عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بگذشت ز حد کار دل زار کجایی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نهای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نهای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مگر آن زمان به حال دل من رسیده باشی
که حدیث دردناکم ز کسی شنیده باشی
شود آن زمان تسلی ز تو دل که بعد قتلم
ز جفا، کشانکشانم به زمین کشیده باشی
ز خودی برآ چو مردان که غزال دلفریبش
به تو رام گردد آن دم که ز خود رمیده باشی
ز شراب شوق وصلش شوی آگه آن زمانی
که تو هم به بزم از این می قدحی چشیده باشی
به سپهر سرفرازی رسی آن دمی چو بسمل
که به بال خاکساری به زمین طپیده باشی
ز نشاط اول افتی به زمین ز سستی پر
چو خدنگ اگر به بال دگری پریده باشی
اگرت هواست علوی چو خدنگ راست رو باش
که ز بس کجی مبادا چو کمان خمیده باشی
تو چو شمع در محبت شوی آن زمان توانا
که به پای ناتوانی سر خویش دیده باشی
منگر به قدر قصاب که بیبها خریدی
تو قیاس بندهای کن که به زر خریده باشی
که حدیث دردناکم ز کسی شنیده باشی
شود آن زمان تسلی ز تو دل که بعد قتلم
ز جفا، کشانکشانم به زمین کشیده باشی
ز خودی برآ چو مردان که غزال دلفریبش
به تو رام گردد آن دم که ز خود رمیده باشی
ز شراب شوق وصلش شوی آگه آن زمانی
که تو هم به بزم از این می قدحی چشیده باشی
به سپهر سرفرازی رسی آن دمی چو بسمل
که به بال خاکساری به زمین طپیده باشی
ز نشاط اول افتی به زمین ز سستی پر
چو خدنگ اگر به بال دگری پریده باشی
اگرت هواست علوی چو خدنگ راست رو باش
که ز بس کجی مبادا چو کمان خمیده باشی
تو چو شمع در محبت شوی آن زمان توانا
که به پای ناتوانی سر خویش دیده باشی
منگر به قدر قصاب که بیبها خریدی
تو قیاس بندهای کن که به زر خریده باشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بتی دارم که لعلش با لب کوثر کند بازی
خطش در صفحه آیینه با جوهر کند بازی
دلم را برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی
دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی
بت خود کردهام در کعبه دل کامبخشی را
که در دیر و حرم با مؤمن و کافر کند بازی
خیال خال رخسار کسی در آتشم دارد
که آهم در جگر چون دود در مجمر کند بازی
به مژگانش دلم سرگرم بازی گشته میترسم
ز بیپروایی طفلی که با خنجر کند بازی
به من پیموده می کافر سیهمستی که در مجلس
نگه در دیدهاش چون باده در ساغر کند بازی
به هنگام تبسّم خال لعل دلفریب او
به هندوبچهای ماند که با شکّر کند بازی
به صد شوخی رود طفل سرشگم تا سر مژگان
به یاد لعل او با رشته گوهر کند بازی
به بازیگاه طفلی بردهام قصاب بازی را
که تیغ ابروی خونریز او با سر کند بازی
خطش در صفحه آیینه با جوهر کند بازی
دلم را برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی
دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی
بت خود کردهام در کعبه دل کامبخشی را
که در دیر و حرم با مؤمن و کافر کند بازی
خیال خال رخسار کسی در آتشم دارد
که آهم در جگر چون دود در مجمر کند بازی
به مژگانش دلم سرگرم بازی گشته میترسم
ز بیپروایی طفلی که با خنجر کند بازی
به من پیموده می کافر سیهمستی که در مجلس
نگه در دیدهاش چون باده در ساغر کند بازی
به هنگام تبسّم خال لعل دلفریب او
به هندوبچهای ماند که با شکّر کند بازی
به صد شوخی رود طفل سرشگم تا سر مژگان
به یاد لعل او با رشته گوهر کند بازی
به بازیگاه طفلی بردهام قصاب بازی را
که تیغ ابروی خونریز او با سر کند بازی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
مطلع نگاهم شد باز کرده آغوشی
آفتاب رخساری صبحدم بناگوشی
زلف کرده خالش را طفل بسته زنّاری
سرمه کرده چشمش را کافر سیهپوشی
چون فتیله عنبر پای تا به سر عطری
شبکلاه زرّینی جامه صندلی پوشی
از نگه گل بادام بر کنار گل ریزی
یاسمن سرانگشتی نسترن بر و دوشی
طرفه چشم و رخساری در حجاب از او دیدم
ترکش از نگه بندی وز عرق زره پوشی
شوخ کافر آیینی دشمن دل و دینی
دیر مدّعا فهمی زود کن فراموشی
در جواب مکتوبم خطّ عارش دارد
همچو نامه معشوق گفتگوی خاموشی
همپیالهام امشب با بتی که میباشد
بیبهانه در جنگی می نخورده مدهوشی
تا نگاه او قصاب تازه کرد جانم را
چون خم شراب امشب میزند دلم جوشی
آفتاب رخساری صبحدم بناگوشی
زلف کرده خالش را طفل بسته زنّاری
سرمه کرده چشمش را کافر سیهپوشی
چون فتیله عنبر پای تا به سر عطری
شبکلاه زرّینی جامه صندلی پوشی
از نگه گل بادام بر کنار گل ریزی
یاسمن سرانگشتی نسترن بر و دوشی
طرفه چشم و رخساری در حجاب از او دیدم
ترکش از نگه بندی وز عرق زره پوشی
شوخ کافر آیینی دشمن دل و دینی
دیر مدّعا فهمی زود کن فراموشی
در جواب مکتوبم خطّ عارش دارد
همچو نامه معشوق گفتگوی خاموشی
همپیالهام امشب با بتی که میباشد
بیبهانه در جنگی می نخورده مدهوشی
تا نگاه او قصاب تازه کرد جانم را
چون خم شراب امشب میزند دلم جوشی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۹
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - غم تنهایی
ای بر قد و بالایت از خوبی و رعنایی
گردیده نگه حیران در چشم تماشایی
بازآ که کشید آخر عشق تو به رسوایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
اول گل رخسارت سرگرم فغانم کرد
وآنگه خم ابرویت قصد دل و جانم کرد
عشق آمد و در آخر رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد دامان شکیبایی
ای ذکر توام مسطر در دفتر ناکامی
ای نام توام رهبر در ششدر ناکامی
از زخم توام مرهم در پیکر ناکامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
عمری است در این وادی سرگشته دلداریم
هرکس طلبی دارد ما طالب دیداریم
در دست غم هجران دیری است گرفتاریم
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
روزی به خیال او دل، شاد همیکردم
در گوشه تنهایی فریاد همیکردم
بر کشتن خویش از غم امداد همیکردم
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
جز تیر توام در دل پروای خدنگی نیست
جز کوی توام بر سر سودای فرنگی نیست
بر سینه پرداغم جز عشق تو رنگی نیست
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
در دل ز هجوم اشگ خوناب نمیماند
فردا است که در چشمم سیلاب نمیماند
غارتزده دل را اسباب نمیماند
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب خبر وصلی از پیش نگار آمد
بگذشت خزان هجر ایام بهار آمد
قصاب گل عشقت می خور که بهبار آمد
حافظ به شب هجران بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
گردیده نگه حیران در چشم تماشایی
بازآ که کشید آخر عشق تو به رسوایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
اول گل رخسارت سرگرم فغانم کرد
وآنگه خم ابرویت قصد دل و جانم کرد
عشق آمد و در آخر رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد دامان شکیبایی
ای ذکر توام مسطر در دفتر ناکامی
ای نام توام رهبر در ششدر ناکامی
از زخم توام مرهم در پیکر ناکامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
عمری است در این وادی سرگشته دلداریم
هرکس طلبی دارد ما طالب دیداریم
در دست غم هجران دیری است گرفتاریم
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
روزی به خیال او دل، شاد همیکردم
در گوشه تنهایی فریاد همیکردم
بر کشتن خویش از غم امداد همیکردم
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
جز تیر توام در دل پروای خدنگی نیست
جز کوی توام بر سر سودای فرنگی نیست
بر سینه پرداغم جز عشق تو رنگی نیست
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
در دل ز هجوم اشگ خوناب نمیماند
فردا است که در چشمم سیلاب نمیماند
غارتزده دل را اسباب نمیماند
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب خبر وصلی از پیش نگار آمد
بگذشت خزان هجر ایام بهار آمد
قصاب گل عشقت می خور که بهبار آمد
حافظ به شب هجران بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - جولان حسن
ای آنکه دیده عرصه جولان حسن توست
جان جهان به قبضه فرمان حسن توست
یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست
جنت گل کناره بستان حسن توست
خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست
ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است
آیینه از ضیاء وصال تو روشن است
چشم کواکب از خط و خال تو روشن است
آفاق سربهسر ز جمال تو روشن است
مه پرتوی ز شمع شبستان حسن توست
گل را ز بوی خویش معطر نمودهای
در لعل لب نمونه کوثر نمودهای
تا روی خویش چون گل احمر نمودهای
آفاق را ز عکس منور نمودهای
بگشوده چشم نرگس و حیران حسن توست
ای جان و دل خدنگ نگاه تو را هدف
دارد غبار راه تو بر خون ما شرف
خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف
تا دیده در عرق گل روی تو را صدف
در هر محیط تشنه نیسان حسن توست
بگشای لب که معدن درّ فصاحتی
بنمای رخ که قبله اهل عبادتی
مرهم گذار روی دل پرجراحتی
از پای تا به سر همه کان ملاحتی
شورش نمک چشی ز نمکدان حسن توست
از هرکجا که بگذری ای آتیشنعذار
جانم فدای خاک رهت صدهزار بار
کم دیده است مثل تویی چشم روزگار
بهر نشاط چون تو به توسن شوی سوار
گوی سپهر در خم چوگان حسن توست
ای روشن از تو دیده بینای عاشقان
گنجینه صفات تو دلهای عاشقان
افتد به روز حشر چو دعوای عاشقان
منظور نیست غیر تو سودای عاشقان
غوغای حشر بر سر دیوان حسن توست
ای از نگاه گرم روان بخش بر بدن
یکدم ز روی لطف قدم نه به چشم من
چندین هزار غنچه پژمرده در کفن
از لاله تا به نرگس و از سبزه تا چمن
در انتظار چشمه حیوان حسن توست
ای شه رسان به گوش اسیران صدای خویش
از روی لطف کن نگهی پیش پای خویش
چشم کرم دریغ مدار از گدای خویش
رحمی بکن به کشته بیدستوپای خویش
قصاب سالها است که قربان حسن توست
جان جهان به قبضه فرمان حسن توست
یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست
جنت گل کناره بستان حسن توست
خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست
ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است
آیینه از ضیاء وصال تو روشن است
چشم کواکب از خط و خال تو روشن است
آفاق سربهسر ز جمال تو روشن است
مه پرتوی ز شمع شبستان حسن توست
گل را ز بوی خویش معطر نمودهای
در لعل لب نمونه کوثر نمودهای
تا روی خویش چون گل احمر نمودهای
آفاق را ز عکس منور نمودهای
بگشوده چشم نرگس و حیران حسن توست
ای جان و دل خدنگ نگاه تو را هدف
دارد غبار راه تو بر خون ما شرف
خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف
تا دیده در عرق گل روی تو را صدف
در هر محیط تشنه نیسان حسن توست
بگشای لب که معدن درّ فصاحتی
بنمای رخ که قبله اهل عبادتی
مرهم گذار روی دل پرجراحتی
از پای تا به سر همه کان ملاحتی
شورش نمک چشی ز نمکدان حسن توست
از هرکجا که بگذری ای آتیشنعذار
جانم فدای خاک رهت صدهزار بار
کم دیده است مثل تویی چشم روزگار
بهر نشاط چون تو به توسن شوی سوار
گوی سپهر در خم چوگان حسن توست
ای روشن از تو دیده بینای عاشقان
گنجینه صفات تو دلهای عاشقان
افتد به روز حشر چو دعوای عاشقان
منظور نیست غیر تو سودای عاشقان
غوغای حشر بر سر دیوان حسن توست
ای از نگاه گرم روان بخش بر بدن
یکدم ز روی لطف قدم نه به چشم من
چندین هزار غنچه پژمرده در کفن
از لاله تا به نرگس و از سبزه تا چمن
در انتظار چشمه حیوان حسن توست
ای شه رسان به گوش اسیران صدای خویش
از روی لطف کن نگهی پیش پای خویش
چشم کرم دریغ مدار از گدای خویش
رحمی بکن به کشته بیدستوپای خویش
قصاب سالها است که قربان حسن توست
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - تغافل
بت من به حسن و خوبی به خدا که تا نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت
به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت
چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت
چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت
زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری
گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی
گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی
ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی
به من شکستهخاطر چه نکردی ای فرنگی
تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری
همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی
ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی
به روش سبک عنانی و به رمز نکتهدانی
ز نگاه جانستانی به طریق مهربانی
همه چیز داری اما نظری به ما نداری
ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله
زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله
ز خط عرقفشانت به بنفشه ریخت ژاله
به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله
همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری
به میان خوبرویان چو تو کجکلاه حسنی
زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی
بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی
بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی
نظری چرا ز احسان به من گدا نداری
صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی
دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی
سخن مرا جوابش شکراب داده بودی
نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی
تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت
به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت
چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت
چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت
زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری
گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی
گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی
ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی
به من شکستهخاطر چه نکردی ای فرنگی
تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری
همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی
ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی
به روش سبک عنانی و به رمز نکتهدانی
ز نگاه جانستانی به طریق مهربانی
همه چیز داری اما نظری به ما نداری
ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله
زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله
ز خط عرقفشانت به بنفشه ریخت ژاله
به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله
همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری
به میان خوبرویان چو تو کجکلاه حسنی
زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی
بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی
بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی
نظری چرا ز احسان به من گدا نداری
صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی
دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی
سخن مرا جوابش شکراب داده بودی
نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی
تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - شمع شبستان
این زلف سیه نیست غم جان من این است
آشوبرسان شب هجران من این است
جمعیت احوال پریشان من این است
سررشته کفر من و ایمان من این است
در هر دو جهان سلسلهجنبان من این است
دیری است که دل در شکن موی تو دارم
جان در قدم قامت دلجوی تو دارم
افسر به سر از خاک سر کوی تو دارم
دل در هوس طرّه گیسوی تو دارم
من بلبلم و سیر گلستان من این است
قدّت به چمن جلوه چو بنیاد نماید
از رشک، تو را سرو به شمشاد نماید
خود بنده تو چون من آزاد نماید
منعش مکن ار دل ز تو بیداد نماید
در گلشن دل سرو خرامان من این است
خواهم که به قربان تو و طور تو گردم
بنشینی و پرگارصفت دور تو گردم
قربان تو از بهر تو و جور تو گردم
برخیزم و یعقوبصفت دور تو گردم
یاران چه کنم یوسف کنعان من این است
جز لخت دل از خوان غمت بهر ندارم
در کاسه بزم تو به جز زهر ندارم
جایی به جز از کوی تو در دهر ندارم
غیر از تو کسی من که در این شهر ندارم
سرو من و باغ من و بستان من این است
تا سر زده خطّ تو، به دل غالیهبیز است
ابروی تو عمری است که با ما به ستیز است
بازوی تو پر قوّت و شمشیر تو تیز است
بسیار عزیزان، برم این ماه عزیز است
در خلوت دل شمع شبستان من این است
ای شوخ به شیرینی گفتار تو سوگند
بر چاشنی لعل شکربار تو سوگند
بر حاشیه مصحف رخسار تو سوگند
بر خال و خط و عارض گلنار تو سوگند
سوگند به خطّ تو که قرآن من این است
امروز دلم کاسه دریوزه من نیست
امروز پر از خون جگر کوزه من نیست
نامش ز شرف نقش به فیروزه من نیست
قصاب غمش همدم امروزه من نیست
دیری است که درد من و درمان من این است
آشوبرسان شب هجران من این است
جمعیت احوال پریشان من این است
سررشته کفر من و ایمان من این است
در هر دو جهان سلسلهجنبان من این است
دیری است که دل در شکن موی تو دارم
جان در قدم قامت دلجوی تو دارم
افسر به سر از خاک سر کوی تو دارم
دل در هوس طرّه گیسوی تو دارم
من بلبلم و سیر گلستان من این است
قدّت به چمن جلوه چو بنیاد نماید
از رشک، تو را سرو به شمشاد نماید
خود بنده تو چون من آزاد نماید
منعش مکن ار دل ز تو بیداد نماید
در گلشن دل سرو خرامان من این است
خواهم که به قربان تو و طور تو گردم
بنشینی و پرگارصفت دور تو گردم
قربان تو از بهر تو و جور تو گردم
برخیزم و یعقوبصفت دور تو گردم
یاران چه کنم یوسف کنعان من این است
جز لخت دل از خوان غمت بهر ندارم
در کاسه بزم تو به جز زهر ندارم
جایی به جز از کوی تو در دهر ندارم
غیر از تو کسی من که در این شهر ندارم
سرو من و باغ من و بستان من این است
تا سر زده خطّ تو، به دل غالیهبیز است
ابروی تو عمری است که با ما به ستیز است
بازوی تو پر قوّت و شمشیر تو تیز است
بسیار عزیزان، برم این ماه عزیز است
در خلوت دل شمع شبستان من این است
ای شوخ به شیرینی گفتار تو سوگند
بر چاشنی لعل شکربار تو سوگند
بر حاشیه مصحف رخسار تو سوگند
بر خال و خط و عارض گلنار تو سوگند
سوگند به خطّ تو که قرآن من این است
امروز دلم کاسه دریوزه من نیست
امروز پر از خون جگر کوزه من نیست
نامش ز شرف نقش به فیروزه من نیست
قصاب غمش همدم امروزه من نیست
دیری است که درد من و درمان من این است
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جانگدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
اگر همصحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر میسوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشانخاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر میشود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
اگر همصحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر میسوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشانخاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر میشود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - کوی وفا
عزیزا هیچ میدانی چهها با جان ما کردی
هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی
تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چهها کردی
از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی
نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی
نه ره نظّارهام را با جمال با صفا دادی
نه گوشم را کلامی ز آن لب دیرآشنا دادی
نه زنجیری به دستم ز آن سر زلف دوتا دادی
نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی
نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی
نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم
نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم
نه لبشیرین به نوش شکّر و شهد طرب بودم
نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم
مرا دلدادهای وحشی غزالی بیوفا کردی
جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر
هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر
میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر
شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر
نگو کردی میان ما و یاران فتنهها کردی
هر آن گاهی که از تمکین به سوی من نگه کردی
نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی
ز هجران کشتیم ای بی وفا آخر تبه کردی
جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی
بیا انصاف پیش آور بگو اینها چرا کردی
تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت
سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت
ز خود چون بیخبر بودی تو ما کردیم بیدارت
ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت
ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی
ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم
من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم
ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم
نمیگویم چهها دیدم چهها دیدم چهها دیدم
تو میدانی چهها کردی چهها کردی چهها کردی
در این گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح
سر راه عجب وحشی غزالی داشتی صالح
تو چون قصاب ما فکر محالی داشتی صالح
به بزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»
خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی
هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی
تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چهها کردی
از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی
نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی
نه ره نظّارهام را با جمال با صفا دادی
نه گوشم را کلامی ز آن لب دیرآشنا دادی
نه زنجیری به دستم ز آن سر زلف دوتا دادی
نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی
نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی
نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم
نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم
نه لبشیرین به نوش شکّر و شهد طرب بودم
نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم
مرا دلدادهای وحشی غزالی بیوفا کردی
جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر
هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر
میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر
شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر
نگو کردی میان ما و یاران فتنهها کردی
هر آن گاهی که از تمکین به سوی من نگه کردی
نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی
ز هجران کشتیم ای بی وفا آخر تبه کردی
جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی
بیا انصاف پیش آور بگو اینها چرا کردی
تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت
سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت
ز خود چون بیخبر بودی تو ما کردیم بیدارت
ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت
ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی
ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم
من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم
ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم
نمیگویم چهها دیدم چهها دیدم چهها دیدم
تو میدانی چهها کردی چهها کردی چهها کردی
در این گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح
سر راه عجب وحشی غزالی داشتی صالح
تو چون قصاب ما فکر محالی داشتی صالح
به بزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»
خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - دامان رقیب
باز چون سرو قد افراختهای یعنی چه
ریشه بر هر جگر انداختهای یعنی چه
چهره چون لاله ز می ساختهای یعنی چه
ماه من پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
دلت از راه برون رفته ز افسان رقیب
زدهای دست ندانسته به دامان رقیب
شدی از رغم من غمزده مهمان رقیب
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساختهای یعنی چه
همنشین تا تو بدین پاره قبایان شدهای
چون مه نو سر انگشت نمایان شدهای
نی غلط پیرو این بیسروپایان شدهای
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این طایفه نشناختهای یعنی چه
گاه پیغامی از آن نرگس مستم دادی
گاه بر خاک ره خویش نشستم دادی
اینقدر هست گناهم که شکستم دادی
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
گفت ابروی تو با دل سخنی چند نهان
جلوهات آمد و کرد آن سخنان جمله عیان
لبت از موج تبسم نمکی ریخت در آن
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان
زین میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
آنکه از خون جگر شستن دل کرد قبول
میتوان گفت که شد در ره عشقت مقبول
ما نکردیم به جز درد و غمت هیچ وصول
هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
دوش آمد به صدا آن لب شیرینگفتار
بارها کرد به قصاب همین را تکرار
که در این خانه ره غیر بود یا اغیار
حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
ریشه بر هر جگر انداختهای یعنی چه
چهره چون لاله ز می ساختهای یعنی چه
ماه من پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
دلت از راه برون رفته ز افسان رقیب
زدهای دست ندانسته به دامان رقیب
شدی از رغم من غمزده مهمان رقیب
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساختهای یعنی چه
همنشین تا تو بدین پاره قبایان شدهای
چون مه نو سر انگشت نمایان شدهای
نی غلط پیرو این بیسروپایان شدهای
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این طایفه نشناختهای یعنی چه
گاه پیغامی از آن نرگس مستم دادی
گاه بر خاک ره خویش نشستم دادی
اینقدر هست گناهم که شکستم دادی
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
گفت ابروی تو با دل سخنی چند نهان
جلوهات آمد و کرد آن سخنان جمله عیان
لبت از موج تبسم نمکی ریخت در آن
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان
زین میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
آنکه از خون جگر شستن دل کرد قبول
میتوان گفت که شد در ره عشقت مقبول
ما نکردیم به جز درد و غمت هیچ وصول
هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
دوش آمد به صدا آن لب شیرینگفتار
بارها کرد به قصاب همین را تکرار
که در این خانه ره غیر بود یا اغیار
حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - فیض لب کوثر
شوخی که ز من برده دل زار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰
زندگی خوب است اما گوشه گلزارکی
طبخکی دلدارکی در ضمن خدمتگارکی
میکنم اظهار کی من با شما هموارکی
در جهان ای یارکان البته باید یارکی
نازک و خوبک لطف دلبرک دلدارکی
گلرخک گرماختلاطک جانیک مهپیکرک
جاهلک لیلیوشک خوشنغمئک لبشکّرک
خوشملنگک محرمک زنّارزلفک کافرک
شاهدک شنگ و ملیحک چابکک سیمینبرک
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
لاابالیئک حریفک سبزهک همصحبتک
شوخچشمک کمرقیبک پرفنک بافرصتک
درددانک جلوهدارک کاردانک آفتک
عارفک رندک ندیمک ماهرویک لعبتک
ترککی شوخک ظریفک دلبرک دلدارکی
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
خوشخرامک درفشانک خوشزبانک ماهرک
چارهسازک جانگدازک پاکبازک ساحرک
ماهرویک محرمک خوشاوّلک خوشآخرک
عنبرینخالک مهک مشگینخطک گلزارکی
دستوپادارک محیلک غمزهدانک قابلک
نردبازک خوشقمارک بردبارک عاقلک
دلنشینک مهجبینک بیقرینک جاهلک
ساقیک شکّرلبک پستهدهانک خوشگلک
مطربک جانک لطیفک تیزفهمک یارکی
سرگرانک همزبانک خوشبیانک ماهرک
شعرفهمک شعردانک شعرخوانک شاعرک
باب قصاب لذیذک چربونرمک پیکرک
دنبهدارک فربهک سرخ و سفیدک نادرک
نازنینک خوشادائک مهوشک هشیارکی
طبخکی دلدارکی در ضمن خدمتگارکی
میکنم اظهار کی من با شما هموارکی
در جهان ای یارکان البته باید یارکی
نازک و خوبک لطف دلبرک دلدارکی
گلرخک گرماختلاطک جانیک مهپیکرک
جاهلک لیلیوشک خوشنغمئک لبشکّرک
خوشملنگک محرمک زنّارزلفک کافرک
شاهدک شنگ و ملیحک چابکک سیمینبرک
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
لاابالیئک حریفک سبزهک همصحبتک
شوخچشمک کمرقیبک پرفنک بافرصتک
درددانک جلوهدارک کاردانک آفتک
عارفک رندک ندیمک ماهرویک لعبتک
ترککی شوخک ظریفک دلبرک دلدارکی
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
خوشخرامک درفشانک خوشزبانک ماهرک
چارهسازک جانگدازک پاکبازک ساحرک
ماهرویک محرمک خوشاوّلک خوشآخرک
عنبرینخالک مهک مشگینخطک گلزارکی
دستوپادارک محیلک غمزهدانک قابلک
نردبازک خوشقمارک بردبارک عاقلک
دلنشینک مهجبینک بیقرینک جاهلک
ساقیک شکّرلبک پستهدهانک خوشگلک
مطربک جانک لطیفک تیزفهمک یارکی
سرگرانک همزبانک خوشبیانک ماهرک
شعرفهمک شعردانک شعرخوانک شاعرک
باب قصاب لذیذک چربونرمک پیکرک
دنبهدارک فربهک سرخ و سفیدک نادرک
نازنینک خوشادائک مهوشک هشیارکی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۵ - فی مدح مولانا امیرالمؤمنین سلام الله علیه
صبا اگر گذار تو فتد بکوی یار من
ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من
که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من
چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟
ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من
هماره سوختم در آرزوی یک نظاره ای
نه عمر می رسد بسر نه درد راست چاره ای
نه بینی ارفتد ز آتش دلم شراره ای
نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره ای
چرا حذر نمی کنی ز آه شعله بار من
صبا بشهر یار من بشیر وار می رسد
چه بلبلان خوش نواز لاله زار می رسد
بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می رسد
نوید وصل یار من ز هر کنار می رسد
خوش آندمی که بینمش نشسته در کنار من
صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا
بکم نثار آستانۀ علی مرتضی
ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا
محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا
که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من
صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم
لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه
رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم
کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم
که در هوای عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجلیات ذات بین
ز بود حق نمود او حقائق صفات بین
ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین
مفصل از حدود او تمام مجملات بین
منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش
طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش
دمید صبح آفرینش از جبین انورش
قلمرو وجود را گرفت شهسوار من
ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را
رهین فیض جود او مجرد و خلیط را
چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را
نمود یک نمود او که ومه و وسیط را
روا بود انااللهی ز یار بختیار من
مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد
مصور معانی و مفصل فصول شد
حقیقه المثانی و مکمل عقول شد
برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهریار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبین لطائف و معین نکات شد
مفرق طوائف و مؤلف شتات شد
مفرج مخاوف و سفینه النجاه شد
امیدگاه و مقصد دل امیدوار من
بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر
ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر
ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر
ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر
مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من
بود غدیر قطره ای ز قلزم مناقبش
فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش
نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش
اگر مرا بنظره ای کشد دمی بجانبش
بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من
جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر
دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر
ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر
ز تیغ جانگزای او قوای شرک منتشر
چه از غمش قوای بی ثبات و بیقرار من
مقام او بمسند سریر قرب سرمدی
حسام او مؤسس اساس دین احمدی
کلام او مروج شریعت محمدی
ز جام او بنوش اگر تر است میل بیخودی
خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من
بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته
پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته
چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته
ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته
چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟
ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد
ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد
ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد
چه واله از تجلیات قهر کردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را
به درد نوش خود فروش پیر میفروش را
اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را
که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من
ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم
حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم
که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم
مکمل شریعت آمد و متمم نعم
شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من
بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل
ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل
رسید رایه الهدی بدست هادی سبل
که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل
جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من
بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل
معرف ولایتش شد و معین محل
که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پایدار من
رقیب او که از نخست داد دست بندگی
در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی
کسیکه خوی او بود چه خوک و سگ درندگی
چه ما رو کژ دم گزنده، طبع وی زنندگی
همان کند که کرد با امیر شه شکار من
ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من
که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من
چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟
ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من
هماره سوختم در آرزوی یک نظاره ای
نه عمر می رسد بسر نه درد راست چاره ای
نه بینی ارفتد ز آتش دلم شراره ای
نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره ای
چرا حذر نمی کنی ز آه شعله بار من
صبا بشهر یار من بشیر وار می رسد
چه بلبلان خوش نواز لاله زار می رسد
بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می رسد
نوید وصل یار من ز هر کنار می رسد
خوش آندمی که بینمش نشسته در کنار من
صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا
بکم نثار آستانۀ علی مرتضی
ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا
محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا
که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من
صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم
لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه
رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم
کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم
که در هوای عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجلیات ذات بین
ز بود حق نمود او حقائق صفات بین
ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین
مفصل از حدود او تمام مجملات بین
منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش
طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش
دمید صبح آفرینش از جبین انورش
قلمرو وجود را گرفت شهسوار من
ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را
رهین فیض جود او مجرد و خلیط را
چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را
نمود یک نمود او که ومه و وسیط را
روا بود انااللهی ز یار بختیار من
مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد
مصور معانی و مفصل فصول شد
حقیقه المثانی و مکمل عقول شد
برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهریار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبین لطائف و معین نکات شد
مفرق طوائف و مؤلف شتات شد
مفرج مخاوف و سفینه النجاه شد
امیدگاه و مقصد دل امیدوار من
بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر
ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر
ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر
ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر
مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من
بود غدیر قطره ای ز قلزم مناقبش
فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش
نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش
اگر مرا بنظره ای کشد دمی بجانبش
بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من
جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر
دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر
ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر
ز تیغ جانگزای او قوای شرک منتشر
چه از غمش قوای بی ثبات و بیقرار من
مقام او بمسند سریر قرب سرمدی
حسام او مؤسس اساس دین احمدی
کلام او مروج شریعت محمدی
ز جام او بنوش اگر تر است میل بیخودی
خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من
بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته
پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته
چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته
ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته
چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟
ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد
ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد
ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد
چه واله از تجلیات قهر کردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را
به درد نوش خود فروش پیر میفروش را
اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را
که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من
ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم
حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم
که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم
مکمل شریعت آمد و متمم نعم
شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من
بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل
ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل
رسید رایه الهدی بدست هادی سبل
که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل
جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من
بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل
معرف ولایتش شد و معین محل
که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پایدار من
رقیب او که از نخست داد دست بندگی
در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی
کسیکه خوی او بود چه خوک و سگ درندگی
چه ما رو کژ دم گزنده، طبع وی زنندگی
همان کند که کرد با امیر شه شکار من
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی جواب المحتشم علیه الرحمه
باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟
باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟
باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد
یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟
چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان
در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبۀ جانباز عالم است
مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین
مصباح سالکان طریق وفا حسین
گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا
زینت فزای مسند ایوان کربلا
لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غواص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست
افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا
رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا
در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا
لبیک بر زبان بسر دست نقد جان
روی رضا بسوی بیابان کربلا
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سوای دوست سر آستین فشاند
آسوده سر نهاد بدامان کربلا
سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند
ارباب عشق را چه صلای بلا زدند
اول بنام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا بکام بلی گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند
تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا
آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین
الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا بنام شه کربلا زدند
فرمان تو خطان رکابش که خط محو
بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خیمۀ هستی بروی آب
ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند
گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر
گر نغمه ای ز حال امام امم زنند
زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند
خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر
در وادی غمش نتوان یک قدم زنند
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند
وز شعلۀ سرادق گردون قباب او
بر قبۀ سرادق گردون علم زنند
سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند
گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر
گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند
کلک قضا است از رقم این عزا کلیل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید
در مرکز محیط رضا تیر کین رسید
کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم
وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید
سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد
زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید
بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی
زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید
آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست
دیو لعین بمهبط روح الامین رسید
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید
آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت
زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید
مستغرق جمال ازل گشت لا یزال
نوشید از زلال لقا شربت وصال
شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار
از دور ماند دائره اللیل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار
شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار
در گنبد بلند فلک، ناله ملک
افکند در صوامع لاهوتیان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم
وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار
سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد
قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد
در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد
یک بوستان ز لاله بدست خسان فستاد
یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها
در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد
یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت
در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد
زان پس گذار دستۀ دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای
هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا
گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد
قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت
نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد
یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند
یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد
پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول
کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول
این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست
وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست
این مرکز محیط شهادت که موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسین تست
این نیری که کرده بدریای خون غروب
وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست
این مصحف حروف مقطع که ریخته
اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست
این مظهر تجلی بیچند و چون که هست
از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست
این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین
مانند اسم اعظم مخزون حسین تست
این هادی عقول که در وادی غمش
عقل جهانیان شده مجنون حسین تست
این کشتی نجات که طوفان ماتمش
اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست
آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد
ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین
چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین
ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا
قربانیان خویش بکوی صفا ببین
نو رستگان خویش سراسر بریده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین
در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین
بر نخل طور سرّ اناالله را نگر
وز روی نی تجلی رب العلی ببین
ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس
برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین
زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین
توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین
پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط
دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین
ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد
وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد
کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی
وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی
کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست
فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد
زرین لوای چرخ برین واژگون شدی
کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان
سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی
کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم
ملک وجود را بعدم رهنمون شدی
کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان
یک حلقه بند گردن گردون دون شدی
کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر
چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید
دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی
گر شور شام را بحکایت در آورند
آشوب بامداد قیامت در آورند
ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای
پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای
بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد
زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای
تا داده ای بدشمن دین کام داده ای
یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای
از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد
تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای
آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات
از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای
سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای
ای کجروش به پرورش هر خسی بسی
جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای
تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی
آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای
چون شکوۀ ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امکان برآورند
خاموش مفتقر که دل دهر آب شد
وز سیل اشک عالم امکان خراب شد
خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد
خاموش مفتقر که از این راز دلگداز
صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد
خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق
دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم
غرق محیط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک
چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح
خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد
وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد
باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟
باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد
یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟
چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان
در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبۀ جانباز عالم است
مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین
مصباح سالکان طریق وفا حسین
گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا
زینت فزای مسند ایوان کربلا
لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غواص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست
افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا
رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا
در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا
لبیک بر زبان بسر دست نقد جان
روی رضا بسوی بیابان کربلا
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سوای دوست سر آستین فشاند
آسوده سر نهاد بدامان کربلا
سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند
ارباب عشق را چه صلای بلا زدند
اول بنام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا بکام بلی گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند
تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا
آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین
الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا بنام شه کربلا زدند
فرمان تو خطان رکابش که خط محو
بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خیمۀ هستی بروی آب
ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند
گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر
گر نغمه ای ز حال امام امم زنند
زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند
خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر
در وادی غمش نتوان یک قدم زنند
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند
وز شعلۀ سرادق گردون قباب او
بر قبۀ سرادق گردون علم زنند
سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند
گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر
گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند
کلک قضا است از رقم این عزا کلیل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید
در مرکز محیط رضا تیر کین رسید
کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم
وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید
سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد
زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید
بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی
زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید
آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست
دیو لعین بمهبط روح الامین رسید
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید
آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت
زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید
مستغرق جمال ازل گشت لا یزال
نوشید از زلال لقا شربت وصال
شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار
از دور ماند دائره اللیل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار
شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار
در گنبد بلند فلک، ناله ملک
افکند در صوامع لاهوتیان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم
وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار
سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد
قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد
در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد
یک بوستان ز لاله بدست خسان فستاد
یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها
در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد
یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت
در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد
زان پس گذار دستۀ دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای
هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا
گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد
قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت
نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد
یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند
یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد
پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول
کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول
این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست
وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست
این مرکز محیط شهادت که موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسین تست
این نیری که کرده بدریای خون غروب
وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست
این مصحف حروف مقطع که ریخته
اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست
این مظهر تجلی بیچند و چون که هست
از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست
این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین
مانند اسم اعظم مخزون حسین تست
این هادی عقول که در وادی غمش
عقل جهانیان شده مجنون حسین تست
این کشتی نجات که طوفان ماتمش
اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست
آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد
ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین
چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین
ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا
قربانیان خویش بکوی صفا ببین
نو رستگان خویش سراسر بریده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین
در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین
بر نخل طور سرّ اناالله را نگر
وز روی نی تجلی رب العلی ببین
ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس
برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین
زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین
توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین
پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط
دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین
ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد
وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد
کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی
وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی
کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست
فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد
زرین لوای چرخ برین واژگون شدی
کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان
سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی
کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم
ملک وجود را بعدم رهنمون شدی
کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان
یک حلقه بند گردن گردون دون شدی
کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر
چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید
دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی
گر شور شام را بحکایت در آورند
آشوب بامداد قیامت در آورند
ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای
پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای
بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد
زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای
تا داده ای بدشمن دین کام داده ای
یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای
از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد
تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای
آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات
از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای
سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای
ای کجروش به پرورش هر خسی بسی
جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای
تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی
آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای
چون شکوۀ ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امکان برآورند
خاموش مفتقر که دل دهر آب شد
وز سیل اشک عالم امکان خراب شد
خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد
خاموش مفتقر که از این راز دلگداز
صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد
خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق
دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم
غرق محیط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک
چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح
خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد
وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد