عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم
در باغ جمال ماهرویان
ریحان و گل و بنفشه چیدیم
چون ملک بقا نشد میسر
زان جمله، طمع از آن بریدیم
وز دانهٔ شغل باز جستیم
وز دام عمل، برون جهیدیم
رفتیم به کعبهٔ مبارک
در حضرت مصطفی رسیدیم
جستیم هزار گونه تدبیر
تا تیغ اجل، سپر ندیدیم
کردیم به جان و دل تلافی
چون دعوت «ارجعی» شنیدیم
بیهوده صداع خود ندادیم
تسلیم شدیم و وارهیدیم
باشد که چه بعد ما عزیزی
گوید چه به مشهدش رسیدیم:
ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم
در باغ جمال ماهرویان
ریحان و گل و بنفشه چیدیم
چون ملک بقا نشد میسر
زان جمله، طمع از آن بریدیم
وز دانهٔ شغل باز جستیم
وز دام عمل، برون جهیدیم
رفتیم به کعبهٔ مبارک
در حضرت مصطفی رسیدیم
جستیم هزار گونه تدبیر
تا تیغ اجل، سپر ندیدیم
کردیم به جان و دل تلافی
چون دعوت «ارجعی» شنیدیم
بیهوده صداع خود ندادیم
تسلیم شدیم و وارهیدیم
باشد که چه بعد ما عزیزی
گوید چه به مشهدش رسیدیم:
ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۳
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۴ - فی ذم أصحاب التدریس مقصد هم مجرد أظهار الفضل و التلبیس
نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو
کان بود سرمایهٔ تلبیس تو
بهر اظهار فضیلت، معرکه
ساختی، افتادی اندر مهلکه
تا که عامی چند سازی دام خویش
با صد افسون، آوری در دام خویش
چند بگشایی سر انبان لاف؟
چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟
نی فروعت محکم آمد، نی اصول
شرم بادت از خدا و از رسول
اندرین ره چیست دانی غول تو؟
این ریایی درس نامعقول تو
درس اگر قربت نباشد زان غرض
لیس درسا انه بئس المرض
اسب دولت، برفراز عرش تاخت
آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت
کان بود سرمایهٔ تلبیس تو
بهر اظهار فضیلت، معرکه
ساختی، افتادی اندر مهلکه
تا که عامی چند سازی دام خویش
با صد افسون، آوری در دام خویش
چند بگشایی سر انبان لاف؟
چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟
نی فروعت محکم آمد، نی اصول
شرم بادت از خدا و از رسول
اندرین ره چیست دانی غول تو؟
این ریایی درس نامعقول تو
درس اگر قربت نباشد زان غرض
لیس درسا انه بئس المرض
اسب دولت، برفراز عرش تاخت
آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۶ - فی العلم وحده
ای که هستی، روز و شب، جویای علم
تشنه و غواص، در دریای علم
رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟
هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند
آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه
و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول
کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی
گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است
علم مطلق، بیحد و بیمنتهاست
حد بیحد باز بیحد را سزاست
ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است
علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت
علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی
پس بدانی، قدرت بیحد او
فیض و جود و نعمت بیعد او
آن به تعظیم آردت، بیاختیار
وین کند در جمله حال امیدوار
بیتصنع، حب خود در دل کند
بیتکلف، بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی
آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است
قوم جهال ار عبادت میکنند
بیشتر، از روی عادت میکنند
یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
تشنه و غواص، در دریای علم
رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟
هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند
آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه
و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول
کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی
گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است
علم مطلق، بیحد و بیمنتهاست
حد بیحد باز بیحد را سزاست
ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است
علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت
علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی
پس بدانی، قدرت بیحد او
فیض و جود و نعمت بیعد او
آن به تعظیم آردت، بیاختیار
وین کند در جمله حال امیدوار
بیتصنع، حب خود در دل کند
بیتکلف، بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی
آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است
قوم جهال ار عبادت میکنند
بیشتر، از روی عادت میکنند
یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۶
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۸
قومی که جان به حضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفتهاند و به پایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همیبرند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافتهاند آن همی برند
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفتهاند و به پایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همیبرند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافتهاند آن همی برند
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۲
مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل
شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او
عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او
عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او
خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن به تقریر او
عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او
مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او
گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست به حسن آیتیست وین همه تفسیر او
ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او
زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است
نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل
شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او
عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او
عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او
خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن به تقریر او
عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او
مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او
گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست به حسن آیتیست وین همه تفسیر او
ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او
زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است
نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۰
ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسهای بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال تو را به خال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بیزوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بیوبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت به اتصال حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
مینکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهٔ حقالیقین چو چشمهٔ خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوتآ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه میکرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسلهای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسهای بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال تو را به خال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بیزوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بیوبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت به اتصال حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
مینکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهٔ حقالیقین چو چشمهٔ خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوتآ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه میکرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسلهای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۲
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
رخت اندرو منه که نهای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینههای مور
چون موش نقب کرده درین تودههای خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد مینکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعلهور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمیرسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشتفزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخمپروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بیعشق مرد را علم همت است پست
بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذرههای خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
رخت اندرو منه که نهای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینههای مور
چون موش نقب کرده درین تودههای خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد مینکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعلهور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمیرسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشتفزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخمپروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بیعشق مرد را علم همت است پست
بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذرههای خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۲
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کردهای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق میگردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر سایهای افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بیگمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
به بوسه میتوان خوردن شرابی زان لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده
براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم
مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم
جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
به ره بینی شود چون چشم میل سرمهدان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمیباید چراغ مه که میگردد
به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیرهشب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...
تو روشن کردهای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق میگردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر سایهای افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بیگمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
به بوسه میتوان خوردن شرابی زان لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده
براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم
مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم
جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
به ره بینی شود چون چشم میل سرمهدان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمیباید چراغ مه که میگردد
به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیرهشب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمسالملوک ناصردین شاه کامکار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمسالملوک ناصردین شاه کامکار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست
عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست
نکتهای هست در این پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست
مگر از کوچهٔ انصاف درآید یوسف
ور نه سرمایهٔ سودا زدگان این همه نیست
کوه کن تا به دل اندیشهٔ شیرین دارد
گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست
از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی
که میان حرم و دیر مغان این همه نیست
چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان
بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست
گر نهان عشوهٔ چشم تو نگردد پیدا
فتنهانگیزی پیدا و نهان این همه نیست
اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک
ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست
هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد
با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست
خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه
جلوهٔ حور و تماشای جنان این همه نیست
تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان
زان که در حوصلهٔ وهم و گمان این همه نیست
جام می نوش به یاد شه جمشید شعار
که مدار فلک و دور زمان این همه نیست
شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین
که بر همت او حاصل کان این همه نیست
آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم
کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست
عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست
نکتهای هست در این پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست
مگر از کوچهٔ انصاف درآید یوسف
ور نه سرمایهٔ سودا زدگان این همه نیست
کوه کن تا به دل اندیشهٔ شیرین دارد
گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست
از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی
که میان حرم و دیر مغان این همه نیست
چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان
بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست
گر نهان عشوهٔ چشم تو نگردد پیدا
فتنهانگیزی پیدا و نهان این همه نیست
اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک
ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست
هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد
با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست
خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه
جلوهٔ حور و تماشای جنان این همه نیست
تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان
زان که در حوصلهٔ وهم و گمان این همه نیست
جام می نوش به یاد شه جمشید شعار
که مدار فلک و دور زمان این همه نیست
شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین
که بر همت او حاصل کان این همه نیست
آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم
کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست
خانهام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین
هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست
از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست
می گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست
سبحدهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست
گریهٔ مستانه آخر عقدهام از دل گشود
خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست
خانهام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین
هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست
از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست
می گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست
سبحدهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست
گریهٔ مستانه آخر عقدهام از دل گشود
خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در میخانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در میخانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد
مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت
کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد
خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد
گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد
حلق ما لایق آن حلقهٔ فتراک نگشت
خون ما قابل آن قبضهٔ شمشیر نشد
بخت برگشتهٔ من بین که ز مژگان کجش
هدف سینهام آماجگه تیر نشد
تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون
که ز معنی رخش صورت تصویر نشد
تا ز مجموعهٔ زلف تو پریشان نشدم
مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد
هیچ دیوانه ز سر حلقهٔ عشاق نخاست
کز خم سلسلهات بستهٔ زنجیر نشد
من از آن روز که بیچارهٔ عشق تو شدم
چارهٔ کار من از نالهٔ شب گیر نشد
اثر از نالهٔ شب گیر مجو در ره عشق
که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد
سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد
عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد
در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست
که دلش رنجه ز سر پنجهٔ تقدیر نشد
کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد
مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت
کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد
خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد
گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد
حلق ما لایق آن حلقهٔ فتراک نگشت
خون ما قابل آن قبضهٔ شمشیر نشد
بخت برگشتهٔ من بین که ز مژگان کجش
هدف سینهام آماجگه تیر نشد
تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون
که ز معنی رخش صورت تصویر نشد
تا ز مجموعهٔ زلف تو پریشان نشدم
مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد
هیچ دیوانه ز سر حلقهٔ عشاق نخاست
کز خم سلسلهات بستهٔ زنجیر نشد
من از آن روز که بیچارهٔ عشق تو شدم
چارهٔ کار من از نالهٔ شب گیر نشد
اثر از نالهٔ شب گیر مجو در ره عشق
که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد
سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد
عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد
در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست
که دلش رنجه ز سر پنجهٔ تقدیر نشد