عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - تتبع مخدومی
باز در دیر مغان عربده مستانست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵ - تتبع خواجه
هر که در کوی خرابات ز رندان دم زد
باید اول قدم خود به سر عالم زد
نزد رندان خرابات که صد جان به جویست
نتوان بیش ز انفاس مسیحا دم زد
ناصح ار مرهم پندم به دل ریش نهاد
وه که بر زخم دو صد نیش ازان مرهم زد
بهر بی تابی ما بود که مشاطه صنع
تاب ها در سر آن طره خم در خم زد
صرصر عشق چو بر مزرع آفاق گذشت
خرمن صبر و شکیبایی ما برهم زد
بر در میکده عشق ملک راه نیافت
حاجبش دست چو بر سینه نامحرم زد
فانیا بار خودی زان بفکندم از دوش
که بآن بار در این راه قدم نارم زد
باید اول قدم خود به سر عالم زد
نزد رندان خرابات که صد جان به جویست
نتوان بیش ز انفاس مسیحا دم زد
ناصح ار مرهم پندم به دل ریش نهاد
وه که بر زخم دو صد نیش ازان مرهم زد
بهر بی تابی ما بود که مشاطه صنع
تاب ها در سر آن طره خم در خم زد
صرصر عشق چو بر مزرع آفاق گذشت
خرمن صبر و شکیبایی ما برهم زد
بر در میکده عشق ملک راه نیافت
حاجبش دست چو بر سینه نامحرم زد
فانیا بار خودی زان بفکندم از دوش
که بآن بار در این راه قدم نارم زد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳ - تتبع خواجه
کوثر و حور ز گلزار جنان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹ - تتبع بعضی عزیزان
بگفت عشق که می نوش و رو به ملک عدم
بگفتمش که بده جام می دمست و قدم
ردا بروی تغار می است و شعله آه
مراست کشور رندی کنون به طبل و علم
درم درم که شده داغ من به سجاده ده
چه سود چون نشود رهن می به نیم درم
مبین به توبه ام ای پیر دیر و جامم ده
ز من اگر یکی آید تو باش اهل کرم
حدیث دوست برندان بگوی نی به ملک
که اهل عشق بود سر عشق را محرم
عمارت دل ویران ریش فانی اگر
ز لای باده کنی هم گل است هم مرهم
بگفتمش که بده جام می دمست و قدم
ردا بروی تغار می است و شعله آه
مراست کشور رندی کنون به طبل و علم
درم درم که شده داغ من به سجاده ده
چه سود چون نشود رهن می به نیم درم
مبین به توبه ام ای پیر دیر و جامم ده
ز من اگر یکی آید تو باش اهل کرم
حدیث دوست برندان بگوی نی به ملک
که اهل عشق بود سر عشق را محرم
عمارت دل ویران ریش فانی اگر
ز لای باده کنی هم گل است هم مرهم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲ - تتبع میر
حشمت جم رسد صبوح از کرم الاهیم
جام جهان نماست مهر از می صبحگاهیم
ایکه به می فتاده و غرقه نیم عجب مدان
جسم چو کاه برگ من بین و عذار کاهیم
شیخ ز عشق و باده ام طعنه زنان و طرفه آنک
من به همین دو کار خود در دو جهان مباهیم
گر بورع ملک شوم پاک ز هر گناه و جرم
جرم و گناه بس بود دعوی بی گناهیم
ز آتش می چسان شود سرخ عذارم ای رفیق
چونکه ز دود معصیت آمده رو سیاهیم
نیک و بدم مبین به لطف از بد و نیک من مپرس
نیست به جز بدی ز من گر تو نکو نخواهیم
منکه چو فانیم گدا درگه پیر دیر را
دل نکشد به جانب مسند ملک شاهیم
جام جهان نماست مهر از می صبحگاهیم
ایکه به می فتاده و غرقه نیم عجب مدان
جسم چو کاه برگ من بین و عذار کاهیم
شیخ ز عشق و باده ام طعنه زنان و طرفه آنک
من به همین دو کار خود در دو جهان مباهیم
گر بورع ملک شوم پاک ز هر گناه و جرم
جرم و گناه بس بود دعوی بی گناهیم
ز آتش می چسان شود سرخ عذارم ای رفیق
چونکه ز دود معصیت آمده رو سیاهیم
نیک و بدم مبین به لطف از بد و نیک من مپرس
نیست به جز بدی ز من گر تو نکو نخواهیم
منکه چو فانیم گدا درگه پیر دیر را
دل نکشد به جانب مسند ملک شاهیم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱ - تتبع خواجه
بپوشان روی خویش از خرقه پوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱ - تتبع خواجه
ای که گشتی سوی میخانه به رندان پیرو
وجه می گر نبود جان گرو و جامه گرو
در خیالات خط سبز کمان ابروی خویش
« مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
بیخود افتادم و بازم چو به هوش آمد دل
«یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
خانه دل ز غم گردش گردون تیره است
آفتاب می اگر بفکند آنجا پرتو
ای دل آواز مغنی شنو آنگه واعظ
گر چه فریاد کند گوش بگیر و مشنو
ایکه از ناز کله گوشه حسنت بشکست
از شکست دگرش یاد کن و غره مشو
فانیا با خودی خویش به جانان نرسی
خودی از خویش جدا افکن و بی خویش برو
وجه می گر نبود جان گرو و جامه گرو
در خیالات خط سبز کمان ابروی خویش
« مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
بیخود افتادم و بازم چو به هوش آمد دل
«یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
خانه دل ز غم گردش گردون تیره است
آفتاب می اگر بفکند آنجا پرتو
ای دل آواز مغنی شنو آنگه واعظ
گر چه فریاد کند گوش بگیر و مشنو
ایکه از ناز کله گوشه حسنت بشکست
از شکست دگرش یاد کن و غره مشو
فانیا با خودی خویش به جانان نرسی
خودی از خویش جدا افکن و بی خویش برو
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
دیباچه
بیت القصیده همه خیل سخن وران
شه بیت جنس نظم همه مدح گستران
حمد و ثنای پادشهی دان که از رهش
یکپاره سنگ شد گهر عالی افسران
تقدست کبریاه عن ادراک المتعلقین و تنزهت آلامه احصار المتکلمین الالاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین.
حسن کلام قافیه سنجان سحر فن
لطف ادای نکته وران شکر شکن
نعت شهی سزد که بتأئید ذی المنن
بنموده ماه معجزش از مطلع سخن
صلی الله علیه و آله صواحب دیوان النبوة و نواظم ارکان المروة. اما بعد معروض رای صایب مرفوع فکر ثاقب ارباب خرد و خبرت و اصحاب ذکا و فطنت که شکوفه ریاض عالم بلکه شجره بنی آدمند به آنکه چون رشته خلوص ارادت و کمند رسوخ اطاعت این کمینه بی بضاعت بحبل المتین تصرف و اقتدار حضرت هدایت منزلت و ولایت منقبت.
در یکتای بحر نیک نامی
امام زمره اقطاب جامی
قدس الله تعالی روحه متصل بود و خاطر شکسته بامتثال اوامر و نواهی آن جناب متوسل. همواره فرمان لازم الاشاعه و امر واجب الاطاعه آن حضرت این کمترین را بدان مأمور می داشت که گاهی عنان سخن را از وادی ترکی بصوب فارسی منصرف گرداند و زمام نظم را از ادای ترکانه بجانب لغت فرس منعطف سازد و اگرچه انقیاد امر ایشان بر سر و چشم لازم بود و اتباع آن به جان و دل متحتم اما بر حسب الامور مرهونته باوقاتها در ایام حیات با برکات آن حضرت بحسب تقدیر بران امر مجال مبادرت نبود و ایام نافرجام به هیچ حال مساعدت ننمود تا آنکه از لسان کریم البیان حضرت سلطان سلطان نشان ملا ذالثقلین کهف الخافقین.
سایه حق مهر سکندر جناب
کآمده هم سایه و هم آفتاب
بازوی ملت قوی از جهد او
دین علم افراخته در عهد او
السلطان بن السلطان معز السلطنت و الخلاقة ابوالغازی سلطان حسین بهادر خان خلد الله تعلی فی الثریا اعلامه و نفذ بین الخافقین او امره و احکامه که ربقه عبودیت و رابطه چاکری این کمینه بارستان رفیع الشأن آن حضرت ارثا و اکتسابا متحقق است و علاقه تلمذ و شاگردی در صنعت شعر و اسلوب نظم به نسبت طبع سخن شناس و ذهن خرد اقتباس آن حضرت متیقن هم بدان نوع مأمور گشت و بعد از امداد توفیق و سعادت تأید در تاریخ اثنین و تسعمایه (نهصد و دو هجری برابر با هزار و چهارصد و نود و هفت میلادی) تسوید قصیده چند که تصدیر این چنین نظم بدان لایق بود و تسطیر آن در مبادی این اسلوب مناسب می نمود بر وفق عدد جهات سته اتفاق افتاد.قصیده اول که سخن گذاری مبتنی بر ادای محامد حضرت باری بود تسمیه اش را «روح القدس » نازل گشت و ثانی که از رشح زلال نعمت نبوی و فیض سرچشمه مدح مصطفوی مترشح بود به «عین الحیات » اتسام یافت و ثالث که بر طریقه «بحرالابرار» امیرخسرو دهلوی بر تحفه نثار حضرت مخدومی قطب الانامی محتوی بود از لسان فکرت به «تحفة الافکار» موسوم شد و رابع که مواعظ سودمند و نصایح دلپسندش اهل دل را سرمایه فتوح و ارباب ریاضت را بمثابه غذای روح بود به «قوت القلوب » نامزد گشت و خامس که بشرف مدحت گذاری حضرت شهریاری که شکر نعمتش مستلزم سعادت ابدی و دعای دولتش مستتبع نجات سرمدی است مزین به «منهاج النجات » تسمیه پذیرفت و سادس که بامداد نسایم ریاض فضل و عطا شرف تتبع قصیده «مرآت الصفا» یافته بود به «نسیم الخلد» مخاطب گشت و مجموع آنها به «سته ضروریه » نامور آمد. رجا واثق و اهل صادق که اگر روزی چند دست اجل صحیفه امل را منطوی نگرداند و باد نیستی چراغ کلبه هستی را فرو ننشاند هر چه در مسوده است پریشان از این اسلوب رقم ثبت یابد و خاطر شکسته بجمع شتابد.مأمول از محاسن عادات کرام و مکارم اخلاق انام آنکه اگر خللی بینند ذیل اصلاح بران گمارند و آنرا از قبیل سهو داشته از مقوله غباوت و جهل نشمارند و السلام من اتبع الهدی.
شه بیت جنس نظم همه مدح گستران
حمد و ثنای پادشهی دان که از رهش
یکپاره سنگ شد گهر عالی افسران
تقدست کبریاه عن ادراک المتعلقین و تنزهت آلامه احصار المتکلمین الالاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین.
حسن کلام قافیه سنجان سحر فن
لطف ادای نکته وران شکر شکن
نعت شهی سزد که بتأئید ذی المنن
بنموده ماه معجزش از مطلع سخن
صلی الله علیه و آله صواحب دیوان النبوة و نواظم ارکان المروة. اما بعد معروض رای صایب مرفوع فکر ثاقب ارباب خرد و خبرت و اصحاب ذکا و فطنت که شکوفه ریاض عالم بلکه شجره بنی آدمند به آنکه چون رشته خلوص ارادت و کمند رسوخ اطاعت این کمینه بی بضاعت بحبل المتین تصرف و اقتدار حضرت هدایت منزلت و ولایت منقبت.
در یکتای بحر نیک نامی
امام زمره اقطاب جامی
قدس الله تعالی روحه متصل بود و خاطر شکسته بامتثال اوامر و نواهی آن جناب متوسل. همواره فرمان لازم الاشاعه و امر واجب الاطاعه آن حضرت این کمترین را بدان مأمور می داشت که گاهی عنان سخن را از وادی ترکی بصوب فارسی منصرف گرداند و زمام نظم را از ادای ترکانه بجانب لغت فرس منعطف سازد و اگرچه انقیاد امر ایشان بر سر و چشم لازم بود و اتباع آن به جان و دل متحتم اما بر حسب الامور مرهونته باوقاتها در ایام حیات با برکات آن حضرت بحسب تقدیر بران امر مجال مبادرت نبود و ایام نافرجام به هیچ حال مساعدت ننمود تا آنکه از لسان کریم البیان حضرت سلطان سلطان نشان ملا ذالثقلین کهف الخافقین.
سایه حق مهر سکندر جناب
کآمده هم سایه و هم آفتاب
بازوی ملت قوی از جهد او
دین علم افراخته در عهد او
السلطان بن السلطان معز السلطنت و الخلاقة ابوالغازی سلطان حسین بهادر خان خلد الله تعلی فی الثریا اعلامه و نفذ بین الخافقین او امره و احکامه که ربقه عبودیت و رابطه چاکری این کمینه بارستان رفیع الشأن آن حضرت ارثا و اکتسابا متحقق است و علاقه تلمذ و شاگردی در صنعت شعر و اسلوب نظم به نسبت طبع سخن شناس و ذهن خرد اقتباس آن حضرت متیقن هم بدان نوع مأمور گشت و بعد از امداد توفیق و سعادت تأید در تاریخ اثنین و تسعمایه (نهصد و دو هجری برابر با هزار و چهارصد و نود و هفت میلادی) تسوید قصیده چند که تصدیر این چنین نظم بدان لایق بود و تسطیر آن در مبادی این اسلوب مناسب می نمود بر وفق عدد جهات سته اتفاق افتاد.قصیده اول که سخن گذاری مبتنی بر ادای محامد حضرت باری بود تسمیه اش را «روح القدس » نازل گشت و ثانی که از رشح زلال نعمت نبوی و فیض سرچشمه مدح مصطفوی مترشح بود به «عین الحیات » اتسام یافت و ثالث که بر طریقه «بحرالابرار» امیرخسرو دهلوی بر تحفه نثار حضرت مخدومی قطب الانامی محتوی بود از لسان فکرت به «تحفة الافکار» موسوم شد و رابع که مواعظ سودمند و نصایح دلپسندش اهل دل را سرمایه فتوح و ارباب ریاضت را بمثابه غذای روح بود به «قوت القلوب » نامزد گشت و خامس که بشرف مدحت گذاری حضرت شهریاری که شکر نعمتش مستلزم سعادت ابدی و دعای دولتش مستتبع نجات سرمدی است مزین به «منهاج النجات » تسمیه پذیرفت و سادس که بامداد نسایم ریاض فضل و عطا شرف تتبع قصیده «مرآت الصفا» یافته بود به «نسیم الخلد» مخاطب گشت و مجموع آنها به «سته ضروریه » نامور آمد. رجا واثق و اهل صادق که اگر روزی چند دست اجل صحیفه امل را منطوی نگرداند و باد نیستی چراغ کلبه هستی را فرو ننشاند هر چه در مسوده است پریشان از این اسلوب رقم ثبت یابد و خاطر شکسته بجمع شتابد.مأمول از محاسن عادات کرام و مکارم اخلاق انام آنکه اگر خللی بینند ذیل اصلاح بران گمارند و آنرا از قبیل سهو داشته از مقوله غباوت و جهل نشمارند و السلام من اتبع الهدی.
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۳ - تحفة الافکار
آتشین لعلی که تاج خسروانرا زیورست
اخگری بهر خیال خام پختن در سرست
شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک
خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست
قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست
لازم شاهی نباشد خالی از درد سری
کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست
با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک
هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست
خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ
صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست
تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج
تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست
عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه
خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست
واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست
کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست
تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق
آری آری دانه جنس خویش را بار آورست
فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه
نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست
قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه
محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست
جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست
جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست
ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر
در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست
لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل
آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست
نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست
مهره خر در خور تزئین افسار خرست
هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته
تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست
چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز
کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست
گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست
برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست
دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار
خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست
سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست
هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست
ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست
چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم
موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست
نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو
جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست
مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست
پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست
مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم
خضر را آب حیات آینه سکندر ست
گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران
شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست
توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس
زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست
ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق
بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست
رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق
همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست
نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید
کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست
دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان
هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست
مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست
فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست
ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف
چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست
عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی
خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست
مرد را خط نجات امواج خوناب دلست
رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست
خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست
جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست
مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا
مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست
سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است
خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست
دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر
لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست
دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست
دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست
بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا
بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست
تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین
قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست
زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش
بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست
برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را
سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست
بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان
ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست
حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است
دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است
خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور
به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست
ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک
خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست
ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر
چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست
دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست
از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست
مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله
شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست
شد صراط مستقیم سجده سازان راستی
شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست
از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری
در طفولیت چه آموزی به پیری از برست
مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر
در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست
محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان
قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟
سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست
نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست
تره فالیز بازی گر نه برزیگرست
ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند
بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست
چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود
شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست
معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ
هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست
عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر
شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست
ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست
بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن
بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست
عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟
گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست
هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او
لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست
چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین
زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست
آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض
وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست
از شرف دندانه فرش گدای فقر دان
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه
رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست
مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر
آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست
ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر
بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست
اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول
عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست
حامی شرع نبی جامی که جام فقر را
داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست
آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است
بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست
روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف
قطره رخساره هر برگ مهر انورست
گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف
تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست
چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب
ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست
خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج
چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست
زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا
ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست
بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور
شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست
علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت
آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل
انجم گردون شمردن کی طریق اعورست
دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت
جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست
ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست
کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست
پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست
چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست
آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر
زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست
تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد
عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست
بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان
بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست
یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست
شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست
نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست
در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن
تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست
ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست
همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست
در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا
هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست
می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است
از متانت وز لباس اسودش کندر برست
لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم
حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست
«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب
تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست
گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن
طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت
فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست
اخگری بهر خیال خام پختن در سرست
شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک
خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست
قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست
لازم شاهی نباشد خالی از درد سری
کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست
با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک
هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست
خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ
صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست
تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج
تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست
عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه
خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست
واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست
کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست
تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق
آری آری دانه جنس خویش را بار آورست
فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه
نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست
قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه
محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست
جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست
جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست
ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر
در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست
لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل
آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست
نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست
مهره خر در خور تزئین افسار خرست
هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته
تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست
چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز
کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست
گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست
برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست
دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار
خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست
سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست
هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست
ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست
چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم
موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست
نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو
جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست
مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست
پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست
مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم
خضر را آب حیات آینه سکندر ست
گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران
شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست
توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس
زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست
ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق
بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست
رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق
همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست
نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید
کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست
دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان
هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست
مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست
فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست
ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف
چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست
عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی
خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست
مرد را خط نجات امواج خوناب دلست
رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست
خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست
جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست
مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا
مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست
سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است
خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست
دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر
لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست
دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست
دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست
بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا
بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست
تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین
قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست
زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش
بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست
برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را
سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست
بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان
ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست
حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است
دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است
خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور
به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست
ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک
خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست
ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر
چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست
دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست
از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست
مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله
شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست
شد صراط مستقیم سجده سازان راستی
شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست
از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری
در طفولیت چه آموزی به پیری از برست
مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر
در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست
محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان
قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟
سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست
نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست
تره فالیز بازی گر نه برزیگرست
ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند
بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست
چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود
شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست
معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ
هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست
عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر
شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست
ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست
بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن
بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست
عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟
گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست
هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او
لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست
چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین
زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست
آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض
وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست
از شرف دندانه فرش گدای فقر دان
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه
رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست
مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر
آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست
ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر
بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست
اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول
عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست
حامی شرع نبی جامی که جام فقر را
داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست
آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است
بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست
روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف
قطره رخساره هر برگ مهر انورست
گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف
تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست
چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب
ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست
خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج
چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست
زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا
ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست
بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور
شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست
علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت
آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل
انجم گردون شمردن کی طریق اعورست
دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت
جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست
ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست
کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست
پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست
چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست
آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر
زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست
تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد
عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست
بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان
بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست
یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست
شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست
نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست
در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن
تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست
ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست
همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست
در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا
هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست
می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است
از متانت وز لباس اسودش کندر برست
لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم
حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست
«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب
تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست
گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن
طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت
فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۴ - قوت القلوب
جهان که مرحله تنگ شاهراه فناست
درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست
کجا محل اقامت که قاطعان طریق
بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست
چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن
ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست
عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر
غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست
درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند
ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست
چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان
همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست
هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی
که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست
چرا که وقت شدن بعد طول این مدت
اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست
درین مکان نه امید نشستن است بکس
که از تهتک او ناشسته باید خاست
عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست
چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست
عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او
ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست
ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی
که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست
بجام اخضر گردون اگر نکو نگری
ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست
بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم
که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست
ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش
که او هم اندر گردش زبون دست قضاست
چه اختیارش باشد که در هزاران قرن
که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست
بکام خویش نیارست یک دم آسودن
چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست
بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره
ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست
ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست
همه بامر خداوند قادر یکتاست
هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم
نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست
کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست
که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست
دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک
اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست
نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی
ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست
به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر
که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست
همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه
به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست
بتلخکامی چینها بروش بین گر چه
که از تلاطم امواج بحر قله زداست
نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر
بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست
باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین
که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست
سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد
فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست
نگر با بر بهاری و اشک و فریادش
که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست
دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع
ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست
عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد
بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست
به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان
ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست
چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند
طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست
اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک
چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست
نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن
نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست
درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم
نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست
دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست
زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست
نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد
اسیر خاری آثارش از گل حمراست
بنعلهای مذهب مبین پر طاوس
که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست
فتاده بلبل بیدار درون خاکستر
درون باغ ملاهت ز آتش سوداست
عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ
بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست
اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه
بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست
بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان
پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست
ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست
چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست
ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار
ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست
اگر چه جوهر علویست آتش روشن
چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست
هوا ممد حیاتست خلق را لیکن
نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست
اگر چه هست من الماء کل شی حی
غریق او را موتست ازو کجا احیاست
مگو که خاک بود منبع سکون و قرار
ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست
بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات
اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست
بدهر کامی بی محنتی میسر نیست
بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست
هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد
زبونیش همه بر آفریدگار گواست
چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق
بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست
پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن
بباید از پی آن خویش را گرفتن راست
نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع
نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست
بیان معتقداتت که نام شد ایمان
که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست
نخست داشتن ذات پاک حق میدان
بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست
وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود
بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست
صفات او نبود منحصر بچون و بچند
حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست
دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست
وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست
دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر
که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست
دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست
همه حقست و کلام مهیمن داناست
دگر بود رسل این نوع کو فرستادست
بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست
محمد عربی پیشوای خیل رسل
اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است
دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور
عقیده کردن باشد که هست آن همه راست
دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست
بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست
ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان
ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست
بیان اشهد ان لا اله الا الله
محمد آنکه رسالت بذات او برپاست
صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست
معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست
ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان
که دادنش بودت فرض کان حق فقراست
دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است
که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست
دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق
ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست
ز بعد معتقدات این بود عباداتت
که بس شرایط بسیار هم درین اثناست
اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را
نهفته روحی باشد که نام آن تقواست
بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله
شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست
ز لا اله که مذکور گشت و الا الله
بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست
اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم
غریق را ز خس موج رو کجا پرواست
شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را
که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست
بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب
ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست
زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر
گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست
بصوم بین که چهل روز را بیک نیت
نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست
چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت
ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست
روندگان ره حق بدین سلوک و طریق
روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست
تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا
کنی توقع مزد و برین خدای گواست
وگر سری بسجود آوری بغیر وضو
بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست
وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم
خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست
ورت بخاطر صومست روزی از سی روز
غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست
ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت
امید ده سی و چل سود کردن سوداست
همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست
ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست
پیاله های پراپر خوری ز نامردی
وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست
چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز
میان خلق بد عوی مردییت غوغاست
عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو
همین معامله رفتست خود همینت سزاست
ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم
وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست
جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت
همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست
بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند
به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست
باین لیمی و دل مردگی مه دعویت
ز عفت زکریا و عصمت یحیی است
دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست
وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست
ملایک ار گذرند از فراز آن کشور
که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست
ز متن باطن شومت همه هلاک شوند
چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست
بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی
چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست
عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف
که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست
بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح
منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست
حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد
بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست
بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع
کزان کنونم واحسرتا و واویلاست
نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع
بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست
هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم
بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟
بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم
که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست
که جوانیم این نوع بود کج رویشی
بگاه پیری خود کج روی نیاید راست
هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن
بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست
ولی هزارم چندین اگر گنه باشد
به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست
ز بحر رحمت تو قطره تواند شست
سیاه نامگی از دود معصیت که مراست
نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر
بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست
ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را
نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست
چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق
که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست
شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک
ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست
هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست
که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست
ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد
شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست
چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند
ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست
خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد
هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است
درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست
کجا محل اقامت که قاطعان طریق
بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست
چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن
ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست
عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر
غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست
درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند
ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست
چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان
همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست
هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی
که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست
چرا که وقت شدن بعد طول این مدت
اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست
درین مکان نه امید نشستن است بکس
که از تهتک او ناشسته باید خاست
عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست
چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست
عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او
ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست
ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی
که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست
بجام اخضر گردون اگر نکو نگری
ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست
بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم
که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست
ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش
که او هم اندر گردش زبون دست قضاست
چه اختیارش باشد که در هزاران قرن
که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست
بکام خویش نیارست یک دم آسودن
چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست
بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره
ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست
ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست
همه بامر خداوند قادر یکتاست
هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم
نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست
کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست
که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست
دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک
اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست
نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی
ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست
به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر
که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست
همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه
به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست
بتلخکامی چینها بروش بین گر چه
که از تلاطم امواج بحر قله زداست
نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر
بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست
باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین
که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست
سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد
فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست
نگر با بر بهاری و اشک و فریادش
که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست
دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع
ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست
عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد
بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست
به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان
ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست
چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند
طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست
اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک
چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست
نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن
نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست
درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم
نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست
دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست
زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست
نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد
اسیر خاری آثارش از گل حمراست
بنعلهای مذهب مبین پر طاوس
که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست
فتاده بلبل بیدار درون خاکستر
درون باغ ملاهت ز آتش سوداست
عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ
بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست
اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه
بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست
بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان
پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست
ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست
چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست
ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار
ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست
اگر چه جوهر علویست آتش روشن
چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست
هوا ممد حیاتست خلق را لیکن
نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست
اگر چه هست من الماء کل شی حی
غریق او را موتست ازو کجا احیاست
مگو که خاک بود منبع سکون و قرار
ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست
بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات
اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست
بدهر کامی بی محنتی میسر نیست
بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست
هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد
زبونیش همه بر آفریدگار گواست
چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق
بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست
پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن
بباید از پی آن خویش را گرفتن راست
نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع
نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست
بیان معتقداتت که نام شد ایمان
که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست
نخست داشتن ذات پاک حق میدان
بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست
وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود
بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست
صفات او نبود منحصر بچون و بچند
حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست
دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست
وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست
دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر
که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست
دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست
همه حقست و کلام مهیمن داناست
دگر بود رسل این نوع کو فرستادست
بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست
محمد عربی پیشوای خیل رسل
اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است
دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور
عقیده کردن باشد که هست آن همه راست
دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست
بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست
ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان
ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست
بیان اشهد ان لا اله الا الله
محمد آنکه رسالت بذات او برپاست
صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست
معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست
ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان
که دادنش بودت فرض کان حق فقراست
دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است
که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست
دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق
ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست
ز بعد معتقدات این بود عباداتت
که بس شرایط بسیار هم درین اثناست
اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را
نهفته روحی باشد که نام آن تقواست
بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله
شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست
ز لا اله که مذکور گشت و الا الله
بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست
اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم
غریق را ز خس موج رو کجا پرواست
شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را
که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست
بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب
ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست
زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر
گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست
بصوم بین که چهل روز را بیک نیت
نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست
چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت
ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست
روندگان ره حق بدین سلوک و طریق
روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست
تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا
کنی توقع مزد و برین خدای گواست
وگر سری بسجود آوری بغیر وضو
بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست
وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم
خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست
ورت بخاطر صومست روزی از سی روز
غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست
ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت
امید ده سی و چل سود کردن سوداست
همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست
ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست
پیاله های پراپر خوری ز نامردی
وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست
چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز
میان خلق بد عوی مردییت غوغاست
عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو
همین معامله رفتست خود همینت سزاست
ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم
وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست
جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت
همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست
بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند
به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست
باین لیمی و دل مردگی مه دعویت
ز عفت زکریا و عصمت یحیی است
دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست
وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست
ملایک ار گذرند از فراز آن کشور
که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست
ز متن باطن شومت همه هلاک شوند
چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست
بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی
چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست
عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف
که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست
بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح
منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست
حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد
بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست
بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع
کزان کنونم واحسرتا و واویلاست
نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع
بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست
هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم
بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟
بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم
که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست
که جوانیم این نوع بود کج رویشی
بگاه پیری خود کج روی نیاید راست
هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن
بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست
ولی هزارم چندین اگر گنه باشد
به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست
ز بحر رحمت تو قطره تواند شست
سیاه نامگی از دود معصیت که مراست
نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر
بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست
ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را
نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست
چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق
که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست
شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک
ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست
هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست
که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست
ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد
شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست
چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند
ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست
خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد
هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۵ - منهاج النجات
زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی
ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی
طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی
ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی
گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی
طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی
جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی
ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی
حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی
همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی
ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی
نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی
چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی
مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی
چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی
چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی
سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی
بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی
که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی
بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی
اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی
چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی
چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی
تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی
نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی
بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی
جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی
زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی
چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی
درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی
چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی
صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی
شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی
وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی
ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی
کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی
ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی
شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی
ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی
قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی
زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی
وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی
ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی
نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی
بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی
قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی
کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی
زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی
نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی
نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی
کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی
نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی
وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی
اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی
وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی
بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی
درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی
ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی
پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی
چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی
هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی
نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی
نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی
در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی
فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی
لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی
فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟
گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی
به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی
به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی
چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی
نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی
نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی
عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی
کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی
اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی
که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی
چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی
کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی
ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی
اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی
نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی
وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی
کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی
شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی
ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی
چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی
تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی
گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی
عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی
سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی
بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی
تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی
گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی
ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟
نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی
بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی
ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی
ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی
عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی
خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی
اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی
به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی
بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی
یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی
ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی
دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی
رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی
به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی
دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی
ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی
چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی
گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی
ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی
ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی
زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی
ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی
نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی
بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی
به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی
چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی
بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی
اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی
چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی
بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی
نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی
ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی
شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی
ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی
بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی
بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی
سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی
همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی
بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی
ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی
طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی
ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی
گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی
طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی
جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی
ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی
حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی
همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی
ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی
نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی
چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی
مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی
چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی
چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی
سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی
بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی
که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی
بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی
اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی
چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی
چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی
تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی
نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی
بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی
جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی
زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی
چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی
درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی
چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی
صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی
شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی
وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی
ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی
کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی
ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی
شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی
ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی
قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی
زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی
وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی
ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی
نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی
بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی
قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی
کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی
زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی
نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی
نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی
کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی
نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی
وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی
اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی
وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی
بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی
درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی
ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی
پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی
چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی
هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی
نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی
نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی
در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی
فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی
لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی
فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟
گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی
به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی
به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی
چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی
نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی
نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی
عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی
کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی
اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی
که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی
چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی
کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی
ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی
اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی
نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی
وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی
کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی
شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی
ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی
چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی
تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی
گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی
عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی
سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی
بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی
تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی
گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی
ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟
نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی
بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی
ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی
ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی
عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی
خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی
اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی
به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی
بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی
یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی
ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی
دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی
رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی
به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی
دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی
ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی
چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی
گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی
ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی
ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی
زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی
ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی
نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی
بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی
به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی
چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی
بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی
اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی
چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی
بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی
نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی
ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی
شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی
ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی
بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی
بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی
سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی
همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی
بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۶ - نسیم الخلد
معلم عشق و پیر عقل شد طفل دبستانش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۳
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۴
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۷
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۸
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۹
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷