عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۶
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۷
خری از پایگاهی کرد فریاد
که دوران سلوک حق برافتاد
ز مردان خدا کس در جهان نیست
و گر بودند باری این زمان نیست
حدیث او خلاف عقل و دینست
مدامش داغ لعنت بر جبینست
خلاف دین مگو، ای ناجوانمرد
که پیغمبر به چندین جا بیان کرد
که عالم خالی از مردان حق نیست
درین معنی کسی را بر تو دق نیست
خلاف رای او جستن ز دین نیست
گر او گوید: چنین، گو: این چنین نیست
اگر صدیق دولتیار باشی
مطیع احمد مختار باشی
خداوندا، فقیر و سوکواریم
به لطف شاملت امیدواریم
موفق کن به حکمت جان ما را
نگه دار از خلل ایمان ما را
که دوران سلوک حق برافتاد
ز مردان خدا کس در جهان نیست
و گر بودند باری این زمان نیست
حدیث او خلاف عقل و دینست
مدامش داغ لعنت بر جبینست
خلاف دین مگو، ای ناجوانمرد
که پیغمبر به چندین جا بیان کرد
که عالم خالی از مردان حق نیست
درین معنی کسی را بر تو دق نیست
خلاف رای او جستن ز دین نیست
گر او گوید: چنین، گو: این چنین نیست
اگر صدیق دولتیار باشی
مطیع احمد مختار باشی
خداوندا، فقیر و سوکواریم
به لطف شاملت امیدواریم
موفق کن به حکمت جان ما را
نگه دار از خلل ایمان ما را
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۸ - بیان واقعه دیدن امیر تیمور
برادر عزیز را سعادت ابدی مساعد باد و برضا و لقانا رسید،از دنیا مرواد، بالنبی وآله الامجاد روزی چندست که سلطان معشوق حقیقی از افق دل ربانی بر عاشقان کرشمهای عجب می کند،گاهی بغمزه تشریف میدهد وگاهی بغم تهدید و من می گویم،بیت :
چون وصلت قاسم بخدا بی شکیست
آنجاکه منم غمزه وغم هردو یکیست
بارها داعیه پنداشته بحکم «الشفقة علی خلق الله »که گفته اند هر طالب را،که اخلاص مخلصانه بمردی باشد،حق اخلاص بدان مرد واجب شود،شفقت برو و شفاعت اهل او در قیامت،اکنون در قیامت خواهد بود،انشاء الله از آن باشی آنچه نزدیک تری باتو رمزی بگویم:
الا،ای شاهباز ملک لاهوت
مقید مانده ای در دام ناسوت
چو در ملک دو عالم پادشایی
چرا از نقد معنی بی نوایی؟
کنون بشنو ز جبار جهاندار
قدیم قادر قیوم دادار
چه دولتها بمشتی خاکیان داد
که ایشان را یقینی بی گمان داد
زهی انعام ولطف بی نهایت
که خاکی را دهد چندین هدایت
ز حالات دل ارباب معنی
بگویم نکته ای در باب معنی
سحر می بودم اندر اضطرابی
که جان را آمد از حضرت خطابی
که:هان!ای قاسمی،راه توبازست
بیا، بشنو تو از ما هرچه رازست
چو دانستم که محبوبم طلب کرد
دلم شدمست و از مستی طرب کرد
روان شهباز روحم بال بگشود
گذشت از چار و پنج و نه فلک زود
بپرواز فضای لامکان شد
زمانی بی زمین و بی زمان شد
ز دنیی وز عقبی رفت بیرون
خداوند جهان را دید بیچون
چو خودرایافت در دیوان وحدت
بزد بر خاک پیشانی زهیبت
که :ای محبوب جان پاکبازان
که باشد قاسمی؟مسکین حیران
که با او این چنین اعزاز باشد؟
زمانی ناز و گاهی راز باشد؟
ولی هرجا که لطف لایزالی
تعلق گیرد از اوج تعالی
ز فیض پرتو انوار یزدان
اگر موری بود،گردد سلیمان
خطابم آمد از دادار قیوم
که:در خاطر سفر داری ازین بوم
بلایی نازلست از ما برین خاک
که از وی خیره گردد چشم افلاک
تو تدبیر دوای خویشتن کن
برون شو،یا ز خون خود را کفن کن
بسوز سینه گفتم یا الهی
سفر خواهم ازین جا گر تو خواهی
ولی قومی فقیر و نا توانند
که از بیم بلایت در فغانند
درین ملک ت بسی زهاد هستند
که از بیم تو همچون خاک پستند
بسی از اهل علم واهل عرفان
بچهرت سبحه تقدیس گردان
خطاب آمد که:ما را بی نیازیست
که چندین زهد و علم این جا ببازیست
ز علم بی عمل وز زهد ناپاک
ز حکامی که بی عدلند وبی باک
همه افتاده در کفران نعمت
ازان می بارد این باران محنت
برآوردم ز دل آه جگر سوز
که:ای ازنور دیدارت شبم روز
بآب دیده بیدار داران
بسوز سینه شب زنده داران
بدان آبی که از چشم گنه کار
فرو بارد،چو تنگش در رسد کار
بدان آهی که مرد دست کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینه صاحب غرامت
بباد سرد از جان کریمان
بآب گرم از چشم یتیمان
بپیر پشت چون چوگان خمیده
تک گویش سر میدان رسیده
بطفل دیده پر نم،سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گل برگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو گرید سر خاک جوانی
بمشتاقان اسرار حقیقت
بنقادان بازار طریقت
بدان دل کو بنورت آشنا ماند
برآن جان کو ز آلایش جدا ماند
بگردان از خلایق این بلا را
که می آرم شفیعت مصطفا را
خطاب آمد که :قاسم،چار هایل
که نازل بود بر این قوم نازل
یکی را محو گردانیم و ناچیز
سه دیگر بود موقوف سه چیز
یکی زاری،دوم عدلی ز جمله
سیم رد بلا،یعنی که صدقه
خطاب آمد ز حق بر دل نود بار
که شرح یک سخن نتوان بصد بار
اگر دیگر بگویم باتو،ای دوست
بدرد صدمت حق بر تنت پوست
نماند هستیت،نا بود گردی
ز عالم بی زیان وسود گردی
ولی خواهم که جبار جهاندار
کند یک ذره از توفیق در کار
که تا محرم شوی اسرار مارا
بدانی جمله کار وبار مارا
که مارا باخدا حال نهانیست
که صد راز و نیاز اندر ز مانیست
دریغا! طالبی سر در کفن کو؟
که تا با او بگویم سر من هو
من اندر ملک معنی آفتابم
ز منبع دیگران اندر حجابم
کنون مضمون جمله باز گویم
ترا اسرار حق سر باز گویم
اگر در خطه این شهر پایم
ازین معنی دو صد برهان نمایم
چون وصلت قاسم بخدا بی شکیست
آنجاکه منم غمزه وغم هردو یکیست
بارها داعیه پنداشته بحکم «الشفقة علی خلق الله »که گفته اند هر طالب را،که اخلاص مخلصانه بمردی باشد،حق اخلاص بدان مرد واجب شود،شفقت برو و شفاعت اهل او در قیامت،اکنون در قیامت خواهد بود،انشاء الله از آن باشی آنچه نزدیک تری باتو رمزی بگویم:
الا،ای شاهباز ملک لاهوت
مقید مانده ای در دام ناسوت
چو در ملک دو عالم پادشایی
چرا از نقد معنی بی نوایی؟
کنون بشنو ز جبار جهاندار
قدیم قادر قیوم دادار
چه دولتها بمشتی خاکیان داد
که ایشان را یقینی بی گمان داد
زهی انعام ولطف بی نهایت
که خاکی را دهد چندین هدایت
ز حالات دل ارباب معنی
بگویم نکته ای در باب معنی
سحر می بودم اندر اضطرابی
که جان را آمد از حضرت خطابی
که:هان!ای قاسمی،راه توبازست
بیا، بشنو تو از ما هرچه رازست
چو دانستم که محبوبم طلب کرد
دلم شدمست و از مستی طرب کرد
روان شهباز روحم بال بگشود
گذشت از چار و پنج و نه فلک زود
بپرواز فضای لامکان شد
زمانی بی زمین و بی زمان شد
ز دنیی وز عقبی رفت بیرون
خداوند جهان را دید بیچون
چو خودرایافت در دیوان وحدت
بزد بر خاک پیشانی زهیبت
که :ای محبوب جان پاکبازان
که باشد قاسمی؟مسکین حیران
که با او این چنین اعزاز باشد؟
زمانی ناز و گاهی راز باشد؟
ولی هرجا که لطف لایزالی
تعلق گیرد از اوج تعالی
ز فیض پرتو انوار یزدان
اگر موری بود،گردد سلیمان
خطابم آمد از دادار قیوم
که:در خاطر سفر داری ازین بوم
بلایی نازلست از ما برین خاک
که از وی خیره گردد چشم افلاک
تو تدبیر دوای خویشتن کن
برون شو،یا ز خون خود را کفن کن
بسوز سینه گفتم یا الهی
سفر خواهم ازین جا گر تو خواهی
ولی قومی فقیر و نا توانند
که از بیم بلایت در فغانند
درین ملک ت بسی زهاد هستند
که از بیم تو همچون خاک پستند
بسی از اهل علم واهل عرفان
بچهرت سبحه تقدیس گردان
خطاب آمد که:ما را بی نیازیست
که چندین زهد و علم این جا ببازیست
ز علم بی عمل وز زهد ناپاک
ز حکامی که بی عدلند وبی باک
همه افتاده در کفران نعمت
ازان می بارد این باران محنت
برآوردم ز دل آه جگر سوز
که:ای ازنور دیدارت شبم روز
بآب دیده بیدار داران
بسوز سینه شب زنده داران
بدان آبی که از چشم گنه کار
فرو بارد،چو تنگش در رسد کار
بدان آهی که مرد دست کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینه صاحب غرامت
بباد سرد از جان کریمان
بآب گرم از چشم یتیمان
بپیر پشت چون چوگان خمیده
تک گویش سر میدان رسیده
بطفل دیده پر نم،سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گل برگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو گرید سر خاک جوانی
بمشتاقان اسرار حقیقت
بنقادان بازار طریقت
بدان دل کو بنورت آشنا ماند
برآن جان کو ز آلایش جدا ماند
بگردان از خلایق این بلا را
که می آرم شفیعت مصطفا را
خطاب آمد که :قاسم،چار هایل
که نازل بود بر این قوم نازل
یکی را محو گردانیم و ناچیز
سه دیگر بود موقوف سه چیز
یکی زاری،دوم عدلی ز جمله
سیم رد بلا،یعنی که صدقه
خطاب آمد ز حق بر دل نود بار
که شرح یک سخن نتوان بصد بار
اگر دیگر بگویم باتو،ای دوست
بدرد صدمت حق بر تنت پوست
نماند هستیت،نا بود گردی
ز عالم بی زیان وسود گردی
ولی خواهم که جبار جهاندار
کند یک ذره از توفیق در کار
که تا محرم شوی اسرار مارا
بدانی جمله کار وبار مارا
که مارا باخدا حال نهانیست
که صد راز و نیاز اندر ز مانیست
دریغا! طالبی سر در کفن کو؟
که تا با او بگویم سر من هو
من اندر ملک معنی آفتابم
ز منبع دیگران اندر حجابم
کنون مضمون جمله باز گویم
ترا اسرار حق سر باز گویم
اگر در خطه این شهر پایم
ازین معنی دو صد برهان نمایم
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۴ - فی الندامة و التأسف وفیه معارف کثیرا
ای دریغا! عمر من بر باد شد
بر من از غفلت بسی بیدادشد
قدر نقد عمر را نشناختم
حسرتا!کین نقد را در باختم
داد غفلت روزگارم را بباد
داد، داد،از دست غفلت، داد، داد!
کرده ام حاصل بفکر ناصواب
ز آرزوی نفس حرمان حجاب
حاصلم زین غم همه آهست وبس
حسرتی دارم،که جان کاهست وبس
غصه دارم دردل ازدرد گناه
باکه گویم قصه خود؟آه! آه!
آه ازین حسرت که افگندم بتیغ
از تن خود،سر بدست خود، دریغ!
در جهان کس آبرو جز من نداد
ز آتش شیطان،چو خاک ره،بباد
مرغ دل را دام دنیی صید کرد
خاطرم مشغول عمرو و زید کرد
بد شدم،الفت گرفتم با بدان
اختیار از دست دل دادم،بدان
آنچه من کردم ز فعل ناپسند
اهل ناقوس ازکجا دارد پسند؟
آنچه من کردم، ز فعل ناسزا
پیش اهل روم و چین باشد خطا
خود نشاید در عرب زان گفت باز
در عجم باشد حدیث جان گداز
مشرق و مغرب ازان دارند عار
مؤمنان شام و گبران تتار
گر کسی بر من برد فسقی گمان
زین بتر فسقی چه باشد درجهان؟
کز خداوند بحق غافل شدم
روزگاری پیر و باطل شدم
چون نکردم هیچ کردی روزکار
داد خود بر باد گردم روزگار
راستی چون من مخالف،مرد عاق
نیست در ملک خراسان و عراق
خود ربود از سرمرا این زن کله
شرم مردی کش بود از زن گله
گر حسینی نسبتم،گر از حجاز
نیست تدبیرم بجز سوز و گداز
کعبه را کردم کنشت از بیخودی
وا ندانستم نکویی از بدی
عرش را من کرده ام دیر مغان
بسته ام زنار گبری بر میان
فتنه بر ناقوس ترسا رفته ام
راه برنص،راهب آسا رفته ام
خدمت قسیس و رهبان کرده ام
صد چو آن درویش صنعان کرده ام
با چلیپا برده ام بت را نماز
بت پرستی کرده ام عمری دراز
در صوامع روز و شب می خورده ام
در مساجد خوک و سگ پرورده ام
خود پدر میداد پندم بارها
بر دلم بند آمدی آن بارها
بند بر پایش نهادم آهنین
با خرد مردم کند هرگز چنین؟
سالها در محنتش می داشتم
پاسبان را دزد می پنداشتم
تاج عزت را ربودم از سرش
جامه قطران فگندم در برش
مادر از بیداد من مظلوم ماند
وز جمال و جاه خود محروم ماند
ز آبروی خویشتن بد تاجدار
زآتش بیداد من شد خاکسار
از بهشت آوردمش در گلخنی
وز پلاسش دوختم پیراهنی
پیش ازین رویش ز خوبی بود ماه
گرد گلخن کرد چون مویش سیاه
پیش ازین گر منعم و شهزاده بود
صد هزارش بنده و آزاده بود
ظلم و بیداد منش درویش کرد
محنت گلخن دلش را ریش کرد
پیش ازین باصد هزار زیب و فر
شیر و شکر داشتی در جام زر
اندرین گلخن کنون از جام آه
آتش غم می خورد بی گاه و گاه
بر برادر ظلم بی حد کرده ام
بر بردار نی،که برخود کرده ام
لحم و دمش را بنقصان صفات
خورده ام در حالت موت و حیات
سعی ها کردم که گبران تتار
اهل ایمان را زبون کردند و خوار
مهوشان روم را آزرده ام
نا خوشان شوم را پرورده ام
بلبل و قمری برون کردم ز باغ
آشیان دادم بکوف و بوم وزاغ
شاخهای تین ببریدم بتیغ
بیخ زیتون را بپروردم،دریغ!
گلبن سعی طلب خارم نمود
من ندانستم که گل با خار بود
گشته ام از قبح فعل خویشتن
مستحق سنگسار مرد و زن
آرزوها شهد زهرآمیز بود
ظاهرش خوش،باطنش خونریز بود
آنچه من کردم بخود،دارم روا
گر بسوزندم بنفت و بوریا
غول غفلت آتش غم بر فروخت
جمله اسبابم ز خشک و تر بسوخت
تیشه را از جهل بر پا بد زدم
از که نالم؟چون بدست خود زدم
عاجز و سر گشته ام در کار خود
سخت افگارم ولی افگار خود
این همه بدها که کردم،عاقبت
داد یزدانم طریق عافیت
جامه عصیان برون کرد از تنم
داد از عرفان خود پیراهنم
جند لطفش ذلتم تاراج کرد
هم ز ترک هر دو کونم تاج کرد
از طریق لطف سلطان بایزید
باز گشتم راه سلطان بایزید
لطف او با کافری دمساز شد
کافر صد ساله صاحب راز شد
گر رسد بر دیو ازان خورشید نور
در زمان گرداندش خوشتر ز حور
گر شود با دوزخ سوزان قرین
جاودان گردد،سقر،خلد برین
خامشم از شرح الطافش،که آن
از کمال لطف ناید در بیان
بر من از غفلت بسی بیدادشد
قدر نقد عمر را نشناختم
حسرتا!کین نقد را در باختم
داد غفلت روزگارم را بباد
داد، داد،از دست غفلت، داد، داد!
کرده ام حاصل بفکر ناصواب
ز آرزوی نفس حرمان حجاب
حاصلم زین غم همه آهست وبس
حسرتی دارم،که جان کاهست وبس
غصه دارم دردل ازدرد گناه
باکه گویم قصه خود؟آه! آه!
آه ازین حسرت که افگندم بتیغ
از تن خود،سر بدست خود، دریغ!
در جهان کس آبرو جز من نداد
ز آتش شیطان،چو خاک ره،بباد
مرغ دل را دام دنیی صید کرد
خاطرم مشغول عمرو و زید کرد
بد شدم،الفت گرفتم با بدان
اختیار از دست دل دادم،بدان
آنچه من کردم ز فعل ناپسند
اهل ناقوس ازکجا دارد پسند؟
آنچه من کردم، ز فعل ناسزا
پیش اهل روم و چین باشد خطا
خود نشاید در عرب زان گفت باز
در عجم باشد حدیث جان گداز
مشرق و مغرب ازان دارند عار
مؤمنان شام و گبران تتار
گر کسی بر من برد فسقی گمان
زین بتر فسقی چه باشد درجهان؟
کز خداوند بحق غافل شدم
روزگاری پیر و باطل شدم
چون نکردم هیچ کردی روزکار
داد خود بر باد گردم روزگار
راستی چون من مخالف،مرد عاق
نیست در ملک خراسان و عراق
خود ربود از سرمرا این زن کله
شرم مردی کش بود از زن گله
گر حسینی نسبتم،گر از حجاز
نیست تدبیرم بجز سوز و گداز
کعبه را کردم کنشت از بیخودی
وا ندانستم نکویی از بدی
عرش را من کرده ام دیر مغان
بسته ام زنار گبری بر میان
فتنه بر ناقوس ترسا رفته ام
راه برنص،راهب آسا رفته ام
خدمت قسیس و رهبان کرده ام
صد چو آن درویش صنعان کرده ام
با چلیپا برده ام بت را نماز
بت پرستی کرده ام عمری دراز
در صوامع روز و شب می خورده ام
در مساجد خوک و سگ پرورده ام
خود پدر میداد پندم بارها
بر دلم بند آمدی آن بارها
بند بر پایش نهادم آهنین
با خرد مردم کند هرگز چنین؟
سالها در محنتش می داشتم
پاسبان را دزد می پنداشتم
تاج عزت را ربودم از سرش
جامه قطران فگندم در برش
مادر از بیداد من مظلوم ماند
وز جمال و جاه خود محروم ماند
ز آبروی خویشتن بد تاجدار
زآتش بیداد من شد خاکسار
از بهشت آوردمش در گلخنی
وز پلاسش دوختم پیراهنی
پیش ازین رویش ز خوبی بود ماه
گرد گلخن کرد چون مویش سیاه
پیش ازین گر منعم و شهزاده بود
صد هزارش بنده و آزاده بود
ظلم و بیداد منش درویش کرد
محنت گلخن دلش را ریش کرد
پیش ازین باصد هزار زیب و فر
شیر و شکر داشتی در جام زر
اندرین گلخن کنون از جام آه
آتش غم می خورد بی گاه و گاه
بر برادر ظلم بی حد کرده ام
بر بردار نی،که برخود کرده ام
لحم و دمش را بنقصان صفات
خورده ام در حالت موت و حیات
سعی ها کردم که گبران تتار
اهل ایمان را زبون کردند و خوار
مهوشان روم را آزرده ام
نا خوشان شوم را پرورده ام
بلبل و قمری برون کردم ز باغ
آشیان دادم بکوف و بوم وزاغ
شاخهای تین ببریدم بتیغ
بیخ زیتون را بپروردم،دریغ!
گلبن سعی طلب خارم نمود
من ندانستم که گل با خار بود
گشته ام از قبح فعل خویشتن
مستحق سنگسار مرد و زن
آرزوها شهد زهرآمیز بود
ظاهرش خوش،باطنش خونریز بود
آنچه من کردم بخود،دارم روا
گر بسوزندم بنفت و بوریا
غول غفلت آتش غم بر فروخت
جمله اسبابم ز خشک و تر بسوخت
تیشه را از جهل بر پا بد زدم
از که نالم؟چون بدست خود زدم
عاجز و سر گشته ام در کار خود
سخت افگارم ولی افگار خود
این همه بدها که کردم،عاقبت
داد یزدانم طریق عافیت
جامه عصیان برون کرد از تنم
داد از عرفان خود پیراهنم
جند لطفش ذلتم تاراج کرد
هم ز ترک هر دو کونم تاج کرد
از طریق لطف سلطان بایزید
باز گشتم راه سلطان بایزید
لطف او با کافری دمساز شد
کافر صد ساله صاحب راز شد
گر رسد بر دیو ازان خورشید نور
در زمان گرداندش خوشتر ز حور
گر شود با دوزخ سوزان قرین
جاودان گردد،سقر،خلد برین
خامشم از شرح الطافش،که آن
از کمال لطف ناید در بیان
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۵ - فی النصیحه
«زمرة العشاق،قد قرب الوصال »
«زبدة العشاق،لاتمشوا،تعال »
«ایها الاحباب،قوموا،لاینام »
«اشربوا من کأسه سرب المدام »
تا بکی از خویشتن غافل؟دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
ای اسیرلذت دنیا، چه بود؟
جز زیان از نفس بدفر ما چه سود؟
جوجو از مردم گدایی تا بکی؟
آخر،ای جان، پادشایی تا بکی؟
می رود بر باد ملکت سربسر
چند ازین بی آبرو بردن بسر؟
زآتش غیرت نداری هیچ دود
خاک بر سر بادت ای ننگ وجود!
حسرتا! کز نفس محجوب دغل
بی خبر ماندی ز محبوب ازل
از فسون این جهان،دار غرور
دور ماندی از جهاندار غفور
شاهبازی بودی،اکنون کر کسی
از صدت مرگ این بتر،تو گر کسی
هر چه نفست را خوش آید خوش کنی
چند گور خویش پر آتش کنی؟
شربت حق بردلت ناخوشگوار
باطل اندر کام جانت سازوار
نی،غلط کردی،خطات افتاده است
این خطاها از کجا افتاده است؟
«زبدة العشاق،لاتمشوا،تعال »
«ایها الاحباب،قوموا،لاینام »
«اشربوا من کأسه سرب المدام »
تا بکی از خویشتن غافل؟دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
ای اسیرلذت دنیا، چه بود؟
جز زیان از نفس بدفر ما چه سود؟
جوجو از مردم گدایی تا بکی؟
آخر،ای جان، پادشایی تا بکی؟
می رود بر باد ملکت سربسر
چند ازین بی آبرو بردن بسر؟
زآتش غیرت نداری هیچ دود
خاک بر سر بادت ای ننگ وجود!
حسرتا! کز نفس محجوب دغل
بی خبر ماندی ز محبوب ازل
از فسون این جهان،دار غرور
دور ماندی از جهاندار غفور
شاهبازی بودی،اکنون کر کسی
از صدت مرگ این بتر،تو گر کسی
هر چه نفست را خوش آید خوش کنی
چند گور خویش پر آتش کنی؟
شربت حق بردلت ناخوشگوار
باطل اندر کام جانت سازوار
نی،غلط کردی،خطات افتاده است
این خطاها از کجا افتاده است؟
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۶ - الحکایه فی حقیقة النفس
بود زنگی زاده ای، بی دین و داد
غول غفلت داده عمرش را بباد
داشت در خم چند من دوشاب درد
از قضا موشی در آن افتاد و مرد
موش را بگرفت و بیرون کرد زود
موش میشوم،از حریصی مرده بود
نزد قاضی رفت زنگی با ملال
موش را بنمود و گفت از سؤ حال
کرد بر دوشاب او حکم حرام
مرد قاضی در میان خاص وعام
این سخن بشنید زنگی سقط
گفت قاضی راکه:بس کردی غلط
من چشیدم،بود شیرینم بکام
چون بود شیرین،چرا باشد حرام؟
گر شدی دوشاب من تلخ،آنگهی
من حرامش گفتمی بی شبهه ای
بود طبع زنگی وارون پلید
لاجرم در تلخ و شیرین عکس دید
ای چو روی زنگیان رویت سیاه
تلخت آید طاعت و شیرین گناه
نفس را باطل بود شیرین بکام
تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام
چونکه رنجورند و صفرایی مزاج
یابد از شکر دهانشان طعم زاج
جمله دل بیمار دنیا سر بسر
زرد روی،از آرزوی سیم و زر
ای بدام لذت دنیا اسیر
همچو موش از حرص شیرینی ممیر
طاعت حق،گرچه تلخ آید ترا
داروی تلخست دردت را دوا
تلخ دارو نافع آید عاقبت
خسته را بخشد شفا و عاقبت
گر مدامش خیره خوانی،بی خلاف
مدح گوید نفس شومت از گزاف
دوستش گیری و پنداری که راست
هست قولش باطل و کذب و ریاست
مرد حق گوی،از برای درد دین
گر کند منعت ز کبر و کفر وکین
دشمنش گیری بجان و دل همی
ای تو کمتر در جهان از هر کمی
گر بنام نیک مشهوری،خطاست
رنج جان را درد بدنامی دواست
غول غفلت داده عمرش را بباد
داشت در خم چند من دوشاب درد
از قضا موشی در آن افتاد و مرد
موش را بگرفت و بیرون کرد زود
موش میشوم،از حریصی مرده بود
نزد قاضی رفت زنگی با ملال
موش را بنمود و گفت از سؤ حال
کرد بر دوشاب او حکم حرام
مرد قاضی در میان خاص وعام
این سخن بشنید زنگی سقط
گفت قاضی راکه:بس کردی غلط
من چشیدم،بود شیرینم بکام
چون بود شیرین،چرا باشد حرام؟
گر شدی دوشاب من تلخ،آنگهی
من حرامش گفتمی بی شبهه ای
بود طبع زنگی وارون پلید
لاجرم در تلخ و شیرین عکس دید
ای چو روی زنگیان رویت سیاه
تلخت آید طاعت و شیرین گناه
نفس را باطل بود شیرین بکام
تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام
چونکه رنجورند و صفرایی مزاج
یابد از شکر دهانشان طعم زاج
جمله دل بیمار دنیا سر بسر
زرد روی،از آرزوی سیم و زر
ای بدام لذت دنیا اسیر
همچو موش از حرص شیرینی ممیر
طاعت حق،گرچه تلخ آید ترا
داروی تلخست دردت را دوا
تلخ دارو نافع آید عاقبت
خسته را بخشد شفا و عاقبت
گر مدامش خیره خوانی،بی خلاف
مدح گوید نفس شومت از گزاف
دوستش گیری و پنداری که راست
هست قولش باطل و کذب و ریاست
مرد حق گوی،از برای درد دین
گر کند منعت ز کبر و کفر وکین
دشمنش گیری بجان و دل همی
ای تو کمتر در جهان از هر کمی
گر بنام نیک مشهوری،خطاست
رنج جان را درد بدنامی دواست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۸ - فی معرفة، ماهیة النفس
مرحبا!ای سایل شیرین سؤال
در بیان نفس خود بشنو مقال
صانعی،کو انس و جان راآفرید
عقل ونفس وقلب وجان راپرورید
دادانسان را کمال از چار چیز
قادر بیچون بتقدیر عزیز
بلغم و صفرا و سودا بعد ازان
خون که باشد در همه اعضا روان
زان سپس آرد ز عین لطف وجود
زین چهار ارکان بخاری در وجود
گر کسی از عین حکمت داندش
بی شکی روح طبیعی خواندش
در وجود آرد بخاری زین بخار
روح حیوانیش گوید هوشیار
بعد ازان از روح حیوانی دگر
زو بخاری صاف تر آید بدر
بس لطیف و روشن و زیبا بود
روح قدسی را درو مأوا بود
روح انسانیش گویند،ای پسر
قابل انوار گردد سر بسر
منزل روح القدس گردد تمام
عارفان زان پس کنندش نفس نام
روح قدسی قوتش بخشد،بدان
کار فرمای حواس آید،بدان
چونکه تقوی ورزد و زهد و صلاح
مطمئنه باشد اندر اصطلاح
گر ز تقوی در فجوری عاق شد
اسم اماره برو اطلاق شد
ور میان هر دو ساکن شد دمی
عارفان لوامه خوانندش همی
اصل تقوی و فجور ازچیست باز؟
ای برادر،لطف و قهر بی نیاز
خلق را سر رشته آنجا شد ز دست
هر که آمد در شریعت، رست، رست
در بیان نفس خود بشنو مقال
صانعی،کو انس و جان راآفرید
عقل ونفس وقلب وجان راپرورید
دادانسان را کمال از چار چیز
قادر بیچون بتقدیر عزیز
بلغم و صفرا و سودا بعد ازان
خون که باشد در همه اعضا روان
زان سپس آرد ز عین لطف وجود
زین چهار ارکان بخاری در وجود
گر کسی از عین حکمت داندش
بی شکی روح طبیعی خواندش
در وجود آرد بخاری زین بخار
روح حیوانیش گوید هوشیار
بعد ازان از روح حیوانی دگر
زو بخاری صاف تر آید بدر
بس لطیف و روشن و زیبا بود
روح قدسی را درو مأوا بود
روح انسانیش گویند،ای پسر
قابل انوار گردد سر بسر
منزل روح القدس گردد تمام
عارفان زان پس کنندش نفس نام
روح قدسی قوتش بخشد،بدان
کار فرمای حواس آید،بدان
چونکه تقوی ورزد و زهد و صلاح
مطمئنه باشد اندر اصطلاح
گر ز تقوی در فجوری عاق شد
اسم اماره برو اطلاق شد
ور میان هر دو ساکن شد دمی
عارفان لوامه خوانندش همی
اصل تقوی و فجور ازچیست باز؟
ای برادر،لطف و قهر بی نیاز
خلق را سر رشته آنجا شد ز دست
هر که آمد در شریعت، رست، رست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۹ - فی صفة الاماره
هر دلی کو پیرو اماره شد
از بلاد معرفت آواره شد
آتش اماره هرجا بر فروخت
خرمن جانر از خشک وتر،بسوخت
گرچه نتوان گفتن اوصافش تمام
لیک یک چندی بباید برد نام
عجب و بخل و حرص و حب جاه ومال
هز و همز و لمز و غمز و قیل و قال
اکل وافر،نوم و شک و کبر و کین
منکری بر حالت مردان دین
حب غلمان،حب نسوان،هزل و جهل
حمق و نسیان بغض و عصیان،نوم و کسل
هم حسد،هم لعب وهم لهو ونفاق
وز جدلها بر میان بسته نطاق
هم نشاط وهم بطالت،هم بطر
هم املها،هم ریا،ام الخطر
شرح یک چندی بگویم زین صفات
بازدانی گر بود دل در صفات
زانکه شرح جمله گر گوییم باز
قصه گردد،همچو درد ما،دراز
از بلاد معرفت آواره شد
آتش اماره هرجا بر فروخت
خرمن جانر از خشک وتر،بسوخت
گرچه نتوان گفتن اوصافش تمام
لیک یک چندی بباید برد نام
عجب و بخل و حرص و حب جاه ومال
هز و همز و لمز و غمز و قیل و قال
اکل وافر،نوم و شک و کبر و کین
منکری بر حالت مردان دین
حب غلمان،حب نسوان،هزل و جهل
حمق و نسیان بغض و عصیان،نوم و کسل
هم حسد،هم لعب وهم لهو ونفاق
وز جدلها بر میان بسته نطاق
هم نشاط وهم بطالت،هم بطر
هم املها،هم ریا،ام الخطر
شرح یک چندی بگویم زین صفات
بازدانی گر بود دل در صفات
زانکه شرح جمله گر گوییم باز
قصه گردد،همچو درد ما،دراز
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۰ - فی معرفة العجب و الکبر و الحرص
یک صفت عجب آمد این اماره را
بوالعجب عفریت مردم خواره را
عجب چبود؟آنکه نفس شوم کید
خویشتن فایق نهد بر عمر و زید
وز خود اندر خویشتن دارد نظر
زان سبب کز مرگ باشد بی خبر
عجب را جنبش ز امداد هواست
مرد معجب دشمن خاص خداست
زین صفت آمد تکبر در وجود
هم چنان کز آتش سوزنده دود
عجب در باطن بود مخفی ازان
کبر ظاهر میک ند بر مردمان
کبر باشد فوقیت بر دیگری
هر کراکین وصف شد، باشد خری
وصف کبر آخر پلنگان را بود
این صفت حاشا که انسان را بود
ای پلنگ خسته کرده جسم و جان
از کمیز موش خاسر باش،هان!
چون پلنگت خسته کرد،ای خرده دان
بر تو شاشد موش میشوم آن زمان
خود کمیز موش نبود جز حسد
یاد دار این نکته گرداری خرد
از تکبر حرص شوم آید پدید
حرص در معنی بود موش پلید
جان نخواهی بردن،ای بس ناتمام
گر همه شیر ژیانی، والسلام
بوالعجب عفریت مردم خواره را
عجب چبود؟آنکه نفس شوم کید
خویشتن فایق نهد بر عمر و زید
وز خود اندر خویشتن دارد نظر
زان سبب کز مرگ باشد بی خبر
عجب را جنبش ز امداد هواست
مرد معجب دشمن خاص خداست
زین صفت آمد تکبر در وجود
هم چنان کز آتش سوزنده دود
عجب در باطن بود مخفی ازان
کبر ظاهر میک ند بر مردمان
کبر باشد فوقیت بر دیگری
هر کراکین وصف شد، باشد خری
وصف کبر آخر پلنگان را بود
این صفت حاشا که انسان را بود
ای پلنگ خسته کرده جسم و جان
از کمیز موش خاسر باش،هان!
چون پلنگت خسته کرد،ای خرده دان
بر تو شاشد موش میشوم آن زمان
خود کمیز موش نبود جز حسد
یاد دار این نکته گرداری خرد
از تکبر حرص شوم آید پدید
حرص در معنی بود موش پلید
جان نخواهی بردن،ای بس ناتمام
گر همه شیر ژیانی، والسلام
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۱ - فی صفة الریا
هر کرا قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
گربه باشد هرکه دارد این صفت
سگ به ازوی،پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خودریایی کیست؟شخص خودنماست
ضد اخلاصست و شرک اصغر ست
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی،شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش درون
کز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق،چند،ای بی خرد؟
کان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
گربه باشد هرکه دارد این صفت
سگ به ازوی،پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خودریایی کیست؟شخص خودنماست
ضد اخلاصست و شرک اصغر ست
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی،شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش درون
کز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق،چند،ای بی خرد؟
کان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۲ - حکایت
خارپشتی بد میان کوهسار
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۳ - فی معرفة الریا
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۴ - در معرفت عالم ریایی
عالمی را کین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۵ - در معرفت بخل
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۶ - حکایت
عارفی خوش گفت با مردی بخیل:
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۸ - الحکایة
بود در گیلان سپهبد زاده ای
نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
مملکت را پاک کرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاک راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بدگمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یک ی در قصد خون شاه مست
تا کجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل کشته شد بردستشان
داشت بسیاری امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسکین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور مرد
خواست تا گیلان بگیرد سربسر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه بدست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی کمر
خسرو مظلوم مسکین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل،تا چند ازین؟
خیزو براسب طلب بربند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر،ترکتاز
واستان از دست نفس،ای نامدار
جمله دارالملک جان را مردوار
غافلی از کار و دشمن در کمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی،دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان،که جانرا دشمنست
غافلی،هم باتو در پیراهنست
آخر،ای مسکین،سرگردان، چرا
دیورا بر خود کنی فرمانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به کی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به کی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اکلست و حرص و کبر و کین
با صفت هایی که گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری،باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد باوصاف کمال
مستفیض ازفیض انوار جلال
چون میسر شدعبور از خاک و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس ومرد کار شو
در طلب سرگشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا بکی؟ بیدار باش
یک زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر کن ز درد و غصه خاک
تاچرایی دور از آن محبوب پاک؟
از چنین محبوب هر کو دور مرد
کور زاد وکور بود و کور مرد
مایه شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر که دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیک اخترست
مس جان را کیمیای اکبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هرکرا این درد،مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
می کند از غفلتت غیرت مرا
نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
مملکت را پاک کرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاک راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بدگمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یک ی در قصد خون شاه مست
تا کجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل کشته شد بردستشان
داشت بسیاری امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسکین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور مرد
خواست تا گیلان بگیرد سربسر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه بدست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی کمر
خسرو مظلوم مسکین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل،تا چند ازین؟
خیزو براسب طلب بربند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر،ترکتاز
واستان از دست نفس،ای نامدار
جمله دارالملک جان را مردوار
غافلی از کار و دشمن در کمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی،دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان،که جانرا دشمنست
غافلی،هم باتو در پیراهنست
آخر،ای مسکین،سرگردان، چرا
دیورا بر خود کنی فرمانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به کی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به کی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اکلست و حرص و کبر و کین
با صفت هایی که گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری،باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد باوصاف کمال
مستفیض ازفیض انوار جلال
چون میسر شدعبور از خاک و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس ومرد کار شو
در طلب سرگشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا بکی؟ بیدار باش
یک زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر کن ز درد و غصه خاک
تاچرایی دور از آن محبوب پاک؟
از چنین محبوب هر کو دور مرد
کور زاد وکور بود و کور مرد
مایه شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر که دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیک اخترست
مس جان را کیمیای اکبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هرکرا این درد،مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
می کند از غفلتت غیرت مرا
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۰ - در معرفت صفات القلب
مخزن اسرار ربانی دلست
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۶ - فی ارشادالعقل
بیش ازین غافل ز خود بودن چرا؟
جان بدست نفس فرسودن چرا؟
چون چراغ عقل داری راهبر
خیز وچون مردان بنورش راه بر
چیست عقلت؟مدرک اسرار روح
قابل انوار عرفان،یار روح
دارد از انوار ربانی ضیا
تا بدان باطل کند از حق جدا
ضد عقلت لشکر شهوات شد
شاه روح از قیدشان شهمات شد
رخ زراه راست گرداندی،دریغ!
پیل بند نفس خود ماندی،دریغ!
چون پیاده کردت از اسب طلب
بازی ابلیس و نفس بوالعجب؟
هان خرد را رهبر خود ساز و رو
رخت ازین ویرانه وا پرداز و رو
تا بتدبیر از هوای نفس بد
وا رهاند جان پاکت را خرد
رهبر آید تا بسر حد صفات
از صفات خویشتن بخشد نجات
جان بدست نفس فرسودن چرا؟
چون چراغ عقل داری راهبر
خیز وچون مردان بنورش راه بر
چیست عقلت؟مدرک اسرار روح
قابل انوار عرفان،یار روح
دارد از انوار ربانی ضیا
تا بدان باطل کند از حق جدا
ضد عقلت لشکر شهوات شد
شاه روح از قیدشان شهمات شد
رخ زراه راست گرداندی،دریغ!
پیل بند نفس خود ماندی،دریغ!
چون پیاده کردت از اسب طلب
بازی ابلیس و نفس بوالعجب؟
هان خرد را رهبر خود ساز و رو
رخت ازین ویرانه وا پرداز و رو
تا بتدبیر از هوای نفس بد
وا رهاند جان پاکت را خرد
رهبر آید تا بسر حد صفات
از صفات خویشتن بخشد نجات
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۰ - خطاب شمع با آتش
گفت با شمع آتش سوزان به راز
کای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری،سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی به درد
خود نمایی میکنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود کمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
جان و تن در پیش جانان باخت،رفت
در زمانی کار خود را ساخت،رفت
مختصر بگرفت خود را،شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود و کام
ای کم از شمع و کم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چوشمعت اشک سرخ وروی زرد
نی ز جرم جویش چون پروانه فرد
گر به خود دعوی هستی می کنی
آشکارا بت پرستی می کنی
بی شکی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را کش بود با خویش کار
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر،ای مسکین،حجاب خود توی
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون میکنی
جان پر از غم،دل پر از خون میکنی
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! کاین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت میکند
نفی ایمان و شهادت میکند
کای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری،سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی به درد
خود نمایی میکنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود کمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
جان و تن در پیش جانان باخت،رفت
در زمانی کار خود را ساخت،رفت
مختصر بگرفت خود را،شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود و کام
ای کم از شمع و کم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چوشمعت اشک سرخ وروی زرد
نی ز جرم جویش چون پروانه فرد
گر به خود دعوی هستی می کنی
آشکارا بت پرستی می کنی
بی شکی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را کش بود با خویش کار
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر،ای مسکین،حجاب خود توی
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون میکنی
جان پر از غم،دل پر از خون میکنی
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! کاین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت میکند
نفی ایمان و شهادت میکند
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۱ - حکایت مرد مریض
ابلهی را علت درد شکم
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو