عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۹ - مسلمانی جالوت یهودی و شهادتش دریاری سرامام شهید(ع)
بدآنجا و آن گفتگو را شنید
بگفتا بدان زشت روی پلید
که ای میر این سر بگو زان کیست
مر این پیر را یاری از بهر چیست
بگفتا یکی بود ز اسلامیان
که بر بسته بد پاس دین را میان
همیخواست گردد در اسلام، شاه
ولیکن نبود اندر این پایگاه
به سوی عراق آمد او از حجاز
که سازد درآنجا در فتنه باز
به جنگش برفتند اسلامیان
ببردند آن فتنه را از میان
بپرسید کاین مرد را در عرب
بدی از کدامین قبیله نسب
بگفتا که او بد قریشی نژاد
پسر دختر احمد (ص) پاکزاد
بگفت احمد (ص) آنست کورا شما
بدانید پیغمبر رهنما
بگفت آری و روی درهم کشید
یهودی چو آن پاسخ از وی شنید
برآشفت کای ابله این کار چیست
شما را به خود زار باید گریست
تو خود گویی این سبط پیغمبر است
به سبط پیمبرکی این درخور است
نیندیشی آخر که روز شمار
کند ازتو خود نخواهی آن شهریار
ز من تا به داوود هفتاد پشت
گذشته است در این جهان درشت
یهودان که هستند دراین جهان
فشانند در راه من مال و جان
رسول شما نیست بیش از دو روز
رفته است زین گیتی مرد سوز
شما می بریدش ز فرزند سر
نگر تا چه دارد مر این کشته بر
یزید از سخن های او گشت تیز
بگفتا دگر آب خود را مریز
نمی کرد اندرز اگر مصطفی (ص)
که با ذمیان زشت باشد جفا
چو ایشان پناهندگان من اند
ز بدها همی در امان من اند
هر آنکس که آرد بدیشان زیان
من از بهر کینش ببندم میان
بفرمودمی تازنندت به دار
نمایند اندام تو پاره پار
چو بشنید جالوت گفت ای دریغ
که پنهان شد آن ماه در زیر میغ
چنین پاک پیغمبر مهربان
که بردشمن خود نخواهد زیان
روا کی بود دوستانش زکین
نمایند با زاده گانش چنین
کسی کو ز بهر پناهنده اش
شود دشمن مرد خواهنده اش
ببین تا به آن کس چه خواهد نمود
که از خاندانش برآورد دود
زگفتار او شد فزون خشم وی
جهان تیره گردید در چشم وی
خروشید و گفتا به دژخیم زود
ازین موسوی خودروان کن چو رود
جهودی چنین در جهان گو مباد
که ناموس شاهان دهد او به باد
چو جالوت بشنید گفتار او
به سوی سر شاه دین کرد رو
بگفت ای سر مادر انس و جان
برآنم که تو زنده هستی به جان
همین دم گواهی به پیش نیا
همان سرور و مهتر انبیا
که من دین او برگزیدم کنون
ندانم جز او سوی حق رهنمون
یزید این چه بشنید گفت ای یهود
ترا زین مسلمان شدن نیست سود
مرا کشتنت گشت آسان کنون
که از ذمیان نامت آمد برون
بدوگفت آن نو مسلمان که من
نیم بهتر از پور شاه زمن
چو اوگشت ازچون تو بی دین شهید
من ار کشته گردم چه باک ای یزید
زگفتار او مرد بد روزگار
بپیچید برخویش مانند مار
بگفتا که تا خون او ریختند
همه خاک با خونش آمیختند
فرستاده ای را ز شاه فرنگ
درآنجای بد رفت از روی رنگ
بگفتا بدان زشت روی پلید
که ای میر این سر بگو زان کیست
مر این پیر را یاری از بهر چیست
بگفتا یکی بود ز اسلامیان
که بر بسته بد پاس دین را میان
همیخواست گردد در اسلام، شاه
ولیکن نبود اندر این پایگاه
به سوی عراق آمد او از حجاز
که سازد درآنجا در فتنه باز
به جنگش برفتند اسلامیان
ببردند آن فتنه را از میان
بپرسید کاین مرد را در عرب
بدی از کدامین قبیله نسب
بگفتا که او بد قریشی نژاد
پسر دختر احمد (ص) پاکزاد
بگفت احمد (ص) آنست کورا شما
بدانید پیغمبر رهنما
بگفت آری و روی درهم کشید
یهودی چو آن پاسخ از وی شنید
برآشفت کای ابله این کار چیست
شما را به خود زار باید گریست
تو خود گویی این سبط پیغمبر است
به سبط پیمبرکی این درخور است
نیندیشی آخر که روز شمار
کند ازتو خود نخواهی آن شهریار
ز من تا به داوود هفتاد پشت
گذشته است در این جهان درشت
یهودان که هستند دراین جهان
فشانند در راه من مال و جان
رسول شما نیست بیش از دو روز
رفته است زین گیتی مرد سوز
شما می بریدش ز فرزند سر
نگر تا چه دارد مر این کشته بر
یزید از سخن های او گشت تیز
بگفتا دگر آب خود را مریز
نمی کرد اندرز اگر مصطفی (ص)
که با ذمیان زشت باشد جفا
چو ایشان پناهندگان من اند
ز بدها همی در امان من اند
هر آنکس که آرد بدیشان زیان
من از بهر کینش ببندم میان
بفرمودمی تازنندت به دار
نمایند اندام تو پاره پار
چو بشنید جالوت گفت ای دریغ
که پنهان شد آن ماه در زیر میغ
چنین پاک پیغمبر مهربان
که بردشمن خود نخواهد زیان
روا کی بود دوستانش زکین
نمایند با زاده گانش چنین
کسی کو ز بهر پناهنده اش
شود دشمن مرد خواهنده اش
ببین تا به آن کس چه خواهد نمود
که از خاندانش برآورد دود
زگفتار او شد فزون خشم وی
جهان تیره گردید در چشم وی
خروشید و گفتا به دژخیم زود
ازین موسوی خودروان کن چو رود
جهودی چنین در جهان گو مباد
که ناموس شاهان دهد او به باد
چو جالوت بشنید گفتار او
به سوی سر شاه دین کرد رو
بگفت ای سر مادر انس و جان
برآنم که تو زنده هستی به جان
همین دم گواهی به پیش نیا
همان سرور و مهتر انبیا
که من دین او برگزیدم کنون
ندانم جز او سوی حق رهنمون
یزید این چه بشنید گفت ای یهود
ترا زین مسلمان شدن نیست سود
مرا کشتنت گشت آسان کنون
که از ذمیان نامت آمد برون
بدوگفت آن نو مسلمان که من
نیم بهتر از پور شاه زمن
چو اوگشت ازچون تو بی دین شهید
من ار کشته گردم چه باک ای یزید
زگفتار او مرد بد روزگار
بپیچید برخویش مانند مار
بگفتا که تا خون او ریختند
همه خاک با خونش آمیختند
فرستاده ای را ز شاه فرنگ
درآنجای بد رفت از روی رنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۳ - خطبه خواندن حضرت زینب در مجلس یزید و گفتگو پیش آن پلید
به پا خاست چون باب خود بوتراب
یکی خطبه برخواند نغز و صواب
سپس روبه وی کرد و گفت ای یزید
درست است گفته آنچه رب مجید
که آن تیره جانان دل بی فروغ
که خوانند آیات ما را دروغ
بخندند برگفته ی ایزدی
بود زشت اندامشان زان بدی
هم ایدون که برما به سختی چنین
ببستی ره آسمان و زمین
همی چون اسیران روم و فرنک
به پا داشتی دست در پالهنگ
گمانت که درنزد پروردگار
عزیزی تو بسیار و ماییم خوار
وزانرو ببینی در افکنده باد
به بینی به هر سوی خندان و شاد
نبینی ز آل پیمبر به جای
کسی کو نهد بهر کین تو پای
شد مرز اسلام یکسر تو را
گمانت که بگزیده داور ترا
همانا ندانی که یزدان چه گفت
همی با پیمبر در راز سفت
که منما گمان ای رسول امین
که این مهلت ما به بدخواه دین
بود بهر ایشان نکو در جهان
بسی هست بد لیک ز ایشان نهان
امانشان بدادیم این چند گاه
که سنگین نمایند بار گناه
عذابی بود بهر ایشان به کار
که پاینده درآن بمانند و خوار
تو آنی که چو نت نیاکان به جنگ
فتادند در بند اسلام تنگ
نبی شان ببخشید و آزاد کرد
نباشد ز داد ای بد اندیش مرد
که برجای آن نیکویی این کنی
به اولاد او کینه آیین کنی
بداری پس پرده ها سرفراز
زنان و کنیزان خود را به ناز
عیال رسول خدا را چنین
بر مردم آری گشاده ببین
برهنه سر آری به بازار و کوی
که ببنند شان مسلم و گبر، روی
ولی زین به از چون تو نبود امید
که مامت جگر بند عمش مکید
بپرورده از خون پاکان تنت
شده چون هیون از گنه گردنت
به آل نبی چون شود مهربان
کسی کاورد این سخن بر زبان
بگوید که ای کاش آبای من
بدیدی دراین نامور انجمن
شدندی زکردار من شادمان
بگفتند دستت نبیند زیان
بکوبد سپس چوب بر آن دو لب
که بوسیدی اش مصطفی (ص) روز و شب
نکو می نگویی چرا این چنین
که خرم شدت جان اندوهگین
همه زخم سر بسته ات برگشاد
ز خون جوانان هاشم نژاد
نیاکان خود را چه سازی خطاب
که از مردگان نشنود کس جواب
به زودی تو خود نزد ایشان روی
وزآنچ ازتو سر زد پشیمان شوی
بگویی نبد کاش دستی مرا
زبان وقت گفتن ببستی مرا
نمی گشت دستم به چوب آشنا
نمی زد سرآن گفت ها از منا
پس آن غمزده بانوی داغدار
بنالید بر درگه کردگار
که یارب به حق رسول انام
بکش از بد اندیش ما انتقام
بد آنکس بکن خشم خود را پدید
که از تن سرشاه ما را برید
سپس گفت با وی که ای مرد دون
تو خود ریختی از تن خویش خون
همه آنچه از کینه بد می کنی
نه بر بیگناهان به خود می کنی
نکندی مگر پوست از خویشتن
به خنجر دریدی هم از خویش تن
به زودی ببینی که خیرالبشر
بجوید چسان خون فرخ پسر
مپندار آنان که دادند جان
به راه خداوند در این جهان
بمردند و گردیدشان خاک تن
که هستند زنده در ذوالمنن
همه روزی از نور یزدان خورند
تن و جان ازان نور می پرورند
به تو بس بود دادگر پادشاه
رسول خدا دشمن کینه خواه
اگر چند از گردش روزگار
من استاده ام پیش تو اشکبار
ولیکن به چشمم از آن کمتری
که بر من چنین سرزنش آوری
چه سازم که وارونه گردد سپهر
شگفتا ز نیکان بریده است مهر
که آرد سپاه خدا را شکست
ز قومی که هستند شیطان پرست
بکن هر چه خواهی ز بیداد وکین
به ما اهل بیت رسول امین
که گردد سپاه خدا رستگار
درانجام ابلیس و یارانش خوار
تو خواهی که بنیاد ما از جهان
براندازی و هست برتو نهان
که هرگز نمیرد ز تو نام ما
بلندیست آغاز و انجام ما
تو نتوانی آیات تنزیل را
بپوشانی و وحی جبریل را
همه پستی و خواری و نیستی
تو را هست گر در جهان بایستی
وز این ها فزونت رسد از خدا
درآندم که آید ز یزدان ندا
که دورند از رحمت کردگار
ستم پیشه گان تبه روزگار
سپاسم به یزدان که آغاز ما
سعادت بد و وحی دمساز ما
در انجام آمد شهادت نصیب
که بینیم مزد نکویی حبیب
بد اختر چو گفتار بانو شنفت
بخندید و از روی طعنش بگفت
که درکام دانا بود خوشگوار
سخن ها که گوید زن سوگوار
که او هر چه گوید زغم گویدا
همی مرگ خویش از خدا جویدا
تو هم تا توانی بزار و بموی
دل تنگ تو هر چه خواهد بگوی
چه گفت این ازان بانوی نیکنام
رخ خویش برکاشت سوی امام
بپرسید کاین پور بیمار کیست
نژاد از که دارد ورا نام چیست
یکی خطبه برخواند نغز و صواب
سپس روبه وی کرد و گفت ای یزید
درست است گفته آنچه رب مجید
که آن تیره جانان دل بی فروغ
که خوانند آیات ما را دروغ
بخندند برگفته ی ایزدی
بود زشت اندامشان زان بدی
هم ایدون که برما به سختی چنین
ببستی ره آسمان و زمین
همی چون اسیران روم و فرنک
به پا داشتی دست در پالهنگ
گمانت که درنزد پروردگار
عزیزی تو بسیار و ماییم خوار
وزانرو ببینی در افکنده باد
به بینی به هر سوی خندان و شاد
نبینی ز آل پیمبر به جای
کسی کو نهد بهر کین تو پای
شد مرز اسلام یکسر تو را
گمانت که بگزیده داور ترا
همانا ندانی که یزدان چه گفت
همی با پیمبر در راز سفت
که منما گمان ای رسول امین
که این مهلت ما به بدخواه دین
بود بهر ایشان نکو در جهان
بسی هست بد لیک ز ایشان نهان
امانشان بدادیم این چند گاه
که سنگین نمایند بار گناه
عذابی بود بهر ایشان به کار
که پاینده درآن بمانند و خوار
تو آنی که چو نت نیاکان به جنگ
فتادند در بند اسلام تنگ
نبی شان ببخشید و آزاد کرد
نباشد ز داد ای بد اندیش مرد
که برجای آن نیکویی این کنی
به اولاد او کینه آیین کنی
بداری پس پرده ها سرفراز
زنان و کنیزان خود را به ناز
عیال رسول خدا را چنین
بر مردم آری گشاده ببین
برهنه سر آری به بازار و کوی
که ببنند شان مسلم و گبر، روی
ولی زین به از چون تو نبود امید
که مامت جگر بند عمش مکید
بپرورده از خون پاکان تنت
شده چون هیون از گنه گردنت
به آل نبی چون شود مهربان
کسی کاورد این سخن بر زبان
بگوید که ای کاش آبای من
بدیدی دراین نامور انجمن
شدندی زکردار من شادمان
بگفتند دستت نبیند زیان
بکوبد سپس چوب بر آن دو لب
که بوسیدی اش مصطفی (ص) روز و شب
نکو می نگویی چرا این چنین
که خرم شدت جان اندوهگین
همه زخم سر بسته ات برگشاد
ز خون جوانان هاشم نژاد
نیاکان خود را چه سازی خطاب
که از مردگان نشنود کس جواب
به زودی تو خود نزد ایشان روی
وزآنچ ازتو سر زد پشیمان شوی
بگویی نبد کاش دستی مرا
زبان وقت گفتن ببستی مرا
نمی گشت دستم به چوب آشنا
نمی زد سرآن گفت ها از منا
پس آن غمزده بانوی داغدار
بنالید بر درگه کردگار
که یارب به حق رسول انام
بکش از بد اندیش ما انتقام
بد آنکس بکن خشم خود را پدید
که از تن سرشاه ما را برید
سپس گفت با وی که ای مرد دون
تو خود ریختی از تن خویش خون
همه آنچه از کینه بد می کنی
نه بر بیگناهان به خود می کنی
نکندی مگر پوست از خویشتن
به خنجر دریدی هم از خویش تن
به زودی ببینی که خیرالبشر
بجوید چسان خون فرخ پسر
مپندار آنان که دادند جان
به راه خداوند در این جهان
بمردند و گردیدشان خاک تن
که هستند زنده در ذوالمنن
همه روزی از نور یزدان خورند
تن و جان ازان نور می پرورند
به تو بس بود دادگر پادشاه
رسول خدا دشمن کینه خواه
اگر چند از گردش روزگار
من استاده ام پیش تو اشکبار
ولیکن به چشمم از آن کمتری
که بر من چنین سرزنش آوری
چه سازم که وارونه گردد سپهر
شگفتا ز نیکان بریده است مهر
که آرد سپاه خدا را شکست
ز قومی که هستند شیطان پرست
بکن هر چه خواهی ز بیداد وکین
به ما اهل بیت رسول امین
که گردد سپاه خدا رستگار
درانجام ابلیس و یارانش خوار
تو خواهی که بنیاد ما از جهان
براندازی و هست برتو نهان
که هرگز نمیرد ز تو نام ما
بلندیست آغاز و انجام ما
تو نتوانی آیات تنزیل را
بپوشانی و وحی جبریل را
همه پستی و خواری و نیستی
تو را هست گر در جهان بایستی
وز این ها فزونت رسد از خدا
درآندم که آید ز یزدان ندا
که دورند از رحمت کردگار
ستم پیشه گان تبه روزگار
سپاسم به یزدان که آغاز ما
سعادت بد و وحی دمساز ما
در انجام آمد شهادت نصیب
که بینیم مزد نکویی حبیب
بد اختر چو گفتار بانو شنفت
بخندید و از روی طعنش بگفت
که درکام دانا بود خوشگوار
سخن ها که گوید زن سوگوار
که او هر چه گوید زغم گویدا
همی مرگ خویش از خدا جویدا
تو هم تا توانی بزار و بموی
دل تنگ تو هر چه خواهد بگوی
چه گفت این ازان بانوی نیکنام
رخ خویش برکاشت سوی امام
بپرسید کاین پور بیمار کیست
نژاد از که دارد ورا نام چیست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۸ - خواهش فرمودن حضرت امام زین العابدین (ع) از یزید و نپذیرفتن آن پلید
سیم آنکه گر خواهی ام بیگناه
به شمشیر بیداد کردن تباه
سپار این زنان را به مردی امین
کز اینجا رساند به یثرب زمین
بگفتش بد اختر کزین در گذر
که بینی دگر باره روی پدر
مرا با سر باب تو کارهاست
زکینش به دوش دلم بارهاست
دگر آنکه پرسیدی از قتل خویش
به دل داشتم این از امروز پیش
هم ایدون کشیدم زخون تو دست
میاور از این ره به خاطر شکست
زنان را تو باید بری باز جا
به غیر تو این کار نبود روا
ز مال شما آنچه دشمن ربود
دهم هم بهایش دو چندان که بود
ازآن بگذر ار بیش و گر اندکیست
که هر پاره ی آن به دست یکی است
شهنشه به پاسخ چنین گفت باز
که ما را به مال تو نبود نیاز
غنی کرده ما را خداوند پاک
نیرزد جهان پیش ما مشت خاک
کلید در گنج پروردگار
بود درکفت ما به هر روزگار
در آن مال کاین لشگر از ما ربود
یکی چادر و جامه ی پاک بود
که رشته است زهرا ایشان (س) پود و تار
به کاخ علی (ع) شیر پروردگار
یکی عقد گوهر هم از آنجناب
در آنمال بود و نباشد صواب
که ساید برآن دست بیگانه گان
نزیید قلاده ی اسد برسگان
دگر آنکه گفتی نبینی دگر
سر باب خود آن شه دادگر
گمانت که دورم من از شاه خویش
اگر کوهها پرده گردد به پیش
بگفت این و سوی سر شهریار
بیاورد روی و بنالید زار
بگفتا سلام و درود فزون
ز من بر تو ای داور رهنمون
به شمشیر بیداد کردن تباه
سپار این زنان را به مردی امین
کز اینجا رساند به یثرب زمین
بگفتش بد اختر کزین در گذر
که بینی دگر باره روی پدر
مرا با سر باب تو کارهاست
زکینش به دوش دلم بارهاست
دگر آنکه پرسیدی از قتل خویش
به دل داشتم این از امروز پیش
هم ایدون کشیدم زخون تو دست
میاور از این ره به خاطر شکست
زنان را تو باید بری باز جا
به غیر تو این کار نبود روا
ز مال شما آنچه دشمن ربود
دهم هم بهایش دو چندان که بود
ازآن بگذر ار بیش و گر اندکیست
که هر پاره ی آن به دست یکی است
شهنشه به پاسخ چنین گفت باز
که ما را به مال تو نبود نیاز
غنی کرده ما را خداوند پاک
نیرزد جهان پیش ما مشت خاک
کلید در گنج پروردگار
بود درکفت ما به هر روزگار
در آن مال کاین لشگر از ما ربود
یکی چادر و جامه ی پاک بود
که رشته است زهرا ایشان (س) پود و تار
به کاخ علی (ع) شیر پروردگار
یکی عقد گوهر هم از آنجناب
در آنمال بود و نباشد صواب
که ساید برآن دست بیگانه گان
نزیید قلاده ی اسد برسگان
دگر آنکه گفتی نبینی دگر
سر باب خود آن شه دادگر
گمانت که دورم من از شاه خویش
اگر کوهها پرده گردد به پیش
بگفت این و سوی سر شهریار
بیاورد روی و بنالید زار
بگفتا سلام و درود فزون
ز من بر تو ای داور رهنمون
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۹ - ظهور اعجاز از سر مطهر امام شهید و پس دادن یزید اموال اهل بیت را
زمخزن برون آمد آن پاک سر
باستاد در پیش روی پسر
بفرمود با وی به بانگ بلند
که ای پور فرخنده ی ارجمند
تو را باد از من سلام و درود
که شاهی کنون برفراز و فرود
من از تو همی ای خلیفه ی خدای
به هر جا که هستم نباشم جدای
سپردم ترا ای پسر هوش خویش
وزان پس گرفتم ره خلد پیش
پسر چونکه بشنید راز پدر
شد از هوش و آمد چو هوشش به سر
سر شاه را از میان هوا
گرفت و ببوسید با صد نوا
به زاری بگفت ای جهانبان پدر
که از روی تو حق بود جلوه گر
کجا اینچنین گرم رو تاختی
مرا درکف دشمن انداختی
هرانکو مرا دیده بی نور کرد
چنینم ز نزدیک تو دور کرد
به نفرین دادار جان آفرین
گرفتار باد آن بد اندیش دین
من ایدون روانم به یثرب زمین
سوی خانگاه رسول امین
بیا تا ببوسم به بدرود تو
دو پرخون لب گوهر آمود تو
بگفت این و بر روی شه سود روی
ببوسیدش آن لعلگون روی و موی
برآمد خروش از سر شهریار
دل شاه بیمار شد بیقرار
به روی اندرافتاد و از هوش رفت
تو گفتی ز فرخ تنش توش رفت
سرشاه دین رو به رویش نهاد
همی روی فرزند را بوسه داد
چو لختی برآمد سر شهریار
بشد باز جای از بر پور زار
چو او رفت بیمار آمد به هوش
ندید ان سرو برزد از دل خروش
نگویی که بیهوشی شهریار
چو ما بود و گشت ازخرد برکنار
که این بیهشی عین هشیاری است
چو خواب نبی عین بیداری است
جمال خدا چون تجلی نمود
تن شاه را طور موسی نمود
چو دیدار یار دل آرا بدید
بشد محو دلدار و از خود برید
خودی را چو او آستین برفشاند
به غیر خدا چیز دیگر نماند
سراپا همه محو دیدار شد
خوشا آنکه زینگونه هشیار شد
چو دید این شگفتی یزید پلید
بترسید و لرزید و دم درکشید
بگفت آنچه زایتان به یغما برفت
ز لشگر بگیرید و آرید تفت
پژوهان به هر سوی بشتافتند
هر آنچه ز اموال شه یافتند
به بر دید نزدیک شاه زمن
همان عقد و آن چادر و پیرهن
دگر آنچه برجای بد بیش و کم
گرفتند و بردند نزد حرم
سر شاه و یارانش را نیز داد
به دست شهنشاه نیکو نژاد
سپس گفت با شاه آن بد گهر
که بستان زمن خونبهای پدر
من ای شه به پیغمبر و مرتضی
نبودم بدین کار هرگز رضا
خدا پور مرجانه را رو سیاه
کند دردو گیتی ز چونین گناه
باستاد در پیش روی پسر
بفرمود با وی به بانگ بلند
که ای پور فرخنده ی ارجمند
تو را باد از من سلام و درود
که شاهی کنون برفراز و فرود
من از تو همی ای خلیفه ی خدای
به هر جا که هستم نباشم جدای
سپردم ترا ای پسر هوش خویش
وزان پس گرفتم ره خلد پیش
پسر چونکه بشنید راز پدر
شد از هوش و آمد چو هوشش به سر
سر شاه را از میان هوا
گرفت و ببوسید با صد نوا
به زاری بگفت ای جهانبان پدر
که از روی تو حق بود جلوه گر
کجا اینچنین گرم رو تاختی
مرا درکف دشمن انداختی
هرانکو مرا دیده بی نور کرد
چنینم ز نزدیک تو دور کرد
به نفرین دادار جان آفرین
گرفتار باد آن بد اندیش دین
من ایدون روانم به یثرب زمین
سوی خانگاه رسول امین
بیا تا ببوسم به بدرود تو
دو پرخون لب گوهر آمود تو
بگفت این و بر روی شه سود روی
ببوسیدش آن لعلگون روی و موی
برآمد خروش از سر شهریار
دل شاه بیمار شد بیقرار
به روی اندرافتاد و از هوش رفت
تو گفتی ز فرخ تنش توش رفت
سرشاه دین رو به رویش نهاد
همی روی فرزند را بوسه داد
چو لختی برآمد سر شهریار
بشد باز جای از بر پور زار
چو او رفت بیمار آمد به هوش
ندید ان سرو برزد از دل خروش
نگویی که بیهوشی شهریار
چو ما بود و گشت ازخرد برکنار
که این بیهشی عین هشیاری است
چو خواب نبی عین بیداری است
جمال خدا چون تجلی نمود
تن شاه را طور موسی نمود
چو دیدار یار دل آرا بدید
بشد محو دلدار و از خود برید
خودی را چو او آستین برفشاند
به غیر خدا چیز دیگر نماند
سراپا همه محو دیدار شد
خوشا آنکه زینگونه هشیار شد
چو دید این شگفتی یزید پلید
بترسید و لرزید و دم درکشید
بگفت آنچه زایتان به یغما برفت
ز لشگر بگیرید و آرید تفت
پژوهان به هر سوی بشتافتند
هر آنچه ز اموال شه یافتند
به بر دید نزدیک شاه زمن
همان عقد و آن چادر و پیرهن
دگر آنچه برجای بد بیش و کم
گرفتند و بردند نزد حرم
سر شاه و یارانش را نیز داد
به دست شهنشاه نیکو نژاد
سپس گفت با شاه آن بد گهر
که بستان زمن خونبهای پدر
من ای شه به پیغمبر و مرتضی
نبودم بدین کار هرگز رضا
خدا پور مرجانه را رو سیاه
کند دردو گیتی ز چونین گناه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۲ - رفتن اهل بیت(ع)از کربلا به مدینه
به نزدیک یثرب چو زان راه دور
رسیدند و بنهفت رخساره هور
به زینب (س) چنین ام کلثوم گفت
که ای با مهین مام در رتبه جفت
بسی رنج برد این کهن سال مرد
ز ما اندرین راه سودی نخورد
به پاداش این خدمت بی شمار
به نعمان مر انعام باشد به کار
بدو گفت بانو ز مال جهان
نداریم ما آشکار و نهان
جز آویزه ی گوش و خلخال چند
که این دختران راست ای مستمند
نمانده به ما چیز دیگر به جای
بگیر و فرستش بدان پاک رای
بگو تا بگویند با وی زمن
که شرمنده ام از تو ای موتمن
تو این هدیه ی کم ز ما در پذیر
اگر خرد شد خرده بر ما مگیر
که از بیش و کم غیر این مختصر
نداریم از مال چیز دگر
و گرنه به پاداش رنج دراز
تو را کردمی از جهان بی نیاز
چو انعام بانو به نعمان رسید
ز گوینده پیغام او را شنید
نپذرفت و با گریه گفتا بدو
که از من بدان بانوی دین بگو
که ای پرده گی اختر برج دین
منم از شما خانه زادی کمین
نبردم من این رنج از بهر مال
بدم کام خوشنودی ذوالجلال
همین خواهشم هست از بانوان
که گردم به دیگر سرا چون روان
بخواهند از بهر من از خدا
کزین خاندانم نسازد جدا
نمودند آل رسول امین
به کردار و گفتار او آفرین
بشیر ابن جذلم چنین گفته باز
که چون با حریم خدیو حجاز
رسیدند و بنهفت رخساره هور
به زینب (س) چنین ام کلثوم گفت
که ای با مهین مام در رتبه جفت
بسی رنج برد این کهن سال مرد
ز ما اندرین راه سودی نخورد
به پاداش این خدمت بی شمار
به نعمان مر انعام باشد به کار
بدو گفت بانو ز مال جهان
نداریم ما آشکار و نهان
جز آویزه ی گوش و خلخال چند
که این دختران راست ای مستمند
نمانده به ما چیز دیگر به جای
بگیر و فرستش بدان پاک رای
بگو تا بگویند با وی زمن
که شرمنده ام از تو ای موتمن
تو این هدیه ی کم ز ما در پذیر
اگر خرد شد خرده بر ما مگیر
که از بیش و کم غیر این مختصر
نداریم از مال چیز دگر
و گرنه به پاداش رنج دراز
تو را کردمی از جهان بی نیاز
چو انعام بانو به نعمان رسید
ز گوینده پیغام او را شنید
نپذرفت و با گریه گفتا بدو
که از من بدان بانوی دین بگو
که ای پرده گی اختر برج دین
منم از شما خانه زادی کمین
نبردم من این رنج از بهر مال
بدم کام خوشنودی ذوالجلال
همین خواهشم هست از بانوان
که گردم به دیگر سرا چون روان
بخواهند از بهر من از خدا
کزین خاندانم نسازد جدا
نمودند آل رسول امین
به کردار و گفتار او آفرین
بشیر ابن جذلم چنین گفته باز
که چون با حریم خدیو حجاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱ - در ستایش حضرت پروردگار و شرح خونخواهی مختار وفادار از قاتلین فرزند احمد مختار (ص)
سر نامه را نامی افسر بود
که آن افسر آرای هر سر بود
بدان بی نیازی است ما را نیاز
کز او یافته هر دوگیتی طراز
خدایی که جان و جهان آفرید
به حرفی هم این وهم آن آفرید
یگانه خدایی که بی چون و بود
ز اندیشه و وهم بیرون بود
به شیری خورش داده از راه گور
وزو پوست برکنده از نیش مور
زحکمت یکی را دهد رای وهش
کند پشه را پیل، و نمرود کش
جهان پادشاهی کش انباز نیست
درخشم او هیچگه باز نیست
به جز بر رخ آن که از بین خشم
ز بخشایش او فرو بسته چشم
حکیمی که آورد او درظهور
زنه باب و از چار مادر سه پور
شکسته دل ما زگل آفرید
در آن خانه ی پاک منزل گزید
در آن دل که او نیست باطل بود
ز آتش سرشته است، نی گل بود
ز روز ازل گشت از او تابناک
به فانوس تن شمع جان های پاک
چو با مشتی از خاک این کار کرد
و را بر بد و نیک مختار کرد
به شکرانه تو نیز او را پرست
به بد تا توانی میالای دست
خدای بی انباز را بنده باش
فرستاده گان را پرستنده باش
به راهی که رفتند ایشان برو
منه در بر دیو جان را گرو
به ویژه ره شاه معراج و تاج
که از هر نبی حشمتش خواست باج
که آن افسر آرای هر سر بود
بدان بی نیازی است ما را نیاز
کز او یافته هر دوگیتی طراز
خدایی که جان و جهان آفرید
به حرفی هم این وهم آن آفرید
یگانه خدایی که بی چون و بود
ز اندیشه و وهم بیرون بود
به شیری خورش داده از راه گور
وزو پوست برکنده از نیش مور
زحکمت یکی را دهد رای وهش
کند پشه را پیل، و نمرود کش
جهان پادشاهی کش انباز نیست
درخشم او هیچگه باز نیست
به جز بر رخ آن که از بین خشم
ز بخشایش او فرو بسته چشم
حکیمی که آورد او درظهور
زنه باب و از چار مادر سه پور
شکسته دل ما زگل آفرید
در آن خانه ی پاک منزل گزید
در آن دل که او نیست باطل بود
ز آتش سرشته است، نی گل بود
ز روز ازل گشت از او تابناک
به فانوس تن شمع جان های پاک
چو با مشتی از خاک این کار کرد
و را بر بد و نیک مختار کرد
به شکرانه تو نیز او را پرست
به بد تا توانی میالای دست
خدای بی انباز را بنده باش
فرستاده گان را پرستنده باش
به راهی که رفتند ایشان برو
منه در بر دیو جان را گرو
به ویژه ره شاه معراج و تاج
که از هر نبی حشمتش خواست باج
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۰ - گرفتار شدن جاسوس عامربن ربیعه
بگفتش: که ای؟ وز کجا آمدی؟
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۱ - سوزاندن خیر غلام مختار بدن اسحق ابن اشعث را بعد از کشتن او
وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۲ - کشتن مختار عمر ابن سعد را و بیان این داستان
کنون باز بشنو تو گفتار من
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۹ - جوشانیدن مختار در روغن زیتون سنان ابن انس ملعون را
سنان را که زی بصره بودی روان
گرفتند در قادسیه گوان
ببستند در آهنین بند سخت
کشان نزد مختار پیروز بخت
امیر سرانداز دشمن شکار
چو دید آن سرو پیکر نابکار
لب خود به دندان بخایید نرم
سترد از دل و دیده و چهره شرم
بگفت: ای تبهکار ناپاکخوی
که از خویشتن ریختی آبروی
بدا بر تو و زشت کردار تو
مرا برتو بگماشت دادار تو
که کیفر به تیغ از تو بستانمی
تو را تن در آتش بسوزانمی
همین روز، فیروزی من بود
که دربند من چون تو دشمن بود
خدا بکشدم گر گذارم تو را
که مانی چنین زنده جان ایدرا
بفرمود با آبداده پرند
گسستند پیکرش را بند بند
به دیگی ز زیتون، پر از روغنا
فکندند تاری تن ریمنا
به آتش چو آن دیگ جوشنده گشت
به دوزخ روانش خروشنده گشت
نمودند ویران پس او را سرای
نهشتند کاباد ماند به جای
ز منهال عمرو این شنیدم خبر
که از مکه ام بد یثرب سفر
سپردم ره خانه سجاد را
پناه امم، زین عباد را
گرفتند در قادسیه گوان
ببستند در آهنین بند سخت
کشان نزد مختار پیروز بخت
امیر سرانداز دشمن شکار
چو دید آن سرو پیکر نابکار
لب خود به دندان بخایید نرم
سترد از دل و دیده و چهره شرم
بگفت: ای تبهکار ناپاکخوی
که از خویشتن ریختی آبروی
بدا بر تو و زشت کردار تو
مرا برتو بگماشت دادار تو
که کیفر به تیغ از تو بستانمی
تو را تن در آتش بسوزانمی
همین روز، فیروزی من بود
که دربند من چون تو دشمن بود
خدا بکشدم گر گذارم تو را
که مانی چنین زنده جان ایدرا
بفرمود با آبداده پرند
گسستند پیکرش را بند بند
به دیگی ز زیتون، پر از روغنا
فکندند تاری تن ریمنا
به آتش چو آن دیگ جوشنده گشت
به دوزخ روانش خروشنده گشت
نمودند ویران پس او را سرای
نهشتند کاباد ماند به جای
ز منهال عمرو این شنیدم خبر
که از مکه ام بد یثرب سفر
سپردم ره خانه سجاد را
پناه امم، زین عباد را
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در عشق اگر راهبری داشته باشی
آن نخل بلندی که بری داشته باشی
مشکن دل کس بی گنهی گر تو بخواهی
جا در دل صاحب نظری داشته باشی
نه چرخ برین را سپر از هم بشکافی
ای تیر دعا گر اثری داشته باشی
خورشید حقیقت نگری در همه ذرات
ای دل به خدا گر بصری داشته باشی
بر ساحت افلاک پری از قفس تن
از عشق اگر بال و پری داشته باشی
چشم از رخ تو بازنگریم که مبادا
دزدیده نظر با دگری داشته باشی
خشکیده نگردد لبت از گرمی محشر
الهامی اگر چشم تری داشته باشی
آن نخل بلندی که بری داشته باشی
مشکن دل کس بی گنهی گر تو بخواهی
جا در دل صاحب نظری داشته باشی
نه چرخ برین را سپر از هم بشکافی
ای تیر دعا گر اثری داشته باشی
خورشید حقیقت نگری در همه ذرات
ای دل به خدا گر بصری داشته باشی
بر ساحت افلاک پری از قفس تن
از عشق اگر بال و پری داشته باشی
چشم از رخ تو بازنگریم که مبادا
دزدیده نظر با دگری داشته باشی
خشکیده نگردد لبت از گرمی محشر
الهامی اگر چشم تری داشته باشی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴
لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
چو بر جان من شد هوای تو غالب
جمال تو را جان من گشت طالب
اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل
همی باد بر من هوای تو غالب
دلی دارم راغب دل ربودن
به عشق تو حاضر ز غیر تو غایب
به قصد تو قانع به زخم تو رافق
به جور تو مایل به ظلم تو راغب
چنین است در عاشقی مذهب من
که یکسان بود عاشقان را مذاهب
رخی داری ای قبله روی خوبان
ز خوبی برآورده صد ره عجایب
به رخ پادشاه جمالی و آنک
دو زلف سیه پوش تو چون دو حاجب
تو را جان ولایت تو را دل رعیت
تو را حسن منبر تو را عشق خاطب
نگر کز من امید توبه نداری
که باشد بر این روی تابنده تایب؟
لبت بوسه ای گر به جانی فرو شد
بخرم که بیعی بود بس مقارب
معقرب دو زلفت به گرد گل و مه
ره دیده بربسته اند از جوانب
دو زلف از دو رخ یک زمان دورتر کن
چه دانند قدر گل و مه عقارب
حساب جمال تو را درنیابد
وگر چرخ گردننده گردد محاسب
ملاحت همی از جمال تو نازد
مناقب ز صدر جهان ذوالمناقب
اجل سید شرق و غرب آنکه مثلش
نه اندر مشارق نه اندر مغارب
رئیس خراسان علی بن جعفر
جلال محافل جمال مواکب
کریم السجایا حمید المساعی
جمیل المحیا جزیل المواهب
جلالت گرفته بدو وقت نسبت
معد بن عدنان لوی بن غالب
به رتبت فزونتر ز سادات عالم
و گر چند سادات با او مناسب
بلی هر دو را صبح خوانند ولیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب
همی داردش فر سلطان و یزدان
معاف از حوادث مصون از نوایب
بیفزاید از خدمت او بزرگی
چو علم از تعلم چو عقل از تجارب
بود بی رسومش مزور مدایح
بود بی قبولش فضایل معایب
شده خدمتش را خلایق موافق
شده همتش را کواکب مراکب
چو مدحش نخوانی فصاحت فضیحت
چو نامش نگویی مناقب مثالب
زهی گوی برده زابنای گیتی
به کسب محامد به بذل رغایب
ز دست تو دریای بخشنده عاجز
ز رای تو خورشید تابنده خایب
امل را ز بذل تو تشریف و خلعت
طمع را زجود تو اجری و راتب
همت حزم صافی همت عزم ثابت
همت رسم نیکو همت رای صایب
نه مانند قدرت سپهری است عالی
نه همتای رایت شهابی است ثاقب
به دست عزیمت ببندی معادی
به چشم بصیرت ببینی عواقب
کلام تو دارد صنوف بدایع
ز کلک تو بارد فنون غرایب
ز ابر کفت قطره ای صد چو حاتم
ز بحر دلت جرعه ای صد چو صاحب
روان را هوای تو هست از فرایض
زبان را ثنای تو هست از مواجب
کند عقل را شوق مدح تو عاجز
کند روح را عشق خط تو کاتب
سخا را ز دست تو آید مقاصد
سخن را ز مدح تو آید مراتب
ز اخلاق تو در مکارم قواعد
ز الفاظ تو بر معالی قوالب
ز انفاس تو نفس در راحت افتد
همی راحت آید ز قرب اقارب
عدو تو را بیش بینم مذلت
از آن بت که بالت علیه الثعالب
ایادیت را کس نداند شمردن
که داند شمردن سرشک سحایب
به واجب که داند تو را مدح گفتن
خرد را که داند ستودن به واجب
همی تا بماند به عالم عناصر
همی تا بتابد ز گردون کواکب
همی تا طراوت بود جان و دل را
ز دیدار احباب و فصل اجانب
بزی خرم و خانه دشمن تو
محل حوادث مکان مصایب
بر این قافیت بود نظم نظامی
(به گرد رخت زنگیانند لاعب)
جمال تو را جان من گشت طالب
اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل
همی باد بر من هوای تو غالب
دلی دارم راغب دل ربودن
به عشق تو حاضر ز غیر تو غایب
به قصد تو قانع به زخم تو رافق
به جور تو مایل به ظلم تو راغب
چنین است در عاشقی مذهب من
که یکسان بود عاشقان را مذاهب
رخی داری ای قبله روی خوبان
ز خوبی برآورده صد ره عجایب
به رخ پادشاه جمالی و آنک
دو زلف سیه پوش تو چون دو حاجب
تو را جان ولایت تو را دل رعیت
تو را حسن منبر تو را عشق خاطب
نگر کز من امید توبه نداری
که باشد بر این روی تابنده تایب؟
لبت بوسه ای گر به جانی فرو شد
بخرم که بیعی بود بس مقارب
معقرب دو زلفت به گرد گل و مه
ره دیده بربسته اند از جوانب
دو زلف از دو رخ یک زمان دورتر کن
چه دانند قدر گل و مه عقارب
حساب جمال تو را درنیابد
وگر چرخ گردننده گردد محاسب
ملاحت همی از جمال تو نازد
مناقب ز صدر جهان ذوالمناقب
اجل سید شرق و غرب آنکه مثلش
نه اندر مشارق نه اندر مغارب
رئیس خراسان علی بن جعفر
جلال محافل جمال مواکب
کریم السجایا حمید المساعی
جمیل المحیا جزیل المواهب
جلالت گرفته بدو وقت نسبت
معد بن عدنان لوی بن غالب
به رتبت فزونتر ز سادات عالم
و گر چند سادات با او مناسب
بلی هر دو را صبح خوانند ولیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب
همی داردش فر سلطان و یزدان
معاف از حوادث مصون از نوایب
بیفزاید از خدمت او بزرگی
چو علم از تعلم چو عقل از تجارب
بود بی رسومش مزور مدایح
بود بی قبولش فضایل معایب
شده خدمتش را خلایق موافق
شده همتش را کواکب مراکب
چو مدحش نخوانی فصاحت فضیحت
چو نامش نگویی مناقب مثالب
زهی گوی برده زابنای گیتی
به کسب محامد به بذل رغایب
ز دست تو دریای بخشنده عاجز
ز رای تو خورشید تابنده خایب
امل را ز بذل تو تشریف و خلعت
طمع را زجود تو اجری و راتب
همت حزم صافی همت عزم ثابت
همت رسم نیکو همت رای صایب
نه مانند قدرت سپهری است عالی
نه همتای رایت شهابی است ثاقب
به دست عزیمت ببندی معادی
به چشم بصیرت ببینی عواقب
کلام تو دارد صنوف بدایع
ز کلک تو بارد فنون غرایب
ز ابر کفت قطره ای صد چو حاتم
ز بحر دلت جرعه ای صد چو صاحب
روان را هوای تو هست از فرایض
زبان را ثنای تو هست از مواجب
کند عقل را شوق مدح تو عاجز
کند روح را عشق خط تو کاتب
سخا را ز دست تو آید مقاصد
سخن را ز مدح تو آید مراتب
ز اخلاق تو در مکارم قواعد
ز الفاظ تو بر معالی قوالب
ز انفاس تو نفس در راحت افتد
همی راحت آید ز قرب اقارب
عدو تو را بیش بینم مذلت
از آن بت که بالت علیه الثعالب
ایادیت را کس نداند شمردن
که داند شمردن سرشک سحایب
به واجب که داند تو را مدح گفتن
خرد را که داند ستودن به واجب
همی تا بماند به عالم عناصر
همی تا بتابد ز گردون کواکب
همی تا طراوت بود جان و دل را
ز دیدار احباب و فصل اجانب
بزی خرم و خانه دشمن تو
محل حوادث مکان مصایب
بر این قافیت بود نظم نظامی
(به گرد رخت زنگیانند لاعب)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای خجل با روی و زلفت روز و شب
مانده ام با روی و زلفت در عجب
رویت از روز است یا روز از رخت
شب ز زلف توست یا زلفت ز شب
کرده ای از روی روزی مختصر
یا سر زلفت شبی شد منتخب
روز را ازلاله پوشیدی لباس
تا شبت را عنبرین کردی سلب
ای سرینت آفت تل سمن
ای میانت حسرت تار قصب
مانده ام با دیده یاقوت بار
تا تو را دیدستم از یاقوت لب
ای دل افتاده در سودای عشق
خسته خاری و دور از تو رطب
گر طرب را طالبی مطلوب خویش
نزد زین الدین ابوطالب طلب
آن جمال ساده و نور شرف
آسمان فضل و خورشید نسب
جاه را قدر رفیع او اساس
جود را طبع کریم او سبب
تازه با کردار او روی هنر
روشن از دیدار او چشم ادب
نام نیک اوست تشریف خطاب
عرض پاک اوست تاریخ لقب
حضرتش هم مرتجی هم ملتجا
حرمتش هم منتسب هم مکتسب
مدحت او چون شراب آرد نشاط
خدمت او چون سماع آرد طرب
با شراب ذل حسود او حریف
وز مراد دل عدوی او عزب
هست جودش اضطرار موج بحر
هست جدش اختیار صنع رب
در خصال و خلق او لفظ عجم
در بنان و کلک او جود عرب
آن را از بذل او خواری و ذل
جود را با مال او شور و شغب
فعل بذل و بر او در حرص و آز
همچنان چون فعل آتش در حطب
در حساب مکرمت تاثیر او
همچو تاثیر فضایل در حسب
ای دعای نیکخواهت مستجاب
ای هلاک بدسگالت مستحب
موکب ماه مبارک در رسید
بار بر بستند شعبان و رجب
آتش روزه زبانه برکشید
تا هزیمت گشت از او آب عنب
باده خواران را عدیل آمد عنا
رود سازان را نصیب آمد نصب
آن کنیم اکنون که یزدان را رضاست
تا بیفزاییم شیطان را غضب
تا بود در بوستان سرو و سمن
تا بود بر آسمان راس و ذنب
نیکخواهت باد با سور و سرور
بدسگالت باد در تیمار و تب
مانده ام با روی و زلفت در عجب
رویت از روز است یا روز از رخت
شب ز زلف توست یا زلفت ز شب
کرده ای از روی روزی مختصر
یا سر زلفت شبی شد منتخب
روز را ازلاله پوشیدی لباس
تا شبت را عنبرین کردی سلب
ای سرینت آفت تل سمن
ای میانت حسرت تار قصب
مانده ام با دیده یاقوت بار
تا تو را دیدستم از یاقوت لب
ای دل افتاده در سودای عشق
خسته خاری و دور از تو رطب
گر طرب را طالبی مطلوب خویش
نزد زین الدین ابوطالب طلب
آن جمال ساده و نور شرف
آسمان فضل و خورشید نسب
جاه را قدر رفیع او اساس
جود را طبع کریم او سبب
تازه با کردار او روی هنر
روشن از دیدار او چشم ادب
نام نیک اوست تشریف خطاب
عرض پاک اوست تاریخ لقب
حضرتش هم مرتجی هم ملتجا
حرمتش هم منتسب هم مکتسب
مدحت او چون شراب آرد نشاط
خدمت او چون سماع آرد طرب
با شراب ذل حسود او حریف
وز مراد دل عدوی او عزب
هست جودش اضطرار موج بحر
هست جدش اختیار صنع رب
در خصال و خلق او لفظ عجم
در بنان و کلک او جود عرب
آن را از بذل او خواری و ذل
جود را با مال او شور و شغب
فعل بذل و بر او در حرص و آز
همچنان چون فعل آتش در حطب
در حساب مکرمت تاثیر او
همچو تاثیر فضایل در حسب
ای دعای نیکخواهت مستجاب
ای هلاک بدسگالت مستحب
موکب ماه مبارک در رسید
بار بر بستند شعبان و رجب
آتش روزه زبانه برکشید
تا هزیمت گشت از او آب عنب
باده خواران را عدیل آمد عنا
رود سازان را نصیب آمد نصب
آن کنیم اکنون که یزدان را رضاست
تا بیفزاییم شیطان را غضب
تا بود در بوستان سرو و سمن
تا بود بر آسمان راس و ذنب
نیکخواهت باد با سور و سرور
بدسگالت باد در تیمار و تب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۳
هرگز ندید چشم جهان روی مکرمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۸
این پری رویان که با زلف پریشان آمدند
آدمی را اصل و فرع فتنه ایشان آمدند
عاشقان را با سر کار پریشان کرده اند
تا به میدان با سر زلف پریشان آمدند
از رخ رنگین قرین آذر برزین شدند
وز لب شیرین شریک آب حیوان آمدند
زلفشان چو زنگیان پاسبان بر گرد رخ
راست گویی گنج خوبی را نگهبان آمدند
گرچه آمد زلفشان را صد هزاران پیچ و تاب
حسن و ملح و زیبشان صد بار چندان آمدند
تابهای جعد ایشان حلقه های زلفشان
بی گنه دلهای ما را بند و زندان آمدند
عابدان را غمزه هاشان آفت دلها شدند
عاشقان را آفت اسرار پنهان آمدند
دیده از دیدارشان با لعل و مرجان شد قرین
کان لب و دندان قرین لعل و مرجان آمدند
در خم زلفین چوگان شکل عنبر بویشان
گوی کردم دل چو با چوگان به میدان آمدند
خوب دیدارند ایشان گشت میدان چون بهشت
تا به میدان با نشاط گوی و چوگان آمدند
راست پنداری ز بهر رسم استقبال شاه
نزد ما از روضه فردوس رضوان آمدند
عادل دنیا علاءالدین که عدل و دین او
ناصر شرع رسول و دین یزدان آمدند
آفتاب ملک و ملت کز برای طاعتش
اختران چون بندگان در زیر فرمان آمدند
رایت عالیش کز ایران به توران بازگشت
فر و پیروزی ز ایران باز توران آمدند
تخت سلطان زمین بر آسمان شد از شرف
چون بشارتهای او در گوش سلطان آمدند
تا زمین از عهد و پیمانش نگردد بعد از این
اختران آسمان در عهد و پیمان آمدند
همت و قدرش سرافلاک را افسر شدند
سیرت و رسمش تن انصاف را جان آمدند
بر امید دیدن دیدار میمون مرکبش
رهروان را کوه و صحرا باغ و بستان آمدند
تا به عالی مرکب او ره نیابد گرد راه
ابرها لولو نثار و گوهر افشان آمدند
مرکبان را از نشاط راه استقبال او
زیر نعل از سنگ ها لعل بدخشان آمدند
وز نشاط آنکه در ره صید یوز او شوند
آهوان یوز دشمن در بیابان آمدند
وان جماعت را که از غم دیده ها با گریه بود
منت ایزد را که با لبهای خندان آمدند
وهم او و سهم او و عزم او و حزم او
دردهای ملک را دارو و درمان آمدند
رای و تدبیرش که (با) تقدیر ایزد محکمند
کشتزار مملکت را ابر و باران آمدند
گرچه استادند و دانا عقل پاک و فهم تیز
پیش عقل و فهم او شاگرد و نادان آمدند
اندر آن موضع که دیوان را سلیمانی نبود
فر او و مهر او مهر سلیمان آمدند
دولت و اقبال غایب گشته از اوطان خویش
در پناه رایت او باز اوطان آمدند
ای خداوندی که ایام تو و اوقات تو
مصحف اقبال را آیات فرقان آمدند
چون تو را دیدند صدق و عدل بوبکر و عمر
مونست علم علی و حلم عثمان آمدند
تاج شاهان آمدی و شاعران را از شرف
بیتهای مدحت تو تاج دیوان آمدند
تا در ایوان آمدی وز رنج ره فارغ شدی
عدل و فضل و داد و دین با تو در ایوان آمدند
تا دل میر خراسان شاد گشت از آمدنت
بر دلش دشوارهای گیتی آسان آمدند
هر خراسانی ز دشواری به آسانی رسید
تا سپاه و موکب تو در خراسان آمدند
تا به ما باز آمدی گویی پس از عهد دراز
فر و زیب و حسن یوسف باز کنعان آمدند
قبه الاسلام را کاندر دیانت اهل او
قبله اسلامیان و قطب ایمان آمدند
خسروا پیری و ضعفند آمده مهمان من
صد بلا بر جان من زین هر دو مهمان آمدند
عذر استقبال من بپذیر کز پیری و ضعف
در تن و در جان من صدگونه نقصان آمدند
هیچ بد عهدم مخوان زیرا زبان و لفظ من
جان و جاهت را ثناگو و دعا خوان آمدند
تا طبایع در مراتب برتر از آتش نیند
تا کواکب جز منازل زیر کیوان آمدند
باد چون کیوان و آتش عمر بی پایان تو
کز تو عمر و عهد بیدادی به پایان آمدند
آدمی را اصل و فرع فتنه ایشان آمدند
عاشقان را با سر کار پریشان کرده اند
تا به میدان با سر زلف پریشان آمدند
از رخ رنگین قرین آذر برزین شدند
وز لب شیرین شریک آب حیوان آمدند
زلفشان چو زنگیان پاسبان بر گرد رخ
راست گویی گنج خوبی را نگهبان آمدند
گرچه آمد زلفشان را صد هزاران پیچ و تاب
حسن و ملح و زیبشان صد بار چندان آمدند
تابهای جعد ایشان حلقه های زلفشان
بی گنه دلهای ما را بند و زندان آمدند
عابدان را غمزه هاشان آفت دلها شدند
عاشقان را آفت اسرار پنهان آمدند
دیده از دیدارشان با لعل و مرجان شد قرین
کان لب و دندان قرین لعل و مرجان آمدند
در خم زلفین چوگان شکل عنبر بویشان
گوی کردم دل چو با چوگان به میدان آمدند
خوب دیدارند ایشان گشت میدان چون بهشت
تا به میدان با نشاط گوی و چوگان آمدند
راست پنداری ز بهر رسم استقبال شاه
نزد ما از روضه فردوس رضوان آمدند
عادل دنیا علاءالدین که عدل و دین او
ناصر شرع رسول و دین یزدان آمدند
آفتاب ملک و ملت کز برای طاعتش
اختران چون بندگان در زیر فرمان آمدند
رایت عالیش کز ایران به توران بازگشت
فر و پیروزی ز ایران باز توران آمدند
تخت سلطان زمین بر آسمان شد از شرف
چون بشارتهای او در گوش سلطان آمدند
تا زمین از عهد و پیمانش نگردد بعد از این
اختران آسمان در عهد و پیمان آمدند
همت و قدرش سرافلاک را افسر شدند
سیرت و رسمش تن انصاف را جان آمدند
بر امید دیدن دیدار میمون مرکبش
رهروان را کوه و صحرا باغ و بستان آمدند
تا به عالی مرکب او ره نیابد گرد راه
ابرها لولو نثار و گوهر افشان آمدند
مرکبان را از نشاط راه استقبال او
زیر نعل از سنگ ها لعل بدخشان آمدند
وز نشاط آنکه در ره صید یوز او شوند
آهوان یوز دشمن در بیابان آمدند
وان جماعت را که از غم دیده ها با گریه بود
منت ایزد را که با لبهای خندان آمدند
وهم او و سهم او و عزم او و حزم او
دردهای ملک را دارو و درمان آمدند
رای و تدبیرش که (با) تقدیر ایزد محکمند
کشتزار مملکت را ابر و باران آمدند
گرچه استادند و دانا عقل پاک و فهم تیز
پیش عقل و فهم او شاگرد و نادان آمدند
اندر آن موضع که دیوان را سلیمانی نبود
فر او و مهر او مهر سلیمان آمدند
دولت و اقبال غایب گشته از اوطان خویش
در پناه رایت او باز اوطان آمدند
ای خداوندی که ایام تو و اوقات تو
مصحف اقبال را آیات فرقان آمدند
چون تو را دیدند صدق و عدل بوبکر و عمر
مونست علم علی و حلم عثمان آمدند
تاج شاهان آمدی و شاعران را از شرف
بیتهای مدحت تو تاج دیوان آمدند
تا در ایوان آمدی وز رنج ره فارغ شدی
عدل و فضل و داد و دین با تو در ایوان آمدند
تا دل میر خراسان شاد گشت از آمدنت
بر دلش دشوارهای گیتی آسان آمدند
هر خراسانی ز دشواری به آسانی رسید
تا سپاه و موکب تو در خراسان آمدند
تا به ما باز آمدی گویی پس از عهد دراز
فر و زیب و حسن یوسف باز کنعان آمدند
قبه الاسلام را کاندر دیانت اهل او
قبله اسلامیان و قطب ایمان آمدند
خسروا پیری و ضعفند آمده مهمان من
صد بلا بر جان من زین هر دو مهمان آمدند
عذر استقبال من بپذیر کز پیری و ضعف
در تن و در جان من صدگونه نقصان آمدند
هیچ بد عهدم مخوان زیرا زبان و لفظ من
جان و جاهت را ثناگو و دعا خوان آمدند
تا طبایع در مراتب برتر از آتش نیند
تا کواکب جز منازل زیر کیوان آمدند
باد چون کیوان و آتش عمر بی پایان تو
کز تو عمر و عهد بیدادی به پایان آمدند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۰
چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید
ز سر بریدن او قدر او بیفزاید
کرا بریده شود سر براو ببخشایند
ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید
سخن سرای شود چون بریده شد سر او
و گرچه هیچ سخن سر بریده نسراید
همیشه حبس کنندش گناه ناکرده
عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید
اگر چه دیر بماند چو مجرمان محبوس
به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید
گمان بری که بر او حبس نطق ببست
که وقت حبس زبانش به نطق نگراید
ز حبس کردن او خلق را بزه نبود
و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید
سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند
سرشک او همه بیرون حبس پالاید
گهی نماز کند گاه روزدار شود
نماز و روزه خدایش همی نفرماید
سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت
سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید
نماز او همه سجده ست و چون سجود کند
به وقت سجده او فضل او پدید آید
عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی
چو درسجود شود زو سخن همی زاید
چو زلف یار ز روز و شب ار چه بی خبرست
به شب همیشه رخ روز را بیاراید
سرشک او همه بر روی دیگری بارد
به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید
سخن به وقت سواری همی تواند گفت
پیاده هیچ طریق سخن نپیماید
زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند
که در دهان کفایت زبان او شاید
زبان اوست دبیر ثنای سید شرق
از آن همیشه دهانش به مشک بنداید
قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین
که کلک در کف او کار شرع آراید
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
کز اکتساب معالی همی نیاساید
سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان
همی سیاست او چون سپهر درباید
اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد
علو همت او آسمان همی ساید
به عرضگاه ستایش ستوده همه گشت
چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست
همه جز آینه دین و ملک نزداید
چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست
که جز علو سپهر و ستاره نرباید
مخالفانش چو مورند وز برای دمار
سپهرشان همه ساله چو مار بفساید
چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد
چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید
گزافه مدحت او هرکسی نداند گفت
درای باشد و بس کو گزافه بدراید
صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک
بقاش باد همی تا فلک بفرساید
ز سر بریدن او قدر او بیفزاید
کرا بریده شود سر براو ببخشایند
ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید
سخن سرای شود چون بریده شد سر او
و گرچه هیچ سخن سر بریده نسراید
همیشه حبس کنندش گناه ناکرده
عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید
اگر چه دیر بماند چو مجرمان محبوس
به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید
گمان بری که بر او حبس نطق ببست
که وقت حبس زبانش به نطق نگراید
ز حبس کردن او خلق را بزه نبود
و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید
سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند
سرشک او همه بیرون حبس پالاید
گهی نماز کند گاه روزدار شود
نماز و روزه خدایش همی نفرماید
سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت
سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید
نماز او همه سجده ست و چون سجود کند
به وقت سجده او فضل او پدید آید
عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی
چو درسجود شود زو سخن همی زاید
چو زلف یار ز روز و شب ار چه بی خبرست
به شب همیشه رخ روز را بیاراید
سرشک او همه بر روی دیگری بارد
به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید
سخن به وقت سواری همی تواند گفت
پیاده هیچ طریق سخن نپیماید
زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند
که در دهان کفایت زبان او شاید
زبان اوست دبیر ثنای سید شرق
از آن همیشه دهانش به مشک بنداید
قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین
که کلک در کف او کار شرع آراید
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
کز اکتساب معالی همی نیاساید
سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان
همی سیاست او چون سپهر درباید
اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد
علو همت او آسمان همی ساید
به عرضگاه ستایش ستوده همه گشت
چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست
همه جز آینه دین و ملک نزداید
چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست
که جز علو سپهر و ستاره نرباید
مخالفانش چو مورند وز برای دمار
سپهرشان همه ساله چو مار بفساید
چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد
چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید
گزافه مدحت او هرکسی نداند گفت
درای باشد و بس کو گزافه بدراید
صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک
بقاش باد همی تا فلک بفرساید