عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب دوم
در ملک نیکبخت و وصایائی که فرزندان را بوقت وفات فرمود
ملک‌زاده گفت: آورده‌اند که ملکی بود که از ملوک سلف، شش فرزند خلف داشت، همه بسماحتِ طبع و سجاحت خلق و نباهت قدر و نزاهت عرض مذکور و موصوف لیکن فرزند مهمترین که باقعهٔ القوم و واسطهٔ العقدِ ایشان بود، اسرارِ فرِّ ایزدی از اساریرِ جبهتِ او اشراق کردی و نور نظر الهی از منظر و مخبرِ او سایه بر آفاق انداختی و سر انگشت ایماءِ عقل از سیماءِ او این نشان دادی.
هَذَا ابنُ خَیرِ مُلُوکِ الأَرضِ قاطِبَهً
فَاِن حَسِبتَ مَقالِی مُوهِماً فَسَلِ
چون ملک را نوبت پادشاهی بسر آمد و این دو فرّاش زنگی و رومی که سرا پردهٔ کبریاء او بر عرش زدندی، فرشِ عمرش در نوشتند، هنگام آن فراز آمد که ازین جهان بگذرد و بر دیگران بگذارد، فرزندان را بخواند و بنشاند و گفت: بدانید که من از جهان نصیبِ خویش یافتم و آنچ اندر ازل مقسوم بود، خوردم، سرد و گرمِ روزگار دیدم و تلخ و شیرین او چشیدم و تنبیهِ لَا تَنسَ نَصیِبَکَ مِنَ الدُّنیَا همیشه نصب عین خاطر داشتم و در زرعِ حسنات لِیَومِ الحَصَادِ بقدر وسع کوشیدم، امروز که ستارهٔ بقای من سیاه شد و روز عمر بآفتاب زرد فنا رسید، مرا راهی‌در پیش آمد که از رفتن آن چاره نیست و اگرچ گفته‌اند:
مرین راه را چون بپایان برند؟
که در منزل اوّلش جان برند
امّا این رفتن بر من سخت آسان مینماید که چون شما فرزندان شایسته و بایسته و هنرنمای و فرهنگی و دانش‌پژوه و مقبل نهاد یادگار میگذارم. اکنون از شما میخواهم که وصایای من در قضایای امور دنیا نگاه دارید و معلوم کنید که بهترین گلی که در بوستانِ اخلاق بشکفد و بنسیم آن مشامِ عقل معطّر گردد، سپاس داری و شکر گزاریست و شکر مجلبهٔ مزیدِ نعمت و افزونی مواهب ایزدست، تَعَالی شَانُهُ و این صفت را از خود حکایت میکند آنجا که در جزایِ عمل بندگان می‌فرماید: إِن تُقرِضُوا اللهَ قَرضاً حَسنا یُضاعِفهُ لَکُم وَ یَغفِر لَکُم وَ اللهُ شَکُورٌ حَلِیمٌ.
شکر گوی از پی زیادت را
عالم الغیب و الشّهادت را
کوست بی‌رنگ و خامه و پرگار
نعمت و شکرگوی و شکرگزار
و گفته‌اند: سپاس‌دار باش تا سزاوار نیکی باشی، مَن شَکَرَ القَلیلَ استَحَقَّ الجَزیلَ و بردبار شو تا ایمن شوی و داد از خویشتن بده، تا داورت بکار نیاید و از خود بهر آنچ کنی، راضی مشو تا مردمت دشمن نگیرند، مَن رَضِیَ عَن نَفسِهِ کَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَیهِ و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر، إِنَّ المُبَذِّرینَ کانُوا اِخوَانَ الشَّیاطِینِ و بخل و امساک از کدخدائی مدان و عدالت میان هر دو صفت نگه دار، اگرچ گفته‌اند:
فَلَا الجُودُ یُفنِی المَالَ وَ الجَدُّ مُقبِلٌ
وَ لَا البُخلُ یُبقِی المَالَ وَ الجَدُّ مُدبِرُ
که استاد سرای ازل این کدخدائی از بهر تو نیکو کردست و میزان تسویت هر دو بدست تو باز داده، وَ لَا تَجعَل یَدَکَ مَغلُولَهً اِلَی عُنقِکَ وَ لا تَبسَطها کُلَّ البَسطِ، و بد دلی را بردباری نام منه، ع، وَ حِلمُ الفَتَی فِی غَیرِ مَوضِعِهِ جَهلٌ، و کاهلی و خامی را خرسندی مخوان که نقشِ عالمِ حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته‌اند که تا تو دربست و گشادِ کارها میانِ جهد نبندی، ترا هیچ کار نگشاید.
گردِ دریا ورود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نتوان کرد
آدمی گرچ بر زمانه مهست
ز آدمی خام دیوِ پخته بهست
و گفتار با کردار برابردار و رویِ حال خویش بوصمتِ خلاف و سمتِ دروغ سیاه مگردان و بدان که دروغ مظنّهٔ کفرست و ضمیمهٔ ضلال، حَیثُ قالَ: عَزَّ مِن قائِلٍ ، اِنَّما یَفتَرِی الکِذبَ الَّذینَ لا یؤمنونَ بِآیاتِ اللهِ ، و حقیقت بدان که عیب که از یک دروغ گفتن بنشیند بهزار راست برنخیزد و آنک بدروغ گوئی منسوب گشت، اگر راست گوید، ازو باور ندارند، مَن عُرِفَ بِالکِذبِ لَم یَجُز صِدقُهُ و تا توانی با دوست و دشمن راهِ احسان و اجمال می‌سپر که هم در دوستی بیفزاید و هم از دشمنی بکاهد.
جَامِل عَدُوَّکَ مَا استَطَعتَ فَاِنَّهُ
جَامِل عَدُوَّکَ مَا استَطَعتَ فَاِنَّهُ
وای فرزندان، بهیچ تأویل با بدان آشنایی مکنید تا شما راهمان نرسد که آن برزیگر را از مار رسید. ملک‌زادهٔ مهمترین که درّه‌التّاج ملک و قرّه‌العین ملک بود ، گفت، چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : مرزبان‌نامه
ذیل الکتاب
اکنون می‌باید دانست محقّقانِ راست‌گوی را نه متأمّلانِ عیب‌جوی را وَ تَأَمُلُ العَیبِ عَیبٌ که این دفاتر که در عجم ساخته‌اند بیشتر فخاصّه کلیله اساسیست بر یک سیاق نهاده و سخنی بر یک مساق رانده و اگرچ منشی و مبدعِ آنرا بفضلِ تقدّم بل بتقدّم رجحانی شایعست، اما آن بحدیقهٔ ماند که درو اگرچ ذوقها را معسول وطبعها را مقبول باشد ، جز یک میوه نتوان یافت و بدان بستان ماند که اگرچ مشامّها را معطّر و دماغها را معنبر دارد ، درو جز بروحِ نسیم یک ریحان بیش نتوان رسید و ساختهٔ این بنده مشتملست بر چند نمط از اسالیبِ سخن‌آرائی و عبارت پروری و این بجنّتی ماند پر از الوانِ ازاهیرِ معنی و اشکالِ ریاحینِ الفاظ و اجناسِ فواکهِ نکت و انواعِ ثمارِ اشارات، هر حسّی را از افرادِ آن بهرهٔ و هر ذوقی را از آحادِ آن نصیبی، فِیهَا مَا تَشتَهِیهِ الأَنفُسُ وَ تَلَذُّالاَعُِنُ و بدین خصایص که یاد کرده می آید ، از جملهٔ آن کتب منفردست، اوّل آنک از سواردِ الفاظ و بواردِ تازیهای نامستعمل که یَمُجُّهُ السَّمعُ وَ تَأبَاهُ النَّفسُ درو هیچ نتوان یافت ، دوم آنک از امثال و شواهدِ اشعارِ تازی و پارسی که دیگران در کتب ایراد کرده‌اند، چنان محترز بوده که دامنِ سخن بثفلِ خائیده و مکیدهٔ ایشان باز نیفتاده وَ اِلَّا عَلَی سَبِیلِ النُّدرَهِ بگلهایِ بوئیده و دست مالیدهٔ دیگران استشمام نکرده، سیوم آنک یک موضوعِ معیّنی را بعینه در مواضعِ بسیار گفته‌ام و بوصفهایِ گوناگون جلوه‌گری چنان کرده که هیچ کلمهٔ اِلَّا مَاشَاءَاللهُ از سوابقِ کلمات مکرّر نگشته و دیگر خاصّیّتهایِ جزوی که بالغ نظرانِ باریک‌بین را بوقتِ مطالعهٔ دقایقِ آن معلوم شود، خود بسیار توان یافت و اگر کسی از خوانندگان اندیشه بر یک دو مقام گمارد و باقی فرو گذارد و بمطالعهٔ مستوفی مِنَ الصَّدرِ اِلَی العَجزِ فرا نرسد ، بانوادرِ نکت و صوادرِ نتف از کرایمِ خدرِ خاطر و لطایمِ عطرِ عبارت که ازو در گذرد، ع، حَفِظتَ شَیئا وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ . آمدیم بر سرِ مقصود. باعثِ تحریرِ این فصل که آستینِ مفاخرِ کُتّاب از آن مطرّز می‌شود و ترتیبِ این وصل که دامنِ اواخرِ کتاب بدان مُفَروَز می‌گردد، آنست تا موجبِ تأخّری که در راهِ پرداختن آن آمده بود و گرهِ تعسّری که بر آن کار افتاده باز نمایم و این عذر از زبانِ املاءِ حال بابلاء رسانم و آن آنست که چون خداوند، خواجهٔ جهان، رَبِیبُ الدُّنیَا وَ الدِّینِ ، معین الاسلام و المسلمین ، عَزَّ نَصرُهُ وَ وُقِیَ مِن غِیَرِ العَصرِ عَصرُهُ که توفیق همیشه رفیقِ راهِ مساعیِ او بودست و در هر منزل که قدمِ سیر زده ، گشادنامهٔ وَ مَن یُوقَ شُحَّ نَفسِهِ فَاولئِکَ هُمُ المُفلِحُونَ با خود داشته ، دانسته که هیچ خلفی گرامی‌تر و هیچ مخلّفی نامی‌تر از تَقَرُّبِی اِلَی اللهِ که نقشِ محامدِ آن بر صحایفِ ذکر نگارند نتواند بود و ذَهَبَتِ المَکَارِمُ اِلَّا مِنَ الدَّفَاتِرِ ؛ و بی‌شبهت شناخته که جاهلانِ مسوّف و کاهلانِ متوقّف را تأجیلِ آمال با تعجیلِ حوادثِ احوال بر نیاید،
ببرد روزگارِ ایشان زود
گر در آن هیچ روزگار برند
لاجرم خالصهٔ نیّت و طویّت بر آن گماشت که در جریدهٔ محاسنِ اعمال بزرگترین مبرّتی و فاضل‌ترین حسنتی ثبت کند و حجّتهایِ آخرت بدان مسجّل گرداند ؛ آخر جوامعِ اندیشهٔ مبارکش بر جامعِ تبریز مقصور آمد تا دارالکتبی درو وضع فرمود کَوِعَاءِ مُلِیَ لَطفا وَ ظَرفٍ حَشِیَ ظَرفَا ، چنان روح پیوندِ روحانی و مزین بحسنِ ترتیبِ مبانی که اگر گوئی ساکنانِ رواقِ بیت المعمور تحسینِ عمارت آن میزنند، ازین عبارت استغفاری لازم نیاید فَمَا تَلَقَّیهَا ذُو مَقَامٍ کَرِیمٍ وَ لَا یَلقیهَا اِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ. و اگرچ دیگر گذشتگان بهمین موضع ازین جنس در عهودِ متقادم تبرّعی تقدیم کرده‌اند، و مخازنِ کتب ساخته، لکن چون معاقدِ آن نظم واهی بود و شرایطِ آن شمل نامرعی، دستِ تطاول روزگار زود بتفریق و تبدیلِ آن رسید، ع، وَ کَذَاکَ عَادَ اِلَی الشَّتَاتِ جُمَوعُهَا ، چنانک امروز ازموات آن خیر جز رمیم و رفات نماندست و رفوگرانِ این بساطِ اغبر و شادروانِ اخضر اجزاءِ مخرّق آنرا جز بنسجِ عنکبوت فراهم نیاورده و بِحَمدِاللهِ وَ مِنِّهِ هر نسخهٔ ازین نسخ جَعَلَهَا اللهُ مِنَ البَاقِیَاتِ فِی صالِحاتِ اَعمَالِهِ بحقیقت حلیتِ چهرهٔ آن عواطلست و بیاضِ غرّهٔ آن منسوخاتِ باطل.
وَ صَفتُکَ فِی قَوَافِ سائِراتٍ
وَ قَد بَقِیَت وَ اِن کَثُرَت صِفَاتُ
اَفَاعِیلُ الوَرَی مِن قَبلُ دُهمٌ
وَ فِعلُکَ فِی فِعَالِهِم شِیَاتُ
والحقّ در حظیرهٔ انس لابل حدیقهٔ قدس همه غرر و اوضاحِ تصنیفات جمع آورده‌اند و حشرِ ارواحِ تألیفات کرده شعبِ کلِّ علوم و افنانِ جمله فنون که خواصّ و عوامّ خلق بافادت و استفادتِ آن محتاج‌اند، درو کشیده. اوّل از عربیّت و اقسامِ آن مشتمل بر مرکّبات و مفردات و نحو و تصریف که جز بدان بهیچ تازیانه مرکبِ تازی را ریاضت نتوان کرد و انواعِ براعت و بلاغت نظماً و نثراً که در قالبِ هر صیاغت از آن سبکی دیگرگون داده‌اند و آویزش هر ذوقی و آمیزش هر طبعی با هر یک بنوعی دیگر خاصّ افتاده، و در مذهب که مدارِ مصلحتِ عالمیان بر آنست و حکّامِ شریعت را انتماءِ احکام بفروع و اصولِ آن ثابت و میانِ متغلّبانِ فضول جوی و منتهیانِ راست‌گوی بهنگامِ فرق حقّ از باطل شمشیری فاصل ، و در علمِ کلام که اثباتِ وجودِ صانع و قدمِ ذاتِ اوست، مَعَ کَونِهِ فَاعِلاً مَختَاراً بخلافِ مَا یَقُولُ الظَّالِمُونَ. تَعَالَی عَنهُ عُلواً کَبِیرا و بیانِ حدوثِ عالم عَلَی سَبِیلِ الاِیجَادِ بَرِیّا عَنِ الصُّورَهِ وَ الهَیُولی و تقریرِ بعثتِ انبیا بواسطهٔ جبرئیل و ارسالِ اوبوحی و تنزیل و اقامتِ براهین و حجج بر حشرِ اجساد و احوالِ معاد که عقول و نفوس بقدرِ نوری که در ظلمت خانهٔ فطرت بر نَهادِ ایشان فیضان کردست، جویایِ معرفت آنند و از علمِ تفاسیر و احادیث که منقولاتست از نقلهٔ شریعت و حکمت و حملهٔ عرش از عظمت و سالکانِ بادیهٔ طلب حقّ را جز بمصابیحِ هدایتی که ازین دو مشکوهٔ باز گیرند، در ظلماتِ اوهام و خیالات راه بیرون بردن ممکن نیست و استخلاص از مفاوز شبهت بی‌استضاعتِ نورِ آن صورت پذیر نه، و از علم طبّ که زبان نبوّت نیز بفضیلتِ آن ناطقست، کَمَا قَالَ عَلَیهِ السَّلَامُ : اَلعِلمُ عِلمَانِ ، عِلمُ الاَبدَانِ وَ عِلمُ الاَدیَانِ و مدبّرانِ عالمِ صغری را هیچ دستوری جز قانونِ این علم نیست و کدخدایِ عقل را در هفت ولایتِ اعضا و جوارح هیچ تصرّف جز باستقامتِ مزاج بر حدّ اعتدال درست نیاید و استقامتِ او الّا باقامتِ این صناعت میسّر نگردد، و از علمِ نجوم که منفعت آن بعموم خلایق عایدست و در شناختنِ مواضع ستارگان و تأثیراتِ نظرِ عداوت و مودّتِ ایشان بدان احتیاجی هرچ تمامتر، چه نقشِ این کارگاهِ کون و فساد در عالمِ علوی بسته‌اند و هرچ اینجا پدید آید ، باجرایِ مشیّت و قدرت همه از اجرامِ فلکی متولّد شود، پس همچنانک طبیب بوقت صحّت و سقم معالجهٔ اشخاص کند، منجّم بهنگام سعادت و نحوست معالجهٔ احوال کند و همچنین از انواعِ رسایل ودو اوینِ اشعار و اسمار و تواریخِ دین و دول و مجاریِ احوال ملک و ملل و سفینهایِ مشحون بفواید و فراید از افرادِ روزگار که بحر همّتش از سواحلِ آفاق کشش کرده بود و دواعیِ طلبش از اقطار و زوایایِ شام و عراق بیرون آورده، قریب دو هزار مجلّد که ذکرِ کریمش بدان مخلّد باد ، درو منضّد کرده و طلبِ باقی در ذمّهٔ همت گرفته و آنگه چندین جامع از مصاحفِ معتبر چون عقودِ دررِ منثور هر یکی بخطّی زیباتر از جعد و طرهٔ حور که اعشار و اخماسِ کواکب از حواشیِ هفت پارهٔ افلاک در مشاهدهٔ جمالشان سجدهٔ تبرک کند ، همچون تاجِ مرصّع بر فرق آن عرایس نهادند و رویِ آن اعلاق و نفایس در زیور و زینتِ آن جلوه دادند و چون این اتّفاق عَلَی اَحسَنِ نِظام وَ اَیمَنِ حال دست داد و این شجرهٔ طیّبهٔ عمل در آن بقعهٔ مبارک بمقام ادراک ثمرات رسید، ده نسّاخ را مؤنتِ انتاخ کفایت کرد و اسبابِ فراغتِ ایشان ساخته فرمود تا بر دوام عَلَی مُرُورِ الأیّام ملازمِ آن موضعِ شریف می‌باشند و از هر سواد که مسرحِ نظرِ ایشان باشد ، نسختها برمیگیرند وصیتِ مآثر و مکارم او بگوش اکابر و اصاغر میرسانند.
وَ کُن حَدِیثا حَسنَا ذِکرُهُ
فَاِنَّمَا الدَّهرُ اَحَادِیثُ
درین حال تمامیِ مرزبان‌نامه نیز از طیِّ کتمِ امکان بمظهرِ وجود آمد، معلوم شد که تعبیهٔ تقدیر در تعویق و تأخیرِ آن همین بود تا خاتمتِ آن با فاتحتِ چنین توفیقی که خداوند، خواجهٔ جهان را بتحقیق مقرون شد، هم عنان آید و این بضاعتِ مزجات در مصرِ جامعِ تبریز با آن ذخایرِ سعادت مضاف شود و فریاد زنانِ اَوفِ لَنَا الکَیلَ را از خشک‌سالِ کرم بصاعِ اصطناع نصابِ هر نصیبی کامل گرداند بلکه این پیوندِ دل و فرزندِ جان که یوسف وار بندِ عوایقِ روزگارِ خود بود، از زندانِ بیت‌الاحزانِ خاطر بیرون می‌آید و مشتاقان روی و منتظرانِ سر کویِ وصالش نشسته و هزار دست و قلم تیز کرده تا بعد ما که در حیرتِ مشاهدهٔ رخسارش دست و ترنج بر هم بریده باشند ، قصهٔ جمال و سرگذشتِ احوالِ او نویسند، اگر در حضرتِ خداوندِ جهان اَعظَمَ اللهُ شَانَهُ که عزیزِ وقتست، ناصیهٔ اقبالش بداغِ مقبولی موسوم گردد و از تمکینِ اِنَّکَ الیَومَ لَدَینَا مَکِینٌ ممکّن شود ، شکرانهٔ آن قبول و رفعت را سنّتِ و رَفَعَ اَبَوَیهِ عَلَی العَرشِ نگه دارد ، اعنی اگر لطفِ خداوند ، خواجهٔ جهان دَامَ لَطِیفا بِعِبادِهِ در همهٔ این اوراق یک لطیفه را محلِّ ارتضا و سزاوارِ ملاحظت بعین‌الرّضا بیند ، باقیِ عثرات را در کارِ او کند ، فَاِنَّ الجَوَادَ قَد یَعثُرُ ، چه کرامِ گذشته که نامِ کرم بر خداوند گذاشته ، بیک نکتهٔ کمینه ده خزینه بخشیده‌اند
در زمانه کجاست محمودی
ورنه هر گوشهٔ و عنصر ئیست
تَمَّ الکِتَابُ
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۷
زین گونه که شد خوار و فرومایه هنر
وز جهل پس افتاد به صد پایه هنر
یا رب تو به فریاد رس آن مسکین را
کش خانه سپاهان بود و مایه هنر
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۰۵
امروز منم زبیم جان نا ایمن
فردا ز عذاب جاودان نا ایمن؟
بیچاره کجا رخت سعادت بنهد
آنکس که بود در دو جهان نا ایمن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وقال ایضاً فی الزهد وترک الدنیاوالموعظة والحکمة
ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
از این بشارت خرْم که ناگهان آمد
هزار جان غمی گشته شادمان آمد
گمان بری که سوی جان خستگان فراق
صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد
که افتاب شریعت بطالع مسعود
باوج برج سعادت ز ناگهان آمد
خدایگان افاضل که موکب او را
ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد
ز سرّ غیب قضا با سپهر رمزی گفت
زبان کلکش از آْن رمز ترجمان آمد
زد افتاب فلک دست عجز بر دیوار
ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد
ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست
که رزق را سر انگشت او ضمان آمد
عدوش عاقبت کار سر نگون افتد
ز جام دشمنی او چو سر گران آمد
بر سخاوت دستش گهر چه سنگ آرد
که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد
سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد
درین معامله بنگر که بر زیان آمد؟
میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را
که بر خلاف ویش تیغ بر میان آمد
زبان و دل بوفایش هر آنکه داشت یکی
چو پسته خندان از بخت کامران آمد
ببرد دست بدندان ز رشک قدرش چرخ
برو ز شکل ثریّا از آن نشان آمد
شب ضلالت از آن رایت آشکارا کرد
که روزکی دو سه خورشید دین نهاد آمد
اگر ز طلعت او دیده مانده بد محروم
رواست، کو ز لطافت همه روان آمد
وگر نبود مکانش نشان پذیر ، سزد
چو جای او ز شرف اوج لامکان آمد
بسان عنقا یکچند شد نهان و آخر
همای وار بدین دولت آشیان آمد
چو کرد صدر جهان روی سوی این حضرت
درست گشت که این قبلۀ جهان آمد
باهل بیت نبوّت چو اعتضاد نمود
ز موج لجّۀ آفات بر کران آمد
ز خاندان شریعت چو عزم هجرت کرد
بخاندان شهنشاه خاندان آمد
پناه دین ، ملک السّاده ، مرتضی کبیر
که در جهان فتّوت خدایگان آمد
سپهر مرتبت و فضل، عزب دین یحیی
که امر حزمش تفسیر کن فکان آمد
شعاع نسبت او دیده دوز اختر شد
حریم درگه او کعبۀ امان آمد
مکارمی که ز اسلاف او خبر بودست
ز خلق و سیرت پاکش همه عیان آمد
اگر نه هندوی مالک رقاب شد تیغش
چگونه حکمش بر گردنان روان آمد؟
زهی شگرف عطایی که دست و ساعد تو
بتیغ و کلک جهان بخش و جان ستان آمد
ز حکم قاطع تو تیغ ضربه پیشی خواست
ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد
بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست
که در اداء پیامت همه زبان آمد
چو دید طلعت خصم ترش لقای ترا
نیام تیغ ترا آب بر دهان آمد
همای قدر ترا از جوارح دشمن
هزار ساله ذخیره ز استخوان آمد
بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت
دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد
همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ
ز رقّتست کزین گونه مهربان آمد
طبیب گرز تو وقتست اگر رود بسرش
چنین که حاسد جاه تو ناتوان آمد
ز خضر تیغ تو کآب حیات مشرب اوست
بقا و نصرت و اقبال جاودان آمد
بجان ز خاک درت شمّه یی خرید فلک
بجان تو که مرا سخت رایگان آمد
زبان ز کام برون کرد تیغ گوهر بار
بزینهار از آن دست در فشان آمد
از آن زمانه کند تیر بر حسود تو راست
که خم گرفته قدش ، راست چون کمان آمد
بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی
سریع سیرتر از جمله اختران آمد
هر انکه نام تو بر دل نگاشت همچو نگین
فراز حلقۀ تدویر آسمان آمد
بمدح چون تو نسیبی کجا رسد سخنم
که ره چه گویم قدرت ورای آن آمد
مسلّمست ترا میزبانی عالم
که مثل صدر جهانت بمیهمان آمد
بلند همّت صدری که چرخ با عظمت
فتاده بر در او همچو آستان آمد
بزرگوارا! دل تنگ می نباید داشت
ز نکبتی که برین دولت جوان آمد
عیار نقد کمال بزرگواری را
ز حادثات جهان سنگ امتحان آمد
اگر بکند عدو خاک درگهت چه شود
که کان فضل و کرم در جهان همان آمد
چه نقص ذات ترا از خرابی مسکن
خرابه هم وطن گنج شایگان آمد
چو عرض تو ز حوادث مصون و محروس است
همه سعادت و اقبال را نشان آمد
دماغ بود حسود ترا جهانگیری
گرفتن تو مگر زانش در گمان آمد
بتو چگونه رسد دست هر ستمکاری
خدای عزّ و جلّت چو مستعان آمد
چرا ز ظلم ستم پیشگان هراس کند
کسی که حفظ خدایش نگاهبان آمد؟
خدائیست همه کار تو عدو پنداشت
که با خدای به تلبیس بر توان آمد
شود حریص بر اطفاء روشنایی شمع
چو نیم سوخته پروانه را زمان آمد
چو نیک نیک ازین حال می براندیشم
تبارک الله خصم تو همچنان آمد
سپهر قدرا ! بی حضرت تو خادم را
مپرس شرح که احوال بر چه سان آمد
نفس مراد بدو ناله از دهن می رفت
سخن غرض بد و از لب همی فغان آمد
ز غصّه جان بلب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز باد سرد لبم نیز هم بجان آمد
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجل
که باز چشمم بر صدر انس و جان آمد
ترا سعادت بادا که تا نه بس گویند
که فتح نامۀ خیلت ز اصفهان آمد
چو مصطفی بمدینه ز مکّه هجرت کرد
بفتح مکّه بشارت ز آسمان آمد
بر آسمان جلالت بر اوج برج شرف
دو کوکب چو شما را چو اقتران آمد
قرین جاه شما باد اقتران مسعود
چنانکه منشأ هر دولت این قران آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - و قال ایضاً یمدح الصدر السّعید رکن الدیّن صاعد
هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - و له ایضاً یمدحه بعد وفات ابیه و یذکر جلوسه القضاء الرباسه
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - فی النصیحة ویتخلص بمدح الامام شهاب الدین السهروردی
دلابکوش که باقی عمردریایی
که عمرباقی ازین عمر برگذریابی
زسوزسینه طلب آب روی،اگرطلبی
که همچو شمع ازآن سوز تاج سریابی
زسربرون کن این حشوهای توبرتو
گذر زچنبرگردون دون مگریابی
بآب علم بپروردرخت ایمان را
نگاه کن که از آن چند باروبر یابی
بباغ امرخرام ازمضیق عالم خلق
که هرچه آرزوی تست،ماحضر یابی
زدرگه عظمت بردرست حلقۀ چرخ
که حلقه راهمه جاخودبرون در یابی
حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان
که تامقام خودازجمله بر زبر یابی
توگرزخویش برآیی ودرجهان نگری
اگرچه عرش مجیدست،مختصر یابی
وگر توگام چوپرگار با حساب آری
محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی
زغایت طلب تست ناز دنیی دون
چوکم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی
زهرچه جستن آن می کند ترامشغول
فراغت تو از آن بهترست اگر یابی
کنون چوقانع گشتی کزین جهان فراخ
بصدبلاچوخران جای خواب وخوریابی
عذاب جان گرامی مده به کمترچیز
که این قدر را بی اینهمه خطریابی
بهرزه بانگ چه داری چودردمندنه ای؟
تودرد جوی که درمانش براثر یابی
گهردرون صدف باشدوصدف دربحر
توروی بحرندیدی کجا گهر یابی؟
برآیدازدل تودودآتش طغیان
چولاله گر بمثل آب برجگر یابی
کشی زسنگدلی همچو کوه سربه فلک
زسنگ ریزه یی ا رطرف برکمر یابی
چوشیرمادرخون پدرحلال کنی
بگاه کینه اگردست بر پدر یابی
اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی
که خویشتن راترسی که بی خطر یابی
زحرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین
معلقی زنی اریک قراضه زر یابی
سری که می ننهی برزمین زبهرسجود
بآب دربری از بهر ماهی ار یابی
چنان بعالم صورت دلت برآشفتست
که گر بعالم معنی رسی،صور یابی
طواف گاه توبرگرد عالم صورست
چو اینقدر طلبی لاشک این قدریابی
چو مطمح نظرتوجهان قدس شود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
چنان مباش که گرراه حس فروگیرند
توخویشتن را یکباره کور وکر یابی
بپای فکرسفرکن درآفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفری ابی
ترا بملک ابد تهنیت کنم روزی
که تو بمردی برخویشتن ظفر یابی
بذوق توسخن حق اگرچه تلخ بود
فروبرش که ازآن لذت شکر یابی
کشیده داربدست ادب عنان نظر
که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی
زتیرشیطان زنهار،گوش داردوچشم
هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی
نظر بهرچه نه از راه اعتبار کنی
اگربگل نگری خار در بصریابی
توبس عزیزی،خودراچنین ذلیل مکن
کزاین گزندکشیوازآن ضرریابی
زبهر نان چو تنورت دل آتشین نکند
زآب چشمۀ حکمت گرآبخوریابی
تومست غفلتی ازحالخودتراچه خبر؟
بصبح مرگ ازاحوال خودخبریابی
کژی مکن چوکمان تات خیره پی نزنند
چوتیر راست روی کن که بال و پر یابی
به قفل خواب درچشم ودل مکن دربند
مگرگشایشی ازنفحۀ سحر یابی
زخودتهی شو و بارگران خلق بکش
که تا چو کشتی،دریا فرود یابی
توخودکجایی وبینایی توکو؟تا تو
زپر پشه کتابی پر از عبر یابی
زجیب خلق کنی دست اعتراض جدا
چودامن همه درقبضۀ قدر یابی
بساز با بدو نیک زمان که تادوسه دوز
نه نقش بینی ازین ونه زان اثر یابی
مباش غره بایام کامرانی وعیش
که تاتو چشم زنی کارها دگر یابی
نظر بیفکن ازین اعتبارامروزین
ببین که فردا خود را چه معتبر یابی
بس آبروی که فرداتوچشم خواهی داشت
زآب دیده گر امروز روی تر یابی
بناگزیر قناعت کن و فضول مجوی
که تاازین همه بیهوده ها گذر یابی
نظر بتاج کرامت کن و بحضرت قدس
چونرگس اربه مثل رنجی ازسهر یابی
گرت بلایی آیدبروی خوش میباش
که گه بود بلا را بلا سپریابی
ندیده یی که چورنج از عسل پدیدآید
شفا بواسطۀ زخم نیشتریابی
زدین فروختن آن مایه کرده یی حاصل
که تاقبولی ازین قوم عشوه گریابی
بهرزه بار خران می کشی،کرا نکند
که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی
زعشق پایۀ انسان بترک جان گفتست
هرآنچه آنراازجنس جانوریابی
توازدنائت همت،هزارحیله کنی
که خشم وشهوت ایشان بخویش دریابی
مراد دنیی و دین هر دو ضدیکدگرند
تراهوس که بهمشان چگونه دریابی
حصول لذت این، فوت لذت آنست
یکی چوترک کنی،ذوق آن دگریابی
بچشم علت توهرچه هست معیوبست
درست وراست نگرتا همه هنریابی
برین صفت که توگم کرده یی طریق نجات
زپیروی بزرگان راهبریابی
ازاین بزرگان امروزدرزمانه یکیست
که مثل اونه همانا ببحر و بر یابی
شهاب دین،عمرسهروردی،آن ره رو
که ازمسالک اودیو برحذر یابی
حشاشۀ رمق ملتست در یابش
که این سعادت هرچند زودتر یابی
امام وقدوۀ اقطاب ثالث العمرین
که خاک پایش برجبهت قمر یابی
کجا فتوت اوخوان تربیت فکند
نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی
چوموج قلزم طبعش گهر بر اندازد
بحاررا توم شمرتر از شمر یابی
درر زبحرکه یابی شگفت نیست بیا
ببین حدیثش تابحر در درر یابی
بآبروی چنین خواجه یی توسل کن
مگررهایی ازآتش سقر یابی
مدد زهمت اوخواه در ریاضت نفس
چوجنگ دیوکنی یاری از عمر یابی
دربهشت بروی دل تو باز کنند
گرآستانۀ عالیش مستقر یابی
اگر توبیخ ارادت فرو بری بدرش
زشاخ تربیتش گونه گون ثمر یابی
محیط شد بتو آفات مهلک ازچپ وراست
بکوش کز کنف همتش مفر یابی
بجز بواسطۀ کشتی هدایت او
زموج لجۀ آفات کی عبر یابی؟
بچشم دانش درذات اوتأمل کن
که تا ملک را درصورت بشر یابی
زسرلفظ نبوت دراندرون دلش
بسا ذخایرحکمت که مدخر یابی
علوم عالم غیب ازتواقتباس کنند
زشعلۀ نفسش گر تو یک شرر یابی
زخاک پایش تاجی بساز و بر سر نه
که تا زخیل ملک گرد خود حشر یابی
زدامن کرمش بر مداردست طلب
که هرچه آرزوی تست سربسریابی
کلاه او نه باندازۀ سر چو توییست
توجهدکن که بجای کله کمر یابی
چواین مساعدت ازدولتت میسرنیست
که برملارمت خدمتش ظفر یابی
زنظم خویش دعایی بدان جناب فرست
زالفت کرمش بهره یی مگر یابی
سعادت ابدی برسرت نثارکنند
اگرقبولی ازآن صدرنامور یابی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - وله ایضا
سرفرازا خدای عزّ وجل
بتو اقبال بی تناهی داد
این چنین دولت اکتسابی نیست
که ترا قدرت الهی داد
عصمت خون و مال خلق تویی
همه عالم برین گواهی داد
بخدایی که فیض انعامش
جان و روزی مرغ و ماهی داد
حکمت او ترا به استحقاق
ملک بخشید و پادشاهی داد
که بده داد من ز دست خری
که به رویم لباس کاهی داد
مال من بستد و ، بداد بدان
از مناهیّ و از متنهی داد
عوض زرّ سرخ و سیم سپید
زرد رویی و دل سیاهی داد
از که باشد امید مظلومان
گر تو یاری من نخواهی داد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - وله ایضا
ای پیشوای شرع که ایناء روزگار
از بهر دفع ظلم بتو النجا کنند
ارباب فضل ملتزم منّتی شوند
در خدمت تو گر بمثل جان فدا کنند
احوال روزگار از آن شد که بعد ازین
از بهر سود رغبت بیع و شری کنند
دیریست تا که زحمت حضرت همی دهم
انصاف نیست خوش که گرانی با کنند
ابرام رسم هاست نه اینجا که واجبست
بل هر کجا که خود طعمی ابتدا کنند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - ایضا له
خدایگان شریعت امام روی زمین
که شمع رای تو از آسمان لگن خواهد
اگر چه زحمت بسیار می دهم همه وقت
زبان حال بهر حال عذر من خواهد
چه کم طمع بود آن شاعری که از ممدوح
بهای جبّه و دستار خویشتن خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰ - ایضا له
آدمی را چهار حالت هست
در دو گیتی ز باقی و فانی
هر یکی با هزار گونه بلا
خواه پیدا و خواه پنهانی
من بتفصیل شرحشان بدهم
که تو انکار کرد نتوانی
زندگی، مرگ، گورو رستاخیز
زین برون نیست گر مسلمانی
محنت زندگی همی بینی
ناخوشی های مرگ می دانی
وحشت گور و هول رستاخیز
در کتب خوانده یی و می خوانی
آخر این آدمیّ بیچاره
کی کند شادی و تن آسایی؟
حاصل کار او چو در نگری
هست جمله غم و پشیمانی
نیست در اعتقاد دانایان
هیچ نعمت و رای نادانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۷ - وله ایضا
بزرگی را همی دانم که هرگز
چو او کس نیست در افساد حالی
نفاق و بخل مقرونست در وی
چو قوّتهای و همّی و خیالی
بدان ریش چو جاروب از همه سوی
فراهم می کند خاشاک مالی
امامی را چه گویم؟ کز دیانت
بگرداند به یک نان قبله حالی
بود از لقمة خود محترز لیک
به خوان دیگران برلایبالی
به نان این و آن عمری بسر برد
نباید خواستش از خود حلالی
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً
ای زمین تو آسمان زحل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
ای بر زده به تقویت ملک آستین
سلطان بر حقیقتی و شاه راستین
شهپر برای تیر تو افکند روح قدس
گیسو فدای پرچم تو کرد حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
در ابروی هلال کمانت فکنده چین
که در دیار ارمن و گه در دیار فرس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج وتخت؟
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین؟
در عرصه دو ملک دو کار چنین شگرف؟
در مدت دوماه دو فتح چنین مبین؟
خصم ارچه نرم گشت نگوید به ترک ملک
تا بر نیارد آتش تیغت قرار کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نشود طعم انگبین
یاسین نوشت خصم تو یک چند اگرچه داشت
صد گونه ظلم وبغض و حسد در دلش کمین
تا عاقبت چو پا به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد بأس تو دندان برو چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود،صرف کردی و بخریدی آفرین
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۲
پناه ملک جهان تاج بخش روی زمین
تویی که نعمت تو هست بر خلایق عام
به داغ قهر تو منقاد گشت دیو و پری
به طوق حکم تو گردن فراشته دد و دام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به موضعی که تو بر تخت حکم بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
به روز صید ببخشای بر و حوش و طیور
که چون عدوی تو سرگشته مانده اند به دام
نه در حمایت جاه تو می زنند نفس
نه در چراگه عدل تو می کنند کنام
به روز معرکه مهمان خنجرت بودند
که کاسه کاسه سر بود و خوان اساس عظام
روا مدار که خونشان بریزی از پی آن
که خون مهمان هرگز نریختند کرام
قبول دست تو بس نیست باز را که کند
طمع به کبک مرقع لباس طرفه خرام
سوار گشته به عهد تو یوز وانگه نیز
به قصد آهوی مشکین نفس گشاید کام
خدایگانا دانم که منهی اقبال
ز سر قصه من کرده باشدت اعلام
نخست ره که رسیدم به حضرتت گفتم
که روزگار مساعد شود زمانه غلام
سه سال دیگرم از بعد آن جهان لئیم
به تهمت هنر افکند زیر پای لئام
هنوز مدت محنت نرفته بود به سر
هنوز دور حوادث نگشته بود تمام
کنون ملازم این آستانه ام تا چرخ
به عمر عاریتی مر مراکند الزام
سیاه رویی عیشم مبین که از معنی
به زیر هر سخنم لعبتی ست سیم اندام
کسی که سحر حلالست سر به سر سخنش
چرا عنایت خسرو برو شده ست حرام؟
ز دست حادثه تا کار من به جان نرسد
گمان مبر که به صدر تو آورم ابرام
چو من کسی به چنین حالتی فرو ماند
جهانیان ز تو بینند این نه از ایام
درین سه سال که از درگه تو بودم دور
به هیچ صنعت و شغلم کسی نداند نام
به هر مقام که خواهی مرا فرود آور
که من نه برگ سفر دارم و نه ساز مقام
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۶
خدایگانا معلوم رای روشن توست
خلوص بندگی و شرط نیک خواهی من
نه آن کسم که مرا آن محل و مرتبه هست
که کار ملک نکو نگردد از تباهی من
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت مدیح
زنند خوش سخنان لاف پادشاهی من
به جان مدح توام زنده و ز روی قیاس
سجلّ مدح تو را در خورد گواهی من
چو شب سیاهم ز اندوه و چشم می دارم
که صبح عدل تو زایل کند سیاهی من
روا مدار که عاجز شوند ماهی و مرغ
بر اشک گرم و دم سرد صبحگاهی من
دهان به روزه و لب بر ثنای تو مپسند
ز دیده تر شده رخسارهای کاهی من
مرا بخوان و گناهی مدان که معلومست
همه جهان را احوال بی گناهی من