عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - وصف صبح و مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان سلجوقی
چون کرد دیده بان افق چشم خفته باز
میگفت با سیاهه ظلمت، سپیده راز
دندان نمود صبح شکر خنده گفتمی
کز غبغب هلال بخواهد ربود کاز
خاتون حجله بسته چو گل صبح خوش نفس
لیکن چو غنچه نیم گشوده نقاب ناز
ماه بهار گرده ز صبح بهار چهر
افتاده همچو دلشدگان در تب و گذاز
بر سبزه زار چرخ بزد خیمه خیل روز
چون کاروان شام بره راست کرد ساز
بالین شب بخاور و پائین بباختر
چون ضخم زنگئی که فتد بر قفا دراز
از باد یک دو عطسه که زد صبح بر دماغ
زنگی خفته تا به کمر گه نشست باز
چون شهپر شعاع بیفکند باز روز
انجم نهان شدند یکایک بسان راز
منهم زمام، بر سر ابری زدم که داشت
از چار بند باد بر آن آلت جواز
ببری زراف سینه، ابری گراز کام
بحری نهنگ حمله و گوهی صبا گراز
در نار چون سمندر و در آب چون سمک
در بیشه چون نعامه و در بیشه چون گراز
غواصی بحار بورزیده در محیط
رقاصی حدّی عرب کرده در حجاز
بر دسته قوایم آن چرخ راه کوب
ترکیب کرده طبع سبل های چون جواز
بختی بلند پایه که شاه از خرام او
خواب عروس کرده در اثنای ار تجاز
گاهی چو آب راه نوشتی سوی نشیب
گاهی چو ابر روی نهادی سوی فراز
من بر ستام او شده در وادی ئی چمان
محنت فزا چو مسکر و مردم شکر چو آز
غول اندر آن چمنده نه الا باحتیاط
باد اندر آن وزنده نه الا باحتراز
قاتل مغاره ی که نبود از هراس او
جز آستان شاه قزل ارسلان مفاز
شاهی ملک فضایل و ماهی فلک بساط
شیری اجم طراز و مطاعی حشم نواز
خسرو مظفر الدین کز سهم تیغ او
در چهره قوس چرخ و ز خطِ مجّره باز
آن سرو باغ لطف که دل پرور، دعاش
شکل صنوبری است همه تن کف نیاز
روز دغا به جبهت پرخاش نیل گون
صد، رخنه در فکنده به تیر تمام باز
گردون که در اقامت او گوز مرکز است
گردن نیارد از خط فرمانش احتیاز
سم سمند او را روزی هزار بار
او رنگ خان و افسر قیصر برد نماز
بهرام گرفته با دل او رای رزم زن
ناهید خوانده بر کف او سوی جام باز
مجلس بساز و رطل گران نوش کن بده
میدان به بین و رخش ظفر بر نشین، بتاز
آن ره که بسته بود برحمت کنیم پاک
و آن در، که بود قفل بنصرت کنیم، باز
این بار خصل بفکن و دست گرو، ببر
گستاخ داو خواه و تمام مذب، بباز
ای ملک را بسایه تیغ تو اعتصام
وی کلک را به نسبت رمح تو اهتزاز
بر بسته جود تو ره ابر سواره رو
ببریده عزم تو پی باد پیاده تاز
با پوزه بند باس تو گرگان بوالفضول
گیرند پیشوائی اغنام چون نهاز
سیرابه ئی، نخورد ز تیغت فلک هنوز
چه، در هزار، تو، متواری است چون پیاز
خورشید ملگتی، بجمال جهان فروز
باران رحمتی، بسخای زمین طراز
تیغ تو پاسبان سرائی است کز قضا
دهلیز اوست قونیه، بستان او طراز
بر قامت زمین سپهت کسوتی است تام
بر کسوت سیه علم فرخت طراز
الملک قد تفطن فی ظله مدام
والدهر قد توطن فی ذیله و فاز
شاها چو حسن نقل به حسب از پی مدیح
طرزی است در صناعت اشعار مستجاز
من بنده هم به حسب خود آیم بمدح شاه
با آنکه نیست روز ز بیننده چشم، راز
صاحب غرض زمن به تجارت سخن فزود
کاو، زد کتاب و کلک عوض با کلید و گاز
آری چو مایه شعر بود شاه مشتری
وجهی بر این دروغ توان بستن از جواز
ممدوح چون تو عزم تجارت کند اثیر
محمود زنده رای گدائی زند ایاز
طرزی بدان ز تعبیه دهر حقه نه
نوعی بدان ز شعبده ی چرخ حقه باز
شعرم که بود با رخ گلچهرگان قدس
از پاکی و جمال نه، از زنیت مجاز
در بستم آن امید، که بر حسن او نهند
نان پاره ئی ز حضرت اعلی بسر جهاز
رای بلند شاه چو، ترتیب آن بساخت
آنجا زبان حکم که را بود کان بساز
در جام فکرتم می ابداع گشت دُرد
بر طبع ساحرم در الهام شد فراز
جُستم بکنج محنت مهجوری اعتکاف
کردم بصبر فرصت دستوری انتهاز
دانش بزور گفت که جز وی شمر ز پاس
حاشا که من به خنجر دشمن شدن خزاز
منت خدایرا، که نهال ضمیر من
از نو بهار حضرت شه، تازه گشت باز
خفاق دل شکسته بدم، پیش از این بروز
اکنون عقاب شیر شکارم گه براز
هر خربطی بآب سیه سر فرو برد
آنجا که از گریز بر آید سپید باز
تا دست در حمایت دریا زند صدف
تا نشو. در حضانه معدن کند رکاز
ای گان زرفشان ز نقود سخن بپای
وی بحر دُر نثار، عقود ثنا بباز
عقدی که سلک او نتواند برید دهر
نقدی، که راه او نتواند زدن نیاز
ده کرده نام رتبت تو گوشش فلک
شش کرده فرض طاعت تو نوبت نماز
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مدح رکن الدین ارسلانشاه غازی
چو رفت شاه کواکب ببار گاه حمل
هزار نقش بر آورد کار گاه عمل
محاسبان صبا باز خامه جعد کنند
گشند بر رخ تقویم بوستان جدول
شکوه عقد ثریا دهد بکردن شاخ
خوید صدره خارا برد بقامت تل
نه تیر نقرس یخ، پای آب دارد لنک
نه تیر فالج وی، دست شاخ دارد شل
بریزد از حدق ابر تر دماغ، سرشک
برون شود از سر خاک خشک مغز، خلل
گیا، گر شمه کند با هزار رنگ حلی
درخت جلوه کند با هزار گونه حلل
صبا بساط بروبد بهار را به عذار
شعاع هودج سازد، بخار را ز مقل
بعون سکه میمون شاه باز دهد
درست مشرقی از صبحت عیار دغل
چو شه به تخت برآید به جشن نوروزی
بصر مشاهده دریابد آفتاب حمل
شهاب نصرت پیکان، سپهر دولت مهر
سحاب بحر بنان، چرخ آفتاب محل
پناه دوده سلجوق رکن دینی و دین
که در جهان بسیط است عالمی مجمل
خدایگان جهان ارسلانشه غازی
که ملک راست ز الب ارسلان رفته بدل
شهی که زلزله گرز گاو پیگر اوست
که لرزه در جگر خاک می نهد زوحل
هوای بزم ز ریحان خلق اوست ارم
بنای فتنه ز باران تیغ اوست طلل
اگر نه سد وفاقش جهان حصار کند
اساس کون ز سیل فنا شود مختل
نظام دهر، ز تائید عدل اوست چنانک
نظام دور، ز تائید جنبش اول
بیک اشارت تیغش، که باد نافذ حکم
قضا بزاویه عزل در خزد مهمل
شکوه اوست، وگرنه محاسبان قدر
کشیده اند، بر جمع کانیات بطل
بحکم آنک زبردست مفتی فلک است
نشست برهمن سال خورده خواجه زحل
عجب نباشد اگر انتقام طالع شاه
گرفته ریش زحل را فرو زده بوحل
زهی گشاده بتو چشم دوده سلجوق
زهی شکفته بتو شرع احمد مرسل
حسامت از زفر چرخ برکشیده سبال
خدنکت از حد مهر برگرفته سبل
ز اقتدای بقای تو پای نا ممکن
چوموی بر کف دست وچومغزدرسر کل
بدیده رای تو صد بار صورت تقدیر
به چشم ماضی، در پرده های مستقبل
سبک عنانی عزم تو خاصیت بنمود
نشست در عرق آتشین فلک ز عجل
گران رکابی حزم تو مایه داد بطبع
سکون اصل پذیرفت مرکز منعل
طبیب علت بیمار تیغ هندی توست
که واخرید بیک قصدش از هزار علل
هر آبروی که از خاک بارگاه تو نیست
به هیچ کار نیاید چو آب مستعمل
خدایگانا، بهر نبات ملک بهار
که نشر کرد از ابر فضای سهل و جبل
بدست لهو و طرب قلعه ئی بناافکن
که غم نیابد گرد فصیل او مدخل
کنون که بر در دهلیز پرده های دماغ
شراب و عقل بهم بر زنند دست جدل
گل نشاط ز باد سماع یابد روح
گل عذار ز زلف شراب گیرد طل
دو پیگر فلک تن که حس مشترک است
یکی شوند ز مستی چو مدرک احول
تومی، ز دست غزالی ستان در این موسم
که چابک آید بر قد او قبای غزل
برنده تر سر مژگان او ز تیغ قضا
کشنده تر دُم زلفین او ز قد امل
تو شاد و خرم در تاب دوستکامی او
سر زمانه گران کرده رطل پنج رطل
گهی روایت آب قصیده های رهی
بخاک بر زده ناموس اعشی و اخطل
هزار جشن چنین را بفرخی کرده
ضمان عمر تو حفظ خدای عزوجل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - وصف صبح و مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان
یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
آئینه دار صبح برآمد به صیقلی
تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
صبح سپید ناصیه چون پنبه ی زده
خیط دو رنگ زه شد و قد افق کمان
مشغول پنبه چرخ و ندانست کافتاب
فرمود اخترانش بدزدد ز دو کدان
نور محیط تاختن آورد تا به عجز
آواره گشت سایه مرکز ز خانمان
چون بانگ زد خروس معلم که الصلاة
مه نیز بر شکست دبستان اختران
در گرد قطب چرخ زنان نقش ناقه شکل
چرب آخری گذاشته چون راه کهگشان
در ناودان بسیم سحر راوق شعاع
چون زیر با که رنگ پذیرد ز زعفران
صراف چرخ را درمی چند ماند و بس
از بسکه زیر باش برون شد به ناودان
من کان چنان بدیدم، جستم ز جا چو برق
زین، بسته بر دو کوهه برقی شدم روان
کوهی که داشت بر کتف چار باد زین
برقی که بود، بر زبر چارمه چمان
شیری غزال کردن و گوری گوزن چشم
مرغی بهمیه صورت و دیوی فرشته جان
آهیخته چو هندوی محرور ساق گوش
و آکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران
گردن چو نیم قوس و در آهنک تک، چنانک
کز بیم، قوس چرخ، جهد ناوک کمان
آتش تکی، که گر بسپاری عنان بدو
معراج بام چرخ، شود راست چون دخان
بر ساخته ز جبهت غرا و گوش تیز
برقی کزو دو پیکر الماس شد عیان
طیری همای سایه، که خاصیت دُمش
در چرم پیل حل کند اعضا و استخوان
چون عنکبوت جو لهه، چالاک و تیز پای
تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان
گر ریسمان نداشت در امعاء چو عنکبوت
چندین هزار نخ، چه برانداخت از دهان
بر پشت او چو قد دو پیکر بعقد عهد
در یک کمتر کشیده زمین و آسمان میان
در پیش من رهی که ز تندی پشته پاش
گوئی بعرش باز نهادند نردبان
دی، کرده خشک سینه او را مطبخه
مه برده سر کریوه او را به میهمان
چون هفت خوان رستم و اندر منازلش
صد خوان نهاده و اجل ترش رو میان
بادش چو طبع طفلان آشوب را سبب
کوهش چو فرق پیران کافور را مکان
در آبگیر او سمک الارض معتکف
بر تیغ کوه او ملک الموت دیده بان
نبسو پای غول مطالش بآزمون
نبسو بال و هم مطارش بامتحان
هم بارگیر شاه، بدان بیشه کام زن
ورنه بجان که جستی از دست نیستان
هم چون تنور طوفان قلب از طپش مرا
بحری نموده زیر نهنبن شده نهان
معمار زمهریر پلی بسته بود سست
از آبگینه بر زبر قلزم روان
ارکان او چو خاطر من بود بی ثبات
و اعضای او چو بازوی من بود ناتوان
عراده های باد به بسته ره گذر
نفاطه های چرخ به بسته ره امان
بیچاره آن رونده که آنجاش در نیافت
عون خدای عالم و فر خدایگان
قطب ظفر مظفرالدین خسروی که هست
بر آسمان تیغ، چو خورشید کامران
با رنگ لعل شیر هراسنده انس یافت
تا نام نامیش قزل افتاد و ارسلان
عدلش بروزگار عمر میکند نسب
تیغش ز ذوالفقار علی میدهد نشان
گرد افکنان دهر بمیدان سهم او
چون کودک سبک سر و چون گرز سرگران
در شام دین به مشعله تیغ راه برد
بر نام حق شده است بدان تیغ پاسبان
بستان سرای دست و دلش باغ ایزدی است
کز آب و خاک او بنه برداشت مهرگان
در گلشنی که سایه کند طوبی بقا
کی در خزد بگوشه پر چین او خزان
ای اصل نسل ملک تو و دیگران بنام
وی دست دست شرع تو و دیگران بنان
حلقی که نیست بسته پیمانش غنچه وار
مجروح کردن است به سیلی بنفشه سان
ای سرّ آن لطیفه کزو شد ................
بر تخته زمین و لحد خطه امان
با مهره های مهر و مه این نیلگون بساط
موقوف نفس فطرت تو بود بیکران
پس خود بدین دلیل ره انجام دور زا
مقصد تو بوده ئی تو، نه بهمان و نه فلان
و ز بهر نو عروس جناب تو بافته است
افراد این چهار گهر نظم اقتران
هم ناصرالامامی و هم حافظ الانام
هم نادر القرینی و هم صاحب القران
بر متکای مسند و در منحنای زین
ادریس در جنانی و برجیس در مکان
جرم گران رکاب تو کوهی است کزو قار
بگرفته دست و قبضه او باد را عنان
لطفت همی فروزد رخسار سرخ گل
خلقت همی نشاند مرغول ضیمران
رسمی ز قهر و مهر تو بنگاشت چرخ و داد
این را ملک ستان لقب، لقب آنرا ملک نشان
آثار کرده های تو سرمایه ی خرد
او راد مدح های تو پیرایه ی زبان
خورشیدکی دود همه تن روی چون سپر
جائی که زد ضمیر تو شمشیر بر فسان
طبع رحم فسرده و چرخ خمیده پشت
از سر شدند باز بچون تو خلف جوان
در مهد حسن تربیت اطفال ملک را
دارنده ایست دایه عدل تو مهربان
گردون تو را نویسد دریای عدل وجود
گیتی تو را شمارد دارای انس و جان
هستند سرخ روی بورد و ثنای تو
ازرق سجادگان زوایای بوستان
آنجا که زرد گل دمد از چهره ی دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان
گیرد بنای مهلکه از مرد ارتفاع
و افتد هوای معرکه از گرد در هوان
دندان همی چرند دلیران که هین و هین
انگشت میگزند، نقیبان که هان و هان
پر خون خلق غبغب ترکان ماهروی
چون بر سمن ستوده زده شاخ ارغوان
فتوی دهد بخون سران دهر فوطه پوش
چون از غبار رزم برافکنده طیلسان
تیغت همه زبان شود آن لحظه سر کند
از آسمان بفتح لوای تو را ضمان
از مشرق مصاف برآئی چو آفتاب
بوسان سم براق تو را گنبد کیان
چرخی فکنده در زه و ماهی فراز سر
برقی کشیده در کف و بادی بزیر ران
هر سو که فر خجسته عنانت سبک شود
زین سو فتد بسود وز آنسو بود زیان
قرص خور از هراس سپر نیز بفکند
آنجا که یافت تیغ سر انداز تو، فسان
آنروز خار پشت کنی خصم را به تیر
او چون کشف فتاده سر اندر شکم نهان
در جمله با مآثر محمود شهریار
با دست کردهای سلاطین باستان
گر داستان رستم دستان کهن شده است
خوش باد گوش دهر بدین تازه داستان
تا جان و کالبد را با هم بود ثبات
تا ماه و مشتری را با هم فتد قران
بر هفت چرخ ملک، تو ای مه بسی بتاب
و ز هفت عضو دهر تو ای جان بسی بمان
نسل تو همچو فصل صور گشته بی قیاس
عمر تو همچو عمر سخن مانده جاودان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در توحید و چگونگی خلقت جهان و انسان
جهان را هم جهان بانی است، پیدابین و پنهان دان
که زیر گنبد نیلی، پدید آورد چار ارکان
یکی چون عود پرورده، دویم کافور حل کرده
سیم سیماب گون پرده، چهارم لاله گون مرجان
جهانی را به یک امر، دو حرفی در وجود آورد
ز نیروی چهار اسباب، زیر گنبد گردان
یکی زان گوهر قابل، دویم زان قوت فاعل
سیم زان حاجب سایل، چهارم صورت الوان
ده و دو پیک را دایم، رفاقت داده در یک ره
از ایشان چار نیکو کار و باقی رند بی سامان
یکی کرّ نیوشنده، دویم عریان پوشنده
سیم محرور جوشنده، چهارم سابق الاقران
همیدون دارد آبادان ده و دو خانه بر کوهی
که هشتش منزل نخس است و چارش منزل احسان
یکی را گاو فربه تن، دویم را آلت سختن
سیم را چرخ تیرافکن چهارم مشرع الحیتان
سپاهی سیصد و شصت و شش اندر خطه دایم
دو تعدیل و دو تغیر اند اندر لشکر ایشان
یکی تلقین بلبل را دویم آرایش گل را
سیم خون ریزش مل را چهارم خفتن کیهان
دو معمار توانا را، دلالت کرده تا دارند
اساس خطه سفلی بچار اخلاط آبادان
یکی تری گریزنده، دویم سردی پذیرنده
سیم خشکی است، گیرنده چهارم کرم افروزان
ریاست داده چار آزاده را، بر عالم و آدم
که هریک راست بر ربعی، بوجه مصلحت فرمان
یکی مغزتر شسته، دوم خوش کوشتی رسته
سیم خون پاره ئی، بسته چهارم پوستکی بریان
بدین چار او نه، هریک را معین کرده تا دارند
نبرد، افروز شاهی را بخوان خویشتن مهمان
یکی دستور گوینده دویم سلطان جوینده
سیم معمار روینده چهارم نسل را دهقان
دسیس و گرمی و سردی بساط افکنده در قالب
بر او به نشسته چار انباز زاو هریک بدیگرسان
یکی نفاخه ی پر دم، دوم آئینه ی پر نم
سیم بادافکن خرم، چهارم حقه ی مرجان
ممیز رای و دستوری نهاده صدر بر بالا
چهار ارکان فاضل را به پیش در گه دیوان
یکی زان مشرفی متقن دویم مستوفی صاین
سیم دارنده ی خازن چهارم ناظر دیان
برای هضم اول در بدن کاریگر آورده
مرتب چارجنس اندردو رسته سی ودو دندان
یکی ساز گزیدن را دویم کز بریدن را
سیم برتر گزیدن را چهارم آسیای نان
برای هضم ثانی کرده در یک طبخ گه مسکن
بامرش چار استاد سبک دست صناعت دان
یکی هیزم کش دوزخ، دوم کاریگر مطبخ
سیم دارنده بر رخ، چهارم ثفل ریز خوان
ولیکن هضم ثالث را، چهار اصناف روزی خور
کجا مشغول کرد ستند، هر یک را بدیگرسان
یکی جنبندگان تر، دویم خسبندگان بر
سیم سکان صفرا خور چهارم دردی آشامان
چهار آلت فراهم بسته بنای مهندس را
کزو معمور میگردد در و دیوار هر جسمان
یکی مصاص راوق کش دویم اثقال را، مفرش
سیم دارد مفاصل خوش، چهارم قوت حیوان
سپاس آن داد بخشی را، که ما را رهنمای آمد
بآخر موقف اسرار و اول منزل اعلان
کند فخار صنع او، زخاکی مختلط صورت
نهد بنای لطف او بر آبی متزج بنیان
چو بار عام را خیزد، جناب کبریای او
رود ملک سلیمان همره درویشی سلمان
ز مشرق تا بمغرب، میدواند دست ابداعش
هزاران کوی زرین، گردنای زمردی چو کان
به تقدیر از طبیعت، چار شقه چادری بافد
کزو در صفه صورت، شود شه زاده عریان
دو قرن رومی و زنگی، عنان در پاردم بسته
بکرد قبه ازرق همی یابند از او جولان
زقطره مهره ئی آرد، بحار از رقعه ی رحمت
ز جمری گوهری سازد و ز دخانی پهنه ی میدان
زند بر هفت جدول مسطری یک خط خوش قامت
که سر بروی نهد آن هشتگانه از بن دندان
تپش بخش است و تابش ده چنان خورشید فضل او
که درکه پایه ی هرجان، نهد عرقی بدیگر سان
قبولش گر همی سر در، اثیر خسته جنباند
فلک گوید بنامیزد، زهی تمکین زهی امکان
نه هرکس لفظی آراید، زهر لفظی سخن زاید
سخنگو آنچنان باید که داند قشر و لُب آن
شعاری دان جهان دیبا، کزین نقش من او بینا
بر آن دیباچه زیبا، کزین نقش من او بنیان
دماغم درج گوهر شد، ضمیرم دست آزر شد
زشعرم سحر مظهر شد منم بر ساحران سلطان
بیانم دختر بکر است و گویائی بر او حجله
زبانم یوسف فکر است و خاموشی بر او زندان
ز چندین یوسفان گر راست میخواهی چو یعقوبم
نشسته، روی در دیوار محنت خانه ی احزان
جل زربفت می پوشد، زمانه خر بطانی را
که عاقل نوع ایشان را چو بیند بر نهدپالان
بمرگ مردمی، گر هیچ انسانیتی داری
چون انسان العیون زین پس سیه پوشی کن، ای انسان
گذر کن بر خرابات ارنه، دُرد امتحان میکش
که در خم خانه ی دوران، می افتادست بی پایان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع پنجم
غنچه دو اسبه رسید با سپه ضیمران
پهلوی گلگونشان کوفته از ضیم ران
سینه هامون گرفت جوشن ازرق شعار
نیزه ی اغصان نمود بیرق اخضر عیان
رخش صبا میدوید، کرم سوی سبزه گاه
پیشگشی ساختش، آب ز، بر گستوان
سوخته دل لاله را، چهره ی مصقول بین
روی زنان آمد از بیم اجل زان جهان
وان گل خندان نگر غره بیکروزه عمر
مرگ شبی خونش را، تیغ زده بر فسان
خجلت نرگس به بین، دیده زده بر زمین
بر طمع سود زر عمر گرامی زیان
باد بروی چمن، غنچه قریر الحدق
زانکه بمدح شه است سوسن، رطب اللسان
فخر جهان فخر دین شاه علاءالدول
صاحب نادر قرین سید صاحب قران
میر پیمبر نسب، کُرد غضنفر حسب
صدر ازل پیشکار بد ابد قهرمان
مصری تازی سرش طوق ده جام جم
چرغ هلال افکنش حلقه گوش طغان
پیسه کلاغ زمان، قصر کُه راغ جای
و زخم این دایره، در کف قدرش کمان
لقمه خود چرب کرد از فلک کاسه پشت
ورنه شدی خشک شیر دانه اطفال کان
محرم هم خلوت است، خنجر او با فلک
زین قبلش آفتاب، مهر نهد بر دهان
ماهچه ی زلف شام، ساخت ز نعل براق
چون ز شرف نخچ کرد فرق سر فرقدان
آینه در روی داشت، همت او بدر را
تا بشعاع کمال، عکس پذیرفت جان
حشمت او هم از اوست، زانکه به پروازگاه
شهپر خود روی مرغ، به، ز پر پرنیان
چون خلف هوش او، بکر نزاید خرد
بی صدف گوش او، در نفشاند بیان
از مدد خلق و حلم، ساخت زمان و زمین
لنگر بحر فلک کنگر قصر جنان
آدم بود از ادیم کز افق نسبتش
دید روان بر یمین، موکب نجم الیمان
در حرم امن او، آب نپوشد زره
با مدد عدل او، شعله نسازد سنان
ای گل بستان آنک، خنده زدی بر دغا
از سر نیلوفریش اشکفه ی ارغوان
تا نشود صدر دین، پی سپر هر پلید
خانه خدایش نشاند بر طرف آستان
گرچه بود سخت کوش، پای قضا در رکاب
حمله ی گیتی تو را باز نتابد عنان
گر نه لکام قرار، بر سر عالم کنی
فتنه بدرد فسار چون رمه بی شبان
بر سر سرّ ازل پرده درد کلک تو
گاه برمز، خرد گاه بغمز عیان
خامه برون زد سپر عزم تو سوزن نهاد
تا که بپوشد از او ملک لباس امان
رنجه نباید شدن گرچه در او رنج هاست
کز پی احکام خویش تاب خورد ریسمان
سخت رکابی نمود تیغ تو ورنه شدی
کوی زمین ریز ریز در خم نه صولجان
از تو چو نیلوفر است گنبد نیلوفری
روی سیه، گوژپشت، قد دو تا سرگران
تا بهم آرند سر غیب دل پاک تو
عقل فضولی نهاد، ز میان بر کران
گل چو شود شغبه گوش در سخن عندلیب
سوسن از آن نکته کسیت تا که بود ترجمان
طفل دبستان عقل حاسد و خوش طبع توست
گو برو از روی آب خط معما بخوان
بال همای خرد حیف بود چتر آنک
ده یک پر مگس بس بودش سایبان
نشتر طوفان گشای غمزه پیگان توست
پشته گردونش بام چون شخن ناودان
تیغ تو صفرا کند تا که بر آرد بقذف
مایه ی سودای خاک معده ی چرخ کیان
قدر تو را در ربود پیر ازل طفل وار
در بر و دوش زمان و ز سر و چشم مکان
زانکه محالی بود در دمن نه خراب
غمکده های غراب گشته همای آشیان
قافیه همتای گنج نیست گراز راه لفظ
بر سر هر دو نشست یک لقب شایگان
شاها در مدح تو گشت سخن های من
درد دم دام و دد، انس دل انس و جان
صیت تو در زین کشید نظم چو آب مرا
کرد جنیبت روش تو سن باد بزان
عقل بصد کنج دُر دارم اندر مزاد
بابت این حضرتم گر بخری رایگان
طبع مرا وام هاست بر فلک از آب و نان
سست ادائی کند، گر تو نباشی ضمان
چون همه نقد دلم سکه بنام تو یافت
چند گدازد تنم در شرر امتحان
کوشش حرص مرا پوشش خود طعمه ساز
زانکه ببازیچه طفل، زود شود شادمان
نیست مسلم مرا، بی کلهت سروری
مرغ گلی کی شود بی دم عیسی پران
بر سر بازار کون سنگ ز اوباش بود
یافت به تشریف مهر خواجگی مهربان
مهر کلاه زر است، صدره سدره سپهر
صبح بدین کام زن شام بدان کامران
بر گذرانم ز عرش مدح تو امروز اگر
با فلک و آفتاب گرم از اینجا روان
ای خم گیسوی تو ناف غزال ازل
باد جهان بر عدوت کام هژبر ژیان
پی سپر جاه تو، هفت زمین عذار
عاشق درگاه تو هشت جنان را جنان
یک خلفش مملکت چون شده صورت پذیر
نطفه شمشیر او در رحم کن فکان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح خواجه امام رکن الدین حسن
دوش چون راند عرصه گردون
این سبک پای کره ی گلگون
بی قلم گشت صنع چابک دست
نقش بند بساط بوقلمون
کله دلبری شکن دادند
شوخ چشمان کله گردون
نور در ظلمت او فتاد چنانک
دست موسی به لحیه ی فرعون
داس در خوشه کرده گوشه ی چرخ
کندم انجم او فتاده برون
بر رکاب هلال بوسه زنان
لعبتان قباچه های جفون
ماه حلقه چو یاره ی لیلی
چرخ نیلی چو ساعد مجنون
گفتم ای نقطه میم دایره روی
چه کرشمه است ای به ابروی نون
همچو قاب مقوس کشتی
بر عذار مسطح جیحون
یا چو نقاب منحنی قامت
زده بر گنج خانه قارون
خامش نکته گوی گشته هلال
به بیانی چو لولو مکنون
نه بدین لام های رنگارنگ
نه بدین وصف های گوناگون
که منم پیک بی قرین فلک
زیر پی کرده صد هزار فزون
پرچم شاه و طوق ابرش من
کرده عقد ازل بهم مقرون
البشاره که زیر چتر صباح
میرسد شهریار عید کنون
ناسخ جشن های کیخسرو
ناسخ رسم های افریدون
عربی زاده ای که مولد او
باد بر صاحب عجم میمون
کعبه مکرمات رکن الدین
آن جنابش زرکن و کعبه فزون
خامه قدس را دلش دفتر
نامه انس را دمش مضمون
رنگ حقدش کسی نیامیزد
تا درونش چو گل بجوشد خون
نقش او دید در گذار قدم
قلم کن به صفحه ی فیکون
نسختی بر کنار ذهنش کرد
بیرق برق و چتر ابر نکون
کفه بی کفایت عدویش
زان بود پی سپرده عر جون
تا کنون سنگلاخ عمر گذشت
بعد از این چیست جز عدم هامون
مردم دیده چاک پیرهن است
زانکه بر طلعتش بود مفتون
وی سخن را بیان تو تاریخ
وی سخارا بنان تو قانون
دست برزد ز تیغ تو دریا
چار ربع زمین کند مسکون
کار قومی چراست چون زنجیر
کز خلاف تو نیست محض جنون
ذوفنون اند در عداوت تو
مثل است اینکه الجنون فنون
هیأتی نیست کین تو که از او
چار در بند بگذرد مامون
ای جهانی که بر نداری جز
وی سپهری که بر نداری دون
چرخ در شربت معیشت من
زهر دارد همی کند معجون
روزگارم بشوخ چشمی گشت
چین ابرو بدو نمای که چون
خوابگاهم دم نهنگ چراست
کشتی مکرمات تو مشحون
من قصب در نبسته عید گشاد
رزمه ی گارگاه سقلاطون
شعر موزون من همان بهتر
که رود با عطای تو موزون
با برات سخای تو خندید
بر بروت زمانه ی وارون
اهل مدحم توئی و جز مانی
خود که ماند به نقش انکلیون
نفس عیسوی همی خواهد
هیأت طیر این گل مسنون
تا ز شب تیره کی فرو شوید
دست مشرق بقرصه صابون
پوش عید تو باد جامه جاه
نوش در کام حاسدت افیون
دشمنان بیقرار و مضطر بند
تا مرا در جناب توست سکون
دست تهدید می برد بر ریش
گر اجازت بود بگویم. کون
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خیزید و می آرید که هنگام بهار است
رخسار عروسان چمن همچونگاراست
آن شاخ که بُدعور کنون ملحم پوش است
و آن دست که بد ساده کنون سرّعذاراست
در دامن گلزار صبا مدخنه سوز است
در چهره ی نیلوفر حوض آینه داراست
گل باز قبا پوش شد و لاله گله دار
این چیست همه خلعت سلطان بهاراست
مرد از می صافی نه نشیند به چنین وقت
هر سر که زجام هوسی جفت خماراست
خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری
بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
جهان، جان فشاند چو روی تو بیند
نه روی تو، گر خاک گوی تو بیند
نه بیند صبا رنگ گل با رخ تو
وگر نیز، بیند به روی تو بیند
سمن زار جان، چون سحر خوش بخندد
چو خورشید گلرنگ خوی تو بیند
دل و دیده را دایم این کار باشد
که سوی تو پوید بسوی تو بیند
مبیناد رویت اثیر ار نه چشمش
دو عالم به یک تار موی تو بیند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مرا چون جان گرامی جام جانپرور بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چون گشت رخ چمن دل آرای
وقت است به عیش کن دلا، رای
بفزود جمال باغ، در ده
آن انده کاه شادی افزای
آراسته شد ز گل در و دشت
برخیز و صبوح را بیارای
آرایش جان می است و معشوق
یکساعت از این دو، برمیاسای
خط هوس از میانه بردار
گوی طرب از وجود بربای
پیش از تو ببین چه آس کشتند
در دور سپهر عمر فرسای
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بتن بودم امروز چون ناتوانی
شدم با رفیقی سوی بوستانی
زهر سو که کردم سوی لاله زاری
بهر سو که کردم نظر گلستانی
درختان بستان عروسان و هریک
گشاد از زمین لاله گون بر، بیانی
ز نیلوفری آسمان گوی بسبزی
چو صحرا شده روی بر آبدانی
چو دیدم من این صفه های عجایب
یقین شد مرا صورت هر گمانی
از این باغ بهتر چه باشد بعالم
که هم هست مستغنی از باغبانی
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است
خاک را از باد بوی مهربانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است
باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم
این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است
آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر
آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است
آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار
گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است
سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است
لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود
چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است
راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد
همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است
سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است
خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک
رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است
آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک
از جمال او زمین در آسمانی آمد است
کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست
تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است
چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت
گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است
پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است
صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است
مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر
زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمد است
شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر خصم جای گمانی آمد است
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است
ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک
کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است
زاویه داران هشتم را به نور راستی
رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است
ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست
آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است
از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است
خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد
آب را آری حیات اندر روانی آمد است
بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی
چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است
لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو
موجب این بیتهای امتحانی آمد است
چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن
من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است
در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک
راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است
گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات
گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است
تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات
بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست
شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده در مدح خالد ملکی است
یارب این بوی خوش سنبل و گل با سمن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مایه درمان آرد
گوئی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گوئی که سوی پر غم کنعان آرد
یا سوی آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسی مدد روضه رضوان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر می گون به گلستان آرد
جان بر افشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درافشان آرد
شادمان گردم چون دلشده ای کز زاریش
هم ملامتگر او وعده جانان آرد
هرچه گویم چه عجب از دم آن باد که او
عنبر از خاک ره موکب سلطان آرد
خسرو اعظم سلطان سلاطین سنجر
کانچه خواهد به ضرورت فلکش آن آرد
عکس رایش خوان هر نور که انجم بخشد
فیض جودش دان هر نقد که از که آن آرد
جام زر بارد چون دست به عشرت یازد
تیغ سر پاشد چون روی به میدان آرد
خاصگانش را بس هدیه که قیصر سازد
بندگانش را بس تحفه که خاقان آرد
زه زه ای شاه که از بهر کمان و تیرت
فلک از تیرو کمان ترکش و قربان آرد
بس که مه خرمن خود آب زند از نم ابر
تا شبی قدر ترا بوک بمهمان آرد
لاجوردیست حسامت که چو دشمن از بیم
کهربا گون شد از و بسد و مرجان آرد
ز آستین چون ید بیضا بنمائی گردون
دامن صبح ز غیرت به گریبان آرد
بهر تعویذ تو نشگفت که پی سر مست
ناخن شیر ژیان از بن دندان آرد
چون سر خصم تو کوبد فلک تافته گر
پای خایسک بسی بر سر سندان آرد
شاه سنجر به خط نور نویسد خورشید
چون زر از صلب عدم در رحم کان آرد
خسروا حاجتم این است که یزدان بکرم
بازم اندر کنف سایه یزدان آرد
به جلال تو که گردون همه عالم بر من
بی جمال تو همی تنگ چو زندان بارد
هیچ ابری نجهد از طرف نیشابور
که از این دیده به بغداد نه باران آرد
من ندارم طمع آنکه بجوید شاهم
یا حدیثم به زبان شکر افشان آرد
لیک در خاطرم آید که دبیر خاصه
نام این گمشده در اول دیوان آرد
در فشانم اگرم شاه ز پستی عراق
ابر کردار به بالای خراسان آرد
لا اری الهدهد اگر رنجه شود هدهد پیر
مژده تخت و عروسی به سلیمان آرد
چرخ دولابی چندان که سوی چاه زمین
رشته نور ز مهر و مه تابان آرد
بی مه و مهر و چه و رشته چنان باد ای شه
که خضر آب تو از چشمه حیوان آرد
حاسدت گر چه ادب نیست برآویخته باد
به همان رشته که از چاه زنخدان آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرام شاه است
هم اکنون باز نقاش طبیعی خامه بر گیرد
ز نقش عالم آرایش جهان زیب دگر گیرد
گهی بر آب تر از ابر زنگاری زره دوزد
گهی از لاله تیغ کوه شنگرفی سپر گیرد
سحاب پر زنم چشم نبی بی پسر گردد
نسیم صبحدم رسم رسول بی پدر گیرد
صبا نقاش و عطار است پنداری که پیوسته
چو نقاشی به پایان برد عطاری ز سر گیرد
طبیعت گر درختان را مطرا میکند شاید
که چون گردد مطرا عود قیمت بیشتر گیرد
دم باد سحر چون مجمر گل را برافروزد
سراسر طارم بستان بخار عود برگیرد
براند بر گلستان ابر نیسان آب و نندیشد
که رخسار لطیف گل خود از بادی اثر گیرد
به پیش آسیای آبگون ابریست چون گردی
که دیده است آسیا هرگز که گرد بحر و بر گیرد
هم اکنون لاله چون اصحاب کهف از خواب برخیزد
چو نرگس نیز یکچندیش سودای سهر گیرد
چو دلشدگان کنون بلبل هزاران راز بگشاید
چو دلداران کنون گلبن هزاران ناز درگیرد
بسا طوطی که از بیضه تر و تازه برون آید
جهان را همچو باز چتر سلطان زیر پر گیرد
خداوند جهان بهرامشاه آن شاه کز جودش
چو روی آسمان هر شب زمین هر روز زر گیرد
مکارم را چو برخیزد امل جود علی یابد
مظالم را چو بنشیند جهان عدل عمر گیرد
گرش افتد بکشتن چرخ را عزمش فرود آرد
ورش باید به قوت کوه را حزمش کمر گیرد
جگر از آب تری یابد و این از همه خوشتر
که تیغ شهریار آب است و گرمی از جگر گیرد
به پیش رای او خورشید را بیخردگی باشد
اگر تا دامن محشر گریبان سحر گیرد
بنامیزد بنامیزد زهی شاه قضا قدرت
که تیغ عزم تو گوهر ز الماس قدر گیرد
تو خورشیدی و بدخواهت در آن عقده که سال و مه
ز قربت چون زحل سوزد ز بعدت چون قمر گیرد
گه از لطفت جهان ملک بوی گلستان یابد
گه از نطقت دهان کلک طعم نیشکر گیرد
نه زانهائی بحمدالله که از لشکر مدد جوئی
نه مرد آن بود خورشید کز ذره حشر گیرد
مکان صرصر ز شبدیز تو در صحن فلک سازد
پناه آتش ز شمشیر تو در قلب حجر گیرد
چو آتش میخورد خود را حسود و دیر برناید
که روز بخت او کوتاهی عمر شرر گیرد
خداوندا ضمیر بنده چون مشاطه چابک
عروس مدح شاهی را همی اندر گهر گیرد
به از اقران شود بنده چو شد شایسته خدمت
سر گوران خورد روبه چو پای شیر نر گیرد
محالی نیست این معنی که گردد لاله و گوهر
چو خاک و سنگ را خورشید در ظل نظر گیرد
همی تا باز زرین بر سر این چتر پیروزه
ز مشرق هر سپیده دم سواد بحر و بر گیرد
ز فر طایر میمون ز پیروزی چنان بادی
که باز چتر تو هر لحظه سیمرغ ظفر گیرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است
چشمم چو برسر گل و گلزار می رود
اندیشه در پی دل و دلدار می رود
در وقت نوبهار سوی جلوه گاه گل
از خار کمتر است که بی یار می رود
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
بالله که بهر سرزنش خار می رود
جانا بیار باده که مرغان باغ را
بی جام برسماع تهی بار می رود
هر روز لشکر گل رعنا همی رسد
هر شب سپاه نرگس عیار می رود
با جامه دریده پر خون گل از درخت
نزدیک خلق شاه به زنهار می رود
رخسار گل به رنگ حکایت همی کند
آن ظلمها کز آن گل رخسار می رود
بوی گل و شکوفه نگر همچو خلق شاه
تا گلشن شکفته دوار می رود
دارد قبا و چار پری یاسمن مگر
چون بندگان خسرو دیندار می رود
عالی همای همت او بین که بی حجاب
تا آسمان به جعفر طیار می رود
بهرام شاه که هست او ملک ولیک
بر بندگان خویش ملک وار می رود
از لشکرش غبار به افلاک می رسد
وز موکبش خروش به کهسار می رود
از فخر مدح اوست که اشعار می پرد
وز یمن نام اوست که دینار می رود
سیم شکوفه و زر گل گرچه نقد شد
بی ارتسام نامش دشوار می رود
حزم طلیعه دارش گرد زمین چو چرخ
با صد هزار دیده هشدار می رود
جود گزاف کارش پیش امل چو بخت
با صد هزار دست گهربار می رود
پیش مضای رای و علو محل او
مه باژ گونه چرخ نگون سار می رود
عالم چو زان او شد دولت چه گفت گفت
یارب چه خوش سزا به سزاوار می رود
ای خسروی که ابر ز جودت عروس وار
با عقدهای لؤلؤ شهوار می رود
از کوشش تو فتنه سبکبار می جهد
وز بخشش تو آز گرانبار می رود
چرخ حرون اگر چه عنان خلق را نداد
زیر رکاب امر تو رهوار می رود
از عمر حاسدان تو مانده است اندکی
وین فال بر زبانها بسیار می رود
خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن
چون سایه روی بسته به دیوار می رود
شاها ثنای تو چو برون آید از لبم
گوئی صبا ز طبله عطار می رود
بشکفت جانم از تو و هر دم نسیم آن
تا روضه محمد مختار می رود
در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست
سنجیده گوهری که چو طیار می رود
کاریست بس بزرگ ثنای تو و نرفت
هرگز چنانکه پیش من این کار می رود
سهل است اگر نیافت حسودی سزای خویش
کو هم به بخت خویش به بازار می رود
کار سپهر دائره کردار همچو او
پیچیده مینماید و هموار می رود
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود
جود تو باد صیقل آینه امید
تا هر زمان ز رویش زنگار می رود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - درمدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار
آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار
گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم
گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار
خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست
گوشه شاخ از شکوفه پر درر چون گوش یار
زانکه تا بر مردم دیده عروس باغ را
حقه آیینه گون جلوه دهد مشاطه وار
باد میسوزد بخور و ابر میریزد گلاب
چرخ می گوید نوید و باغ می سازد نثار
گر چو قارون پای لاله ماند اندر گل سزد
زانکه گردد از شکوفه دست موسی آشکار
غنچه را از خوش دلی در پوست کی یابد مجال
باده را از خرمی در جام کی باشد قرار
جز به جان یکدگر سوگند کم گویند از آنک
رنگ و بو از یکدگر دارند هر دو مستعار
گلبنان چون دلبران هر صبحدم خندند خوش
بلبلان چون بیدلان هر نیم شب نالند زار
سبزه زنگارگون گردد عیان در بوستان
لاله شنگرف رنگ آید پدید از کوهسار
باغ پر طوطی شود از سبزه های بی قیاس
چون سرایند بنده بلبل وار مدح شهریار
آن امین ملت و از فتنه ملت را امان
وان یمین دولت و ازیمن دولت را مدار
مشتری منظر شده کیوان محل بهرام شاه
کاسمان روز گار است آفتاب روز بار
از نوالش بچه امید گشته سیر شیر
وز نهیبش فتنه بیدار خورده کوکنار
نور چشم دین و دولت ظل حق بهرام شاه
کاسمان اعتبار است آفتاب روزگار
خاک درگاهش خورد سیم و از آن باشد عزیز
کز سخاوت سیم و زر کرده است همچون خاک خوار
مدح علمست این نداند جز شمار سیم و زر
از شمار علم بیرون شد مگر علم شمار؟
ماه اگر گشتی ز ماه رایت او بهره مند
مهر اگر گشتی ز مهر طلعت او مایه دار
این یکی از چرخ گردان نیستی هر نیمه شب
وان دگر بر خاک غلطان نیستی روزی دو بار
ای ترا در عدل کمتر چاکری نوشیروان
وی ترا در حمله کهتر بنده اسفندیار
شیر گردون روی همچون خار پشت اندر کشد
چون شود نیلوفر تیغ تو گلگون در شکار
هیچ اگر خورشید دیدی رأیت اندر کارها
دیده خورشید از آن حسرت فرو ماندی ز کار
عزمت ار گوید زمین را کای زمین یکره بگرد
حزمت ار گوید فلک را کای فلک یکدم بدار
این یکی چون دائره بر خویشتن گردان شود
وآن یکی چون قطب گیرد مرکز خوش استوار
زانکه کردی اختیار از کارها احیای حق
حق ترا کرد از همه شاهان عالم اختیار
پست همت گمرهی سر گر فرو نارد ترا
شخص او را پایه برتر بود بر بالای دار
راست پنداری که روز بزم بحری در سخا
راست پنداری که روز رزم کوهی در وقار
زان بود شاعر ز جودت چون صدف پر در دهان
زان کند زائر ز مهرت همچو کان پر زر کنار
رتبت چتر سیاهت جست چرخ روز کور
لاجرم باشد همه چشمش سفید از انتظار
از نسیم خلق گلبویت بسان عندلیب
بندگانت یک زمان دارند آوازی هزار
تا ز دور چرخ روشن خاک را باشد ثبات
تا بگرد خاک تیره چرخ را باشد مدار
خاک درگاه نکو خواه تو بادا چرخ قدر
چرخ اقبال بد اندیش تو بادا خاکسار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش