عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
برآمد بانک یا بشری بگردون
که اینک چار چیز از فر بیچون
بدارالملک سالار خراسان
بهم توأم شدند از پرده بیرون
کتاب رحمت و چتر سعادت
بهار نغز و تشریف همایون
یکی لامع چو مهر از چرخ روشن
دوم طالع چو ماه از سطح گردون
سوم چون طبع دانشمند خرم
چهارم چون جمال بخت میمون
کتابی بهتر از توقیع کسری
لوائی برتر از چتر فریدون
بهاری سبز چون کان زمرد
پرندی سرخ چون شاخ تبر خون
یکی پیدا ز متنش ربع مینو
دوم تابان ز نورش ربع مسکون
سوم بادیکه مشک از بوی آن مست
چهارم آتشی کز وی جهد خون
الا ای داوری کز فر دارا
شود هر لحظه اقبال تو افزون
شهت تیغی مکلل داد کورا
همانندی نه در گیتی همیدون
بجز صمصامه عمر و ز بیدی
دگر سیفی که نامش بود ذوالنون
پرندی لوحش الله چون نگاری
عقیقین لعل در زرینه اکسون
و یا بیجاده کاید در دل رز
و یا سوسن که رست از شاخ زریون
ز رشک آب و تابش مینماید
شرر در سنگ خارا نم بجیحون
چو صبح صادقست اما کند روز
بدشمن چون شب یلدا شبه گون
گر این شمشیر کج از کشور لفظ
زند بر عالم معنی شبیخون
نماند کوژی اندر پیکر دال
بنگذارد کزی در قامت نون
مبارک بادت این دولت که جز تو
نبوده هیچکس را تا به اکنون
چنان خواهم که جاویدان بمانی
ولیکن برخلاف چرخ وارون
ازیرا چرخ کژپویست و کژخوی
تو هستی راست کار و راست قانون
که اینک چار چیز از فر بیچون
بدارالملک سالار خراسان
بهم توأم شدند از پرده بیرون
کتاب رحمت و چتر سعادت
بهار نغز و تشریف همایون
یکی لامع چو مهر از چرخ روشن
دوم طالع چو ماه از سطح گردون
سوم چون طبع دانشمند خرم
چهارم چون جمال بخت میمون
کتابی بهتر از توقیع کسری
لوائی برتر از چتر فریدون
بهاری سبز چون کان زمرد
پرندی سرخ چون شاخ تبر خون
یکی پیدا ز متنش ربع مینو
دوم تابان ز نورش ربع مسکون
سوم بادیکه مشک از بوی آن مست
چهارم آتشی کز وی جهد خون
الا ای داوری کز فر دارا
شود هر لحظه اقبال تو افزون
شهت تیغی مکلل داد کورا
همانندی نه در گیتی همیدون
بجز صمصامه عمر و ز بیدی
دگر سیفی که نامش بود ذوالنون
پرندی لوحش الله چون نگاری
عقیقین لعل در زرینه اکسون
و یا بیجاده کاید در دل رز
و یا سوسن که رست از شاخ زریون
ز رشک آب و تابش مینماید
شرر در سنگ خارا نم بجیحون
چو صبح صادقست اما کند روز
بدشمن چون شب یلدا شبه گون
گر این شمشیر کج از کشور لفظ
زند بر عالم معنی شبیخون
نماند کوژی اندر پیکر دال
بنگذارد کزی در قامت نون
مبارک بادت این دولت که جز تو
نبوده هیچکس را تا به اکنون
چنان خواهم که جاویدان بمانی
ولیکن برخلاف چرخ وارون
ازیرا چرخ کژپویست و کژخوی
تو هستی راست کار و راست قانون
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - اندرز بر سبیل غزل
آن شنیدستم که از هومر حریفی ز اهل درد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
امیر یا غم بدرت بکاست همچو هلال
شدی ز مویه چو موی و شدی ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختی شب و روز
زدی بکشور ناموس کوس استقلال
نگاه ترکی صیدت نمود و زلف کجی
اسیر کرد و سپردت بدست هندوی خال
شدی ذلیل محبت شکار پنجه عشق
شهید غمزه جادو اسیر غنج و دلال
چو مرغ زیرک رفتی بطمع دانه بدام
چو شیر نر شدی از عشق در کمند غزال
کمند عشق ندیدی که تار و پود چسان
بقهر در گسلد از کمند رستم زال
در این کمند گر افراسیاب ترک افتد
چنان بپیچدش از غم بکشند کوپال
شدی ز مویه چو موی و شدی ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختی شب و روز
زدی بکشور ناموس کوس استقلال
نگاه ترکی صیدت نمود و زلف کجی
اسیر کرد و سپردت بدست هندوی خال
شدی ذلیل محبت شکار پنجه عشق
شهید غمزه جادو اسیر غنج و دلال
چو مرغ زیرک رفتی بطمع دانه بدام
چو شیر نر شدی از عشق در کمند غزال
کمند عشق ندیدی که تار و پود چسان
بقهر در گسلد از کمند رستم زال
در این کمند گر افراسیاب ترک افتد
چنان بپیچدش از غم بکشند کوپال
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک سوزن و یک سنجاق بودند بسوزندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
شمس و قمرم سجده نمودند سحرگاه
کی یوسف مصری تو برون آی از اینجاه
می ریخت از آن شمس و قمر نجم و ثریا
و آن نجم و ثریا چو دو صد عارف آگاه
با من به زبان آمده گفتند که ای طفل
مادر ز چه افکند زبونت به سر راه
اکنون ز سر خاک برندت سوی افلاک
اینک ز تک چاه برندت به صف چاه
چون مادرت افکند به خواری بسر ره
آمد پدرت تا بردت جانب خرگاه
بگرفته برای تو یکی دایه زیبا
رویش چو دو خورشید و دو پستانش چو دو ماه
کی یوسف مصری تو برون آی از اینجاه
می ریخت از آن شمس و قمر نجم و ثریا
و آن نجم و ثریا چو دو صد عارف آگاه
با من به زبان آمده گفتند که ای طفل
مادر ز چه افکند زبونت به سر راه
اکنون ز سر خاک برندت سوی افلاک
اینک ز تک چاه برندت به صف چاه
چون مادرت افکند به خواری بسر ره
آمد پدرت تا بردت جانب خرگاه
بگرفته برای تو یکی دایه زیبا
رویش چو دو خورشید و دو پستانش چو دو ماه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در نکوهش خطیبان بی زبان آغاز مشروطیت فرماید:«بوالعنبس »
بود «بوالعنبس » خطیب فحل و شیخ نامور
بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق
بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر
خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف
کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا
ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان
چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا
لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال
لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا
گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد
بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا
وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد
کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا
دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن
جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است
پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز
هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا
باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل
شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا
یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه
دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا
گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان
جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید
گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا
باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت
وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت
ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا
تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید
یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟
فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی
گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا
چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »
چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»
ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق
راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا
از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز
«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»
بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق
بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر
خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف
کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا
ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان
چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا
لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال
لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا
گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد
بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا
وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد
کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا
دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن
جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است
پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز
هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا
باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل
شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا
یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه
دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا
گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان
جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید
گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا
باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت
وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت
ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا
تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید
یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟
فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی
گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا
چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »
چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»
ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق
راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا
از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز
«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷ - ترجمه از عربی در نکوهش جنگ
جنگ در اول بود بسان عروسی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
روئی دارد به روشنی رخ نوروز
هر که قدش دید گشت مست تماشا
لیک در آخر چو گشت تفته تنورش
و آتش کین زد همی زبانه ببالا
گرگی بین درشت بینی و بد شکل
خوکی دندان شکسته زالی شمطا
نه کند از غمزه هوش مرد به تاراج
نه برد از بوسه جان خلق به یغما
تاراج آرد روان مرد دلاور
یغما سازد تن مجاهد برنا
هر که قدش دید کوژپشت زمین شد
هر که رخش دید پشت کرد به هیجا
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
روئی دارد به روشنی رخ نوروز
هر که قدش دید گشت مست تماشا
لیک در آخر چو گشت تفته تنورش
و آتش کین زد همی زبانه ببالا
گرگی بین درشت بینی و بد شکل
خوکی دندان شکسته زالی شمطا
نه کند از غمزه هوش مرد به تاراج
نه برد از بوسه جان خلق به یغما
تاراج آرد روان مرد دلاور
یغما سازد تن مجاهد برنا
هر که قدش دید کوژپشت زمین شد
هر که رخش دید پشت کرد به هیجا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
همیشه شمس به قصد تو گشته یار زحل
هماره ماه برغم تو خفته در عقرب
حکیم با هنر از طعن آن حریف ظریف
غریق بحر الم شد حریق نار غضب
بگفت اینهمه دانم ولیک بختم نیست
چو بخت نیست فزونی ز معرفت مطلب
که گر ز اطلس گردون قصب کند بدبخت
ز ماهتاب در افتد شراره اش به قصب
چه پرسی از حسب بختیار وز نسبش
که آسمان حسبش گشت و آفتاب نسب
هماره ماه برغم تو خفته در عقرب
حکیم با هنر از طعن آن حریف ظریف
غریق بحر الم شد حریق نار غضب
بگفت اینهمه دانم ولیک بختم نیست
چو بخت نیست فزونی ز معرفت مطلب
که گر ز اطلس گردون قصب کند بدبخت
ز ماهتاب در افتد شراره اش به قصب
چه پرسی از حسب بختیار وز نسبش
که آسمان حسبش گشت و آفتاب نسب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
شنیده ام چو سلیمان به تخت داد نشست
خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
ز دور دید که گنجشک نر بجفت عزیز
ترانه خوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
من این رواق سلیمان توانم از منقار
ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
بخشم شد شه و گنجشک بینوا چون بافت
که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من
که پیش همسر خود لافها زدم بنهفت
چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود
برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
گرفته بود دل شهریار از آن گفتار
پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
شنیدن سخن راست خشم وی بزدود
گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت
خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
ز دور دید که گنجشک نر بجفت عزیز
ترانه خوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
من این رواق سلیمان توانم از منقار
ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
بخشم شد شه و گنجشک بینوا چون بافت
که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من
که پیش همسر خود لافها زدم بنهفت
چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود
برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
گرفته بود دل شهریار از آن گفتار
پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
شنیدن سخن راست خشم وی بزدود
گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
گرفتن زن و افعی بسی بود آسان
خلاف داشتن آن که مشکل آید و سخت
زنان بگردن گردان بسخره طوق زنند
چو مار گرزه که پیچد همی بشاخ درخت
اگرت هیچ خرد باشد از زنان بگریز
وز آشیانه ماران سبک برون کش رخت
ز زهر مار بتر قهر یار دان که از اوست
نتیجه کوتهی عمر با سیاهی بخت
شبی که خسبد یک زخم خواجه کدبانو
بخشم کوبد بر فرق کدخدا یک لخت
خنک روان سنائی که تاج دولت را
نشد پذیره ز بهرام شه بتاج وبه تخت
غم عروس و غم و ام مرد را شکند
خوش آنکه زین دو غم آرامگاه دل پردخت
خلاف داشتن آن که مشکل آید و سخت
زنان بگردن گردان بسخره طوق زنند
چو مار گرزه که پیچد همی بشاخ درخت
اگرت هیچ خرد باشد از زنان بگریز
وز آشیانه ماران سبک برون کش رخت
ز زهر مار بتر قهر یار دان که از اوست
نتیجه کوتهی عمر با سیاهی بخت
شبی که خسبد یک زخم خواجه کدبانو
بخشم کوبد بر فرق کدخدا یک لخت
خنک روان سنائی که تاج دولت را
نشد پذیره ز بهرام شه بتاج وبه تخت
غم عروس و غم و ام مرد را شکند
خوش آنکه زین دو غم آرامگاه دل پردخت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - شاه و وزیر و گربه دست آموز
شنیده ام که شهی با وزیر خود میگفت
که علم و فضل کلید خزانه هنر است
درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ
به میوه شکرین جاودانه بارور است
وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک
به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است
مسلم است که هیچ اوستاد نیارد ساخت
برنده جوهری از آهنی که بدگهر است
چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت
مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است
پی تدارک این کار گربه ای باید
که بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد
که هر که دیدش گفتی نه گربه شیر نر است
ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند
صنایعی که نهان در طبایع بشر است
به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند
یکی ز آدمیان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت
ببین به جانوری کز بشر بلندتر است
ببین به گربه که در پیش تخت من برپای
ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبیعت از تعلیم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزیر گفت کلام شه است شاه کلام
دل ملوک به فرمان حی دادگر است
ولی به تربیت گربه غره نتوان بود
که چون سرشت مساعد نه تربیت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است
ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات
قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است
ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت
در این قضیه چو انکار ضؤ در قمر است
در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست
که گربه موش چو بیند ز هوش بیخبر است
فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش
دوید هر سو چونانکه خوی جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان
چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است
برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش
یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است
وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است
به تربیت نشود گربه آدمی زیرا
سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است
نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد
نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است
کسی شکر زنی بوریا طمع نکند
بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است
حکایت پسر پاره دوز در صف روم
طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است
در این قضیه به بوزرجمهر انوشروان
بخشم رانده حدیثی که در جهان ثمر است
چه گفت گفت بنا پاک زاده تکیه مکن
که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است
نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید
عدوی شهری و دهقان بلای خشک و تر است
چو با وسیله فکرت زمام بخت گرفت
پی هلاک بزرگان قوم رهسپر است
باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب
ولی بلوح مصفا چو نفش بر حجر است
براه مرو، چو خوش گفت کاروان سالار
که استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
اگر چو گاو خرانرا دو شاخ تیز بدی
سرین هیچکس از زخم نابکار نرست
تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار
بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است
برا ز چاه که با چنین مالک
به مصر عالم فوق الطبیعتت سفر است
درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است
طبیعت این در و پیکر بهم چنان پیوست
که خود تو گوئی استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ
درون خانه چه داند کسی که پشت در است
که علم و فضل کلید خزانه هنر است
درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ
به میوه شکرین جاودانه بارور است
وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک
به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است
مسلم است که هیچ اوستاد نیارد ساخت
برنده جوهری از آهنی که بدگهر است
چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت
مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است
پی تدارک این کار گربه ای باید
که بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد
که هر که دیدش گفتی نه گربه شیر نر است
ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند
صنایعی که نهان در طبایع بشر است
به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند
یکی ز آدمیان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت
ببین به جانوری کز بشر بلندتر است
ببین به گربه که در پیش تخت من برپای
ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبیعت از تعلیم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزیر گفت کلام شه است شاه کلام
دل ملوک به فرمان حی دادگر است
ولی به تربیت گربه غره نتوان بود
که چون سرشت مساعد نه تربیت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است
ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات
قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است
ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت
در این قضیه چو انکار ضؤ در قمر است
در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست
که گربه موش چو بیند ز هوش بیخبر است
فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش
دوید هر سو چونانکه خوی جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان
چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است
برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش
یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است
وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است
به تربیت نشود گربه آدمی زیرا
سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است
نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد
نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است
کسی شکر زنی بوریا طمع نکند
بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است
حکایت پسر پاره دوز در صف روم
طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است
در این قضیه به بوزرجمهر انوشروان
بخشم رانده حدیثی که در جهان ثمر است
چه گفت گفت بنا پاک زاده تکیه مکن
که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است
نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید
عدوی شهری و دهقان بلای خشک و تر است
چو با وسیله فکرت زمام بخت گرفت
پی هلاک بزرگان قوم رهسپر است
باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب
ولی بلوح مصفا چو نفش بر حجر است
براه مرو، چو خوش گفت کاروان سالار
که استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
اگر چو گاو خرانرا دو شاخ تیز بدی
سرین هیچکس از زخم نابکار نرست
تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار
بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است
برا ز چاه که با چنین مالک
به مصر عالم فوق الطبیعتت سفر است
درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است
طبیعت این در و پیکر بهم چنان پیوست
که خود تو گوئی استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ
درون خانه چه داند کسی که پشت در است
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - در نعت حضرت رسالت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
چون در زریق که اکنون ملک حاجی حسینقلی خان نظام الدوله است جناب بیگلربیکی آذربایجان که شمس المعالی در حسرت نعمت وی مرده بود متقبل شد که مرا هدیه باز فرستد و پس از آن روزگار به طفره همی گذرانید من این قطعه بگفتم و جناب اجل برای وی فرستادند تا تکلیف خود بدانست و به قانون خود رفتار نمود
دوش در خواب بدیدم که یکی مرد کهن
خفته در گور و بگردنش یکی رشته دراز
آنچنان رشته باریک درازی که بدو
هیچ تشبیه ندانم بجز از رشته آز
گر چه دانستم کاین رشته پیچان بلند
نیست در گردن این خلق جز از آز و نیاز
لیک از بهر یقین را پی تفتیش شدم
خواستم ره سوی انجام برم از آغاز
از یکی مردم افریشته سان پرسیدم
کیست این طایر پر سوخته با اینهمه ناز
دام تزویرش افتاده بگردن پس مرگ
همچو در گردن دل زلف بتان طناز
باو بودیکه چو طوطی شده محبوس قفس
طوق کبک از چه فتاده به گلوی شهباز
پاسخم داد که این شمس معالی باشد
که ز دیبای هنر بر تن خود داشت طراز
این همان شاعر فحل است که افکنده بدی
صیت و آوازه فضلش بدو گیتی آواز
این همان بلبل گویاست که صیاد قضا
نایش از نغمه فروبست و پرش از پرواز
این همان است که در خاک بخفته به نشیب
صیت فضل وی در چرخ بر فتنه فراز
گر بخواهی که بری بهره ز فرهنگ وجود
از همه عالم فارغ شو و زی او پرداز
لاجرم تند شتابیده به نزد وی و نیز
شرط حرمت را بردم بدرش نیک نماز
از پس شکر و تحیت به جنابش گفتم
کای خداوند از تو یکی پرسم راز
غیر کردار بد و نیک بهمره نبرد
هیچکس چیزی از این دنیا هنگام جواز
پس بدین رشته ترا کار چه و مقصد چیست
چه شود گر به من این راز نمائی ابراز
چون شنید این سخن آن مرد خردمند از من
از پس آه شرربار سخن کرد آغاز
گفت این آرزوی جبه بیگلربیگی است
که ابا من سوی گور آمده و با سوز و گداز
تاکنون در بر من بود از این پس خواهم
بتو بسپارم و از گردن خود سازم باز
من بلرزیدم و بیدار شدم دیدم بود
بسته در گردنم آن رشته پیچان دراز
خویش را دیدم اندر مرض رشته دوچار
رشته حسرت در گردن و با غم انباز
من بیچاره همی جسته به خاک تبریز
آنچه بیگانه همی دیده ز آب شیراز
لاجرم چاره این درد گران را جویم
هم از آن خواجه فرخ که بود بنده نواز
نز طبیبان زمن شاید بنهفتن درد
از حسیبان کهن باید پوشیدن راز
خان بیگلربیگی ای قبله احراز زمین
که فلک برده به خاک درت از صدق نماز
تا ز فرمان تو مه شحنه بازار شب است
مهر پیش از سحر از خانه برون ناید باز
خاجیان را دربار تو به از دیر مسیح
حاجیان را سر کوی تو به از طرف حجاز
حکم والای تو بر هر چه کند امر مطاع
رای زیبای تو بر هر چه دهد حکم مجاز
خاطرت هست که بر بنده خود در زرنق
وعده دادی از روی حقیقت نه مجاز
من از آن وعده عرقوبی بگذشتم از آن
که ابا حسرت یعقوبی گشتم دمساز
رشته آرزوی شمس معالی شب و روز
گشته چون افعی ضحاک به گوشم همراز
کند این رشته بجان من مسکین غریب
آنچه جراره خونخواره کند در اهواز
به سر و جان تو سوگند که کوته نکنم
تا ابد قصه پر غصه این رنج دراز
نایب شمس معالی منم امروز چنان
که کند تره نیابت به زمستان ز پیاز
در حیاتش چو نشد بهر خداوند بیا
کار آن شاعر بیچاره پس از مرگ بساز
جبه را بر تن من پوش که او را نبود
جز کفن در بر و جز خاک سر تاج و طراز
بدگر آن استاد از چامه شیرین ساحر
دارد این بنده هم از خامه مشکین اعجاز
جبه او را در پیکر این بنده بپوش
رشته او را در گردن دشمن انداز
دوش در خواب بدیدم که یکی مرد کهن
خفته در گور و بگردنش یکی رشته دراز
آنچنان رشته باریک درازی که بدو
هیچ تشبیه ندانم بجز از رشته آز
گر چه دانستم کاین رشته پیچان بلند
نیست در گردن این خلق جز از آز و نیاز
لیک از بهر یقین را پی تفتیش شدم
خواستم ره سوی انجام برم از آغاز
از یکی مردم افریشته سان پرسیدم
کیست این طایر پر سوخته با اینهمه ناز
دام تزویرش افتاده بگردن پس مرگ
همچو در گردن دل زلف بتان طناز
باو بودیکه چو طوطی شده محبوس قفس
طوق کبک از چه فتاده به گلوی شهباز
پاسخم داد که این شمس معالی باشد
که ز دیبای هنر بر تن خود داشت طراز
این همان شاعر فحل است که افکنده بدی
صیت و آوازه فضلش بدو گیتی آواز
این همان بلبل گویاست که صیاد قضا
نایش از نغمه فروبست و پرش از پرواز
این همان است که در خاک بخفته به نشیب
صیت فضل وی در چرخ بر فتنه فراز
گر بخواهی که بری بهره ز فرهنگ وجود
از همه عالم فارغ شو و زی او پرداز
لاجرم تند شتابیده به نزد وی و نیز
شرط حرمت را بردم بدرش نیک نماز
از پس شکر و تحیت به جنابش گفتم
کای خداوند از تو یکی پرسم راز
غیر کردار بد و نیک بهمره نبرد
هیچکس چیزی از این دنیا هنگام جواز
پس بدین رشته ترا کار چه و مقصد چیست
چه شود گر به من این راز نمائی ابراز
چون شنید این سخن آن مرد خردمند از من
از پس آه شرربار سخن کرد آغاز
گفت این آرزوی جبه بیگلربیگی است
که ابا من سوی گور آمده و با سوز و گداز
تاکنون در بر من بود از این پس خواهم
بتو بسپارم و از گردن خود سازم باز
من بلرزیدم و بیدار شدم دیدم بود
بسته در گردنم آن رشته پیچان دراز
خویش را دیدم اندر مرض رشته دوچار
رشته حسرت در گردن و با غم انباز
من بیچاره همی جسته به خاک تبریز
آنچه بیگانه همی دیده ز آب شیراز
لاجرم چاره این درد گران را جویم
هم از آن خواجه فرخ که بود بنده نواز
نز طبیبان زمن شاید بنهفتن درد
از حسیبان کهن باید پوشیدن راز
خان بیگلربیگی ای قبله احراز زمین
که فلک برده به خاک درت از صدق نماز
تا ز فرمان تو مه شحنه بازار شب است
مهر پیش از سحر از خانه برون ناید باز
خاجیان را دربار تو به از دیر مسیح
حاجیان را سر کوی تو به از طرف حجاز
حکم والای تو بر هر چه کند امر مطاع
رای زیبای تو بر هر چه دهد حکم مجاز
خاطرت هست که بر بنده خود در زرنق
وعده دادی از روی حقیقت نه مجاز
من از آن وعده عرقوبی بگذشتم از آن
که ابا حسرت یعقوبی گشتم دمساز
رشته آرزوی شمس معالی شب و روز
گشته چون افعی ضحاک به گوشم همراز
کند این رشته بجان من مسکین غریب
آنچه جراره خونخواره کند در اهواز
به سر و جان تو سوگند که کوته نکنم
تا ابد قصه پر غصه این رنج دراز
نایب شمس معالی منم امروز چنان
که کند تره نیابت به زمستان ز پیاز
در حیاتش چو نشد بهر خداوند بیا
کار آن شاعر بیچاره پس از مرگ بساز
جبه را بر تن من پوش که او را نبود
جز کفن در بر و جز خاک سر تاج و طراز
بدگر آن استاد از چامه شیرین ساحر
دارد این بنده هم از خامه مشکین اعجاز
جبه او را در پیکر این بنده بپوش
رشته او را در گردن دشمن انداز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۵
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - مرتجلا در وصف مظفرالدین شاه هنگام شکار روباه گفته