عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوه‌های خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشن‌تر
نیست، بی‌علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیده‌ای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست
دل بر امید وعده وجان در قفای تست
سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست
مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست
زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم
ما را مران ز پیش که دل در قفای تست
گردن ببند مینهم و سر ببندگی
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست
آزاد گشت از همه آنکو غلام تست
بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست
ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست
جانی که در تنست مرا از برای تست
این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند
سوگند راستش بقد دلربای تست
خواجو که رفت در سر جور و جفای تو
جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر
عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر
گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی
ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر
پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز
خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی می‌زند
گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر
هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن
گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر
و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست
گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر
بلبل بی دل که بی گل خار خارش می‌کند
گر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیر
پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست
گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر
بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر
گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند
گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی
کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی
تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند
که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی
شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی
شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی
ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم
گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی
مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن
تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی
بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم
گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی
بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم
که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی
چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد
به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی
فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد
ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای
افگنده کلاه از سر و نعلین از پای
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
حکایت
بود مردی همیشه در گلخن
گلخنش بود سال و مه گلشن
گرد حمام نفس می‌گردید
گلخن جسم را همی تابید
زان مقامش ملال پیدا شد
به تفرج به سوی صحرا شد
یک دم از گلخن بدن بپرید
گرد صحرای روح می گردید
دید آب روان و سبزه و گل
مرده در پای حسن گل، بلبل
گرد آن مرغزار می‌گردید
باز دانست پاک را ز پلید
گفت با خویشتن که: این گلشن
هست بسیار خوشتر از گلخن
ناگهان دلبری فرشته لقا
اندر آن مرغزار شد پیدا
مرکب حسن را سوار شده
صد چو یوسف رکابدار شده
از رخ خوب و عارض پر نور
رشک صد آفتاب و منظر حور
صد دل شاهد شکر گفتار
برده از ره به طرهٔ طرار
صد ستاره مهش عرق کرده
آفتابی ز نو برآورده
صد هزاران دلی به غم خسته
برده، در دام زلف‌ها بسته
چشم مستش چو ابروی دلکش
خوب با خوب دیده خوش با خوش
قطرهٔ ژاله بر گل خندان
نسبتی دان بدان لب و دندان
تن و جانش چنان مطهر و پاک
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
عزم نخجیرگاه کرده و مست
تیرش اندر کمان، کمان در دست
راست گویی مگر به غمزهٔ خود
عاشقان را به تیر خواهد زد
گلخنی بی‌نوا و ناموزون
از بن گلخن آمده بیرون
عارضی آن چنان منور دید
شاهزاده چو سوی او نگرید
زورش از پا برفت و دل از دست
شد درو، از شراب حیرت، مست
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
بس به غربال چشم خون می‌بیخت
جامهٔ گلخنی ز تن بدرید
در پی آن پسر همی گردید
شاهزاده چو سوی او نگرید
بوی عشقش ز خون دل بشنید
از تعجب به حال او نگران
بادپا را فروگذاشت عنان
سوی نخجیر گاه شد به شتاب
گلخنی اوفتاده مست و خراب
ناوک فرقتش جگر خسته
وز ملاقات امید بگسسته
دل بداده ز دست و شوریده
از تن و جان امید ببریده
با دلی خسته و درونی ریش
غرقه در خون ز اشک دیدهٔ خویش
روز دیگر، چو شاه وا گردید
گلخنی را هنوز در خون دید
مست مست اندرو نگاهی کرد
گلخنی دوست دید و آهی کرد
آن نگارین ره حرم برداشت
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
وامقی گشته در پی عذرا
گاه در شهر و گاه در صحرا
گاه سودای آن پری پختی
گاه با خویشتن همی گفتی:
چه خیال است؟ پادشاهی را
به گدایی کجا بود پروا؟
گر بپرسد کسی ز من حالم
من چه گویم که از که مینالم؟
نیست یارای گفتنم با کس
که دلم را به وصل کیست هوس؟
منزلم دور و بس گرانبارم
چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟
جگرش سوخته، دلش بریان
سال و مه خسته، روز و شب گریان
باطنش مست و ظاهرش هشیار
در پی یار و بی‌خبر ز اغیار
گر به شهر آمدی، به هر ایام
نزدی جز به کوی دلبر گام
پیش هیچ آفریده ندریده
پردهٔ راز آن پسندیده
با نم چشم و اشک چون باران
راز یاران نهفته ز اغیاران
با سگ کوی دوست همدم شد
به چنین فرصتی چه خرم شد؟
کرده در چشم جان، به بوی حبیب
خاک پای سگان کوی حبیب
مدتی با دل ز غم به دو نیم
بود در کوی آن نگار مقیم
تا غلامی برو شبیخون کرد
زان مقامش به زور بیرون کرد
بی‌دل و جان همی دوید بسر
تا به جای سگان آن دلبر
چون دو هفته برآمد از ایام
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
صفت نخجیر را مطول کرد
عزم نخجیر گاه اول کرد
عاشق مستمند بیچاره
بود در کوه و دشت آواره
دیده پر خون، دماغ پر سودا
جان ز آشوب عشق در غوغا
غم هجران تنش چو مو کرده
در میان وحوش خو کرده
در بیابان عشق سرگردان
همچو مجنون مشوش و عریان
گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام
ناکهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه
آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید
پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار
شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه
صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی
گفت: غافل نشسته است این دد
اندر آورد تیر و بر وی زد
گلخنی زخم تیر در دل خورد
جان و تن نیز در سردل کرد
بیخود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!
تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید
چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش
ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند
در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا
بر گذرگاه دوست بر خون خفت
جان همی داد و این غزل می‌گفت:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامهٔ دل ها ز من
بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع
سوختم صد بار و از بی‌اعتباری ها نگشت
قطرهٔ آبی به چشم روزن از دودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع
این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را
روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع
مایهٔ اشک ندامت گشت و آه آتشین
هر چه از تن‌پروری بر جسم افزودم چو شمع
این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین
می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
شستم ز می‌در پای خم، دامن ز هر آلودگی
دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی
می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان
از هیچ کس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی
روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم
هر ذرهٔ خاکم تو را جوید پس از فرسودگی
ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان
آزار جان ما مکن شکرانهٔ آسودگی
من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون
هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
آن را که حدیث عشق در دل گردد
باید که ز تیغ عشق، بسمل گردد
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
برخیزد و گرد سر قاتل گردد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۶
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد
زهری که رسد همچو شکر باید خورد
هر چند ترا بر جگر آبی نبود
دریا دریا خون جگر باید خورد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
غزل ۱۰
خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید، گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی کلگای زیبا
به دریا چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده‌زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده‌دل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی‌گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
در شکار امروز صید آهوان او که بود
وانکه تیر غمزه می‌خورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد
جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت
وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون می‌نهاد
در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بستهٔ فتراک خوبان می‌شدند
زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب
در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا
آن که در افغان نیامد از فغان او که بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین
زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما
در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا
به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم
چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان
به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن
که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان
لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره
سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد
تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب
می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند
من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است
آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند
فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی
من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی
تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی