عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
جیب شب آفتاب چون بگشود
از گریبان روز رو بنمود
شب امکان خیال بود نماند
هست روز و وجود خواهد بود
غیر او نیست ور تو گوئی هست
او به خود دیگران به او موجود
عقل چون شب برفت و روز آمد
خاطر ما از این و آن آسود
یک حقیقت که آدمی خوانند
گه ایاز او به نام و گه محمود
عالمی را به رقص آورده
قول مستانه ای که او فرمود
نعمت الله گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار دایره پیمود
از گریبان روز رو بنمود
شب امکان خیال بود نماند
هست روز و وجود خواهد بود
غیر او نیست ور تو گوئی هست
او به خود دیگران به او موجود
عقل چون شب برفت و روز آمد
خاطر ما از این و آن آسود
یک حقیقت که آدمی خوانند
گه ایاز او به نام و گه محمود
عالمی را به رقص آورده
قول مستانه ای که او فرمود
نعمت الله گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار دایره پیمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
ذاتش به صفات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
همه در بحر بیکران غرقند
چون حبابند این و آن غرقند
غرق آبند و آب می جویند
از ازل تا ابد چنان غرقند
تن ما چون حباب و جان موجست
عشق بحر است و عاشقان غرقند
کشتی ما کجا رسد به کنار
ناخدایان در این میان غرقند
بحر در جوش و باده در کار است
بر چه باشد که بحریان غرقند
هفت دریا درین محیط وجود
دیده ایم و یکان یکان غرقند
رند دریا دلیست سید ما
سید و بنده جاودان غرقند
چون حبابند این و آن غرقند
غرق آبند و آب می جویند
از ازل تا ابد چنان غرقند
تن ما چون حباب و جان موجست
عشق بحر است و عاشقان غرقند
کشتی ما کجا رسد به کنار
ناخدایان در این میان غرقند
بحر در جوش و باده در کار است
بر چه باشد که بحریان غرقند
هفت دریا درین محیط وجود
دیده ایم و یکان یکان غرقند
رند دریا دلیست سید ما
سید و بنده جاودان غرقند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
مائیم که ذاکریم و مذکور
مائیم که ناظریم و منظور
مائیم که سیدیم و بنده
مائیم که ناصریم و منصور
مائیم محیط و موج و زورق
مائیم گدا و شاه دستور
مائیم همه ولی نه مائیم
مائیم که او به ماست مشهور
مائیم که زاهدیم و اوباش
مائیم که سرخوشیم و مخمور
مائیم شراب و جام و ساقی
مائیم حریف فاش و مستور
این نکته سید ار ندانی
می دار به لطف خویش معذور
مائیم که ناظریم و منظور
مائیم که سیدیم و بنده
مائیم که ناصریم و منصور
مائیم محیط و موج و زورق
مائیم گدا و شاه دستور
مائیم همه ولی نه مائیم
مائیم که او به ماست مشهور
مائیم که زاهدیم و اوباش
مائیم که سرخوشیم و مخمور
مائیم شراب و جام و ساقی
مائیم حریف فاش و مستور
این نکته سید ار ندانی
می دار به لطف خویش معذور
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
ما عاشق چشم مست یاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
نوریست به چشم ما نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۰
تا اعتباری کردهام این سایه و آن آفتاب
از اعتبار خویشتن بودم یکی و دو شدم
چون در حقیقت ذات من هرگز نمیگردد ز جا
چون نامدم از هیچ جا آخر نگویی چو شدم
ما را اگر داری نظر در موج و در دریا نگر
چون او من است و من ویم هرگز نگویم او شدم
در شش جهت گشتم بسی در آرزوی روی او
تا یک جهت گردیده ام آسوده از شش سو شدم
از اعتبار خویشتن بودم یکی و دو شدم
چون در حقیقت ذات من هرگز نمیگردد ز جا
چون نامدم از هیچ جا آخر نگویی چو شدم
ما را اگر داری نظر در موج و در دریا نگر
چون او من است و من ویم هرگز نگویم او شدم
در شش جهت گشتم بسی در آرزوی روی او
تا یک جهت گردیده ام آسوده از شش سو شدم
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
مظهر اعیان ما ارواح ما
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
هر یک از اسمای حق در علم او
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۵
در صدف گوهری نهان گشته
آن نهان بر همه عیان گشته
صدف و گوهریم و دریا هم
نظری کن به عین ما فافهم
صدف ما اگر چنان باشد
درج درّ یتیم آن باشد
صدف و گوهرش به هم می بین
نظری کن به چشم ما بنشین
می و جامش به همدگر دریاب
خوش حبابی پر آب بر سر آب
هر صدف گوهری در او باشد
چون گهر باشدش نکو باشد
طلب گوهر ار کنی جانا
قدمی نه در آ در این دریا
گر تو دریا دل و گهر جویی
گوهر از خود بجو که تو اویی
موج و بحر و حباب و جویی تو
عین ما را بجو که اویی تو
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
آن نهان بر همه عیان گشته
صدف و گوهریم و دریا هم
نظری کن به عین ما فافهم
صدف ما اگر چنان باشد
درج درّ یتیم آن باشد
صدف و گوهرش به هم می بین
نظری کن به چشم ما بنشین
می و جامش به همدگر دریاب
خوش حبابی پر آب بر سر آب
هر صدف گوهری در او باشد
چون گهر باشدش نکو باشد
طلب گوهر ار کنی جانا
قدمی نه در آ در این دریا
گر تو دریا دل و گهر جویی
گوهر از خود بجو که تو اویی
موج و بحر و حباب و جویی تو
عین ما را بجو که اویی تو
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۵
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۱
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۸
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر حب و محبت
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در اتّصال بدو گوید
چند گویی رسیدگی چه بُوَد
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نهای
تا درنده بوی رسیده نهای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینهجوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
رهنشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاکدین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسیوار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّهای با تو
نرسی هیچگونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بینفس راه را بپسیچ
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نهای
تا درنده بوی رسیده نهای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینهجوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
رهنشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاکدین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسیوار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّهای با تو
نرسی هیچگونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بینفس راه را بپسیچ