عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۸ - مرو را جهازی نکو ساختند
مرو را جهازی نکو ساختند
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد، خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد، خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۰ - چو گلشه سوی شام شد مستمند
چو گلشه سوی شام شد مستمند
بیاورد بابش یکی گوسفند
ز بهر حیل سرش ببرید زود
به کرباس اندر بپیچید زود
بخوابید در خیمه چون مردگان
شب تیره برداشت بانگ و فغان
برآورد با زن بهٔک جا خروش
که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
همه اهل حی جمله گرد آمدند
سلبها دریدند و گریان شدند
بشد باب گلشاه گوری بکند
نهادش به گور اندرون گوسفند
همه اهل حی راست پنداشتند
سراسر همه نوحه برداشتند
همه جملگی زار و گریان شدند
چو ماهی ابر تابه بریان شدند
دل خلق با درد پیوسته شد
بریشان در خرمی بسته شد
بیاورد بابش یکی گوسفند
ز بهر حیل سرش ببرید زود
به کرباس اندر بپیچید زود
بخوابید در خیمه چون مردگان
شب تیره برداشت بانگ و فغان
برآورد با زن بهٔک جا خروش
که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
همه اهل حی جمله گرد آمدند
سلبها دریدند و گریان شدند
بشد باب گلشاه گوری بکند
نهادش به گور اندرون گوسفند
همه اهل حی راست پنداشتند
سراسر همه نوحه برداشتند
همه جملگی زار و گریان شدند
چو ماهی ابر تابه بریان شدند
دل خلق با درد پیوسته شد
بریشان در خرمی بسته شد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۵ - وله
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۵ - آیینه روی دوست
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۹ - چشم نیاز
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۲ - وله
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۴ - وله
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۰ - عقد بستن بانو گشسب به جهت گیو (و) بردن بانو به خانه (و) ناقبول کردن بانو گشسب، گیو را واحوال آن
ببستند مه را به مریخ عقد
به مفلس بدادند آن گنج نقد
چو بودش به زور وهنر دستبرد
زمیدان جهان گوی خوبی ببرد
ببردند مه را به خلوت سرای
چوشد بسته کابین آن دلگشای
چو در خلوت خاص شد گیو گرد
بیامد بر ماه با دستبرد
همین خواست مانند گستاخ وار
درآرد مر آن ماه را در کنار
زتندی برآشفت بانوی گرد
نمود آن جهانجوی را دستبرد
بزد بر بناگوش او مشت سخت
بدان سان که افتاد از روی تخت
دو دست ودو پایش به خم کمند
ببست و به یک کنجش اندرفکند
به خود غره بودن هم ا زجاهلیست
که بهتر مطاعی هم از عاقلیست
خدایی که بالا و پست آفرید
زبردست هر زیر دست آفرید
به گستاخی خویش دلخسته شد
زدلخستگی تنگ بربسته شد
به هرکاری چون بنگری در نهان
همانا کسی از تو به درجهان
که بود اندر این بوستانش نوا
که به زو نبد بلبل خوش نوا
به مفلس بدادند آن گنج نقد
چو بودش به زور وهنر دستبرد
زمیدان جهان گوی خوبی ببرد
ببردند مه را به خلوت سرای
چوشد بسته کابین آن دلگشای
چو در خلوت خاص شد گیو گرد
بیامد بر ماه با دستبرد
همین خواست مانند گستاخ وار
درآرد مر آن ماه را در کنار
زتندی برآشفت بانوی گرد
نمود آن جهانجوی را دستبرد
بزد بر بناگوش او مشت سخت
بدان سان که افتاد از روی تخت
دو دست ودو پایش به خم کمند
ببست و به یک کنجش اندرفکند
به خود غره بودن هم ا زجاهلیست
که بهتر مطاعی هم از عاقلیست
خدایی که بالا و پست آفرید
زبردست هر زیر دست آفرید
به گستاخی خویش دلخسته شد
زدلخستگی تنگ بربسته شد
به هرکاری چون بنگری در نهان
همانا کسی از تو به درجهان
که بود اندر این بوستانش نوا
که به زو نبد بلبل خوش نوا
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۸ - سؤال کردن برهمن
دگر گفت کای نوجوان برهمن
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴ - اسب چهرگان
سرِ ماه پیش گروهی رسید
کز آن سان دگر آدمی کس ندید
سرِ اسب و آواز مرغان خُرد
سکندر همه دل بدیشان سپرد
بدان تا بداند زبانشان مگر
بسی رنج دید و ندید ایچ بر
نه کس ترجمان یافت اندر میان
دژم گشت از او خسرو رومیان
چو شب تیره شد پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای
سزد گر بیاموزی آوازشان
مرا، تا شوم آگه از رازشان
ز من بنده گفتار ایشان مپوش
بود کآگهی یابم از کار کوش
چو گسترد بر دشت، خورشید، فر
سراسر زمین گشت همرنگ زر
سکندر بیامد به دیدارشان
همان گاه دریافت گفتارشان
بدانست کایزد گشاده ست راز
فرود آمد از اسب و بردش نماز
همی گفت کای پاک فریادرس
درِ بسته نگشایدم جز تو کس
بپرسید از ایشان ز کار خورش
که چون است و از چیست این پرورش
چنین داد پاسخ کسی ز آن میان
که ما را خورش هست از این ماهیان
ز تخم گیاه و ز میوه خوریم
چو یابیم از این هر سه برنگذریم
بدو گفت کاندر میان گروه
یکی مرد یابیم دانش پژوه
که بشناسد او روز نیک از گزند
بداند شمار سپهر بلند
وُ پیری هشومند با فرّهی
که دارد ز شاهان پیش آگهی
چنین داد پاسخ که ایدر کسی
نیابی که دارد ز دانش بسی
مگر آن که ایدر ز یک روزه راه
یکی دانشی هست همچهر شاه
هشومند پیری مهانش به نام
همانا بیابد از او شاه کام
یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه
گزیده جدایی و دور از گروه
ز گنجی فزون آیدش خواسته
همه کار او خوب و آراسته
همه بودنیها بگوید درست
به دانش بر او کس فزونی نجست
سرِ سالِ نو ما همه همگروه
از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه
بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم
فراوان مر او را نیایش کنیم
هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید
سراسر کند پیر، ما را پدید
درستی و بیماری و نیک و بد
فراخی و تنگی که ما را رسد
کز آن سان دگر آدمی کس ندید
سرِ اسب و آواز مرغان خُرد
سکندر همه دل بدیشان سپرد
بدان تا بداند زبانشان مگر
بسی رنج دید و ندید ایچ بر
نه کس ترجمان یافت اندر میان
دژم گشت از او خسرو رومیان
چو شب تیره شد پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای
سزد گر بیاموزی آوازشان
مرا، تا شوم آگه از رازشان
ز من بنده گفتار ایشان مپوش
بود کآگهی یابم از کار کوش
چو گسترد بر دشت، خورشید، فر
سراسر زمین گشت همرنگ زر
سکندر بیامد به دیدارشان
همان گاه دریافت گفتارشان
بدانست کایزد گشاده ست راز
فرود آمد از اسب و بردش نماز
همی گفت کای پاک فریادرس
درِ بسته نگشایدم جز تو کس
بپرسید از ایشان ز کار خورش
که چون است و از چیست این پرورش
چنین داد پاسخ کسی ز آن میان
که ما را خورش هست از این ماهیان
ز تخم گیاه و ز میوه خوریم
چو یابیم از این هر سه برنگذریم
بدو گفت کاندر میان گروه
یکی مرد یابیم دانش پژوه
که بشناسد او روز نیک از گزند
بداند شمار سپهر بلند
وُ پیری هشومند با فرّهی
که دارد ز شاهان پیش آگهی
چنین داد پاسخ که ایدر کسی
نیابی که دارد ز دانش بسی
مگر آن که ایدر ز یک روزه راه
یکی دانشی هست همچهر شاه
هشومند پیری مهانش به نام
همانا بیابد از او شاه کام
یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه
گزیده جدایی و دور از گروه
ز گنجی فزون آیدش خواسته
همه کار او خوب و آراسته
همه بودنیها بگوید درست
به دانش بر او کس فزونی نجست
سرِ سالِ نو ما همه همگروه
از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه
بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم
فراوان مر او را نیایش کنیم
هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید
سراسر کند پیر، ما را پدید
درستی و بیماری و نیک و بد
فراخی و تنگی که ما را رسد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۸ - اندیشه ی شاه چین درباره ی فرزند دیو چهره اش
ز هر گونه گفتار، گوینده گفت
شه چین از اندیشه ی این نخفت
روانش همیشه در اندیشه بود
از آن بچّه کافگنده در بیشه بود
دلش ز آن، نشان داد هرگه درست
ورا راز گردون همی بازجست
که این دیو چهره ز پشت من است
که گفتم نژادش ز آهرمن است
جز آن نیست کافگندمش زار و خوار
در آن بیشه در پیش مردارخوار
چو بردادِ یزدان نکردم پسند
هم از وی رسانید بر من گزند
همه شب همی بود پیچان چو مار
گه اندر شگفتی گه اندر شمار
که چند است کآن کودک آمد پدید؟
که این روز زین سان کمر برکشید
چهل سال، سالش نباشد فزون
یکی بود همچو[ن] کُه بیستون
شه چین از اندیشه ی این نخفت
روانش همیشه در اندیشه بود
از آن بچّه کافگنده در بیشه بود
دلش ز آن، نشان داد هرگه درست
ورا راز گردون همی بازجست
که این دیو چهره ز پشت من است
که گفتم نژادش ز آهرمن است
جز آن نیست کافگندمش زار و خوار
در آن بیشه در پیش مردارخوار
چو بردادِ یزدان نکردم پسند
هم از وی رسانید بر من گزند
همه شب همی بود پیچان چو مار
گه اندر شگفتی گه اندر شمار
که چند است کآن کودک آمد پدید؟
که این روز زین سان کمر برکشید
چهل سال، سالش نباشد فزون
یکی بود همچو[ن] کُه بیستون
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۴ - جواب دادن آتبین کوش را و تمثیل نهنگ
بدو گفت کای دیو چهره به رنگ
نداری مگر داستان نهنگ؟
نهنگی ز دریا بیفتاد و رفت
مر او را یکی ساروان برگرفت
ز سرما شده خشک و بسته دو لب
گذشته بر او ماه دی، روز و شب
بر اشتر نهاد و بپوشید گرم
خورش داد و گفتارها گفت نرم
همی بود تا پیش دریای آب
نهنگ دژم چون برآمد ز خواب
به دیدار دریا برآمد بزرگ
همان گاه با ساروان شد سترگ
دو کارت بدو گفت پیش اندر است
که آن هر دو از یکدگر بتّر است
فزونتر نخواهم که خواهی ز من
اگر بیسراک، ار تن خویشتن
یکی زین دو گونه مرا بیش نیست
که هرگز فزون خوردن از کیش نیست
بدو خواجه گفت ای گزیده نهنگ
زمانی نگهدار دندان و چنگ
نه افتاده بودی فسرده به راه
تو را برگرفتم ز خاک سیاه
خورش دادمت تا شدی زورمند
ز تو دور کردم ز سرما گزند
نهنگ جفا پیشه گفت ای جوان
مخواه از من این کِم نباشد توان
تو را پیشه آن و مرا پیشه این
به دست تو دادم کنون به گزین
همی چشم داری ز من مردمی
مگر تو نهنگی و من آدمی
بدو گفت پس ساروان بیسراک
رها کرد خود را ز دام هلاک
چو لختی بشد ساروان لنگ لنگ
شتر دید در کام و چنگ نهنگ
همی گفت : هر کس که با بدگهر
کند مردمی، آن دهد بار و بر
مرا با تو این داستان اوفتاد
چنین داستان هیچکس را مباد
مر این را که خوانی تو اکنون پدر
ببین تا چه کرد او بجای پسر
همان شب که زادی تو ای مستمند
بیاورد و در بیشه ی چین فگند
تو را خورده ی شیر درّنده کرد
زمانه به من مر تو را زنده کرد
بدیدمْت و از خاک برداشتم
گرامیتر از هر پسر داشتم
چو بالا برآوردی و بر شدی
بر ایرانیان سر بسر برشدی
سرا پرده دادمْت و اسب و ستام
سپهدار و سالار کردمْت نام
به چشم تو دیدم همی بر جهان
بزرگی شدی در میان مهان
تو را بهره ور کردم از هر چه بود
نه خشنود یزدان و رنجه جهود
به شاهی مرا چون چنان است امید
تو را دادم از کامگاری نوید
تو بی آن که دیدی جفایی ز من
گر از نامداران این انجمن
به من پشت یکباره برگاشتی
مرا خوار کردی و بگذاشتی
بکشتی تو فرزند من را به تیغ
دریغ آن نبرده گرامی دریغ!
چنانچون برادر تو را لابه کرد
که از بهر من رنجه شو بازگرد
نه با او سلاح و نه با او سپاه
توان کرد از این سان یلان را تباه
همان آمد از تو که از تو سزید
جهان آفرین بد چو تو نافرید
همانا که تو شیر سگ خورده ای
وگر با گرازان بپرورده ای
که شرمت نیامد ز دیدار من
نه یاد آمدت هیچ کردار من
که بر من چنین تیغ کین آختی
دل از مهر و آزرم پرداختی
زهی پیل دندان وارونه چهر!
سپهر از تو یکسر ببرّاد مهر
مرا گر بیفگندی ای ناسپاس
نیفگند یزدان نیکی شناس
بدویم امید و بدویم پناه
نه کنده، نه کوش و نه ایران سپاه
کند هرچه خواهد که چون خواست کرد
از اوی است درمان و زوی است درد
از این بی گمانم که پروردگار
نه تا دیر، کآید همین روزگار
مر این تخمه را شهریاری دهد
شما را غم و سوگواری دهد
نداری مگر داستان نهنگ؟
نهنگی ز دریا بیفتاد و رفت
مر او را یکی ساروان برگرفت
ز سرما شده خشک و بسته دو لب
گذشته بر او ماه دی، روز و شب
بر اشتر نهاد و بپوشید گرم
خورش داد و گفتارها گفت نرم
همی بود تا پیش دریای آب
نهنگ دژم چون برآمد ز خواب
به دیدار دریا برآمد بزرگ
همان گاه با ساروان شد سترگ
دو کارت بدو گفت پیش اندر است
که آن هر دو از یکدگر بتّر است
فزونتر نخواهم که خواهی ز من
اگر بیسراک، ار تن خویشتن
یکی زین دو گونه مرا بیش نیست
که هرگز فزون خوردن از کیش نیست
بدو خواجه گفت ای گزیده نهنگ
زمانی نگهدار دندان و چنگ
نه افتاده بودی فسرده به راه
تو را برگرفتم ز خاک سیاه
خورش دادمت تا شدی زورمند
ز تو دور کردم ز سرما گزند
نهنگ جفا پیشه گفت ای جوان
مخواه از من این کِم نباشد توان
تو را پیشه آن و مرا پیشه این
به دست تو دادم کنون به گزین
همی چشم داری ز من مردمی
مگر تو نهنگی و من آدمی
بدو گفت پس ساروان بیسراک
رها کرد خود را ز دام هلاک
چو لختی بشد ساروان لنگ لنگ
شتر دید در کام و چنگ نهنگ
همی گفت : هر کس که با بدگهر
کند مردمی، آن دهد بار و بر
مرا با تو این داستان اوفتاد
چنین داستان هیچکس را مباد
مر این را که خوانی تو اکنون پدر
ببین تا چه کرد او بجای پسر
همان شب که زادی تو ای مستمند
بیاورد و در بیشه ی چین فگند
تو را خورده ی شیر درّنده کرد
زمانه به من مر تو را زنده کرد
بدیدمْت و از خاک برداشتم
گرامیتر از هر پسر داشتم
چو بالا برآوردی و بر شدی
بر ایرانیان سر بسر برشدی
سرا پرده دادمْت و اسب و ستام
سپهدار و سالار کردمْت نام
به چشم تو دیدم همی بر جهان
بزرگی شدی در میان مهان
تو را بهره ور کردم از هر چه بود
نه خشنود یزدان و رنجه جهود
به شاهی مرا چون چنان است امید
تو را دادم از کامگاری نوید
تو بی آن که دیدی جفایی ز من
گر از نامداران این انجمن
به من پشت یکباره برگاشتی
مرا خوار کردی و بگذاشتی
بکشتی تو فرزند من را به تیغ
دریغ آن نبرده گرامی دریغ!
چنانچون برادر تو را لابه کرد
که از بهر من رنجه شو بازگرد
نه با او سلاح و نه با او سپاه
توان کرد از این سان یلان را تباه
همان آمد از تو که از تو سزید
جهان آفرین بد چو تو نافرید
همانا که تو شیر سگ خورده ای
وگر با گرازان بپرورده ای
که شرمت نیامد ز دیدار من
نه یاد آمدت هیچ کردار من
که بر من چنین تیغ کین آختی
دل از مهر و آزرم پرداختی
زهی پیل دندان وارونه چهر!
سپهر از تو یکسر ببرّاد مهر
مرا گر بیفگندی ای ناسپاس
نیفگند یزدان نیکی شناس
بدویم امید و بدویم پناه
نه کنده، نه کوش و نه ایران سپاه
کند هرچه خواهد که چون خواست کرد
از اوی است درمان و زوی است درد
از این بی گمانم که پروردگار
نه تا دیر، کآید همین روزگار
مر این تخمه را شهریاری دهد
شما را غم و سوگواری دهد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۲ - درمان کردن پزشک هندی ضحاک ماردوش را
یکی مرد هندی ز درگاه شاه
درآمد نشسته بر او گرد راه
مرا گفت نزدیک شه ره کنید
مر او را ز کار من آگه کنید
بپرسید هر کس که تو کیستی
به درگاه شاه از پی چیستی
چنین داد پاسخ که هستم پزشک
بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک
بدین آمدستم بدین بارگاه
که دانم همی چاره ی درد شاه
پزشکان به سیلی گشادند دست
شد از زخم، هندو چو بیهوش مست
چنان بیگنه را کشیدند خوار
همی گفت کای مردم نابکار
به پاداش آن بد که بر من رسید
یکی داروی آرم شما را پدید
که در خانه هر روز گردد به درد
کنیزک گرامی و نامی دو مرد
بخندید هر کس ز گفتار اوی
وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی
شبانگاه درگاه چون شد تهی
درآمد به درگاه شاهنشهی
که مردی پزشکم مرا ره دهید
مرا ره به نزدیکی شه دهید
پرستنده او را برآورد پیش
نشاندش جهاندار نزدیک خویش
جهاندیده رفت و زبان برگشاد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
وز آن پس چنان گفت کز هندوان
بدان آمدستم که دارم توان
که این درد را چاره آرم بجای
کند درد را بر تو آسان خدای
از این گفته ضحاک شد شادمان
بسی چیز دادش هم اندر زمان
بدو گفت شاها، دو مرد گناه
به زندان بفرمای کردن تباه
چو پیش من آرند سر هر دو تن
بسازم همی مرهم درد، من
چنان کرد کاو گفت و آورد سر
برون کرد مغز از سر، آن بدگهر
چو مرهم بدان ریشها بر نهاد
بر آسود وز درد نامدش یاد
به خواب اندر آمد سر مارفش
همه شب نبود آگه از خواب خَوش
دگر روز چون هندوی آمد به در
کنارش پر از زرّ کرد و گهر
شد اندر جهان بی نیاز آن پلید
به گیتی کسی این پزشکی ندید
به ضحاک گفت اینت درمان درد
همه این کن و زین عمل بر مگرد
مخور بیش از این نیز گوشت شکار
که باشد بر این درد ناسازگار
بکرد این پزشکی و شد ناپدید
همی دردِ ضحاک از آن آرمید
چو روشن شدی روز در چشم شاه
از آن شهر دو مرد کردی تباه
نهادند نوبت به بازار و کوی
شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی
چنین داستان زد همی مرد و زن
که هندو نبود آن، که بود اهرمن
که شه را به خون ریختن کرد چیز
وگرنه نبودی بدین سان دلیر
همانا نه درد است، هست آن دو مار
که از مردمان می برآرد دمار
سخنها مرا این شگفتی بس است
شناسنده ی مرتبه ی هرکس است
همی بود ضحاک نزدیک کوش
شب و روز با باده و نای و نوش
درآمد نشسته بر او گرد راه
مرا گفت نزدیک شه ره کنید
مر او را ز کار من آگه کنید
بپرسید هر کس که تو کیستی
به درگاه شاه از پی چیستی
چنین داد پاسخ که هستم پزشک
بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک
بدین آمدستم بدین بارگاه
که دانم همی چاره ی درد شاه
پزشکان به سیلی گشادند دست
شد از زخم، هندو چو بیهوش مست
چنان بیگنه را کشیدند خوار
همی گفت کای مردم نابکار
به پاداش آن بد که بر من رسید
یکی داروی آرم شما را پدید
که در خانه هر روز گردد به درد
کنیزک گرامی و نامی دو مرد
بخندید هر کس ز گفتار اوی
وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی
شبانگاه درگاه چون شد تهی
درآمد به درگاه شاهنشهی
که مردی پزشکم مرا ره دهید
مرا ره به نزدیکی شه دهید
پرستنده او را برآورد پیش
نشاندش جهاندار نزدیک خویش
جهاندیده رفت و زبان برگشاد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
وز آن پس چنان گفت کز هندوان
بدان آمدستم که دارم توان
که این درد را چاره آرم بجای
کند درد را بر تو آسان خدای
از این گفته ضحاک شد شادمان
بسی چیز دادش هم اندر زمان
بدو گفت شاها، دو مرد گناه
به زندان بفرمای کردن تباه
چو پیش من آرند سر هر دو تن
بسازم همی مرهم درد، من
چنان کرد کاو گفت و آورد سر
برون کرد مغز از سر، آن بدگهر
چو مرهم بدان ریشها بر نهاد
بر آسود وز درد نامدش یاد
به خواب اندر آمد سر مارفش
همه شب نبود آگه از خواب خَوش
دگر روز چون هندوی آمد به در
کنارش پر از زرّ کرد و گهر
شد اندر جهان بی نیاز آن پلید
به گیتی کسی این پزشکی ندید
به ضحاک گفت اینت درمان درد
همه این کن و زین عمل بر مگرد
مخور بیش از این نیز گوشت شکار
که باشد بر این درد ناسازگار
بکرد این پزشکی و شد ناپدید
همی دردِ ضحاک از آن آرمید
چو روشن شدی روز در چشم شاه
از آن شهر دو مرد کردی تباه
نهادند نوبت به بازار و کوی
شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی
چنین داستان زد همی مرد و زن
که هندو نبود آن، که بود اهرمن
که شه را به خون ریختن کرد چیز
وگرنه نبودی بدین سان دلیر
همانا نه درد است، هست آن دو مار
که از مردمان می برآرد دمار
سخنها مرا این شگفتی بس است
شناسنده ی مرتبه ی هرکس است
همی بود ضحاک نزدیک کوش
شب و روز با باده و نای و نوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۲۲ - نامه کردن طیهور شاه ماچین به سوی آتبین
ز ماچین سر ماه نامه رسید
سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
به خمدان چرا کرد، باید درنگ
چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
از آن شهر یکباره دیده بخواب
نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
که چین با سپاه است و با ساز و گنج
به خمدان چرا برد بایدت رنج
پر از گنج کوش است شهر و حصار
که آسان توان یافت بی کارزار
چنان دان که بدخواه تو گشت سست
چو در دستِ تو گنج او شد درست
چو بر دوغ باشد تو را دسترس
فزونتر بود هر زمانی مگس
کند سیم، خمّیده را پشت راست
خمیده شود هر که را سیم کاست
سباهی روان را به رنج آورد
همی روی از ایران به کنج آورد
چو آن نامه برخواند خسرو به راز
پشیمان شد از نستدن ساو و باز
سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
به خمدان چرا کرد، باید درنگ
چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
از آن شهر یکباره دیده بخواب
نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
که چین با سپاه است و با ساز و گنج
به خمدان چرا برد بایدت رنج
پر از گنج کوش است شهر و حصار
که آسان توان یافت بی کارزار
چنان دان که بدخواه تو گشت سست
چو در دستِ تو گنج او شد درست
چو بر دوغ باشد تو را دسترس
فزونتر بود هر زمانی مگس
کند سیم، خمّیده را پشت راست
خمیده شود هر که را سیم کاست
سباهی روان را به رنج آورد
همی روی از ایران به کنج آورد
چو آن نامه برخواند خسرو به راز
پشیمان شد از نستدن ساو و باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۱ - بیدادگری کوش در چین
ز دشمن چو ایمن شد و کام یافت
شب و روز آرام و شادی بیافت
همه ساله با دل پرستان خویش
در ایوان و باغ و گلستان خویش
به پیشش سرود و می و نای بود
که گردون به کامش دلارای بود
ز شاهان توران و مکران و روم
ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم
فرستاده و ساو و باز آمدش
ز هر جای گنجی فراز آمدش
نهادند گردن به فرمانبری
دگرگونه شد کوش از آن داوری
بگشت از ره دین و آیین و داد
به بیداد دست و زبان برگشاد
سر از چنبر مهر بیرون کشید
همی بستد از مردمان هرچه دید
ستمکار و خونریز و بی باک شد
ز نیکی دل و دست او پاک شد
نشان جست روزی از آن خوبروی
شب آمد، ستم کرد و بستد ز شوی
ز ره کودک خوب را برگرفت
دلارای هم ماده هم نر گرفت
نیارست دستور دادنش پند
نه در سالیان کرد کمتر گزند
همه چین به ویرانی آورد روی
ز بیدادگر کوش وارونه خوی
نه بر زن نه برخواسته ایمنی
از او آشکارا شد آهرمنی
نه در دلْش ترس و نه در دیده شرم
نه آزرم مردم نه گفتار نرم
چو ترس دل و شرم دیده نماند
توانی همه کارها را تو راند
بترسان دلت گر تو گویی مهربان
نگر تا نگیرندت اندر میان
چو دل با زبان گشت یکتا و راست
رسیدی به کام و دو گیتی تو راست
به سختی رسیدند مردم ز کوش
نیارست کردن کس از وی خروش
سپاهی همان مردم زیر دست
همانا که از او بلاکش تر است
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همه برنهادند دیده به خاک
که دارای دادی و پروردگار
بدِ کوشِ وارون ز ما باز دار
شب و روز آرام و شادی بیافت
همه ساله با دل پرستان خویش
در ایوان و باغ و گلستان خویش
به پیشش سرود و می و نای بود
که گردون به کامش دلارای بود
ز شاهان توران و مکران و روم
ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم
فرستاده و ساو و باز آمدش
ز هر جای گنجی فراز آمدش
نهادند گردن به فرمانبری
دگرگونه شد کوش از آن داوری
بگشت از ره دین و آیین و داد
به بیداد دست و زبان برگشاد
سر از چنبر مهر بیرون کشید
همی بستد از مردمان هرچه دید
ستمکار و خونریز و بی باک شد
ز نیکی دل و دست او پاک شد
نشان جست روزی از آن خوبروی
شب آمد، ستم کرد و بستد ز شوی
ز ره کودک خوب را برگرفت
دلارای هم ماده هم نر گرفت
نیارست دستور دادنش پند
نه در سالیان کرد کمتر گزند
همه چین به ویرانی آورد روی
ز بیدادگر کوش وارونه خوی
نه بر زن نه برخواسته ایمنی
از او آشکارا شد آهرمنی
نه در دلْش ترس و نه در دیده شرم
نه آزرم مردم نه گفتار نرم
چو ترس دل و شرم دیده نماند
توانی همه کارها را تو راند
بترسان دلت گر تو گویی مهربان
نگر تا نگیرندت اندر میان
چو دل با زبان گشت یکتا و راست
رسیدی به کام و دو گیتی تو راست
به سختی رسیدند مردم ز کوش
نیارست کردن کس از وی خروش
سپاهی همان مردم زیر دست
همانا که از او بلاکش تر است
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همه برنهادند دیده به خاک
که دارای دادی و پروردگار
بدِ کوشِ وارون ز ما باز دار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۴ - دیدن آتبین آفتاب را در خواب
پراندیشه خسرو شبی خفته بود
جهان دید کز میغ آشفته بود
زمین تیره گشتی چو دریای قیر
به پرده درون ماه و کیوان و تیر
شب آشفته بودی، هوا هولناک
گرفته جهان سربسر آب و خاک
از آن هول ترسان شدی مرد و زن
نیایش نمودی همی تن بتن
کشیده همه دست بر آسمان
تن اندر نژندی، دل اندر غمان
همی خویشتن دید جایی بلند
به دل شادمان و به جان ارجمند
جهانی بدو اندر آورده روی
کشیده همه دیدگان اندر اوی
یکی آفتاب از رخانش بتافت
کز آن روشنی هر کسی بهره یافت
رمید از جهان سربسر تیرگی
برفت از دل مردمان خیرگی
نهادند سر یک بیک در زمین
بسان شمن پیش شاه آتبین
سپیده چو برخاست، با کامداد
مر آن خواب را یک بیک کرد یاد
بدو گفت، شاها، تو رامش فزای
که آمد که یزدان گیتی نمای
پدید آورد آن که جمشید شاه
امید جهان کرد پشت و پناه
نمانده ست با مردمان نیکوی
شده ست آشکارا بدو جادوی
دگر آن بلندی و آن جایگاه
که مردم همی کرد زی تو نگاه
همی چشم دارند و امیدوار
که باشد شما را یکی روزگار
یکی از شما برنشیند به تخت
که مردم رها گردد از رنج سخت
دگر آفتاب، آن که دیدی به خواب
که تابان شد از روی تو آفتاب
ز عکسش همی میغ شد ناپدید
وز او روشنایی به هر کس رسید
ز پشت تو شاها، نه تا دیرگاه
یکی شهریاری برآید به گاه
که تاجش چو خورشید روشن شود
ز دانش جهان زیر جوشن شود
بَدان را برآرد ز گیتی دمار
شود کام نیکان بدو کامگار
بوَد مرد دینی از او شادمان
غم و رنج بیند از او بدگمان
بیاراید آن شاه گیتی به داد
چو هنگام جمشیدِ فرّخ نهاد
ز گیتی همه کس شود بهره مند
از او جادوی و دیو بیند گزند
برومند گردد ز فرّش زمین
جهان را بیاراید از داد و دین
ز گفتار او آتبین گشت شاد
در شادکامی به دل برگشاد
نگه کرد در اختر و کار خویش
همه کام دل دید و بازار خویش
فزونی و شاهی و شادی و گنج
سوی دشمنان درد و اندوه و رنج
جهان دید کز میغ آشفته بود
زمین تیره گشتی چو دریای قیر
به پرده درون ماه و کیوان و تیر
شب آشفته بودی، هوا هولناک
گرفته جهان سربسر آب و خاک
از آن هول ترسان شدی مرد و زن
نیایش نمودی همی تن بتن
کشیده همه دست بر آسمان
تن اندر نژندی، دل اندر غمان
همی خویشتن دید جایی بلند
به دل شادمان و به جان ارجمند
جهانی بدو اندر آورده روی
کشیده همه دیدگان اندر اوی
یکی آفتاب از رخانش بتافت
کز آن روشنی هر کسی بهره یافت
رمید از جهان سربسر تیرگی
برفت از دل مردمان خیرگی
نهادند سر یک بیک در زمین
بسان شمن پیش شاه آتبین
سپیده چو برخاست، با کامداد
مر آن خواب را یک بیک کرد یاد
بدو گفت، شاها، تو رامش فزای
که آمد که یزدان گیتی نمای
پدید آورد آن که جمشید شاه
امید جهان کرد پشت و پناه
نمانده ست با مردمان نیکوی
شده ست آشکارا بدو جادوی
دگر آن بلندی و آن جایگاه
که مردم همی کرد زی تو نگاه
همی چشم دارند و امیدوار
که باشد شما را یکی روزگار
یکی از شما برنشیند به تخت
که مردم رها گردد از رنج سخت
دگر آفتاب، آن که دیدی به خواب
که تابان شد از روی تو آفتاب
ز عکسش همی میغ شد ناپدید
وز او روشنایی به هر کس رسید
ز پشت تو شاها، نه تا دیرگاه
یکی شهریاری برآید به گاه
که تاجش چو خورشید روشن شود
ز دانش جهان زیر جوشن شود
بَدان را برآرد ز گیتی دمار
شود کام نیکان بدو کامگار
بوَد مرد دینی از او شادمان
غم و رنج بیند از او بدگمان
بیاراید آن شاه گیتی به داد
چو هنگام جمشیدِ فرّخ نهاد
ز گیتی همه کس شود بهره مند
از او جادوی و دیو بیند گزند
برومند گردد ز فرّش زمین
جهان را بیاراید از داد و دین
ز گفتار او آتبین گشت شاد
در شادکامی به دل برگشاد
نگه کرد در اختر و کار خویش
همه کام دل دید و بازار خویش
فزونی و شاهی و شادی و گنج
سوی دشمنان درد و اندوه و رنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۱ - اندر فرزندان کنعان: کوش و نمرود
پسر داشت کنعان یکی، کوش نام
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۹ - کوش دعوی خدایی می کند
از آن ایمنی، راه کشّی گرفت
می و رامش ورای خوشّی گرفت
همی گفت چون من که دیده ست شاه
به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه
که ضحاک با آن بزرگی و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
...................................
...................................
سپاهش دوباره شکستم به دشت
شد آگاه وز کار من برگذشت
وزآن پس بفرمود تا مرز چین
به جایی که دیدند ویران زمین
ز گنجش جهاندیده آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو یکچند از این سان بپالود گنج
از آن نیز هم بر دل آمدش رنج
بسی بستد از مردمان خواسته
ز هر کس که بُد کارش آراسته
به کشور کجا مایه داری شنود
نه مایه رها کرد با وی نه سود
جهان کرد آباد از ایشان و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
چو گیتی چنان دید، گردن کشید
یکی چادر از کبر بر تن کشید
سر از چنبر بندگی دور کرد
زبان را به بیهوده رنجور کرد
چنین گفت با مردم بدسگال
که من خویشتن را ندانم همال
اگر خواهم آباد دارم جهان
وگر نیز ویران کنم ناگهان
همان زندگانی به دست من است
که مرگ از سر تیغ و شست من است
چو از من بود زندگانی و مرگ
جهان داشتن زین بشایی ببرگ
چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم
بپذرفت گفتار دیو رجیم
به مغز اندرون بادساری گرفت
سخن گفتن کردگاری گرفت
نیارست گفتن کس از زندگان
که تو بنده ای هستی از بندگان
خداوند دانش خروشان ز کوش
کرا یافت فرزانه و تیز هوش
بپرسید از وی که من خود که ام؟
در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟
تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش
بدادی و چیزی ز گستردنیش
وگر مرد گفتی که هستی تو شاه
به شمشیر هندیش کردی تباه
ز بازاری و موبد و رهنمای
نیارست کس خواندش جز خدای
چهل سال از این سان همی راند کار
رسیده به کام دل از روزگار
می و رامش ورای خوشّی گرفت
همی گفت چون من که دیده ست شاه
به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه
که ضحاک با آن بزرگی و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
...................................
...................................
سپاهش دوباره شکستم به دشت
شد آگاه وز کار من برگذشت
وزآن پس بفرمود تا مرز چین
به جایی که دیدند ویران زمین
ز گنجش جهاندیده آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو یکچند از این سان بپالود گنج
از آن نیز هم بر دل آمدش رنج
بسی بستد از مردمان خواسته
ز هر کس که بُد کارش آراسته
به کشور کجا مایه داری شنود
نه مایه رها کرد با وی نه سود
جهان کرد آباد از ایشان و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
چو گیتی چنان دید، گردن کشید
یکی چادر از کبر بر تن کشید
سر از چنبر بندگی دور کرد
زبان را به بیهوده رنجور کرد
چنین گفت با مردم بدسگال
که من خویشتن را ندانم همال
اگر خواهم آباد دارم جهان
وگر نیز ویران کنم ناگهان
همان زندگانی به دست من است
که مرگ از سر تیغ و شست من است
چو از من بود زندگانی و مرگ
جهان داشتن زین بشایی ببرگ
چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم
بپذرفت گفتار دیو رجیم
به مغز اندرون بادساری گرفت
سخن گفتن کردگاری گرفت
نیارست گفتن کس از زندگان
که تو بنده ای هستی از بندگان
خداوند دانش خروشان ز کوش
کرا یافت فرزانه و تیز هوش
بپرسید از وی که من خود که ام؟
در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟
تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش
بدادی و چیزی ز گستردنیش
وگر مرد گفتی که هستی تو شاه
به شمشیر هندیش کردی تباه
ز بازاری و موبد و رهنمای
نیارست کس خواندش جز خدای
چهل سال از این سان همی راند کار
رسیده به کام دل از روزگار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۱ - عاشق شدن کوش بر دختر خود و کشتن دختر، و خواندن مردم به بت پرستی
به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید