عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ای خسروی که سایس امر تو از نفاذ
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۷
کریم پارس و اصیل عراق شمس الدین
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۹
به حکم صدر معظم معین دولت و دین
ز گفته های خود او را نشان فرستادم
از آسمان سخن آمد نخست و من امروز
به یک اشارت بر آسمان فرستادم
ز عز و جاهش گفتم که جان فرستم پیش
چو جان حزین بد فرزند جان فرستادم
مرا تبیست کرم را که شمه آن باشد
که منعمی کند انفاق صد هزار درم
کرم همه نبود آنکه صاحب بخشش
ز تن قبای ببخشد و یا ز کیسه درم
لطیفه هاست کرم را به اختیار کریم
که بی وسیلت دست میانجیی به قلم
به صد هزار درم هر کسی نهد منت
که از خزانه وی یک درم نیاید کم
ز گفته های خود او را نشان فرستادم
از آسمان سخن آمد نخست و من امروز
به یک اشارت بر آسمان فرستادم
ز عز و جاهش گفتم که جان فرستم پیش
چو جان حزین بد فرزند جان فرستادم
مرا تبیست کرم را که شمه آن باشد
که منعمی کند انفاق صد هزار درم
کرم همه نبود آنکه صاحب بخشش
ز تن قبای ببخشد و یا ز کیسه درم
لطیفه هاست کرم را به اختیار کریم
که بی وسیلت دست میانجیی به قلم
به صد هزار درم هر کسی نهد منت
که از خزانه وی یک درم نیاید کم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۱
صاحبا گرچه ز جودت شکر دارم
پیش ازین واکنون به تو امیدوارم
کز نصاب جاه محرومم نداری
این امید از عین لطفت چشم دارم
اسبکی دادی پریرم کاندرین ره
با وجودش نه پیاده نه سوارم
گر کسی گوید مرا کاین بارگی چیست
من چه گویم یا جوابش چون گذارم
گر بگویم خود خریدم ننگم آید
ور بگویم خواجه دادم شرمسارم
نیست فربه تا بدیگش در بجوشم
ننگم آید کش به قصابان سپارم
نیست لایق باز اصطبلت سپردن
اینقدر باشد خرد آموزگارم
می نیارم داشت مخفی زانکه یاری
صوفیانه گفت خواهم زانکه یارم
پیش ازین واکنون به تو امیدوارم
کز نصاب جاه محرومم نداری
این امید از عین لطفت چشم دارم
اسبکی دادی پریرم کاندرین ره
با وجودش نه پیاده نه سوارم
گر کسی گوید مرا کاین بارگی چیست
من چه گویم یا جوابش چون گذارم
گر بگویم خود خریدم ننگم آید
ور بگویم خواجه دادم شرمسارم
نیست فربه تا بدیگش در بجوشم
ننگم آید کش به قصابان سپارم
نیست لایق باز اصطبلت سپردن
اینقدر باشد خرد آموزگارم
می نیارم داشت مخفی زانکه یاری
صوفیانه گفت خواهم زانکه یارم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۷
ننگ مردان اصیلک گوژو
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۰
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۱
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۵
دی دلم گفت چون که کم کردی
پوشش جامه پاشش اقچه
گفتم ای دل نبینیم که نماند
اقچه در کیسه جامه در بقچه
هستی من جهان دون بستد
نه مزلش ستد نه سارقچه
گفت اگر مال نیست باقی باد
دولت و جاه فخر دین گلچه
صاحبا بنده همه ساله چنین می خواهد
که زحال من و اتباع تو باشی آگاه
لیکن از بهر صداعی که مبادت هرگز
زحمت بارگهت می ندهد جز گه گاه
پوشش جامه پاشش اقچه
گفتم ای دل نبینیم که نماند
اقچه در کیسه جامه در بقچه
هستی من جهان دون بستد
نه مزلش ستد نه سارقچه
گفت اگر مال نیست باقی باد
دولت و جاه فخر دین گلچه
صاحبا بنده همه ساله چنین می خواهد
که زحال من و اتباع تو باشی آگاه
لیکن از بهر صداعی که مبادت هرگز
زحمت بارگهت می ندهد جز گه گاه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۶
اگر چه عمادی ز دریای خاطر
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۸
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
به جستجوی کریمی مشاورت کردم
ز روی نسبت و با چرخ و تیر مستوفی
نشان دهمت گفت گفتمش کو گفت
کریم کشور کرمان ظهیر مستوفی
وقتی که داشتم دل و دستی چو دیگران
دایم رعایت دل درویش کردمی
خود بد نکردمی و اگر کردمی به سهو
خود را ز بس ندامت دلریش کردمی
امروز روشنم شد کآنها که کرده شد
با کس نکردمی همه با خویش کردمی
چون دیدنیست نیک و بد کرده را جزا
ای کاش نیکی از همه کس بیش کردمی
ز روی نسبت و با چرخ و تیر مستوفی
نشان دهمت گفت گفتمش کو گفت
کریم کشور کرمان ظهیر مستوفی
وقتی که داشتم دل و دستی چو دیگران
دایم رعایت دل درویش کردمی
خود بد نکردمی و اگر کردمی به سهو
خود را ز بس ندامت دلریش کردمی
امروز روشنم شد کآنها که کرده شد
با کس نکردمی همه با خویش کردمی
چون دیدنیست نیک و بد کرده را جزا
ای کاش نیکی از همه کس بیش کردمی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پناه و قدوه آفاق مجد دولت و دین
که نیست در همه عالم چو تو سخندانی
ز رای روشن تو لمعه ای و خورشیدی
ز جام خاطر تو جرعه ای و سحبانی
به فضل و دانش و تدبیر آصف دگری
به حلم و حکمت و دین پروری سلیمانی
کمال و فضل ترا وصف چون توانم گفت
که فضل و جود ترا نیست هیچ پایانی
خدایگانا تا من شنیده ام شعرت
چه جای شعر وحیی چنانکه فرقانی
ز ذوق و لذت الفاظ تو چنان شده ام
که مانده ام به تعجب بسان حیرانی
چه چاره چونکه سعادت نمی دهد یاری
که من نویسم از اشعار خواجه دیوانی
اگر چه حد رهی نیست لیک می گوید
مرا به خط خدای آرزوست دیوانی
که نیست در همه عالم چو تو سخندانی
ز رای روشن تو لمعه ای و خورشیدی
ز جام خاطر تو جرعه ای و سحبانی
به فضل و دانش و تدبیر آصف دگری
به حلم و حکمت و دین پروری سلیمانی
کمال و فضل ترا وصف چون توانم گفت
که فضل و جود ترا نیست هیچ پایانی
خدایگانا تا من شنیده ام شعرت
چه جای شعر وحیی چنانکه فرقانی
ز ذوق و لذت الفاظ تو چنان شده ام
که مانده ام به تعجب بسان حیرانی
چه چاره چونکه سعادت نمی دهد یاری
که من نویسم از اشعار خواجه دیوانی
اگر چه حد رهی نیست لیک می گوید
مرا به خط خدای آرزوست دیوانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
دوش با عقل دوربین گفتم
کای مبرا ز سهو و کژبینی
مایه جان ز راه ترتیبی
دایه تن ز روی تزئینی
حاکی غیب گویمت و آنی
ماحی عیب خوانمت واینی
کیست کاندر زمانه بدساز
نیک مردی و مردم آئینی
پیشه کرده ست و زان نگردد باز
به بدآموزی و بدآئینی
یادش ار در دیار کفر رود
محو گردد نشان بی دینی
شیر اگر نام او برد دهنش
ناف آهو شود به مشکینی
خلق و خلقش چو دین به دلخواهی
فعل و قولش چو جان به شیرینی
مرکب کبریاش را هر مه
پیکر ماه نو کند زینی
بر بساط فلک به طوع کند
شاه فرزانگانش فرزینی
عقل گفتا ملک نهادی هست
زبده نوع مائی و طینی
گفتم از نام او نشان ده گفت
افتخار افتخار قزوینی
کای مبرا ز سهو و کژبینی
مایه جان ز راه ترتیبی
دایه تن ز روی تزئینی
حاکی غیب گویمت و آنی
ماحی عیب خوانمت واینی
کیست کاندر زمانه بدساز
نیک مردی و مردم آئینی
پیشه کرده ست و زان نگردد باز
به بدآموزی و بدآئینی
یادش ار در دیار کفر رود
محو گردد نشان بی دینی
شیر اگر نام او برد دهنش
ناف آهو شود به مشکینی
خلق و خلقش چو دین به دلخواهی
فعل و قولش چو جان به شیرینی
مرکب کبریاش را هر مه
پیکر ماه نو کند زینی
بر بساط فلک به طوع کند
شاه فرزانگانش فرزینی
عقل گفتا ملک نهادی هست
زبده نوع مائی و طینی
گفتم از نام او نشان ده گفت
افتخار افتخار قزوینی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
قصد کردی به تصنع ز حسد در حق من
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۷
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۱
فرموده اقتراحی صاحب علاءالدین
آنکو به کلک کار جهان را دهد نظام
آن نیک رای و رسم که رایش بود رهی
وان نیک بخت خواجه که بختش بود غلام
آنکش جهان جافی و ایام شد مطیع
وانکش سپهر سرکش و اجرام گشت رام
از طبع تند و تیز گرفتم به ارتحال
از روی لطف همچو هوا قطره از غمام
آن چار حرف چیست که عقد مبارکش
باشد به حصر چون مور مصحف کلام
حرف نخست نیمه حرف چهارم است
وز حرف چارمش سومش ده یکی تمام
نی نی ز وصف او نبود چاره طبع را
زانسان که نیست چاره ازو در همه مقام
گاه صبی و گاه نمویست خوش لقا
روز شباب و روز مشیب است نیکنام
هر چند هست خرد بزرگ است و بابها
محبوب اهل و جاهل و مقبول خاص و عام
از ابر رجم یابد و از آفتاب مهر
ز آهن درود بیند و از سنگ انتقام
فی الجمله دایه ئیست مربی بوالبشر
فی القصه دانه ئیست که ابلیس راست دام
ماراست زین مطاع گرانمایه مبلغی
در ذمت وکیل وزیر کریم وام
گر داد گشت گردنش آزاد و کرد داد
ورنه به روز عرض مظالم بود غرام
قاضی بود خدای و رسولش بود وکیل
زندان معین است و عدو را بود مقام
باشد خدای ناصر ایام مستقیم
خلقش ز خلق شاکر و اقبال مستدام
آنکو به کلک کار جهان را دهد نظام
آن نیک رای و رسم که رایش بود رهی
وان نیک بخت خواجه که بختش بود غلام
آنکش جهان جافی و ایام شد مطیع
وانکش سپهر سرکش و اجرام گشت رام
از طبع تند و تیز گرفتم به ارتحال
از روی لطف همچو هوا قطره از غمام
آن چار حرف چیست که عقد مبارکش
باشد به حصر چون مور مصحف کلام
حرف نخست نیمه حرف چهارم است
وز حرف چارمش سومش ده یکی تمام
نی نی ز وصف او نبود چاره طبع را
زانسان که نیست چاره ازو در همه مقام
گاه صبی و گاه نمویست خوش لقا
روز شباب و روز مشیب است نیکنام
هر چند هست خرد بزرگ است و بابها
محبوب اهل و جاهل و مقبول خاص و عام
از ابر رجم یابد و از آفتاب مهر
ز آهن درود بیند و از سنگ انتقام
فی الجمله دایه ئیست مربی بوالبشر
فی القصه دانه ئیست که ابلیس راست دام
ماراست زین مطاع گرانمایه مبلغی
در ذمت وکیل وزیر کریم وام
گر داد گشت گردنش آزاد و کرد داد
ورنه به روز عرض مظالم بود غرام
قاضی بود خدای و رسولش بود وکیل
زندان معین است و عدو را بود مقام
باشد خدای ناصر ایام مستقیم
خلقش ز خلق شاکر و اقبال مستدام
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵