عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی گر تکلف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش شیراز صانهلله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید
تبارکالله از فارس آن خجسته دیار
که مینبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکشتر از نسیم بهشت
هوای او همه خرمتر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوایکوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگریزی ابر بهار در هامون
ز مشک بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را بهکلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری پیکران گروه گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بختعاشقدرخوابچشمشانز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یکهزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این کود حصار
بهگرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خمگشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخهاش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقیکهکند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت گل
پیاله گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال گذر
به عرصهاش نبود مرد را طریقگذار
صوامعش چو ارم گشته کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرمگشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بیرنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیهخوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همیکند تعلیم
یکی رموز الهی همیکند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهانبین خدای داده بدو
که خیرهاند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بیزبان و بیگفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یکزبانکنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواهگشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به هفت خط جهان رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب کاش میافزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمیبرد به کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصفکنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه گوهر ریزد ز دست گوهربار
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی کلانتر دانا که طوطی قلمم
به گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدحگویم از میر بهبهانکه بود
به خوان همت او روزگار خوان سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روانکنم بهکنار
زهی وکیل که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنموصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح گویم از حکمران حومه که هست
یگانهگوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
بهگرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون کز عدل حکمران جهان
شدس حیرتکشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گوییست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدلتو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول مینشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگتر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سببکه ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز همگذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راهگریزست و نه مجالگذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانهیی بدین تنگی
که نیک تنگترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتادهایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد مینشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچکس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه گزندی رسد به خاطر من
بهتیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود بهکام تو یارب مدار هفت سپهر
کند بهگرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرستکز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خانکه انگیزد
به گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
که مینبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکشتر از نسیم بهشت
هوای او همه خرمتر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوایکوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگریزی ابر بهار در هامون
ز مشک بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را بهکلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری پیکران گروه گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بختعاشقدرخوابچشمشانز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یکهزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این کود حصار
بهگرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خمگشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخهاش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقیکهکند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت گل
پیاله گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال گذر
به عرصهاش نبود مرد را طریقگذار
صوامعش چو ارم گشته کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرمگشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بیرنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیهخوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همیکند تعلیم
یکی رموز الهی همیکند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهانبین خدای داده بدو
که خیرهاند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بیزبان و بیگفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یکزبانکنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواهگشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به هفت خط جهان رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب کاش میافزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمیبرد به کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصفکنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه گوهر ریزد ز دست گوهربار
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی کلانتر دانا که طوطی قلمم
به گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدحگویم از میر بهبهانکه بود
به خوان همت او روزگار خوان سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روانکنم بهکنار
زهی وکیل که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنموصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح گویم از حکمران حومه که هست
یگانهگوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
بهگرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون کز عدل حکمران جهان
شدس حیرتکشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گوییست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدلتو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول مینشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگتر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سببکه ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز همگذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راهگریزست و نه مجالگذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانهیی بدین تنگی
که نیک تنگترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتادهایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد مینشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچکس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه گزندی رسد به خاطر من
بهتیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود بهکام تو یارب مدار هفت سپهر
کند بهگرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرستکز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خانکه انگیزد
به گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - و له ایضاً فی مدحه
شه قبای خریشتن بخشد به صاحب اختیار
و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب
من غلام خاص اویم او غلام شهریار
اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو
او ملک را جاننثار آمد من او را جان نثار
شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او
نهرهای آب جاری کرده است از هر کنار
او قبای خود به من بخشد که منهم کردهام
جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار
آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس
کاب من در نطق جاری آب او در جویبار
آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من
تشنهتر سازد به خود آن را که بیند هوشیار
بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن
بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همی غلطان دود در پای گل
آب شعر من همی غلطان دود در روی یار
آب شعر من فزاید در بهار روی دوست
آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا
من ز اشعار آورم آبی چو کوثر خوشگوار
او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه
من به صد فرهنگ آب آرم به عون کردگار
آب من از مشک زلف دلبران باید بخور
آب او از تاب مهر آسمان گردد بخار
جویبار آب شعر من دواتست و قلم
جویبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور
تازه گردد ز آب شعر من روان هوشیار
باغهای شهر را از آب نهر او ثمر
باغهای فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل
زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو
من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار
او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر
من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار
شعر من چون صیت او ساری بود اندر جهان
حکماو چون شعر من جاری بود در روزگار
و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب
من غلام خاص اویم او غلام شهریار
اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو
او ملک را جاننثار آمد من او را جان نثار
شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او
نهرهای آب جاری کرده است از هر کنار
او قبای خود به من بخشد که منهم کردهام
جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار
آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس
کاب من در نطق جاری آب او در جویبار
آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من
تشنهتر سازد به خود آن را که بیند هوشیار
بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن
بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همی غلطان دود در پای گل
آب شعر من همی غلطان دود در روی یار
آب شعر من فزاید در بهار روی دوست
آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا
من ز اشعار آورم آبی چو کوثر خوشگوار
او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه
من به صد فرهنگ آب آرم به عون کردگار
آب من از مشک زلف دلبران باید بخور
آب او از تاب مهر آسمان گردد بخار
جویبار آب شعر من دواتست و قلم
جویبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور
تازه گردد ز آب شعر من روان هوشیار
باغهای شهر را از آب نهر او ثمر
باغهای فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل
زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو
من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار
او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر
من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار
شعر من چون صیت او ساری بود اندر جهان
حکماو چون شعر من جاری بود در روزگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی المدیحه
دوش مرا تافت نور عقل به روزن
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگرانجان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گرانقدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بیانارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسنشه سرای کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش که گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینمکه رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لالهعذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش میستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان گشود و بیان کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر بهگرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازهجوان در سخنکه چرخکهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره گشت چو گلخن
کای دلگور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری بهکفکه وهوه صارم
بادکشی زیر ران که هیهی توسن
آن چو نهنگی که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایشکنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش که میکند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحهگرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد بهکامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگرانجان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گرانقدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بیانارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسنشه سرای کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش که گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینمکه رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لالهعذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش میستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان گشود و بیان کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر بهگرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازهجوان در سخنکه چرخکهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره گشت چو گلخن
کای دلگور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری بهکفکه وهوه صارم
بادکشی زیر ران که هیهی توسن
آن چو نهنگی که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایشکنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش که میکند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحهگرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد بهکامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۹
من نگویم که درین شهر ستمکاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست
ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست
مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست
ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست
مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود
خاکگردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم کردهام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانیام
جوهری میخواهم از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
میگذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتیکزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمیخواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانهای سر کردهام
باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بستهام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
خاکگردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم کردهام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانیام
جوهری میخواهم از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
میگذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتیکزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمیخواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانهای سر کردهام
باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بستهام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ
تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذ
کس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد
گر آتش وگر آب بود دشمنکاغذ
بیکسب هنر فیض قبولی نتوان یافت
تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ
هر نامهٔ بیمطلب ما جای رقم نیست
قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ
گر آگهی، آیینهات از زنگ بپرداز
ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذ
سهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن
دارد نم آبی شرر خرمن کاغذ
هر نقطهکه از شوخی خال تو نویسند
آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبینم
خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ
تسلیم من از آفت گردون نهراسد
بر هم نخورد حرف به پیچیدنکاغذ
ثبت است جواب خط عاشق به دریدن
درباب صریر قلم از شیون کاغذ
فریادکه در مکتب بیحاصل امکان
یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذ
بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد
اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذ
تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذ
کس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد
گر آتش وگر آب بود دشمنکاغذ
بیکسب هنر فیض قبولی نتوان یافت
تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ
هر نامهٔ بیمطلب ما جای رقم نیست
قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ
گر آگهی، آیینهات از زنگ بپرداز
ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذ
سهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن
دارد نم آبی شرر خرمن کاغذ
هر نقطهکه از شوخی خال تو نویسند
آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبینم
خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ
تسلیم من از آفت گردون نهراسد
بر هم نخورد حرف به پیچیدنکاغذ
ثبت است جواب خط عاشق به دریدن
درباب صریر قلم از شیون کاغذ
فریادکه در مکتب بیحاصل امکان
یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذ
بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد
اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن
چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان
بر باد رو و دست به دامان اثر زن
چون نی گره کار تو لذات جهان است
گر دست دهد نالهات آتش به شکر زن
خمها همه سنگند زمینگیر فشردن
خامیست درین میکده گو جوش شرر زن
زین بحر خطر مقصد غواص تسلیست
دل جمعکن و سنگ به سامان گهر زن
ساغرکش این میکده مخموری راز است
خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن
تا منفعل کوشش بیهوده نباشی
بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن
مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند
تا خون نخوری گل به در کسب هنر زن
در ملک هوس رفع خمار است جنون هم
گر دست به جامت نرسد دست به سر زن
قطع نظر اولیست زپیچ و خم آمال
این شاخ پراکنده دمیدهست تبر زن
پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست
یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن
بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی
خواب تو گران است به رخ آب دگر زن
چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان
بر باد رو و دست به دامان اثر زن
چون نی گره کار تو لذات جهان است
گر دست دهد نالهات آتش به شکر زن
خمها همه سنگند زمینگیر فشردن
خامیست درین میکده گو جوش شرر زن
زین بحر خطر مقصد غواص تسلیست
دل جمعکن و سنگ به سامان گهر زن
ساغرکش این میکده مخموری راز است
خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن
تا منفعل کوشش بیهوده نباشی
بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن
مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند
تا خون نخوری گل به در کسب هنر زن
در ملک هوس رفع خمار است جنون هم
گر دست به جامت نرسد دست به سر زن
قطع نظر اولیست زپیچ و خم آمال
این شاخ پراکنده دمیدهست تبر زن
پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست
یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن
بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی
خواب تو گران است به رخ آب دگر زن
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۳۶ - بازگشت به بیت المقدس
پنجم محرم سنه تسعه و ثلثین و اربعمایه هلالیه به قدس رسیدیم. شرح مکه و حج این جا ذکر نکردم تا به حج آخرین به شرح بگویم.
ترسایان را به بیت المقدس کلیسایی است که آن را بیعة القمامه گویند و آن راعظیم بزرگ دارند. و هر سال از روم خلق بسیار آن جا آیند به زیارت و ملک الروم نیز نهانی بیامد چنان که کس نداند. و به روزگاری که عزیز مصرالحاکم بامرالله بود قیصر روم آن جا آمده بود. حاکم از آن خبر داشت رکابداری از آن خود نزدیک او فرستاد و نشان دادکه بدان حیلت و صورت مردی در جامع بیت المقدس نشسته است نزدیک وی رو بگو که حاکم مرا نزدیک تو فرستاده است و میگوید تا ظن نبری که من از تو خبر ندارم اما ایمن باش که به تو هیچ قصد نخواهم کرد. و هم حاکم فرمود تا آن کلیسیا را غارت کردند و بکندند و خراب کردند ومدتی خراب بود. بعد از آن قیصر رسولان فرستاد و هدایا وخدمت های بسیار کرد، و صلح طلبید و شفاعت کرد تا اجازت عمارت کلیسیا دادند و باز عمارت کردند، و این کلیسیا جایی وسیع است چنان که هشت هزار آدمی را در آن جا باشد. همه به تکلف بسیار ساخته از رخام رنگین و نقاشی و تصویر. و کلیسیا را از اندرون به دیباهای رومی پیراسته و مصور کرده و بسیار زر طلا بر آن جا به کار برده و صورت عیسی علیه السلام چند جا ساخته که بر خری نشسته و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و اسحق و یعقوب و فرزندان او علیهم السلام بر آن جا کرده و به روغن سندروس به دهن کرده و به اندازه هر صورتی آبگینه ای رفیق ساخته و بر روی صورتها نهاده عظیم شفاف چنان که هیچ حجاب صورت نشده است و آن را جهت گرد و غبار کردهاند تا بر صورت ننشیند و هر روز آن آبگینهها را خادمان پاک کنند. و جز این چند موضع دیگر است همه به تکلف چنان که اگر شرح آن نوشته شود به تطویل انجامد. در این کلیسیا موضعی است به دو قسم که بر صفت بهشت و دوزخ ساختهاند یک نیمه از آن وصف بهشتیان و بهشت است و یک نیمه از آن صورت دوزخیان و دوزخ و آنچه بدان ماند و آن جایی است که همانا در جهان چنان جای دیگر نباشد. و در این کلیسا بسا قسیسان و راهبان نشسته باشند و انجیل خوانند و نماز بکنند و شب و روز به عبادت مشغول باشند.
ترسایان را به بیت المقدس کلیسایی است که آن را بیعة القمامه گویند و آن راعظیم بزرگ دارند. و هر سال از روم خلق بسیار آن جا آیند به زیارت و ملک الروم نیز نهانی بیامد چنان که کس نداند. و به روزگاری که عزیز مصرالحاکم بامرالله بود قیصر روم آن جا آمده بود. حاکم از آن خبر داشت رکابداری از آن خود نزدیک او فرستاد و نشان دادکه بدان حیلت و صورت مردی در جامع بیت المقدس نشسته است نزدیک وی رو بگو که حاکم مرا نزدیک تو فرستاده است و میگوید تا ظن نبری که من از تو خبر ندارم اما ایمن باش که به تو هیچ قصد نخواهم کرد. و هم حاکم فرمود تا آن کلیسیا را غارت کردند و بکندند و خراب کردند ومدتی خراب بود. بعد از آن قیصر رسولان فرستاد و هدایا وخدمت های بسیار کرد، و صلح طلبید و شفاعت کرد تا اجازت عمارت کلیسیا دادند و باز عمارت کردند، و این کلیسیا جایی وسیع است چنان که هشت هزار آدمی را در آن جا باشد. همه به تکلف بسیار ساخته از رخام رنگین و نقاشی و تصویر. و کلیسیا را از اندرون به دیباهای رومی پیراسته و مصور کرده و بسیار زر طلا بر آن جا به کار برده و صورت عیسی علیه السلام چند جا ساخته که بر خری نشسته و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و اسحق و یعقوب و فرزندان او علیهم السلام بر آن جا کرده و به روغن سندروس به دهن کرده و به اندازه هر صورتی آبگینه ای رفیق ساخته و بر روی صورتها نهاده عظیم شفاف چنان که هیچ حجاب صورت نشده است و آن را جهت گرد و غبار کردهاند تا بر صورت ننشیند و هر روز آن آبگینهها را خادمان پاک کنند. و جز این چند موضع دیگر است همه به تکلف چنان که اگر شرح آن نوشته شود به تطویل انجامد. در این کلیسیا موضعی است به دو قسم که بر صفت بهشت و دوزخ ساختهاند یک نیمه از آن وصف بهشتیان و بهشت است و یک نیمه از آن صورت دوزخیان و دوزخ و آنچه بدان ماند و آن جایی است که همانا در جهان چنان جای دیگر نباشد. و در این کلیسا بسا قسیسان و راهبان نشسته باشند و انجیل خوانند و نماز بکنند و شب و روز به عبادت مشغول باشند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۳۷ - رمله، عسقلان، طینه، تنیس
پس از بیت المقدس عزم کردم که در دریا نشینم و به مصر روم و باز از آن جا به مکه روم. باد معکوس بود به دریا متعذر بود رفتن. به راه خشک برفتم و به رمله بگذشتم. به شهری رسیدیم که آن را عسقلان میگفتند و بازار و جامع نیکو، و طاقی دیدم که آن جا بود کهنه، گفتند مسجدی بوده است، طاقی سنگین عظیم بزرگ چنان که اگر کسی خواستی خراب کند فراوان مالی خرج بایأ کرد تا آن خراب شود. و از آن جا برفتم در راه بسیار بادیهها و شهرها دیدم که شرح آن مطول میشود تخفیف کردم. به جایی رسیدم که آن را طینه میگفتند و آن بندر بود کشتیها را. و از آن جا به تنیس میرفتند.
در کشتی نشستم تا تنیس و آن تنیس جزیره ای است و شهر ینیکو و از خشکی دو ر است چنان که از بام های شهر ساحل نتوان دید، شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آن جاست. به قیاس ده هزار دکان در آن جا باشد و صد دکان عطاری باشد. و ان جا در تابستان در بازرها کشگاب فروشند کهشهری گرمسطر است و رنجوری بسیا باشد. و آن جا قصب رنگین بافند از عمامهها و قوایهها و آنچه زنان پوشند. از این قصب های رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنیس، و آن چه سپید باشد به دمیاط بافتند، و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند.
شنیدم که ملک فارس بیست هزار دینار به تنیس فرستاده بود تا به جهت او یک دست جامه خاص بخرند و چند سال آن جا بودند و نتوانستند خریدن. و آن جا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند، شنیدم که کسی آن جا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دینار زر مغربی فرمود و من آن دستار دیدم. گفتند چهار هزار دینار مغربی ارزد، و بدین شهر تنیس بوقلمون بافند که در همه عالم جای دیگر نباشد. آن جامه ای زرین است که به هروقتی از روز به لونی دیگر نماید و به مغرب و مشرق آن جامه از تنیس برند و شنیدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنیس را به وی دهد. سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود. چون آب نیل زیادت شود، آن وقت بدین جزطره و شهر حوض های عظیم ساختهاند به زیر زمین فرود رود و آن را استوار کرده و ایشان آن را مصانع خوانند، و چون راه آب بگشایند آب دریا در حوضها و مصانع و رود و آب این شهر از این مصنع هاست که به وقت زیاده شدن نیل پرکده باشند و تاسال دیگر از آن آب برمی دارند و استعمال میکنند و هرکمه را بیش باشد به دیگران میفروشند. و مصانع وقف نیز بسیار باشد که به غربا دهند. دو در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نیز از آن سلطان بسیار باشد چه هرچه به کار آید همه بدین شهر باید آورد که آن جا هیچ چیز نباشد و چون جزیره ای است تمامت معاملات به کشتی باشد. و آن لشکری تمام با سلاح مقیم باشد احتیاط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد.
و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آن جا به خزینه سلطان مصر برسد چنان که آن مقدار به روزی معین باشد. و محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر دو تسلیم کنند در یک روز معین و وی به خزانه رساند که هیچ از آن منکسر نشود و از هیچ کس به عنف چیزی نستاند. و قصب و بوقلمون که جهت سلطان بافند همه را بهای تمام دهند چنان که مردم به رغبت کار سلطان کنند نه چنان که در دیگر ولایتها که از جانب دیوان و سلطان بر صناع سخت پردازند. و جامه عماری شترا و نمدزین اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان. و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند. و آن جا آلات آهن سازندچون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آن جا به مصر آورده بودند پنج دینار مغربی میخواستند چنان بد که چون مسمارش برمی کشیدند گشوده میشد و چون مسمار فرو میکرند در کار بود.
و آن جا زنان را علتی میافتد به اوقات که چون مصروعی دو سه بار بانگ کنند وباز به هوش آیندو در خراسان شنیده بودم که جزیره ای است که زنان آن جا چون گربگان به فریاد میآیند و آن بر این گونه است که ذکر رفت.
در کشتی نشستم تا تنیس و آن تنیس جزیره ای است و شهر ینیکو و از خشکی دو ر است چنان که از بام های شهر ساحل نتوان دید، شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آن جاست. به قیاس ده هزار دکان در آن جا باشد و صد دکان عطاری باشد. و ان جا در تابستان در بازرها کشگاب فروشند کهشهری گرمسطر است و رنجوری بسیا باشد. و آن جا قصب رنگین بافند از عمامهها و قوایهها و آنچه زنان پوشند. از این قصب های رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنیس، و آن چه سپید باشد به دمیاط بافتند، و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند.
شنیدم که ملک فارس بیست هزار دینار به تنیس فرستاده بود تا به جهت او یک دست جامه خاص بخرند و چند سال آن جا بودند و نتوانستند خریدن. و آن جا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند، شنیدم که کسی آن جا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دینار زر مغربی فرمود و من آن دستار دیدم. گفتند چهار هزار دینار مغربی ارزد، و بدین شهر تنیس بوقلمون بافند که در همه عالم جای دیگر نباشد. آن جامه ای زرین است که به هروقتی از روز به لونی دیگر نماید و به مغرب و مشرق آن جامه از تنیس برند و شنیدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنیس را به وی دهد. سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود. چون آب نیل زیادت شود، آن وقت بدین جزطره و شهر حوض های عظیم ساختهاند به زیر زمین فرود رود و آن را استوار کرده و ایشان آن را مصانع خوانند، و چون راه آب بگشایند آب دریا در حوضها و مصانع و رود و آب این شهر از این مصنع هاست که به وقت زیاده شدن نیل پرکده باشند و تاسال دیگر از آن آب برمی دارند و استعمال میکنند و هرکمه را بیش باشد به دیگران میفروشند. و مصانع وقف نیز بسیار باشد که به غربا دهند. دو در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نیز از آن سلطان بسیار باشد چه هرچه به کار آید همه بدین شهر باید آورد که آن جا هیچ چیز نباشد و چون جزیره ای است تمامت معاملات به کشتی باشد. و آن لشکری تمام با سلاح مقیم باشد احتیاط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد.
و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آن جا به خزینه سلطان مصر برسد چنان که آن مقدار به روزی معین باشد. و محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر دو تسلیم کنند در یک روز معین و وی به خزانه رساند که هیچ از آن منکسر نشود و از هیچ کس به عنف چیزی نستاند. و قصب و بوقلمون که جهت سلطان بافند همه را بهای تمام دهند چنان که مردم به رغبت کار سلطان کنند نه چنان که در دیگر ولایتها که از جانب دیوان و سلطان بر صناع سخت پردازند. و جامه عماری شترا و نمدزین اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان. و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند. و آن جا آلات آهن سازندچون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آن جا به مصر آورده بودند پنج دینار مغربی میخواستند چنان بد که چون مسمارش برمی کشیدند گشوده میشد و چون مسمار فرو میکرند در کار بود.
و آن جا زنان را علتی میافتد به اوقات که چون مصروعی دو سه بار بانگ کنند وباز به هوش آیندو در خراسان شنیده بودم که جزیره ای است که زنان آن جا چون گربگان به فریاد میآیند و آن بر این گونه است که ذکر رفت.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۶۱ - صفت کعبه
صفت کعبه :دری است از چوب ساج به دو مصراع و بالای در شش ارش و نیم است و پهنای هر مصراعی یک گز و سه چهار یک چنان که هر دو مصراع سه گز و نیم باشد، و روی در و در فراز هم نبشته و بر آن نقره کاری دایرهها و کتابتها نقاشی منبت کردهاند و کتابت های به زر کرده و سیم سوخته در رانده و این آیت را تا آخر بر آن جا نوشته :ان اول بیت وضع للناس للذی ببکه الایة و دو حلقله نقره گین بزرگ که از غزنین فرستادهاند بر دو مصراع در زده چنان که دست هر کس که خواهد بدان نرسد و دو حلقه دیگر نقره گین خردتر از آن هم بر دو مصراع در زده چنان که دست هر کس که خواهد بدان رسد و قفل بزرگ از نقره بر این دو حلقه زیرین بگذرانیده که بستن در به آن باشد و تا آن قفل برنگیرند در گشوده نشود.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
لحن اسماعیل آشوبی که در دستان کند
کافرم چنگیز اگر با جیش ترکستان کند
ساز دستان چون نماید شور آوازش به بزم
هوش هشیاران رباید تا چه با مستان کند
هم گل بویا بود هم بلبل گویا بود
زان گهی دستان کند گه جلوه چون بستان کند
خود بود هشیار و چشمش مست میخواهد به مکر
صید هشیاران و مستان هردو زین دستان کند
کودکی شیرین زبانست او که لحن دلکشش
دایهٔ عیش و طرب را شیر در پستان کند
لالهٔ روی نکویش لال سازد عقل را
پس به هر معنی که خواهی بزم لالستان کند
در پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خویش
ماه را ماندکه جا در کفهٔ میزان کند
گرچه میخواهد که حسن خود بپوشاند ولی
حس او پیداترست از آنکه او پنهان کند
این که میگویند اسماعیل قربان شد خطاست
کاوست اسماعیل و مردم را همی قربان کند
این که می گویند یوسف شد به زندان منکرم
او اگر یوسف دل خلق از چه در زندان کند
کافرم چنگیز اگر با جیش ترکستان کند
ساز دستان چون نماید شور آوازش به بزم
هوش هشیاران رباید تا چه با مستان کند
هم گل بویا بود هم بلبل گویا بود
زان گهی دستان کند گه جلوه چون بستان کند
خود بود هشیار و چشمش مست میخواهد به مکر
صید هشیاران و مستان هردو زین دستان کند
کودکی شیرین زبانست او که لحن دلکشش
دایهٔ عیش و طرب را شیر در پستان کند
لالهٔ روی نکویش لال سازد عقل را
پس به هر معنی که خواهی بزم لالستان کند
در پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خویش
ماه را ماندکه جا در کفهٔ میزان کند
گرچه میخواهد که حسن خود بپوشاند ولی
حس او پیداترست از آنکه او پنهان کند
این که میگویند اسماعیل قربان شد خطاست
کاوست اسماعیل و مردم را همی قربان کند
این که می گویند یوسف شد به زندان منکرم
او اگر یوسف دل خلق از چه در زندان کند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله ایضاً فی مدحه
باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار
دیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد
طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شد
نیمشبان بیخبر کرد ز بستان فرار
غبغب این میمکد عارض آن میمزد
نرمک نرمک نسیم زیر گلان میخزد
گه به چمن میچمد گه به سمن میوزد
گیسوی این می کشد گردن آن می گزد
گاه به شاخ درخت گه به لب جویبار
لاله درآمد به باغ با رخ افروخته
بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته
سرخقبایش بهبر یکدو سهجا سوخته
باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته
کش شده دل غرق خون گشته جگر داغدار
طفل چو زاید ز مام گریه کند زودسر
بهر تقاضای شیر وز پی قوت جگر
وز پس گریه کند خنده به چندی دگر
طفل شکوفه چرا خندد زان پیشتر
کز پی تحصیل شیر گریه کند طفلوار
باغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شود
ظاهر از انواع گل شکل مضلع شود
یکی مخمس شود یکی مربع شود
یکی مسدس شود یکی مسبع شود
الحق بس نادر است هندسهٔ کردگار
بر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهاد
نرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهاد
بر پر زرین او ژاله گهر بر نهاد
در وسط طاس زر زرین پر بر نهاد
تا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدار
چون ز تن سرخ بید گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب دست به نبضش نهاد
پس بن بازوش بست ز اکحل او خون گشاد
ساعد او چندجا ماند ز خون یادگار
کنیزکی چینی است به باغ در نسترن
سپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد بهم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن
نموده در نیمشب به فرق نسرین نثار
دایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس چراست
بر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراست
دیبه او بینورد این همه املس چراست
بوته صفت در میانش زرّ مکلّس چراست
بهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیار
بلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیخته
پشت به غم داده خلق در نغم آویخته
تیغ تعنت قهر یر الم آهیخته
خورده بهم جام می با دف و طنبور و تار
بلبل بر شاخ گل نغمه سراید همی
نغمهاش از لوح دل زنگ زداید همی
شاهد گلزار را خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من مدح نماید همی
برگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخار
فاخر فخری لقب مفخر اولاد جم
علیقلی میرزا زادهٔ شاه عجم
کلیم کافی کلام کریم وافی کرم
به بزم میر اجل به رزم شیر اجم
به غرّه افراسیاب به حمله اسفندیار
چون ز طبیعی سخن یا ز الهی کند
آنکه به ملک هنر دعوی شاهی کند
چون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کند
حلّ مسائل همه نیک کماهی کند
رمز اصول و فروع شرح دهد آشکار
جداول زیجها نگاشته در نظر
شکل مجسطی تمام کشیده اندر بصر
زاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز بر
نسبت قطر و محیط صورت قوس و وتر
وین همه با علم او یکیست از صدهزار
بوالفرج و بوالعلا بوالحسن و نفطویه
اصمعی و واقدی مازنی و سیبویه
ازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویه
کل یثنی علیه کل یاوی الیه
کای تو به علم و ادب ما را آموزگار
که چند هستش دیار که چیستش طول و عرض
به علم جغرافیا یعنی در وصف ارض
هم از نظام دول ز لشکر و باج و قرض
هم از رسوم ملل هم از تکالیف فرض
چندان داندکه وهم می نتواند شمار
بیمدد دوربین دیده درنگ و شتاب
یازده سیاره را گرد کرهٔ آفتاب
قلی و قسنی ازو نکته بَر و نکتهیاب
دورهٔ اقمار را نیک بداند حساب
نیوتن و کپلرش حق شمر و حق گزار
مسائل فلسفی ز بر بداند همی
مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همی
شدن به چرخ برین میبتواند همی
ز علمهای غریب سخن براند همی
به رای سیّاره سیر به فکر گردون سپار
ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده
طعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زده
پیر خرد پیش تو چو طفل زانو زده
گاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زده
لیک به هنگام حلم گشته ز موری فکار
در صف ناورد تو بیژن و گودرز چیست
دیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیست
جنبش بال پشه پیش زمین لرز چیست
کشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیست
گنج دهی بیشمر سیم دهی بیشمار
به جود صد حاتمی به حلم صد احنفی
به فضل صد جعفری به علم صد آصفی
جلیل چون آدمی جمیل چون یوسفی
در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفی
چون به قطار ایستند پیش ملک روز بار
عقلی در زیرکی خلدی در ایمنی
دهری در کینکشی چرخی در دشمنی
خاکی در احتمال آبی در روشنی
بادی در سرکشی ناری در توسنی
نیلی در وقت جود پیلی در کارزار
اهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیل
سیم ستانند و زر از کف تو کیل کیل
گوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیل
گاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیل
لعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بار
خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرست
هرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرست
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخورست
حشمت من در سخن صد ره از آن برترست
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار
ملک نژادا چو من جهان نزاید همی
پس از من ای بس حکیم که میبیاید همی
به مرگ من پشت دست ز غم بخاید همی
دو دست خویش از اسف بهم بساید همی
که کاش قاآنیا بدی در این روزگار
تا که زمین روز و شب گردد بر گرد شمس
تا که بتازی زبان روز گذشته است امس
تا که حواس است عشر ظاهر از آن عشر خمس
سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس
ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار
سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار
دیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد
طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شد
نیمشبان بیخبر کرد ز بستان فرار
غبغب این میمکد عارض آن میمزد
نرمک نرمک نسیم زیر گلان میخزد
گه به چمن میچمد گه به سمن میوزد
گیسوی این می کشد گردن آن می گزد
گاه به شاخ درخت گه به لب جویبار
لاله درآمد به باغ با رخ افروخته
بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته
سرخقبایش بهبر یکدو سهجا سوخته
باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته
کش شده دل غرق خون گشته جگر داغدار
طفل چو زاید ز مام گریه کند زودسر
بهر تقاضای شیر وز پی قوت جگر
وز پس گریه کند خنده به چندی دگر
طفل شکوفه چرا خندد زان پیشتر
کز پی تحصیل شیر گریه کند طفلوار
باغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شود
ظاهر از انواع گل شکل مضلع شود
یکی مخمس شود یکی مربع شود
یکی مسدس شود یکی مسبع شود
الحق بس نادر است هندسهٔ کردگار
بر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهاد
نرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهاد
بر پر زرین او ژاله گهر بر نهاد
در وسط طاس زر زرین پر بر نهاد
تا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدار
چون ز تن سرخ بید گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب دست به نبضش نهاد
پس بن بازوش بست ز اکحل او خون گشاد
ساعد او چندجا ماند ز خون یادگار
کنیزکی چینی است به باغ در نسترن
سپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد بهم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن
نموده در نیمشب به فرق نسرین نثار
دایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس چراست
بر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراست
دیبه او بینورد این همه املس چراست
بوته صفت در میانش زرّ مکلّس چراست
بهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیار
بلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیخته
پشت به غم داده خلق در نغم آویخته
تیغ تعنت قهر یر الم آهیخته
خورده بهم جام می با دف و طنبور و تار
بلبل بر شاخ گل نغمه سراید همی
نغمهاش از لوح دل زنگ زداید همی
شاهد گلزار را خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من مدح نماید همی
برگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخار
فاخر فخری لقب مفخر اولاد جم
علیقلی میرزا زادهٔ شاه عجم
کلیم کافی کلام کریم وافی کرم
به بزم میر اجل به رزم شیر اجم
به غرّه افراسیاب به حمله اسفندیار
چون ز طبیعی سخن یا ز الهی کند
آنکه به ملک هنر دعوی شاهی کند
چون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کند
حلّ مسائل همه نیک کماهی کند
رمز اصول و فروع شرح دهد آشکار
جداول زیجها نگاشته در نظر
شکل مجسطی تمام کشیده اندر بصر
زاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز بر
نسبت قطر و محیط صورت قوس و وتر
وین همه با علم او یکیست از صدهزار
بوالفرج و بوالعلا بوالحسن و نفطویه
اصمعی و واقدی مازنی و سیبویه
ازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویه
کل یثنی علیه کل یاوی الیه
کای تو به علم و ادب ما را آموزگار
که چند هستش دیار که چیستش طول و عرض
به علم جغرافیا یعنی در وصف ارض
هم از نظام دول ز لشکر و باج و قرض
هم از رسوم ملل هم از تکالیف فرض
چندان داندکه وهم می نتواند شمار
بیمدد دوربین دیده درنگ و شتاب
یازده سیاره را گرد کرهٔ آفتاب
قلی و قسنی ازو نکته بَر و نکتهیاب
دورهٔ اقمار را نیک بداند حساب
نیوتن و کپلرش حق شمر و حق گزار
مسائل فلسفی ز بر بداند همی
مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همی
شدن به چرخ برین میبتواند همی
ز علمهای غریب سخن براند همی
به رای سیّاره سیر به فکر گردون سپار
ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده
طعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زده
پیر خرد پیش تو چو طفل زانو زده
گاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زده
لیک به هنگام حلم گشته ز موری فکار
در صف ناورد تو بیژن و گودرز چیست
دیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیست
جنبش بال پشه پیش زمین لرز چیست
کشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیست
گنج دهی بیشمر سیم دهی بیشمار
به جود صد حاتمی به حلم صد احنفی
به فضل صد جعفری به علم صد آصفی
جلیل چون آدمی جمیل چون یوسفی
در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفی
چون به قطار ایستند پیش ملک روز بار
عقلی در زیرکی خلدی در ایمنی
دهری در کینکشی چرخی در دشمنی
خاکی در احتمال آبی در روشنی
بادی در سرکشی ناری در توسنی
نیلی در وقت جود پیلی در کارزار
اهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیل
سیم ستانند و زر از کف تو کیل کیل
گوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیل
گاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیل
لعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بار
خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرست
هرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرست
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخورست
حشمت من در سخن صد ره از آن برترست
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار
ملک نژادا چو من جهان نزاید همی
پس از من ای بس حکیم که میبیاید همی
به مرگ من پشت دست ز غم بخاید همی
دو دست خویش از اسف بهم بساید همی
که کاش قاآنیا بدی در این روزگار
تا که زمین روز و شب گردد بر گرد شمس
تا که بتازی زبان روز گذشته است امس
تا که حواس است عشر ظاهر از آن عشر خمس
سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس
ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۱
عمر در شعر به سر کرده و در باخته ام
عمر در باخته را بار دگر باخته ام
ساقی مصطبهٔ عشقم و می ریخته ام
طایر باغچهٔ قدسم و پر باخته ام
العطش می زند از تشنه لبی هر مویم
که قدح های پر از خون جگر باخته ام
شاید ار تلخ کشم ناله ز حرمان سخن
طوطی گرسنه ام تنگ شکر باخته ام
رصد شرع هنر چون نشود محو که من
شش هزار آیت احکام هنر باخته ام
گفته گر شد ز کفم، شکر که ناگفته به جاست
از دو صد گنج یکی مشت گهر باخته ام
صد مصیبت کده در هر سخنم مدغم بود
گریه و ناله پس شام و سحر باخته ام
عمر در باخته را بار دگر باخته ام
ساقی مصطبهٔ عشقم و می ریخته ام
طایر باغچهٔ قدسم و پر باخته ام
العطش می زند از تشنه لبی هر مویم
که قدح های پر از خون جگر باخته ام
شاید ار تلخ کشم ناله ز حرمان سخن
طوطی گرسنه ام تنگ شکر باخته ام
رصد شرع هنر چون نشود محو که من
شش هزار آیت احکام هنر باخته ام
گفته گر شد ز کفم، شکر که ناگفته به جاست
از دو صد گنج یکی مشت گهر باخته ام
صد مصیبت کده در هر سخنم مدغم بود
گریه و ناله پس شام و سحر باخته ام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۹
نقشبندی نقش خوبی بسته بود
خاطرش با نقش خود پیوسته بود
با خیال خویش ذوقی داشتی
هر زمان نقشی ز نو بنگاشتی
موم بودی مایهٔ نقاشیش
نقش ها می بست با اوباشیش
هرکه او نقش خوشی می ساختی
می شکستی باز و می انداختی
نقش اعیانند و موم اینجا وجود
در وجود عام نقاشی نمود
جمله از بسط وجود عام اوست
هرچه ما داریم جود عام است
نقشبندی بین و نقاشی نگر
باده نوشی ذوق اوباشی نگر
خاص و عام اینجا دو نوعند از وجود
در ظهور آن یک دوئی ما را نمود
نقش با نقاش خود پیوسته اند
در ازل این عهد با خود بسته اند
نقش می بندد به صد دستان نگار
هست نقاشی نقش صد هزار
نقش نقاشیست هر صورت که هست
این چنین نقش خوشی دیگر که بست
ما بر آب دیده نقشی بسته ایم
با خیال خویش خوش پیوسته ایم
خوش خیالی نقش می بندد مدام
حسن او بر دیدهٔ ما والسلام
خاطرش با نقش خود پیوسته بود
با خیال خویش ذوقی داشتی
هر زمان نقشی ز نو بنگاشتی
موم بودی مایهٔ نقاشیش
نقش ها می بست با اوباشیش
هرکه او نقش خوشی می ساختی
می شکستی باز و می انداختی
نقش اعیانند و موم اینجا وجود
در وجود عام نقاشی نمود
جمله از بسط وجود عام اوست
هرچه ما داریم جود عام است
نقشبندی بین و نقاشی نگر
باده نوشی ذوق اوباشی نگر
خاص و عام اینجا دو نوعند از وجود
در ظهور آن یک دوئی ما را نمود
نقش با نقاش خود پیوسته اند
در ازل این عهد با خود بسته اند
نقش می بندد به صد دستان نگار
هست نقاشی نقش صد هزار
نقش نقاشیست هر صورت که هست
این چنین نقش خوشی دیگر که بست
ما بر آب دیده نقشی بسته ایم
با خیال خویش خوش پیوسته ایم
خوش خیالی نقش می بندد مدام
حسن او بر دیدهٔ ما والسلام