عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۳
تنها نشین گوشهٔ غمخانهٔ خودیم
گنج غمیم و در دل ویرانهٔ خودیم
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه و پیمانهٔ خودیم
با غم نشسته ایم به تدبیر عقل خویش
ما آشنا به دشمن و بیگانهٔ خودیم
بس در گشوده ایم، چه دشمن، چه دوست را
ما قفل بی گشاد در خانهٔ خودیم
شیرین نکرده ایم لب از گفت و گوی کس
لب ها به زهر شستهٔ افسانهٔ خودیم
گاهی فریب توبه و گاهی فساد زرق
بازیچهٔ طبیعت طفلانهٔ خودیم
غیرت روا نداشت که برقع برافکنیم
تا جمله بنگرند که جانانهٔ خودیم
عرفی برو، تهیهٔ افسون مکن که ما
صید فریب دام خود و دانهٔ خودیم
گنج غمیم و در دل ویرانهٔ خودیم
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه و پیمانهٔ خودیم
با غم نشسته ایم به تدبیر عقل خویش
ما آشنا به دشمن و بیگانهٔ خودیم
بس در گشوده ایم، چه دشمن، چه دوست را
ما قفل بی گشاد در خانهٔ خودیم
شیرین نکرده ایم لب از گفت و گوی کس
لب ها به زهر شستهٔ افسانهٔ خودیم
گاهی فریب توبه و گاهی فساد زرق
بازیچهٔ طبیعت طفلانهٔ خودیم
غیرت روا نداشت که برقع برافکنیم
تا جمله بنگرند که جانانهٔ خودیم
عرفی برو، تهیهٔ افسون مکن که ما
صید فریب دام خود و دانهٔ خودیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۴
همت ای یاران که در دفع هوس رو می کنم
بر لب کوثر به داغ تشنگی خو می کنم
آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون
من بر او خندان به سوی تشنگی رو می کنم
دل به وصل و من به بوی وصل نامحرم خوشم
او گل و من خاک گلخن از ادب بو می کنم
باز دل را می فشارم در کف عشق صنم
خون اسلامش چکان از هر سر مو می کنم
می فروشم داغ و نقد گریه می گیرم ز خلق
می ستانم آب و آتش در ترازو می کنم
آرزوی زخم جورش نیست عرفی حد من
لیک دایم مشق بوس دست و بازو می کنم
بر لب کوثر به داغ تشنگی خو می کنم
آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون
من بر او خندان به سوی تشنگی رو می کنم
دل به وصل و من به بوی وصل نامحرم خوشم
او گل و من خاک گلخن از ادب بو می کنم
باز دل را می فشارم در کف عشق صنم
خون اسلامش چکان از هر سر مو می کنم
می فروشم داغ و نقد گریه می گیرم ز خلق
می ستانم آب و آتش در ترازو می کنم
آرزوی زخم جورش نیست عرفی حد من
لیک دایم مشق بوس دست و بازو می کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۵
ما گریبان دل از گل های غم پر کرده ایم
از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم
مژده باد ای دل، نثار کام را آماده باش
کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم
هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض
اهل دل جیب مراد و ما شکم پر کرده ایم
تیغ و سر درکف به سوی عشق رفتم، گفت رو
کز شهیدان عاقبت را از عدم پر کرده ایم
خوش برآ عرفی زمانی با الم خاموش باش
کز هجوم ناله آزار الم پر کرده ایم
از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم
مژده باد ای دل، نثار کام را آماده باش
کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم
هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض
اهل دل جیب مراد و ما شکم پر کرده ایم
تیغ و سر درکف به سوی عشق رفتم، گفت رو
کز شهیدان عاقبت را از عدم پر کرده ایم
خوش برآ عرفی زمانی با الم خاموش باش
کز هجوم ناله آزار الم پر کرده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۶
کعبه بی ذوق است و یاران را وداعی می کنیم
مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم
گر حدیث عشق کم گویی تو با آسودگان
جای منت هست، تحقیق صداعی می کنیم
زهر کو، خون جگر کو، شهد ناب و شیر چند
صبر دشوار است، با رضوان نزاعی می کنیم
در سماع ای شیخ موج از آستین ما بریز
در شهادت گاه او ما هم سماعی می کنیم
شیوه های زاهدان گر در شمار دین بود
غم مخور عرفی که ما هم اختراعی می کنیم
مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم
گر حدیث عشق کم گویی تو با آسودگان
جای منت هست، تحقیق صداعی می کنیم
زهر کو، خون جگر کو، شهد ناب و شیر چند
صبر دشوار است، با رضوان نزاعی می کنیم
در سماع ای شیخ موج از آستین ما بریز
در شهادت گاه او ما هم سماعی می کنیم
شیوه های زاهدان گر در شمار دین بود
غم مخور عرفی که ما هم اختراعی می کنیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۷
آن شکارم کز بر تیر سنان می رویدم
التماس زخم نو از لامکان می رویدم
حسن می گوید که من تخمی بیفشانم، ولی
تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم
در لبم در عشق تو، آن میهمان دار بلا
کز در و دیوار خیل میهمان می رویدم
من کی ام، رضوان آن جنت، که در هر سوی راه
طوبی از فیض نسیم بوستان می رویدم
بشکنم ناقوس و تسبیحی به دست آرم، ولی
چون کنم با این که زنار از میان می رویدم
مست این ذوقم که گر مدهوشم و گر هوشمند
شکر درد از زیر لب تا مغز جان می رویدم
بستم این رازی که می داند زبان و دل، ولی
حیف گر بر بستن لب صد زبان می رویدم
پنبهٔ الماس شد عرفی ولی مجروح من
بس که هر دم نیشی از داغ نهان می رویدم
التماس زخم نو از لامکان می رویدم
حسن می گوید که من تخمی بیفشانم، ولی
تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم
در لبم در عشق تو، آن میهمان دار بلا
کز در و دیوار خیل میهمان می رویدم
من کی ام، رضوان آن جنت، که در هر سوی راه
طوبی از فیض نسیم بوستان می رویدم
بشکنم ناقوس و تسبیحی به دست آرم، ولی
چون کنم با این که زنار از میان می رویدم
مست این ذوقم که گر مدهوشم و گر هوشمند
شکر درد از زیر لب تا مغز جان می رویدم
بستم این رازی که می داند زبان و دل، ولی
حیف گر بر بستن لب صد زبان می رویدم
پنبهٔ الماس شد عرفی ولی مجروح من
بس که هر دم نیشی از داغ نهان می رویدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۱
منم که بهر دل اسباب داغ می دزدم
نسیم گلشن غم در دماغ می دزدم
دمی که بر نفس اهل درد می جوشم
هزار شعله از دود چراغ می دزدم
ز بهر آن که چکانم به کام تشنه لبان
به آستین نمک و خون داغ می دزدم
دگر به وادی ایمن رسم وگر نه که من
ز گرد بادیه کحل سراغ می دزدم
نیم ز فصل خزان عرفی از چمن بی فیض
ترانهٔ ز نواهای زاغ می دزدم
نسیم گلشن غم در دماغ می دزدم
دمی که بر نفس اهل درد می جوشم
هزار شعله از دود چراغ می دزدم
ز بهر آن که چکانم به کام تشنه لبان
به آستین نمک و خون داغ می دزدم
دگر به وادی ایمن رسم وگر نه که من
ز گرد بادیه کحل سراغ می دزدم
نیم ز فصل خزان عرفی از چمن بی فیض
ترانهٔ ز نواهای زاغ می دزدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۲
ما دست دل ز چشمهٔ بهبود شسته ایم
داغی به زهر داغ نمکسود شسته ایم
دل در دعای کام نفس بر نیاورد
زین شعله ننگ، نسبت دود شسته ایم
آسوده تر حسود که ما از ضمیر دل
اندیشهٔ زیان و غم سود شسته ایم
بستیم روی سجده ز محراب آرزو
گرد ریا از در معبود شسته ایم
عرفی چه مایه عجز به هر چشمه برده ایم
تا لوح دل ز بود و ز نابود شسته ایم
داغی به زهر داغ نمکسود شسته ایم
دل در دعای کام نفس بر نیاورد
زین شعله ننگ، نسبت دود شسته ایم
آسوده تر حسود که ما از ضمیر دل
اندیشهٔ زیان و غم سود شسته ایم
بستیم روی سجده ز محراب آرزو
گرد ریا از در معبود شسته ایم
عرفی چه مایه عجز به هر چشمه برده ایم
تا لوح دل ز بود و ز نابود شسته ایم