عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۸ - آمدن وهب ابن عبدالله کلبی با مادرش در منزل ثعلبیه
شنیدم که در ثلعبیه ز راه
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۲ - دلجویی کردن امام علیه السلام ازدختر جناب مسلم و مویه گری او درمرگ پدر
زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۹ - دربیان رسیدن موکب همایون امام علیه السلام به قصر بنی مقاتل
چو گشتند لختی همی رهسپار
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۶ - مشورت کردن عمرسعد با پسران خود در جنگ نمودن با امام علیه السلام
کهین داشت نام نیا از پدر
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۷ - اندرز نمودن کامل دانا عمربن سعد را از جنگ نمودن با امام علیه السلام
بدی کامل پاک دین داشت نام
به دل کینه ها داشت ازشاه شام
به بن سعد زشت اختر بدسگال
چنین گفت آن کامل بی همال
که بینم بسی زار و پژمان تو را
به کام خود اندر هراسان تو را
به من راز پنهان خود بازگوی
که بینم دراین چیست رای نکوی
بدو مرد بد کیش ناپاک گفت
که راز از تو هرگز نیارم نهفت
مرا پور مرجانه بنواخته
به منشور ری سر برافراخته
که لشگر سوی کربلا برکشم
حسین علی را به خون درکشم
چه نوشم دل آسوده یک جرعه آب
چه درخون کشم زاده ی بوتراب
ولی در هراسم ز انجام کار
که چون بگذرد زین سپس روزگار
به هر جا که بر پا شود انجمن
بگویند با هم چنین مرد و زن
که از دین پی ری عمر دست شست
ابا پور دارای دین رزم جست
تو را اندرین کاربر – چیست رای
بیندیش وآنگاه پاسخ سرای
شنید این چو آن پیر روشن ضمیر
بماند ازجوابش سرافکند زیر
پس آنگه برآشفت وبا او بگفت
که مانا تو رابخت بیدار خفت
تفو باد برجان پرکین تو
بدا بر تو وکیش وآیین تو
نبودت مگر شرمی ازکردگار
که راندی چنین گفت نا استوار
برآنی که سبط پیمبر کشی
گرانمایه فرزند حیدر کشی
سرتاجداری زنی برسنان
که بوسد زمین پیش او آسمان
تنی را به خاک افکنی خوار وزار
که بر دوش خیرالبشر شد سوار
تو را با جهان آفرین جنگ چیست؟
به پیکار پیغمبر آهنگ چیست؟
گواه است برگفت من کردگار
کنی گر به رای بد این زشت کار
نمانی به دنیا به جز اندکی
به دوزخ شتابی دو منزل یکی
ستم پیشه اهریمن سهمگین
برآشفت وبا پیر گفت این چنین:
زمردن چه ترسانی ایدون مرا؟
نمایی ازین ره دگرگون مرا
به خونریزی از زاده ی فاطمه
به ده سال گردم شبان رمه
به ری در همی مرزبانی کنم
طرب سازم وکامرانی کنم
بدو گفت پیر ارتو را هست عقل
نیوش از بیان من این نغز نقل
به دل کینه ها داشت ازشاه شام
به بن سعد زشت اختر بدسگال
چنین گفت آن کامل بی همال
که بینم بسی زار و پژمان تو را
به کام خود اندر هراسان تو را
به من راز پنهان خود بازگوی
که بینم دراین چیست رای نکوی
بدو مرد بد کیش ناپاک گفت
که راز از تو هرگز نیارم نهفت
مرا پور مرجانه بنواخته
به منشور ری سر برافراخته
که لشگر سوی کربلا برکشم
حسین علی را به خون درکشم
چه نوشم دل آسوده یک جرعه آب
چه درخون کشم زاده ی بوتراب
ولی در هراسم ز انجام کار
که چون بگذرد زین سپس روزگار
به هر جا که بر پا شود انجمن
بگویند با هم چنین مرد و زن
که از دین پی ری عمر دست شست
ابا پور دارای دین رزم جست
تو را اندرین کاربر – چیست رای
بیندیش وآنگاه پاسخ سرای
شنید این چو آن پیر روشن ضمیر
بماند ازجوابش سرافکند زیر
پس آنگه برآشفت وبا او بگفت
که مانا تو رابخت بیدار خفت
تفو باد برجان پرکین تو
بدا بر تو وکیش وآیین تو
نبودت مگر شرمی ازکردگار
که راندی چنین گفت نا استوار
برآنی که سبط پیمبر کشی
گرانمایه فرزند حیدر کشی
سرتاجداری زنی برسنان
که بوسد زمین پیش او آسمان
تنی را به خاک افکنی خوار وزار
که بر دوش خیرالبشر شد سوار
تو را با جهان آفرین جنگ چیست؟
به پیکار پیغمبر آهنگ چیست؟
گواه است برگفت من کردگار
کنی گر به رای بد این زشت کار
نمانی به دنیا به جز اندکی
به دوزخ شتابی دو منزل یکی
ستم پیشه اهریمن سهمگین
برآشفت وبا پیر گفت این چنین:
زمردن چه ترسانی ایدون مرا؟
نمایی ازین ره دگرگون مرا
به خونریزی از زاده ی فاطمه
به ده سال گردم شبان رمه
به ری در همی مرزبانی کنم
طرب سازم وکامرانی کنم
بدو گفت پیر ارتو را هست عقل
نیوش از بیان من این نغز نقل
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸ - آمدن حر به خدمت امام و توبه نمودن و پذیرفتن حضرت توبه ی آن سعادتمند را
چو گفت این درفش دلیری فراخت
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۲ - کشتن پسر جناب حبیب ابن مظاهر حامل سر پدر را در دروازه ی مکه
شنیدم یکی پور بودش حبیب
که درکودکمی بدسعادت نصیب
به بطحا زمین اندرون جای داشت
قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
براو بر به ناگه سواری گذشت
که تازان همی آمد از پهندشت
سری بربه فتراکش آویخته
به خونش بر باره آمیخته
چو لختی بدان پاک سر بنگریست
سرباب خود را بدید و گریست
یکی سنگ سخت اززمین برگرفت
عنان سمند ستمگر گرفت
بدان سنگ بشکافت مغز سوار
بیفکندش از باره ی راهوار
بیاورد از آن پس سرباب پیر
بشستش به مشک و گلاب وعبیر
به خاکش نهان کرد و شد مویه گر
همی تا که بد زنده بهر پدر
به فرخ حبیب از جهان آفرین
زاندازه بیرون رساد آفرین
که درکودکمی بدسعادت نصیب
به بطحا زمین اندرون جای داشت
قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
براو بر به ناگه سواری گذشت
که تازان همی آمد از پهندشت
سری بربه فتراکش آویخته
به خونش بر باره آمیخته
چو لختی بدان پاک سر بنگریست
سرباب خود را بدید و گریست
یکی سنگ سخت اززمین برگرفت
عنان سمند ستمگر گرفت
بدان سنگ بشکافت مغز سوار
بیفکندش از باره ی راهوار
بیاورد از آن پس سرباب پیر
بشستش به مشک و گلاب وعبیر
به خاکش نهان کرد و شد مویه گر
همی تا که بد زنده بهر پدر
به فرخ حبیب از جهان آفرین
زاندازه بیرون رساد آفرین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۰ - وصیت حضرت ابوالفضل به امام علیه السلام و شهادت آنجناب
بگفتا که ای شاه یزدانشناس
به پروردگار جهان مرسپاس
که دادم به راهت سرو جان پاک
نبردم من این آرزو را به خاک
دم آخرینم رسیدی به سر
تن از بوی تو یافت جانی دگر
کنون گر رسد مرگ من باک نیست
که انجا م هر زنده جز خاک نیست
سه خواهش مرا هست ای شهریار
زراه کرم سوی من گوش دار
نخستین بود تا روانم به تن
مبر سوی خیمه تن چاک من
که از کودکان توام شرمسار
ز ناوردن آب شیرین گوار
دوم آنکه درماتم من منال
مکن گریه اندر بر بدسگال
چو گریی تو بدخواه خندان شود
به کین خواستن تیز دندان شود
سیم آنکه گفتی که از همرهان
نمابد درین روز کس زنده جان
مگر سید الساجدین پور من
که باشد پس از من امام زمن
ازین درچو رفتی به سوی حرم
چنین کن سفارش بدان محترم
که چون جای گیری به یثرب دیار
رها گشتی از پیچش روزگار
ز عمت دو کودک بود درسرای
به جا مانده دل خسته و غمفزای
تو آن نورسان را پرستار باش
زهر بد به گیتی نگهدار باش
یتیم اند مشکن دل زارشان
پدروار بنگر به دیدارشان
به گفتار او شه بنالید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سترداز رخ و چشم او خون و خاک
ببوسیدش آن چهره ی تابناک
جوان دیده بر روی شه برگشاد
کشیدآه واندر برش جان بداد
خنک دوستداری که در پای یار
چو جان داد یار آردش در کنار
به پروردگار جهان مرسپاس
که دادم به راهت سرو جان پاک
نبردم من این آرزو را به خاک
دم آخرینم رسیدی به سر
تن از بوی تو یافت جانی دگر
کنون گر رسد مرگ من باک نیست
که انجا م هر زنده جز خاک نیست
سه خواهش مرا هست ای شهریار
زراه کرم سوی من گوش دار
نخستین بود تا روانم به تن
مبر سوی خیمه تن چاک من
که از کودکان توام شرمسار
ز ناوردن آب شیرین گوار
دوم آنکه درماتم من منال
مکن گریه اندر بر بدسگال
چو گریی تو بدخواه خندان شود
به کین خواستن تیز دندان شود
سیم آنکه گفتی که از همرهان
نمابد درین روز کس زنده جان
مگر سید الساجدین پور من
که باشد پس از من امام زمن
ازین درچو رفتی به سوی حرم
چنین کن سفارش بدان محترم
که چون جای گیری به یثرب دیار
رها گشتی از پیچش روزگار
ز عمت دو کودک بود درسرای
به جا مانده دل خسته و غمفزای
تو آن نورسان را پرستار باش
زهر بد به گیتی نگهدار باش
یتیم اند مشکن دل زارشان
پدروار بنگر به دیدارشان
به گفتار او شه بنالید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سترداز رخ و چشم او خون و خاک
ببوسیدش آن چهره ی تابناک
جوان دیده بر روی شه برگشاد
کشیدآه واندر برش جان بداد
خنک دوستداری که در پای یار
چو جان داد یار آردش در کنار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۸ - در مقدمه ی شهادت ح علی اکبر(ع) و شکایت از روزگار غدار گوید
چو رزم سپهبد به پایان رسید
سخن باید از رزم اکبر شنید
برا ای دل از سینه وقت غم است
به هش باش هنگامه ی ماتم است
ولی سخت باید چو خاراستان
که تاب آورد اندرین داستان
یکی خطبه آغازم ایدون به درد
بنالم ازین گنبد گرد گرد
که یک لحظه بر کام نیکان نگشت
بدان را همی نیک بد سر گذشت
به خاک آورد تاج آزاده گان
به کام دل اهرمن زاده گان
به فرجام آن را که خواندنش یار
برآرد ز جان ناگهانش دمار
زکس آب شرمش نیاید به روی
به بازیچه ماند همه کار اوی
برویاند از باغ شاخی بلند
کند باغبان رابدو پایبند
چو پر مایه گردید وبالا کشید
یکی باد جانکاه آرد پدید
بپیچد در آن شاخ او بشکند
دل باغبانش پر از خون کند
نه با پیر مهرش نه برنا نه خرد
خنک آنکه مهرش ز خاطر سترد
الا ای جوانان خورشید چهر
مباشید ایمن ز گشت سپهر
منازید بر قد دلجوی خویش
وزان پر شکن مشکبو موی خویش
بسا راست بالا چو تیر آسمان
خم آرد بدو همچو پشت کمان
بسا مهروش چهره ی تابناک
شود کاسته چون مه نو به خاک
جوانان بسی بهتر ازما سپهر
بپرورد و از جمله ببرید مهر
همه خوب دیدار و نیکو سرشت
چو خرم بهار ودل آرا بهشت
همه رسته شمشادشان برسمن
زگل بسته آذین به سرو چمن
به زندان گورند خوابیده زار
بود روزی آن جمله را مور ومار
همان پیکر همچو سرو بلند
جدا گشته از یکدگر بند بند
زهر بند ایشان نواها چو نی
برآید که ای نوجوانان حی
چو دامن کشان سوی ما بگذرید
ز ناکامی ما به یاد آورید
بدان برز وبالا و آن فر ویال
که داری کنون نوجوانا مبال
سر آرد جهان روز برنایی ات
زتن بگسلاند توانایی ات
گرت نسترن زار باشد رخان
ورت زلفکان چون بنفشه ستان
چو اندر رسد پیری آن نسترن
شود زرد گل وان بنفشه سمن
به هر جای هامون که پا می نهی
به عبرت ببین تا کجا می نهی
گشایی اگر چشم دل بر جهان
ببینی چه در خاک دارد نهان
چه زلفان مشگین چه چشمان مست
چه لب های میگون صهبا پرست
بسی تن به زیر زمین گشته خاک
به پاکیزه گی بهتر از جان پاک
کجا یوسف و آن دلارا جمال
که از خوبرویان نبودش همال
شد از دوری اش چشم یعقوب کور
به بر درکشیدش زلیخای گور
کجا احمد مرسل آن جان پاک
که برعرش رفتی چو بر روی خاک
کجا مرتضی صاحب انما
که ذاتش بسودی به ذات خدا
کجا مجتبی نور چشم بتول
که بر دوش خود می نهادش رسول
کجا آن جوانان هاشم نژاد
که درکربلا رفت جانشان به باد
سراسر جهان چشم ایشان بدوخت
شگفتا دلش چون بدیشان بسوخت
به ویژه جوان شه تشنه کام
علی اکبر آن شبه خیرالانام
که چون او جوانی ز مادر نزاد
به دیدار زیبا و روشن نهاد
جوانان پس از مرگ این نوجوان
ممانید دلشاد و آسوده جان
به رعنا جوانی اگر بگذرید
از آن گهر زیبا به یاد آورید
چو شاخ گل تازه جنبد زباد
ز سرو قد اکبر آرید زیاد
خداوند هر آشکار و نهان
اگر جز جهان بقا وین جهان
طرازد هزاران جهان دگر
چو اکبر نیارد جوان دگر
سخن باید از رزم اکبر شنید
برا ای دل از سینه وقت غم است
به هش باش هنگامه ی ماتم است
ولی سخت باید چو خاراستان
که تاب آورد اندرین داستان
یکی خطبه آغازم ایدون به درد
بنالم ازین گنبد گرد گرد
که یک لحظه بر کام نیکان نگشت
بدان را همی نیک بد سر گذشت
به خاک آورد تاج آزاده گان
به کام دل اهرمن زاده گان
به فرجام آن را که خواندنش یار
برآرد ز جان ناگهانش دمار
زکس آب شرمش نیاید به روی
به بازیچه ماند همه کار اوی
برویاند از باغ شاخی بلند
کند باغبان رابدو پایبند
چو پر مایه گردید وبالا کشید
یکی باد جانکاه آرد پدید
بپیچد در آن شاخ او بشکند
دل باغبانش پر از خون کند
نه با پیر مهرش نه برنا نه خرد
خنک آنکه مهرش ز خاطر سترد
الا ای جوانان خورشید چهر
مباشید ایمن ز گشت سپهر
منازید بر قد دلجوی خویش
وزان پر شکن مشکبو موی خویش
بسا راست بالا چو تیر آسمان
خم آرد بدو همچو پشت کمان
بسا مهروش چهره ی تابناک
شود کاسته چون مه نو به خاک
جوانان بسی بهتر ازما سپهر
بپرورد و از جمله ببرید مهر
همه خوب دیدار و نیکو سرشت
چو خرم بهار ودل آرا بهشت
همه رسته شمشادشان برسمن
زگل بسته آذین به سرو چمن
به زندان گورند خوابیده زار
بود روزی آن جمله را مور ومار
همان پیکر همچو سرو بلند
جدا گشته از یکدگر بند بند
زهر بند ایشان نواها چو نی
برآید که ای نوجوانان حی
چو دامن کشان سوی ما بگذرید
ز ناکامی ما به یاد آورید
بدان برز وبالا و آن فر ویال
که داری کنون نوجوانا مبال
سر آرد جهان روز برنایی ات
زتن بگسلاند توانایی ات
گرت نسترن زار باشد رخان
ورت زلفکان چون بنفشه ستان
چو اندر رسد پیری آن نسترن
شود زرد گل وان بنفشه سمن
به هر جای هامون که پا می نهی
به عبرت ببین تا کجا می نهی
گشایی اگر چشم دل بر جهان
ببینی چه در خاک دارد نهان
چه زلفان مشگین چه چشمان مست
چه لب های میگون صهبا پرست
بسی تن به زیر زمین گشته خاک
به پاکیزه گی بهتر از جان پاک
کجا یوسف و آن دلارا جمال
که از خوبرویان نبودش همال
شد از دوری اش چشم یعقوب کور
به بر درکشیدش زلیخای گور
کجا احمد مرسل آن جان پاک
که برعرش رفتی چو بر روی خاک
کجا مرتضی صاحب انما
که ذاتش بسودی به ذات خدا
کجا مجتبی نور چشم بتول
که بر دوش خود می نهادش رسول
کجا آن جوانان هاشم نژاد
که درکربلا رفت جانشان به باد
سراسر جهان چشم ایشان بدوخت
شگفتا دلش چون بدیشان بسوخت
به ویژه جوان شه تشنه کام
علی اکبر آن شبه خیرالانام
که چون او جوانی ز مادر نزاد
به دیدار زیبا و روشن نهاد
جوانان پس از مرگ این نوجوان
ممانید دلشاد و آسوده جان
به رعنا جوانی اگر بگذرید
از آن گهر زیبا به یاد آورید
چو شاخ گل تازه جنبد زباد
ز سرو قد اکبر آرید زیاد
خداوند هر آشکار و نهان
اگر جز جهان بقا وین جهان
طرازد هزاران جهان دگر
چو اکبر نیارد جوان دگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۳ - داستان بچه آهویی که صیادی به پیغمبر هدیه می دهد
یکی روز پیغمبر سرفراز
به مسجد درون بود بهر نماز
بیامد یکی مرد نخجیر گیر
بیاورد از بهر آن بی نظیر
یکی بره آهوی خوش خط و خال
به فرخ حسن (ع) دادش آن بی همال
مرا دل زانده در آمد به جوش
همی خواستم تابر آرم خروش
دل پاک فرمانگذار حرم
نتابید تا من بمانم دژم
بنالید بر درگه بی نیاز
که یارب حسین (ع) مرا شاد ساز
چو یک لخت بگذشت ناگه زدشت
یکی ماده آهو پدیدار گشت
به پیش اندرش بچه ی او دمان
بیامد بر پادشاه زمان
به فرمان یزدان زبان برگشاد
بگفتا: که ای شاه روشن نهاد
دو کودک مرا بود نوشنده شیر
یکی را زمن برد نخجیر گیر
بیاورد شه را ره آورد داد
دل من بداد دیگری بود شاد
که ناگه رسیدم زگردون به گوش
زفرخ سروشان چرخ این خروش
که ای ماده آهوی رعنا خرام
برو تا به درگاه خیرالانام
ببر بچه ی خویش را با شتاب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
که او نیز بخشد به پورش حسین (ع)
از آن پیش کاید سرشکش زعین
که گرد ریزد از دیده یک قطره آب
دل قدسیان گردد از غم کباب
از آن بانگ با بچه ام بی هراس
دوان آمدم دارم از حق سپاس
که اینجا رسیدم از آن پیشتر
که چشم حسین (ع) آید از اشک تو
پیمبر (ص) از آن حال گردید شاد
مر آن اهوک را به من باز داد
به مسجد درون بود بهر نماز
بیامد یکی مرد نخجیر گیر
بیاورد از بهر آن بی نظیر
یکی بره آهوی خوش خط و خال
به فرخ حسن (ع) دادش آن بی همال
مرا دل زانده در آمد به جوش
همی خواستم تابر آرم خروش
دل پاک فرمانگذار حرم
نتابید تا من بمانم دژم
بنالید بر درگه بی نیاز
که یارب حسین (ع) مرا شاد ساز
چو یک لخت بگذشت ناگه زدشت
یکی ماده آهو پدیدار گشت
به پیش اندرش بچه ی او دمان
بیامد بر پادشاه زمان
به فرمان یزدان زبان برگشاد
بگفتا: که ای شاه روشن نهاد
دو کودک مرا بود نوشنده شیر
یکی را زمن برد نخجیر گیر
بیاورد شه را ره آورد داد
دل من بداد دیگری بود شاد
که ناگه رسیدم زگردون به گوش
زفرخ سروشان چرخ این خروش
که ای ماده آهوی رعنا خرام
برو تا به درگاه خیرالانام
ببر بچه ی خویش را با شتاب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
که او نیز بخشد به پورش حسین (ع)
از آن پیش کاید سرشکش زعین
که گرد ریزد از دیده یک قطره آب
دل قدسیان گردد از غم کباب
از آن بانگ با بچه ام بی هراس
دوان آمدم دارم از حق سپاس
که اینجا رسیدم از آن پیشتر
که چشم حسین (ع) آید از اشک تو
پیمبر (ص) از آن حال گردید شاد
مر آن اهوک را به من باز داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۴ - بیاد آوردن امام انام سواری خویش را بردوش پیغمبر برا ی اتمام حجت
و دیگر به یثرب یکی روز نو
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۰ - در اندرز یار دیرین خویش میرزا علی دوست کرمانشاهانی متخلص به سالک گوید
زخلق جهان رشته بگسیخته
به خاک آبروی هوس ریخته
رخ از مالک و مال جهان تافته
که اندر دلت نور جان تافته
تهی جانت از تابش نور نیست
سرت هیچگه خالی از شور نیست
قناعت متاعی ز دکان توست
صبوری یکی گوهر از کان توست
نه از بهر نان سوی دو نان شوی
نه بر خوان نامرد مهمان شوی
شب و روز دمساز و غمخوای من
به هر کار در، مهربان یار من
روانم گرو مانده در مهر تو
دو بیننده ام روشن از چهر تو
به کنج ملال از چه بنشسته ای؟
به رخ بر، در خرمی بسته ای
زکاشانه تا چند نایی برون؟
زانده خوری چند چون نافه خون؟
ممان زار ازین بیش و منشین دژم
مخور غم که درخورد تو نیست غم
کجا غم خورد سالک راه دوست؟
چو داند که هر شادی و غم ازوست
غم عشق را خاطری شاد به
دل از بند اندیشه آزاد به
خدا جوی را رنج و راحت یکی است
ازل تا ابد پیش او اندکی است
اگر فی المثل کام او دیر شد
نباید همی زود دلگیر شد
گرش رفت باید و به اقلیم چین
نشاید که افتد به ابروش چین
طلب باید و کوشش و راستی
به یزدان پناهیدن از کاستی
اگر چند در سخت بر بسته است
گشاید بر او کز خودی رسته است
نخفته است بیننده ی کردگار
نهان ها ببیند همه آشکار
هر آنکو رود سوی وی یک قدم
به پیش آدرش شاهراه قدم
بس است ار بود درد، درمان مجو
که درمان بجوید تو را کو به کو
نماید به تو خویش را رهنما
کشاند سوی شهر بند بقا
ز درویش بلخی تو اندازه گیر
که چون درد در سر، او بد ستیر
پی تربت مرتضی می دوید
جمال جهان آفرین را بدید
کلیم از پی نار زی طور شد
چو جوینده بد نار او نور شد
که انی اناالله شنید از درخت
چنین اند مردان فرخنده بخت
تو گر مرد راهی چنین پوی راه
که تا بهره یابی زدیدار شاه
ولی، تا ولی را ندانی نخست
به چشم آیدت هر شکسته، درست
سر آهنگ این کاروان را بجوی
وزان پس به راه حقیقت بپوی
خدا را درین ره بسی مرد هست
که وامانده گان را بگیرند دست
شکسته طلسمات هر هفت خوان
رسیده به سر منزل جاودان
ز شاخ توکل ثمر یافته
قوی پنجه ی آز را تافته
تهی خرقه از بود خود ساخته
به غیر از خدا هیچ نشناخته
برون آمده همچو زر از خلاص
به هر تاب نگداخته چون رصاص
نگوید مگر آنچه خواهد خدای
به هر دو جهان گشته فرمانروای
خدامان به وی آشنایی دهاد
به دل از دمش روشنایی دهاد
کنون باز گردم سوی کربلا
بگویم که باشه چه وقت از بلا؟
چو آن مرد فرزانه درویش بلخ
مه زندگانیش آمد به سلخ
بد استاده بر جای خود شهریار
که لختی بیاساید از کارزار
به خاک آبروی هوس ریخته
رخ از مالک و مال جهان تافته
که اندر دلت نور جان تافته
تهی جانت از تابش نور نیست
سرت هیچگه خالی از شور نیست
قناعت متاعی ز دکان توست
صبوری یکی گوهر از کان توست
نه از بهر نان سوی دو نان شوی
نه بر خوان نامرد مهمان شوی
شب و روز دمساز و غمخوای من
به هر کار در، مهربان یار من
روانم گرو مانده در مهر تو
دو بیننده ام روشن از چهر تو
به کنج ملال از چه بنشسته ای؟
به رخ بر، در خرمی بسته ای
زکاشانه تا چند نایی برون؟
زانده خوری چند چون نافه خون؟
ممان زار ازین بیش و منشین دژم
مخور غم که درخورد تو نیست غم
کجا غم خورد سالک راه دوست؟
چو داند که هر شادی و غم ازوست
غم عشق را خاطری شاد به
دل از بند اندیشه آزاد به
خدا جوی را رنج و راحت یکی است
ازل تا ابد پیش او اندکی است
اگر فی المثل کام او دیر شد
نباید همی زود دلگیر شد
گرش رفت باید و به اقلیم چین
نشاید که افتد به ابروش چین
طلب باید و کوشش و راستی
به یزدان پناهیدن از کاستی
اگر چند در سخت بر بسته است
گشاید بر او کز خودی رسته است
نخفته است بیننده ی کردگار
نهان ها ببیند همه آشکار
هر آنکو رود سوی وی یک قدم
به پیش آدرش شاهراه قدم
بس است ار بود درد، درمان مجو
که درمان بجوید تو را کو به کو
نماید به تو خویش را رهنما
کشاند سوی شهر بند بقا
ز درویش بلخی تو اندازه گیر
که چون درد در سر، او بد ستیر
پی تربت مرتضی می دوید
جمال جهان آفرین را بدید
کلیم از پی نار زی طور شد
چو جوینده بد نار او نور شد
که انی اناالله شنید از درخت
چنین اند مردان فرخنده بخت
تو گر مرد راهی چنین پوی راه
که تا بهره یابی زدیدار شاه
ولی، تا ولی را ندانی نخست
به چشم آیدت هر شکسته، درست
سر آهنگ این کاروان را بجوی
وزان پس به راه حقیقت بپوی
خدا را درین ره بسی مرد هست
که وامانده گان را بگیرند دست
شکسته طلسمات هر هفت خوان
رسیده به سر منزل جاودان
ز شاخ توکل ثمر یافته
قوی پنجه ی آز را تافته
تهی خرقه از بود خود ساخته
به غیر از خدا هیچ نشناخته
برون آمده همچو زر از خلاص
به هر تاب نگداخته چون رصاص
نگوید مگر آنچه خواهد خدای
به هر دو جهان گشته فرمانروای
خدامان به وی آشنایی دهاد
به دل از دمش روشنایی دهاد
کنون باز گردم سوی کربلا
بگویم که باشه چه وقت از بلا؟
چو آن مرد فرزانه درویش بلخ
مه زندگانیش آمد به سلخ
بد استاده بر جای خود شهریار
که لختی بیاساید از کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۳ - روایت علیا مخدره جناب زینب علیه السلام
یکی داستان دیده ام جانگزا
ز گفت مهین دخت شیر خدا
بپیوندمش من به گفتار خویش
که آتش زنم بر دل شیعه، بیش
چنین گفته آن بانوی راستان
که بودم من استاده بر آستان
بر خیمه ی سید الساجدین
ز تیمار بیمار خود دل غمین
به ناگه بیامد یکی زشت مرد
که بودش دو چشم ازرق و موی زرد
به تاراج آن خیمه بگشاد دست
کم و بیش را جمله درهم ببست
یکی پوست در زیر بیمار بود
که بی ارزش و کهنه و خوار بود
بنگذشت زان پاره ی پوست نیز
نترسد از پرسش رستخیز
گرفتش کنار و برافشاند سخت
به روی اندر آمد شه نیکبخت
دگر چون درآن خیمه چیزی ندید
به تاراج شد رخت و بر من رسید
ربود از سر من کهن معجرم
دگر آنچه بد پوشش اندر برم
دو آویز درگوش بودم ز زر
برآوردش از گوشم آن بد سیر
شگفتا که آن بد گهر می گریست
بگفتم: که این گریه ات بهر چیست؟
بگفتا:که گریم بدان کز ستم
چه بد رفت با آل شاه امم
ز گفتار او شد دلم خشمگین
بدو گفتم: ای پیرو مشرکین
به تو بی خرد باد خشم خدا
ز پیکر کند دست و پایت جدا
بسوزد تو را آتش این جهان
از آن پیش کاری به دوزخ مکان
نوشتند اهل سیر در کتاب
که نفرین بانو بشد مستجاب
بدان بد گهر خولی اصبحی
چو مختار بر شد به تخت شهی
به بندش در افتاد آن زشت مرد
بپرسد از او تا که از بد چه کرد؟
ستم های خود را سراسر بگفت
نیارست زان جمله چیزی نهفت
همی تا بدانجا که بانوی دین
چه فرمود با وی که شد خشمگین
چو بشنید گفتار او نیکرای
بفرمود کز وی دو دست و دوپای
بریدند و پس آتش افروختند
تن تیره اش را در آن سوختند
حمید بن مسلم ز کوفی سپاه
بگفتا: که رفتم سوی خیمه گاه
ز گفت مهین دخت شیر خدا
بپیوندمش من به گفتار خویش
که آتش زنم بر دل شیعه، بیش
چنین گفته آن بانوی راستان
که بودم من استاده بر آستان
بر خیمه ی سید الساجدین
ز تیمار بیمار خود دل غمین
به ناگه بیامد یکی زشت مرد
که بودش دو چشم ازرق و موی زرد
به تاراج آن خیمه بگشاد دست
کم و بیش را جمله درهم ببست
یکی پوست در زیر بیمار بود
که بی ارزش و کهنه و خوار بود
بنگذشت زان پاره ی پوست نیز
نترسد از پرسش رستخیز
گرفتش کنار و برافشاند سخت
به روی اندر آمد شه نیکبخت
دگر چون درآن خیمه چیزی ندید
به تاراج شد رخت و بر من رسید
ربود از سر من کهن معجرم
دگر آنچه بد پوشش اندر برم
دو آویز درگوش بودم ز زر
برآوردش از گوشم آن بد سیر
شگفتا که آن بد گهر می گریست
بگفتم: که این گریه ات بهر چیست؟
بگفتا:که گریم بدان کز ستم
چه بد رفت با آل شاه امم
ز گفتار او شد دلم خشمگین
بدو گفتم: ای پیرو مشرکین
به تو بی خرد باد خشم خدا
ز پیکر کند دست و پایت جدا
بسوزد تو را آتش این جهان
از آن پیش کاری به دوزخ مکان
نوشتند اهل سیر در کتاب
که نفرین بانو بشد مستجاب
بدان بد گهر خولی اصبحی
چو مختار بر شد به تخت شهی
به بندش در افتاد آن زشت مرد
بپرسد از او تا که از بد چه کرد؟
ستم های خود را سراسر بگفت
نیارست زان جمله چیزی نهفت
همی تا بدانجا که بانوی دین
چه فرمود با وی که شد خشمگین
چو بشنید گفتار او نیکرای
بفرمود کز وی دو دست و دوپای
بریدند و پس آتش افروختند
تن تیره اش را در آن سوختند
حمید بن مسلم ز کوفی سپاه
بگفتا: که رفتم سوی خیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۴ - روایت حمید بن مسلم کوفی
بینم که آن مردم پر زکین
چه سازند با آل حبل المتین
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (ع) دفترش را نخواند
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
چه سازند با آل حبل المتین
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (ع) دفترش را نخواند
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۶ - رفتن بجدل ابن سلیم به قتلگاه و بیداد آن گمراه روسیاه
نبد هیچ کس نزد آن کشتگان
نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان
بیامد ددی بد رگ و زشت خیم
که بد ناماو بجدل ابن سلیم
همی گشت در قتلگه بیدرنگ
که افتد مگر چیزی او را به چنگ
چو نومید شد بازگشت او به خشم
که ناگه فتادش سوی شاه چشم
به انگشت او دید انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بکوشید کارد ز دستش برون
نیامد که بد خشک گشته به خون
سر اهرمن از غضب خیره گشت
هم از آز چشم خرده تیره گشت
یکی خنجر آبگون برکشید
برآن قفل بر بسته، کردش کلید
شدی کاشکی خشک انگشت من
و یا خون شدی کلک در مشت من
مرا این جانگزا قصه ننوشتمی
که اندر جهان تخم غم کشتمی
دریغا از آن داور جم خدم
که از کف نگین داد و انگشت هم
اگر باب او در ره بی نیاز
یک انگشتری داد اندر نماز
مر این پور راد از کرم گستری
ببخشید انگشت و انگشتری
کشیدی چو او دست از هر چه هست
نه سر ماند برجا نه انگشت دست
نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان
بیامد ددی بد رگ و زشت خیم
که بد ناماو بجدل ابن سلیم
همی گشت در قتلگه بیدرنگ
که افتد مگر چیزی او را به چنگ
چو نومید شد بازگشت او به خشم
که ناگه فتادش سوی شاه چشم
به انگشت او دید انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بکوشید کارد ز دستش برون
نیامد که بد خشک گشته به خون
سر اهرمن از غضب خیره گشت
هم از آز چشم خرده تیره گشت
یکی خنجر آبگون برکشید
برآن قفل بر بسته، کردش کلید
شدی کاشکی خشک انگشت من
و یا خون شدی کلک در مشت من
مرا این جانگزا قصه ننوشتمی
که اندر جهان تخم غم کشتمی
دریغا از آن داور جم خدم
که از کف نگین داد و انگشت هم
اگر باب او در ره بی نیاز
یک انگشتری داد اندر نماز
مر این پور راد از کرم گستری
ببخشید انگشت و انگشتری
کشیدی چو او دست از هر چه هست
نه سر ماند برجا نه انگشت دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۶ - مفاخرت یکی از کوفیان و پاسخ حضرت فاطمه اورا
پی خود ستایی زبان برگشود
دو بیتی به تازی زبان بر سرود
که از تیغ ما کشته شد بوتراب
سر زاده گانش در آمد به خواب
ببستیم چون مردم ترک و زنج
زنان و را دست دادیم رنج
خروشید بانو به وی گفت: هان
چه گفتی که سنگت رسد بردهان
بنازی زقتل گروهی که کرد
ز هر عیبشان پاک یزدان فرد
زبان بند و بر زشتی خود مبال
که باشد بدی کیفر بد سگال
از آنتان به ما رشک آمد پدید
که یزدانمان از شما برگزید
نباشد چو دریا به جوش از سراب
نگیرد گنه کس به دریای آب
به هرکس خدا داد آن را که خواست
کسی را نه یارای چون و چراست
زگفتار بانو چو ابر بهار
گرستند مرد و زن کوفه زار
خروش زن و مرد ازکوی و بام
گذشت از برگنبد نیلفام
بگفتند: کای دختر شهریار
از این بیش ما را مکن شرمسار
چو خاموش شد فاطمه از خروش
ز غم زد دل ام کلثوم، جوش
دو بیتی به تازی زبان بر سرود
که از تیغ ما کشته شد بوتراب
سر زاده گانش در آمد به خواب
ببستیم چون مردم ترک و زنج
زنان و را دست دادیم رنج
خروشید بانو به وی گفت: هان
چه گفتی که سنگت رسد بردهان
بنازی زقتل گروهی که کرد
ز هر عیبشان پاک یزدان فرد
زبان بند و بر زشتی خود مبال
که باشد بدی کیفر بد سگال
از آنتان به ما رشک آمد پدید
که یزدانمان از شما برگزید
نباشد چو دریا به جوش از سراب
نگیرد گنه کس به دریای آب
به هرکس خدا داد آن را که خواست
کسی را نه یارای چون و چراست
زگفتار بانو چو ابر بهار
گرستند مرد و زن کوفه زار
خروش زن و مرد ازکوی و بام
گذشت از برگنبد نیلفام
بگفتند: کای دختر شهریار
از این بیش ما را مکن شرمسار
چو خاموش شد فاطمه از خروش
ز غم زد دل ام کلثوم، جوش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۳ - گفتگوی عبدالله بن عفیف علیه الرحمه در مسجد کوفه
چو ابلیس دون جا به منبر نمود
خدا و پیمبرش را بر ستود
وزان پس بگفتا: خدا را سپاس
که اسلام را داشت از فتنه پاس
یزید آن شهنشاه آیین وکیش
بشد کامران بربداندیش خویش
چراغ علی(ع)، شاه اهل دروغ
شد از کشتن پور او بی فروغ
در آنجای بد پیر مرید ضعیف
ورا نام، عبدالله ابن عفیف
به صفین و جنگ جمل، نیک رای
دو بیننده داده به راه خدای
به مسجد شب و روز بد جای او
به درگاه یزدان همی سود رو
چو بشنید گفتار ناپاک مرد
دل حق پرستش در آمد به درد
به پا خاست در آن بزرگ انجمن
بگفتا: که ای پور بدکاره زن
تو و آنکه برخود پدر دانی اش
دگر آنکه دارای دین خوانی اش
دروغ است آیین و کار شما
بود اهرمن شهریار شما
نشینی ابا دشمن کردگار
براین جای پیغمبر تاجدار
بگویی به اولاد او ناسزا
خدا چون بدین کار باشد رضا
بر آوردی از خاندانی تو دود
که جان آفرینشان به پاکی ستود
هنوزت دراسلام باشد امید
کسی اینچنین خیره رویی ندید
کشی پور و آنگاه چشم بهی
بداری زبابش، زهی ابلهی
مجو از پسر کشتگان آشتی
شکر کی خوری، حنظل ار کاشتی
دریغا کجایند شیران نر؟
ز اولاد و یاران خیرالبشر
که جویند از تو زنازاده کین
نمانند، مانی به روی زمین
بد اختر ز گفتار آن را مرد
دلش گشت از خشم، لبریز درد
بگفتا: که این بی خرد مرد کیست؟
که از ما، و را دردل آزرم نیست
بگیرید و بندید او را که هم
سزای و را در کنارش نهم
غلامان گرفتند پیرامنش
که بندند بازوی شیر افکنش
ازو گوهران را بجوشید خون
ببردند او را ز مسجد برون
نهشتند تا بروی آید گزند
که بد در ازل مهتری ارجمند
به ایوان زمسجد چو شد بد نهاد
دلی پر ز خشم و سری پر زیاد
سپاهی بیاراست ز آل مضر
همه کینه جویان پرخاشخور
به سالاری پور اشعث که بود
زکین علی (ع) سینه اش پر ز دود
بکوشید گفتا که این مرد پیر
بیارید نزد منش دستگیر
برفتند آن مردم دیو سار
سوی جان عبدالله نامدار
ازو گوهران آگاهی بافتند
به رزم بد اندیش بشتافتند
گروهی هم از مردمان یمن
برایشان پیوست دشمن شکن
به نزدیک کاشانه ی پیرمرد
به هم باز خوردند و برخاست گرد
به گردون بر آمد غو گیر و دار
بکردند مردان یکی کارزار
که گفتی فلک تیغ بارد همی
هوا بر زمین نیزه کارد همی
چو شد از دو سو کشته بسیار مرد
دگرگونه گردون یکی کار کرد
ازو رای زد لشگر کفرکیش
که بودند از ایشان از اندازه بیش
چو شد پر ازو بسته دست ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
در خانه ی پیر را با تبر
شکستند کند آوران مضر
یکی دخترش بود چون آن بدید
خروشید کای باب، دشمن رسید
هم ایدون شوی کشته یا دستگیر
دریغا که من نیز گردم اسیر
مرا کاشکی بود نیروی جنگ
که بر دشمنت کردمی کار تنگ
بدوگفت عبدالله سرفراز
که تو خویش را جای انده مساز
بنه دسته ی تیغ در چنگ من
سپس دیده بگشای بر جنگ من
زهر سو که تازد به من کینه خواه
تو بیننده ام باش و بنمای راه
بدو داد شمشیر و از چپ و راست
همی گفت دختش که دشمن کجاست
زمانی چنین گرم پیکار شد
بسی کشت و آخر گرفتار شد
چو دختش چنین دید و بگریست زار
بگفتا: فسوسا که گشتیم خوار
کسی نیست تا جویم از وی پناه
که بستند باب مرا بی گناه
بسی گفت از اینسان و برزد خروش
ندادند بر زاری اش هیچ گوش
ببردند آن پیر را بسته دست
بر پور مرجانه ی خود پرست
بدو گفت مرد سیه روزگار
که ازمن ستایش به پروردگار
که اینسان تو را نزد من خوار کرد
ز من دور اندوه و تیمار کرد
بگفتا: دریغا که این روزگار
دراین پیری و کوری ام شد دچار
گرم بود بیننده ی روشنا
نبودی تو را چیره گی بر منا
دگر باره گفتا بر او نابکار
که برکوری ای دشمن کردگار
که درحال عثمان تو را چیست رای؟
به مینو و یا دوزخ او راست جای
به پاسخ بدو گفت داننده مرد
چه پرسی زمن تاکه عثمان چه کرد؟
گروهی بر او تیغ کین تاختند
ز روی جهانش برانداختند
کند چون عیان داوری، دادگر
دهد کیفر مرد بیدادگر
تو از باب و از مادر خویشتن
بپرس ازمن اکنون که گویم سخن
تو را مادری بود نستوده کار
پدر نیز، اما برون از شمار
هم ار خواهی از باب و مام یزید
نمایم کهن داستان را جدید
بگفتا بدو بد گهر با تو من
نگویم دگر جز زکشتن سخن
بخندید وگفتا بدو پیر پاک
نباشد زکشتن مرا بیم و باک
مرا سالیان بود این آرزوی
که یابم شهادت شوم سرخ روی
چو درچشم من تیرگی شد پدید
شدم از چنین دولتی ناامید
به یزدان سپاسم که پایان کار
بداد آنچه از وی بدم خواستار
ز گفتار او شد بداختر به خشم
بگفتا: نرفت از تو بیهوده چشم
هر آنکو چو تو مرد استیزه جوست
دوچشمان او بهر گویی نکوست
سپس گفت تا خون او ریختند
تنش را ز داری برآویختند
بدان پیر بخشایش کردگار
که در راه دیدن کرد مردانه کار
از آن پس نویسنده را پیش خواند
سخن ها که بایست با وی براند
یکی نامه بنوشت سوی یزید
از آن کینه جستن ز شاه شهید
خدا و پیمبرش را بر ستود
وزان پس بگفتا: خدا را سپاس
که اسلام را داشت از فتنه پاس
یزید آن شهنشاه آیین وکیش
بشد کامران بربداندیش خویش
چراغ علی(ع)، شاه اهل دروغ
شد از کشتن پور او بی فروغ
در آنجای بد پیر مرید ضعیف
ورا نام، عبدالله ابن عفیف
به صفین و جنگ جمل، نیک رای
دو بیننده داده به راه خدای
به مسجد شب و روز بد جای او
به درگاه یزدان همی سود رو
چو بشنید گفتار ناپاک مرد
دل حق پرستش در آمد به درد
به پا خاست در آن بزرگ انجمن
بگفتا: که ای پور بدکاره زن
تو و آنکه برخود پدر دانی اش
دگر آنکه دارای دین خوانی اش
دروغ است آیین و کار شما
بود اهرمن شهریار شما
نشینی ابا دشمن کردگار
براین جای پیغمبر تاجدار
بگویی به اولاد او ناسزا
خدا چون بدین کار باشد رضا
بر آوردی از خاندانی تو دود
که جان آفرینشان به پاکی ستود
هنوزت دراسلام باشد امید
کسی اینچنین خیره رویی ندید
کشی پور و آنگاه چشم بهی
بداری زبابش، زهی ابلهی
مجو از پسر کشتگان آشتی
شکر کی خوری، حنظل ار کاشتی
دریغا کجایند شیران نر؟
ز اولاد و یاران خیرالبشر
که جویند از تو زنازاده کین
نمانند، مانی به روی زمین
بد اختر ز گفتار آن را مرد
دلش گشت از خشم، لبریز درد
بگفتا: که این بی خرد مرد کیست؟
که از ما، و را دردل آزرم نیست
بگیرید و بندید او را که هم
سزای و را در کنارش نهم
غلامان گرفتند پیرامنش
که بندند بازوی شیر افکنش
ازو گوهران را بجوشید خون
ببردند او را ز مسجد برون
نهشتند تا بروی آید گزند
که بد در ازل مهتری ارجمند
به ایوان زمسجد چو شد بد نهاد
دلی پر ز خشم و سری پر زیاد
سپاهی بیاراست ز آل مضر
همه کینه جویان پرخاشخور
به سالاری پور اشعث که بود
زکین علی (ع) سینه اش پر ز دود
بکوشید گفتا که این مرد پیر
بیارید نزد منش دستگیر
برفتند آن مردم دیو سار
سوی جان عبدالله نامدار
ازو گوهران آگاهی بافتند
به رزم بد اندیش بشتافتند
گروهی هم از مردمان یمن
برایشان پیوست دشمن شکن
به نزدیک کاشانه ی پیرمرد
به هم باز خوردند و برخاست گرد
به گردون بر آمد غو گیر و دار
بکردند مردان یکی کارزار
که گفتی فلک تیغ بارد همی
هوا بر زمین نیزه کارد همی
چو شد از دو سو کشته بسیار مرد
دگرگونه گردون یکی کار کرد
ازو رای زد لشگر کفرکیش
که بودند از ایشان از اندازه بیش
چو شد پر ازو بسته دست ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
در خانه ی پیر را با تبر
شکستند کند آوران مضر
یکی دخترش بود چون آن بدید
خروشید کای باب، دشمن رسید
هم ایدون شوی کشته یا دستگیر
دریغا که من نیز گردم اسیر
مرا کاشکی بود نیروی جنگ
که بر دشمنت کردمی کار تنگ
بدوگفت عبدالله سرفراز
که تو خویش را جای انده مساز
بنه دسته ی تیغ در چنگ من
سپس دیده بگشای بر جنگ من
زهر سو که تازد به من کینه خواه
تو بیننده ام باش و بنمای راه
بدو داد شمشیر و از چپ و راست
همی گفت دختش که دشمن کجاست
زمانی چنین گرم پیکار شد
بسی کشت و آخر گرفتار شد
چو دختش چنین دید و بگریست زار
بگفتا: فسوسا که گشتیم خوار
کسی نیست تا جویم از وی پناه
که بستند باب مرا بی گناه
بسی گفت از اینسان و برزد خروش
ندادند بر زاری اش هیچ گوش
ببردند آن پیر را بسته دست
بر پور مرجانه ی خود پرست
بدو گفت مرد سیه روزگار
که ازمن ستایش به پروردگار
که اینسان تو را نزد من خوار کرد
ز من دور اندوه و تیمار کرد
بگفتا: دریغا که این روزگار
دراین پیری و کوری ام شد دچار
گرم بود بیننده ی روشنا
نبودی تو را چیره گی بر منا
دگر باره گفتا بر او نابکار
که برکوری ای دشمن کردگار
که درحال عثمان تو را چیست رای؟
به مینو و یا دوزخ او راست جای
به پاسخ بدو گفت داننده مرد
چه پرسی زمن تاکه عثمان چه کرد؟
گروهی بر او تیغ کین تاختند
ز روی جهانش برانداختند
کند چون عیان داوری، دادگر
دهد کیفر مرد بیدادگر
تو از باب و از مادر خویشتن
بپرس ازمن اکنون که گویم سخن
تو را مادری بود نستوده کار
پدر نیز، اما برون از شمار
هم ار خواهی از باب و مام یزید
نمایم کهن داستان را جدید
بگفتا بدو بد گهر با تو من
نگویم دگر جز زکشتن سخن
بخندید وگفتا بدو پیر پاک
نباشد زکشتن مرا بیم و باک
مرا سالیان بود این آرزوی
که یابم شهادت شوم سرخ روی
چو درچشم من تیرگی شد پدید
شدم از چنین دولتی ناامید
به یزدان سپاسم که پایان کار
بداد آنچه از وی بدم خواستار
ز گفتار او شد بداختر به خشم
بگفتا: نرفت از تو بیهوده چشم
هر آنکو چو تو مرد استیزه جوست
دوچشمان او بهر گویی نکوست
سپس گفت تا خون او ریختند
تنش را ز داری برآویختند
بدان پیر بخشایش کردگار
که در راه دیدن کرد مردانه کار
از آن پس نویسنده را پیش خواند
سخن ها که بایست با وی براند
یکی نامه بنوشت سوی یزید
از آن کینه جستن ز شاه شهید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۵ - مسلمان شدن مرد نصارا به اعجاز مطهر امام(ع)و شهادت آن با سعادت
همی خواست آن مرد فرخنده پی
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۶ - وارد کردن اهل بیت حضرت خیرالانان
پرستشگهی بود نزدیک راه
به درگاه آن کینه گستر سپاه
حریم نبی را نگه داشتند
به مسجد زنان دیده بگماشتند
به یاد آمد از شاه لولاکشان
برآمد خروش از دل چاکشان
نمودند با مصطفی (ع) این خطاب
که ای خانه ی دین پس ازتو خراب
در اسلام مسجد تو کردی بنا
ز تو گشت محراب و منبر به پا
ز تیغ کجت پشت دین شد چو راست
ز گلدسته ها بانگ تکبیر خاست
تو را چون سوی جنت آمد شتاب
پرستشگه آباد شد ما خراب
شگفت است کردار این مردمان
که سازند این خانه بهر امان
نمایند برخانه حرمت فزون
ز جسم خدا خانه ریزند خون
پرستش نمایند برنام تو
مر این امت زشت فرجام تو
نمایند با زاده گانت چنین
که هرگز نکردی تو با مشرکین
برآور سر از تربت پاک خویش
ببین تاکه ما را چه آمد به پیش
در این دم بیامد یکی مرد پیر
نگه کرد بر آن گروه اسیر
بگفتا به یزدان داور سپاس
که اسلام را از شما داشت پاس
به شمشیر شد کشته مردانتان
برستند مردم ز دستانتان
همین بد ز داور سزای شما
که بر فتنه می بود رای شما
شه خسته را، دیده پر شد ز آب
بگفتا که ای پیر بشنو جواب
کلام خدا هیچگه خوانده ای
سخن هیچ از معنی اش رانده ای
بگفتا بلی خوانده باشم بسی
چو من نیست دانا به آن هر کسی
بگفتا درآنجا که گوید خدا
که میگوی با امتت احمدا (ص)
که مزدی نمیخواهم از بیش و کم
مگر نیکویی با ذوی القربی ام
مراد از ذوی القربی ای مرد کیست
که نیکی بایشان برای نبی است
بگفتا ذوی القربی اند آل او
که برجای هستند زان پاکخو
شهش گفت جز ما ازان شهریار
مجو یادگاری در این روزگار
سپس شاه گفتا جهان آفرین
به فرقان نبی را بگفتا چنین
که ما اهل بیت تو را از بدی
نمودیم پاک از ره ایزدی
همان دوده ی پاکجانیم ما
که پاک از خدای جهانیم ما
زحق حکم تطهیر در شان ماست
پیمبر نیا باب شیر خداست
چو پیر این شنید از خداوند دین
سرافکنده در زیر و شد شرمگین
سپس سر بر آورد و بگریست زار
بگفتا خطا کردم ای شهریار
ببخشا گناهم که نشناختم
ازین کار دین راز کف باختم
سپس رو سوی قبله آورد مرد
برآورد از سینه آوا به درد
به سوی خدازان گنه بازگشت
پس آورد بر سوی شه بازگشت
بیفکند خود را به پای شتر
فرو ریخت بر پایش از دیده در
بغلطید برخاک در پیش شاه
که شاها بیا بگذر ازاین گناه
شهش گفت بخشید یزدان ترا
بدید از گنه چون پشیمان ترا
چو بشنید این از شه حقپرست
به زاری سوی ایزد افراشت دست
بگفتا که ای پاک جان آفرین
نخواهم دگر زندگی شرمگین
نمودی اگر توبه ی من قبول
به خلدم روان ساز پیش رسول
هماندم روانش برآمد زتن
بشد سوی منزلگه خویشتن
خوشا عاشق مرده در پای دوست
اگر مرگ این است مردن نکوست
شد آن روز آل علی (ص) را مقام
به ویرانه ای پشت مسجد به شام
به درگاه آن کینه گستر سپاه
حریم نبی را نگه داشتند
به مسجد زنان دیده بگماشتند
به یاد آمد از شاه لولاکشان
برآمد خروش از دل چاکشان
نمودند با مصطفی (ع) این خطاب
که ای خانه ی دین پس ازتو خراب
در اسلام مسجد تو کردی بنا
ز تو گشت محراب و منبر به پا
ز تیغ کجت پشت دین شد چو راست
ز گلدسته ها بانگ تکبیر خاست
تو را چون سوی جنت آمد شتاب
پرستشگه آباد شد ما خراب
شگفت است کردار این مردمان
که سازند این خانه بهر امان
نمایند برخانه حرمت فزون
ز جسم خدا خانه ریزند خون
پرستش نمایند برنام تو
مر این امت زشت فرجام تو
نمایند با زاده گانت چنین
که هرگز نکردی تو با مشرکین
برآور سر از تربت پاک خویش
ببین تاکه ما را چه آمد به پیش
در این دم بیامد یکی مرد پیر
نگه کرد بر آن گروه اسیر
بگفتا به یزدان داور سپاس
که اسلام را از شما داشت پاس
به شمشیر شد کشته مردانتان
برستند مردم ز دستانتان
همین بد ز داور سزای شما
که بر فتنه می بود رای شما
شه خسته را، دیده پر شد ز آب
بگفتا که ای پیر بشنو جواب
کلام خدا هیچگه خوانده ای
سخن هیچ از معنی اش رانده ای
بگفتا بلی خوانده باشم بسی
چو من نیست دانا به آن هر کسی
بگفتا درآنجا که گوید خدا
که میگوی با امتت احمدا (ص)
که مزدی نمیخواهم از بیش و کم
مگر نیکویی با ذوی القربی ام
مراد از ذوی القربی ای مرد کیست
که نیکی بایشان برای نبی است
بگفتا ذوی القربی اند آل او
که برجای هستند زان پاکخو
شهش گفت جز ما ازان شهریار
مجو یادگاری در این روزگار
سپس شاه گفتا جهان آفرین
به فرقان نبی را بگفتا چنین
که ما اهل بیت تو را از بدی
نمودیم پاک از ره ایزدی
همان دوده ی پاکجانیم ما
که پاک از خدای جهانیم ما
زحق حکم تطهیر در شان ماست
پیمبر نیا باب شیر خداست
چو پیر این شنید از خداوند دین
سرافکنده در زیر و شد شرمگین
سپس سر بر آورد و بگریست زار
بگفتا خطا کردم ای شهریار
ببخشا گناهم که نشناختم
ازین کار دین راز کف باختم
سپس رو سوی قبله آورد مرد
برآورد از سینه آوا به درد
به سوی خدازان گنه بازگشت
پس آورد بر سوی شه بازگشت
بیفکند خود را به پای شتر
فرو ریخت بر پایش از دیده در
بغلطید برخاک در پیش شاه
که شاها بیا بگذر ازاین گناه
شهش گفت بخشید یزدان ترا
بدید از گنه چون پشیمان ترا
چو بشنید این از شه حقپرست
به زاری سوی ایزد افراشت دست
بگفتا که ای پاک جان آفرین
نخواهم دگر زندگی شرمگین
نمودی اگر توبه ی من قبول
به خلدم روان ساز پیش رسول
هماندم روانش برآمد زتن
بشد سوی منزلگه خویشتن
خوشا عاشق مرده در پای دوست
اگر مرگ این است مردن نکوست
شد آن روز آل علی (ص) را مقام
به ویرانه ای پشت مسجد به شام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۸ - گفتگوی ثمره ابن جندب با یزید در یاری سرامام شهید(ع)
نگویم به آن چوب دستی چه کرد
که قلب نبی زان شود پر ز درد
همی گفت دارم ازین سر عجب
کزین خوب تر نیست دندان و لب
یکی مرد ز اصحاب خیرالانام
که خود ثمره و جندبش بود نام
درآنجای بد دید تا او چه کرد
خروشید بروی که ای زشت مرد
چه کارست این؟ شرمی ازکردگار
که با چشم خود دیده ام چند بار
پیمبر بر این لب بسی بوسه داد
به بدخواه او لب به نفرین گشاد
مکن جان احمد (ص) پر ز درد
کسی با خداوند خود این نکرد
برآشفت و گفتا بد اختر بدوی
که لب را ببند از چنین گفتگوی
نبودی ز یاران آن شاه اگر
کنون از تنتدور می گشت سر
به پا خاست ثمره بگفت ای پلید
کسی اینچنین تیره رایی ندید
به من میکنی این چنین احترام
که هستم ز یاران خیرالانام
ولی خون بریزی ز فرزند او
همه دوده و پاک پیوند او
سرش را بیاری به بزم شراب
بیاری از این کرده ی ناصواب
زنان تو در پرده ها شادمان
عیال نبی نزد نامحرمان
مسلمانی این نیست ایمرد زشت
بدین کیش خندند اهل کنشت
ز گفتار آن پیر بی واهمه
برآمد از آن انجمن همهمه
ز غوغا بترسید برخود یزید
بر آشفت بر پیر مرد سعید
بسی ناسزا گفت و راندش زپیش
برون رفت مرد از پی کار خویش
یهودی یکی مرد جالوت نام
که بد پیشوای یهودان به شام
که قلب نبی زان شود پر ز درد
همی گفت دارم ازین سر عجب
کزین خوب تر نیست دندان و لب
یکی مرد ز اصحاب خیرالانام
که خود ثمره و جندبش بود نام
درآنجای بد دید تا او چه کرد
خروشید بروی که ای زشت مرد
چه کارست این؟ شرمی ازکردگار
که با چشم خود دیده ام چند بار
پیمبر بر این لب بسی بوسه داد
به بدخواه او لب به نفرین گشاد
مکن جان احمد (ص) پر ز درد
کسی با خداوند خود این نکرد
برآشفت و گفتا بد اختر بدوی
که لب را ببند از چنین گفتگوی
نبودی ز یاران آن شاه اگر
کنون از تنتدور می گشت سر
به پا خاست ثمره بگفت ای پلید
کسی اینچنین تیره رایی ندید
به من میکنی این چنین احترام
که هستم ز یاران خیرالانام
ولی خون بریزی ز فرزند او
همه دوده و پاک پیوند او
سرش را بیاری به بزم شراب
بیاری از این کرده ی ناصواب
زنان تو در پرده ها شادمان
عیال نبی نزد نامحرمان
مسلمانی این نیست ایمرد زشت
بدین کیش خندند اهل کنشت
ز گفتار آن پیر بی واهمه
برآمد از آن انجمن همهمه
ز غوغا بترسید برخود یزید
بر آشفت بر پیر مرد سعید
بسی ناسزا گفت و راندش زپیش
برون رفت مرد از پی کار خویش
یهودی یکی مرد جالوت نام
که بد پیشوای یهودان به شام