عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۲ - حکایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پرهنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۳ - فایده
بعد ازین از معدن «هل من مزید»
نکته ای دیگر بگوش جان رسید
کای گرامی تر ز عالی منزلت
چند باشد شهر هستی منزلت؟
نیست بیرون کار مردم از سه حال
زان یکی حالست و دو دیگر محال
گر تو خود را دوستر داری ز یار
کافری را کرده باشی اختیار
ور مساوی داریش با خویشتن
مشرکی باشی بوصف ما و من
دوست را گر دوستر داری ز خود
قابلی در عشق و مقبول ابد
تا تو باشی در میان خامست کار
تا تو نزدیکی بخود دورست یار
خود گناهی،از خود استغفار کن
نور او وابین و ترک نارکن
چند روزی بندگی کن،بنده وار
تا دهندت در حریم شاه بار
بار او را چون تو حامل گشته ای
با چنین باری چه کاهل گشته ای؟
گر سلامت بار با منزل بری
پهلوانی، پر دلی،نیک اختری
گر ترا باری بود در بزم شاه
هم ازین بارست،ای جویان راه
گر ز عشقت یک مدد گردد ندیم
می توانی برد این بار عظیم
زانکه وصف اوست این عشق،ای جواد
خواه حبش نام کن،خواهی وداد
خودبخود بر خویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
غیر او را من نمی بینم،وجود
پیش او زآنست جانم در شهود
نور او بگرفت عالم را تمام
دیده بگشا تا ببینی، والسلام
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۳ - عدد مقامات بطریق اجمال
از بدایات گیر تا ابواب
بعد ازان تا معاملات و صواب
بعد اخلاق دان تو قسم اصول
بعد ازان ادویه،مباش ملول
قسم احوال پس ولایاتست
تا نگویی که شطح و طاماتست
پس حقایق بود،یقین می دان
پس نهایات،ای عزیز زمان
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۴ - قسم بدایات
از بدایات اولست سخن
بشنو و بعد از آن تأمل کن
یقظه و توبه و محاسبه دان
پس تفکر بود برای عیان
بعد ازین خود تذکرست،آنگاه
اعتصام و فرار تا الله
پس ریاضت،سماع بی اشباه
در بدایت تمام گردد راه
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۵ - قسم ابواب
قسم ابواب هم ده آمده است
داند آن کس که بر ره آمده است
حزن و خوفست،بعد ازان اشفاق
پس خشوعست، بی سبیل نفاق
بعد از آنست منزل اخبات
پس ازان زهد میکنند اثبات
پس ورع،پس تبتلست و رجا
بعد ازان رغبتست منزل ما
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۶ - قسم معاملات
پس کنم در معاملات شروع
باتو گویم همه اصول و فروع
اول آن رعایتست بدان
پس ترا در مراقبه است مکان
بعد ازان حسرت آمد و اخلاص
که طریق سلامتست و خلاص
پس بتهذیب و استقامت رو
بعد ازان بر در توکل شو
بعد ازاین هست منزل تفویض
پس ثقة باشد،ای رفیق مفیض
پس ازین سر بر آری از تسلیم
تا بیاسایی از عذاب الیم
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۷ - قسم اخلاق
بعد ازان منزلات اخلاقست
که نشان صفات خلاقست
صبر و آنگه رضا و شکر و حیا
صدق و ایثار از برای خدا
خلق و آنگه تواضع نیکوست
پس فتوت،پس انبساط،ای دوست
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۸ - قسم وصول
بعد ازان شد مغازلات وصول
که بود جملگی نشان قبول
قصد و عزم و ارادت نیکوست
پس ادب، پس یقین و انس بدوست
ذکر و فکر و غنا،مقام مراد
شد تمام،این همه صفات تو باد
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۹ - قسم اودیت
پس ازان قسم اودیت می دان
اولش هست منزل اجسان
علم و حکمت،بصیرت و آنگاه
پس فراست،که جان بود آگاه
هست تعظیم، بعد ازان الهام
پس سکینه است، ای بزرگ انام
پس طمانینه است و همت پاک
برهاند ترا ز خطه خاک
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را
که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را
به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول
صدف زندان نماید قطره باران نیسان را
چه داند دلبری طفلی که در گلزار میخواری
ز بوی می نکرده غنچه اش آلوده دامان را
زچشم پر فریب محشرانگیز تو می آید
که از یک جنبش ابروکند بنیاد ایمان را
شوی آلوده دامان تر ز خاک کشتگان مگذر
به تقریب دگر پامال کن خون شهیدان را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر صدق کلامت ندهد بال یقین را
پرواز تجرد که دهد روح امین را
از شرع تو هرکیش گدازد زخجالت
چون موم که بر شعله زند نقش نگین را
غیر ازدل پاک تو کسی دور نریزد
چون درد ته شیشه آلوده زمین را
شوق مه عید شب معراج برآورد
بر بام فلک عیسی خورشید قرین را
احرام ره خلق تو بستیم و بریدیم
درگام نخستین سر قربانی کین را
در دیدن آیینه که صلوات فرستد
از خاک درت گر ندهد زیب جبین را
از بردن نام تو رسد گر به لبم جان
بخشد دم عیسی نفس بازپسین را
بی عطرگلت چون چمن از غنچه خندان
صحرا نکند غالیه دان نافه چین را
خورشید غبار ره آن شرع مبین است
بستند چو آیین هنرخانه دین را
در معرکه دود از صف بدخواه برآید
هر چند گشایند کمان را و کمین را
تا فاش نماید به نظر حال بد و نیک
آیینه ما ساخته ای شرع مبین را
از پرتو لطف تو اسیر آینه سازد
در کعبه آن طوف دل گوشه نشین را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
داد تاراج مزن صبر نینباشته را
خجل از عشق مکن طاقت پنداشته را
چه دلی داده به دهقانی من ابرکرم
خرمنی ساخته ام دانه ناکاشته را
باغبان چون نکند بستر آسایش خویش
سایه نخل قد از خون دل افراشته را
تهمت آلودگی غیرت جاوید حرام
رشک بر خویش ز بیداد تو نگماشته را
پاک بین باش که آیینه دل ساخته اند
دیده پاس پریشان نظری داشته را
نزند بال هما جزگل خاری بر سر
دست بر دل ز تمنای تو نگذاشته را
نبری نامش اگر ساغر جم گشته اسیر
چشم امید به دست دگران داشته را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
دلم آیینه گر شرمندگی را
وجودم داغ دارد بندگی را
خجل دارد دل کم فرصت من
فروزان اختر فرخندگی را
متاع کاسدم می کاهد از بیم
که بفروشم سلم ار زندگی را
چه ناشایسته وضعم وای بر من
ز خجلت می گدازم زندگی را
مرا می زیبد الحق ناخدایی
چه رنگین کرده ام زیبندگی را
تلافی چون کنم هر چند بخشند
به عمرم گوهر پایندگی را
زعصیانهای رنگارنگ فریاد
به تنگ آورده ام شرمندگی را
اطاعت پیشگی بر من مسلم
اسیرکفر دارم بندگی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دوزخ اقلیم خود نمایی ها
جان مرحله برهنه پایی ها
بسیار زجانب وفا کیشان
شرمنده شدم ز آشنایی ها
خوابی است تمام عمر در عالم
تعبیرش داغ آشنایی ها
از عالم راه و رسم بیزارند
هم شهری و طرز روستایی ها
از بخت سیه امیدها دارم
درتاریکی است روشنایی ها
عاجز شده (ام) ز شکر نومیدی
رابح گشتم ز ناروایی ها
شایسته امتیاز گردیدم
دیدم از بسکه خود ستایی ها
دیدیم اسیر در گرفتاری
فارغ نخورد غم رهایی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب
چون شعله از گداختگی توتیا طلب
وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست
بیگانه شو از او نگه آشنا طلب
آسودگی نتیجه دهد خاکساریت
صندل برای درد سر از خاک ما طلب
اندوه روزگار به وارستگی گذار
درمان درد خویش ز دارالشفا طلب
ترک جهان نشان دو عالم گرفته است
بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب
با حرص گر دلت نتواند جدل کند
دست نیاز خواه و زبان دعا طلب
آسودگی چکیده صاف شکستگی است
این شهد ناب را ز نی بوریا طلب
پر دیده ایم نقص ندارد توکلت
زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دلی ز دور به صد رنگ می نمایندت
چو آب گشت دلت سنگ می نمایندت
تو مست باده نیرنگ و مطربان پرکار
چه نغمه ها ز یک آهنگ می نمایندت
توکل تو بلند است و آرزو فربه
قبای فقر از آن تنگ می نمایندت
دلت چو سخت ستم شد به اشک مظلومان
حباب را گره سنگ می نمایندت؟
خبر زخویش نداری و ساقیان فریب
هزار جلوه به یکرنگ می نمایندت
چه وصله ها زده صحرا به چاک خرقه فقر
ز بخیه کاری فرسنگ می نمایندت؟
اسیر سایه خمهای باده در مستی
نشان مسند و اورنگ می نمایندت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
فیض نومیدی از امید مروت بیش است
اجر ناکامی از اندازه حسرت بیش است
جرم ناکرده ما را به سلامی بخشند
گل این باغ ز دامان شفاعت بیش است
شوخی می، سر رسوایی مستان دارد
هر که را حوصله بیش است خجالت بیش است
هر چه ننوشته ام از کوتهی مضمون پرس
شکوه هجر ز طومار شکایت بیش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست
چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست
پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور
از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست
رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست
دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست
چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست
جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست
صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش
شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست
صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب
در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست
دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند
در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست
از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر
هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
خجلت الفت کشد هر دل که با ما صاف نیست
نسخه ای رنگین تر از مجموعه انصاف نیست
سینه صافم دوست از دشمن نمی داند دلم
می زنم داد محبت با دو عالم لاف نیست
صید معنی گشته ام پیشش گواه حال من
باطنم چون ظاهر آیینه صورتباف نیست
نقد هستی صرف یغمای محبت کرده ام
گر شود صد عمر صرف یک نگه اسراف نیست
مهربانی با تغافل دوستی با دشمنی
بی مروت عالم بیداد را اعراف نیست
گرمی بازار دل را عیب پوشیهاست تنگ
هر که قلب خلق رایج نشمرد صراف نیست
چون اسیر خاکسار از جام عشرت سر خوشم
شکرها دارم که قدرم صید استخفاف نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
سبزه ما کی ز برق خرمنی اندیشه داشت
گر دمید از آب حیوان آتشی در ریشه داشت
در شکست توبه کار عشرت ما شد درست
آسمان ما را گرفتار طلسم شیشه داشت
کوهکن در زیر بار ننگ مزدوری نبود
خونبهای صد چو خسرو از شرار تیشه داشت
دوش زاهد را چو ساغر اختیار از دست رفت
زان ید بیضا که می در آستین شیشه داشت
از نگاه گرم فهمیدم که با من چشم او
باده بد مستیی در ساغر اندیشه داشت
چون کنم با طعنه دشمن که کوه سخت جان
صد جراحت بر دل از تیغ زبان تیشه داشت
بهره ور می شد ز گوهرهای نظم خود اسیر
گر طریق این سخنور زان شاعر پیشه داشت