عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۴ - حکایت مردی ظالم که عامل اهل بازار بود
اندرین ایام اندر شهر کاش
که نگهدارد خداوند از بلاش
بود مردی شغل دیوان کار او
مردم بازار در شیکار او
منصب سالاری بازار داشت
محفل بازاریان را بار داشت
مجمع او راز اهل سوق بود
نیک و بدشان را هم او فاروق بود
بود گلجان اهل آن بازار را
فربهی پنداشت آن آمار را
خواجه چون خواهد سرایی ساختن
خانه ای زیبا و نغز افراختن
موضعی تالار و ایوان می کند
موضع دیگر گلستان می کند
تا بود آن جای خواب و راحتش
تا بود این جای عیش و عشرتش
یکطرف طرح ستاوند افکنند
یکطرف دهلیز و دربند افکنند
عرصه ای را گلشن از رز می کنند
گوشه ای گلجان مبرز می کنند
موضع گلجان برای میختن
خاشه و آخان در آنجا ریختن
تا پلیدیهای مردار نجس
زان سراگردند آنجا منطمس
صفه و مشکوی آن مشکین کنند
کاخ و ایوان را عبیرآگین کنند
طارمش پاکیزه و زیبا کنند
همچو مینو ساختن مینا کنند
از برای خلوت خاصان خویش
بهر مهمانان سلطانان خویش
در میان اهل عالم ای عمو
مبرزند این ظالمان دیوخو
نیکبختانند در این بوم و بر
لطف حق دارد به ایشان صد نظر
جوهر جانشان ز علیین پاک
روح صاف آمیخته با درد خاک
خشم و شهوت دامنش را کف زده
وهم و عقل اندر بر هم صف زده
چند شیطان رفته در پیراهنش
اهل سجین گرد در پیرامنش
آب صافش زین سبب پر لای شد
راست تا چپ آمد و از جای شد
ای بسی نابودنیها بوده شد
در پلیدیها بسی آلوده شد
از کثافات و نجاسات برون
شد کثیف و شد پلیدش اندرون
حکمت حق زاهل سجین ظالمان
بهر این مصرف برآورد از میان
کردشان مبرز برای بندگان
گرد آید تا پلیدیها در آن
لاجرم از ضرب و زور و چوب بند
آن پلیدیها سوی خود می کشند
تا شوند این نیکبختان صاف و خش
پاک گردند از فضول غل و غش
تا به علیین اعلا بر پرند
رخت خود تا چشمه کوثر کشند
الغرض آن مبرز بازاریان
داشت با بازاریان صد داستان
روزی از سادات مسکین فقیر
داشت جنسی کم بها و بس حقیر
جنس خود بی اذن آن ظالم فروخت
شعله ی خشم ستمگر برفروخت
اخگر آن شعله بر درویش زد
داد هم دشنام و هم سیلیش زد
رفت و گفتا می کنم با جان ریش
شکوه ات را با نیای کار خویش
گفت او را سوی من آرید باز
شکوه اش را تا کنم دور و دراز
باز آمد زد بر او مشت و لگد
گفت رو رو شکوه کن با جد خود
نزد جدت رو به این حال و بگوش
تا درآرد کتفهایم را ز دوش
این بگفت و تا سرای خویش رفت
از قفایش آه آن درویش رفت
هم در آن شب جسم او را تب گرفت
او بنای لعن بر منصب گرفت
تب فزون می گشت او را دمبدم
او به پای توبه چسبید و ندم
در عمل عمال مار ارقم اند
در گرفتاری چو پور ادهم اند
سایه ی بیماری درد و بلا
از سر عمال یا رب کم مبا
شانه هایش صبحدم بگرفت درد
پس سیه شد زان سپس آماس کرد
آن ستمگر در فغان و در کراخ
برزمین از درد می نالید ناخ
او همین بارید بر دامن سرشک
ویژگانش در پی دید و پزشک
عاقبت تیغی در آتش تافتند
کتفهایش را از آن بشکافتند
کتفهایش سر کشیدند از درون
ویله ی آن رفت تا چرخ نگون
از پس صد ویله و صد ویل و وای
جان سپرد و رفت تا دیگر سرای
کفشهایش را درآورد آن نیا
جان فدای آن نیای خوش لقا
هان و هان ای بی ادب هشیار باش
هوشیار از گفت ناهنجار باش
گردن شیر است بی پروا مخار
کام طنین است دست آنجا میار
پا منه اینجا که سر می افکنند
دم مزن بیجا که گردن می زنند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۶ - صیادی که با رفیق خود از پی صید رفتند
روستایی مست قمصر نام او
سبز و خرم هم در و هم بام او
راستی از مردم آن روستا
این حکایت کرد روزی مرمرا
کاندرین رستا یکی صیاد بود
چابک و چالاک نیک استاد بود
با رفیقی روزی از بهر شکار
شد برون از ره به سمت کوهسار
همچو خوبان عراقی هر طرف
بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف
گرچه بر کفشان کمان تیر بود
مرغ دلشان صید هر نخجیر بود
آهویی در پای کوهی یافتند
تیر بر کف سوی او بشتافتند
یا غزال الحی یا ظبی الحمی
انت فی البیداء ترعی بالهواء
یا غزالی انت ترعی بالدلال
تبتغی الخضراء والماء الزلال
انظر الصیاد یعدو فی قفاک
طایر السهم یطیر فی هواک
هان و هان ای آهوی دشت ختا
ای غزال شاخ و سم زرین ما
مست و سرخوش در میان لاله زار
می چری اندر کنار جویبار
در کمین تو بسی صیاد هست
گر تورا نی یاد او را یاد هست
از بلای تیرشان پرهیز کن
بر فراز کوه عزت خیز کن
کوه عزت چیست کنج عزلتی
از بد و از نیک عالم خلوتی
جان بابا راست می گویم سخن
بر سر هر ره بود صد راهزن
در سر هر کوچه ای صیادهاست
مسجد و محراب پر شیادهاست
گر بیابان پر ز دزد ابتر است
دزد شهر از دزد صحرا بدتر است
در بیابان جامه و نان می برند
در میان شهر ایمان می برند
هر دکان بنشسته صیادی کمین
صید جویان از یسار و از یمین
بر فراز منبر آن شیوا زبان
هست صیادی و تیرش در دهان
هم به محراب آن امام پر اوند
سجه اش دامست و دستارش کمند
هر که می آید به شهر ای خوش خرام
جمله صیادند از خاص و عوام
چون سپیده سر زند از کوهسار
جمله برخیزند از بهر شکار
جیب و دامنشان پر از دام و تله
هر طرف گردند بهر چلچله
دام چبود این نگاه گرمشان
گردن کجشان زبان نرمشان
دام چبود بوسشان و لوسشان
خنده و روهای پر سفروسشان
این سلام ناشتای تندشان
آستین نو جوال قندشان
دام چبود مسجد و محرابشان
این نماز و وعظ و آب و نانشان
جبه و عمامه و تحت الحنک
در تشهدها نشستن بر ورک
این امامت می کند آن اهتمام
این کشد او را و آن این را به دام
کوچه و بازار و دشت ای ارجمند
دام در دام و کمند اندر کمند
خویش را هر شب دهم تا صبح پند
هین نیفتی بامدادان در کمند
سر برون ناورده از خلوت هنوز
صد لویش افزون فتادستم به پوز
پا برون ننهاده صبح از آستان
گشته بر پایم دو صد دام استوان
آن دو صیاد الغرض تیغ آختند
جانب آهوی مسکین تاختند
تیر افکندند آهو رم گرفت
شد به کوه و ترک اسپرغم گرفت
همچو عنقا جانب سنگار رفت
رو به سوی گنبد دوار رفت
کوه نی خرطوم پیل چرخ پیر
بد سرش تا سینه نافش زمهریر
نردبان آسمان هفتمین
خم ز ثقل بار آن پشت زمین
آن دو صیاد از پی آن پویه ساز
صید جویان از نشیب و از فراز
از پی آهو بر آن که بر شدند
زآنچه در وهم آیدت برتر شدند
کوه پیمودند تا هنگام شام
اوفتادند اندران در چام چام
راه باریک و شب تاریک تار
قله کوه و نهیب تندبار
نی دلیلی تا نماید راهشان
نی چراغی جز شرار آهشان
در کمرگاهی شدند آنجا مقیم
با هزاران ترس و لرز و خوف و بیم
چون سر از مشرق برآورد آفتاب
خویش را دیدند در صد پیچ و تاب
راه بس باریک چون موی میان
یک وجب بل کمترک پهنای آن
تا نشیب کوه زانجا صد طناب
تا به بالا آنچه ناید در حساب
گر به بالا بنگری افتد کلاه
ور به پایین کی رسد مد نگاه
راه باریک و هزاران تاب و پیچ
نی ز انجامش خبر دارند هیچ
دست از جان شسته در حبل الورا
ره سپردندی به انگشتان پا
این یکی در پیش آن از پس روان
دل پر از هول و زبان لاحول خوان
شد پلنگی ناگهان پیدا ز دور
کامدی بالا و غریدی چه صور
آمدی تا در بر آن رهروان
بسته شد ره هم بر ایشان هم بر آن
گر سر مویی شدی کج هر کدام
می ندیدی کس الی یوم القیام
ایستادند آن دو صیاد و پلنگ
روبروی یکدگر در راه تنگ
مدتی در یکدگر نگریستند
مامشان بر حالشان بگریستند
همچو آن بیچاره مرد محتضر
کش ابویحیی بود پیش نظر
عاقبت زایشان یکی لب باز کرد
با پلنگ این گفتگو آغاز کرد
کای شه دشت و امیر کوهسار
ای تو بر شیران و میران شهریار
ما دو تن از دوستان حیدریم
شیر حق را بنده ایم و چاکریم
چاکران شیر یزدانیم ما
اندر اینجا زار و حیرانیم ما
امت شیر خدا عزوعلا
ره بده ما را درین کوه بلا
گر تو هستی گربه ی شیر خدا
ما سگ اوئیم راهی ده به ما
خواجه تاشانیم در درگاه او
ره بده ما را بحق جاه او
این سخن را چون شنید آن جانور
در چپ و در راست افکند او نظر
پس دو پنجه کرد بر کوه استوار
خویش را آویخت اندر کوهسار
پنجه زد بر سنگی و شد سرنگون
خویش را آویخت آنجا واژگون
سرنگون شد ره به صیادان گذاشت
پس گذشت آنکو در اول جای داشت
چونکه آمد بگذرد آن دو یمین
ناجوانمردی گرفتش آستین
با نخستین گفت سوی من نگر
بین چسان می افکنم این جا نور
گفت جانا ناجوانمردی مکن
کادمی را افکند از بیخ و بن
ای ستمگر تیشه بیحد می زنی
تیشه ها بر ریشه خود می زنی
ای ستمگر ریشه خود را مکن
تیشه ها بر ریشه مردم مزن
ای که بردی تیشه تا بالای سر
می زنی بر پای خود آهسته تر
بند آن ناصح در آن راهی نکرد
ترک بدخویی و گمراهی نکرد
چون محاذی گشت با آن بیزبان
چوب دستی کوفت بر چنگال آن
شد رها چنگش ز دامان حجر
سرنگون می رفت این المستقر
بر کمر می خورد کوه و سنگ تیز
شد سراپای وجودش ریز ریز
مردمی اندر نهان آن پلنگ
بد نهان اندر چو آتش جوف سنگ
در نهاد آن پلنگی و سگی
ناجوانمردی و ظلم بدرگی
ای بسا درنده گرگ دیوخو
ای لباس آدمی بنموده زو
گرگهای آدمیزاد ای پسر
باشد از گرگ بیابانی بتر
آن برد از گله گاهی یک دبر
این به یکدم می خورد هفتصد شتر
آن ز میشی دنبه ای گر می کند
این شتر با بار در حلق افکند
آن پلنگ مرد و با آن خیره مرد
بین که دست انتقام حق چه کرد
آمد او با یار خود از که فرود
بر لب یک چشمه بنشستند زود
دست و رو شستند با هم در طرب
کان ستمگر گفت یا ویل و کرب
هر دو چشمش خود گرفته با دو کف
می دوید از تاب و درد از هر طرف
سر همی زد بر زمین با درد چشم
تا برون از کاسه افتادش دو چشم
پنجه اش بی پنجه ای را زور کرد
دست غیرت هر دو چشمش کور کرد
ای ستمگر هان و هان بیدار باش
اندکی آهسته زین هنگار باش
کاه مظلومان بهنگام سحر
آسمان را بشکند پشت و کمر
در سحرگه آنکه آهی می کند
کی ملک شه با سپاهی می کند
از شکست دل بترس ای چیردست
کان به جان صد درست آرد شکست
با ضعیفان پنجه در پنجه مکن
پنجه و بازوی خود رنجه مکن
پنجه ی او گر بپیچی دادگر
پیچدت بازو و دست و پا و سر
گفت با فرزند خود آن برزگر
ندروی جز آنکه کشتی ای پسر
این عملهای تو تخمست ای قوی
بردهد روزی و آن را بدروی
این ستمها تخم مزرع روزگار
می دهد این تخم روزی برگ و بار
آه مظلوم آفتاب تیرماه
می رساند زود باران گیاه
ورنه دوران می رساند بار تو
پر کند از بار تو انبار تو
ناله ی مظلوم نفخ آتش است
آتش از آن نفخ تیز و سرکش است
زین دمیدن این شرر سرکش بود
پنبه زار جانت پر آتش بود
ورنه روزی این شرر خود سرکشد
خانمانت را همه در بر کشد
زآنچه میکاری در این دشت ای عمو
می نگردد یاوه یک ارزن ازو
حبه حبه خوشه ها آرد سترگ
خوشه خوشه خرمنی گردد بزرگ
پرده داریهای دار امتحان
می برد لیکن ز خاطرهایشان
می کند این آب در شیر کسان
گله اش را برد سیلی ناگهان
می نداند او که این سیلاب درد
حاصل آبیست کاندر شیر کرد
کم فروشی می کند این ماه و سال
دخل خود افزون سگالد در خیال
گرد آرد آن فزونها در دکان
سال آخر شد ندارد جز زیان
چیره دستان قدر برخاستند
آنچه کم داد او دوچندان کاستند
فاش دزدد این و ایشان از نهان
ورنه آخر چون تهی ماند دکان
گر نباش دزد در دکان او
کو فزونیهای صد چندان او
زین نمط هرکس گرفتار خود است
نیک را پایان نکو بد را بد است
آری اما چشم عبرت بین کجاست
تا ببیند آنچه می آید بجاست
وآنچه آن نبود بجا ماند همی
گر کشندش با رسنها عالمی
میر شهری از امارت اوفتاد
روزگارش باز بستد آنچه داد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۹ - در بیان آتش انداختن زاغان سمند را
داشت زاغی در مقامی آشیان
بچه ها پرورد در آن زاغدان
روزی از آن آشیان پرواز کرد
یک سمندر پر در آنجا باز کرد
زاغهای زاغ را از هم درید
خونشان را خورد و از آنجا پرید
زاغ سوی آشیان چون بازگشت
با هزاران درد و غم انباز گشت
آشیان ویرانه دید و سرنگون
بچه هایش غرقه در غرقاب خون
بر پرید و بر سر کوهی نشست
سینه ی زاغان زآه و ناله خست
گاه رفتی بر هوا گاهی زمین
گه به فریاد آمدی گاهی انین
جمله زاغان گرد او جمع آمدند
حلقه ی ماتم به دور او زدند
کوهسار و دشت و صحرا باغ و راغ
پر شد از غوغای زاغ و بانگ زاغ
آن دریدی چینه دان از درد سوک
می زدی بر بال و بر چنگال نوک
هم از ایشان چاره ارشاد جست
اندرین ماتم ره امداد جست
گر کشیدید انتقام از این گروه
ورنه بگریزید از هر دشت و کوه
گر جفا بر من شد ای یاران گذشت
بود اگر مشکل اگر آسان گذشت
فکر کار خود کنید از این سپس
ورنه در عالم نبیند زاغ کس
جمله ی زاغان به فریاد آمدند
جمع گشتند و صف اندر صف زدند
لشکری انبه ز زاغان و زغن
گرد آمد اندرین ربع و دمن
بر سمندر حمله ور گردید زاغ
بر سمندر تنگ شد صحرا و راغ
حمله ها کردند با کوس و نفیر
جمله را کردند آن زاغان اسیر
پس بگفتند آنچه کردند از زغم
این ستمکاران به زاغان از ستم
انتقامش نیست غیر از سوختن
باید آتش بهرشان افروختن
خاروخس چندانکه بود اندوختند
پس در آنجا آتشی افروختند
آن سمندرها فکندند در وراغ
گفتی آمد بهر مکسوران کزاغ
آن سمندرها در آتش با نشاط
هر طرف اندر خرام و انبساط
پس گرفتند آن شررها در بغل
پر برآوردند در رقص الجمل
گاه غلتیدند در آتش بوجد
یارب این آتش بود یا دشت نجد
پیش از این ای کاش می گشتیم اسیر
تا فتادیم اندرین کاخ خزیر
اینکه می بینیم با صد آب و تاب
خود به بیداریست یارب یا بخواب
کاش زاغان پیش از این بر ما زدند
شعله بر جیپا درین تیما زدند
یارب این زاغان چه فرخ فر بودند
کان قند و معدن شکر بدند
می خرامیدند هرسو پرفشان
بر هوا از بال و پر اخگر فشان
زاغها دلخوش که کاغ افروختیم
این سمندرها در آتش سوختیم
وان سمندرها به وجد و انبساط
اندر آن آتش به صد رقص و نشاط
اینچنین دان در میان آن لئام
حال عارف بی تفاوت ای همام
طبعشان باشد ز یکدیگر جدا
این هوا را می پرستد آن خدا
خلق را با عارفان از این تضاد
گشت پیدا صد لجاج و صد عناد
از عناد خویش از هر راه کوی
عارفان را هرزه و دشنام گوی
در سر هر ره پی آزارشان
در خراش آن دل بیدارشان
عارفان فارغ از این پندارها
در نشاط و وجد از این آزارها
آن کند تسخیر یا طعنه زند
این همین بر طعنه اش خنده زند
آن به دل اندر نشاط و وجد و عیش
این همی برمی جهد در طعن و طیش
می دهد دشنامش و گوید سقط
این نداند قال شیئا او صرط
مه فشاند نور اندر آسمان
بر فراز قبه ی عزت روان
می کند سگ در زمین وغ وغ همی
می جهد این سو دمی آن سو دمی
عارف اندر فکر کاروبار خود
در نشاط و عیش با دلدار خود
در کمیز خود همی غلتد لئیم
دل ز غیظ و از غضب دارد دونیم
آن همی گوید سقط این مرد حر
گویدش هرگه که می خواهی بخور
ور زند سیلی قفایش را بکف
مرد عارف پیش دارد آن طرف
گویدش میزن بنازم دست تو
این من و این تیر تو این شست تو
این قفایم در خور سیلی بود
این قفا خوشتر که خود نیلی بود
هی بزن گویا دگر دلدار من
دل کشیدش جانب آزار من
هی بزن سیلی و محکمتر بزن
تا شود خوشدل بت طناز من
هی بزن بفکن ز سر دستار من
تا بخندد شوخ شیرین کار من
تو بزن بر من همی من برجهم
دست گه بر رو گهی بر سر زنم
تا ببیند یار من خندان شود
عیش منهم زین دو صد چندان شود
یار شوخم طرح شوخی ساخته
این دو دیوانه بهم انداخته
من یکی دیوانه ی سرشار او
واله او مست او آوار او
وان دگر بیعقلی اندر کشورش
ای سر ما هر دو اندر چنبرش
سوی آن دریای آتش کافران
می دواندند آن خلیل جانفشان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۱ - تتمه حکایت پسر مهتر تاجر
گو پدر را تا دهد سرمایه ام
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۵ - حکایت مرد روستایی ساده که تخم منار کاشت
روستایی از دهی آمد به شهر
دید شهری هر طرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوی
هم در آن میدانها پر هایهوی
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلی حصار
نیم راهش منزل تیر نگاه
زان نگه هم از سر افتادی کلاه
کوته از اوجش کمند واهمه
بامش از ذکر ملک پر همهمه
دید آن را روستا حیران بماند
پای آن ایستاد و صد لاحول خواند
گه نظر کردی به بالا گه به زیر
گاه گفتی انه رب قدیر
یارب این را بهر چه افراشتند
تخم آن را در چه عهدی کاشتند
چیست این آیا برای چیست این
این چنین اعجوبه کار کیست این
سر به جیب فکرت و اندیشه برد
هم به دریای تفکر غوطه خورد
روستا با خود درین فکر و نظر
رندکی را اوفتاد آنجا گذر
روستا را اندر آنجا دید باز
گاه بیند در نشیب و گه فراز
یافتش حیران کار آن منار
با خیال خود ز حیرت در قمار
باطن از ظاهر بلی پیدا بود
حال دل را رنگ رو گویا بود
هرکسی را از برون سوی درون
راهها باشد ز حد و حصر فزون
مرد دانا از یکی گفتار تو
پی برد بر قدر و بر مقدار تو
نزد مرد هوشمند نکته دان
قدر کس از یک سخن گردد عیان
ناتمامی و تمامی را تمام
می برد پی از قعود و از قیام
جنبش چشم و نگاه مردمک
مرعیار مرد را باشد محک
هم ز رفت و آمد و گفت و شنید
مرد دانا عقل و هوش مرد دید
می شود بر این پزشکان بی تلاش
حال جان از نبض و از قاروره فاش
آه بیجا و نگاه نیم چشم
لب مکیدن گه به مهر و گه به خشم
ره نماید سوی صوفی مرد را
باخبر کن مرد عالم گرد را
اشک یاقوتی و رخسار گهی
می دهد از عشق عاشق آگهی
همچنین آگه شد آن رند لبیب
در مناره حیرت مرد غریب
آمد و گفت ای برادر کیستی
این چنین حیران و زار از چیستی
گفت حیران مانده ام ای هوشمند
من در این اعجوبه ی بالا بلند
حیرتی دارم که آیا چیست این
از برای چیست، کار کیست این
گفت باشد نردبان آسمان
سر برآورده ز عهد باستان
هر دعایی می رود بالا از این
روزی خلق آید از این بر زمین
زین سبب این خطه آباد است خوش
نی چو آن ده واژگون و رو ترش
گفت بادا بر تو صد احسنت و زه
کاش بودی نردبانی هم به ده
گفت آسان باشد این ای بازیار
تخم آن بستان و اندر ده بکار
تا به یک سالت دهد بر نردبان
نردبانی برشده بر آسمان
هم رود بالا نماز و روزه تان
هم بیاید روزی هر روزه تان
چون شنید آن روستایی این سخن
چنگ زد در دامن آن بوالحسن
کی تو خضر راستی در این دیار
رهنمایی کن مرا تخم منار
داد او را روستا یک مشت زر
رند دادش یک کف بذرالجزر
هین برو این تخم فرخنده بکار
تا ببار آرد تورا در ده منار
روستایی شد روان تا روستا
اهل روستایش سراسر در ثنا
جمله می گفتند شاید ای کریم
در نثار مقدمت گر جان دهیم
عرصه ای را اندر آن ده پاک کرد
تخم زردک را در آنجا خاک کرد
روز دادش آب و شبها پاس داشت
پاسش از هر دیده ی خناس داشت
سبز گشت و سر زد این در دفین
لیک بارش پهن گشتی در زمین
هرچه او را تربیت می کرد بیش
پهن تر گشتی بروبارش ز پیش
روزها شد بار آن از جا نخاست
یک منار آنجا نشد از خاک راست
سال رفت و تخم آن در خاک ماند
از غم و حسرت دل او چاک ماند
دی رسید و کشته او بر نداد
گاو در دریا شد و عنبر نداد
بهمن آمد برف بارید و تگرگ
میوه ای سر بر نکرد از زیر برگ
هر گیاهی را عیان آمد بهار
شد خزان و کشت او نامد ببار
این چنین پژمرده این حاصل چراست
آفت این حاصل آیا از کجاست
بیل زد دور گزربن را شکافت
آن گزر را در زمین بنهفته یافت
آن گزر را دید بر شکل منار
رو به مرکز می رود وارونه وار
گفت اینک این چغاله نردبان
این چغاله نردبان کرزمان
این چغاله نردبان ای اهل ده
این منار از آن منار شهر به
لیک وارون رسته است و می رود
رو به پشت گاو ماهی تا ابد
ای دریغا تخم وارون کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
ای دریغا تخممان نابود شد
اجتهاد و سعیمان مردود شد
طالع ما سرنگون افتاده چون
لاجرم شد کشته ی ما سرنگون
می رود زین نردبان زین پس یقین
روزی ما تا زمین هفتمین
هم دعا و طاعت ما سرنگون
می رود تا اسفل السافل کنون
همچنانکه طاعت و اعمال ما
وین نماز و روزه چل سال ما
می نیفزاید بجز بعد و شقا
می نبگشاید دری بر روی ما
نی سروری بخشد و نی حالتی
نی رسد دل را شفا و راحتی
نی ضیائی می رساند نی صفا
نی یکی از دردهامان را دوا
ای دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا مایه مان سودی نداد
شعله ها کردیم و جز دودی نداد
عمر ناقد ضاع فی قیل و قال
فی نکال او ملال او خیال
یا اخلائی ذرونی حالیا
لیتنی راویت قلباً بالیا
یا احبائی دعونی ساعة
لیت ابغی من همومی راحة
واگذاریدم دمی با درد خویش
با دل خونین غم پرورد خویش
سالها با هم نشستیم ای مهان
گفتنیها گفته شد فاش و نهان
ای بسی محفل بهم آراستیم
پس نشستیم و بسی برخاستیم
شمعها شبها بسی افروختیم
داستان از یکدگر آموختیم
گر بد و گر نیک بس باشد کنون
پا نهید از خلوتم اکنون برون
نی شما را داستان تازه ایست
نی مرا دوران بی اندازه ایست
نی ز صحبتمان مرا کاری گشود
نی شما را صحبت من داد سود
صحبت بیهوده آخر تا بچند
بیش از این بر ریش ما و خود مخند
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
روز رفت و صبح رفت و شام رفت
نیمروزی ماند اگر از روزگار
رو رو ای همدم مرا با خود گذار
تا گذارم سر به دشت و کوهسار
تا بگریم گاه گاهی زار زار
تا حساب روزگار خود کنم
یکنظر در کار و بار خود کنم
تابکی گه ناز این گه ناز آن
محفلم خالی کنید ای دوستان
محفلم تار است از روی شما
سینه تنگ از خلق و از خوی شما
هر سری را یکهوای دیگر است
این من بیچاره را خود یکسر است
یکسر و سودای یک عالم کجا
لوحی و صد رنگ ضد هم کجا
چون نشاید جمع این اضداد کرد
خویش را باید ز بند آزاد کرد
بند بگسل جان من آزاد شو
فارغ از هم بستن اضداد شو
ورنه باشی روز و شب در زیر بار
نی تورا کاری گشاید نه از تو کار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۶ - حکایت آن شخصی که گرفتار دو زن بود و سوء عاقبت آن
هرکسی بستاند از تو بهر خویش
عاقبت نی سبلتت ماند نه ریش
بود مردی پیش از این عهدی بعید
نیم ریش آن سیه نیمی سفید
داشت در خانه دو زن پیر و جوان
مرد روزی بود ازین روزی از آن
چون رسیدی نوبت برنا صنم
سر به دامانش نهادی بهر لم
چون شدی از خواب خوش بیهوش و مست
برگرفتی موی کن خاتون بدست
یک به یک هر موی اسپید و کبود
کندی از ریش و سبیل خواجه زود
تا چو بیند خواجه ریش خود سیاه
بر رخ آن یک میندازد نگاه
چون ببیند خود جوان و شیرگیر
لاجرم بگریزد از آن یار پیر
گفته اند از پیش پیران جهان
در نگیرد صحبت پیر و جوان
چونکه گشتی نوبت آن پیره زال
سر بدامانش نهادی با دلال
چون شدی در خواب سرخوش پیرزن
بهر مو کندن گرفتی موی کن
کردی اندر سبلت و ریشش نگاه
هرچه دیدی اندران موی سیاه
یک به یک کندی نگار پشت گنگ
تا نماید شوی او را آب و رنگ
موی او باشد سپید و آن جوان
زو گریزد هم نفور آرد از آن
خواجه را هم دل شود زین روی سرد
آن عجوزه ماند و آن خواجه فرد
روزگاری آن دو یار مهربان
می ربودندی سبیل و ریش آن
خواجه را نی ریش ماند و نه سبال
امردی شد از پس پنجاه سال
چون فقیری کاندرین عهد زبون
شد اسیر اهل این دنیای دون
این رباید دین و آن دنیای او
این برد امروز و آن فردای او
آن یکی بستاند از وی آب رو
آن ز بهر مال او در جستجو
آن نشیند نزد او گاه نماز
سر کند افسانه ی دور و دراز
آن نهد بر دوش او بار گران
آن بدزدد بار او را در دکان
آن یکی بیهوده ای افسانه خوان
پیش او بیهوده گوید داستان
من چه کردم دی چها کردم پریر
من چه گفتم با امیر و با وزیر
دوش اندر مطبخ ما آش بود
آش ما پرقند آش ماش بود
پار رفتم من به بغداد و حلب
من چه زحمتها کشیدم در طلب
آن فلان کوتاه باشد آن بلند
زین بی زور است و خالد زورمند
روز کارش را چنین افسانه ها
می رباید حبذا بیگانه ها
خوبهای نیک و کالای هنر
می ربایند آنچه باشد سربسر
همنشینی با بدانت بد کند
صحبت کافر تورا مرتد کند
گر به گلشن بگذری گل آوری
لاله و ریحان و سنبل آوری
ور به گلخن ساعتی منزل کنی
روده و خاکستری حاصل کنی
گر به عطاران نشینی ای عمو
جامه ات گردد معطر مو به مو
ور روی در دکه انگشت گر
جز سیه رو نایی از آنجا بدر
صد زبان گر باشدم اندر دهن
تا قیامت هم بگویم من سخن
من نخواهم گفت غیر از این دگر
الحذر از صحبت بد الحذر
بس بود اینت نگهدار و برو
باقی حال ذبیح الله شنو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۵ - راز و نیاز جوانی در مسجد به درگاه حضرت سبحان
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهی دست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایه ای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تخته ای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابه ی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا بکی اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب مزدوری خوش است
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو زبهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی بیاور ای فتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مزد کار کارفرمای کریم
گفت با من آن کریم دلفروز
می دهم فردا تورا مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویم آن جوان باز از وثاق
شد برون چون ماه گردون از محاق
در کناری ساعتی باز ایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریم کارساز
شد درآمد باز سوی خانه شد
با زن خود بر سر افسانه شد
گفت فردا آن کریم باوفا
می کند مزد سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امید تمام
روز سیم باز آمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیده اش بر راه لطف دوست باز
زن نشسته منتظر اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخر روز از بر یزدان فرد
یک فرشته با سه روزه مزد مرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبح حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبان آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروش بی نظیر
هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
با نشاط و انبساط انباز گشت
آن غنم را کشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوان نیکبخت با وفاق
مرد چون فارغ شد از فرض عشا
مدتی بنشست در ورد و دعا
بیخبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانه ی خود شد روان
زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفت خویش
آمد و بیرون در بنشست زار
هم خجل از اشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در زار و کبود
گردن کج کرده سر افکنده پیش
واله و حیران به کار و بار خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر
از چه نایی در درون خانه در
گفت هستم منتظر اینجا مقیم
تا فرستد مزدم آن شخص کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کان کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
می دهد مزد سه روز کار تو
می نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریم مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گیر و ترسا و یهود و بت پرست
جمله را بر خوان او باز است دست
هر دو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید خوانسالار اوست
هم به شبهای ماه مشعلدار اوست
ابر آزاری یکی سقای او
باد فرش بساط آرای او
آسمان بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد طبالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبت چیان بام او
خلق عالم در صلای عام او
بحر و بر یک سفره ی شیلان اوست
هر که آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فراز شاخها
مار و مور اندر بن سوراخها
ماهیان در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانه چین خرمن احسان او
لقمه خوار مطبخ شیلان او
اوست روزی بخش هر جنبنده ای
زندگی بخشای هرجا زنده ای
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین
سحر کاشک زلیخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۷ - جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
زال گردون را نباشد گر سر روئین تنی
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمنی؟
گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگ رزم
پس چرا از یخ بسر بنهاده خود آهنی
نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی
برف آنجا از شبیخون می کند نستیهنی
ما نه هومانیم اگر با پافشاری چون کند
سوز سرما بر سر ما دست برد بیژنی
سینه سوز اینسان چرا گر نیست باد بامداد
یادگار دشنه کشواد و تیغ قارنی
آفتاب چله پنهان شد چرا در زیر ابر
آشکارا همچو جم در پنجه اهریمنی
کبک دانی از چه آید پیش باز و بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زنی
بس در این سرمای سخت و روز برف و ابر تار
گرم شد هنگامه انگشت و چوب و روشنی
گوهری را سر به سنگ از پیشه انگشت گر
سیم و زر را خون به دل از تیشه هیزم کنی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
این غنچه نوشکفته، خوش وا شده است
واین غوره نارسیده حلوا شده است
آن را که برای نوکری آوردیم
دیری نگذشته زود آقا شده است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
در راستی آنکه بی کم و کاست بود
سرسبز و سرافراز بهر جاست بود
دانی ز چه سرو، سرافراز است به باغ
از آنکه بلند همت و راست بود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا سخن از سیم و زر ناب رود
کی لرد طلا پرست در خواب رود
ایکاش که این جزیره آتش خیز
خاکش ز نزول باد در آب رود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۱
صندوق دهن بسته درش چون شد باز
افکند میان این و آن غلغله باز
آراست فقط طایر اقبال و همه
گویند به فرق ما نشیند این باز
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۰
ای جعبه بخوب و زشت حاکم شده ای
محفوظ کن سقیم و سالم شده ای
با آنکه توئی پاک دل و پاک نهاد
آرامگه خائن و خادم شده ای
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
ای مرغ اسیر از چه کم حوصله ای
از بستن بال خویش پر در گله ای
پرواز کنی به کام خود روز دگر
پاداش چنین شبی که در سلسله ای
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - معما بنام زر و مدح
چیست آن لعبت که زیبا شکل و نیکو منظر است؟
منظرش چون وصل زیبا منظران جان پرور است
نقش نام پادشاهان شوق گنج خسروان
بر جبینش ثبت و اندر خاطر او مضمر است
عهد آن از بی ثباتی همچو عهد روزگار
طبع او از دون نوازی همچو طبع اختر است
یک نظر هر کس که بر لوح ضمیرش بنگرد
می شناسد کز چه شهر و از کدامین کشور است؟
جرم آن سیار و تابان همچو جرم کوکب است
پیکر او مستدیر و زرد چون قرص خور است
انتقالش از کف نو دولتان این زمان
ممتنع مانند اعراض عرض از جوهر است
وصل او کمتر به کام حضرت مخدوم ماست
ور بود در بی ثباتی همچو عهد دلبر است
مفخر گیتی نشاط آن کو به بزم اهل فضل
صحبت او هم نشاط افزای وهم جان پرور است
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
خان فلک اجلال حسین آنکه بنا کرد
محکم تر از ارکان بهشت این دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زیبنده چو بستان بهشت این دو سراچه
زایوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زایوان بهشت این دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتی
خادم چو ز غلمان بهشت این دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت این دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غیرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت این دو سراچه
ز آن بیش نبودند سزاوار و گرنه
می بود زسکان بهشت این دو سراچه
از دیده فتد روضه ی رضوانش ببیند
گر دیده ی رضوان بهشت این دو سراچه
گر نیست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت این دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزونی رتبت
شد باعث نقصان بهشت این دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پی تاریخ بنایش:
«بینی چو دو ایوان بهشت این دو سراچه»
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۴
بعمان قدرت فلک چون حباب
ز دریای جاهت جهان بیله ایست