عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۶
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
صفایی جندقی : رقیهنامه
بخش ۲
داشت شاه تشنه کامان دختری
دختری خورشید رخ فرخ فری
اختری فرخنده کی فردوس فال
کش به دامان پروریدی ماه و سال
و آن رقیه نامش ناکامی صغیر
کآمدی از لب هنوزش بوی شیر
با وجود کودکی آن مستمند
بازویش در بند وگردن در کمند
از نوای ناله ی بیگاه و گاه
شد درای کاروان در عرض راه
عمر بس کوتاه و اندوهش دراز
ساز بی برگیش خوش با برگ ساز
در صبی گیسویش از غم شد سفید
شام عیدش صبح عاشورا دمید
دست بردش زد خزان ها بر بهار
سوختی پیش از شکفتن برگ و بار
هر قدم جای تسلی سیلی اش
از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جستی زان اسیران گام گام
از پدر هر لحظه کردی گفتگوی
گفتگویی ناف تا لب جستجوی
با خیالش نرد حسرت باختی
بر وصالش خاطری خوش ساختی
هر نفس نام از پر بردی به وای
وز هوایش گریه کردی های های
عمه اش گفتی جواب ای دل فروز
کز سفر باز آیدت باب این دو روز
عنقریب از در فراز آید ترا
آب از جو رفته باز آید ترا
هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان
زین سفر بهر تو آرد ارمغان
برگ آرامش فرا پیش آردت
ساز آرایش کما بیش آردت
شیر مرغ و جان آدم از جهات
بی تعب آماده فرماید برات
گفت ای یاران چرا ناید به سر
این سفر را چیست تأخیر این قدر
خود مسافر را مگر برگشت نیست
علت تعویق چندین بهر چیست
می نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست از دورم تمنایی دگر
رشته ی مهرش مرا باید بنای
عقده ای نگشاید از گوی طلای
عقد گوهر گو نیارد کس مرا
طوق اتباعش به گردن بس مرا
هست در گوشم چو حلقه انقیاد
حاش لله گوشوارم گو مباد
باید این زنجیر بازو بند من
زیب گردن مر مرا زیبد رسن
بند بر پا خوشترین خلخال ماست
قید تقوی قاید آمال ماست
تیته ام بر جبهه داغ بندگی است
این مرا پیرایه فرخنده گی است
پای را حاجت بدین خلخال نیست
حلقه ی زر زیور اقبال نیست
لخت دل نانم سرشک دیده آب
آب و نانم چیست گو باز آی باب
هر قدم می رفت و اختر می فشاند
تا رکاب از بار و خیل از کار ماند
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه منزل دادشان
در خرابه ی شام آن خونین جگر
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
و اشک طوفان زایش از دریا و دشت
خستگی ها از روانش تاب برد
چشم را در عین زاری خواب برد
باب ماجد جلوه گر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
با دلی خونین لبی خندان و شاد
با روانی بسته با رویی گشاد
در طرب زان که دست از روزگار
در کرب زان در که اهلش خوار و زار
ازعنایات خدایی با سرور
وز مقاسات جدایی بی حضور
شادیش بر فضل های لایزال
اندهش بر حسرت فرزند وآل
نیمه ی دل ز اهل بیتش در تعب
نیم دیگر ز امتانش در طرب
رخ به تعظیم پدر برخاک سود
وز تشرف موزه بر افلاک سود
سود چون بر خاک اقدامش جبین
بوسه ی چندین زد برآستین
برق سان بگرفت طرف دامنش
وز فغان زد آتش اندر خرمنش
گفت از روی تشکی با ادب
ای عجب ثم العجب ثم العجب
این تویی باب وفا آیین من
کآمدستی بر سر بالین من
تن به جانم از جدایی های تو
حیرتم بر بی وفایی های تو
باورم ناید ز بخت خویشتن
کاین من استم با تو در یک انجمن
این تغافل های پی در پی چه بود
کز شما درباره ی ما رخ نمود
از شما نامهربانی ناد راست
ترک احسان از توام کی باور است
ای پدر چون شدکه در این ماجرا
هجرت اندر کربلا جستی ز ما
گر رقیه لایق الطاف نیست
جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست
از زن و فرزند مهجوری چرا
بی گناه از بی کسان دوری چرا
زان سوی پل در جهاندی بارگی
چشم پوشیدی ز ما یکبارگی
ای پدر یک دم به عرضم گوش دار
تا چه پیش آورد ما را روزگار
ظهر عاشورا که اندر کربلا
طلعتت مخفی شد از انظار ما
شامی و کوفی چو طوفان سپه
جمله آوردند سوی خیمگه
دوزخی از خشم و کین افروختند
چون دل ما خیمه ها را سوختند
بس سراری تا جواری سر به سر
شد اسیر آن گروه دد سیر
بعد سلب سلوت و تاراج مال
جمله را بستند بر بازو حبال
خسته جان خونین جگر خاطر نژند
پور در زنجیر و دختر در کمند
آنکه نتوانستی اش در پای خار
دید اینک بین به زنجیرش فگار
سایه آن را کش ز خورشید احتجاب
سر برهنه بنگرش در آفتاب
آنکه را دست تو عقد نای بود
حلق بین فرسوه از قید حسود
آنکه پروردی چو دل در دامنش
پیرهن بیگانه بربود از تنش
خواب بد دیدی که امشب بی خبر
بر یتیمان بلا کردی گذر
صحبت جد و پدر بگذاشتی
بر یتیمانت نظر بگماشتی
ترک مام و جده گفتی در جهان
روی آوردی بدین آوارگان
دامنت غلمان چسان از دست داد
خازنت بر هجر چون گردن نهاد
خود ملاقات بزرگان در بهشت
در پی ما چون دلت ازدست هشت
با عموم نعمت دار الصفا
ای عجب یادآوری کردی ز ما
زلف حورا هرکرا باشد کمند
نیست نسبت با غل و زنجیر و بند
بر بهر وجهم فدایت جان و تن
خاک پایت توتیای چشم من
چون میان دشمنانم بی پناه
رفتی و بگذاشتی این چندگاه
گاه و بی گه چون درین ربع و دمن
روز یا شب بین این سهل و حزن
کردمی زاری به حال زار خویش
بودمی آسیمه سر درکار خویش
جای دل جویی به سیلی های سخت
خستیم هر لحظه خصم تیره بخت
ضجر هر ساعت به زجری دیگرم
زخم کردی دل شکستی خاطرم
پایم از رفتار چون سنگین شدی
شمر دون تا زانه ام بر سر زدی
شامگاهان تا سحر در ولوله
بود هر روزم درای قافله
خسته از رفتن چو می آمد تنم
کعب نی برکتف می زد دشمنم
جای چتر دیبه ام در آفتاب
تامگر کمتر بسوزم ز التهاب
هر دم از دست عنودی شوم پی
سایه گستردی به فرقم تیغ و نی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود وآب اشک روان
جز دلم کس فکر غم خواری نکرد
غیر قیدم کس نگهداری نکرد
ناله همدم هم نشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر می فکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر
بی گزاف از فرط سختی دیر و زود
وز فراقم هر نفس صد قرن بود
بر شما چون هست حالاتم عیان
بستن اولی از مقالاتم زبان
ای پدر آن دم که زی میدان شدی
بر نگشتی وز نظر پنهان شدی
عمه ام گفتی مسافر شد حسین
خود سفر را نیست در خور شور و شین
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت
هر چه از احوال شما پرسیدمی
جز نوید رجعتت نشنیدمی
می شنیدم گاهی از گوشه کنار
که حسینی کشته شد در کارزار
باورم می نامد اما یک به یک
زین خبر اعضا سراپا داشت شک
شکر لله کآن سخن ها شد دروغ
حرف دشمن بود دودی بی فروغ
و اینک از فر جمال روشنم
مهروش سر بر زدی از روزنم
ناامیدی عاقبت امید زاد
شاخ حسرت خاطر دل خواه داد
کامشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت سراج محفلم
خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت
یا جواب از باب خود هر چه شنفت
دل تهی ناکرده ازتیمار و درد
بخت خواب آلوده اش بیدارکرد
برجهید از جای و هر سو بنگرید
یک مثالی از پدر با خویش دید
گفت واویلا دگر بابم چه شد
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کآفتابم رفت دیگر زیر میغ
محو و مات از هر طرف کردی نگاه
هی زدی بر فرق گفتی وا اباه
آتشی بر رستش از دل شعله بار
سوخت مغز و پوستش اسپندوار
هی گرستی زار و هی بستی نظر
هی کشیدی آه و هی گفتی پدر
گوش افلاک از خروشش کر فتاد
تخته ی خاک از سرشکش تر فتاد
آتشی از تابش دل برفروخت
کآن غریبان را به داغی تازه سوخت
دید چون این حالت از آن طفل خرد
زینب از خواب وی اندک بوی برد
ناصبوری طاقت از دستش ربود
مویه گر رخ کند و گیسو برگشود
زار و نالان اهل بیت از هر کنار
شعله سان پیرامنش اخگر شمار
شام را صبح نشور آن نیم شب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
شیون از در شورش از دیوار خاست
شام گفتی صبح محشر کرده راست
شام را صبح قیامت شد قیام
با هم آمد ای شگفت این صبح و شام
گبر کافر کین یزید کفر کیش
فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش
در خمار خمر آن دوزخ درون
از کسالت تا دمی آید برون
سر به دامان ندیم اندر نهاد
خفت پاسی تن به خواب مرگ داد
خواب سنگین است آری مرده را
خاصه آن مردود شیطان برده را
ماند سر بر زانوی طاهر بلی
دامن طاهر بلند آمد ولی
و آن سر آموده از خون خاکسود
در کنار تخت آن دل سخت بود
از کرامت های شاه کربلا
شد بلند از طشت زرین در هوا
ایستادش روبه رو بالای سر
گفت ای بد عهد از حق بی خبر
از چه فرموش آمدت ای با نهی
نکته ی اولادنا اکبادنا
من چه کردم با تو باری ای لئیم
که نمودی طفلکانم را یتیم
چیست خود جرم من ای مشترک نهاد
کز جفا خاک مرا دادی به باد
در عمل بندیش هان غافل مپای
اندکی بیدار شو باهوش آی
آنچه کردی بیش و کم ازخبث طیب
جمع گردد بر تو بی شک عنقریب
هر چه کاری بدروی روزجزا
تخم را آری برویاند خدا
تلخ خواهی کام خود حنظل بکار
جویی از شیرین بیا خرما بیار
طاهر آن غوغای شهر آشوب را
کز شکیب آرد برون ایوب را
وز تکلم کردن آن کام و لب
هوشش از سر کاست و افزودش عجب
لختی اندیشید و با خود شد فرو
رخت اشکش ز التهاب دل برو
قطره ی چندش چو از مژگان دمید
قطره ای بر چهر آن ملحد چکید
سر برآوردش ز دامان شعله سار
سخت جان پیچید برخود ماروار
گفت این غوغا و شورش بهر چیست
داعی این داستان در شهر کیست
گفت طاهر این سؤال از ما چرا
با تو باید گفتگو زین ماجرا
خود تو این بیداد بر پا کرده ای
هر کرا با تست رسوا کرده ای
نیک بنگر کآتشی افروختی
خرمن اسلامیان را سوختی
ظلم خود کی بوده بر کافر روا
وانگهی بر آل پیغمبر روا
این گناهی کز تو سر زد در جهان
کس نخواهد دید دیگر از انس و جان
نز فرنگی نز مجوسی نز هنود
نز نواصب نز نصاری نز یهود
کس بهم کیش خود این استم نکرد
این جفاها کس به کافر هم نکرد
دعوی اسلام و با حق کبر و کین
کفر را ننگ است خود ز اینگونه دین
آری آنان دل ز رحمت کنده اند
کاین ستم ها در جهان افکنده اند
باز آگه نامد آن خوک عنود
رست و خواهد بود بر حالی که بود
بندگی در مغز آن کافر رود
میخ آهن چون به سنگ اندر شود
لحظه ای باخود براندیشید و خواند
کس پی تحقیق زی ویرانه راند
رفت و باز آمد که طفلی از حسین
دارد امشب بهر باب این شور و شین
کوه و صحرا از دمش بریان همه
دشت و دریا بر دلش گریان همه
مادران از بچگان گشته نفور
شوی و زن زنده گراید سوی گور
این جفا را حق اگر کیفر کند
هر دمت صدبار خاکستر کند
دست تا نفتاده ناچارت ز کار
تا ز دستت کاری آید زینهار
سنگ ها بر سینه می زن زین غرور
پیش از آن که سنگ چینندت به گور
بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر
پیش از آنکه خاک ریزندت به سر
ما مضی را کن تلافی پاره ای
بهر این طفلک بفرما چاره ای
هان بیندیش از مکافات ای یزید
شام ماتم زایدت زین صبح عید
این نصایح چون به گوشش باد بود
از کجا بئس المصیرش یاد بود
گفت این سر مجلس آرایی نکوست
رنج او را چاره فرمایی از اوست
طفل نارد مرده از زنده شناخت
شایدش زین راه دردی چاره خاست
برد باید تا فرا پیشش نهند
طفل را زینسان تسلی ها دهند
برد خادم سر بدان ویران سرای
گنج را آری به ویرانه است جای
روی پوش از طشت زر برداشتند
پیش رویش بر زمین بگذاشتند
نیم شب از مشرق آن طشت زر
همچو شعرا بر غریبان تاخت سر
بی کسان پروانه سان و آن سر چو شمع
با پریشانی به دورش گشته جمع
ظلمت شبشان از آن سر نور شد
ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد
صفحه تقویمشان آن خط و روی
بخت خود خواندند در وی مو به موی
نخل امید رقیه جای بر
بس که آبش داد بار آور سر
چون سری خون سود و خاک آلود دید
جامه ی جان جای پیراهن درید
چشم افکندش به چشم و روبه رو
دوخت لختی دیده ی حسرت بدو
آتشی دیگر به جانش در گرفت
واحسینا را فغان از سر گرفت
گشت دریا ز آتش آهش سراب
گشت صحرا ز انجمش دریای آب
وحش از مرتع به هامون در خزید
طیر در بستان سر اندر پر کشید
رخ به سر بنهاد و گفت ای وای باب
وه که کرد از خون سر ریشت خضاب
یا رب آن کافر درون کی بودکی
کاو یتیمم ساخت در این کودکی
ای پدر آن کت رگ گردن گشاد
کیست دستانش الهی قطع باد
هان مرا وقت یتیمی زود برد
سنگدل بود آنکه این جرأت نمود
هر که ما را ساخت زینسان دل دو نیم
یا رب اولادش چو ما گردد یتیم
کاش نابینا ز مادر زادمی
بر سرت زینسان نظر نگشادمی
در جهان پشت و پناهم بعد از این
کیست ای پشت و پناه عالمین
کشته تو من زنده و شرمندگی
خاک بر فرق من واین زندگی
قتل من والله ثوابستی به تیغ
تیغ کو قاتل کجا جویم دریغ
حق مگر درد مرا درمان کند
فضل وی دشوار من آسان کند
چاره فرمایی به از مرگم کجاست
ای دریغ آ نهم برون از دست ماست
تا دم مردن ادب از کف نداد
سر به خاک پای آن سر در نهاد
شمع وش برتار و پودش دل فروخت
پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت
سر بدین سرماند و او آن سر فتاد
جان شیرین بر سر آن سر نهاد
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
لیک در کوبنده ای از هیچ در
سر نیاوردش به در اینگونه سر
هر تنی دارد ز سر پایندگی
هر دم از سر گیرد از سر زندگی
وین یتیمک را عجب زین ماجرا
عمر بر سرآمد از این سر چرا
زینب از این مرگ نو گیسوی کند
ام کلثوم از تحسر روی کند
ماتم آرا مویه گر دیگر زنان
نوحه افزا کودکان بر سر زنان
آه دردا حسرتا کاین طفل ما
زندگی رفتش به سر زین سر هلا
پیر و برنا زنده از سر روز و شب
وین صبی را مرگ از سر ای عجب
اهل بیت از داغ وی مبهوت و مات
مرگ خود را خواستاران از جهات
بر فنای خویشتن راغب همه
سوختن را بر به جان طالب همه
ز آن میان آمد سکینه خواهرش
زار نالید و نشست اندر برش
که خوشا حال تو ای فرخ لقا
کآمدی از زحمت عالم رها
تو به گور آسوده خواهی خفت و من
روز و شب از جور اعدا در محن
تا به حشرم جای دارد کز غمت
زندگی پوشد سیه در ماتمت
کاش خواهر پیش مرگت گشتمی
از جهان پیش از تو در بگذشتمی
راست با این زندگی کن باورم
رشک گر بر مرگت ای خواهر برم
ممکنات از مرگ وی بر سر زدند
بیرق ماتم به گردون بر زدند
مصطفی محو از ملال مرتضی
مرتضی مات از خیال مجتبی
مجتبی اندوه ناک از فاطمه
نوح آدم عذر خواهان از همه
انبیا انگشت از حیرت به لب
که عجب یک طفل و صد گیتی تعب
زین خبر مریم ز سر معجز کشید
آسیه پیراهن اندر تن درید
ماه شاماخ ملمع چاک زد
مهر خود در نشان بر خاک زد
تیر طومار حساب چون و چند
پاک در پیچید و برطاق اوفکند
لخشه ها مریخ را رخ برگشاد
رخش خود پی کرد و تیغ از دست داد
مشتری زد بر زمین دستار خویش
ماند حیران زین قضا در کار خویش
زهره آهنگ حسینی برنواخت
سینه را بربط فغان را نغمه ساخت
بریکایک جمله ذرات وجود
زین تعب کیوان نحوست ها فزود
در جنان زهرا عقیق از جزع ریخت
رشته ی یاقوت در دامان گسیخت
عاشقان از یاد معشوقان ملول
در عزا آرایی آل رسول
ورقه و گلشاد سیر از جان و تن
ویسه و رامین نفور از خویشتن
شام گشت از کار دل بازی خجل
شد برون مهر پری دختش ز دل
جان مهر از عشق ماهش سرد شد
چهر ماه از این رزیت زرد شد
بیژن از مهر منیژه شرمسار
عیش شیرین هر دو را شد زهرمار
نام عفرا عروه را از یاد رفت
آب و خاک و آتشش برباد رفت
مهر رامین از رخ شهرویه کاست
رایت این تعزیت کردند راست
ناله ی نل را زین عزا گردون سپار
ز اشک دامان دمن چون جویبار
این غم از جمشید سوز عشق برد
ذکر خورشیدی به صدر سینه برد
عشق بازی بر همه بس تلخ گشت
غره عیش همایون تلخ گشت
سر به دریا برد زین داغ اندروس
گشت هارورا رخ از غم سندروس
تاب بر گلچهره و اورنگ خورد
شیشه ی تسکینشان بر سنگ خورد
لیلی از رخسار مجنون شرمسار
قیس بر داغ جوانان بی قرار
زین جفا فرهاد و شیرین دل پریش
تلخ کام خسرو از سودای خویش
وامق و عذار سر اندر جیب غم
ناز آن ناله، نیاز این ندم
بر غریبی چند جوقی سوگوار
بر یتیمی چند فوجی داغدار
بر اسیری چند و جمعی دل پریش
بر مریضی چند و خیلی سینه ریش
بر صغیری چند و مشتی دردمند
خود چه گویم تا چه کرد این کوب و کند
مرگ آن کودک بلند آوازه شد
مرد و زن را داستانی تازه شد
با همه بی اعتباری هایشان
خلق را دل سوخت از سودایشان
تا به گوش نحس آن بدبخت خورد
برق سوزانی به کوهی سخت خورد
نی دلش یک مو به رحمت نرم گشت
نز سر مظلوم آزاری گذشت
گفت تا وی را به مغسل آورند
مرغ چون مرد از قفس بیرون برند
برد غسالش چو صرصر کز چمن
فصل دی بیرون برد برگ سمن
کرد چون پیراهنش از تن برون
پای تا سر دیدش از خون لاله گون
پشت و پهلو کتف و بازو دست و پای
یافتش آموده از خون هر کجای
آن بدن عضوی سیه عضوی کبود
ساق تا سر یا ورم یا زخم بود
گشت واویلا بمیرد مادرت
چیست اینها کآمدستی بر سرت
اشک ریزان با زبانی پر گله
زار جویان با دلی پر ولوله
روی از مغسل به آن ویرانه کرد
جای در ویرانه چون دیوانه کرد
گفت وای ای خواهران ممتحن
از عناد خصم ممنوع از وطن
موجبات مرگ این طفلک چه شد
علت بیماریش ز اول چه بد
کش بدن گر ناله زنبور نیست
لاغر اندامی و چندین زخم چیست
پای تا سر پیکری مجروح و ریش
زخمش از ذرات صد خورشید بیش
این هزال و نوبت و ضعف از چه خاست
این جراحت ها بر اندامش چراست
خود مگر این بچه را مادر نبود
یا پرستارش پدر برسر نبود
تا گشودم دیده بر وی ز التهاب
دل کبابم دل کبابم دل کباب
کاش خود بی بهره بودم از بصر
تا بر این طفلم نیفتادی نظر
زینب آن سرگشته ی بی خانمان
ترجمان حالت آن بی کسان
از جروح یثرب و آسیب راه
تا ورود کربلا در خیمه گاه
از قدوم دشمنان رحم سوز
وز هجوم آن سپاه کینه توز
ز ازدحام شامیان بی حیا
ز اجتماع کوفیان بی وفا
منع آب و قطع امید از جهات
تشنه لب بر شاطی شط فرات
قتل مردان بلاکش بیش و کم
خفته در میدان کین شه تا حشم
اسر نسوان سلب سامان نهب مال
دستگیر اینان و آنان پایمال
زیر پی تن های بی سر چاک چاک
زیب نی سرهای خون آلود پاک
ز اتفاق ناصبین پر نفاق
ز افتراق ناصرین کم دقاق
با وی از هر ماجرایی طرح کرد
شطری از احوال خود را شرح کرد
باز آن ویرانه شد ماتم سرای
شور غوغایی ز نو آمد به پای
صابری رخت از جهان بیرون کشید
ایمنی پیراهن اندر خون کشید
از نوا شد نینوا آن غم سرا
آری آری کل ارض کربلا
تا صفایی زین مصیبت دم زدی
آتش اندر دوده ی آدم زدی
بردی ازتن مرد و زن را صبر و تاب
کردی از غم انس و جان را دل کباب
به که بر سوزی بنان و خامه را
به که در شویی کتاب و نامه را
بار الها محض فضل خویشتن
گوشه ی چشمی فراز آور به من
امر این سرگشته حال شرمسار
با رقیه ی شاه مظلومان گذار
تا به رستاخیز از این رو سیه
آورد پیش پدر عذر گنه
بوکه زین غرقابه ام بیرون کشند
پیش از آنکه زورقم در خون کشند
دختری خورشید رخ فرخ فری
اختری فرخنده کی فردوس فال
کش به دامان پروریدی ماه و سال
و آن رقیه نامش ناکامی صغیر
کآمدی از لب هنوزش بوی شیر
با وجود کودکی آن مستمند
بازویش در بند وگردن در کمند
از نوای ناله ی بیگاه و گاه
شد درای کاروان در عرض راه
عمر بس کوتاه و اندوهش دراز
ساز بی برگیش خوش با برگ ساز
در صبی گیسویش از غم شد سفید
شام عیدش صبح عاشورا دمید
دست بردش زد خزان ها بر بهار
سوختی پیش از شکفتن برگ و بار
هر قدم جای تسلی سیلی اش
از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جستی زان اسیران گام گام
از پدر هر لحظه کردی گفتگوی
گفتگویی ناف تا لب جستجوی
با خیالش نرد حسرت باختی
بر وصالش خاطری خوش ساختی
هر نفس نام از پر بردی به وای
وز هوایش گریه کردی های های
عمه اش گفتی جواب ای دل فروز
کز سفر باز آیدت باب این دو روز
عنقریب از در فراز آید ترا
آب از جو رفته باز آید ترا
هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان
زین سفر بهر تو آرد ارمغان
برگ آرامش فرا پیش آردت
ساز آرایش کما بیش آردت
شیر مرغ و جان آدم از جهات
بی تعب آماده فرماید برات
گفت ای یاران چرا ناید به سر
این سفر را چیست تأخیر این قدر
خود مسافر را مگر برگشت نیست
علت تعویق چندین بهر چیست
می نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست از دورم تمنایی دگر
رشته ی مهرش مرا باید بنای
عقده ای نگشاید از گوی طلای
عقد گوهر گو نیارد کس مرا
طوق اتباعش به گردن بس مرا
هست در گوشم چو حلقه انقیاد
حاش لله گوشوارم گو مباد
باید این زنجیر بازو بند من
زیب گردن مر مرا زیبد رسن
بند بر پا خوشترین خلخال ماست
قید تقوی قاید آمال ماست
تیته ام بر جبهه داغ بندگی است
این مرا پیرایه فرخنده گی است
پای را حاجت بدین خلخال نیست
حلقه ی زر زیور اقبال نیست
لخت دل نانم سرشک دیده آب
آب و نانم چیست گو باز آی باب
هر قدم می رفت و اختر می فشاند
تا رکاب از بار و خیل از کار ماند
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه منزل دادشان
در خرابه ی شام آن خونین جگر
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
و اشک طوفان زایش از دریا و دشت
خستگی ها از روانش تاب برد
چشم را در عین زاری خواب برد
باب ماجد جلوه گر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
با دلی خونین لبی خندان و شاد
با روانی بسته با رویی گشاد
در طرب زان که دست از روزگار
در کرب زان در که اهلش خوار و زار
ازعنایات خدایی با سرور
وز مقاسات جدایی بی حضور
شادیش بر فضل های لایزال
اندهش بر حسرت فرزند وآل
نیمه ی دل ز اهل بیتش در تعب
نیم دیگر ز امتانش در طرب
رخ به تعظیم پدر برخاک سود
وز تشرف موزه بر افلاک سود
سود چون بر خاک اقدامش جبین
بوسه ی چندین زد برآستین
برق سان بگرفت طرف دامنش
وز فغان زد آتش اندر خرمنش
گفت از روی تشکی با ادب
ای عجب ثم العجب ثم العجب
این تویی باب وفا آیین من
کآمدستی بر سر بالین من
تن به جانم از جدایی های تو
حیرتم بر بی وفایی های تو
باورم ناید ز بخت خویشتن
کاین من استم با تو در یک انجمن
این تغافل های پی در پی چه بود
کز شما درباره ی ما رخ نمود
از شما نامهربانی ناد راست
ترک احسان از توام کی باور است
ای پدر چون شدکه در این ماجرا
هجرت اندر کربلا جستی ز ما
گر رقیه لایق الطاف نیست
جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست
از زن و فرزند مهجوری چرا
بی گناه از بی کسان دوری چرا
زان سوی پل در جهاندی بارگی
چشم پوشیدی ز ما یکبارگی
ای پدر یک دم به عرضم گوش دار
تا چه پیش آورد ما را روزگار
ظهر عاشورا که اندر کربلا
طلعتت مخفی شد از انظار ما
شامی و کوفی چو طوفان سپه
جمله آوردند سوی خیمگه
دوزخی از خشم و کین افروختند
چون دل ما خیمه ها را سوختند
بس سراری تا جواری سر به سر
شد اسیر آن گروه دد سیر
بعد سلب سلوت و تاراج مال
جمله را بستند بر بازو حبال
خسته جان خونین جگر خاطر نژند
پور در زنجیر و دختر در کمند
آنکه نتوانستی اش در پای خار
دید اینک بین به زنجیرش فگار
سایه آن را کش ز خورشید احتجاب
سر برهنه بنگرش در آفتاب
آنکه را دست تو عقد نای بود
حلق بین فرسوه از قید حسود
آنکه پروردی چو دل در دامنش
پیرهن بیگانه بربود از تنش
خواب بد دیدی که امشب بی خبر
بر یتیمان بلا کردی گذر
صحبت جد و پدر بگذاشتی
بر یتیمانت نظر بگماشتی
ترک مام و جده گفتی در جهان
روی آوردی بدین آوارگان
دامنت غلمان چسان از دست داد
خازنت بر هجر چون گردن نهاد
خود ملاقات بزرگان در بهشت
در پی ما چون دلت ازدست هشت
با عموم نعمت دار الصفا
ای عجب یادآوری کردی ز ما
زلف حورا هرکرا باشد کمند
نیست نسبت با غل و زنجیر و بند
بر بهر وجهم فدایت جان و تن
خاک پایت توتیای چشم من
چون میان دشمنانم بی پناه
رفتی و بگذاشتی این چندگاه
گاه و بی گه چون درین ربع و دمن
روز یا شب بین این سهل و حزن
کردمی زاری به حال زار خویش
بودمی آسیمه سر درکار خویش
جای دل جویی به سیلی های سخت
خستیم هر لحظه خصم تیره بخت
ضجر هر ساعت به زجری دیگرم
زخم کردی دل شکستی خاطرم
پایم از رفتار چون سنگین شدی
شمر دون تا زانه ام بر سر زدی
شامگاهان تا سحر در ولوله
بود هر روزم درای قافله
خسته از رفتن چو می آمد تنم
کعب نی برکتف می زد دشمنم
جای چتر دیبه ام در آفتاب
تامگر کمتر بسوزم ز التهاب
هر دم از دست عنودی شوم پی
سایه گستردی به فرقم تیغ و نی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود وآب اشک روان
جز دلم کس فکر غم خواری نکرد
غیر قیدم کس نگهداری نکرد
ناله همدم هم نشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر می فکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر
بی گزاف از فرط سختی دیر و زود
وز فراقم هر نفس صد قرن بود
بر شما چون هست حالاتم عیان
بستن اولی از مقالاتم زبان
ای پدر آن دم که زی میدان شدی
بر نگشتی وز نظر پنهان شدی
عمه ام گفتی مسافر شد حسین
خود سفر را نیست در خور شور و شین
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت
هر چه از احوال شما پرسیدمی
جز نوید رجعتت نشنیدمی
می شنیدم گاهی از گوشه کنار
که حسینی کشته شد در کارزار
باورم می نامد اما یک به یک
زین خبر اعضا سراپا داشت شک
شکر لله کآن سخن ها شد دروغ
حرف دشمن بود دودی بی فروغ
و اینک از فر جمال روشنم
مهروش سر بر زدی از روزنم
ناامیدی عاقبت امید زاد
شاخ حسرت خاطر دل خواه داد
کامشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت سراج محفلم
خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت
یا جواب از باب خود هر چه شنفت
دل تهی ناکرده ازتیمار و درد
بخت خواب آلوده اش بیدارکرد
برجهید از جای و هر سو بنگرید
یک مثالی از پدر با خویش دید
گفت واویلا دگر بابم چه شد
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کآفتابم رفت دیگر زیر میغ
محو و مات از هر طرف کردی نگاه
هی زدی بر فرق گفتی وا اباه
آتشی بر رستش از دل شعله بار
سوخت مغز و پوستش اسپندوار
هی گرستی زار و هی بستی نظر
هی کشیدی آه و هی گفتی پدر
گوش افلاک از خروشش کر فتاد
تخته ی خاک از سرشکش تر فتاد
آتشی از تابش دل برفروخت
کآن غریبان را به داغی تازه سوخت
دید چون این حالت از آن طفل خرد
زینب از خواب وی اندک بوی برد
ناصبوری طاقت از دستش ربود
مویه گر رخ کند و گیسو برگشود
زار و نالان اهل بیت از هر کنار
شعله سان پیرامنش اخگر شمار
شام را صبح نشور آن نیم شب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
شیون از در شورش از دیوار خاست
شام گفتی صبح محشر کرده راست
شام را صبح قیامت شد قیام
با هم آمد ای شگفت این صبح و شام
گبر کافر کین یزید کفر کیش
فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش
در خمار خمر آن دوزخ درون
از کسالت تا دمی آید برون
سر به دامان ندیم اندر نهاد
خفت پاسی تن به خواب مرگ داد
خواب سنگین است آری مرده را
خاصه آن مردود شیطان برده را
ماند سر بر زانوی طاهر بلی
دامن طاهر بلند آمد ولی
و آن سر آموده از خون خاکسود
در کنار تخت آن دل سخت بود
از کرامت های شاه کربلا
شد بلند از طشت زرین در هوا
ایستادش روبه رو بالای سر
گفت ای بد عهد از حق بی خبر
از چه فرموش آمدت ای با نهی
نکته ی اولادنا اکبادنا
من چه کردم با تو باری ای لئیم
که نمودی طفلکانم را یتیم
چیست خود جرم من ای مشترک نهاد
کز جفا خاک مرا دادی به باد
در عمل بندیش هان غافل مپای
اندکی بیدار شو باهوش آی
آنچه کردی بیش و کم ازخبث طیب
جمع گردد بر تو بی شک عنقریب
هر چه کاری بدروی روزجزا
تخم را آری برویاند خدا
تلخ خواهی کام خود حنظل بکار
جویی از شیرین بیا خرما بیار
طاهر آن غوغای شهر آشوب را
کز شکیب آرد برون ایوب را
وز تکلم کردن آن کام و لب
هوشش از سر کاست و افزودش عجب
لختی اندیشید و با خود شد فرو
رخت اشکش ز التهاب دل برو
قطره ی چندش چو از مژگان دمید
قطره ای بر چهر آن ملحد چکید
سر برآوردش ز دامان شعله سار
سخت جان پیچید برخود ماروار
گفت این غوغا و شورش بهر چیست
داعی این داستان در شهر کیست
گفت طاهر این سؤال از ما چرا
با تو باید گفتگو زین ماجرا
خود تو این بیداد بر پا کرده ای
هر کرا با تست رسوا کرده ای
نیک بنگر کآتشی افروختی
خرمن اسلامیان را سوختی
ظلم خود کی بوده بر کافر روا
وانگهی بر آل پیغمبر روا
این گناهی کز تو سر زد در جهان
کس نخواهد دید دیگر از انس و جان
نز فرنگی نز مجوسی نز هنود
نز نواصب نز نصاری نز یهود
کس بهم کیش خود این استم نکرد
این جفاها کس به کافر هم نکرد
دعوی اسلام و با حق کبر و کین
کفر را ننگ است خود ز اینگونه دین
آری آنان دل ز رحمت کنده اند
کاین ستم ها در جهان افکنده اند
باز آگه نامد آن خوک عنود
رست و خواهد بود بر حالی که بود
بندگی در مغز آن کافر رود
میخ آهن چون به سنگ اندر شود
لحظه ای باخود براندیشید و خواند
کس پی تحقیق زی ویرانه راند
رفت و باز آمد که طفلی از حسین
دارد امشب بهر باب این شور و شین
کوه و صحرا از دمش بریان همه
دشت و دریا بر دلش گریان همه
مادران از بچگان گشته نفور
شوی و زن زنده گراید سوی گور
این جفا را حق اگر کیفر کند
هر دمت صدبار خاکستر کند
دست تا نفتاده ناچارت ز کار
تا ز دستت کاری آید زینهار
سنگ ها بر سینه می زن زین غرور
پیش از آن که سنگ چینندت به گور
بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر
پیش از آنکه خاک ریزندت به سر
ما مضی را کن تلافی پاره ای
بهر این طفلک بفرما چاره ای
هان بیندیش از مکافات ای یزید
شام ماتم زایدت زین صبح عید
این نصایح چون به گوشش باد بود
از کجا بئس المصیرش یاد بود
گفت این سر مجلس آرایی نکوست
رنج او را چاره فرمایی از اوست
طفل نارد مرده از زنده شناخت
شایدش زین راه دردی چاره خاست
برد باید تا فرا پیشش نهند
طفل را زینسان تسلی ها دهند
برد خادم سر بدان ویران سرای
گنج را آری به ویرانه است جای
روی پوش از طشت زر برداشتند
پیش رویش بر زمین بگذاشتند
نیم شب از مشرق آن طشت زر
همچو شعرا بر غریبان تاخت سر
بی کسان پروانه سان و آن سر چو شمع
با پریشانی به دورش گشته جمع
ظلمت شبشان از آن سر نور شد
ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد
صفحه تقویمشان آن خط و روی
بخت خود خواندند در وی مو به موی
نخل امید رقیه جای بر
بس که آبش داد بار آور سر
چون سری خون سود و خاک آلود دید
جامه ی جان جای پیراهن درید
چشم افکندش به چشم و روبه رو
دوخت لختی دیده ی حسرت بدو
آتشی دیگر به جانش در گرفت
واحسینا را فغان از سر گرفت
گشت دریا ز آتش آهش سراب
گشت صحرا ز انجمش دریای آب
وحش از مرتع به هامون در خزید
طیر در بستان سر اندر پر کشید
رخ به سر بنهاد و گفت ای وای باب
وه که کرد از خون سر ریشت خضاب
یا رب آن کافر درون کی بودکی
کاو یتیمم ساخت در این کودکی
ای پدر آن کت رگ گردن گشاد
کیست دستانش الهی قطع باد
هان مرا وقت یتیمی زود برد
سنگدل بود آنکه این جرأت نمود
هر که ما را ساخت زینسان دل دو نیم
یا رب اولادش چو ما گردد یتیم
کاش نابینا ز مادر زادمی
بر سرت زینسان نظر نگشادمی
در جهان پشت و پناهم بعد از این
کیست ای پشت و پناه عالمین
کشته تو من زنده و شرمندگی
خاک بر فرق من واین زندگی
قتل من والله ثوابستی به تیغ
تیغ کو قاتل کجا جویم دریغ
حق مگر درد مرا درمان کند
فضل وی دشوار من آسان کند
چاره فرمایی به از مرگم کجاست
ای دریغ آ نهم برون از دست ماست
تا دم مردن ادب از کف نداد
سر به خاک پای آن سر در نهاد
شمع وش برتار و پودش دل فروخت
پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت
سر بدین سرماند و او آن سر فتاد
جان شیرین بر سر آن سر نهاد
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
لیک در کوبنده ای از هیچ در
سر نیاوردش به در اینگونه سر
هر تنی دارد ز سر پایندگی
هر دم از سر گیرد از سر زندگی
وین یتیمک را عجب زین ماجرا
عمر بر سرآمد از این سر چرا
زینب از این مرگ نو گیسوی کند
ام کلثوم از تحسر روی کند
ماتم آرا مویه گر دیگر زنان
نوحه افزا کودکان بر سر زنان
آه دردا حسرتا کاین طفل ما
زندگی رفتش به سر زین سر هلا
پیر و برنا زنده از سر روز و شب
وین صبی را مرگ از سر ای عجب
اهل بیت از داغ وی مبهوت و مات
مرگ خود را خواستاران از جهات
بر فنای خویشتن راغب همه
سوختن را بر به جان طالب همه
ز آن میان آمد سکینه خواهرش
زار نالید و نشست اندر برش
که خوشا حال تو ای فرخ لقا
کآمدی از زحمت عالم رها
تو به گور آسوده خواهی خفت و من
روز و شب از جور اعدا در محن
تا به حشرم جای دارد کز غمت
زندگی پوشد سیه در ماتمت
کاش خواهر پیش مرگت گشتمی
از جهان پیش از تو در بگذشتمی
راست با این زندگی کن باورم
رشک گر بر مرگت ای خواهر برم
ممکنات از مرگ وی بر سر زدند
بیرق ماتم به گردون بر زدند
مصطفی محو از ملال مرتضی
مرتضی مات از خیال مجتبی
مجتبی اندوه ناک از فاطمه
نوح آدم عذر خواهان از همه
انبیا انگشت از حیرت به لب
که عجب یک طفل و صد گیتی تعب
زین خبر مریم ز سر معجز کشید
آسیه پیراهن اندر تن درید
ماه شاماخ ملمع چاک زد
مهر خود در نشان بر خاک زد
تیر طومار حساب چون و چند
پاک در پیچید و برطاق اوفکند
لخشه ها مریخ را رخ برگشاد
رخش خود پی کرد و تیغ از دست داد
مشتری زد بر زمین دستار خویش
ماند حیران زین قضا در کار خویش
زهره آهنگ حسینی برنواخت
سینه را بربط فغان را نغمه ساخت
بریکایک جمله ذرات وجود
زین تعب کیوان نحوست ها فزود
در جنان زهرا عقیق از جزع ریخت
رشته ی یاقوت در دامان گسیخت
عاشقان از یاد معشوقان ملول
در عزا آرایی آل رسول
ورقه و گلشاد سیر از جان و تن
ویسه و رامین نفور از خویشتن
شام گشت از کار دل بازی خجل
شد برون مهر پری دختش ز دل
جان مهر از عشق ماهش سرد شد
چهر ماه از این رزیت زرد شد
بیژن از مهر منیژه شرمسار
عیش شیرین هر دو را شد زهرمار
نام عفرا عروه را از یاد رفت
آب و خاک و آتشش برباد رفت
مهر رامین از رخ شهرویه کاست
رایت این تعزیت کردند راست
ناله ی نل را زین عزا گردون سپار
ز اشک دامان دمن چون جویبار
این غم از جمشید سوز عشق برد
ذکر خورشیدی به صدر سینه برد
عشق بازی بر همه بس تلخ گشت
غره عیش همایون تلخ گشت
سر به دریا برد زین داغ اندروس
گشت هارورا رخ از غم سندروس
تاب بر گلچهره و اورنگ خورد
شیشه ی تسکینشان بر سنگ خورد
لیلی از رخسار مجنون شرمسار
قیس بر داغ جوانان بی قرار
زین جفا فرهاد و شیرین دل پریش
تلخ کام خسرو از سودای خویش
وامق و عذار سر اندر جیب غم
ناز آن ناله، نیاز این ندم
بر غریبی چند جوقی سوگوار
بر یتیمی چند فوجی داغدار
بر اسیری چند و جمعی دل پریش
بر مریضی چند و خیلی سینه ریش
بر صغیری چند و مشتی دردمند
خود چه گویم تا چه کرد این کوب و کند
مرگ آن کودک بلند آوازه شد
مرد و زن را داستانی تازه شد
با همه بی اعتباری هایشان
خلق را دل سوخت از سودایشان
تا به گوش نحس آن بدبخت خورد
برق سوزانی به کوهی سخت خورد
نی دلش یک مو به رحمت نرم گشت
نز سر مظلوم آزاری گذشت
گفت تا وی را به مغسل آورند
مرغ چون مرد از قفس بیرون برند
برد غسالش چو صرصر کز چمن
فصل دی بیرون برد برگ سمن
کرد چون پیراهنش از تن برون
پای تا سر دیدش از خون لاله گون
پشت و پهلو کتف و بازو دست و پای
یافتش آموده از خون هر کجای
آن بدن عضوی سیه عضوی کبود
ساق تا سر یا ورم یا زخم بود
گشت واویلا بمیرد مادرت
چیست اینها کآمدستی بر سرت
اشک ریزان با زبانی پر گله
زار جویان با دلی پر ولوله
روی از مغسل به آن ویرانه کرد
جای در ویرانه چون دیوانه کرد
گفت وای ای خواهران ممتحن
از عناد خصم ممنوع از وطن
موجبات مرگ این طفلک چه شد
علت بیماریش ز اول چه بد
کش بدن گر ناله زنبور نیست
لاغر اندامی و چندین زخم چیست
پای تا سر پیکری مجروح و ریش
زخمش از ذرات صد خورشید بیش
این هزال و نوبت و ضعف از چه خاست
این جراحت ها بر اندامش چراست
خود مگر این بچه را مادر نبود
یا پرستارش پدر برسر نبود
تا گشودم دیده بر وی ز التهاب
دل کبابم دل کبابم دل کباب
کاش خود بی بهره بودم از بصر
تا بر این طفلم نیفتادی نظر
زینب آن سرگشته ی بی خانمان
ترجمان حالت آن بی کسان
از جروح یثرب و آسیب راه
تا ورود کربلا در خیمه گاه
از قدوم دشمنان رحم سوز
وز هجوم آن سپاه کینه توز
ز ازدحام شامیان بی حیا
ز اجتماع کوفیان بی وفا
منع آب و قطع امید از جهات
تشنه لب بر شاطی شط فرات
قتل مردان بلاکش بیش و کم
خفته در میدان کین شه تا حشم
اسر نسوان سلب سامان نهب مال
دستگیر اینان و آنان پایمال
زیر پی تن های بی سر چاک چاک
زیب نی سرهای خون آلود پاک
ز اتفاق ناصبین پر نفاق
ز افتراق ناصرین کم دقاق
با وی از هر ماجرایی طرح کرد
شطری از احوال خود را شرح کرد
باز آن ویرانه شد ماتم سرای
شور غوغایی ز نو آمد به پای
صابری رخت از جهان بیرون کشید
ایمنی پیراهن اندر خون کشید
از نوا شد نینوا آن غم سرا
آری آری کل ارض کربلا
تا صفایی زین مصیبت دم زدی
آتش اندر دوده ی آدم زدی
بردی ازتن مرد و زن را صبر و تاب
کردی از غم انس و جان را دل کباب
به که بر سوزی بنان و خامه را
به که در شویی کتاب و نامه را
بار الها محض فضل خویشتن
گوشه ی چشمی فراز آور به من
امر این سرگشته حال شرمسار
با رقیه ی شاه مظلومان گذار
تا به رستاخیز از این رو سیه
آورد پیش پدر عذر گنه
بوکه زین غرقابه ام بیرون کشند
پیش از آنکه زورقم در خون کشند
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵- تاریخ ولادت دختر میراز فتح الله کیوان
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۳- تاریخ وفات میر صفی جرمقی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۴- تاریخ ورود آقا سید هاشم گیلانی به جندق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۰- تاریخ وفات پیر جوان بخت مرحوم مبرور میرزا عبدالحسین طاب ثراه
پیر پاکیزه رای پاک ضمیر
فخر اهل وفا به جنت رفت
عقل پیرش چو بود و بخت جوان
باخلوص و صفا به جنت رفت
چنگ در ذیل اولیا زد و زود
همچو اهل ولا به جنت رفت
روی بیگانه سان ز خود برتافت
با خدای آشنا به جنت رفت
دست در زد به حبل حق ستوار
به دو پای رضا به جنت رفت
مملو از حق تهی ز هر باطل
خالی از ماجرا به جنت رفت
به تبرا شد از جهنم دور
با ولای خدا به جنت رفت
هوس هشت کاخ مینو داشت
زین سپنجی سرا به جنت رفت
در سعادت بس این دلیل او را
که خود از کربلا به جنت رفت
رفت همراهش از جهان گویی
مهر و صدق و صفا به جنت رفت
تا نهان کرده روی پنداری
رحم و رفق و رضا به جنت رفت
کاشت در سینه حب و وفاق
پاکدل بی ریا به جنت رفت
با صفائی رضای وی روزی
گفت کی پیر ما به جنت رفت
راست با آنکه خود نگردانیم
بازگو کز کجا به جنت رفت
پی تاریخ در جوابش گفت
حاجی از نینوا به جنت رفت
۱۲۸۲ق
فخر اهل وفا به جنت رفت
عقل پیرش چو بود و بخت جوان
باخلوص و صفا به جنت رفت
چنگ در ذیل اولیا زد و زود
همچو اهل ولا به جنت رفت
روی بیگانه سان ز خود برتافت
با خدای آشنا به جنت رفت
دست در زد به حبل حق ستوار
به دو پای رضا به جنت رفت
مملو از حق تهی ز هر باطل
خالی از ماجرا به جنت رفت
به تبرا شد از جهنم دور
با ولای خدا به جنت رفت
هوس هشت کاخ مینو داشت
زین سپنجی سرا به جنت رفت
در سعادت بس این دلیل او را
که خود از کربلا به جنت رفت
رفت همراهش از جهان گویی
مهر و صدق و صفا به جنت رفت
تا نهان کرده روی پنداری
رحم و رفق و رضا به جنت رفت
کاشت در سینه حب و وفاق
پاکدل بی ریا به جنت رفت
با صفائی رضای وی روزی
گفت کی پیر ما به جنت رفت
راست با آنکه خود نگردانیم
بازگو کز کجا به جنت رفت
پی تاریخ در جوابش گفت
حاجی از نینوا به جنت رفت
۱۲۸۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۴- تاریخ انجام حوض حاجی محمد در خور
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۵- تاریخ موقوفه های یغما که صفائی ساخته و یغما قطعه شعر را سروده است
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۸- تاریخ ولادت میرزا فتح الله کیوان نوادهٔ شاعر
خلفی فرخ افضل از خورشید
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۴۸- تاریخ تعمیر میدان فرخی به اهتمام مردم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۵- تاریخ وفات مرحوم مبرورفاضل آگاه میرزا حبیب الله طاب الله ثراه
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۶- تاریخ وفات امیر شمشیر خان عامری
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۸- مولود پسر میرزا عبدالحسین
میرزا عبدالحسین آن مرد راد
زیور دل زیب دین و آذین زین
دوستش پیوسته در اعزاز و ناز
دشمنش همواره در آشوب و شین
نعمت دنیا و دین پنهان و فاش
حق فرا پیش آردش قرب الیدین
سوی اکلیل ار فروزد چشم هوش
در فزاید بر فروغ فرقدین
فضلش از شش سوی عالم گیر باد
تا فراگیرد فضای خافقین ...
سال مولودش صفائی برنگاشت
زانکه بود این نکته بر وی فرض عین
باد آن کودک الهی جاودان
نور چشم میرزا عبدالحسین
۱۳۱۳ق
زیور دل زیب دین و آذین زین
دوستش پیوسته در اعزاز و ناز
دشمنش همواره در آشوب و شین
نعمت دنیا و دین پنهان و فاش
حق فرا پیش آردش قرب الیدین
سوی اکلیل ار فروزد چشم هوش
در فزاید بر فروغ فرقدین
فضلش از شش سوی عالم گیر باد
تا فراگیرد فضای خافقین ...
سال مولودش صفائی برنگاشت
زانکه بود این نکته بر وی فرض عین
باد آن کودک الهی جاودان
نور چشم میرزا عبدالحسین
۱۳۱۳ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۹- مولود دختر آقامحمد
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۶- تاریخ وفات نوروز علی خان مزینانی
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - (قصیده آفاق وانفس)
نیست پوشیده بر اهل خرد و استبصار
زانکه(الناس لباس) است کلام اخیار
ای که از اطعمه سیری زپی البسه رو
که تن از رخت عزیز است و شکم پرور خوار
خور شست و کنش و پوشش و ارباب تمیز
نیستشان هیچ ازین گونه گزیری ناچار
خلعتی دوخته ام برقد اشعار چنان
که نه پوشیده و نه کهنه شود لیل و نهار
درزیش درزی معنی و خرداستاد است
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
شستن رخت مرا چرخ حصین چون صابون
ابر لیفست و بپرداخت کدنیه(کُدَنگَه) اشجار
گوش کن تا که به دوشت کنم این جامه ی نو
برکن از خویشتن آن جامه ی پار و پیرار
هست در البسه هر چیز که در آفاقست
برضمیر تو کنم چند نظیرش اظهار
آسمان خرگه و زیلوست زمین، خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مهِ پر انوار
ابر کرباس و شفق خَسَقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
صندلی کرسی و فرشست فراش از آثار
صوف گرما بُوَد و جنس حصیری سرما
رخت زردست خزان، جامه ی سبزست بهار
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هردو که آنست ترا دست افزار
چون ترا پنج حواسست کزان داری خط
پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار
هفت کویست گریبان ترا زان هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار
چار عنصر ز من ار زانکه بپرسی هریک
با تو گویم که بمانی عجبم در گفتار
نوع والا که وِرا بادِ صبا می خوانند
بادت آن آتش والای بَرَنک گلنار
اطلس ماویت آبست روان، وین دریاب
مَلِه ی خاک که آنست لباس ابرار
برش جامه قضا و قدرش کز گردون
اجل و حادثه بُبریدن و زخم، ای هشیار
پوشش ماتم و سورست دو کون ای سرور
ور سؤالت ز سه روحست بدان این اسرار
روحی ابریشم و روحیست دگر پنبه ز وصف
سوّمین روح بود پشم، بگفتم یکبار
مَبدأَت پنبه به تحقیق و معادست کفن
تن و جان تو درین کار،که این پود آن تار
جسم رختست جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار
صفت روز و شبت نیز شب اندر روزست
نقش دوزیت در اثواب کواکب انگار
زیر و بالا نه دوتا کارگهش نساج است
عالم سفلی و علویت بدان زاستحضار
وصف تشریح زسرتا قدمت بنمودم
هم در آن خواب اگر، زانکه به عقلی بیدار
جنتت جامه پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار
نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز
چون قیامت که بود برهنگی برتن زار
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چوشبابت پندار
کهلی آنروز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفیدست که استغفار
صورت دیو پلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریرست نبرد احرار
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه است سر از جیب خرافات برآر
خشم و قهر و غضبت جوشن و جیه است و زره
شهوتت جامه خوابست و لباست شب تار
پیشوازست زن و مرد قبا وانچه درو
چاک پس هست مخنث بود و بی هنجار
اطلس است امردو ابیاری سبزست بخط
پوسیتن صاحب ریشست و در آن هم اطوار
در خور ریش سفیدست چو شیخان کامو
وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار
قندس آنست که او ریش کندرنک مدام
چند نیرنک چو روباه کنی ای طرار؟
داری اخلاق پسندیده قماشات نفیس
گر بدانی چه قماشی نکنی استکبار
خانه ای را که درو هست مقامت شب و روز
هم درین جامه بگویم صفت او هموار
سربا مست گریبان یقه با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار
حد آن و ربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چاک درو روزن دار
آستین شاه نشینها که برون میدارند
چارسو خشتک و ایزاره فراویز انگار
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیها جمله در آن باب مثال مسمار
کس ازین جنس نفیسی ننمودست انفس
گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسیار
هر که او وصله معنی برد از جامه من
علم دزدی او باد عیان روز شمار
بلباس دگر این طرز حدیثم بشنو
دستبردی چو نمودم بجهان زین اشعار
سرور جمله اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار
جبه برد که او جنه برد آمده است
پشت گرمی وی از پینه زروی پندار
بابرک گفت که دوزم عسلی تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار
از پی حرب عدوی تو زره بافدابر
آسمان جبه وانجم همه بر وی مسمار
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار
ابرمانند عروسیست سپیدش چادر
انکه از برق پدید آمده سرخی ازار
شسته کرباس که پرداخته در می پیچند
کاغذی دان که زقر طاس به پیچد طومار
موج در صوف مربع نگرای اهل تمیز
دل بدریا فکن وزر ببهایش بشمار
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حدِ خویش شناسد ابصار
ایکه بامیرزی و چکمه برک حاجت نیست
پیشتر پازگلیم خودت آخر مگذار
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار
نخوت شرب بوالا که زپر مکس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار
خصم میخک نکند فرق زکمخاورنه
کارگاهیست مرا از همه جنسی دربار
نیش شاخی که بقیقاج بود دانی چیست
گلستانی که به بندند بگردش انهار
صاحبی را که زکتان هوس کیسه است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار
زوده نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
متکا درکله با صندلی اینمعنی گفت
که توئی بغچه کش وتکیه بمن دارد یار
صندلی داد جوابش که توئی آلت طیش
صندلی و قتلی چند نهی شرمی دار
جامه حبر و دروگوی زمرواریدست
راست چون بحر کز و خاسته در شهوار
تانهم بالش زین گرد قطیفه چو صدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار
گر غرض معنی دستار بکسمه است ترا
نو خطان پیش که بندند چو کسمه دستار
نرمدستی که بهجرانش شب اندر روزم
تافته روزمن و مانده بعشقش افکار
چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش
آتش برق نمودست زگلگون شلوار
خط الوانست بدستارچه یزدی لیک
یزد یانرا بخط سبز کشد دل بسیار
ایکه پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
انکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر
نقش والای لطیف قلغی گربیند
قالبک زن سز نقش نخواند در کار
گر سقرلاط ترا هست و نمد میپوشی
سردیست این بنمدمال چه عیبست و عوار
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار
رخت ابیاری و مثقالی و تابستانی
ساده در زیر و خط آورده ببالا پندار
فکرکتان چه کنی چون بزمستان برسی
پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار
مریم ای یا رنه رشتست یکی شیرین باف
بسر خود بخر ارهست گزی صد دینار
قفسه هر که بمدفون علادینی دید
مرغ مدفون بقفس یافته ای خوب شعار
التفات ار بمجرح نکند دارائی
پادشاهیست چودارا زگدا دارد عار
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده بروی دلدار
نازکت چار شب اولیست که بالا افکن
چون درشتست و قوی میرسدت زان آزار
در نماز آر بسجاده شطرنجی رخ
تابری دست بطاعت زصغار و زکبار
از سر مردم شهری هوس پوشی رفت
تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار
گرد آن پرده گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاداران زلف و زان رنگ و عذار
ایکه یکتائیت از زیر دو توئی بمی است
اینچنین زیر و بمی برد زما صبر و قرار
حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم زکنار
گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد
همچنانست که بر تخته دیبا دینار
گر سربسته والا بگشاید خاتون
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار
جبه سان گر به بر آن سروقبا پوش آرم
فرجی یابم و از بخت شوم برخوردار
اطلس قرمزی ارآل بود طغرایش
شرب بادال نگر مهر برو با خوددار
اطلس یزدی و کاشی و ختائی دیدم
مثل شاه وامیرست و سپاهی دربار
جامه سرخ نگر بر قد آن سرو ملیح
ای که باور نکنی (فی الشجر الاخضرنار)
کافرار دامک شلوارزر افشان بیند
جای آنست که دردم بگشاید زنار
این همه نقش بدیدار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است
در پس پرده یکی هست چو بینی درکار
رختهایی که تو بینی همه با دوست نکوست
جامها را چو محل گر نبود در بریار
تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد
سی و یک چیز ز افضال خدالیل و نهار
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنک
گلی و گلفتن و سالوو روسی انصار
ارمک وقطنی و عین البقر و رومی باف
مله میلک ولالائی بی حد و شمار
صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار
در لباس این سخنان گفت نظام قاری
که او زکرم هم تو بپوش ای ستار
زانکه(الناس لباس) است کلام اخیار
ای که از اطعمه سیری زپی البسه رو
که تن از رخت عزیز است و شکم پرور خوار
خور شست و کنش و پوشش و ارباب تمیز
نیستشان هیچ ازین گونه گزیری ناچار
خلعتی دوخته ام برقد اشعار چنان
که نه پوشیده و نه کهنه شود لیل و نهار
درزیش درزی معنی و خرداستاد است
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
شستن رخت مرا چرخ حصین چون صابون
ابر لیفست و بپرداخت کدنیه(کُدَنگَه) اشجار
گوش کن تا که به دوشت کنم این جامه ی نو
برکن از خویشتن آن جامه ی پار و پیرار
هست در البسه هر چیز که در آفاقست
برضمیر تو کنم چند نظیرش اظهار
آسمان خرگه و زیلوست زمین، خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مهِ پر انوار
ابر کرباس و شفق خَسَقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
صندلی کرسی و فرشست فراش از آثار
صوف گرما بُوَد و جنس حصیری سرما
رخت زردست خزان، جامه ی سبزست بهار
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هردو که آنست ترا دست افزار
چون ترا پنج حواسست کزان داری خط
پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار
هفت کویست گریبان ترا زان هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار
چار عنصر ز من ار زانکه بپرسی هریک
با تو گویم که بمانی عجبم در گفتار
نوع والا که وِرا بادِ صبا می خوانند
بادت آن آتش والای بَرَنک گلنار
اطلس ماویت آبست روان، وین دریاب
مَلِه ی خاک که آنست لباس ابرار
برش جامه قضا و قدرش کز گردون
اجل و حادثه بُبریدن و زخم، ای هشیار
پوشش ماتم و سورست دو کون ای سرور
ور سؤالت ز سه روحست بدان این اسرار
روحی ابریشم و روحیست دگر پنبه ز وصف
سوّمین روح بود پشم، بگفتم یکبار
مَبدأَت پنبه به تحقیق و معادست کفن
تن و جان تو درین کار،که این پود آن تار
جسم رختست جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار
صفت روز و شبت نیز شب اندر روزست
نقش دوزیت در اثواب کواکب انگار
زیر و بالا نه دوتا کارگهش نساج است
عالم سفلی و علویت بدان زاستحضار
وصف تشریح زسرتا قدمت بنمودم
هم در آن خواب اگر، زانکه به عقلی بیدار
جنتت جامه پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار
نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز
چون قیامت که بود برهنگی برتن زار
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چوشبابت پندار
کهلی آنروز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفیدست که استغفار
صورت دیو پلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریرست نبرد احرار
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه است سر از جیب خرافات برآر
خشم و قهر و غضبت جوشن و جیه است و زره
شهوتت جامه خوابست و لباست شب تار
پیشوازست زن و مرد قبا وانچه درو
چاک پس هست مخنث بود و بی هنجار
اطلس است امردو ابیاری سبزست بخط
پوسیتن صاحب ریشست و در آن هم اطوار
در خور ریش سفیدست چو شیخان کامو
وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار
قندس آنست که او ریش کندرنک مدام
چند نیرنک چو روباه کنی ای طرار؟
داری اخلاق پسندیده قماشات نفیس
گر بدانی چه قماشی نکنی استکبار
خانه ای را که درو هست مقامت شب و روز
هم درین جامه بگویم صفت او هموار
سربا مست گریبان یقه با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار
حد آن و ربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چاک درو روزن دار
آستین شاه نشینها که برون میدارند
چارسو خشتک و ایزاره فراویز انگار
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیها جمله در آن باب مثال مسمار
کس ازین جنس نفیسی ننمودست انفس
گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسیار
هر که او وصله معنی برد از جامه من
علم دزدی او باد عیان روز شمار
بلباس دگر این طرز حدیثم بشنو
دستبردی چو نمودم بجهان زین اشعار
سرور جمله اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار
جبه برد که او جنه برد آمده است
پشت گرمی وی از پینه زروی پندار
بابرک گفت که دوزم عسلی تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار
از پی حرب عدوی تو زره بافدابر
آسمان جبه وانجم همه بر وی مسمار
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار
ابرمانند عروسیست سپیدش چادر
انکه از برق پدید آمده سرخی ازار
شسته کرباس که پرداخته در می پیچند
کاغذی دان که زقر طاس به پیچد طومار
موج در صوف مربع نگرای اهل تمیز
دل بدریا فکن وزر ببهایش بشمار
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حدِ خویش شناسد ابصار
ایکه بامیرزی و چکمه برک حاجت نیست
پیشتر پازگلیم خودت آخر مگذار
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار
نخوت شرب بوالا که زپر مکس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار
خصم میخک نکند فرق زکمخاورنه
کارگاهیست مرا از همه جنسی دربار
نیش شاخی که بقیقاج بود دانی چیست
گلستانی که به بندند بگردش انهار
صاحبی را که زکتان هوس کیسه است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار
زوده نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
متکا درکله با صندلی اینمعنی گفت
که توئی بغچه کش وتکیه بمن دارد یار
صندلی داد جوابش که توئی آلت طیش
صندلی و قتلی چند نهی شرمی دار
جامه حبر و دروگوی زمرواریدست
راست چون بحر کز و خاسته در شهوار
تانهم بالش زین گرد قطیفه چو صدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار
گر غرض معنی دستار بکسمه است ترا
نو خطان پیش که بندند چو کسمه دستار
نرمدستی که بهجرانش شب اندر روزم
تافته روزمن و مانده بعشقش افکار
چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش
آتش برق نمودست زگلگون شلوار
خط الوانست بدستارچه یزدی لیک
یزد یانرا بخط سبز کشد دل بسیار
ایکه پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
انکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر
نقش والای لطیف قلغی گربیند
قالبک زن سز نقش نخواند در کار
گر سقرلاط ترا هست و نمد میپوشی
سردیست این بنمدمال چه عیبست و عوار
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار
رخت ابیاری و مثقالی و تابستانی
ساده در زیر و خط آورده ببالا پندار
فکرکتان چه کنی چون بزمستان برسی
پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار
مریم ای یا رنه رشتست یکی شیرین باف
بسر خود بخر ارهست گزی صد دینار
قفسه هر که بمدفون علادینی دید
مرغ مدفون بقفس یافته ای خوب شعار
التفات ار بمجرح نکند دارائی
پادشاهیست چودارا زگدا دارد عار
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده بروی دلدار
نازکت چار شب اولیست که بالا افکن
چون درشتست و قوی میرسدت زان آزار
در نماز آر بسجاده شطرنجی رخ
تابری دست بطاعت زصغار و زکبار
از سر مردم شهری هوس پوشی رفت
تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار
گرد آن پرده گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاداران زلف و زان رنگ و عذار
ایکه یکتائیت از زیر دو توئی بمی است
اینچنین زیر و بمی برد زما صبر و قرار
حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم زکنار
گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد
همچنانست که بر تخته دیبا دینار
گر سربسته والا بگشاید خاتون
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار
جبه سان گر به بر آن سروقبا پوش آرم
فرجی یابم و از بخت شوم برخوردار
اطلس قرمزی ارآل بود طغرایش
شرب بادال نگر مهر برو با خوددار
اطلس یزدی و کاشی و ختائی دیدم
مثل شاه وامیرست و سپاهی دربار
جامه سرخ نگر بر قد آن سرو ملیح
ای که باور نکنی (فی الشجر الاخضرنار)
کافرار دامک شلوارزر افشان بیند
جای آنست که دردم بگشاید زنار
این همه نقش بدیدار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است
در پس پرده یکی هست چو بینی درکار
رختهایی که تو بینی همه با دوست نکوست
جامها را چو محل گر نبود در بریار
تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد
سی و یک چیز ز افضال خدالیل و نهار
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنک
گلی و گلفتن و سالوو روسی انصار
ارمک وقطنی و عین البقر و رومی باف
مله میلک ولالائی بی حد و شمار
صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار
در لباس این سخنان گفت نظام قاری
که او زکرم هم تو بپوش ای ستار
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۴ - در آگاهی یافتن لشکر موئینه از محاصره کتان
وشق بکیش چو این قصه گفت گرمانه
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳ - خواجه حافظ فرماید
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
زتبریز ارگلیمی نازک آری در برم یارا
بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را
چو شستی رخت در سعدی وکفشت نیست در پاتنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را
من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم
که از سر خلعت تشریف بیرون آورد ما را
میارا رخت والا از غداد مشک ولاوسمه
بآب ورنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زسر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را
فغان کاین موزه بر جسته و نوروزی چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را
سخن گوقاری از لولوی گوی پیش و از وحبر
که برنظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
زتبریز ارگلیمی نازک آری در برم یارا
بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را
چو شستی رخت در سعدی وکفشت نیست در پاتنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را
من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم
که از سر خلعت تشریف بیرون آورد ما را
میارا رخت والا از غداد مشک ولاوسمه
بآب ورنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زسر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را
فغان کاین موزه بر جسته و نوروزی چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را
سخن گوقاری از لولوی گوی پیش و از وحبر
که برنظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیخ سعدی فرماید
مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست