عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
هر جلوه که در دیده ما کرده سلامی
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی
بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان
ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی
در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود
در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی
بادا نمک حیرت جاوید حلالم
در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی
رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم
غمهای تو افکنده به سودای دوامی
آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست
چون من نتوان یافت به صد میکده خامی
مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد
با خم چه کند حوصله گمشده نامی
این قافله شرمندگی خضر چه داند
هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی
بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ
هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی
بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان
ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی
در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود
در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی
بادا نمک حیرت جاوید حلالم
در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی
رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم
غمهای تو افکنده به سودای دوامی
آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست
چون من نتوان یافت به صد میکده خامی
مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد
با خم چه کند حوصله گمشده نامی
این قافله شرمندگی خضر چه داند
هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی
بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ
هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۶
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی قدرة الله تعالی و صفاته
قادری کز قدرت این عالم پدیدار آورد
خلق عالم را به عشق خویش در کار آورد
نافه از آهو و نور از نار و لعل از خاره سنگ
گوهر از بحر و زر از کان و گل از خار آورد
حکم او از رعد غران کوس سلطانی زند
امر او از ابر گریان در شهوار آورد
خار تیز از قدرت او بوستان پر گل کند
چوب خشک از حکمت او میوه ها بار آورد
نوبهار صنع بفرستد، بروید گل ز خار
بلبلان را مست و لایعقل به گلزار آورد
فصل نیسان چون بگرید ابر و خندد روی دشت
لاله ها در باغ از قدرت نمودار آورد
ضیمران تار و بنفشه کوژ و لاله شرمسار
ارغوان خونین و گل شوخ و سمن زار آورد
پیشتر از آنکه در پوشد گل رعنا قبا
نرگس سرمست در بستان کله دار آورد
فصل تابستان به قدرت در میان بوستان
صد هزاران صنع گوناگون ز اشجار آورد
میوه های خوب شفتالود و امرود و ترنج
سیب و زردآلود و نارنج و به و نار آورد
از هوای شام، نفح عنبر سارا دهد
وز نسیم صبح، بوی مشک تاتار آورد
پادشاه پادشاهان روز محشر در بهشت
عاشقان مست را با خویش در کار آورد
در بر ایشان به دست قدرت خود از کرم
دم به دم از حوض کوثر جام اسرار آورد
گه به قدرت مهر رخشان را به شب پنهان کند
گه به حکمت روز روشن از شب تار آورد
در سحر چون وانشاند شمع ماه از باد صبح
مشعل خورشید در عالم پدیدار آورد
تا درین مرکز فراوان نقش قدرت برکشد
مهر همچون نقطه و گردون چو پرگار آورد
هر شب اندر مجلس گردون ز بهر روشنی
از مه و انجم چراغ و شمع بسیار آورد
مهر و ماه و مشتری و زهره و بهرام و تیر
با زحل هر هفت در گردون به رفتار آورد
هست اقرارم که گبر و کافرست و دوزخی
هر که او در قدرتش یک ذره انکار آورد
شکر از نی، گندم ازگل، میوه ها از چوب خشک
از برای بنده ی بیچاره ی زار آورد
وآنگهی بر دست قدرت از میان باغ صنع
میوه ی الوان گوناگون به بازار آورد
بنده ام از جان خدایی را که بهر بندگان
این همه قدرت درین اطوار و ادوار آورد
گاه یوسف را به ده درهم فروشد در جهان
گاه در مصرش جهانی را خریدار آورد
امر او هنگام قدرت در جهان معجزات
عیسی یک روزه را ناگه به گفتار آورد
خود کند تقدیر و منصور از انا الحق دم زند
و آنگهش از غیرت خود بر سر دار آورد
گاه زهر جان ستان از زخم مار آرد پدید
گاه دفع رنج آن از مهره ی مار آورد
گرچه نمرود دنس لاف الوهیت زند
پشه ای بفرستد و او را نگونسار آورد
ورچه فرعون لعین آن دعوی باطل کند
همچو خس در رود نیل او را گرفتار آورد
گر به دست امر بردارد حجاب از روی کار
از هدایت کافر صد ساله اقرار آورد
حیدر توحید گوی از غایت صدق و صفا
روی دل پیوسته بر درگاه دادار آورد
خلق عالم را به عشق خویش در کار آورد
نافه از آهو و نور از نار و لعل از خاره سنگ
گوهر از بحر و زر از کان و گل از خار آورد
حکم او از رعد غران کوس سلطانی زند
امر او از ابر گریان در شهوار آورد
خار تیز از قدرت او بوستان پر گل کند
چوب خشک از حکمت او میوه ها بار آورد
نوبهار صنع بفرستد، بروید گل ز خار
بلبلان را مست و لایعقل به گلزار آورد
فصل نیسان چون بگرید ابر و خندد روی دشت
لاله ها در باغ از قدرت نمودار آورد
ضیمران تار و بنفشه کوژ و لاله شرمسار
ارغوان خونین و گل شوخ و سمن زار آورد
پیشتر از آنکه در پوشد گل رعنا قبا
نرگس سرمست در بستان کله دار آورد
فصل تابستان به قدرت در میان بوستان
صد هزاران صنع گوناگون ز اشجار آورد
میوه های خوب شفتالود و امرود و ترنج
سیب و زردآلود و نارنج و به و نار آورد
از هوای شام، نفح عنبر سارا دهد
وز نسیم صبح، بوی مشک تاتار آورد
پادشاه پادشاهان روز محشر در بهشت
عاشقان مست را با خویش در کار آورد
در بر ایشان به دست قدرت خود از کرم
دم به دم از حوض کوثر جام اسرار آورد
گه به قدرت مهر رخشان را به شب پنهان کند
گه به حکمت روز روشن از شب تار آورد
در سحر چون وانشاند شمع ماه از باد صبح
مشعل خورشید در عالم پدیدار آورد
تا درین مرکز فراوان نقش قدرت برکشد
مهر همچون نقطه و گردون چو پرگار آورد
هر شب اندر مجلس گردون ز بهر روشنی
از مه و انجم چراغ و شمع بسیار آورد
مهر و ماه و مشتری و زهره و بهرام و تیر
با زحل هر هفت در گردون به رفتار آورد
هست اقرارم که گبر و کافرست و دوزخی
هر که او در قدرتش یک ذره انکار آورد
شکر از نی، گندم ازگل، میوه ها از چوب خشک
از برای بنده ی بیچاره ی زار آورد
وآنگهی بر دست قدرت از میان باغ صنع
میوه ی الوان گوناگون به بازار آورد
بنده ام از جان خدایی را که بهر بندگان
این همه قدرت درین اطوار و ادوار آورد
گاه یوسف را به ده درهم فروشد در جهان
گاه در مصرش جهانی را خریدار آورد
امر او هنگام قدرت در جهان معجزات
عیسی یک روزه را ناگه به گفتار آورد
خود کند تقدیر و منصور از انا الحق دم زند
و آنگهش از غیرت خود بر سر دار آورد
گاه زهر جان ستان از زخم مار آرد پدید
گاه دفع رنج آن از مهره ی مار آورد
گرچه نمرود دنس لاف الوهیت زند
پشه ای بفرستد و او را نگونسار آورد
ورچه فرعون لعین آن دعوی باطل کند
همچو خس در رود نیل او را گرفتار آورد
گر به دست امر بردارد حجاب از روی کار
از هدایت کافر صد ساله اقرار آورد
حیدر توحید گوی از غایت صدق و صفا
روی دل پیوسته بر درگاه دادار آورد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - فی مدحه خلد الله سلطانه
خسرو خاور چو پنهان شد ز شاه زنگبار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرین چو پنهان گشت در بحر محیط
کشتی سیمین روان گردید در دریای قار
پیر ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
لیکن از رنگ شفق یاقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ دیدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ریخته برگ بهار
قرص زرین فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک دیدم هزاران لعبت سیمین عذار
عقل کل انگشت حیرت برده در دندان فکر
از تعجب کین عجب قصری است پرنقش و نگار
او چنان بیدار و حیران بود و من در خواب خوش
دیدم ایوانی بخوبی خوشتر از دارالقرار
از سرافرازی فتاده عرش در پایش حقیر
وز بلندی گشته پیشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ریحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوی و خرم همچو روی غمگسار
بر در و دیوار و سقفش جمله صورتهای خوش
دست مانی برده معنیها در آن صورت به کار
بادگیرش از بلندی برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاری عطربیز و مشکبار
گرد ایوان بوستانی خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و یاسمین و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبنی می خواند موسیقی هزار
تا به رقص آرد درخت بید و ساج و کاج و سرو
در میان بوستان دست طرب می زد چنار
بر مثال سلسبیل و کوثر از هر سو روان
جویهای سرد شیرین همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آویخته
سیب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطانی زده
پایه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کیوان نام اوست
بر در ایوان به دربانی نشسته روز بار
مشتری در وعظ و مریخ ایمن و خور بی خبر
زهره با چنگ و عطارد نی زن و مه پرده دار
مطربان در های و هوی و دلبران در گفت و گوی
صد هزاران شمع می افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان می کرد از زخم قفا
چنگ و نای و عود و بربط ناله می کردند زار
مسکنی میمون و اجلاسی خوش و قومی شریف
ساعتی سعد و زمانی خوب و وقتی اختیار
همچو من کروبیان نه سپهر از خرمی
رقص می کردند و بودند از محبت بی قرار
حوریان هشت جنت جمله بیرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب می ریخت مشک از آستین و جیب خویش
از زمین تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقیس عهد
بر سر تخت سلیمان پادشاه کامکار
نصرت دنیا و دین، گردن فراز شرق و غرب
شاه یحیای مظفر، سایه ی پروردگار
بر سپهر لاجوردی قدسیان از خرمی
گوهر سیاره می کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا دیدم بر او کردم دعای بی شمار
کردگارا! بر سر ما این چنین صاحب قران
در چنین جاه و جلالت تا ابد پاینده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشینش دولت و، نصرت قرین و، بخت یار
شاه چون نوشین روان آمد به گاه عدل و داد
وین وزیر زیرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک یزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادی کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستی عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طایی که باشد پیش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پیش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبریز بشکستی اخی در کارزار
چون چنین نام آوری کردی به هنگام نبرد
سنجق نام آوری دادت خدیو نامدار
تا به سلطانی نشینی بر سر تخت پدر
آمدی و یزد بگرفتی به عزم استوار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل
مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
نعلهای مرکب فرخ پی ات، یعنی هلال
می شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تیر پیر چرخ اگر چه می زند دایم قلم
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
در میان ز عدلت کس ننالد جز که نی
زهره از شادی ازین رو چنگ دارد در کنار
از هوای مجلس جان پرورت هر صبحدم
پیر ازرق پوش گردون می کند مهر آشکار
ترک خون ریز فلک، مریخ، در روز نبرد
می کند رمحش درون دیده ی خصمت گذار
قاضی گردون گردان، آنکه نامش مشتری است
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
پیر پر دستان باهیبت که کیوان نام اوست
پاسبان بام ایوان تو باشد بنده وار
تا ببیند پادشاهی چون تو بر تخت مراد
سالها تا دیده ی گردون همی کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پای مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه های شاهوار
مردم شیرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در لیل و نهار
همچو حیدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همایونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه یادگار
تا بخوانند و بدانند و بگویندت دعا
برده ام در وی سخنهای تر شیرین به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگی
خوش بود کز خاک برگیری تن این خاکسار
تا یمین است و یسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از یسار
روز عید فرخ و دامادی فرخنده ات
بر تو میمون و مبارک باد تا روز شمار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرین چو پنهان گشت در بحر محیط
کشتی سیمین روان گردید در دریای قار
پیر ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
لیکن از رنگ شفق یاقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ دیدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ریخته برگ بهار
قرص زرین فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک دیدم هزاران لعبت سیمین عذار
عقل کل انگشت حیرت برده در دندان فکر
از تعجب کین عجب قصری است پرنقش و نگار
او چنان بیدار و حیران بود و من در خواب خوش
دیدم ایوانی بخوبی خوشتر از دارالقرار
از سرافرازی فتاده عرش در پایش حقیر
وز بلندی گشته پیشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ریحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوی و خرم همچو روی غمگسار
بر در و دیوار و سقفش جمله صورتهای خوش
دست مانی برده معنیها در آن صورت به کار
بادگیرش از بلندی برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاری عطربیز و مشکبار
گرد ایوان بوستانی خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و یاسمین و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبنی می خواند موسیقی هزار
تا به رقص آرد درخت بید و ساج و کاج و سرو
در میان بوستان دست طرب می زد چنار
بر مثال سلسبیل و کوثر از هر سو روان
جویهای سرد شیرین همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آویخته
سیب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطانی زده
پایه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کیوان نام اوست
بر در ایوان به دربانی نشسته روز بار
مشتری در وعظ و مریخ ایمن و خور بی خبر
زهره با چنگ و عطارد نی زن و مه پرده دار
مطربان در های و هوی و دلبران در گفت و گوی
صد هزاران شمع می افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان می کرد از زخم قفا
چنگ و نای و عود و بربط ناله می کردند زار
مسکنی میمون و اجلاسی خوش و قومی شریف
ساعتی سعد و زمانی خوب و وقتی اختیار
همچو من کروبیان نه سپهر از خرمی
رقص می کردند و بودند از محبت بی قرار
حوریان هشت جنت جمله بیرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب می ریخت مشک از آستین و جیب خویش
از زمین تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقیس عهد
بر سر تخت سلیمان پادشاه کامکار
نصرت دنیا و دین، گردن فراز شرق و غرب
شاه یحیای مظفر، سایه ی پروردگار
بر سپهر لاجوردی قدسیان از خرمی
گوهر سیاره می کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا دیدم بر او کردم دعای بی شمار
کردگارا! بر سر ما این چنین صاحب قران
در چنین جاه و جلالت تا ابد پاینده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشینش دولت و، نصرت قرین و، بخت یار
شاه چون نوشین روان آمد به گاه عدل و داد
وین وزیر زیرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک یزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادی کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستی عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طایی که باشد پیش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پیش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبریز بشکستی اخی در کارزار
چون چنین نام آوری کردی به هنگام نبرد
سنجق نام آوری دادت خدیو نامدار
تا به سلطانی نشینی بر سر تخت پدر
آمدی و یزد بگرفتی به عزم استوار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل
مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
نعلهای مرکب فرخ پی ات، یعنی هلال
می شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تیر پیر چرخ اگر چه می زند دایم قلم
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
در میان ز عدلت کس ننالد جز که نی
زهره از شادی ازین رو چنگ دارد در کنار
از هوای مجلس جان پرورت هر صبحدم
پیر ازرق پوش گردون می کند مهر آشکار
ترک خون ریز فلک، مریخ، در روز نبرد
می کند رمحش درون دیده ی خصمت گذار
قاضی گردون گردان، آنکه نامش مشتری است
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
پیر پر دستان باهیبت که کیوان نام اوست
پاسبان بام ایوان تو باشد بنده وار
تا ببیند پادشاهی چون تو بر تخت مراد
سالها تا دیده ی گردون همی کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پای مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه های شاهوار
مردم شیرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در لیل و نهار
همچو حیدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همایونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه یادگار
تا بخوانند و بدانند و بگویندت دعا
برده ام در وی سخنهای تر شیرین به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگی
خوش بود کز خاک برگیری تن این خاکسار
تا یمین است و یسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از یسار
روز عید فرخ و دامادی فرخنده ات
بر تو میمون و مبارک باد تا روز شمار
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - و له ایضا
روز نوروز و می و مطرب و معشوق و بهار
مستی و عشرت و آغوش و بر و بوس و کنار
سمن و نسترن و یاسمن و سرو چمن
سوسن و برگ گل و جام می و روی نگار
کام و آرام و نشاط و طرب و عیش و خوشی
سرو و شمشاد و گل و سنبل و سیب و به و نار
مستی نرگس و رنگ چمن و سایه ی بید
غلغل بلبل و بوی گل و آواز هزار
شیوه و ناز و عتاب صنم سیم اندام
شاهد و شمع و شراب و بت شیرین گفتار
باغ و صحرا و لب جوی و قد سرو سهی
عنبر و عود و عبیر و سمن و مشک تتار
چشم در شاهد و گل در بر و ساغر در دست
گوش بر مطرب و می در سر و لب بر لب یار
یار در مجلس و مه در خور و حیدر با دوست
باده در ساغر و جان در بر و دل با دلدار
خوش بود این همه گر دست دهد وقت صبوح
خوش بود این همه گر جمع شود فصل بهار
مستی و عشرت و آغوش و بر و بوس و کنار
سمن و نسترن و یاسمن و سرو چمن
سوسن و برگ گل و جام می و روی نگار
کام و آرام و نشاط و طرب و عیش و خوشی
سرو و شمشاد و گل و سنبل و سیب و به و نار
مستی نرگس و رنگ چمن و سایه ی بید
غلغل بلبل و بوی گل و آواز هزار
شیوه و ناز و عتاب صنم سیم اندام
شاهد و شمع و شراب و بت شیرین گفتار
باغ و صحرا و لب جوی و قد سرو سهی
عنبر و عود و عبیر و سمن و مشک تتار
چشم در شاهد و گل در بر و ساغر در دست
گوش بر مطرب و می در سر و لب بر لب یار
یار در مجلس و مه در خور و حیدر با دوست
باده در ساغر و جان در بر و دل با دلدار
خوش بود این همه گر دست دهد وقت صبوح
خوش بود این همه گر جمع شود فصل بهار
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - بهاریات
ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - و له ایضا
الا ای سرو نسرین بر! که سنبل بر سمن داری
خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری
ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی
ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری
می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی
دل از زلف تو می جویم که در گیسو شکن داری
تویی لیلی که چون مجنون هزاران خسته دل کشتی
تویی خسرو که چون شیرین هزاران کوهکن داری
مگر در زلف شبرنگش گذر کردی که مشکینی
الا ای باد نوروزی که بوی یار من داری
قمر در شام و خور در دام و شب بر بام و لب می فام
شکر در کام و می در جام و گل در پیرهن داری
شکر شیرین، قمر رنگین، گهر پروین، نظر جان بین
سپر پرچین، خطا در چین، حبش گرد ختن داری
شب پیچان، رخ جانان، در و مرجان، حیات جان
خط ریحان، گل خندان، بهار و نسترن داری
شکر می پوش و گل در جوش و لب خاموش و من مدهوش
روان در نوش و دُر در گوش و گوهر در دهن داری
میانت کس نمی بیند کمر گردش چه می بندی؟
دهانت هست ناپیدا، کجا جای سخن داری؟
چو در گلزار رخسارت غبار خط محقق شد
به ریحان نسخ کن عنبر که سنبل بر سمن داری
در اصفاهان حسینی وار با عشاق در نوروز
دل حیدر به چنگ آور که خود وجه حسن داری
خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری
ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی
ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری
می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی
دل از زلف تو می جویم که در گیسو شکن داری
تویی لیلی که چون مجنون هزاران خسته دل کشتی
تویی خسرو که چون شیرین هزاران کوهکن داری
مگر در زلف شبرنگش گذر کردی که مشکینی
الا ای باد نوروزی که بوی یار من داری
قمر در شام و خور در دام و شب بر بام و لب می فام
شکر در کام و می در جام و گل در پیرهن داری
شکر شیرین، قمر رنگین، گهر پروین، نظر جان بین
سپر پرچین، خطا در چین، حبش گرد ختن داری
شب پیچان، رخ جانان، در و مرجان، حیات جان
خط ریحان، گل خندان، بهار و نسترن داری
شکر می پوش و گل در جوش و لب خاموش و من مدهوش
روان در نوش و دُر در گوش و گوهر در دهن داری
میانت کس نمی بیند کمر گردش چه می بندی؟
دهانت هست ناپیدا، کجا جای سخن داری؟
چو در گلزار رخسارت غبار خط محقق شد
به ریحان نسخ کن عنبر که سنبل بر سمن داری
در اصفاهان حسینی وار با عشاق در نوروز
دل حیدر به چنگ آور که خود وجه حسن داری
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۰ - رسیدن شاپور به دیر و احوال شیرین پرسیدن
چو زلف شب پریشان گشت بر روز
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۲ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت