عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧۶ - القطعه فی المشعله
ای زده صد طعنه شمع روی تو بر مشعله
آتش افتاده ز تاب عارضت در مشعله
تا نمییابد فلک پروانه از شمع رخت
بر نمیافروزد از خورشید خاور مشعله
از فروغ شمع رویت بزم میگیرد صفا
افتد اندر سوز و تاب از رشک در بر مشعله
پرتوی از شمع رویت گر نگشتی آفتاب
کی توانستی که بودی نورگستر مشعله
با رخ چون روز و زلف چون شبت نسبت کنم
گر بتابد از میان دود عنبر مشعله
نسبتی روشن برویت گر ندارد پس چرا
تیره شب دارد رخی ز آنسان منور مشعله
رخ نهد بر خاک پیش لعلت آب زندگی
دل کند از رشک رویت پر ز آذر مشعله
تا خیالت شبروی آسان کند در پیش او
میفروزد آسمان از ماه انور مشعله
گر کنی دور از رخ چون روز روشن پرده را
در شبستان نیز نیفروزند دیگر مشعله
آمد اندر راه عشقت گرم از آنشب تا بروز
بر درت باشد بتا مانند چاکر مشعله
هر شبی ابن یمین بیند رخ چون روز تو
در نظر دارد چراغ از ماه و از خور مشعله
شمع روی تست آن کآتش ز دست جور او
میکند در بارگاه شاه بر سر مشعله
شاه عالم آنکه تا دم میزند در بندگیش
خسرو آسا میرود با افسر زر مشعله
آتش افتاده ز تاب عارضت در مشعله
تا نمییابد فلک پروانه از شمع رخت
بر نمیافروزد از خورشید خاور مشعله
از فروغ شمع رویت بزم میگیرد صفا
افتد اندر سوز و تاب از رشک در بر مشعله
پرتوی از شمع رویت گر نگشتی آفتاب
کی توانستی که بودی نورگستر مشعله
با رخ چون روز و زلف چون شبت نسبت کنم
گر بتابد از میان دود عنبر مشعله
نسبتی روشن برویت گر ندارد پس چرا
تیره شب دارد رخی ز آنسان منور مشعله
رخ نهد بر خاک پیش لعلت آب زندگی
دل کند از رشک رویت پر ز آذر مشعله
تا خیالت شبروی آسان کند در پیش او
میفروزد آسمان از ماه انور مشعله
گر کنی دور از رخ چون روز روشن پرده را
در شبستان نیز نیفروزند دیگر مشعله
آمد اندر راه عشقت گرم از آنشب تا بروز
بر درت باشد بتا مانند چاکر مشعله
هر شبی ابن یمین بیند رخ چون روز تو
در نظر دارد چراغ از ماه و از خور مشعله
شمع روی تست آن کآتش ز دست جور او
میکند در بارگاه شاه بر سر مشعله
شاه عالم آنکه تا دم میزند در بندگیش
خسرو آسا میرود با افسر زر مشعله
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٢
ای صاحبی که یابد از لطف دلگشایت
محبوس چاه محنت از بند غم رهائی
گر پرتوی ز رایت بر خاک تیره افتد
هر ذره آفتابی گردد بروشنائی
آنم که فکر بکرم با زیور مدیحت
مشهور عالمی شد در حسن و دلربائی
پیوسته ام بمهرت وز دیگران گسسته
در دیده خاک پایت کرده بتوتیائی
گفتم بصیقل لطف آئینه دلم را
روزی بشادکامی از زنگ غم زدائی
زان پس که چند گاهی بودم بر تو گفتی
در حضرتت بخوانم اصغا اگر نمائی
گر هرگزم نبینی در خاطرت نیایم
وانگه که پیشت آیم گوئی فلان کجائی
هرگز مباد بندی بر کارت اوفتاده
از کارم ار چه بندی هرگز نمیگشائی
محبوس چاه محنت از بند غم رهائی
گر پرتوی ز رایت بر خاک تیره افتد
هر ذره آفتابی گردد بروشنائی
آنم که فکر بکرم با زیور مدیحت
مشهور عالمی شد در حسن و دلربائی
پیوسته ام بمهرت وز دیگران گسسته
در دیده خاک پایت کرده بتوتیائی
گفتم بصیقل لطف آئینه دلم را
روزی بشادکامی از زنگ غم زدائی
زان پس که چند گاهی بودم بر تو گفتی
در حضرتت بخوانم اصغا اگر نمائی
گر هرگزم نبینی در خاطرت نیایم
وانگه که پیشت آیم گوئی فلان کجائی
هرگز مباد بندی بر کارت اوفتاده
از کارم ار چه بندی هرگز نمیگشائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٩ - القطعه فی الشعر
نگار ما هر خم چون گره زند بر موی
دل هزار در آرد بعقده هر موی
ز روی لطف چو نیلوفرست بر سر آب
فراز عارض آنسرو یاسمنبر موی
بغیر زلف و رخ همچو سنبل و گل او
بر آفتاب که دیدست سایه گستر موی
نسیم غالیه زلف از چه داد بر رخ او
چو بوی خوش ندهد بر فراز آذر موی
ندانم از چه بر آن گونه تیره دل گردد
نگشته دور دمی ز آنرخ منور موی
شد آفتاب فلک زیر ابر غالیه فام
چو بر عذار پراکنده کرد دلبر موی
بعینه مژه اشکبار من بودی
گر آن نگار بیاراستی بگوهر موی
بسان پیکر زار و نزار من باشد
گه خضاب کند گر کسی مزعفر موی
زهر که بر رخ زیبای اوست آشفته
بسان ابن یمین آمدست بر سر موی
نمیکند صنما بعد ازین طبیعت من
مسامحت که نشاند ردیف دیگر موی
از آنکه افضل عالم غیاث ملت و دین
که گاه نظم شکافد برأی انور موی
ز راه بنده نوازی بجملگی کردست
ردیف گفته خود در مدیح چاکر موی
چو موی بر سر اصحاب با دو هست که نیست
کسیکه در سخن آرد چو آن سخنور موی
دل هزار در آرد بعقده هر موی
ز روی لطف چو نیلوفرست بر سر آب
فراز عارض آنسرو یاسمنبر موی
بغیر زلف و رخ همچو سنبل و گل او
بر آفتاب که دیدست سایه گستر موی
نسیم غالیه زلف از چه داد بر رخ او
چو بوی خوش ندهد بر فراز آذر موی
ندانم از چه بر آن گونه تیره دل گردد
نگشته دور دمی ز آنرخ منور موی
شد آفتاب فلک زیر ابر غالیه فام
چو بر عذار پراکنده کرد دلبر موی
بعینه مژه اشکبار من بودی
گر آن نگار بیاراستی بگوهر موی
بسان پیکر زار و نزار من باشد
گه خضاب کند گر کسی مزعفر موی
زهر که بر رخ زیبای اوست آشفته
بسان ابن یمین آمدست بر سر موی
نمیکند صنما بعد ازین طبیعت من
مسامحت که نشاند ردیف دیگر موی
از آنکه افضل عالم غیاث ملت و دین
که گاه نظم شکافد برأی انور موی
ز راه بنده نوازی بجملگی کردست
ردیف گفته خود در مدیح چاکر موی
چو موی بر سر اصحاب با دو هست که نیست
کسیکه در سخن آرد چو آن سخنور موی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨٨
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - وله ایضاً مخمس
در عشق تو ایصنم چنانم
کز هستی خویش در گمانم
هر چند که زار و ناتوانم
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
کو بخت که از سر نیازی
در حضرت چون تو دلنوازی
معروض کنم نهفته رازی
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بآشیانم
هر چند ستمگری ترا خوست
کم کن ز بدی که آن نه نیکوست
گر آنکه دلت ز آهن و روست
آخر بسرم گذر کن ایدوست
انگار که خاک آستانم
گفتم که چو کشتیم بزاری
زین پس ره مرحمت سپاری
بر دل رقم وفا نگاری
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
ای بسته کمر ز دور و نزدیک
بر هیچ بخون ترک و تازیک
وز مسکن اخلص الممالیک
کر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
من از تو بجز وفا نجویم
بیرون ز گلی وفا نبویم
الا ره بندگی نپویم
اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم
نه مهر بمهر تو فزودیم
گیرم نه در وفا گشودیم
نه بود هر آنچه مینمودیم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
گر سر ببری بتیغ تیزم
از کوی وفات بر نخیزم
ور زانکه کنند ریز ریزم
من مهره مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم
آنها که نشان عشق جویند
جز راه رضای حق نپویند
خاک من زار چون ببویند
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد بر آید از روانم
گر غمزه تو زند به تیرم
ور زلف تو در کشد بقیرم
یکدم نبود ز تو گزیرم
من ترک وصال تو نگیرم
الا بفراق جسم و جانم
گر بگذردم به پیش خیلی
هر یک بصفا به از سهیلی
از تو نکنم بغیر میلی
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
گفتم صنما در آرزویت
آشفته و تیره دل چو مویت
هر چند نمیرسد بکویت
شب نیست که در فراق رویت
زاری بفلک نمیرسانم
ای وصل تو اصل شادمانی
دامن بفراق جاودانی
بر ابن یمین چه میفشانی
هر حکم که بر سرم برانی
سهلست ز خویشتن مرانم
کز هستی خویش در گمانم
هر چند که زار و ناتوانم
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
کو بخت که از سر نیازی
در حضرت چون تو دلنوازی
معروض کنم نهفته رازی
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بآشیانم
هر چند ستمگری ترا خوست
کم کن ز بدی که آن نه نیکوست
گر آنکه دلت ز آهن و روست
آخر بسرم گذر کن ایدوست
انگار که خاک آستانم
گفتم که چو کشتیم بزاری
زین پس ره مرحمت سپاری
بر دل رقم وفا نگاری
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
ای بسته کمر ز دور و نزدیک
بر هیچ بخون ترک و تازیک
وز مسکن اخلص الممالیک
کر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
من از تو بجز وفا نجویم
بیرون ز گلی وفا نبویم
الا ره بندگی نپویم
اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم
نه مهر بمهر تو فزودیم
گیرم نه در وفا گشودیم
نه بود هر آنچه مینمودیم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
گر سر ببری بتیغ تیزم
از کوی وفات بر نخیزم
ور زانکه کنند ریز ریزم
من مهره مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم
آنها که نشان عشق جویند
جز راه رضای حق نپویند
خاک من زار چون ببویند
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد بر آید از روانم
گر غمزه تو زند به تیرم
ور زلف تو در کشد بقیرم
یکدم نبود ز تو گزیرم
من ترک وصال تو نگیرم
الا بفراق جسم و جانم
گر بگذردم به پیش خیلی
هر یک بصفا به از سهیلی
از تو نکنم بغیر میلی
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
گفتم صنما در آرزویت
آشفته و تیره دل چو مویت
هر چند نمیرسد بکویت
شب نیست که در فراق رویت
زاری بفلک نمیرسانم
ای وصل تو اصل شادمانی
دامن بفراق جاودانی
بر ابن یمین چه میفشانی
هر حکم که بر سرم برانی
سهلست ز خویشتن مرانم
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - ایضاً له
تا ابروی تو بدلربائی
انگشت نمای چون هلال است
دارد ز جمال تو خجالت
خورشید که مظهر جمالست
ای از تو جهان حسن آباد
ایزد همه حسنها ترا داد
از عین کمال در امان باد
حسنت که بغایت کمال است
یک صبحدم ای نسیم خوشبوی
بگذر بسوی نگار و بر گوی
کز مویه تنم شدست چون موی
وز ناله زار همچو نال است
مائیم ز عشقت ای پریوش
با چشم و دلی پر آب و آتش
از هجر تو نیست زندگی خوش
باز آی که نوبت وصال است
دل کز تو صبور گشت یارا
دل نیست که هست سنگ خارا
گر هست ترا شکیب ما را
باری ز تو صابری محال است
گفتیم خیال چون تو ماهی
بینیم بخواب گاهگاهی
لیک از غم چون تو دلپناهی
خواب آیدم این هوس خیال است
گر ابن یمین ز عشق رویت
بر باد شود چو خاک کویت
بیرون نپرد ز دام مویت
مرغ دل او که بسته بال است
انگشت نمای چون هلال است
دارد ز جمال تو خجالت
خورشید که مظهر جمالست
ای از تو جهان حسن آباد
ایزد همه حسنها ترا داد
از عین کمال در امان باد
حسنت که بغایت کمال است
یک صبحدم ای نسیم خوشبوی
بگذر بسوی نگار و بر گوی
کز مویه تنم شدست چون موی
وز ناله زار همچو نال است
مائیم ز عشقت ای پریوش
با چشم و دلی پر آب و آتش
از هجر تو نیست زندگی خوش
باز آی که نوبت وصال است
دل کز تو صبور گشت یارا
دل نیست که هست سنگ خارا
گر هست ترا شکیب ما را
باری ز تو صابری محال است
گفتیم خیال چون تو ماهی
بینیم بخواب گاهگاهی
لیک از غم چون تو دلپناهی
خواب آیدم این هوس خیال است
گر ابن یمین ز عشق رویت
بر باد شود چو خاک کویت
بیرون نپرد ز دام مویت
مرغ دل او که بسته بال است
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٧ - ایضاً له در مدح شمس الدین علی
دلبری دارم برخ چون آفتاب خاوری
خیره گردد دیده از رویش چو در وی بنگری
از رخ زیبا و چشم مست گاه دلبری
می نماید معجز عیسی و سحر سامری
هست پیدا بر رخ عاشق که وقت ساحری
میکند چشمش بصد دستان و صنعت زرگری
از پی چوکان زدن چون رخ سوی میدان کند
عالمی را دل بسان گوی سرگردان کند
چو بمیدان از برای گوزدن جولان کند
ای بسا قامت که زیر بار غم چوکان کند
در شهوار از بنا گوش خود ار تابان کند
در قران بینی بفال سعد ماه و مشتری
ماه مهر افزایم ار بنوازدم ور نه رواست
دل نخواهد جز مرادی کان بت دلدار خواست
بنده آن سرو آزادم که گر پرسند راست
گویم اندر روضه رضوان چو او طوبی نخاست
ذره وارم میل دل سوی هوا دانی چراست
زانکه دارم دلبری چون آفتاب خاوری
کو کسی کز من بگوید ماه بی اشباه را
دلبر شادی فزای و مهوش غمکاه را
باز پوش آئینه رخسار همچون ماه را
کین دل پر درد نتواند نهفتن آه را
میرسد در سایه حسن آن بت دلخواه را
همچو خورشید فلک بر خیل خوبان سروری
هم لب گوهر فشانت رونق یاقوت برد
هم خجالتها مه نوزان خم ابروت برد
نرگس جادوت آب صنعت هاروت برد
من چه گویم کز چه سان آسایش ماروت برد
از برم دل ترکتاز طره هندوت برد
آن سیاه از پر دلی آغاز کرد این کافری
همچو طوطی در هوای آن بت همچون شکر
تا بکی خواهی زد ایدل نغمه بوک و مگر
با چنین طالع چنین سروی کیم آید ببر
من بدینسان بی زر وو آن سرو بستان سیمبر
با همه بی برگی از وی بر توان خوردن اگر
آدمی هرگز تواند گشت همراز پری
هین مشو نومید از اقبال خود ابن یمین
سایه بر سر چون فکندت آفتاب ملک و دین
شاه دریا دل که هرکس بوسه دادش بر یمین
نامور شد بر سریر سیم و زر همچون نگین
با تو چون دارد عنایت خسرو روی زمین
گر چه شیرین جهان باشد بچنگش آوری
خیره گردد دیده از رویش چو در وی بنگری
از رخ زیبا و چشم مست گاه دلبری
می نماید معجز عیسی و سحر سامری
هست پیدا بر رخ عاشق که وقت ساحری
میکند چشمش بصد دستان و صنعت زرگری
از پی چوکان زدن چون رخ سوی میدان کند
عالمی را دل بسان گوی سرگردان کند
چو بمیدان از برای گوزدن جولان کند
ای بسا قامت که زیر بار غم چوکان کند
در شهوار از بنا گوش خود ار تابان کند
در قران بینی بفال سعد ماه و مشتری
ماه مهر افزایم ار بنوازدم ور نه رواست
دل نخواهد جز مرادی کان بت دلدار خواست
بنده آن سرو آزادم که گر پرسند راست
گویم اندر روضه رضوان چو او طوبی نخاست
ذره وارم میل دل سوی هوا دانی چراست
زانکه دارم دلبری چون آفتاب خاوری
کو کسی کز من بگوید ماه بی اشباه را
دلبر شادی فزای و مهوش غمکاه را
باز پوش آئینه رخسار همچون ماه را
کین دل پر درد نتواند نهفتن آه را
میرسد در سایه حسن آن بت دلخواه را
همچو خورشید فلک بر خیل خوبان سروری
هم لب گوهر فشانت رونق یاقوت برد
هم خجالتها مه نوزان خم ابروت برد
نرگس جادوت آب صنعت هاروت برد
من چه گویم کز چه سان آسایش ماروت برد
از برم دل ترکتاز طره هندوت برد
آن سیاه از پر دلی آغاز کرد این کافری
همچو طوطی در هوای آن بت همچون شکر
تا بکی خواهی زد ایدل نغمه بوک و مگر
با چنین طالع چنین سروی کیم آید ببر
من بدینسان بی زر وو آن سرو بستان سیمبر
با همه بی برگی از وی بر توان خوردن اگر
آدمی هرگز تواند گشت همراز پری
هین مشو نومید از اقبال خود ابن یمین
سایه بر سر چون فکندت آفتاب ملک و دین
شاه دریا دل که هرکس بوسه دادش بر یمین
نامور شد بر سریر سیم و زر همچون نگین
با تو چون دارد عنایت خسرو روی زمین
گر چه شیرین جهان باشد بچنگش آوری
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٨ - وله مستزاد در مدح یمین الدوله عمده الملک حسن
یا رب از من که برد سوی خراسان خبری
ایصبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور ز من
عمده الملک یمین دول و دین که بود
اتفاق همه کور است خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر ز بار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محرومم و این شیوه فضل و هنر است
دور بادا ز من این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند ز اهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای ز لفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
ز آتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
ز انجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر بود از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
ایصبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور ز من
عمده الملک یمین دول و دین که بود
اتفاق همه کور است خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر ز بار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محرومم و این شیوه فضل و هنر است
دور بادا ز من این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند ز اهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای ز لفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
ز آتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
ز انجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر بود از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٩ - مستزاد
بر آینه سرمه سیه ریخته بین
طوطی روان به حلق آویخته بین
زان سنبل تر
زان شاخ شکر
چون نرگس مست را برانگیخت ز خواب
سبحان الله فتنهی انگیخته بین
می گفت دلم
در دور قمر
افسوس که عمر رفت بر بوک و مگر
از رفته دگر چه سود امبار دگر
توفیق خدا باشد
یابیم مراد دل
گرهست دلم شاد غمم نیست ازین
کاصحاب خرد را به همه حال نظر
بر حکم قضا باشد
در غی و رشاد دل
ای آنک دل از تو بر نگیرم هرگز
زان یاد همی دار که با من بستی
میدان
پیمان
دریاب که جان رسیدست به لب
لب بر لب من نه ای صنم تا بینند
بشتاب
اصحاب
وه وه که دلم ز آتش عشق تو بسوخت
ای آب روان به لطف مانند میی
آری و الله
بی اکراه
گفتم ز سر لطف که ای طرفه پسر
زان پیش که مور صف کشد گرد شکر
خواهم نفسی ز صحبتت آسودن
دانم که رضا داری
از شام شراب دادنت تا به سحر
وانگه که فرو شد از سر مستی سر
گویم که میان ما چه خواهد بودن
آئین وفا داری
ای روی تو بر سپهر خوبی ماهی
از بند غمت بر غم هر بدخواهی
آزادم کن
دانم غم عشقت دل من شاد کند
تا کی ز غم عشق تو هم گه گاهی
دلشادم کن
ای چشم سیاه تو بلای دل من
مشتاق تو شد دلم برای دل من
برخیز و بیا
گر خواجه ترا روزها رها می نکند
آخر شبکی بهر رضای دل من
بگریز و بیا
طوطی روان به حلق آویخته بین
زان سنبل تر
زان شاخ شکر
چون نرگس مست را برانگیخت ز خواب
سبحان الله فتنهی انگیخته بین
می گفت دلم
در دور قمر
افسوس که عمر رفت بر بوک و مگر
از رفته دگر چه سود امبار دگر
توفیق خدا باشد
یابیم مراد دل
گرهست دلم شاد غمم نیست ازین
کاصحاب خرد را به همه حال نظر
بر حکم قضا باشد
در غی و رشاد دل
ای آنک دل از تو بر نگیرم هرگز
زان یاد همی دار که با من بستی
میدان
پیمان
دریاب که جان رسیدست به لب
لب بر لب من نه ای صنم تا بینند
بشتاب
اصحاب
وه وه که دلم ز آتش عشق تو بسوخت
ای آب روان به لطف مانند میی
آری و الله
بی اکراه
گفتم ز سر لطف که ای طرفه پسر
زان پیش که مور صف کشد گرد شکر
خواهم نفسی ز صحبتت آسودن
دانم که رضا داری
از شام شراب دادنت تا به سحر
وانگه که فرو شد از سر مستی سر
گویم که میان ما چه خواهد بودن
آئین وفا داری
ای روی تو بر سپهر خوبی ماهی
از بند غمت بر غم هر بدخواهی
آزادم کن
دانم غم عشقت دل من شاد کند
تا کی ز غم عشق تو هم گه گاهی
دلشادم کن
ای چشم سیاه تو بلای دل من
مشتاق تو شد دلم برای دل من
برخیز و بیا
گر خواجه ترا روزها رها می نکند
آخر شبکی بهر رضای دل من
بگریز و بیا
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١٠ - مستزاد
با جمع بتان صحبت سنگین چه خوش آید
در گلشن زیبا
در کاسه زر باده رنگین چه خوش آید
همچون گل رعنا
گر یار ز رخ پرده بر انداخته باشد
از غایت لطفش
جان باختن از عاشق مسکین چه خوش آید
در وقت تماشا
دیدن به جمالی که بهست از گل صد برگ
از روی لطافت
با لاله و نسرین و ریاحین چه خوش آید
در جانب صحرا
لعل لب دلدار شرابیست فرحبخش
در میکده عشق
بیهوش از آن شربت شیرین چه خوش آید
بی ساغر صهبا
چون مردمک دیده ی من خال رخ یار
آن نقطه ی جانم
در حلقهی آن طره ی مشکین چه خوش آید
و آن مایه ی سودا
قطرات سرشکی که سحر دیده ی ما ریخت
از عین ندامت
پرتو زده بر چرخ چو پروین چه خوش آید
در عالم بالا
گر یار کند ناز کشد ابن یمین را
از تندی خوی اش
و آنهم چه نکو باشد اینهم چه خوش آید
زان شوخ دلارا
در گلشن زیبا
در کاسه زر باده رنگین چه خوش آید
همچون گل رعنا
گر یار ز رخ پرده بر انداخته باشد
از غایت لطفش
جان باختن از عاشق مسکین چه خوش آید
در وقت تماشا
دیدن به جمالی که بهست از گل صد برگ
از روی لطافت
با لاله و نسرین و ریاحین چه خوش آید
در جانب صحرا
لعل لب دلدار شرابیست فرحبخش
در میکده عشق
بیهوش از آن شربت شیرین چه خوش آید
بی ساغر صهبا
چون مردمک دیده ی من خال رخ یار
آن نقطه ی جانم
در حلقهی آن طره ی مشکین چه خوش آید
و آن مایه ی سودا
قطرات سرشکی که سحر دیده ی ما ریخت
از عین ندامت
پرتو زده بر چرخ چو پروین چه خوش آید
در عالم بالا
گر یار کند ناز کشد ابن یمین را
از تندی خوی اش
و آنهم چه نکو باشد اینهم چه خوش آید
زان شوخ دلارا
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١ - کارنامه
نسیم صبح جانم تازه کردی
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد دل و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
ز بهر خاطرش بردار گامی
به فریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه ی فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
به هر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پر کبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
به صد شادی که دائم شاد بادی
برو اول به شهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
به کام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او ز توران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیر پای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را به تعظیم
که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته مدهوش حیران
رسان آنجا به عرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
به الماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بی ما
دگر مصراع یاد آید شما را
و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
به نزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سر تا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
به شرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه او زان بهره ور نیست
در آن ساعت که می بوسی جنابش
رسان خدمت ز من بیش از حسابش
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
به دانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت ز رنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
به رتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی ز روی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سر افراز قضای هر مکانی
ز عدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی ز عدل بیکرانش
نیازی عرضه دارو شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نطام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
ز هر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را ز دیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین معیر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحرو بر را
چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی
عقیب آن دعا ها کرده باشی
بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز برد باری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی از هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
وزانپس خواجه باد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنر ور نامور را
نخستین میر میران با یبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون بور دستان
ز من خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداریکه گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپبکار
مهار آرد به بینی در شتر وار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگوشکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان در وخسرو پرستند
ز من خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
وز آنجا چون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
ز دروازه برون باشد مزاری
ز لطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هر بند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
ز شهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
ز لطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
ز حرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چون به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
درخلد برین بر خود گشادی
وز آنپس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سر افرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت ز سوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
ز روح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چون شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر ز دوران
الهی عاقبت محمود گردان
وز آنجا بازگردای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر باو جودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
ز شوقم باز گو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
بس انگه از طریق دلنوازی
قدم در نه ز بهر کار سازی
گذر کن سوی بدر الدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکر افشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
ز من خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ایصبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زورگریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ایصبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندرو صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش ز اندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی و راد وعالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بو که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سر پای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
چو پرسیدیش ای باد سحر خیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
ز طرف جویبارش زود مگذر
دمی در چار سوی او بسر بر
نظر دروی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
ز نزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قر نفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بو سهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذرکن
جوانی باشد او بس با تواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دو ده اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نورالدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند ز شاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سر افراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
ز من بسیار پرسش کن مر او را
...
دو آزاده دو دانای خردمند
...
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
ز پا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی ز روغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بدات او مباهی ملک و ملت
هنرمندیکه گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید ز کلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
چو اینخدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زانپس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر ز پروین
ز منشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تابنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
ز اقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبر افشان
سفر را ساز کن دامن بر افشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه او را چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش ز کیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود درجنت گشادی
به دل گوئی چه جای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
به باغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هریک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
در اول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که گیتی را بذاتش افتخارست
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کز و شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق
مبلغ شو بدانمشهور آفاق
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
بر آرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش ز چاکر
رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده هر عام و هر خاص
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
به دانش در میان خلق مذکور
به عزالدین محمد گشته مشهور
ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو به سوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
ز من خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدو بر
بگو چونی تو ای گم کرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
به شفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار ما را
به همت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ای صبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد دل و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
ز بهر خاطرش بردار گامی
به فریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه ی فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
به هر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پر کبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
به صد شادی که دائم شاد بادی
برو اول به شهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
به کام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او ز توران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیر پای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را به تعظیم
که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته مدهوش حیران
رسان آنجا به عرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
به الماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بی ما
دگر مصراع یاد آید شما را
و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
به نزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سر تا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
به شرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه او زان بهره ور نیست
در آن ساعت که می بوسی جنابش
رسان خدمت ز من بیش از حسابش
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
به دانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت ز رنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
به رتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی ز روی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سر افراز قضای هر مکانی
ز عدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی ز عدل بیکرانش
نیازی عرضه دارو شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نطام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
ز هر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را ز دیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین معیر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحرو بر را
چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی
عقیب آن دعا ها کرده باشی
بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز برد باری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی از هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
وزانپس خواجه باد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنر ور نامور را
نخستین میر میران با یبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون بور دستان
ز من خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداریکه گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپبکار
مهار آرد به بینی در شتر وار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگوشکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان در وخسرو پرستند
ز من خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
وز آنجا چون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
ز دروازه برون باشد مزاری
ز لطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هر بند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
ز شهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
ز لطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
ز حرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چون به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
درخلد برین بر خود گشادی
وز آنپس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سر افرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت ز سوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
ز روح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چون شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر ز دوران
الهی عاقبت محمود گردان
وز آنجا بازگردای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر باو جودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
ز شوقم باز گو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
بس انگه از طریق دلنوازی
قدم در نه ز بهر کار سازی
گذر کن سوی بدر الدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکر افشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
ز من خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ایصبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زورگریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ایصبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندرو صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش ز اندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی و راد وعالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بو که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سر پای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
چو پرسیدیش ای باد سحر خیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
ز طرف جویبارش زود مگذر
دمی در چار سوی او بسر بر
نظر دروی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
ز نزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قر نفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بو سهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذرکن
جوانی باشد او بس با تواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دو ده اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نورالدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند ز شاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سر افراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
ز من بسیار پرسش کن مر او را
...
دو آزاده دو دانای خردمند
...
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
ز پا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی ز روغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بدات او مباهی ملک و ملت
هنرمندیکه گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید ز کلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
چو اینخدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زانپس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر ز پروین
ز منشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تابنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
ز اقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبر افشان
سفر را ساز کن دامن بر افشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه او را چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش ز کیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود درجنت گشادی
به دل گوئی چه جای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
به باغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هریک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
در اول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که گیتی را بذاتش افتخارست
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کز و شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق
مبلغ شو بدانمشهور آفاق
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
بر آرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش ز چاکر
رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده هر عام و هر خاص
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
به دانش در میان خلق مذکور
به عزالدین محمد گشته مشهور
ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو به سوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
ز من خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدو بر
بگو چونی تو ای گم کرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
به شفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار ما را
به همت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ای صبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴