عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۱ - مختوم نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ السید المظلوم الامیر المختوم. جدش از سادات مدینهٔ طیبه بوده. به عزم زیات مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نمود. در نیشابور متأهل گردید. سید در آنجا متولد و به نیشابوری مشتهر شد. پس از تکمیل علوم و تحصیل رسوم به خدمت جناب امیر شاه قاسم الانوار تبریزی رسید و در خدمت آن جناب به مقامات بلند و حالات ارجمند وصول یافت. اهل خراسان به خدمتش اعتقاد و اعتماد تمام داشتند و نقش اخلاص و ارادت وی بر لوحهٔ خاطر می‌نگاشتند. وی را با امیر غیاث الدین علی ترخان تعلقی ظاهر گردید و رسالهٔ محبت نامه به جهت وی در سلک انتظام و اختتام کشید. بالاخره صاحب غرضانِ زمان، جناب سید را تکفیر نموده حسب الامر شاهرخ بن تیمور اذیت و آزار موفورش رسانیدند و بعد ازمحبوسی‌های بسیار از حبس رهانیدند و اخراج بلد کردند و روغن گداخته بر فرقش ریختند و روشنی آن شمع را به کثرت روغن خاموش کردند. آن جناب در سنهٔ ۸۳۰ وفات یافت و به جنت شتافت. شاه قاسم انوار مرثیه‌ای در فوت وی فرمود. غرض، از اعاظم اصفیا و عرفاست. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از اشعارش نوشته شد:
قَصیدةٌ فی الحَقائِق و المَعارفِ الحَقّانیّةِ و المَقاصِدِ العِرْفانیَّةِ
وجودازعشق شد پیدا، زهی عشق جهان آرا
بدان،این رمز را پنهان مگوباهیچ کس عمدا
زعقل و نفس عشق آمد که اوحدوسط دارد
برو ختم ولادت شد که در ترکیب بد مبدا
وجود عقل والا تابش نور هویت دان
ظور نفس از عقل است گویم با تو ای دانا
الف از نقطه پیدا شد درودانا و بینا شد
به هر اسمی مسما شد به حکم عَلَّمَ الاَسْماء
هِویّت نقطهٔ اصل است و نقطه بی عدد آمد
عدد نبود هویت را که بد عین همه اشیا
الف شد مبدء فطرت که شکلش مستقیم آمد
سه‌نقطه‌درالف‌عقل است و نفس و روح ای مولا
قلم‌عقل است و کاتب روح و نفست چون مداداو
بیان اسم و فعل و حرف روشن گشت زین معنا
پس آنگه عالم تألیف و ترکیب است پیوسته
مرکب همچو امواج ومفرد هست چون دریا
همه چون عاشق و معشوق،رودرروی یکدیگر
یکی فانی، یکی باقی، یکی اعلا، یکی ادنا
همه چون نقطهٔ پرگار، گردِ خویشتن گردان
به کار خود شده مشغول و در خود گشته ناپیدا
حقیقت در همه ساری به سان آب در بستان
شده هر یک به ذات خویشتن یکتای بی همتا
همه یک نقطه دان ای دل که دارد در همه منزل
گهی لیلی گهی مجنون گهی وامق گهی عذرا
اگر اصل همه اشیا یکی نبود تأمّل کن
به کل خویش کی بودی معاد جملهٔ اجزا
معاد ذر‌ه‌ای آن ذرهٔ دیگر که غالب شد
برین ترتیب می‌دان و برو تا علت اولی
ولایت هم نبوت را معاد و بازگشت آمد
ولایت را الوهیت همیشه مرجع و ملجا
مدار نقطهٔ وحدت چه باشد هستی مطلق
رجوع کل بدو باشد اگر امروز اگر فردا
معاد کل دو قسم آمد یکی نازل یکی عالی
یکی منزل طبیعت دان ودیگر گوهر والا
رجوع‌ارواح قدسی را به روح خاتم است ای دل
درین معنی تأمل کن که این بد مقصد اقصا
مثال نقطهٔ وحدت نه او را اول و آخر
برون ازفهم عقل وبرتر است ازوهم واستقصا
همه اعداد ازوپیدا و او را خود عدد نبود
نگنجد هیچ موجودی مقام قُرْب اَوْاَدنی
چو قطره سوی بحر آمد بلاشک عین دریا شد
اناالحق گوید آن قطره تو بشنو این سخن از ما
اگر خواهی که بشناسی معاد خویشتن اکنون
نگه کن در درون دل چه دارد در دلت مأوا
اگر دردل خداداری نگردی زو جدا هرگز
وگر در دل هواداری به دوزخ می‌روی حقا
مشو غافل ز حال خود مآل خویش را بنگر
چنان مستغرق خود شو که ایمن گردی از غوغا
به دانش گر شوی زنده بمانی جاودان ای دل
معاد روح این باشد به نزد مردم دانا
چه باشد دانش ای دانا، سجود جزو مرکل را
کمال سالک آن باشد که با کامل شودیکتا
به هر وقتی چو عالم را معادی باشد ای کامل
اگر نشناختی او را چو کافر میری وترسا
بحمدِاللّه که این ساعت برآمد سکّهٔ دولت
به نام قاسم الانوار آمَنا و صَدَّقنا
مِنْغزلیّاتِهِ نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
به هر صورتی گر تو خود را نمودی
مکرر نگردد مسمی ز اسما
٭٭٭
هرکس که شود عاشق هر چیز همان است
زآنجا که بیامد برود باز بدان جا
٭٭٭
آن را که در این راه شعوری و شروعی است
در هر نفس ای دوست عروجی و رجوعی است
٭٭٭
حسن عالم گیر او از بهر اظهارِ کمال
می‌نماید در هزاران آینه اما یکی است
٭٭٭
ذاتست در خفا و صفات است در ظهور
بوده است در اصول و فروع است درنمود
٭٭٭
اهل قیاس گم شده در نشاءِ حواس
جان‌های عارفان خدا همچو در شهود
٭٭٭
تا نداند هیچ مفلس سِرّ قلاشانِ عشق
مفتی معنی سوادالوجه را روپوش کرد
٭٭٭
در رهِ مردان حق نفی است کفراثبات شرک
دم مزن اینجا که حیرت عقل را مدهوش کرد
٭٭٭
ماییم و آستان خرابات و جام می
مقبول عشق گشته و مردود خاص و عام
٭٭٭
می‌رود هرکس به رسمی در طریق عشقِ دوست
راهِ ما آمد فنا و نامرادی زاد راه
آن دل که شد از هر دو جهان فارغ و آزاد
بشنید مگر از شکنِ زلف تو بویی
٭٭٭
ممتنع چیست هستی ناقص
واجب الذات کاملِ مطلق
جمع حق است و تفرقه باطل
جمع از تفرقه است با رونق
ور به عین الیقین نگاه کنی
جمع یابی همیشه باطل و حق
رباعی
کس را چه خبر ز شهرت و شاهی ما
بگرفت جهان جمله شهنشاهی ما
از معنی کون چونکه آگاه شدیم
شد جمله جهان صورتِ آگاهی ما
٭٭٭
در دایرهٔ وجود، موجود یکی است
در کعبه و در کنشت مقصود یکی است
بر صفحهٔ کاینات خطی است مبین
کای سالک ره! عابد و معبود یکی است
٭٭٭
آن کس که جز او نیست به عالم موجود
قیوم وجود است و هم او اصل وجود
در هر اسمی اگرچه خود را بنمود
از اسم کجا شود مسمی معدود
٭٭٭
موجودِ حقیقی بجز انسان نبود
بر هر فهمی این سخن آسان نبود
یک جرعه ازین شراب نابت ندهند
تا خلق و خدا پیش تو یک سان نبود
٭٭٭
تا ظن نبری که من به خود موجودم
یا این ره خونخوار به خود پیمودم
این بود و نبود من ز بود او بود
من خود کیم و کجا بدم کی بودم
٭٭٭
خواهی که ز اصلِ کار آگاه شوی
بر تختِ حیاتِ جاودان شاه شوی
در راه طلب بندهٔ درویشان باش
تا در دو جهان قبولِ اللّه شوی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۵ - ادایی یزدی عَلَیْهِ الرَّحمةُ
از وارستگانِ قلمرو وجود و نظارگیان جمال شهود. فاضلی آزاده و حکیمی افتاده. پیوسته صایم با ذکر دایم به طاعات شرعیه قایم. به نان جوین ساخته. دل از ماسوی پرداخته. صاحب غرضانش متهم کردند و به کفر و زندقه‌اش نسبت دادند. وی به مضمون لاتُلْقُوا بِأَیْدِیْکُمْإلَی التَّهْلُکَةِ به هندوستان رفت. در بندر سورت توقف نمود. گویند روزی گفت که از جهان سیر و از زندگی خود دلگیر شده‌ام و به فاصلهٔ یک دو روز بی مرضی به رحمت حق پیوست و از دست طعن خلق رست. از اوست:
ز مرده کودکِ بیدل چنان نمی‌ترسد
که من ز دیدن این زندگان هراسانم
٭٭٭
هر که آمد نظری کرد و خریدار نشد
گویی آیینهٔ آویخته در بازارم
رباعی
این عمر به باد نوبهاران ماند
وین عیش به سیل کوهساران ماند
زنهار چنان بزی که بعد از مردن
انگشت گزیدنی به یاران ماند
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۴ - شفایی اصفهانی
نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانسته‌اند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمی‌رفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس می‌رسد عاشق دل دیوانه می‌جوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه می‌جوید
غم عالم پریشانم نمی‌کرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمی‌ترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانه‌ای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
می‌راندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غم‌های عالم رفت از یادم
چه می‌کردم اگر کاری چنین پیدا نمی‌کردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل می‌کنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راه‌اند
تشنه بی دلو بر سر چاه‌اند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
می‌کند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستی‌ات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوه‌گاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن می‌دید
عشق با روی خویش می‌ورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفت‌ها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بنده‌ای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه می‌گویند
همه راهِ خیال می‌پویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشته‌ای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوه‌ای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهره‌ور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بی‌نیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف می‌شود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
می‌کند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمی‌بیند
هیچ دانی چرا نمی‌بیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
می‌کند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نه‌ای لباس شناس
چون نداری نشانه‌ای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر می‌رسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
می‌نمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند می‌گردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانه‌اش دیدند
به خداییش می‌پرستیدند
حبّذا مایه‌ای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمی‌زنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو می‌نماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساخته‌اند
عالم از کردهٔ تو ساخته‌اند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکرده‌ای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا داده‌ایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش می‌بیند
عکس رخسار خویش می‌بیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمی‌دانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۰ - طالب جاجرمی
از اهل جاجرم و جاجرم از توابع بسطام است. اما مشارالیه سی سال در شیراز به سر برده. ارادت جناب شیخ نورالدین آذری طوسی را گزیده و در گوشهٔ انزوا خزیده. مثنوی گوی و چوگان به نام سلطان عبداللّه بن ابراهیم بن شاهرخ میرزا منظوم نموده. در سنهٔ ۸۸۴ وفات یافته. در مقبرهٔ خواجه حافظ شیرازی مدفون گردیده. این رباعی از اشعار اوست:
در کوچهٔ عاشقی به پیمان درست
می‌گفت به من اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲ - آگه شیرازی
و هُوَ زبدة الموحدین مولانا آقاعلی اشرف. آن جناب خلف الصدق سالک عارف آقاعلی مدرس رحمة اللّه علیه است. والد ماجدش از اهل کمال و از خاندان با افضال. نسبت ارادت به جناب فخر المتأخرین مولانا عبدالحسین کازرونی النوربخشی متخلص به ناظر داشته ومدّة العمر همت بر مجاهدات و عبادات و سلوک گماشته. در محامد صفات و پاکی ذات، مسلم اهل زمان خود بود. از مصاحبت اهل دنیایی‌اش نفور و مجالست فقرایش سرور و نیز عمّ جناب آقاعلی اشرف مولانا خلیل و شهیر به آقابزرگ مدرس مدرسهٔ حکیم. از مریدان جناب شیخ المتاخّرین آقا محمد هاشم ذهبی شیرازی رحمة اللّه علیه بوده و اجداد ایشان در زمان نادرشاه افشار از صفهان به شیراز آمده سکونت نمودند. غرض، جناب مولانای مذکور از طفولیت به عبادت متداوله اشتغال می‌فرمود و همواره در طلب اکابر دین مبین و عارفان صاحب یقین می‌بود. جمعی از اهل ریاضت و سلوک را ملاقات کرد. از انقلاب و اضطراب آسوده نگشت. آخر الامر بنا بر سعادت ازلی به خدمت جناب قطب العارفین و شیخ الموحّدین الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی رسید و ارادت آن حضرت را گزید. از صحبت با سعادت آن جناب کامیاب شد. عارف معارف تجوید و واقف مواقف توحید آمد و از روی تحقیق از مسالک تقلید درگذشت. بالجمله به حسب اوصاف و اخلاق مسلّم آفاق و قدوهٔ مجردان و موحدان معاصرین است. فقیر مکرر به فیض صحبت آن جناب رسیده و از وی نهایت لطف دیده. بعد در سنهٔ ۱۲۴۴ در شیراز وفات یافت. از اشعار اوست:
غرلیّات
یاری نه و مبتلا دل ما
برقی نه و سوخت حاصل ما
در کعبه و سومنات نبود
جز روی تو در مقابل ما
این دم جانسوز از نایی است آگه نی ز نی
سوز عشق ار بود با نی می‌زد آتش بیشه را
روندگان ره عشق را طریقه مجوی
که آستین بفشانند کفر و ایمان را
مشکل غمیست عشق ولی غیر عشق نیست
چیزی که حل کند همهٔ مشکلات را
فارغ از کعبه و از بتکده دیوانهٔ اوست
دل دیوانهٔ او کعبه و بتخانهٔ اوست
حرم و دیر تفاوت نکند عاشق را
هر کجا می‌نگرد جلوهٔ جانانهٔ اوست
گرچه عالم هم از کون و مکان افسانه است
گوش و دل باز کن آگه که هم افسانهٔ اوست
و له
خوشا دلی که ز تاراج عشق گشت خراب
خرابی دل عشاق عین معموریست
فریب شیخ مخور باده نوش و رسوا باش
که مطلبش همه از صوم و سبحه مشهوریست
اندر پی طبیب چه می‌گردی ای مریض
دردِ تو هم طبیب تو و هم دوایِ تست
آگه ز خویش بگذر و سرگشته می‌گریز
در بی خودی که راهنمای خدای تست
عاشق آنست که دل خون و جگر ریش بود
عشق اینست و چنین است درو صد چندین
در میکده ای شیخ گرآیی به ادب باش
کانجا نتوان لاف زد از کشف و کرامات
هر دل که به تابیده در آن نور محبت
خورشید عیان یافته از جملهٔ ذرّات
دل دیوانه و غمّازی چشم
به عالم راز ما افسانه کردند
دوای درد خود از هرکه جستم
حوالت بر درِ میخانه کردند
ز سوز شمع حرفی در میان نیست
حدیث از سوزش پروانه کردند
مرا از یک نگاه آشنایی
ز خود وز عالمی بیگانه کردند
به راه عشق عقل ار گشت سرگردان عجب نبود
که هر کس بود داناتر در این ره زودتر گم شد
غبار رهگذاری دیده‌ام را داشتی روشن
ولی عمریست کان راهم نشان از چشم تر گم شد
پرواز کسم نبود و با کس سخنم نیست
دربارهٔ من هرچه بگویند بگویند
به گدایِ در دوست که منظور من است
شاهی هرد و جهان مختصری خواهد بود
ای خوش آن دل که شد ازناوک چشمی بسمل
کز پی ناوک خوبان نظری خواهد بود
زاهد این خرقهٔ سالوس به یک سو افکن
حیله تا چند کنی دیده وری خواهد بود
نیستی محرم اسرارِ سراپردهٔ عشق
تا ز هستی خودآگه اثری خواهد بود
غمدیدگان عشق ترا شادی آرزوست
اما نه آن قدر که غم از دل به در کنند
دوزخ در آب دیده شود غرق روز حشر
گر عاشقان حدیث غم عشق سرکنند
ای مدعی برو که محبت نه کار تست
اهل نظر معامله با دیده ور کنند
فغان که زاهد مست از شراب خود بینی
به عاشقان ز خود رسته توبه فرماید
کسی که از ره و رسم غم تو یافت وقوف
گمان مکن که شود پای بند نقش و حروف
قلندران خراباتی خراب ای شیخ
به نیم جو نستانند معجزات و کشوف
مخوان فسانه بر عاشقان ز ملت و کیش
چو می به کام رسیدت چه احتیاج ظروف
هر جا که بود روی تو مقصود من آنجاست
یک سان بر من کعبه و بیت الصنم استی
طریق مهر و وفا پیش گیر با همه کس
که حاصلی ندهد کینه جز پشیمانی
قیاس عقل ره عشق را بدان ماند
که مور را بود اندیشهٔ سلیمانی
فسون جنت و دوزخ به عامه خوان زاهد
که عار دارد از این‌ها کمال انسانی
ز دانشی که نیفزایدت به غیر غرور
هزار مرتبه پیشم به است نادانی
چنان پراست وجود ازجمال حضرت دوست
که فرق می‌نکند قرب و بُعد جسمانی
رباعی
ای بندگی تو گشته از روز الست
مقصود جهانیان چه هشیار و چه مست
عمرم همه صرف خودپرستی گردید
اما چه توان نمود این است که هست
درد تو کدام دل که بیمار نکرد
شوق تو کدام سینه کافگار نکرد
عشق تو چه سبحه‌ها که زنّار نکرد
چشم تو چه فتنه‌ها که بیدار نکرد
آگه غم نیستی و هستی تا کی
هشیار گهی و گاه مستی تا کی
این‌ها همه ساز خودپرستی بوده است
شرمی شرمی ز خودپرستی تا کی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۳ - حسرت همدانی
ازعلوم رسمیه بهره مند و به ترک و تجرید سربلند، از معاریف سالکین و از اکابر شعرای معاصرین.در فنون سخن سرایی طبعش به غزل سرایی مایل و بیشتر اوقات در قید محبت جوانان شیرین شمائل. اوقاتش به سیاحت مصروف و به وارستگی معروف. از اوست:
هرکس به کسی دارد گر عهدی و پیمانی
بر عهد تو پیوندد آخر همه پیمان‌ها
کسی را کار دل مشکل نیفتد
سر و کار کسی با دل نیفتد
به هر گل می‌رسد می‌بوید این دل
نمی‌دانم که را می‌جوید این دل
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۸ - خاوری کوزه کنانی
اسمش میرزا معصوم و سلسله نسبش به شمس الدین تبریزی می‌پیوندد. در دارالمؤمنین کاشان توطن دارد. نظر به پاکی فطرت و نیکی جبلت به مصاحبت اهل دنیا راضی نگردیده و به کسب و تجارت امور، معاش خود گذرانیده. چنان که در قصیده‌‌ای فرماید:
ز بدو حال ز مردم طمع بریدستم
که صعوه را نکند طعمه همت شاهین
به قرص سفرهٔ خود راضیم ز گندم و جو
به صید بازوی خود قانعم ز غث و سمین
به حکم استطاعت به زیارت بیت اللّه مشرف و در عرض راه مثنوی به بحر مثنوی قران السعدین امیرخسرو دهلوی مسمی به تحفة الحرمین منظوم فرموده. بالجمله از مسالک سلوک واقف و از مصاحبان اهل معارف. اشعار بسیار دارد در این وقت چیزی حاضر نیست. این چند بیت تیمّناً قلمی می‌شود:
در آن خلوت که حیرت لب فروبندد جهانی را
مجال نطق باشد خاصه چون من بی زبانی را
شرمنده‌ام ز بس که به وصلش تمام عمر
دادم فریب این دل هجران کشیده را
هست شمعم بدید و در همه جا
روشن از وی هزار انجمن است
شرط عشق آمدخموشی ورنه من هم پیش یار
می‌توانم گفت حال خود زبانم لال نیست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۵ - زاهد گیلانی
از فضلا و عرفای معاصرین است ودر علوم عقلی و نقلی از محققین. او غیر زاهد جیلانیِ مشهور است که شیخ صفی الدین اردبیلی مرید وی بود و همانا نسبش به او می‌رسد. وی شیخ زاهد ثانی است. درخدمت حکمای معاصرین تحصیل حکمت کرده و عاقبت روی ارادت به خدمت کثیرالسعادت جناب عارف ربانی حاجی محمد حسین اصفهانی آورد و به مقامات عالیه فایض شد. در هنگامی که عازم حج اسلام و زیارت بیت اللّه الحرام بود در کاظمینؑرحلت نمود، و کان ذلک فی سنهٔ ۱۲۲۲. از عرفای نعمت اللهی است. این رباعی از او نوشته شد:
رباعی
عمری به در مدرسه‌ها بنشستم
با اهل ریا و کبر و کین پیوستم
از یک نظر عاشق رمزی آخر
هم از خود هم ز غیر خود وارستم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۱ - صبای کاشانی
و هُوَ ملک الشعرا و سلطان البلغا، افصح المتأخرین و المعاصرین فتحعلی خان. آن جناب از اعیان و اشراف شهر مذکور بود و مدتی در شیراز راحت نمود. در بدو جلوس میمنت مأنوس پادشاه فریدون جاه المستظهر به الطاف الاله حضرت شاهنشاه صاحبقران و خدیو ممالک ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان به وسیلهٔ قصاید غرّا و مدایح زیبا ازندمای محفل سلطانی و از امرای حضرت خاقانی گردید و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. بعد از آن استعفا جسته و به ملتزمین رکاب نصرت مآب پیوسته. در سفر و حضرت به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد. کتاب مستطاب شهنشاه نامه را به نام نامی و اسم سامی حضرت شهریاری به اتمام رسانیده و مورد عواطف بی کران خسروی گردید. دیگرباره ادهم خامه‌اش به وادی سخن پویان و طوطی ناطقه‌اش مثنوی گویان شده، خداوند نامه را از آغاز به انجام رسانید. گوش و گردن عروس روزگار را پُر دُرّ شاهوار ساخت و آخر در سنهٔ لوای عزیمت به سفر آخرت برافراخت. قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و سالهاست کسی دم از همسری وی نزده. جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح نهند. غرض، ملک الشّعرای بالاستحقاق این عده بوده. فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد است. مثنویات و دیوان ایشان زیارت شده است. چون مثنویات آن جناب دور از سیاق این کتاب و گنجایش دریا در قطره‌ای ناصواب است از ایراد آنها معذور، چند بیتی بر سبیل تیمّن و تبرّک از قصیده‌ای که در افتتاح دیوان فصاحت بنیان مرقوم ودر توحید گفته است بابرخی از اشعار مثنوی موسوم به گلشن صبا که در نصیحت سفته است، قلمی گردید:
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوه‌ای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوق‌وعاشق‌اوست‌عشقی‌خودبه‌خود‌نازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخن‌های شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نه‌ای سخت‌تر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّه‌ای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزنده‌ای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتاده‌ای
ز سگ بدترش دان گر آزاده‌ای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانه‌ای
بناکن به ملک بقا خانه‌ای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان می‌سپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رسته‌اند
نه چون ما دل اندر جهان بسته‌اند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۷ - عیانی جهرمی
اسمش احمدخان و اصلش از آن بذرهٔ نزهت بنیان. در نیکیِ فطرت معروف آفاق و به بذل و سماحت در آن ولا طاق. همواره با اهل کمال مجالس و با ارباب حال مؤانس. با فقیرانش لطف بی اندازه و صیت فقرش بلند آوازه. گویند در پیش عرفای متأخرین تهذیب اخلاق و تصفیه و تزکیهٔ نفسیه کرده. ملاقاتش دست نداد و زیاده از حالش اطلاعی به هم نرسید. از اوست:
تو مجنون نیستی تا حسن لیلی جلوه گر بینی
برو وامق شو و آنگه نظر کن روی عذرا را
زمانی گوش جان بگشا که در تسبیح حق یابی
چو حجاج حرم آواز ناقوس کلیسا را
چو خواهی جذبهٔ پیغمبری و عشق بشناسی
نگه کن حسرت یعقوبی و وصل زلیخا را
ز روی و موی تو ایمان و کفر گشت پدید
که فرق داد ز هم کعبه و کلیسا را
حسن یار ماست در هر جا که دل‌ها می‌برد
گرچه هر دلداده‌ای را دلستان دیگر است
سرو و گل خار است در چشمم که اندر دل مرا
گلستان دیگر وسرو روان دیگر است
جز یکی بیش مدان ناظر و منظور و نظر
باش یک بین و فرو بند دو چشم حولی
آشکارا و نهان همچو عیانی شب و روز
تا نفس هست علی گوی و علی گوی علی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۹ - عارف اصفهانی
اسمش آقا محمدتقی. مردی است متورّع و متقی. پیوسته طبعش به تجارت مایل و راغب و معاش مقرری را از آن ممر طالب است. غنی طبعی است درویش و فقیری صداقت کیش. با عرفا و علمای زمان موأنس و مجالس و خود نیز از سالکان مسلک عرفان و ناهجان منهج ایقان است و اظهار اخلاص و ارادت به جناب حاجی زین العابدین شیروانی می‌نماید. از اوست:
تا دلم با درد عشقش کرد خوی
دردهایم جمله درمانی گرفت
تا که شور عشق او در سر فتاد
این سر شوریده سامانی گرفت
در زیر پر خویش کشیده است سر از غم
هر مرغ که از دام تو بگریخته دیدم
روز جزا طلب کنم از تو بهای خون خود
تا به گنه بدل شود دعوی بی گناهیم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۴ - معطّر کرمانی علیه الرحمه
و هُوَ مولانا محمد مهدی بن محمد شفیع. نسبتش به شیخ محمود شبستری پیوسته. أباً عن جد از ارباب قلم بوده‌اند. خود از تلامذهٔ جناب زبدة العارفین میرزا محمد تقی کرمانی است. بالاخره اجازه از میرزا محمد حسین ملقب به رونق علی شاه گرفته در خدمت جناب میرزای مذکور به اعلی مدارج فقر و فناء ترقی فرموده. گویند جذبهٔ وی بر سلوک غلبه داشته. غرض، آخرالامر به حکم سلطانی وی را از کرمان به دارالخلافه بردند و اهل عناد سعایت کردند تا مورد قهر سلطانی شده بعد از هفته‌ای فوت و در امامزاده ناصرالدین مدفون شد. فی شهور سنهٔ ۱۲۱۷. این رباعی از اوست:
زنهار دلا به دهر مایل نشوی
وز حق نشوی نفور و باطل نشوی
در عالم بی وفا که خوابست و خیال
یک لحظه ز ذکر دوست غافل نشوی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۵ - مجمر اصفهانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیه
وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست:
در توحید و تحمید ایزد تعالی گوید
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
بس نقطه‌های خال و همه دانهٔ فریب
بس دام‌های زلف و همه حلقهٔ بلا
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
مِنْ غزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین می‌روند چابک و چست
شکوه‌ام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خون آشام نیست
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
جز جان نداده‌ایم که گویم برای کیست
کاری نکرده‌ایم که گویم برای تست
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی می‌زند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی می‌زند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی می‌زند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه می‌بیند قفایی می‌زند
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی می‌زند
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانه‌ای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانه‌ای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانه‌ای چند
جهان بی دانه صید او چه می‌کرد
اگر در دام بودش دانه‌ای چند
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانه‌ای چند
باز از پی خرابی ما از چه می‌رسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمی‌پرسد که ما را از چه بسمل کرده‌اند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانه‌ام دیوانه عاقل کرده‌اند
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
از خاکِ پای دوست مگر آفریده‌اند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیده‌اند
دامن مگیرشان به ملامت که داده‌اند
از دست دامنی که گریبان دریده‌اند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیده‌اند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیده‌اند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیده‌اند
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
می‌نمایند به مردم که چه بی پا و سرند
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که می‌گفتند جان بخشد زلالش
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانی‌ها شکستش
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آورده‌ام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه می‌خرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشته‌ایم
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکنده‌ایم
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشته‌ای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبرده‌ای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشته‌ای
دلم جای غم او شد که می‌گفت
نمی‌گنجد محیطی در حبابی
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
مِنْ مثنویاتِهِ فی صِفَةِ العشقِ والحُسنِ
ای سوز درون سینه ریشان
سوزان ز تو سینه‌های ایشان
دامن زن آتشِ دلِ ریش
آتشکده ساز منزل خویش
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
یک آتشی و چو نیک تابی
افتاده به هر تن از تو تابی
حرفی است مگر میان جمع است
کاتش همه در زبان شمع است
سوزی به حدیث این نهادی
کاتش ز زبان آن گشادی
صد جان ز من و ز تو شراری
خشم ملکی و خوی یاری
خود یاری و یار آتشین خوی
جایت دل و جای دل به پهلوی
گر پهلوی مات دل نشین است
بنشین که خویت آتشین است
من آتشم و تو آتشین خوی
آن به که نشینی‌ام به پهلوی
ای پرده نشین نگار غماز
آن پرده دل و تو اندران راز
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
صد پرده اگر به روی بستی
پیداتر از آن شدی که هستی
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینی‌اش چه کار است
در سینهٔ هر که جا گزیدی
در کوی ملامتش کشیدی
بر خاطر هر که برگذشتی
دیوانگی‌ای بر او نوشتی
آن را که به روی درگشادی
هوشش به برون در نهادی
آن را که ز آستانه راندی
بیگانهٔ عالمیش خواندی
ما خاک درِ توایم ما را
از خاک درت مران خدا را
من خاک و تو مهر تابناکی
گو باش به سایهٔ تو خاکی
تو شاهی و من گدای درگاه
گاهی به گدا نظر کند شاه
تو شاهی و ما ترا گداییم
رحمی رحمی که بینواییم
تو شاهی و غم بر آستانت
یعنی که فغان ز پاسبانت
و له ایضاً درخطاب به عشق
ای خسرو تخت گاه جان‌ها
فرماندهٔ کشور روان‌ها
در هم شکن سپاه هستی
ویران کن ملک خودپرستی
انگیخته رخش ناشکیبی
افراشته چتر بی نصیبی
شمشیر اجل کشیده از تو
پیوندِ امل بریده از تو
غارتگر ملک عقل و دینی
گر عشق نه‌ای چرا چنینی
آنجا که زنند بارگاهت
عجز است مقیم پیشگاهت
هر گه ره کارزار گیری
صد ملک به یک سوار گیری
آن ملک ولی خراب گشته
خاکش به غم و بلا سرشته
زان ملک خراب تاج خواهی
چند از دل ما خراج خواهی
در حکم تو هر ستیزه جویی
جز حسن که زیر حکم اویی
با آن در آشتیت باز است
او را ناز و ترا نیاز است
آن نیز ترا نیازمند است
این ناز و نیاز تابه چند است
آن قوم که محرمان رازند
آگاه ازین نیاز و نازند
آنان که مقیم پیشگاهند
آگاه زسر پادشاهند
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
رحم آر اگر شکایتی رفت
بخشای اگر جنایتی رفت
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
می‌میرم و از تو این حیاتی است
می‌لغزم و از تو این ثباتی است
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
می‌سوزم و بر لب از تو آبم
می‌نوشم و زان به سینه تابم
ایضاً مخاطبهٔ دیگر به عشق
ای چشمهٔ زندگی که مردند
آن تشنه لبان که از تو خوردند
مردند ولیک جاودانی
از تو همه راست زندگانی
آبی به سبوی و زهر در جام
نیشی به درون و نوش در کام
از آب که دیده زهر ریزد
از نوش که دیده نیش خیزد
هر نخل که از تو بارور شد
هجرش برگ و غمش ثمر شد
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
بر هر گیهی که نشو دادی
برقی شدی و در آن فتادی
کس آب ندیده آتش انگیز
آبی سوزان و آتشی تیز
من آن گیهم که از تو رستم
آب خود و ز آتش تو جستم
زان برق که سوختی جهانی
مگذار ازین گیه نشانی
حیف است که باده دُرد آمیز
خاصه اگر آن بود طرب خیز
از خاک چه کم شود غباری
برخیزد اگر ز رهگذاری
گر زانکه تبه شود حبابی
در بحر نیارد اضطرابی
هرگز نرسد زیان به باغی
کز ساحت آن پرید زاغی
با هستی تو وجود من چیست
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
خورشید چو در میان جمع است
حاجت نه به روشنی شمع است
از کار من این جهان بپرداز
کارم به جهان دیگر انداز
رویم سوی وادی جنون کن
مجنونم ازین جهان برون کن
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
بیگانه کن آن چنان ز عقلم
کاشفته شود جهان ز نقلم
آن به که ز عقل دور باشم
در غیبت ازین حضور باشم
این عقل که رهبر جهان است
خضر ره و دزد کاروان است
رهبر شودت که عاشقی به
پس ره زندت که عاشقی چه
لیک آن نه من آن دگر کسانند
کز همرهی‌اش ز واپسانند
زین رهبر رهزنم جدا کن
در بادیه گمرهم رها کن
باشد که یکی ز ره درآید
این گمشده را رهی نماید
بر درگه دوست راه جویم
از هرچه جز او پناه جویم
چون حلقه نتابم از درش سر
نالم ز برون چو حلقه بر در
گویم سخنی به یار دارم
باگل سخنی ز خار دارم
تا کی غم خود به محرم راز
ناگفته همان که گویدت باز
آهسته که غیر در کنار است
خاموش که خصم پرده دار است
تا چند به هر خرابه مجمر
سر بر سر خاک و خاک بر سر
تا کی غم خود ز دل نهفتن
تا کی غم خود به دل نگفتن
گویم غم خویش لیک با یار
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
افسانهٔ خود به دوست گویم
با مغز حدیث پوست گویم
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
تا چند حدیث موج و دریا
تا چند دلیل مور و بیضا
از هستی این و آن چه گویی
هیچی پی هیچ از چه پویی
جز او همه نیستند ور نیست
قایم به وجود خود جز او کیست
ممتاز نه ذاتش از صفاتش
بیرون ز دویی صفات و ذاتش
پنهان به حجاب نور خویش است
اندر تتق ظهور خویش است
هستیش به روی پرده بسته
در پردهٔ هستی‌اش نشسته
تا ذره همه خداش دانند
تا قطره همه خداش خوانند
گر سنگ بود به گفتگویش
در خاک بود به جستجویش
دریا ز نهیب اوست درموج
گردون به هوای اوست در اوج
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
از چشمهٔ او حیات جویی
وز گلشن او بهشت بویی
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
می‌خوان و مگو که بد نوشتند
می‌بین و مگو که بد سرشتند
کز خامهٔ قدرت او نبشتش
وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
رباعی
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر مغبچگان می‌پرستم بخشا
بر این منگر که باده در دست من است
بر آنکه دهد به دستم بخشا
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
تا چند نشسته‌ای بدان در خاموش
گر ناله نمی‌توان کشید آهی هست
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمی‌شاید زیست
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲
و بدانک پدر شیخ ما را قدس اللّه روحه العزیز بوالخیر خواندندی و در میهنه بابو بوالخیر گفتندی. و او عطار بوده است و مردی با ورع و دیانت، و از شریعت و طریقت بآگاهی، و پیوسته نشست او با اهل صفه و اصحاب طریقت بوده است
و ولادت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز روز یکشنبه غرۀ ماه محرم سنۀ سبع و خمسین و ثلثمایه بوده است.
و پدر شیخ ما با جمعی عزیزان این طایفه در میهنه نشستی داشتی که در هفتۀ هر شب به خانۀ یکی از آن جمع حاضر آمدندی و اگر عزیزی و غریبی رسیده بودی حاضر کردندی و چون چیزی بکار بردندی و از نماز واوراد فارغ شدندی سماع کردندی. یک شب بابوبوالخیر بدعوت درویشان می‌شد والدۀ شیخ رحمة اللّه علیها از وی التماس کرد که بوسعید را با هم ببر تا نظر درویشان و عزیزان بر وی افتد، بابوبوالخیر شیخ را با خویش برد، چون به سماع مشغول شدند قوّال این بیت بگفت، بیت:
این عشق بلی عطای درویشانست
خود را کشتن ولایت ایشانست
دینار و درم نه زینت مردانست
جان کرده نثار کار آن مردانست
چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد و این شب تا روز برین بیت رقص می‌کردند و در آن حالت بودند و از بسیاری که قوّال این بیت بگفت شیخ یاد گرفت. چون بخانه باز آمدند شیخ پدر را گفت که آن بیت که آن قوّال می‌گفت و درویشان از استماع آن خوش گفته بودند، چه معنی دارد؟ پدر شیخ گفت خاموش کی تو معنی آن درنیابی، ترا با آن چه کار! بعد از آن چون شیخ را حالت بدان درجه رسید و پدر شیخ بابو بوالخیر برحمت خدای پیوست، شیخ در میان سخن این بیت بسیار گفتی و گفتی بابو بوالخیر امروز می‌باید تا با او بگوییم که تو خود نمی‌دانست‌ای کی چه می‌شنید‌ه‌ای آن وقت
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۹
چون مدتی برین ترتیب پیش وی تحصیل کرد روزی لقمان سرخسی را بدید. چنانک شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، که ما به وقت طالب علمی به سرخس بودیم، به نزد بوعلی فقیه، روزی بشارستان می در شدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تل خاکستر نشسته، پاره‌ای بر پوستین می‌دوخت، و لقمان از عقلای مجانین بوده‌ست و در ابتدا مجاهدتهای بسیار داشته و معاملتی باحتیاط، ناگاه کشفی ببودش کی عقلش بشد. چنانک شیخ گفت که در ابتدای لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد.گفتند ای لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هر چند بندگی بیش می‌کردم بیش می‌بایست. درماندم، گفتم: الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم گردان. گفت ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بر گرفت. شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بسیار گفته است که لقمان آزاد کردۀ خدای است از امر و نهی.
شیخ گفت: ما نزد وی شدیم و او پاره بر پوستین می‌دوخت و ما بوی می‌نگریستم و شیخ ایستاده بود چنانک سایۀ وی بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت گفت: یا با سعید ما ترا با این پاره برین پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و می‌برد تا بشارستان که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا بود. دست ما بدست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: یا اباالفضل این را نگاه دار که وی آن شما است.
و پیر بوالفضل حسن مردی بزرگوار بود. چنانک از شیخ قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند، در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بوالفضل حسن نمانده، گفتند ای شیخ این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت از یک نظر پیر ابوالفضل. چون ما به طالب علمی بودیم به سرخس به نزدیک بوعلی فقیه، روزی بر کنار جویی می‌رفتیم از این جانب، و پیر بوالفضل از آن جانب بزیر چشم بما درنگریست، از آن روز بازتا امروز هرچ داریم از آن داریم.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، پیر بوالفضل دست ما بگرفت و در خانقاه برد، در صفه، چون بنشستیم پیر ابوالفضل نظر می‌کرد، بر خاطر ما بگذشت چنانک عادت دانشمندان بود، که آیا آن کتاب درچه فن است، پیر بدانست که یا باسعید صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند بخلق اللّه و گفتند این را باشید. کسانی را که سمعی دادند این کلمه را همی گفتند، تا همه این کلمه گشتند. چون بهمگی این را گشتند درین کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بدل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند.
شیخ گفت این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت، تا بامداد، چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب برآمدن از پیر دستوری خواستیم و بدرس تفسیر آمدیم، پیش بوعلی فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود قُل اللّه ثمّ ذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبون. شیخ گفت در آن ساعت دری در سینۀ ما گشادند به سماع این کلمه و ما را از ما ستدند. امام بوعلی آن تغیر در ما بدید. گفت دوش کجا بوده‌ای؟ گفتم به نزدیک پیر بوالفضل حسن. گفت برخیز و بازآنجا شوکی حرام بود ترا از آن معنی بازین سخن آمدن. ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بوالفضل ما را بدید گفت یا باسعید: مستک شدۀ همی ندانی پس و پیش! گفتیم یا شیخ چه فرمایی؟ گفت درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد.
شیخ گفت مدتی در پیش او بگفتار حقّ، حقّ گزار این کلمه بودیم. روزی گفت یا با سعید درهای حروف این کلمه بر تو بگشادند، اکنون لشکرها به سینۀ تو تاختن آرد، وادیهای گوناگون بینی.
پس گفت: ترا بردند، برخیز و خلوتی طلب کن، و از خود و خلق معرض باش و در کار با نظاره و تسلیم باش. شیخ گفت ما آن همه علمها و طلبها فرو گذاشتیم و آمدیم بمیهنه، و در کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه، و اشارت بخانۀ خویش کرد، و هفت سال بنشستیم و می‌گفتیم اللّه اللّه اللّه. هرگاه که نعستی یا غفلتی از بشریت بما درآمدی، سیاهی با حربۀ آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی، با هیبتی و سیاستی هر چه تمامتر، و گفتی یا باسعید، قل اللّه! ما شبانروزی از هول و سهم آن سوزان و لزران بودیمی و نیز باخواب و غفلت نرسیدیمی، تا آنگه که همه درهاء ما بانگ در گرفت که اللّه اللّه اللّه.
پس ما باز نزدیک پیر بوالفضل حسن شدیم.
و پیر بوالفضل حسن پیر صحبت شیخ بوده است، و پیر بوالفضل مرید شیخ بونصر سراج بودست و او را طاوس الفقرا گفته‌اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقّیقت، و مسکن وی طوس بوده است و خاکش آنجا است. و او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش بوده است و او سخت بزرگوار و یگانۀ عصر بوده است، و وفات او به بغداد بودست و او مرید جنید بوده است و جنید مرید سری سقطی، و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی، و او مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری و او مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه و علی مرید و ابن عم و داماد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه. پیران صحبت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز تا مصطفی علیه السلم این بوده‌اند.
پس چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز پیش بوالفضل حسن شد، پیر بوالفضل او را در برابر صومعۀ خویش خانۀ داد و پیوسته مراقب احوال او می‌بود و آنچ شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت بود می‌فرمود. شیخ گفت و ما با پیربوالفضل بر سر صفه نشسته، سخنی میرفت در معرفت. مسئلۀ مشکل شد، لقمان را دیدیم کی از بالای خانقاه در پرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را جواب گفت، چنانک ما را روشن شد و آن اشکال از میان برخاست. و باز پرید و بروزن بیرون شد.
پیر بوالفضل گفت: یا باسعید، منزلت این مرد می‌بینی بدین درگاه؟ گفتیم می‌بینیم، گفت اقتدارا نشاید. گفتیم چرا؟ گفت از آنک علم ندارد.
چون شیخ ما مدتی در آن خانقاه ریاضت کرد، پیر بوالفضل بفرمود شیخ را، تا زاویۀ خویش در صومعۀ پیر بوالفضل آورد و مدتی با پیر بهم دریک صومعه بود و شب و روز مراقبت احوال شیخ می‌کرد و او را بانواع ریاضتها می‌فرمود.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۱
و پدر شیخ حکایت کرد کی: هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی، در سرای را زنجیر کردمی، و گوش می‌داشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد، من بخفتمی. شبی در نیمه شب از خواب در آمدم. نگاه کردم، بوسعید را در خانه ندیدم، برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم. بدر سرای شدم، زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و گوش می‌داشتم، بوقت بانگ نماز، از در سرای درآمد آهسته، و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت. چند شب گوش می‌داشتم همین می‌کرد، و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می‌داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد، دل باندیشهای مختلف سفر می‌کرد که اَلصَّدیقُ مُولَعُ بسُوءِ الظَّنِ، با خود می‌گفتم که او جوانست، نباشد که بحکم اَلشَّبابُ شُعبةٌ مِن الجُنونِ، از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند. خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می‌رود و در چه کارست. یک شب چون او برخاست و بیرون شد، برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می‌رفت من بر اثر وی از دور می‌رفتم و چشم بر وی می‌داشتم، چنانک وی را از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد، و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می‌کردم. او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رَسَنی دروی بسته، چوب برگرفت، و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود، بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت، سر زیر، و قرآن آغاز کرد ومن گوش می‌داشتم، سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت. من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب، سرباز نهاد. وقت آن بود کی هر شب برخاستمی، برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم، هر شب همچنین می‌کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می‌رفتی، و ضعفا را بر کارها معونت می‌کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست، و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی.
و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می‌گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد، غیبتی می‌باید ازین. در نگریستیم، این معنی در هیچ چیز نیافتیم، مگر در خدمت درویشان، کی اِذا اَرادَ اللّه بَعَبْدٍ خَیراً دَلَّهُ عَلی ذُلِّ نَفْسِهِ. پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می‌داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت‌تر ازین ندیدیم بر نفس. هر که ما را می‌دید بابتدا یک دینار می‌داد، چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد، و فروتر می‌آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی‌دادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی‌شد، ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم، پس آستر جبه پس اَوْره. پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه، او را طاقت برسید، گفت ای پسر آخر این را چه گویند؟ گفتم: این را تو مدان میهنکی گویند.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۷
پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود، صومعۀ داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانۀ شیخ گویند، سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفۀ صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که می‌باید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک می‌گذرد، بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود، و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا، و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست، و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد علیان نسوی می‌آرد، و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست، و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد. چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد، چنانک حرکت نمی‌توانست کرد. و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و، درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر، و شیخ بخواجه بوطاهر نامۀ نبشت کی: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم سَنَشُدُّ عضُدَکَ بِاَخیکَ. بمارسیده است که او را رنجی می‌باشد از درد پای، به خاک احمد علی باید شد بییسمه، تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء اللّه تعالی. چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد، بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد، دیگر روز را حقّ سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته.
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم، واقعه‌ای در پیش بود، بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم. پیری قصاب بر دکان نشسته بود، پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر بیامد و طعامی آورد. به کار بردیم، چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسئۀ ما را جواب دهد؟ بما اشارت کردند، پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست؟ ما از علم شریعت جواب دادیم. گفت دیگر هیچ چیز هست؟ ماخاموش می‌نگریستیم. آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مُطلَّقه صحبت مکن. یعنی که علم ظاهر را طلاق داده‌ای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی، چون آن علم را طلاق داده‌ای بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته، زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد. و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد. از جهت تبرّک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک، آن نیز نماند.
و شیخ را قدس اللّه روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمه‌ای رفته است: شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار، و جزوها داشتیم، نهمار یک یک می‌گردانیدیم و می‌خواندیم و هیچ راحت نمی‌یافتیم، از خداوند عزّ و جلّ درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی می‌نباشد در باطن، و بخواندن این از تو باز می‌مانیم، ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم، فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمی‌گرفتیم و آسایشی می‌یافتیم تا به تفسیر حقّایق رسیدیم. از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآئدة و الانعام رسیدیم، اینجا که قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهمْ یَلْعَبُونَ، اینجا کتاب بنهادیم، هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم، آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز کتابها دفن می‌کرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند. پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن می‌کند. پدر شیخ بیامد و گفت: بوسعید این چیست که تو می‌کنی؟ شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کرده‌ای، تو گفتی تو مدان بلخی! گفت دارم. گفت این تو مباش مهنکی است. و در آن حال کی کتابها را خاک بازمی‌داد، روی فراکتابها کرد و گفت: نِعْمَ الدَّلیلُ اَنْتَ وَالْاِشْتغالُ بِالدَّلیلِ بَعْدَ الْوُصُولِ مُحالٌ. و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است: بَدا مِنْ هذَالْاَمْرِ کَسُر المحابِرِ و خَرقُ الدَّفاتِرِ ونِسیانُ الْعُلُومِ. و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد، جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایده‌ای گرفتی همانا بهتر بودی. شیخ ما گفت: اَردْنا فراغةَ القلب بالْکُلّیةِ مِنْ رُؤْیةِ الْمِنَّةِ وَذِکرِ الهِبَةِ عِنْدَ الرُّؤْیَةِ و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان می‌نگرستم، ما را گفتند که با سرجزو می‌شوی؟ خواهی کی با سر جزوت فرستیم؟ ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند.
و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس اللّه روح العزیز در صومعۀ خویش می‌نالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم، دیگر روز شیخ بیرون آمد، از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ می‌آمد؟ شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم، از وی بستدم و در وی مطالعه کردم، دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت می‌نمودند و می‌گفتند چرا آنچ طلاق داده‌ای باز آن می‌گردی؟
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۸
شیخ گفت آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدور ناصح و مصلح نگردی بهشت نیابی جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ. شیخ گفت واقعۀ ما از گفت آن پیر حل شد. پس شیخ از آنجا بآمل شد پیش بوالعباس قصاب و یک سال پیش وی بود و شیخ بوالعباس قصاب را در خانقاه خود در میان صوفیان زاویه گاهی بوده است چون حظیره‌ای، چهل و یک سال در آنجا نشسته بود در میان جمع، و اگر به شب درویشی نماز افزونی کردی، گفتی ای پسر تو بخسب که این پیر هرچ می‌کند برای شمامی کند کی او را این بهیچ کار نیست و بدین حاجتی ندارد و هرگز در آن مدت که شیخ پیش وی بود او را این نگفت و شیخ هر شب تا روز نماز کردی و پیوسته روزه داشتی. و شیخ بوالعباس شیخ ما را زاویه‌ای داد برابر حظیرۀ خویش، و شیخ ما به شب در آنجا بودی و پیوسته به مجاهدت و ریاضت مشغول بودی و همواره چشم بر شکاف در می‌داشتی و مراقبت احوال شیخ بوالعباس می‌کردی.
یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود، آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت، از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامه‌ای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد. شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید. شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد، شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت. و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقه‌ای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، اعنی که اقتدا را شاید، کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقّیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیّت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده، و از صفات بشریت پاک گشته، چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حقّ شیخ ما گفته است، بوقتی که شیخ آنجا رسید، گفت اینجا بشریت نماندی، اینجا نفس نماندی، اینجا همه حقّی، اینجا همه حقّی! و این خود بجای خود آورده شود، غرض استشهادی بود. چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید، و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید، و بدانست کی او را استحقّاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیش‌ترش آرد تا یکی ازین جمع باشد، و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقّاق مرید پروردن دارد، چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه، همگنان بر آن اعتماد کنند. همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم، در شریعت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳
خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی می‌شوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت می‌گفتم تا درخواب نشوم. بیت:
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخسب تا بخوابش بینی
ای بی‌خردان چه جای خوابست مرا
این بیت می‌گفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی می‌فرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بی‌خواب بود و می‌گفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می‌گوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می‌دهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس می‌گفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده‌اند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او می‌گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده‌اند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.