عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ادیب الممالک : اضافات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : شورشنامه
                            
                            
                                بخش ۵ - خواستن دبیر و صدور حکم بحکمران عراق
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ببر خواند شهزاده دانا دبیر
                                    
بدو گفت کی شخص روشن ضمیر
یکی چامه بنویس چون روی حور
که باشد در او از تف نار نور
رقم ساز بر حکمران عراق
که ای از تو ویران سرای نفاق
به الطاف شامل سرافراز باش
ز آواز گیتی پر آواز باش
فروزان و رخشنده چون مهر زی
بفیروز روزی منوچهر زی
بر اورنگ و اقبال شایسته باش
پس آنگه هر آیینه دانسته باش
که مردی چنین دادخواه آمدست
در این سایه اندر پناه آمدست
به بی مهری جفت گردیده جفت
وز او شکوه ها دارد اندر نهفت
به دل دردهای گران داردا
دل من ز آهش بیازاردا
چنان بر در من بنالید زار
که گفتی تو ابریست در نوبهار
مرا دل ز گفتار او خیره شد
بچشم اندرم آسمان تیره شد
بدان حکم فرمان همی دادمت
در آن کشور اندر فرستادمت
ترا دادم اقبال و نیرو و بخت
که باشی نگهبان شاخ درخت
که تا بر ستمدیده احسان کنی
ستم پیشه با خاک یکسان کنی
چو فرمان من بر بدست آیدت
همان لحظه اجرای آن بایدت
بباید کناره کنی از طرب
فروزی بسی شعله ها از غضب
ننوشی دگرباده خوشگوار
نسازی دگر نغمه چنگ و تار
میاسای اندر بساط حریر
میفروز عود و مسوزان عبیر
مگر کین این خسته بستانیا
چگویم دگر چون تو خود دانیا
همین دم سواران روان ساز زود
خروشان و جوشنده چون ابر و دود
بفرمای تا پهلوانان گرد
نمایند در خانه اش دستبرد
شنیدم که آن زن در این روزگار
فراهشته از سنگ روئین حصار
حصاری فراهشته از سنگ و روی
نه رستم گشاید ورانه گروی
بباید بکوبی تو دیوار او
زنی بر فلک پایه دار او
کنی قصرش از پای پیلان خراب
بن خانه اش را رسانی بر آب
بگیری ز گیسوی او موکشان
دهی در کف شوی آتش فشان
که او را بمشکو روان آورد
دل آزرده و ناتوان آورد
بسوز دلش ز آتش خشم خویش
بگریاندش دیده در چشم خویش
اگر خواهد اندر کمندش کند
گرفتار زندان و بندش کند
وگرنه بر آتش نهد چون سپند
ببرد سرش کمتر از گوسفند
یکی مهر بر صدر منشور زد
سیه خال بر جبهه حور زد
                                                                    
                            بدو گفت کی شخص روشن ضمیر
یکی چامه بنویس چون روی حور
که باشد در او از تف نار نور
رقم ساز بر حکمران عراق
که ای از تو ویران سرای نفاق
به الطاف شامل سرافراز باش
ز آواز گیتی پر آواز باش
فروزان و رخشنده چون مهر زی
بفیروز روزی منوچهر زی
بر اورنگ و اقبال شایسته باش
پس آنگه هر آیینه دانسته باش
که مردی چنین دادخواه آمدست
در این سایه اندر پناه آمدست
به بی مهری جفت گردیده جفت
وز او شکوه ها دارد اندر نهفت
به دل دردهای گران داردا
دل من ز آهش بیازاردا
چنان بر در من بنالید زار
که گفتی تو ابریست در نوبهار
مرا دل ز گفتار او خیره شد
بچشم اندرم آسمان تیره شد
بدان حکم فرمان همی دادمت
در آن کشور اندر فرستادمت
ترا دادم اقبال و نیرو و بخت
که باشی نگهبان شاخ درخت
که تا بر ستمدیده احسان کنی
ستم پیشه با خاک یکسان کنی
چو فرمان من بر بدست آیدت
همان لحظه اجرای آن بایدت
بباید کناره کنی از طرب
فروزی بسی شعله ها از غضب
ننوشی دگرباده خوشگوار
نسازی دگر نغمه چنگ و تار
میاسای اندر بساط حریر
میفروز عود و مسوزان عبیر
مگر کین این خسته بستانیا
چگویم دگر چون تو خود دانیا
همین دم سواران روان ساز زود
خروشان و جوشنده چون ابر و دود
بفرمای تا پهلوانان گرد
نمایند در خانه اش دستبرد
شنیدم که آن زن در این روزگار
فراهشته از سنگ روئین حصار
حصاری فراهشته از سنگ و روی
نه رستم گشاید ورانه گروی
بباید بکوبی تو دیوار او
زنی بر فلک پایه دار او
کنی قصرش از پای پیلان خراب
بن خانه اش را رسانی بر آب
بگیری ز گیسوی او موکشان
دهی در کف شوی آتش فشان
که او را بمشکو روان آورد
دل آزرده و ناتوان آورد
بسوز دلش ز آتش خشم خویش
بگریاندش دیده در چشم خویش
اگر خواهد اندر کمندش کند
گرفتار زندان و بندش کند
وگرنه بر آتش نهد چون سپند
ببرد سرش کمتر از گوسفند
یکی مهر بر صدر منشور زد
سیه خال بر جبهه حور زد
                                 ادیب الممالک : شورشنامه
                            
                            
                                بخش ۱۵ - پاسخ بانوی خانقاه به محمد و خواستن پهلوانان را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو بشنید بانو چنین داستان
                                    
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
                                                                    
                            بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
                                 ادیب الممالک : شورشنامه
                            
                            
                                بخش ۲۳ - پاسخ بانو بیاران و وداع با دوستداران
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین گفت بانوی شیرین زبان
                                    
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
                                                                    
                            که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
                                 ادیب الممالک : رستم نامه
                            
                            
                                بخش ۲ - برانگیختن ایرانیان بجنگ دشمن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مخسب ای برادر که دزدان به خواب
                                    
بتازد بر خفتگان با شتاب
تو در خوابی و خصم بیدار بخت
بدرد بر اندامت از کینه رخت
بشو سرمه خواب و مستی ز چشم
که دشمن به بالینت آمد به خشم
بیاران بده دست و بی واهمه
بران گرگ از گله دزد از رمه
ببر راه دشمن ازین بوم و مرز
ز توپش مترس از نهیبش ملرز
ز مردن میندیش و با عزم باش
شب و روز آماده رزم باش
چرا باید اندیشه کردن ز جنگ
نه ما از کلوخیم و دشمن ز سنگ
چرا تن به زنجیر دشمن دهیم
به زندان اهریمنان تن دهیم
گر او را بود دست و شمشیر تیز
ترا هم بود دست و شمشیر نیز
مبر ز آشتی نام هنگام جنگ
مبر دل ز نام و مده تن به ننگ
ادیب الممالک سرود این سخن
اگر هوش داری در گوش کن
                                                                    
                            بتازد بر خفتگان با شتاب
تو در خوابی و خصم بیدار بخت
بدرد بر اندامت از کینه رخت
بشو سرمه خواب و مستی ز چشم
که دشمن به بالینت آمد به خشم
بیاران بده دست و بی واهمه
بران گرگ از گله دزد از رمه
ببر راه دشمن ازین بوم و مرز
ز توپش مترس از نهیبش ملرز
ز مردن میندیش و با عزم باش
شب و روز آماده رزم باش
چرا باید اندیشه کردن ز جنگ
نه ما از کلوخیم و دشمن ز سنگ
چرا تن به زنجیر دشمن دهیم
به زندان اهریمنان تن دهیم
گر او را بود دست و شمشیر تیز
ترا هم بود دست و شمشیر نیز
مبر ز آشتی نام هنگام جنگ
مبر دل ز نام و مده تن به ننگ
ادیب الممالک سرود این سخن
اگر هوش داری در گوش کن
                                 ادیب الممالک : رستم نامه
                            
                            
                                بخش ۴ - آوردن رستم پیغام سیمرغ را نزد بهمن شاه پور اسفندیار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو دانا بپایان رساند این سخن
                                    
تهمتن نیوشید سر تا ببن
به دل برسپرد آن سخنهای نغز
که بوی می و مشک دادی به مغز
وزان پس سوی بار شه رخش راند
درین ره بآباد و ویران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تازنده رخش
زمین بوسه داد آن یل سرفراز
بدیدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزی
که دریا دل و آسمان پروزی
ز فر تو گیتی ببالد همی
ز خشم تو اختر بنالد همی
بن کهکشان خاکپای تو باد
جهان زیر پر همای تو باد
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
به روز خور و ماه اردی بهشت
که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت
سوی خاک بردع شتابان شدم
ز دیدار سیمرغ شادان شدم
بدیدم حکیم جهاندیده را
مران پارسا مرد بگزیده را
بکوه اندرون در بن غار ژرف
ز پیرش بر سر بباریده برف
سهی سرو خمیده همچون کمان
تنش را چو کیمخت شد پرنیان
تو گوئی که روزش سراید همی
روانش به مینو گراید همی
مرا گفت کای پوردستان سام
سزد گر بری زی شه از من پیام
نخستین چو دربارش آئی فرود
بر آن روی و بالا رسانی درود
سپس گفته من بر او یاد کن
باندرز نیکو دلش شاد کن
بگویش که شاها هشیوار باش
به هر کار بینا و بیدار باش
مفرمای بر سفله کار بزرگ
مده گله روستا را به گرگ
مکن پشت بر گفته موبدان
مزن تکیه بر رأی نابخردان
که شه همچو مغز است و گیتی چو تن
حکیمان و روشندلان پیرهن
چو در جامه تن را نپوشد کسی
به مرداد مغزش بجوشد بسی
گرفتم شه از پشت جمشید زاد
نه از تخمه ماه و خورشید زاد
چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست
بر باد بنیاد کن، بید چیست
تو دیدی که جمشید را تاج و تخت
بیغما شد آندم که برگشت بخت
چو در ملک دیگر شد اندیشه اش
بر آورد دست اجل ریشه اش
بر افتاد بنیادش از بیخ و بن
بضحاک نو شد سرای کهن
سزد گر شهنشه به پیشینیان
که رفتند و شد نامشان از میان
یکی بنگرد پند گیرد همی
ره داد و دانش پذیرد همی
چو زین گردد همی روزگار
گراید به انجام از آغاز کار
وگرنه چو تیری رها شد ز شست
نیارد دگر باره او را بدست
پشیمانیش سود ندهد همی
دل سوخته دود ندهد همی
شهان را نشاید که رامش کنند
بگلگشت بستان خرامش کنند
بت ساده را با شهان کار نیست
بط باده را نزد شه بار نیست
سرود شهان است گفتار پیر
ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر
چو شه تیغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تیغ باید سرش برگرفت
رعیت زجور تو بسته شدند
همه جفت تیمار وانده شدند
ز آزار تو خلق را خواب نی
به بیداد تو کوه را تاب نی
دریدی دل و زهره خلق را
کشیدی ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گیری به دشمن دهی
بکاهی ز جان مایه بر تن دهی
کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ
ستانند از مه به دشنام و ژاژ
ندانی که این باژ و ساو از تو نیست
درین بوستان تخم و گاو از تو نیست
خداوند بستان ترا داده مزد
که باشی نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا میوه چینی ز شاخ
نمانی در آن بوستان فراخ
چو رنجیده کردی کشاورز را
نخواهی دگر دیدن آن مرز را
تو چوپانی و مردمان چون گله
شدستند در کوه و هامون یله
مکش بره میش دهقان گرد
که او را به زنهار عدلت سپرد
                                                                    
                            تهمتن نیوشید سر تا ببن
به دل برسپرد آن سخنهای نغز
که بوی می و مشک دادی به مغز
وزان پس سوی بار شه رخش راند
درین ره بآباد و ویران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تازنده رخش
زمین بوسه داد آن یل سرفراز
بدیدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزی
که دریا دل و آسمان پروزی
ز فر تو گیتی ببالد همی
ز خشم تو اختر بنالد همی
بن کهکشان خاکپای تو باد
جهان زیر پر همای تو باد
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
به روز خور و ماه اردی بهشت
که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت
سوی خاک بردع شتابان شدم
ز دیدار سیمرغ شادان شدم
بدیدم حکیم جهاندیده را
مران پارسا مرد بگزیده را
بکوه اندرون در بن غار ژرف
ز پیرش بر سر بباریده برف
سهی سرو خمیده همچون کمان
تنش را چو کیمخت شد پرنیان
تو گوئی که روزش سراید همی
روانش به مینو گراید همی
مرا گفت کای پوردستان سام
سزد گر بری زی شه از من پیام
نخستین چو دربارش آئی فرود
بر آن روی و بالا رسانی درود
سپس گفته من بر او یاد کن
باندرز نیکو دلش شاد کن
بگویش که شاها هشیوار باش
به هر کار بینا و بیدار باش
مفرمای بر سفله کار بزرگ
مده گله روستا را به گرگ
مکن پشت بر گفته موبدان
مزن تکیه بر رأی نابخردان
که شه همچو مغز است و گیتی چو تن
حکیمان و روشندلان پیرهن
چو در جامه تن را نپوشد کسی
به مرداد مغزش بجوشد بسی
گرفتم شه از پشت جمشید زاد
نه از تخمه ماه و خورشید زاد
چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست
بر باد بنیاد کن، بید چیست
تو دیدی که جمشید را تاج و تخت
بیغما شد آندم که برگشت بخت
چو در ملک دیگر شد اندیشه اش
بر آورد دست اجل ریشه اش
بر افتاد بنیادش از بیخ و بن
بضحاک نو شد سرای کهن
سزد گر شهنشه به پیشینیان
که رفتند و شد نامشان از میان
یکی بنگرد پند گیرد همی
ره داد و دانش پذیرد همی
چو زین گردد همی روزگار
گراید به انجام از آغاز کار
وگرنه چو تیری رها شد ز شست
نیارد دگر باره او را بدست
پشیمانیش سود ندهد همی
دل سوخته دود ندهد همی
شهان را نشاید که رامش کنند
بگلگشت بستان خرامش کنند
بت ساده را با شهان کار نیست
بط باده را نزد شه بار نیست
سرود شهان است گفتار پیر
ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر
چو شه تیغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تیغ باید سرش برگرفت
رعیت زجور تو بسته شدند
همه جفت تیمار وانده شدند
ز آزار تو خلق را خواب نی
به بیداد تو کوه را تاب نی
دریدی دل و زهره خلق را
کشیدی ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گیری به دشمن دهی
بکاهی ز جان مایه بر تن دهی
کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ
ستانند از مه به دشنام و ژاژ
ندانی که این باژ و ساو از تو نیست
درین بوستان تخم و گاو از تو نیست
خداوند بستان ترا داده مزد
که باشی نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا میوه چینی ز شاخ
نمانی در آن بوستان فراخ
چو رنجیده کردی کشاورز را
نخواهی دگر دیدن آن مرز را
تو چوپانی و مردمان چون گله
شدستند در کوه و هامون یله
مکش بره میش دهقان گرد
که او را به زنهار عدلت سپرد
                                 ادیب الممالک : رستم نامه
                            
                            
                                بخش ۵ - در خشم شدن بهمن شاه به رستم و پاسخ رستم بر وی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو گفتار و اندرز پیر کهن
                                    
تهمتن فرو خواند سر تا ببن
بخشم اندر آمد دل شهریار
که مغزش سبک بود و جانش نزار
بدو گفت کالیوه شد هوش من
مدم بیش ازین باد در گوش من
مبر نام آن مرغ جادوی شوم
که قاف است ویران و او همچو بوم
بت آن کز او جادو آموختی
به نیرنگ وی چشم شه دوختی
سیه کردی از کینه رخت مرا
برآوردی از بن درخت مرا
کنون زی من آوردی اینسان پیام
نخواهم پیامش که گم بادش نام
گر ایدون شود مر مرا بخت یار
بخواهم از او کین اسپندیار
بسایم پر و بالش از پای پیل
وز آن که فرود آوردم رود نیل
تهمتن به پاسخ چنین گفت باز
که هشیار باش ای شه سرفراز
همانا که سیمرغ پرنده نیست
به پیش خدا جز یکی بنده نیست
حکیمی است دانشور و تیزهوش
به هر کارش آید ز یزدان سروش
خورش کرده در کوه سبز از گیا
بسی داند اندر جهان کیمیا
نیامر پدر را بدو بر سپرد
پی دانش او را در آن کوه برد
بماند اندر آنجا بسی روزگار
کمر بست در پیش آموزگار
از او یافت دانش وز او یافت بهر
هم از روستا شاد شد هم ز شهر
کسانیکه پرنده اش خوانده اند
ز پرواز فکرش سخن رانده اند
که شد با خرد یار و با هوش جفت
بداند بسی رازهای نهفت
سخن راند از لختهای سپهر
هم از تیر و کیوان هم از ماه و مهر
هم از بخش گردون هم از کهکشان
هم از طشت و خایه هم از اردکان
ز سد گیس و از تندر و آذرخش
سطرلاب و تقویم و بر بست و بخش
هم از گوهر کان و بیخ گیا
پدید آرد اندر جهان کیمیا
بر او سنگ خارا درود آورد
ستاره برش سر فرود آورد
تو چون پادشاهی کنی در زمی
که پرنده نشناسی از آدمی
و دیگر که خون یل اسفندیار
ز کردار او جوی، ای شهریار
که اندیشه بد، سرش خیره کرد
جهان بینش شید اهرمن تیره کرد
تو نیز ار سوی کار بد بگروی
ز کیش و ره راست بیرون شوی
پسندی رهی کو پسندیده بود
همان بینی از چرخ کو دیده بود
سوم اینکه گفتی دل کوه قاف
بدرم به شمشیر خارا شکاف
کجائی و چونی چه جوئی همی
ابا کیستی خود چه گوئی همی
بر آن خشم کن کز تو بهر اسدا
نه آنکو ترا هیچ نشانسدا
به قاف اندرون مر ترا راه نیست
در آنجا کسی بنده شاه نیست
تو ایدر به دامان البرز کوه
نتانی شدن با هزاران گروه
به قاف اندرون چون توانی شدن
خزر دشت را کی توانی استدن
تو پنداشتی زین همه ابر و دود
ندانم که پرخاش شه با که بود
مرا بیم کردی نه او را ز خشم
نداری مگر سوی دادار چشم
که با تیغ و گرز من این تخت و تاج
نیاکانت را شد ابا ساو و باج
من آنم که در پیش کاوس کی
نجنبیدم از یاد پرخاش وی
همه ژاژ خائید و پاسخ شنید
به سردی سخنهای چون یخ شنید
دل من ز خشمت نجنبد همی
کسی در، به سوزن نسنبد همی
هشیوار باش ای شه پهلوان
که مست است یکران ترا زیر ران
فرود آی ازین خنگ مست چموش
بیاسا دمی اندر آغوش هوش
سخن چون سرائی بسنج از نخست
کم سخته شاید نه بسیار سست
تو اروند پاکی و ما نیز هم
تو فرزند خاکی و ما نیز هم
نه ما گله گوسپند توایم
نه نخجیر تیر و کمند توایم
که خونمان بریزی به دلخواه خود
نشانی بر ایوان و خرگاه خود
ولی گر تو بری گلویم به تیغ
ندارم پی مهرت از جان دریغ
ازیرا کزان کار پیشین هنوز
بگریم به سوگ و بنالم به سوز
که ایکاش مادر نزادی مرا
و یا در دم شیر دادی مرا
چه بودی که از مام چون زادمی
به کام نهنگان درافتاد می
شکستی قضا کاش دست مرا
کمان من و تیر شست مرا
که دامان به خون یل اسفندیار
نیالودمی اندرین روزگار
ندانم چسان بود می سرنوشت
که آمد ز دست من آن کار زشت
کنون گر بدیها فرامش کنی
تف کینه در سینه خامش کنی
گرائی بآیین داد و خرد
بپرهیزی از کار و گفتار بد
کله مغفر و جامه جوشن کنم
چراغ تو در ملک روشن کنم
بگیرم به نام تو گیتی همه
تو شه باشی و من شبان رمه
زنم برتر از ماه تخت ترا
برومند سازم درخت ترا
                                                                    
                            تهمتن فرو خواند سر تا ببن
بخشم اندر آمد دل شهریار
که مغزش سبک بود و جانش نزار
بدو گفت کالیوه شد هوش من
مدم بیش ازین باد در گوش من
مبر نام آن مرغ جادوی شوم
که قاف است ویران و او همچو بوم
بت آن کز او جادو آموختی
به نیرنگ وی چشم شه دوختی
سیه کردی از کینه رخت مرا
برآوردی از بن درخت مرا
کنون زی من آوردی اینسان پیام
نخواهم پیامش که گم بادش نام
گر ایدون شود مر مرا بخت یار
بخواهم از او کین اسپندیار
بسایم پر و بالش از پای پیل
وز آن که فرود آوردم رود نیل
تهمتن به پاسخ چنین گفت باز
که هشیار باش ای شه سرفراز
همانا که سیمرغ پرنده نیست
به پیش خدا جز یکی بنده نیست
حکیمی است دانشور و تیزهوش
به هر کارش آید ز یزدان سروش
خورش کرده در کوه سبز از گیا
بسی داند اندر جهان کیمیا
نیامر پدر را بدو بر سپرد
پی دانش او را در آن کوه برد
بماند اندر آنجا بسی روزگار
کمر بست در پیش آموزگار
از او یافت دانش وز او یافت بهر
هم از روستا شاد شد هم ز شهر
کسانیکه پرنده اش خوانده اند
ز پرواز فکرش سخن رانده اند
که شد با خرد یار و با هوش جفت
بداند بسی رازهای نهفت
سخن راند از لختهای سپهر
هم از تیر و کیوان هم از ماه و مهر
هم از بخش گردون هم از کهکشان
هم از طشت و خایه هم از اردکان
ز سد گیس و از تندر و آذرخش
سطرلاب و تقویم و بر بست و بخش
هم از گوهر کان و بیخ گیا
پدید آرد اندر جهان کیمیا
بر او سنگ خارا درود آورد
ستاره برش سر فرود آورد
تو چون پادشاهی کنی در زمی
که پرنده نشناسی از آدمی
و دیگر که خون یل اسفندیار
ز کردار او جوی، ای شهریار
که اندیشه بد، سرش خیره کرد
جهان بینش شید اهرمن تیره کرد
تو نیز ار سوی کار بد بگروی
ز کیش و ره راست بیرون شوی
پسندی رهی کو پسندیده بود
همان بینی از چرخ کو دیده بود
سوم اینکه گفتی دل کوه قاف
بدرم به شمشیر خارا شکاف
کجائی و چونی چه جوئی همی
ابا کیستی خود چه گوئی همی
بر آن خشم کن کز تو بهر اسدا
نه آنکو ترا هیچ نشانسدا
به قاف اندرون مر ترا راه نیست
در آنجا کسی بنده شاه نیست
تو ایدر به دامان البرز کوه
نتانی شدن با هزاران گروه
به قاف اندرون چون توانی شدن
خزر دشت را کی توانی استدن
تو پنداشتی زین همه ابر و دود
ندانم که پرخاش شه با که بود
مرا بیم کردی نه او را ز خشم
نداری مگر سوی دادار چشم
که با تیغ و گرز من این تخت و تاج
نیاکانت را شد ابا ساو و باج
من آنم که در پیش کاوس کی
نجنبیدم از یاد پرخاش وی
همه ژاژ خائید و پاسخ شنید
به سردی سخنهای چون یخ شنید
دل من ز خشمت نجنبد همی
کسی در، به سوزن نسنبد همی
هشیوار باش ای شه پهلوان
که مست است یکران ترا زیر ران
فرود آی ازین خنگ مست چموش
بیاسا دمی اندر آغوش هوش
سخن چون سرائی بسنج از نخست
کم سخته شاید نه بسیار سست
تو اروند پاکی و ما نیز هم
تو فرزند خاکی و ما نیز هم
نه ما گله گوسپند توایم
نه نخجیر تیر و کمند توایم
که خونمان بریزی به دلخواه خود
نشانی بر ایوان و خرگاه خود
ولی گر تو بری گلویم به تیغ
ندارم پی مهرت از جان دریغ
ازیرا کزان کار پیشین هنوز
بگریم به سوگ و بنالم به سوز
که ایکاش مادر نزادی مرا
و یا در دم شیر دادی مرا
چه بودی که از مام چون زادمی
به کام نهنگان درافتاد می
شکستی قضا کاش دست مرا
کمان من و تیر شست مرا
که دامان به خون یل اسفندیار
نیالودمی اندرین روزگار
ندانم چسان بود می سرنوشت
که آمد ز دست من آن کار زشت
کنون گر بدیها فرامش کنی
تف کینه در سینه خامش کنی
گرائی بآیین داد و خرد
بپرهیزی از کار و گفتار بد
کله مغفر و جامه جوشن کنم
چراغ تو در ملک روشن کنم
بگیرم به نام تو گیتی همه
تو شه باشی و من شبان رمه
زنم برتر از ماه تخت ترا
برومند سازم درخت ترا
                                 ادیب الممالک : رستم نامه
                            
                            
                                بخش ۶ - بار دیگر پاسخ بهمن به رستم و پوزش از گفتار بد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شهنشه چو این داستان کرد گوش
                                    
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
                                                                    
                            درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - در ۱۳۲۱ در وصف شاهنامه فردوسی هنگام طبع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به نام ایزد این نغز و زیبانگار
                                    
که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
                                                                    
                            که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - قطعه ناتمام بخط استاد
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱ - قطعه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود پیری کرخ به کشور روم
                                    
از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد
                                                                    
                            از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد
                                 ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶ - قطعه
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از دست من کشید گه عهد یار دست
                                    
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بی قرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش ز تربت من، وام گیر پای!
او گویدم ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و اکنون بود مرا
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم فکند چون ز پا چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمی دهد امروز چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموش کار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون ز دست من
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فکار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبال شه،نکره به طبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا گشادمش از شوق در ولی
لرزان ز اضطراب دل و از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می با خود از وثاق
جامی کشیده زد به من سوگوار دست
کز غیر خانه خالی و من مست و شب چنین
آسان بخ هم نمی دهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم مپرس حال دل ازمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو در شمار
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
                                                                    
                            بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بی قرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش ز تربت من، وام گیر پای!
او گویدم ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و اکنون بود مرا
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم فکند چون ز پا چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمی دهد امروز چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموش کار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون ز دست من
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فکار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبال شه،نکره به طبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا گشادمش از شوق در ولی
لرزان ز اضطراب دل و از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می با خود از وثاق
جامی کشیده زد به من سوگوار دست
کز غیر خانه خالی و من مست و شب چنین
آسان بخ هم نمی دهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم مپرس حال دل ازمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو در شمار
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
                                 آذر بیگدلی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الا ای معنبر شمال مورد
                                    
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
                                                                    
                            که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
                                 آذر بیگدلی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷ - در مدح صباحی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون انجمن سپهر از انجم
                                    
شد پاک چو این جهان ز مردم
گیسو ببرید لیلی شب
بر سوک هر اختری که شد گم
زال گیتی، سمور شب کند
پوشیده بجشن روز، قاقم
ساقی سپهر می برآورد
لعلی قدح، از زمردین خم
گلگون شده زان می گل آگین
این نیلی طاق سبز طارم
من بنده نه خفته و نه بیدار
بر بستر خواب در تلاطم
بخت من و، باد صبحدم بود
با هم ز نفاقشان تزاحم
آنم میگفت: لاتقم، نم؛
اینم میگفت: لاتنم قم
برخیز که قاصدی ز کاشان
آمد قصدش زیارت قم
کانجا خفته است، بانوی دین
بر در ز ملائکش تراکم
معصومه ی پاک، کش پدر بود
معصوم نهم، امام هفتم
هم داشت قصیده ی صباحی
هم جست تو را نشان ز مردم
او کرده مرا، همی تفحص
من جسته بهمرهان تقدم
تا دیدم بر فراز اسبیش
پولادین ساق و آهنین سم
چون سبز خط ایاز یالش
چون مشکین زلف لیلی اش دم
تابان چو هلال، چار نعلش
هر یک مهر سپهر چارم
یک رشته در نسفته در دست
یکدسته گل شکفته در کم
داوود نه، لیک گوییا بود
ز آیات زبور در ترنم
چشم گریان و، گفتم: احسنت
کآمد بدل منت ترحم
دستی زده دامنش گرفتم
گم کرده زبان ره تکلم
گریان من و، او ز گریه ی من
آورده بگرد لب تبسم
کاین تازه قصیده ی صباحی است
بشنو مکن این قدر تظلم
وه وه چه قصیده ی صباحی
آویزه ی گوش شاه انجم
زین انعامند دوستانت
چون من همه عمر در تنعم
کالانعامند حاسدانت
خاکم بدهن، گزاف بل هم
ای، هم سبق تو عقل اول
وی هم نفس تو، صبح دویم!
ای رسته ز منت معلم
معلومات تو، بی تعلم
هرگز مکشد ز یمن حکمت
محکوم تو از فلک تحکم
نازاده چو نونتیجه یی پاک
زان هفت اب و ازین چهار ام
از نوش لب تو اهل کاشان
رسته ز گزند نیش کژدم
نظم تو، گره گشای پروین؛
نثر تو، زره ربای قلزم
گفت انوری این قصیده، گفتی؛
دیدم جو کشته او، تو گندم!
در مجلس تو، ز دیگران شعر
برساحل شط بود تیمم
من هم ز نخی دو گر ز دستم
حاشا کنم اعتلا توهم
من ابکم و سامعان اصم، نیست
از صحبت بکم بهره ور صم
ای دوست و دشمن تو در حشر
ممتاز ز هم چو کاکل از دم
آنان، بجنان کشند ساغر
اینان، بسقر کشند هیزم
                                                                    
                            شد پاک چو این جهان ز مردم
گیسو ببرید لیلی شب
بر سوک هر اختری که شد گم
زال گیتی، سمور شب کند
پوشیده بجشن روز، قاقم
ساقی سپهر می برآورد
لعلی قدح، از زمردین خم
گلگون شده زان می گل آگین
این نیلی طاق سبز طارم
من بنده نه خفته و نه بیدار
بر بستر خواب در تلاطم
بخت من و، باد صبحدم بود
با هم ز نفاقشان تزاحم
آنم میگفت: لاتقم، نم؛
اینم میگفت: لاتنم قم
برخیز که قاصدی ز کاشان
آمد قصدش زیارت قم
کانجا خفته است، بانوی دین
بر در ز ملائکش تراکم
معصومه ی پاک، کش پدر بود
معصوم نهم، امام هفتم
هم داشت قصیده ی صباحی
هم جست تو را نشان ز مردم
او کرده مرا، همی تفحص
من جسته بهمرهان تقدم
تا دیدم بر فراز اسبیش
پولادین ساق و آهنین سم
چون سبز خط ایاز یالش
چون مشکین زلف لیلی اش دم
تابان چو هلال، چار نعلش
هر یک مهر سپهر چارم
یک رشته در نسفته در دست
یکدسته گل شکفته در کم
داوود نه، لیک گوییا بود
ز آیات زبور در ترنم
چشم گریان و، گفتم: احسنت
کآمد بدل منت ترحم
دستی زده دامنش گرفتم
گم کرده زبان ره تکلم
گریان من و، او ز گریه ی من
آورده بگرد لب تبسم
کاین تازه قصیده ی صباحی است
بشنو مکن این قدر تظلم
وه وه چه قصیده ی صباحی
آویزه ی گوش شاه انجم
زین انعامند دوستانت
چون من همه عمر در تنعم
کالانعامند حاسدانت
خاکم بدهن، گزاف بل هم
ای، هم سبق تو عقل اول
وی هم نفس تو، صبح دویم!
ای رسته ز منت معلم
معلومات تو، بی تعلم
هرگز مکشد ز یمن حکمت
محکوم تو از فلک تحکم
نازاده چو نونتیجه یی پاک
زان هفت اب و ازین چهار ام
از نوش لب تو اهل کاشان
رسته ز گزند نیش کژدم
نظم تو، گره گشای پروین؛
نثر تو، زره ربای قلزم
گفت انوری این قصیده، گفتی؛
دیدم جو کشته او، تو گندم!
در مجلس تو، ز دیگران شعر
برساحل شط بود تیمم
من هم ز نخی دو گر ز دستم
حاشا کنم اعتلا توهم
من ابکم و سامعان اصم، نیست
از صحبت بکم بهره ور صم
ای دوست و دشمن تو در حشر
ممتاز ز هم چو کاکل از دم
آنان، بجنان کشند ساغر
اینان، بسقر کشند هیزم
                                 آذر بیگدلی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰ - وله قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوانده بر خوان فلکم، هان چکنم؟!
                                    
خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!
میزبان را، همه ابنای زمان
بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!
گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛
دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!
با چنین خلق، که هم خورده نمک
هم شکستند نمکدان چکنم؟!
هم نمک ریخته از بی نمکی
هم طلب داشته تاوان چکنم؟!
نوع خود را همه ی جانوران
هم نشینند جز انسان چکنم؟!
من که انسان شمرندم، ز ایشان
بایدم بود گریزان چکنم؟!
زآنکه این نوع، کش انسان خوانند؛
شده بازیچه ی شیطان چکنم؟!
جستجو ناشده، حال همه کس
آشکارا شده پنهان چکنم؟!
حال دونان، ز بیان مستغنی است
گشته اشراف چو دونان چکنم؟!
عیب پنهانی ارذال جهان
چون عیان گشت، در اعیان چکنم؟!
آهن تفته، ز آتش بتر است؛
بدتر از بد شده نیکان چکنم؟!
سالها شد که برون می ناید
در ز بحر و، گهر از کان چکنم؟!
رنگ از رنگرز مهر ندید
جامه ی لعل بدخشان چکنم؟!
ز ابر نیسان، دم آبی نچشید؛
صدف گوهر رخشان چکنم؟!
می و آب و زر و خاک و، گل و خار
شده با هم همه یکسان چکنم؟!
گشته یکرنگ همه خلق جهان
شکوه از این، گله از آن چکنم؟!
رفته رفته شده ناکس، همه کس
گفتگو با همه نتوان چکنم؟!
مال را، به ز جمال و ز کمال؛
میشمارند حریفان چکنم؟!
دیده از حسن و، دل از عشق نفور؛
با چنین مردم نادان چکنم؟!
هر که زر در کف قبطی بیند
گویدش : موسی عمران چکنم؟!
پیرهن پوش، چو گرگی نگرد؛
خواندش یوسف کنعان چکنم؟!
سور، در سایه ی ماتم بگریخت؛
سود شد مایه ی نقصان چکنم؟!
گرد ماتمکده ی خاک نشست
بسیه جامه ی کیوان چکنم؟!
خرقه در نیل فرو برد از گرد
نیلگون قبه ی گردان چکنم؟!
از میان برده فلک مشعل مهر
تار شد، طاق نه ایوان چکنم؟!
نشد از شمع کواکب روشن
یک شب این تیره شبستان چکنم؟!
خانه را، کش نفروزند چراغ؛
نقش خورشید بر ایوان چکنم؟!
نامه را، کش ننویسند ز مهر؛
مهر جمشید بعنوان، چکنم؟!
دور جمشید، به ضحاک رسید؛
شد جم اضحوکه ی دوران چکنم؟!
دوش ضحاک فلک را ماران
شد چو تنین شرر افشان چکنم؟!
زهر این مار، برآورد دمار
از بد و نیک جهان، هان چکنم؟!
جانگزا زهر جهان سوز مدام
ریختش از بن دندان چکنم؟!
بس سر جانور از مغز تهی
شد، نشد چاره ی ثعبان چکنم؟!
عنقریب است، کزین سم نقیع
یکتن انسان نبرد جان چکنم؟!
عالم از انس تهی گشت و، در آن
انس دارند بنی جان چکنم؟!
دهر ویران و، در آن ویرانه
دیو رونق ده دیوان چکنم؟!
تیغها آخته دیوان بر هم
بر سر تخت سلیمان چکنم؟!
ناامید آل پیمبر ز جهان
کامرانف دوده ی مروان چکنم؟!
گشته هر پیرزنی، تیر زنی
چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!
گوی زن گشته و فرموکش گوی
قامت خم شده چوگان چکنم؟!
چرخ را کرده کمان، دوکش تیر؛
سوزنش آمده پیکان چکنم؟!
معجزش مغفر و آن جامه که دوخت
بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!
هر عجوزه، زده از معجزه دم
هر سلیطه، شده سلطان چکنم؟!
گشته هر ماری و هر موری میر
خاین خانه ی اخوان چکنم؟!
کاه و بیجاده، بیک نرخ خرند؛
فلک آویخته میزان چکنم؟!
چون زحل، آنکه بکین شد مایل؛
برتری یافت ز اقران چکنم؟!
آنکه چون پیر زنان ساخت بچرخ
داده چرخش سرو سامان چکنم؟!
و آن لئیمان که چو مورند ضعیف
دیو را گفته سلیمان چکنم؟!
کوفت کاووس چو کوس اقبال
سر برآورد بطغیان چکنم؟!
ناکسان از طمع جیفه ی او
شهره اش کرده به احسان چکنم؟!
از دو مردار، که از تخت آویخت
کرکسش برد بکیوان چکنم؟!
قصه ی عالم ویران گفتم
شرح ویرانی ایران چکنم؟!
جای غولان شده آن دشت که بود
پیش ازین بیشه ی شیران چکنم؟!
شد ببین جای کیان، جای کیان
هان بناسازی گیهان چکنم؟!
زابل، از زابلیان مانده تهی
گشته با مزبله یکسان چکنم؟!
هر طرف مینگرم، ضحاکی
مهد گسترده در ایوان چکنم؟!
بسته پیرامن او، دونی چند
صف، پی بردن فرمان چکنم؟!
هر چه گوید، همه گر هذیان است
کرده بر صدق وی اذعان چکنم؟!
ظلمت ظلم، سیه کرده جهان؛
روز و شب ساخته یکسان چکنم؟!
نام تاراج، نهادند خراج؛
گشته ویران دهی ایران چکنم؟!
باز این خارجیان گر ننهند
بی خراج این ده ویران چکنم؟!
هر چه را، غیر شمارد دشوار؛
غیرتم گیردش آسان چکنم؟!
هر چه را، خلق گران انگارند
خردش همتم ارزان چکنم؟!
ای ضعیفان، ز تکاهل بردید؛
همه سرها بگریبان چکنم؟!
چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک
ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!
غیرت، ای فوج ابابیل، که شد
کعبه از ابرهه ویران چکنم؟!
آذر، این سرسبکان را از ضعف؛
گوش سنگین بود، افغان چکنم؟!
آهن سرد چه کوبم؟! نرسد
پتک یک مرد بسندان چکنم؟!
کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛
بسته دارد در دکان چکنم؟!
گاو، کو دایه ی افریدون بود
ناورد شیر به پستان چکنم؟!
خارزاری است عراق از ایران
پیش اگر بود گلستان چکنم؟!
در عراق، از روش اهل نفاق؛
تل خاکی است صفاهان چکنم؟!
رایت کاوگیان گشت نگون
پیش اگر سود بکیوان چکنم؟!
ساحت گلشن فردوس شده است
منبت خار مغیلان چکنم؟!
بلبلش مرده، گلش پژمرده
سنبلش طره پریشان چکنم؟!
زنده رودش، که نم از کوثر داشت
با حمیم آمده یکسان چکنم؟!
باغها گشته نمودار جحیم
قصرها گشته بیابان چکنم؟!
روزها شد که ندید آنجا کس
صبح را با لب خندان چکنم؟!
رفت شبها که کس آنجا نشنید؛
نغمه ی مرغ سحر خوان، چکنم؟!
پاسبان گشته در آن کشور دزد
گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!
هر طرف بال فشان خفاشی
آفتابش شده پنهان چکنم؟!
مردمش، چون گله ی گرگ زده؛
هر طرف گشته گریزان چکنم؟!
شده روی همه بی رنگ، دریغ؛
شده جسم همه بیجان، چکنم؟!
هیچ یک را نبود میل وطن
در غریبی همه حیران چکنم؟!
خاصه من، کز همه آزرده ترم
نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!
آورم یاد چو از خود، بهمه
نکشم گر خط نسیان؛ چکنم؟!
گشته گیتی بخلاف املم
ز اولین روز الی الآن چکنم؟!
کان ما کان، اگر از کین گردد؛
پس از این نیز کماکان چکنم؟!
چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی
صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!
هم فرو دوخت زمانه دستم
بزه چاک گریبان چکنم؟!
هم برون ریخت ز تنگی صدفم
سی و دو گوهر غلطان چکنم؟!
از ندامت، اگر اکنون خواهم
گیرم انگشت بدندان چکنم؟!
تاجرم، لیک متاعی که مراست
بودش روی بنقصان چکنم؟!
طمع محتسبم، نیز نداد؛
رخصت بستن دکان چکنم؟!
من، تنک مایه و، کالا کاسد؛
نفروشم اگر ارزان چکنم؟!
بیژنم در چه توران و، ز من
بیخبر خسرو ایران، چکنم؟!
زال چرخم، چو منیژه ندهد،
جرعه ی آب و لب نان چکنم؟!
ور دهد، هم، چو نگیرد دستم؛
خاتم رستم دستان چکنم؟!
بر من، ابنای زمان در رشکند؛
یوسفم، لیک به اخوان چکنم؟!
در شکست دل من پنداری
بسته با هم همه پیمان چکنم؟!
زال گیتی، چو زلیخای من است
دعوی پاکی دامان چکنم؟!
دامن، از لوث گناهم پاک است؛
تهمتم برده بزندان چکنم؟!
خاک غربت، شده دامنگیرم؛
مصر دور است ز کنعان چکنم؟!
گرچه، در مصر غریبی دارم
عزت از لطف عزیزان، چکنم؟!
نیست فیض وطن اندر غربت
در قفس ذوق گلستان چکنم؟!
حاش لله، همه جا ملک خداست؛
از خیال وطن، افغان چکنم؟!
همچو خاقانی اگر تیره بود
کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!
گیله، کافتاده صفاهان ز صفا
یا همه شر شده شروان چکنم؟!
حاش لله، همه کس بنده ی اوست؛
بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!
همه را، گوش بفرمان وی است
چاره جز بردن فرمان چکنم؟!
قسمتم برد بمیخانه و زد
زاهدم طعنه ی خذلان چکنم؟!
روزی خود، بجهان خورد آدم؛
نامزد گشت بعصیان چکنم؟!
نه غلط، وسوسه ی شیطانی
بردش از روضه ی رضوان چکنم؟!
بمن دلشده، هم کآدمیم؛
سلطنت یافته شیطان چکنم؟!
اختر دل سیهم، نور نداد؛
نشد این گبر مسلمان چکنم؟!
سر طاعت، چو بخاکم نرسید
چون عجایز، مژه گریان چکنم؟!
بیعمل، گر چه ندارد سودی؛
تخم ناکاشته، باران چکنم؟!
دیر شد، وعده بمنحر چه روم؟!
پیر شد اضحیه، قربان چکنم؟!
گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟!
در خزان عیش بهاران چکنم؟!
گل جانپرور فروردینی
نتوان چید در آبان چکنم؟!
چون سکندر، اگر از آب حیوة
بی نصیبم؛ مژه گریان چکنم؟!
قسمت این بود، که تنها خورد آب؛
خضر از چشمه ی حیوان چکنم؟!
قسمت رزق چو شد روز ازل
طلب بیش و کم آن چکنم؟!
توشه با خست منعم چه برم؟!
خوشه با منت دهقان چکنم؟!
گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!
دانه از حرص، در انبان چکنم؟!
هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟!
گدیه، از کاسه ی سلطان چکنم؟!
چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!
چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!
شب بشب، روز بروزم ز فلک
می رسد مایده، کفران چکنم؟!
من که، با خون جگر ساخته ام؛
هوس نعمت الوان چکنم؟!
جستن چاره، ز بیچاره خطاست؛
از گدایان طمع نام چکنم؟!
من که آسودگی جان طلبم
طلب خدمت سلطان چکنم؟!
گر سنمار شدستم، باشد؛
زهر در نعم نعمان چکنم؟!
تن برهنه، شکمم گرسنه به؛
که برم منت دونان چکنم؟!
لیک بینم اگر آزرده دلی
گرسنه مانده و عریان چکنم؟!
کرد، با جود جبلی، فقرم
دست چون کوته از احسان، چکنم؟!
چه غم از دست تهی، لیک ببخل
زندم خصم چو بهتان چکنم؟!
آگه از راز سپهرم، از جهل،
داندم خصم چو نادان چکنم؟!
گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟!
دهدم نسبت هذیان چکنم؟!
سخن من که رسیده است بعرش
نرسد چون بسخندان چکنم؟!
نیست مداح کم از خاقانی
نیست ممدوح چو خاقان چکنم؟!
نگنم گر پی آسایش دل
بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!
                                                                    
                            خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!
میزبان را، همه ابنای زمان
بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!
گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛
دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!
با چنین خلق، که هم خورده نمک
هم شکستند نمکدان چکنم؟!
هم نمک ریخته از بی نمکی
هم طلب داشته تاوان چکنم؟!
نوع خود را همه ی جانوران
هم نشینند جز انسان چکنم؟!
من که انسان شمرندم، ز ایشان
بایدم بود گریزان چکنم؟!
زآنکه این نوع، کش انسان خوانند؛
شده بازیچه ی شیطان چکنم؟!
جستجو ناشده، حال همه کس
آشکارا شده پنهان چکنم؟!
حال دونان، ز بیان مستغنی است
گشته اشراف چو دونان چکنم؟!
عیب پنهانی ارذال جهان
چون عیان گشت، در اعیان چکنم؟!
آهن تفته، ز آتش بتر است؛
بدتر از بد شده نیکان چکنم؟!
سالها شد که برون می ناید
در ز بحر و، گهر از کان چکنم؟!
رنگ از رنگرز مهر ندید
جامه ی لعل بدخشان چکنم؟!
ز ابر نیسان، دم آبی نچشید؛
صدف گوهر رخشان چکنم؟!
می و آب و زر و خاک و، گل و خار
شده با هم همه یکسان چکنم؟!
گشته یکرنگ همه خلق جهان
شکوه از این، گله از آن چکنم؟!
رفته رفته شده ناکس، همه کس
گفتگو با همه نتوان چکنم؟!
مال را، به ز جمال و ز کمال؛
میشمارند حریفان چکنم؟!
دیده از حسن و، دل از عشق نفور؛
با چنین مردم نادان چکنم؟!
هر که زر در کف قبطی بیند
گویدش : موسی عمران چکنم؟!
پیرهن پوش، چو گرگی نگرد؛
خواندش یوسف کنعان چکنم؟!
سور، در سایه ی ماتم بگریخت؛
سود شد مایه ی نقصان چکنم؟!
گرد ماتمکده ی خاک نشست
بسیه جامه ی کیوان چکنم؟!
خرقه در نیل فرو برد از گرد
نیلگون قبه ی گردان چکنم؟!
از میان برده فلک مشعل مهر
تار شد، طاق نه ایوان چکنم؟!
نشد از شمع کواکب روشن
یک شب این تیره شبستان چکنم؟!
خانه را، کش نفروزند چراغ؛
نقش خورشید بر ایوان چکنم؟!
نامه را، کش ننویسند ز مهر؛
مهر جمشید بعنوان، چکنم؟!
دور جمشید، به ضحاک رسید؛
شد جم اضحوکه ی دوران چکنم؟!
دوش ضحاک فلک را ماران
شد چو تنین شرر افشان چکنم؟!
زهر این مار، برآورد دمار
از بد و نیک جهان، هان چکنم؟!
جانگزا زهر جهان سوز مدام
ریختش از بن دندان چکنم؟!
بس سر جانور از مغز تهی
شد، نشد چاره ی ثعبان چکنم؟!
عنقریب است، کزین سم نقیع
یکتن انسان نبرد جان چکنم؟!
عالم از انس تهی گشت و، در آن
انس دارند بنی جان چکنم؟!
دهر ویران و، در آن ویرانه
دیو رونق ده دیوان چکنم؟!
تیغها آخته دیوان بر هم
بر سر تخت سلیمان چکنم؟!
ناامید آل پیمبر ز جهان
کامرانف دوده ی مروان چکنم؟!
گشته هر پیرزنی، تیر زنی
چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!
گوی زن گشته و فرموکش گوی
قامت خم شده چوگان چکنم؟!
چرخ را کرده کمان، دوکش تیر؛
سوزنش آمده پیکان چکنم؟!
معجزش مغفر و آن جامه که دوخت
بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!
هر عجوزه، زده از معجزه دم
هر سلیطه، شده سلطان چکنم؟!
گشته هر ماری و هر موری میر
خاین خانه ی اخوان چکنم؟!
کاه و بیجاده، بیک نرخ خرند؛
فلک آویخته میزان چکنم؟!
چون زحل، آنکه بکین شد مایل؛
برتری یافت ز اقران چکنم؟!
آنکه چون پیر زنان ساخت بچرخ
داده چرخش سرو سامان چکنم؟!
و آن لئیمان که چو مورند ضعیف
دیو را گفته سلیمان چکنم؟!
کوفت کاووس چو کوس اقبال
سر برآورد بطغیان چکنم؟!
ناکسان از طمع جیفه ی او
شهره اش کرده به احسان چکنم؟!
از دو مردار، که از تخت آویخت
کرکسش برد بکیوان چکنم؟!
قصه ی عالم ویران گفتم
شرح ویرانی ایران چکنم؟!
جای غولان شده آن دشت که بود
پیش ازین بیشه ی شیران چکنم؟!
شد ببین جای کیان، جای کیان
هان بناسازی گیهان چکنم؟!
زابل، از زابلیان مانده تهی
گشته با مزبله یکسان چکنم؟!
هر طرف مینگرم، ضحاکی
مهد گسترده در ایوان چکنم؟!
بسته پیرامن او، دونی چند
صف، پی بردن فرمان چکنم؟!
هر چه گوید، همه گر هذیان است
کرده بر صدق وی اذعان چکنم؟!
ظلمت ظلم، سیه کرده جهان؛
روز و شب ساخته یکسان چکنم؟!
نام تاراج، نهادند خراج؛
گشته ویران دهی ایران چکنم؟!
باز این خارجیان گر ننهند
بی خراج این ده ویران چکنم؟!
هر چه را، غیر شمارد دشوار؛
غیرتم گیردش آسان چکنم؟!
هر چه را، خلق گران انگارند
خردش همتم ارزان چکنم؟!
ای ضعیفان، ز تکاهل بردید؛
همه سرها بگریبان چکنم؟!
چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک
ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!
غیرت، ای فوج ابابیل، که شد
کعبه از ابرهه ویران چکنم؟!
آذر، این سرسبکان را از ضعف؛
گوش سنگین بود، افغان چکنم؟!
آهن سرد چه کوبم؟! نرسد
پتک یک مرد بسندان چکنم؟!
کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛
بسته دارد در دکان چکنم؟!
گاو، کو دایه ی افریدون بود
ناورد شیر به پستان چکنم؟!
خارزاری است عراق از ایران
پیش اگر بود گلستان چکنم؟!
در عراق، از روش اهل نفاق؛
تل خاکی است صفاهان چکنم؟!
رایت کاوگیان گشت نگون
پیش اگر سود بکیوان چکنم؟!
ساحت گلشن فردوس شده است
منبت خار مغیلان چکنم؟!
بلبلش مرده، گلش پژمرده
سنبلش طره پریشان چکنم؟!
زنده رودش، که نم از کوثر داشت
با حمیم آمده یکسان چکنم؟!
باغها گشته نمودار جحیم
قصرها گشته بیابان چکنم؟!
روزها شد که ندید آنجا کس
صبح را با لب خندان چکنم؟!
رفت شبها که کس آنجا نشنید؛
نغمه ی مرغ سحر خوان، چکنم؟!
پاسبان گشته در آن کشور دزد
گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!
هر طرف بال فشان خفاشی
آفتابش شده پنهان چکنم؟!
مردمش، چون گله ی گرگ زده؛
هر طرف گشته گریزان چکنم؟!
شده روی همه بی رنگ، دریغ؛
شده جسم همه بیجان، چکنم؟!
هیچ یک را نبود میل وطن
در غریبی همه حیران چکنم؟!
خاصه من، کز همه آزرده ترم
نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!
آورم یاد چو از خود، بهمه
نکشم گر خط نسیان؛ چکنم؟!
گشته گیتی بخلاف املم
ز اولین روز الی الآن چکنم؟!
کان ما کان، اگر از کین گردد؛
پس از این نیز کماکان چکنم؟!
چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی
صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!
هم فرو دوخت زمانه دستم
بزه چاک گریبان چکنم؟!
هم برون ریخت ز تنگی صدفم
سی و دو گوهر غلطان چکنم؟!
از ندامت، اگر اکنون خواهم
گیرم انگشت بدندان چکنم؟!
تاجرم، لیک متاعی که مراست
بودش روی بنقصان چکنم؟!
طمع محتسبم، نیز نداد؛
رخصت بستن دکان چکنم؟!
من، تنک مایه و، کالا کاسد؛
نفروشم اگر ارزان چکنم؟!
بیژنم در چه توران و، ز من
بیخبر خسرو ایران، چکنم؟!
زال چرخم، چو منیژه ندهد،
جرعه ی آب و لب نان چکنم؟!
ور دهد، هم، چو نگیرد دستم؛
خاتم رستم دستان چکنم؟!
بر من، ابنای زمان در رشکند؛
یوسفم، لیک به اخوان چکنم؟!
در شکست دل من پنداری
بسته با هم همه پیمان چکنم؟!
زال گیتی، چو زلیخای من است
دعوی پاکی دامان چکنم؟!
دامن، از لوث گناهم پاک است؛
تهمتم برده بزندان چکنم؟!
خاک غربت، شده دامنگیرم؛
مصر دور است ز کنعان چکنم؟!
گرچه، در مصر غریبی دارم
عزت از لطف عزیزان، چکنم؟!
نیست فیض وطن اندر غربت
در قفس ذوق گلستان چکنم؟!
حاش لله، همه جا ملک خداست؛
از خیال وطن، افغان چکنم؟!
همچو خاقانی اگر تیره بود
کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!
گیله، کافتاده صفاهان ز صفا
یا همه شر شده شروان چکنم؟!
حاش لله، همه کس بنده ی اوست؛
بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!
همه را، گوش بفرمان وی است
چاره جز بردن فرمان چکنم؟!
قسمتم برد بمیخانه و زد
زاهدم طعنه ی خذلان چکنم؟!
روزی خود، بجهان خورد آدم؛
نامزد گشت بعصیان چکنم؟!
نه غلط، وسوسه ی شیطانی
بردش از روضه ی رضوان چکنم؟!
بمن دلشده، هم کآدمیم؛
سلطنت یافته شیطان چکنم؟!
اختر دل سیهم، نور نداد؛
نشد این گبر مسلمان چکنم؟!
سر طاعت، چو بخاکم نرسید
چون عجایز، مژه گریان چکنم؟!
بیعمل، گر چه ندارد سودی؛
تخم ناکاشته، باران چکنم؟!
دیر شد، وعده بمنحر چه روم؟!
پیر شد اضحیه، قربان چکنم؟!
گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟!
در خزان عیش بهاران چکنم؟!
گل جانپرور فروردینی
نتوان چید در آبان چکنم؟!
چون سکندر، اگر از آب حیوة
بی نصیبم؛ مژه گریان چکنم؟!
قسمت این بود، که تنها خورد آب؛
خضر از چشمه ی حیوان چکنم؟!
قسمت رزق چو شد روز ازل
طلب بیش و کم آن چکنم؟!
توشه با خست منعم چه برم؟!
خوشه با منت دهقان چکنم؟!
گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!
دانه از حرص، در انبان چکنم؟!
هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟!
گدیه، از کاسه ی سلطان چکنم؟!
چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!
چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!
شب بشب، روز بروزم ز فلک
می رسد مایده، کفران چکنم؟!
من که، با خون جگر ساخته ام؛
هوس نعمت الوان چکنم؟!
جستن چاره، ز بیچاره خطاست؛
از گدایان طمع نام چکنم؟!
من که آسودگی جان طلبم
طلب خدمت سلطان چکنم؟!
گر سنمار شدستم، باشد؛
زهر در نعم نعمان چکنم؟!
تن برهنه، شکمم گرسنه به؛
که برم منت دونان چکنم؟!
لیک بینم اگر آزرده دلی
گرسنه مانده و عریان چکنم؟!
کرد، با جود جبلی، فقرم
دست چون کوته از احسان، چکنم؟!
چه غم از دست تهی، لیک ببخل
زندم خصم چو بهتان چکنم؟!
آگه از راز سپهرم، از جهل،
داندم خصم چو نادان چکنم؟!
گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟!
دهدم نسبت هذیان چکنم؟!
سخن من که رسیده است بعرش
نرسد چون بسخندان چکنم؟!
نیست مداح کم از خاقانی
نیست ممدوح چو خاقان چکنم؟!
نگنم گر پی آسایش دل
بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!
                                 آذر بیگدلی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵ - وله قصیده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاها ز کاسه ی سر دشمن، شراب خواه؛
                                    
وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛
تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه
محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد
در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن
دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه
بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛
وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛
خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛
ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛
آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!
تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،
از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،
بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه
چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا
گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه
محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!
پایان کار رستم و افراسیاب خواه!
ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛
هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگنی چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛
از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛
بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛
یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!
زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛
برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!
تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛
تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعی دولت است
شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه
کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،
شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!
زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت
گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛
گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!
آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ
از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقیان آینه سیما شراب خواه
                                                                    
                            وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛
تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه
محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد
در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن
دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه
بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛
وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛
خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛
ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛
آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!
تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،
از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،
بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه
چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا
گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه
محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!
پایان کار رستم و افراسیاب خواه!
ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛
هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگنی چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛
از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛
بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛
یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!
زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛
برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!
تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛
تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعی دولت است
شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه
کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،
شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!
زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت
گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛
گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!
آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ
از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقیان آینه سیما شراب خواه
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا بکشتی و بازم دل از تو خرسند است
                                    
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
                                                                    
                            مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر مرغ که میپرد ز بامت
                                    
گویم، بمن آورد پیامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوری حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
خندند بزخم ناتمامت
خوش دانه بحیله میفشانی
از صید مگر تهی است دامت؟!
تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛
زین کوی نمیرود غلامت!
ای دوست! مریز خون دشمن
کز دوست کشند انتقامت
شکر از آذر، شکایت از غیر؛
تا زین دو خوش آید از کدامت؟!
                                                                    
                            گویم، بمن آورد پیامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوری حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
خندند بزخم ناتمامت
خوش دانه بحیله میفشانی
از صید مگر تهی است دامت؟!
تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛
زین کوی نمیرود غلامت!
ای دوست! مریز خون دشمن
کز دوست کشند انتقامت
شکر از آذر، شکایت از غیر؛
تا زین دو خوش آید از کدامت؟!