همانا دو کس پنداشته و از حالاتش چنانکه باید استحضاری نداشته. ولادتش در سنهٔ ۱۰۷۳. شهادتش در سنهٔ ۱۱۵۰ بوده. از اوست:
مِنْغزلیّاته
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
مِنْغزلیّاته
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۹ - هندوی ترکستانی
از شیخ زادگان ترکستان بوده و در جوانی جناب خواجه عبداللّه نقش بند او را تربیت فرموده. پس از سلوک به جهت وی ذوق و حالی طرفه روی داد. بالاخره در دریای مجذوبیت افتاد لآلیِ متلالیِ معرفت برآورد و مادام عمر در آن دریا غواصی کرد و در رشحات این رباعی به نام وی دیده و ثبت شد:
هر لحظه به صورتی رخ دوست ببین
در آینه روی تو همان روست ببین
تو دیده نداری که رخِ او بینی
ورنه ز سرت تا به قدم اوست ببین
هر لحظه به صورتی رخ دوست ببین
در آینه روی تو همان روست ببین
تو دیده نداری که رخِ او بینی
ورنه ز سرت تا به قدم اوست ببین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷۰ - یعقوب ساوجی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷۲ - یقینی لاهیجی قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز
اسمش قاضی عبداللّه، عم قاضی یحیی لاهیجی است و همشیره زادهٔ شیخ احمد است که از علمای مشهور بوده. خود عالمی است فاضل و عاشقی کامل. سلسلهٔ نسبش به حضرت نوربخشیه منتهی میگردد. آخر سعادت شهادت یافت. از آن جناب است:
زاهدم از کعبه راند و برهمن راهم نداد
من کیام اکنون از اینجا رانده، زانجا ماندهام
رباعی
در مذهب ما سبحه و زنار یکی است
بتخانه و کعبه، مست و هشیار یکی است
گر همچو یقینی ز خودی باز رهی
دانی که در این چمن گل و خار یکی است
زاهدم از کعبه راند و برهمن راهم نداد
من کیام اکنون از اینجا رانده، زانجا ماندهام
رباعی
در مذهب ما سبحه و زنار یکی است
بتخانه و کعبه، مست و هشیار یکی است
گر همچو یقینی ز خودی باز رهی
دانی که در این چمن گل و خار یکی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲ - ابوعلی سینای بلخی قُدِّس سِرُّهُ العزیز
و هُوَ علی بن عبداللّه بن حسین بن سینا. آن جناب از معارف حکمای اسلام و مقبول عقلای ذوی الافهام است. مولد و منشاء ایشان خطّهٔ بلخ بوده و غرهٔ عیش همگنان از وی به سلخ تبدّل نموده. در ده سالگی حفظ قرآن و ضبط بسیاری از علوم دینیه و فنون ادبیه حاصل کرد و در هیجده سالگی فارغ التحصیل شد و در نزد امیر نوح سامانی بود. پس از بی سامانی دولت آل سامان به خوارزم شتافت و کمال تعظیم یافت و از آنجا به ابیورد آمد و به جرجان افتاد. امیر قابوس وشمگیر او را توقیر نمود. از آنجا به ری آمد. فخر الدولهٔ دیلمی بر عزتش فزود. به همدان رفته، وزارت شمس الدوله پذیرفت. پس از رنجش در خانه پنهان شده بی آن که نسخهای در نظر باشد. جمیع طبیعیات و الهیات شفا را به تقدیم رسانید. چهار ماه در یکی از قلاع همدان محبوس بود و کتاب هدایه و رسالهٔ حی بن یقظان و کتاب قولنج را در محبس تصنیف نمود. به اصفهان رفته حکمت علائی را به نام علاء الدوله کاکویه نوشت. شیخ ابوعلی با شیخ ابوسعیدابوالخیر نیشابوری معاصربوده و یکدیگر را ملاقات نمودهاند.بعداز ملاقات از شیخ ابوسعید پرسیدند که شیخ ابوعلی را چون یافتی؟ فرمود آنچه من میبینم او میداند و از شیخ ابوعلی پرسیدند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی؟ گفت آنچه من میدانم او میبیند. غرض، آخرالامر شیخ در سنهٔ ۴۲۷ در همدان به مرض قولنج درگذشت. تفصیل حالات و کمالات آن جناب در تواریخ مسطور است و بعضی از حالاتش خود مشهور است. اشعار نیکو از طبع شریفش سر زده. چند رباعی از او نوشته شد:
مِنْ رباعیّاته
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
و آخر به کمال ذرّهای راه نیافت
٭٭٭
تا بادهٔ عشق در قدح ریختهاند
وندر پی عشق عاشق انگیختهاند
با جان و روان بوعلی مهر علی
چون شیر و شکر به هم برآمیختهاند
٭٭٭
با این دو سه نادان که چنان میدانند
از جهل که دانای جهان ایشانند
خر باش که این جماعت از فرط خری
هر کو نه خر است کافرش میخوانند
٭٭٭
کفر چو منی گزاف، آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
٭٭٭
از قعر گلِ سیاه تا اوجِ زحل
کردم همه مشکلات عالم را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشوده شد مگر بند اجل
٭٭٭
ای کاش بدانمی که من کیستمی
سرگشته به عالم ز پی چیستمی
گر مقبلم، آسوده و خوش زیستمی
ور نه به هزار دیده بگریستمی
مِنْ رباعیّاته
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
و آخر به کمال ذرّهای راه نیافت
٭٭٭
تا بادهٔ عشق در قدح ریختهاند
وندر پی عشق عاشق انگیختهاند
با جان و روان بوعلی مهر علی
چون شیر و شکر به هم برآمیختهاند
٭٭٭
با این دو سه نادان که چنان میدانند
از جهل که دانای جهان ایشانند
خر باش که این جماعت از فرط خری
هر کو نه خر است کافرش میخوانند
٭٭٭
کفر چو منی گزاف، آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
٭٭٭
از قعر گلِ سیاه تا اوجِ زحل
کردم همه مشکلات عالم را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشوده شد مگر بند اجل
٭٭٭
ای کاش بدانمی که من کیستمی
سرگشته به عالم ز پی چیستمی
گر مقبلم، آسوده و خوش زیستمی
ور نه به هزار دیده بگریستمی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴ - ابوالقاسم فندرسکی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسم شریف آن جناب میرابوالقاسم و فندرسک قریهای است مِنْاعمال استراباد. وی وحید عصر و فرید عهد خود بوده، بلکه در هیچ عهدی در مراتب علمی خاصه در حکمت الهی به پایه و مایهٔ ایشان هیچ یک از حکما نرسیده. جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود وبا وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و موانس فقرا و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت اهل جاه و جلال احتراز میفرمودو بیشتر لباس فرومایه و پشمینه میپوشید و به تحلیه و تصفیهٔ نفس نفیس خویش میکوشید. همواره از مجالست اعزّه و اعیان مجانب و با اجامره و اوباش مصاحب بود. این معنی را به سمع شاه عباس صفوی رسانیدند. روزی در اثنای صحبت، شاه به میر گفت که شنیدهام بعضی از طلبهٔ علوم در سلک اوباش حاضر و به مزخرفات ایشان ناظر میشوند. جناب میر، مطلب را دریافته، گفت: من هر روزه در کنار معرکهها حاضرم. کسی را از طلاب در آنجا نمیبینم. شاه شرمسار شده، دم در کشید، مدّتی به سفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی ملازمت میکرد. چون سرّ حالش فاش گردیده راه بلد دیگر میپیمود. غرض، آن جناب حکیمی بزرگوار و فاضلی والاتبار بود و کمال تجرد را داشت. در دبستان آمده که بدو گفتند که چرا به حج نمیروی؟ گفت: در آنجا باید به دست خود گوسفندی کشت و مرا دشوار است که جانداری بی جان کنم. کرامات و مقامات آن جناب زیاده از حد تحریر است. مرقدش در اصفهان مشهور است:
مِنْقصایده قُدِّسَ سِرُّه
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی وگر بوعلی سینا ستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر زخورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه هم بی همه مجموعه و یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان داری به تن
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور به خود افتاد کارش بی شک از موتاستی
این گهر در رمز دانایان پیشین سفتهاند
پی برد در رمزها هر کس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیا کن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرونست از ذاتش نیابد سودمند
خویش را او ساز اگر امروز وگر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگارپاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردارِ زیبا لایق و زیباستی
گفتن نیکو به نیکویی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آن جهان و بی جهان و با جهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به بی بندی رسی بند دگر برجاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را چرا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس هم با جاه و هم بی جاه بود
گفت دانا نفس نی بی جاه نی با جاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
این سخنها گفت دانا و کسی از وهم خویش
در نیابد این سخنها کاین سخن معماستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه به شرط شیء باشد نه به شرط لاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهادِ وی
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفتهای
در میان، بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
کاش دانایان پیشین میبگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
هر کسی چیزی همی گویدبه تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی
٭٭٭
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هردم از سرای این جهان این رفت و آن آمد
رباعی
کافر شدهام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهٔ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق
مِنْقصایده قُدِّسَ سِرُّه
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی وگر بوعلی سینا ستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر زخورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه هم بی همه مجموعه و یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان داری به تن
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور به خود افتاد کارش بی شک از موتاستی
این گهر در رمز دانایان پیشین سفتهاند
پی برد در رمزها هر کس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیا کن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرونست از ذاتش نیابد سودمند
خویش را او ساز اگر امروز وگر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگارپاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردارِ زیبا لایق و زیباستی
گفتن نیکو به نیکویی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آن جهان و بی جهان و با جهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به بی بندی رسی بند دگر برجاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را چرا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس هم با جاه و هم بی جاه بود
گفت دانا نفس نی بی جاه نی با جاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
این سخنها گفت دانا و کسی از وهم خویش
در نیابد این سخنها کاین سخن معماستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه به شرط شیء باشد نه به شرط لاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهادِ وی
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفتهای
در میان، بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
کاش دانایان پیشین میبگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
هر کسی چیزی همی گویدبه تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی
٭٭٭
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هردم از سرای این جهان این رفت و آن آمد
رباعی
کافر شدهام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهٔ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق