عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۹
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۲ - مذمّت مدح خسان و فواید هجو ایشان و مذمّت شعرای طامع و کاذب
دوش به رسواشدن عالمی
بود سرم بر سر زانو دمی
ناخن طبعم پی مضمون بکر
عقدهگشا گشت ز گیسوی فکر
معنی باریک گزیدم بسی
چون مژه، مو در خره چیدم بسی
شب همه شب خاک هجا بیختم
بر سر هرکس قدری ریختم
شاعر هاجی ز ثناگر به است
تیزی شمشیر ز جوهر به است
به بود از مدح، خسان را هجا
بهر تردد نبود سر چو پا
شعله چو ساکن شود، افسرده دان
زنده که خونش نبود، مرده دان
آهن آیینه چو افتد ز نور
کس نکند فرق ز نعل ستور
جز به هجا، کلک سزاوار نیست
مار که زهرش نبود مار نیست
نشئه دهد انجم و افلاک را
زان رگ تلخی که بود تاک را
گلبن ازان روز که سر پیش کرد
تربیت خار ز گل بیش کرد
تلخی من در سخن آید به کار
خوش نبود باده شیرین گوار
هرکه خورد مشتم و گوید سخن
مشت خورد بار دگر بر دهن
نیم کُش از خاک چو برداشت سر
کرد تقاضا پی تیغ دگر
مار طبیعت که ندارد شرنگ
فرق چه زو تا به طناب دو رنگ؟
روی طبیعت ز سخن برمتاب
نور بود ماحصل آفتاب
بر قلمم دست منه زینهار
زهر بود در بن دندان مار
پیشتر از خصم به تندی مکوش
آتش اگر برنفروزد، مجوش
زان که دهد زاده خود را به باد
حامله چون پیشتر از وعده زاد
لیک تو هم خصم چو افکند تیر
ضربت تیغ از سر او وا مگیر
دشمن اگر کوه شود زو ملنگ
تیغ زبان رخنه نگردد ز سنگ
کوه که تمکین بود از وی صواب
عیب نداند سبکی در جواب
باده ز تلخی کند آشوب را
ارّه به دندانه بُرد چوب را
کوهکنان را نبود غم ز جنگ
شیشهگران راست غم از جنگ سنگ
تیغ زبان را چو قلم ساز تیز
یا چو زبان در پس دندان گریز
نظم تو را هجو بود پاسبان
پیرهن مغز بود استخوان
جز به هجا نظم نیابد نظام
زان که شود پنجه به ناخن تمام
سر کنم اول ز گروهی سخن
طایفهای زشت، نه مرد و نه زن
رفته ز چشم همه چون شیشه آب
کرده شکمها چو سبو پر شراب
زن نه و چون زن همه دنبال زیب
آب نه و رفته همه رو به شیب
باد چه؟ مشّاطه گیسویشان
خاک چه، سیلیخور زانویشان
بس که چو نی هرکسشان داده دم
کرده شکمشان چو نی انبان، ورم
آب حیا رفته ز رخسارشان
لای قدح آب رخ کارشان
شیشه قاروره نه و دمبهدم
کرده ز بول دگری پر، شکم
شب همه شب چون هوس می کنند
راه چو کشتی به شکم طی کنند
خوار به چشم همه کس چون غبار
دیده چو عینک دو، ولی رو چهار
مرده هم خورده به رغبت چو گور
پخته، ولی خام خورش چون تنور
رسم فتادن شد از ایشان پدید
چرخ ز افتادن ایشان خمید
جور و جفا عام شد از کینهشان
رسم وفا نیست در آیینشان
دیده گشودم به تماشایشان
باز رسیدم به سراپایشان
یافت نشد بر تن این قوم سست
موضع روییدن مویی درست
کرده به بر جا همه کس را چو دلق
ره نه و چون راه، گذرگاه خلق
هر یک ازین قوم پس از سادگی
کرده مباهات به قوّادگی
صورت خود خاک سر کویشان
دیده در آیینه زانویشان
روز همه غاشیه بر دوش هم
چون مژه شب خفته در آغوش هم
از بُنه شرم برون برده رخت
دیده چو آیینه فولاد، سخت
گرسنه چشمان نفاق و حسد
جان حسد را دل ایشان جسد
کرده وفا را خجل از زندگی
داده حسد را خط پایندگی
در روش خویش مگو کوتهند
با همهکس تا همهجا همرهند
صحبت این قوم بود ناپسند
نم نبود آینه را سودمند
گرمیشان چون تب مرگ است زشت
بی رخ این طایفه دوزخ بهشت
صحبت این طایفه بی برگ به
زانچه دهد ایزدشان، مرگ به
گلشن خوبی که خوش آب و هواست
تازگی او ز بهار حیاست
در چمن حسن، ادب آبروست
در گل رخسار، حیا رنگ و بوست
لالهعذاری که حجابش نماند
برگ گلی دان که گلابش نماند
گل چو شود دستزد خار و خس
کی زندش بر سر دستار، کس؟
حسن بتان را نشناسی به رنگ
زانکه به میزان ندهد رنگ، سنگ
باید، اگر رنگ بود در حساب
لاله دهد بیشتر از گل، گلاب
گِل به ازان گل که گلابیش نیست
خاک در آن دیده که آبیش نیست
پاکی دامن ز نکویان نکوست
آینه را زخم قفا داغ روست
بود سرم بر سر زانو دمی
ناخن طبعم پی مضمون بکر
عقدهگشا گشت ز گیسوی فکر
معنی باریک گزیدم بسی
چون مژه، مو در خره چیدم بسی
شب همه شب خاک هجا بیختم
بر سر هرکس قدری ریختم
شاعر هاجی ز ثناگر به است
تیزی شمشیر ز جوهر به است
به بود از مدح، خسان را هجا
بهر تردد نبود سر چو پا
شعله چو ساکن شود، افسرده دان
زنده که خونش نبود، مرده دان
آهن آیینه چو افتد ز نور
کس نکند فرق ز نعل ستور
جز به هجا، کلک سزاوار نیست
مار که زهرش نبود مار نیست
نشئه دهد انجم و افلاک را
زان رگ تلخی که بود تاک را
گلبن ازان روز که سر پیش کرد
تربیت خار ز گل بیش کرد
تلخی من در سخن آید به کار
خوش نبود باده شیرین گوار
هرکه خورد مشتم و گوید سخن
مشت خورد بار دگر بر دهن
نیم کُش از خاک چو برداشت سر
کرد تقاضا پی تیغ دگر
مار طبیعت که ندارد شرنگ
فرق چه زو تا به طناب دو رنگ؟
روی طبیعت ز سخن برمتاب
نور بود ماحصل آفتاب
بر قلمم دست منه زینهار
زهر بود در بن دندان مار
پیشتر از خصم به تندی مکوش
آتش اگر برنفروزد، مجوش
زان که دهد زاده خود را به باد
حامله چون پیشتر از وعده زاد
لیک تو هم خصم چو افکند تیر
ضربت تیغ از سر او وا مگیر
دشمن اگر کوه شود زو ملنگ
تیغ زبان رخنه نگردد ز سنگ
کوه که تمکین بود از وی صواب
عیب نداند سبکی در جواب
باده ز تلخی کند آشوب را
ارّه به دندانه بُرد چوب را
کوهکنان را نبود غم ز جنگ
شیشهگران راست غم از جنگ سنگ
تیغ زبان را چو قلم ساز تیز
یا چو زبان در پس دندان گریز
نظم تو را هجو بود پاسبان
پیرهن مغز بود استخوان
جز به هجا نظم نیابد نظام
زان که شود پنجه به ناخن تمام
سر کنم اول ز گروهی سخن
طایفهای زشت، نه مرد و نه زن
رفته ز چشم همه چون شیشه آب
کرده شکمها چو سبو پر شراب
زن نه و چون زن همه دنبال زیب
آب نه و رفته همه رو به شیب
باد چه؟ مشّاطه گیسویشان
خاک چه، سیلیخور زانویشان
بس که چو نی هرکسشان داده دم
کرده شکمشان چو نی انبان، ورم
آب حیا رفته ز رخسارشان
لای قدح آب رخ کارشان
شیشه قاروره نه و دمبهدم
کرده ز بول دگری پر، شکم
شب همه شب چون هوس می کنند
راه چو کشتی به شکم طی کنند
خوار به چشم همه کس چون غبار
دیده چو عینک دو، ولی رو چهار
مرده هم خورده به رغبت چو گور
پخته، ولی خام خورش چون تنور
رسم فتادن شد از ایشان پدید
چرخ ز افتادن ایشان خمید
جور و جفا عام شد از کینهشان
رسم وفا نیست در آیینشان
دیده گشودم به تماشایشان
باز رسیدم به سراپایشان
یافت نشد بر تن این قوم سست
موضع روییدن مویی درست
کرده به بر جا همه کس را چو دلق
ره نه و چون راه، گذرگاه خلق
هر یک ازین قوم پس از سادگی
کرده مباهات به قوّادگی
صورت خود خاک سر کویشان
دیده در آیینه زانویشان
روز همه غاشیه بر دوش هم
چون مژه شب خفته در آغوش هم
از بُنه شرم برون برده رخت
دیده چو آیینه فولاد، سخت
گرسنه چشمان نفاق و حسد
جان حسد را دل ایشان جسد
کرده وفا را خجل از زندگی
داده حسد را خط پایندگی
در روش خویش مگو کوتهند
با همهکس تا همهجا همرهند
صحبت این قوم بود ناپسند
نم نبود آینه را سودمند
گرمیشان چون تب مرگ است زشت
بی رخ این طایفه دوزخ بهشت
صحبت این طایفه بی برگ به
زانچه دهد ایزدشان، مرگ به
گلشن خوبی که خوش آب و هواست
تازگی او ز بهار حیاست
در چمن حسن، ادب آبروست
در گل رخسار، حیا رنگ و بوست
لالهعذاری که حجابش نماند
برگ گلی دان که گلابش نماند
گل چو شود دستزد خار و خس
کی زندش بر سر دستار، کس؟
حسن بتان را نشناسی به رنگ
زانکه به میزان ندهد رنگ، سنگ
باید، اگر رنگ بود در حساب
لاله دهد بیشتر از گل، گلاب
گِل به ازان گل که گلابیش نیست
خاک در آن دیده که آبیش نیست
پاکی دامن ز نکویان نکوست
آینه را زخم قفا داغ روست
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۴ - در مذمّت سخنناشناسان
سهل دان حرف منکران سخن
که ندانند قدر و شان سخن
سخن منکران، سخن مشمار
وحی را خود چه نقص از انکار؟
شهر ازین منکران شومقدم
پر بود، چون دل گرفته ز غم
آنکه عنقای قاف اقرارست
همچو سیمرغ ناپدیدارست
نقل نظم روان مکن گو کس
پای ماهی در آب، بالش بس
شعر آن به که خود سمر گردد
خضر را خود که راهبر گردد؟
شعر تر بر خسان چه پیمایی؟
آب کوثر به گل چه آلایی؟
معنی آبدار را فشرند
سخن چرب را به چربه برند
نکتهسنج ار به حق نهد میزان
تو هم از دور لاشهای میران
ور نماید سبیل جنبانی
بر سبیلش همان که میدانی!
نکته از نکتهسنج مستغنیست
همت از قید گنج مستغنیست
دُر که شد در صدف تراشیده
گو مکن زرگرش خراشیده
گوی چوبین به رنده کن هموار
گوی خورشید را به رنده چه کار؟
مژه در دیدهها پسندیدهست
شانه مزدور موی ژولیدهست
موی رنگین ز وسمه دارد ننگ
وسمه باید بر ابروی بیرنگ
کاهگل بام خانه را شاید
سقف گردون به گل که انداید؟
سر در اصلاح این سخن چه نهی
مرد رهوار را عصا چه دهی
نیست محتاج سرمه، چشم غزال
زحمت خویش گو مده کحّال
سخنی آنچنان که میباید
کس بر اجزای او چه افزاید
بینی هر که را بیندازی
عوض از چرم، بینیاش سازی
هرکه را دیده برکنی ز سرش
دهی از شیشه، چشمک دگرش
بر لباس کان مزن پینه
که بود ننگ مرد، چرمینه
نکشد هیچکس پی زیور
مهره گل به رشته با گوهر
آنکه مشّاطه شد برای عروس
گو مکش نقش بر پر طاووس
در کجا دیدهای که اهل نظر
مردمک را زنند گل بر سر؟
گشتِ گلزار کردهاند بسی
غازه بر روی گل ندیده کسی
بر فزاینده کس چه افزاید؟
مومیایی شکسته را شاید
غنچه چون گشت گل، صبا چه کند؟
چشم خورشید، توتیا چه کند؟
در سخن دخل منکران بیجاست
شعر با دخل کج نیاید راست
پایه شعر برترست ازان
که رسد دست هر غنیم بدان
آبروی سخن به زور مبر
کز فشردن نریزد آب گهر
هر کجا دخل کج شود پیدا
زود بگذر، مگیر پا به حنا
تا که ایوار باشد و شبگیر
کار بر خویش و خلق تنگ مگیر
چون مخالف شود نوای سرود
خیز و گلبانگ بر قدم زن زود
در جدل، پیش مهتر و کهتر
سپر انداختن بود بهتر
پای با بیخرد منه در گل
باشد الزام جاهلان مشکل
فرد شو، گو مباش یاری چند
بگذر از دم بریده ماری چند
بانگ سگ از خروششان خوشتر
نیش عقرب ز نوششان خوشتر
با همه لاف مردی و غوغا
همچو پایان سیل، سستقفا
همه بیمعنیان لفظتراش
نقششان را خبر نه از نقاش
همه بیبادبان و بیلنگر
کشتی افکنده در محیط خطر
بس که از دستشان کشد آزار
نالد انگشتشان چو موسیقار
وقت جنگ و جدل، ز بس اعراض
تیغها جفت کرده چون مقراض
طلبد دوست چون نظاره پاک
دیده دوزند همچو دام به خاک
چشمشان از پی نگاه حرام
روزنآباد گشته چون بادام
بحر ایشان، سراب راست غدیر
علمشان پای جهل را زنجیر
شمر کم خوان بر این گروه دغل
گل نریزد کسی به فرق جعل
خورده بر گوششان ز شعر پر آب
حرف مشهور موشدان و گلاب
طینت بد، به مرگ پاک شود
هرچه را خاک خورد، خاک شود
با یکی زین گروه پر شر و شور
گر به بزمی رسی چو زنده به گور
لب مجنبان پی سوال و جواب
بی نفس زنده باش چون سیماب
گر بود نکتهسنج باانصاف
خویش را در سخن مدار معاف
گل چو پاشی، به فرق مردم پاش
خویشتن بین و خودستای مباش
شعر بر غیر نکتهدان خواندن
آب خضرست بر گل افشاندن
در همه فن تو راست دست بهی
گر ز انصاف پا برون ننهی
خیز چون صبح گلفشانی کن
دم ز پیری مزن، جوانی کن
هرچه پست و بلند اشعارست
همه در جای خویش در کارست
شمع باشد شب انجمنافروز
هنر سایبان نماند روز
صد خُم از دُرد و یک پیاله صاف
خرمنی علم و نیمجو انصاف
جام و می رازدار یکدگرند
عینک و دیده یار یکدیگرند
سخنم مغتنم بود چون دُر
زانکه لفظش کم است و معنی پر
فارغ از گفتگوی بسیارم
چون صدف، یک دهن گهر دارم
که ندانند قدر و شان سخن
سخن منکران، سخن مشمار
وحی را خود چه نقص از انکار؟
شهر ازین منکران شومقدم
پر بود، چون دل گرفته ز غم
آنکه عنقای قاف اقرارست
همچو سیمرغ ناپدیدارست
نقل نظم روان مکن گو کس
پای ماهی در آب، بالش بس
شعر آن به که خود سمر گردد
خضر را خود که راهبر گردد؟
شعر تر بر خسان چه پیمایی؟
آب کوثر به گل چه آلایی؟
معنی آبدار را فشرند
سخن چرب را به چربه برند
نکتهسنج ار به حق نهد میزان
تو هم از دور لاشهای میران
ور نماید سبیل جنبانی
بر سبیلش همان که میدانی!
نکته از نکتهسنج مستغنیست
همت از قید گنج مستغنیست
دُر که شد در صدف تراشیده
گو مکن زرگرش خراشیده
گوی چوبین به رنده کن هموار
گوی خورشید را به رنده چه کار؟
مژه در دیدهها پسندیدهست
شانه مزدور موی ژولیدهست
موی رنگین ز وسمه دارد ننگ
وسمه باید بر ابروی بیرنگ
کاهگل بام خانه را شاید
سقف گردون به گل که انداید؟
سر در اصلاح این سخن چه نهی
مرد رهوار را عصا چه دهی
نیست محتاج سرمه، چشم غزال
زحمت خویش گو مده کحّال
سخنی آنچنان که میباید
کس بر اجزای او چه افزاید
بینی هر که را بیندازی
عوض از چرم، بینیاش سازی
هرکه را دیده برکنی ز سرش
دهی از شیشه، چشمک دگرش
بر لباس کان مزن پینه
که بود ننگ مرد، چرمینه
نکشد هیچکس پی زیور
مهره گل به رشته با گوهر
آنکه مشّاطه شد برای عروس
گو مکش نقش بر پر طاووس
در کجا دیدهای که اهل نظر
مردمک را زنند گل بر سر؟
گشتِ گلزار کردهاند بسی
غازه بر روی گل ندیده کسی
بر فزاینده کس چه افزاید؟
مومیایی شکسته را شاید
غنچه چون گشت گل، صبا چه کند؟
چشم خورشید، توتیا چه کند؟
در سخن دخل منکران بیجاست
شعر با دخل کج نیاید راست
پایه شعر برترست ازان
که رسد دست هر غنیم بدان
آبروی سخن به زور مبر
کز فشردن نریزد آب گهر
هر کجا دخل کج شود پیدا
زود بگذر، مگیر پا به حنا
تا که ایوار باشد و شبگیر
کار بر خویش و خلق تنگ مگیر
چون مخالف شود نوای سرود
خیز و گلبانگ بر قدم زن زود
در جدل، پیش مهتر و کهتر
سپر انداختن بود بهتر
پای با بیخرد منه در گل
باشد الزام جاهلان مشکل
فرد شو، گو مباش یاری چند
بگذر از دم بریده ماری چند
بانگ سگ از خروششان خوشتر
نیش عقرب ز نوششان خوشتر
با همه لاف مردی و غوغا
همچو پایان سیل، سستقفا
همه بیمعنیان لفظتراش
نقششان را خبر نه از نقاش
همه بیبادبان و بیلنگر
کشتی افکنده در محیط خطر
بس که از دستشان کشد آزار
نالد انگشتشان چو موسیقار
وقت جنگ و جدل، ز بس اعراض
تیغها جفت کرده چون مقراض
طلبد دوست چون نظاره پاک
دیده دوزند همچو دام به خاک
چشمشان از پی نگاه حرام
روزنآباد گشته چون بادام
بحر ایشان، سراب راست غدیر
علمشان پای جهل را زنجیر
شمر کم خوان بر این گروه دغل
گل نریزد کسی به فرق جعل
خورده بر گوششان ز شعر پر آب
حرف مشهور موشدان و گلاب
طینت بد، به مرگ پاک شود
هرچه را خاک خورد، خاک شود
با یکی زین گروه پر شر و شور
گر به بزمی رسی چو زنده به گور
لب مجنبان پی سوال و جواب
بی نفس زنده باش چون سیماب
گر بود نکتهسنج باانصاف
خویش را در سخن مدار معاف
گل چو پاشی، به فرق مردم پاش
خویشتن بین و خودستای مباش
شعر بر غیر نکتهدان خواندن
آب خضرست بر گل افشاندن
در همه فن تو راست دست بهی
گر ز انصاف پا برون ننهی
خیز چون صبح گلفشانی کن
دم ز پیری مزن، جوانی کن
هرچه پست و بلند اشعارست
همه در جای خویش در کارست
شمع باشد شب انجمنافروز
هنر سایبان نماند روز
صد خُم از دُرد و یک پیاله صاف
خرمنی علم و نیمجو انصاف
جام و می رازدار یکدگرند
عینک و دیده یار یکدیگرند
سخنم مغتنم بود چون دُر
زانکه لفظش کم است و معنی پر
فارغ از گفتگوی بسیارم
چون صدف، یک دهن گهر دارم
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۲۴
به مغرب ازان مهر شد زردچهر
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطرهای بینصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمیدارد از جای خود
مرنجان غریب دلافسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دلآزرده از هیچکس
به کام دلم بخت میزد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمیکاشتم
صدفوار، جا در گهر داشتم
نمیکرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بیمهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانستهام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بیجای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لالهای
که گوشی ندارند بر نالهای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بینصیب
پریشان بود بیشکن زلف یار
چمن بیطراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینهدان روشن است
نگهدار در خانه خویش، جای
نگین در نگیندان بود خوشنمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگینخانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بختارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیدهام
که چون نغمه در تار گنجیدهام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بیکسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی میجهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بودهست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانهای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهانآفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالمآرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بیثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنیهاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بیدماغانه سر
به سنبل درین بوستان همفنیم
پریشاندماغان این گلشنیم
گل از هفتهای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفتورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نهای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راسترو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راسترو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراثخوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بتپرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بتپرست
برای جدل چارهای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطرهای بینصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمیدارد از جای خود
مرنجان غریب دلافسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دلآزرده از هیچکس
به کام دلم بخت میزد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمیکاشتم
صدفوار، جا در گهر داشتم
نمیکرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بیمهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانستهام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بیجای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لالهای
که گوشی ندارند بر نالهای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بینصیب
پریشان بود بیشکن زلف یار
چمن بیطراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینهدان روشن است
نگهدار در خانه خویش، جای
نگین در نگیندان بود خوشنمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگینخانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بختارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیدهام
که چون نغمه در تار گنجیدهام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بیکسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی میجهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بودهست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانهای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهانآفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالمآرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بیثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنیهاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بیدماغانه سر
به سنبل درین بوستان همفنیم
پریشاندماغان این گلشنیم
گل از هفتهای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفتورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نهای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راسترو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راسترو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراثخوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بتپرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بتپرست
برای جدل چارهای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۸
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حلال باد می خلد و حور زاهد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یار بگزید بی وفایی را
رفت و ببرید آشنایی را
همه غمها جدا جدا بکشم
جز غم و غصه جدایی را
شنى لله مرا ز روی نکوست
من نکو می کنم گدایی را
خانه را گر نبات از نو چراغ
چه کند دیده روشنایی را
زاهد از شهر عشق رخ کشید
عقل بینید روستایی را
بر تو از دست نارسانی ماست
که گریدیم پارسایی را
گفتمش خاک راه تست کمال
گفت بگذارخودستایی را
رفت و ببرید آشنایی را
همه غمها جدا جدا بکشم
جز غم و غصه جدایی را
شنى لله مرا ز روی نکوست
من نکو می کنم گدایی را
خانه را گر نبات از نو چراغ
چه کند دیده روشنایی را
زاهد از شهر عشق رخ کشید
عقل بینید روستایی را
بر تو از دست نارسانی ماست
که گریدیم پارسایی را
گفتمش خاک راه تست کمال
گفت بگذارخودستایی را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گر زاهد کم خواره محبت نچشیده است
خونابه نخوردست و ریاضت نکشیده است
بر سینه ندارد اثر زخمی از آن تیغ
این نیز دلیل است که از خود نبریده است
بیش از ترشی بخشی ازین خوان نرسیدش
زان روی که غورهست و به حلوه نرسیده است
گوید که خدا بینم از آن روی به پرسید
گر گفت بدیدم به خدا هیچ ندیده است
بسیار گزیده ست به حسرت سر انگشت
یک روز به عشرت لب ساغر نگزیده است
کردست به مسجد به صوامع طلب دوست
او با من و بنگر به کجاها طلبیده است
پنداشت که آواز کمال است ز خرقه
آوازه فی جنتی آری نشنیده است
خونابه نخوردست و ریاضت نکشیده است
بر سینه ندارد اثر زخمی از آن تیغ
این نیز دلیل است که از خود نبریده است
بیش از ترشی بخشی ازین خوان نرسیدش
زان روی که غورهست و به حلوه نرسیده است
گوید که خدا بینم از آن روی به پرسید
گر گفت بدیدم به خدا هیچ ندیده است
بسیار گزیده ست به حسرت سر انگشت
یک روز به عشرت لب ساغر نگزیده است
کردست به مسجد به صوامع طلب دوست
او با من و بنگر به کجاها طلبیده است
پنداشت که آواز کمال است ز خرقه
آوازه فی جنتی آری نشنیده است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ما را نه غم ننگ و نه اندیشه نام است
در مذهب ما مذهب ناموس حرام است
گو خلق بدانید که پیوسته فلان را
رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است
سجادہ نشین عارف و دانا نه که عامی است
مادام که در بند قبولیت عام است
در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور
چون عود همی سوزد و این طرفه که خام است
ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام
ما را ز لب لعل تو یک جرعه تمام است
سودا زده را گوشه سجاده نسازد
ای مطرب ره زن ره میخانه کدام است
برخاست کمال از ورع و گوشه نشینی
چون دید که میخانه به از هر دو مقام است
در مذهب ما مذهب ناموس حرام است
گو خلق بدانید که پیوسته فلان را
رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است
سجادہ نشین عارف و دانا نه که عامی است
مادام که در بند قبولیت عام است
در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور
چون عود همی سوزد و این طرفه که خام است
ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام
ما را ز لب لعل تو یک جرعه تمام است
سودا زده را گوشه سجاده نسازد
ای مطرب ره زن ره میخانه کدام است
برخاست کمال از ورع و گوشه نشینی
چون دید که میخانه به از هر دو مقام است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرد بی درد مرد این ره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشک سرخ بر رو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
ا جز به بیداری سحرگه نیست
سالک باکرو نخوانندش
آنکه از م اسوی منزه نیست
آستین کوته است شیخ چه سود
چون از دنیاش دست کوته نیست
خواجه تا کی زند زهستی دم
که شود زیر خاک ناگه نیست
جان برین خاک ره فشاند کمال
گر زند لال عشق بیره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشک سرخ بر رو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
ا جز به بیداری سحرگه نیست
سالک باکرو نخوانندش
آنکه از م اسوی منزه نیست
آستین کوته است شیخ چه سود
چون از دنیاش دست کوته نیست
خواجه تا کی زند زهستی دم
که شود زیر خاک ناگه نیست
جان برین خاک ره فشاند کمال
گر زند لال عشق بیره نیست