عبارات مورد جستجو در ۲۴۲ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای شیر دل ای زریر شیبانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۹۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کسی کو چون دل شیر است از جرأت نشان او را
رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق
بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید
چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق
بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید
چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۸ - سخن گفتن ورقه با پدر و جواب دادن پدرش
چو از شعر فارغ شد آمد بپای
بغرید چون رعد نالان ز جای
بنزد پدر رفت گفت ای پدر
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
پدر گفت ای نازش جان باب
نگر سر نتابی ز فرمان باب
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
چو گفت این پدر ورقه شد شاد کام
بپوشید دست سلیح تمام
نشست از بر بارهٔ باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
جوانان حی چون خبر یافتند
سراسر سوی کینه بشتافتند
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
سپاه گران مایه شد انجمن
همه شیر گیران پولاد تن
ز بس مطرد و رایت خوب رنگ
ز بس نوفهٔ شیر مردان جنگ
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
پریشان دلیران پرخاش جوی
نهادند یکسر به پیکار روی
همی نعره از چرخ بگذاشتند
همی رزم را بزم پنداشتند
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد
بغرید چون رعد نالان ز جای
بنزد پدر رفت گفت ای پدر
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
پدر گفت ای نازش جان باب
نگر سر نتابی ز فرمان باب
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
چو گفت این پدر ورقه شد شاد کام
بپوشید دست سلیح تمام
نشست از بر بارهٔ باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
جوانان حی چون خبر یافتند
سراسر سوی کینه بشتافتند
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
سپاه گران مایه شد انجمن
همه شیر گیران پولاد تن
ز بس مطرد و رایت خوب رنگ
ز بس نوفهٔ شیر مردان جنگ
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
پریشان دلیران پرخاش جوی
نهادند یکسر به پیکار روی
همی نعره از چرخ بگذاشتند
همی رزم را بزم پنداشتند
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۱ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان
همی گفت شاه سواران منم
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید، کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید، کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۶ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۷ - قطعه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۷ - جنگ فرامرز با گلنگوی (و) گرفتار شدن به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز گفت این نبرد منست
دلیری چنین نیز خورد منست
ببینم که چون برخروشد همی
چو پیل دمنده بجوشد همی
چو باد اندر آمد به میدان اوی
دژم گشته آن چهر خندان اوی
گلنگو یکی نیزه بازی گرفت
کجا پهلوان ماند از او درشگفت
فرامرز گفت ای دلاور چه بود
بدین بازیت من نخواهم ستود
به میدان فراشد یکایک دلیر
دو تا شد به بازی چو چنگال شیر
ز زین اندر آورد کوه سیاه
ببردش همیدون به نزد سپاه
به نوشاد بسپرد و گفت این دلیر
به میدان خرامید مانند شیر
به میدان بسی لاف زد جنگجوی
زچنگال شیر اندر آورد روی
فرستش هم اکنون سوی ماه چهر
که با او نشیند زمانی به مهر
بگو تا برندش به کردار تیر
که دانم ندارد زبانو گزیر
بدو آفرین کرد نوشاد هند
که از موج تیغت چو دریای سند
ندارد همی شیر و پیل و نهنگ
چه باشد چنین دختر کید هند
دل کید خون شد از آن پرهنر
به دل گفت کاین شیر پرخاشخر
نباشد بجز بچه پور زال
نبینی چه سانش برآورده یال
به اروند گفت ای برادر ببین
نیاید بدین سان گوی بر زمین
نزیبد بجز تو هم آورد اوی
دگر کس نبینم هم آورد اوی
به میدان همی شد دوان شاه هند
ابا گرز و کوپال و هندی پرند
خروشید کای نره شیر و پلنگ
که شیران همی بر ربایی به چنگ
هم آوردت آمد تو دل سخت کن
دل از بوم ایران بپردخت کن
فرامرز رستم زجا بردمید
زقربان کمان کئی برکشید
دلیری چنین نیز خورد منست
ببینم که چون برخروشد همی
چو پیل دمنده بجوشد همی
چو باد اندر آمد به میدان اوی
دژم گشته آن چهر خندان اوی
گلنگو یکی نیزه بازی گرفت
کجا پهلوان ماند از او درشگفت
فرامرز گفت ای دلاور چه بود
بدین بازیت من نخواهم ستود
به میدان فراشد یکایک دلیر
دو تا شد به بازی چو چنگال شیر
ز زین اندر آورد کوه سیاه
ببردش همیدون به نزد سپاه
به نوشاد بسپرد و گفت این دلیر
به میدان خرامید مانند شیر
به میدان بسی لاف زد جنگجوی
زچنگال شیر اندر آورد روی
فرستش هم اکنون سوی ماه چهر
که با او نشیند زمانی به مهر
بگو تا برندش به کردار تیر
که دانم ندارد زبانو گزیر
بدو آفرین کرد نوشاد هند
که از موج تیغت چو دریای سند
ندارد همی شیر و پیل و نهنگ
چه باشد چنین دختر کید هند
دل کید خون شد از آن پرهنر
به دل گفت کاین شیر پرخاشخر
نباشد بجز بچه پور زال
نبینی چه سانش برآورده یال
به اروند گفت ای برادر ببین
نیاید بدین سان گوی بر زمین
نزیبد بجز تو هم آورد اوی
دگر کس نبینم هم آورد اوی
به میدان همی شد دوان شاه هند
ابا گرز و کوپال و هندی پرند
خروشید کای نره شیر و پلنگ
که شیران همی بر ربایی به چنگ
هم آوردت آمد تو دل سخت کن
دل از بوم ایران بپردخت کن
فرامرز رستم زجا بردمید
زقربان کمان کئی برکشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۸ - رزم فرامرز با اروند شاه و گرفتار شدن اروند شاه به دست فرامرز
یکی نیزه در مشت گرشاسبی
خدنگی به پیکان تهماسبی
بدو شست پیوست و چپ راست کرد
همان راست، خم شد زیروی مرد
بزد تیر بر سینه اسب شیر
بیفتاد شیر اندر آمد به زیر
بیازید چنگ و گرفتش میان
برآمد دم کوس ز ایرانیان
به یاری بیامد دلاور چهل
همه گرد و جنگ آور و شیردل
فرامرز چون دید کآمد سپاه
بزد دست و بگرفت بازوی شاه
گرفته کشانش به بیژن سپرد
دل کید هند از برادر بمرد
به شه مرد گفت این گو ژنده پیل
نیندیش از موج دریای نیل
بدو گفت شه مردکای شهریار
تو ایرانیان را به بازی مدار
زسیصد فزون سال دارم همی
زشاهان بسی یاد دارم همی
بسی دیده و خوانده ام داستان
زگرشاسب و زتخمه راستان
هرآن کو زتخم نریمان بود
زمین و زمان زو غریوان بود
تو را آشتی بهتر از شورجنگ
نیندیشی از دوده نام و ننگ
سمن رخ گرفت وبرادر گرفت
مرا و تو را خوش نباشد شگفت
بسا سر که اندر پی کین رود
تو را گیرد و سوی ایران شود
بسا نامداران هندوستان
شود کشته بر دست این پهلوان
چو بشنید زو شه ورا خوار کرد
بدو گفتن زشت بسیار کرد
چو طهمور جنگی بر او بنگرید
زگردان،دل خسرو آزرده دید
سمند جوان را به میدان فکند
خروشی به گردون گردان فکند
خدنگی به پیکان تهماسبی
بدو شست پیوست و چپ راست کرد
همان راست، خم شد زیروی مرد
بزد تیر بر سینه اسب شیر
بیفتاد شیر اندر آمد به زیر
بیازید چنگ و گرفتش میان
برآمد دم کوس ز ایرانیان
به یاری بیامد دلاور چهل
همه گرد و جنگ آور و شیردل
فرامرز چون دید کآمد سپاه
بزد دست و بگرفت بازوی شاه
گرفته کشانش به بیژن سپرد
دل کید هند از برادر بمرد
به شه مرد گفت این گو ژنده پیل
نیندیش از موج دریای نیل
بدو گفت شه مردکای شهریار
تو ایرانیان را به بازی مدار
زسیصد فزون سال دارم همی
زشاهان بسی یاد دارم همی
بسی دیده و خوانده ام داستان
زگرشاسب و زتخمه راستان
هرآن کو زتخم نریمان بود
زمین و زمان زو غریوان بود
تو را آشتی بهتر از شورجنگ
نیندیشی از دوده نام و ننگ
سمن رخ گرفت وبرادر گرفت
مرا و تو را خوش نباشد شگفت
بسا سر که اندر پی کین رود
تو را گیرد و سوی ایران شود
بسا نامداران هندوستان
شود کشته بر دست این پهلوان
چو بشنید زو شه ورا خوار کرد
بدو گفتن زشت بسیار کرد
چو طهمور جنگی بر او بنگرید
زگردان،دل خسرو آزرده دید
سمند جوان را به میدان فکند
خروشی به گردون گردان فکند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۹ - نبرد فرامرز با طهمور(و) گرفتار شدن طهمور به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز را گفت کای نامدار
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۷ - سخن گفتن دستور کید، فرامرز را
بشد پیر دستور و بوسید تخت
تنی دید بر تخت همچون درخت
ستایش کنان گفت کای نیک پی
زچرخش غمی نیست کاوس کی
که چون تر کمر بسته ای تخت او
به گردون برآ»د همین بخت او
به پوزش فرستادمان شاه کید
که چون پیش تیغ تو کوشیم صید
سزد گر ز کین سر بتابی همی
که از مار رهی تر نیابی همی
ترا نیک خواهی کمر بسته ایم
وز آن پیش دستی جگر خسته ایم
اگر پهلوان دور گردد زکین
بپوییم وبنهیم سر بر زمین
بگفت و سرشک از دو دیده نوار
ببارید مانند ابر بهار
بدو پهلوان گفت کای پاک پیر
خردمند و دانا و دانش پذیر
چو کاوس را کید بنددکمر
مرا مهتر است از گرامی پدر
وگر سر بپیچد به الماس تیز
برآرم زجانش یکی رستخیز
مرا کی نفرمود با کس نبرد
مگر آنکه سر پیچد از دادگرد
کسی کو سرکینه خارد همی
زمانه بدو تیغ بارد همی
کسی سرنهد در جهان سرشود
بلند آید و پایه برتر شود
بگویش که ما را گرامی شدی
که در خانه نیک نامی شدی
چو طهمور زین گونه بشنید دست
به بر زد گرفت و بیفتاد پست
بفرمود کو خلعت شاهوار
بدان پیر پاکیزه هوشیار
بپوشید رخت و ببوسید تخت
برون شد به کردار زرین درخت
بیامد برکید و با او بگفت
که در نیک نامی بدیدمش جفت
رخش ماه بالا چو سرو سهی
فروزان بدو تخت شاهنشهی
خردمند و بینادل و پر هنر
دلیر و جهانگیر و پر مغز سر
به چرخ کیانی و گرز بزرگ
نماند همی جز به سام سترگ
نباشد شگفت از بر ویال و فر
بگیرد جهان را همه سر به سر
تنی دید بر تخت همچون درخت
ستایش کنان گفت کای نیک پی
زچرخش غمی نیست کاوس کی
که چون تر کمر بسته ای تخت او
به گردون برآ»د همین بخت او
به پوزش فرستادمان شاه کید
که چون پیش تیغ تو کوشیم صید
سزد گر ز کین سر بتابی همی
که از مار رهی تر نیابی همی
ترا نیک خواهی کمر بسته ایم
وز آن پیش دستی جگر خسته ایم
اگر پهلوان دور گردد زکین
بپوییم وبنهیم سر بر زمین
بگفت و سرشک از دو دیده نوار
ببارید مانند ابر بهار
بدو پهلوان گفت کای پاک پیر
خردمند و دانا و دانش پذیر
چو کاوس را کید بنددکمر
مرا مهتر است از گرامی پدر
وگر سر بپیچد به الماس تیز
برآرم زجانش یکی رستخیز
مرا کی نفرمود با کس نبرد
مگر آنکه سر پیچد از دادگرد
کسی کو سرکینه خارد همی
زمانه بدو تیغ بارد همی
کسی سرنهد در جهان سرشود
بلند آید و پایه برتر شود
بگویش که ما را گرامی شدی
که در خانه نیک نامی شدی
چو طهمور زین گونه بشنید دست
به بر زد گرفت و بیفتاد پست
بفرمود کو خلعت شاهوار
بدان پیر پاکیزه هوشیار
بپوشید رخت و ببوسید تخت
برون شد به کردار زرین درخت
بیامد برکید و با او بگفت
که در نیک نامی بدیدمش جفت
رخش ماه بالا چو سرو سهی
فروزان بدو تخت شاهنشهی
خردمند و بینادل و پر هنر
دلیر و جهانگیر و پر مغز سر
به چرخ کیانی و گرز بزرگ
نماند همی جز به سام سترگ
نباشد شگفت از بر ویال و فر
بگیرد جهان را همه سر به سر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۶ - شبیخون زدن طورگ بر فرامرز و شکست خوردن طورگ
برون شد از آن لشکر بی شمار
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۳ - کشتن تجانو، پیل هندی را و ترسیدن فرامرز
تجانوی جنگی زجا در بجست
به خرطوم پیل اندر آورد دست
بکوشید بسیار پیل ژیان
که خرطوم بستاند از آن جوان
کشید از بر پیل مانند پیل
هوا گشت از گرد مانند نیل
همی جست ازو پیل، راه گریز
تجانوی پرکینه و پر ستیز
دگر پیل را پای بگرفت و پشت
برآورد و زد بر زمین درشت
از آن پس بزد خویش را برسپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
زهم قلب ایران سپه بردرید
یکی گرد از آورد او بردمید
که شد روز روشن چو دریای قیر
بپوشید رخسار خورشید و تیر
زهولش پراکنده گشت آن سپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
سپهبد فرارز گرد دلیر
خروشید بر سان غرنده شیر
زگردان پراز خشم و کین شد سرش
یکی بانگ زد سخت بر لشکرش
به لشکر چنین گفت کز کارخویش
ندارید شرمی زکردار خویش
کزین دیوتان دل پر از بیم گشت
پراکنده گشتید برکوه ودشت
چو فردا بر شاه ایران روید
چه گویید این را چه پاسخ دهید
که از بیم دیو بد تیره رای
همه پست گشتید و بی دست و پای
چوآواز گردنکش شیردل
شنیدند و گشتند لشکر خجل
از آن تاختن روی برتافتند
به سوی فرامرز بشتافتند
به خرطوم پیل اندر آورد دست
بکوشید بسیار پیل ژیان
که خرطوم بستاند از آن جوان
کشید از بر پیل مانند پیل
هوا گشت از گرد مانند نیل
همی جست ازو پیل، راه گریز
تجانوی پرکینه و پر ستیز
دگر پیل را پای بگرفت و پشت
برآورد و زد بر زمین درشت
از آن پس بزد خویش را برسپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
زهم قلب ایران سپه بردرید
یکی گرد از آورد او بردمید
که شد روز روشن چو دریای قیر
بپوشید رخسار خورشید و تیر
زهولش پراکنده گشت آن سپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
سپهبد فرارز گرد دلیر
خروشید بر سان غرنده شیر
زگردان پراز خشم و کین شد سرش
یکی بانگ زد سخت بر لشکرش
به لشکر چنین گفت کز کارخویش
ندارید شرمی زکردار خویش
کزین دیوتان دل پر از بیم گشت
پراکنده گشتید برکوه ودشت
چو فردا بر شاه ایران روید
چه گویید این را چه پاسخ دهید
که از بیم دیو بد تیره رای
همه پست گشتید و بی دست و پای
چوآواز گردنکش شیردل
شنیدند و گشتند لشکر خجل
از آن تاختن روی برتافتند
به سوی فرامرز بشتافتند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن فرامرز به کلان کوه و جنگ با دیوان
چو چندین برآسود گرد دلیر
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۲ - داستان هفت خوان و کشته شدن جادویان به دست فرامرز و گزارش آن
چو زان منزل آمد برون سرفراز
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند