عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۶ - دلداری کردن و نواختن سلیمان علیهالسلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان
ای رسولان میفرستمتان رسول
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچه دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نهایم
ما زر از زرآفرین آوردهایم
آن که گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر میکنیم؟
ما شما را کیمیاگر میکنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملکهاست
تختهبندست آن که تختش خواندهیی
صدر پنداری و بر در ماندهیی
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد؟
بیمراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بیجهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجدهای پیش خدا
خوشتر آید از دو صد دولت تو را
پس بنالی که نخواهم ملکها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهموار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بیدرنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ
هم ره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کمترین آن که نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
مینماید آن خزفها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشتهاند
تا که شد کانها بر ایشان نژند
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچه دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نهایم
ما زر از زرآفرین آوردهایم
آن که گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر میکنیم؟
ما شما را کیمیاگر میکنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملکهاست
تختهبندست آن که تختش خواندهیی
صدر پنداری و بر در ماندهیی
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد؟
بیمراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بیجهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجدهای پیش خدا
خوشتر آید از دو صد دولت تو را
پس بنالی که نخواهم ملکها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهموار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بیدرنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ
هم ره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کمترین آن که نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
مینماید آن خزفها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشتهاند
تا که شد کانها بر ایشان نژند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۱ - آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه
این بیابان خود ندارد پا و سر
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۲ - علامت عاقل تمام و نیمعاقل و مرد تمام و نیممرد و علامت شقی مغرور لاشی
عاقل آن باشد که او با مشعله است
او دلیل و پیشوای قافله است
پیرو نور خود است آن پیشرو
تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید
دیگری که نیم عاقل آمد او
عاقلی را دیده خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل
وان خری کز عقل جو سنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل
میرود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی به تاز
شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند
نیست عقلش تا دم زنده زند
نیم عقلی نه که خود مرده کند
مرده آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام
عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زنده سخن
زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود
جان کورش گام هرسو می نهد
عاقبت نجهد ولی بر می جهد
او دلیل و پیشوای قافله است
پیرو نور خود است آن پیشرو
تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید
دیگری که نیم عاقل آمد او
عاقلی را دیده خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل
وان خری کز عقل جو سنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل
میرود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی به تاز
شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند
نیست عقلش تا دم زنده زند
نیم عقلی نه که خود مرده کند
مرده آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام
عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زنده سخن
زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود
جان کورش گام هرسو می نهد
عاقبت نجهد ولی بر می جهد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه
قصهٔ آن آبگیراست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهیی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهیی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک روح حیوانی و عقل جز وی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ همچون روغن پنهانست
جوهر صدقت خفی شد در دروغ
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغت این تن فانی بود
راستت آن جان ربانی بود
سالها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندرو فانی و لاش
تا فرستد حق رسولی بندهیی
دوغ را در خمره جنبانندهیی
تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من
یا کلام بندهیی کآن جزو اوست
در رود در گوش او کو وحی جوست
اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آن چنان گوشی قرین داعی است
همچنان که گوش طفل از گفت مام
پر شود ناطق شود او درکلام
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود گنگی شود
دایما هر کر اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود
دان که گوش کر و گنگ از آفتیست
که پذیرای دم و تعلیم نیست
آن که بیتعلیم بد ناطق خداست
که صفات او ز علتها جداست
یا چو آدم کرده تلقینش خدا
بیحجاب مادر و دایه و ازا
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود
از برای دفع تهمت در ولاد
که نزادهست از زنا و از فساد
جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی برآورده علم
آن که هستت مینماید هست پوست
وان که فانی مینماید اصل اوست
دوغ روغن ناگرفتهست و کهن
تا بنگزینی بنه خرجش مکن
هین بگردانش به دانش دست دست
تا نماید آنچه پنهان کرده است
زان که این فانی دلیل باقی است
لابهٔ مستان دلیل ساقی است
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغت این تن فانی بود
راستت آن جان ربانی بود
سالها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندرو فانی و لاش
تا فرستد حق رسولی بندهیی
دوغ را در خمره جنبانندهیی
تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من
یا کلام بندهیی کآن جزو اوست
در رود در گوش او کو وحی جوست
اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آن چنان گوشی قرین داعی است
همچنان که گوش طفل از گفت مام
پر شود ناطق شود او درکلام
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود گنگی شود
دایما هر کر اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود
دان که گوش کر و گنگ از آفتیست
که پذیرای دم و تعلیم نیست
آن که بیتعلیم بد ناطق خداست
که صفات او ز علتها جداست
یا چو آدم کرده تلقینش خدا
بیحجاب مادر و دایه و ازا
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود
از برای دفع تهمت در ولاد
که نزادهست از زنا و از فساد
جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی برآورده علم
آن که هستت مینماید هست پوست
وان که فانی مینماید اصل اوست
دوغ روغن ناگرفتهست و کهن
تا بنگزینی بنه خرجش مکن
هین بگردانش به دانش دست دست
تا نماید آنچه پنهان کرده است
زان که این فانی دلیل باقی است
لابهٔ مستان دلیل ساقی است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری میکنند
بر خیال قبله سویی میتنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
بر خیال قبله سویی میتنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۱ - صاحبدلی دید سگ حامله در شکم آن سگبچگان بانگ میکردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایدهها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی
آن یکی میدید خواب اندر چله
در رهی ماده سگی بد حامله
ناگهان آواز سگبچگان شنید
سگبچه اندر شکم بد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگبچه اندر شکم چون زد ندا؟
سگبچه اندر شکم ناله کنان
هیچکس دیدهست این اندر جهان؟
چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم میگشت بیش
در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا ماندهام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
کان مثالی دان ز لاف جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و به لافیدن جری
از هوای مشتری و گرمدار
بیبصیرت پا نهاده در فشار
ماه نادیده نشانها میدهد
روستایی را بدان کژ مینهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست
از هوای مشتری بیشکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشترییی جو که جویان تواست
عالم آغاز و پایان تواست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آن که گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
در رهی ماده سگی بد حامله
ناگهان آواز سگبچگان شنید
سگبچه اندر شکم بد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگبچه اندر شکم چون زد ندا؟
سگبچه اندر شکم ناله کنان
هیچکس دیدهست این اندر جهان؟
چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم میگشت بیش
در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا ماندهام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
کان مثالی دان ز لاف جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و به لافیدن جری
از هوای مشتری و گرمدار
بیبصیرت پا نهاده در فشار
ماه نادیده نشانها میدهد
روستایی را بدان کژ مینهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست
از هوای مشتری بیشکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشترییی جو که جویان تواست
عالم آغاز و پایان تواست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آن که گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۵ - تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را
گفت ای شه جملگی فرمان توراست
با وجود آفتاب اختر فناست
زهره که بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب؟
گر زدلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی؟
قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالی حسود؟
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زایشان کلوخ خشکجو
پس کلوخ خشک در جو کی بود؟
ماهییی با آب عاصی کی شود؟
بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم میآید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی
چون جهانی شبهت و اشکالجوست
حرف میرانیم ما بیرون پوست
گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی
جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟
دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوشآوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
ژغژغ آن زان تحمل میکنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بیلب و بیگوش شو
وان گهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
با وجود آفتاب اختر فناست
زهره که بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب؟
گر زدلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی؟
قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالی حسود؟
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زایشان کلوخ خشکجو
پس کلوخ خشک در جو کی بود؟
ماهییی با آب عاصی کی شود؟
بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم میآید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی
چون جهانی شبهت و اشکالجوست
حرف میرانیم ما بیرون پوست
گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی
جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟
دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوشآوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
ژغژغ آن زان تحمل میکنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بیلب و بیگوش شو
وان گهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳ - نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدقاند و راهزن صد هزار ابله چنانک راهزن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمییارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
ای ضیاء الحق حسامالدین بیا
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جانفزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهرآب دم
زخمهای روحفرسا خوردهام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت مینیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازو پاهای دل اندر گلیست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد از سماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهی اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم؟ چرخ با صد کار و بار
زین کمین بگریخت یعنی اختیار
کی خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخهی اختیار
جذب یک راههی صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا؟
در تردد میزند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جانفزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهرآب دم
زخمهای روحفرسا خوردهام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت مینیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازو پاهای دل اندر گلیست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد از سماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهی اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم؟ چرخ با صد کار و بار
زین کمین بگریخت یعنی اختیار
کی خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخهی اختیار
جذب یک راههی صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا؟
در تردد میزند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳ - حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامههاش را هم دزدیدند
آن یکی قچ داشت از پس میکشید
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان میکرد کی واویلتا
گفت نالان از چهیی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامهها برکند و اندر چاه رفت
جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنهسیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان میکرد کی واویلتا
گفت نالان از چهیی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامهها برکند و اندر چاه رفت
جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنهسیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۱ - حکایت آن مطرب کی در بزم امیر ترک این غزل آغاز کرد گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمیدانم ازین آشفتهٔ بیدل چه میخواهی نمیدانم و بانگ بر زدن ترک کی آن بگو کی میدانی و جواب مطرب امیر را
مطرب آغازید پیش ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه میخواهی ز من؟
میندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت؟
این عجب که نیستی از من جدا
میندانم من کجایم تو کجا؟
میندانم که مرا چون میکشی
گاه در بر گاه در خون میکشی
همچنین لب در ندانم باز کرد
میندانم میندانم ساز کرد
چون ز حد شد میندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی به دست
گفت نه مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بیحد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا میندانی گه مخور
ور همیدانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که میدانی اش
میندانم میندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری؟
تو بگویی نه ز بلخ و نزهری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجایم باز ره
هست تنقیح مناط این جا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس
این سخنخایی دراز از بهر چیست؟
گفت مطرب زان که مقصودم خفیست
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه میخواهی ز من؟
میندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت؟
این عجب که نیستی از من جدا
میندانم من کجایم تو کجا؟
میندانم که مرا چون میکشی
گاه در بر گاه در خون میکشی
همچنین لب در ندانم باز کرد
میندانم میندانم ساز کرد
چون ز حد شد میندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی به دست
گفت نه مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بیحد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا میندانی گه مخور
ور همیدانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که میدانی اش
میندانم میندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری؟
تو بگویی نه ز بلخ و نزهری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجایم باز ره
هست تنقیح مناط این جا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس
این سخنخایی دراز از بهر چیست؟
گفت مطرب زان که مقصودم خفیست
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۸ - بیان آنک بیکاران و افسانهجویان مثل آن ترکاند و عالم غرار غدار همچو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر همچون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن
اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پارهپاره خیاط غرور
تو تمنا میبری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت میتولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت میرنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کینکوشی او
که چرا زهرهی طرب در رقص نیست؟
بر سعود و رقص سعد او مایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلبزن بین ای مهان
برد پارهپاره خیاط غرور
تو تمنا میبری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت میتولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت میرنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کینکوشی او
که چرا زهرهی طرب در رقص نیست؟
بر سعود و رقص سعد او مایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلبزن بین ای مهان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۶ - تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی
ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دلهای بیسوز
برات آورده از شبهای بیروز
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشوئی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیدها نور
بذاتالنعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بیخبر بود
مگر کان شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکستر آلود
از آتش خانه دوران پر دود
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان رانشاط پر فشانی
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده
به هر گام از برای نور پاشی
ستاده زنگیی با دور باشی
چراغ بیوهزن را نور مرده
خروس پیرهزن را غول برده
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که میکرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیمای شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمار داری
زبان بگشاد و میگفت ای زمانه
شب است این یا بلائی جاودانه
چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
چو زنگی آدمی خواری است گوئی
از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمیخندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش میروی یا بر سر تیغ
دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب میکنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
اگر کافر نهای ای مرغ شب گیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر
و گر آتش نهای صبح روشن
چرا نایی برون بیسنگ و آهن
در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت
غرضها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بیزبانان نیز دانند
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاحالفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیر مردان
برین غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ
توئی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریاد خوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مانها
به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشکریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش پیشست
بدان نام مهین کز شرح بیشست
که رحمی بر دل پر خونمآور
وزین غرقاب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک ترا تسبیح خوانی
هنوز از بیزبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
توئی هست آن دگر جز نیستی نیست
توئی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
اگر چه هر قضائی کان تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
من رنجور بیطاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
جوان شد گلبن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکر بار
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دلهای بیسوز
برات آورده از شبهای بیروز
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشوئی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیدها نور
بذاتالنعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بیخبر بود
مگر کان شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکستر آلود
از آتش خانه دوران پر دود
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان رانشاط پر فشانی
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده
به هر گام از برای نور پاشی
ستاده زنگیی با دور باشی
چراغ بیوهزن را نور مرده
خروس پیرهزن را غول برده
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که میکرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیمای شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمار داری
زبان بگشاد و میگفت ای زمانه
شب است این یا بلائی جاودانه
چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
چو زنگی آدمی خواری است گوئی
از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمیخندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش میروی یا بر سر تیغ
دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب میکنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
اگر کافر نهای ای مرغ شب گیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر
و گر آتش نهای صبح روشن
چرا نایی برون بیسنگ و آهن
در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت
غرضها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بیزبانان نیز دانند
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاحالفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیر مردان
برین غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ
توئی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریاد خوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مانها
به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشکریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش پیشست
بدان نام مهین کز شرح بیشست
که رحمی بر دل پر خونمآور
وزین غرقاب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک ترا تسبیح خوانی
هنوز از بیزبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
توئی هست آن دگر جز نیستی نیست
توئی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
اگر چه هر قضائی کان تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
من رنجور بیطاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
جوان شد گلبن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکر بار
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۱ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخنهائی نگارینتر ز دیبا
کزآن افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمین و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشی کواکب در جنابش
به سرهنگی سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست با دل درد باید
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بینیازان بینیاز است
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی
من آن مرغم که بر گلها پریدم
هوای گرم تابستان ندیدم
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشهام چو جلاب
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمههای سرد رستم
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن
نه دستی کین جرس بر هم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلی بود جائی نشینم
وگرنه بینم از خود آنچه بینم
گر از من خود نیاید هیچ کاری
که بر شاید گرفت از وی شماری
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغبهاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دریائی نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
ولی نعمت ریاحین را نسیمم
ولیعهد شکر در یتیمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بیندم دیوانه گردد
عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رویم ز روی گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلی بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازی روم را در جستجویم
به بوئی باختن در گفتگویم
بهار انگشت کش شد در نکوئی
هر انگشتم و صد چون است گوئی
بدینتری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب
چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
برشوت با طبرزد جام گیرد
بهشت از قصر من دارد بسی نور
عیار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
به بوسه دل نوازی نیز دانم
ز بس کاوردهام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمی کردهام دور
ز تنگی کس به چشمم در نیاید
کسی با تنگ چشمان بر نیاید
چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
بسا شیرا کزو نخجیر سازم
چو لعلم با شکر ناورد گیرد
تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
شکر همشیره دندان من شد
وفا هم شهری پیمان من شد
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلی که می در جام ریزم
شکر در دامن بادام ریزم
اگرچه نار سیمین گشت سیبم
همان عاشق کش عاقل فریبم
رخم روزی که بفروزد جهان را
به زرنیخی فروشد ارغوان را
ز رعنائی که هست این نرگس مست
نیالاید به خون هر کسی دست
چه شورشها که من دارم درین سر
چه مسکینان که من کشتم بر این در
برو تا بر تو نگشایم به خون دست
که در گردن چنین خونم بسی هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنین کار
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخنهائی نگارینتر ز دیبا
کزآن افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمین و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشی کواکب در جنابش
به سرهنگی سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست با دل درد باید
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بینیازان بینیاز است
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی
من آن مرغم که بر گلها پریدم
هوای گرم تابستان ندیدم
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشهام چو جلاب
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمههای سرد رستم
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن
نه دستی کین جرس بر هم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلی بود جائی نشینم
وگرنه بینم از خود آنچه بینم
گر از من خود نیاید هیچ کاری
که بر شاید گرفت از وی شماری
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغبهاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دریائی نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
ولی نعمت ریاحین را نسیمم
ولیعهد شکر در یتیمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بیندم دیوانه گردد
عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رویم ز روی گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلی بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازی روم را در جستجویم
به بوئی باختن در گفتگویم
بهار انگشت کش شد در نکوئی
هر انگشتم و صد چون است گوئی
بدینتری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب
چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
برشوت با طبرزد جام گیرد
بهشت از قصر من دارد بسی نور
عیار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
به بوسه دل نوازی نیز دانم
ز بس کاوردهام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمی کردهام دور
ز تنگی کس به چشمم در نیاید
کسی با تنگ چشمان بر نیاید
چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
بسا شیرا کزو نخجیر سازم
چو لعلم با شکر ناورد گیرد
تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
شکر همشیره دندان من شد
وفا هم شهری پیمان من شد
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلی که می در جام ریزم
شکر در دامن بادام ریزم
اگرچه نار سیمین گشت سیبم
همان عاشق کش عاقل فریبم
رخم روزی که بفروزد جهان را
به زرنیخی فروشد ارغوان را
ز رعنائی که هست این نرگس مست
نیالاید به خون هر کسی دست
چه شورشها که من دارم درین سر
چه مسکینان که من کشتم بر این در
برو تا بر تو نگشایم به خون دست
که در گردن چنین خونم بسی هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنین کار
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
ملک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمسالدین محمد جهان پهلوان
چه میگفتم سخن محمل کجا راند
کجا میرفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که میدانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسبداران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تختهبندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بیتاج شد تاجش رضاباد
سر این تاجداران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصرهالدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدونوار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاجداران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
کجا میرفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که میدانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسبداران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تختهبندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بیتاج شد تاجش رضاباد
سر این تاجداران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصرهالدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدونوار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاجداران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بیقراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بیباده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکهای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزههای خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ میتوان جست
بیرای مشوی که مرد بیرای
بیپای بود چو کرم بیپای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بیتو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
میدار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگهدار
پیشآر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوهمندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بیتو مباد زندگانی
زین پند خزینهای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بیقراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بیباده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکهای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزههای خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ میتوان جست
بیرای مشوی که مرد بیرای
بیپای بود چو کرم بیپای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بیتو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
میدار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگهدار
پیشآر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوهمندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بیتو مباد زندگانی
زین پند خزینهای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بتپرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دلبند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیدهتر شد
میگون رطبش رسیدهتر شد
میرست به باغ دل فروزی
میکرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
میکرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمیرست
غمزش بگرفت و زلف میبست
از آهوی چشم نافهوارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه میرفت
مژگانش خدادهاد میگفت
زلفش به کمند پیش میخواند
مژگانش به دور باش میراند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس میکرد
بر تنگ شکر فسوس میکرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
میبود چو پرده بر شکسته
میرفت نهفته بر سر بام
نظارهکنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک میخراشید
وز چوب رفیق میتراشید
میسوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش میداشت
مونس ز خیال خویش میداشت
پیدا شغبی چو باد میکرد
پنهان جگری چو خاک میخورد
جز سایه نبود پردهدارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز میگفت
همسایه او به شب نمیخفت
میساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده میریخت
میخورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش میساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه میدید
بر خود غزلی روانه میدید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشاندهبر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
میداد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر میگفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیههای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبلهای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزههای نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار میکرد
پیکان کشیی ز خار میکرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشوارهگیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطرههای باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت میشست
گل دیده ببوس باز میکرد
چون مثل ندید ناز میکرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترکتازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
میرفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نهنه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همیبست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست میشست
شمشاد دمید و سرو میرست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط میساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
میگفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
میخواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همیخراشد
ثلیلی نمک از که میتراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
میدید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
میگفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ میخورد
میخورد دریغ و صبر میکرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی گرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود میزیست
بیتنگ دلی به عشق در کیست
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بتپرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دلبند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیدهتر شد
میگون رطبش رسیدهتر شد
میرست به باغ دل فروزی
میکرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
میکرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمیرست
غمزش بگرفت و زلف میبست
از آهوی چشم نافهوارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه میرفت
مژگانش خدادهاد میگفت
زلفش به کمند پیش میخواند
مژگانش به دور باش میراند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس میکرد
بر تنگ شکر فسوس میکرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
میبود چو پرده بر شکسته
میرفت نهفته بر سر بام
نظارهکنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک میخراشید
وز چوب رفیق میتراشید
میسوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش میداشت
مونس ز خیال خویش میداشت
پیدا شغبی چو باد میکرد
پنهان جگری چو خاک میخورد
جز سایه نبود پردهدارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز میگفت
همسایه او به شب نمیخفت
میساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده میریخت
میخورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش میساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه میدید
بر خود غزلی روانه میدید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشاندهبر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
میداد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر میگفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیههای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبلهای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزههای نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار میکرد
پیکان کشیی ز خار میکرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشوارهگیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطرههای باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت میشست
گل دیده ببوس باز میکرد
چون مثل ندید ناز میکرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترکتازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
میرفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نهنه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همیبست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست میشست
شمشاد دمید و سرو میرست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط میساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
میگفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
میخواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همیخراشد
ثلیلی نمک از که میتراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
میدید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
میگفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ میخورد
میخورد دریغ و صبر میکرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی گرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود میزیست
بیتنگ دلی به عشق در کیست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید
شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری
پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگ پویان
چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش
حاضر شدهایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم
او را به سزای او رسانم
هم کشته تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد
شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست
لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست
او را چه بری که آفتابست
تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ
قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام
باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی
فرمود که پایدار خاکی
کای بیخبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست
خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعرهای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست
میکرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران
پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای
سرهان سران فکنده بر پای
غریدن تازیان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که میجست
پولاد به سنگ در نمیرست
زوبین بلا سیاستانگیز
سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری
مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند
او جمله دعای صلح میخواند
هرکس طللی به تیغ میکشت
او خویشتن از دریغ میکشت
میکرد چو حاجیان طوافی
انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی
اول سر دوستان بریدی
گر دست رسش بدی به تقدیر
برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی
پشتی گر خویش را به کشتی
میبود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزک دعا نشانده
از قوم وی ار سری فتادی
بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش
میشست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قویدست
هم تیر بریختی و هم شست
ور جانب یار او شدی چیر
غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی کهای جوانمرد
کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد
با یار نبرد چون توان کرد
از معرکهها جراحت آید
اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد
کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پیش یار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست
میکشت بسان پیل سرمست
میبرد به هر طریده جانی
افکند به حمله جهانی
هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسید جوی خون راند
وان تیغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره این کبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجی طره برکشیده
شد روز چو طره سربریده
آن هردو سپه زهم بریدند
بر معرکه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیدهدم بخندید
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک
در گرد قبیله گاه لیلی
چون کوه رسیده بود خیلی
از پیش و پس قبیله یاران
کردند بسیج تیر باران
نوفل که سپاهی آنچنان دید
جز صلح دری زدن زیان دید
انگیخت میانجیی ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست
دلالگیی به دل نوازیست
از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست
شیرینتر از این سخن جوابست
ور زانکه شکر نمیفروشید
در دادن سرکه هم مکوشید
چون راست نمیکنید کاری
شمشیر زدن چراست باری
چون کرد میانجی این سرآغاز
گشت آن دو سپه زیکدیگر باز
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند
صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید
شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری
پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگ پویان
چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش
حاضر شدهایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم
او را به سزای او رسانم
هم کشته تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد
شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست
لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست
او را چه بری که آفتابست
تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ
قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام
باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی
فرمود که پایدار خاکی
کای بیخبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست
خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعرهای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست
میکرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران
پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای
سرهان سران فکنده بر پای
غریدن تازیان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که میجست
پولاد به سنگ در نمیرست
زوبین بلا سیاستانگیز
سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری
مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند
او جمله دعای صلح میخواند
هرکس طللی به تیغ میکشت
او خویشتن از دریغ میکشت
میکرد چو حاجیان طوافی
انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی
اول سر دوستان بریدی
گر دست رسش بدی به تقدیر
برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی
پشتی گر خویش را به کشتی
میبود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزک دعا نشانده
از قوم وی ار سری فتادی
بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش
میشست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قویدست
هم تیر بریختی و هم شست
ور جانب یار او شدی چیر
غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی کهای جوانمرد
کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد
با یار نبرد چون توان کرد
از معرکهها جراحت آید
اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد
کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پیش یار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست
میکشت بسان پیل سرمست
میبرد به هر طریده جانی
افکند به حمله جهانی
هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسید جوی خون راند
وان تیغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره این کبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجی طره برکشیده
شد روز چو طره سربریده
آن هردو سپه زهم بریدند
بر معرکه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیدهدم بخندید
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک
در گرد قبیله گاه لیلی
چون کوه رسیده بود خیلی
از پیش و پس قبیله یاران
کردند بسیج تیر باران
نوفل که سپاهی آنچنان دید
جز صلح دری زدن زیان دید
انگیخت میانجیی ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست
دلالگیی به دل نوازیست
از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست
شیرینتر از این سخن جوابست
ور زانکه شکر نمیفروشید
در دادن سرکه هم مکوشید
چون راست نمیکنید کاری
شمشیر زدن چراست باری
چون کرد میانجی این سرآغاز
گشت آن دو سپه زیکدیگر باز
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند
صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید