عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۶ - در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن
اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که تو را می‌جوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی؟
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت این جا یا اجل؟
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟
هست صد چندین فسون‌های قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ملک نصرةالدین
مبشر آمد و اخبار فتح ختلان داد
نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد
درخت رقص‌کنان گشت و مرغ نعره‌زنان
چو برد مژدهٔ فتحت به باغ و بستان باد
تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد
بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد
تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد
کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد
به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند
گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد
ز سنگ ریز در تست دست دریا پر
ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد
جهان ز خصم تو مخذول‌تر نیابد کس
مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد
چنانکه نصرت دین می‌کنی ز رایت و رای
به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
ما پرتو جوهر روانیم و خرد
نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش
چون جسم برفت روح مانیم و خرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۶
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بجوشید چنین آب حیات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات
شادی روان مصطفی را صلوات
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸۵
با همت باز باش و یا هیبت شیر
در مخزن جان درآی با دیدهٔ سیر
رو زود بدانجا که نه زود است و نه دیر
بر بالا رو که خود نه بالا است نه زیر
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۸
مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس
بی‌آب شدی پیش تو آبیست مترس
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۷
مسلمانی بود راه شریعت
نمی‌دانم شریعت از حقیقت
شریعت از ره معنیست ای دوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال
بخود بربسته اهل شرع قرآن
نمی‌دانند حقیقت معنی آن
بود اهل شریعت اهل دنیا
بمعنی در حقیقت نیست بینا
حقیقت اهل دنیا همچو دیوند
همیشه با خروش و با غریوند
بباید دیو را در بند کردن
بامیدی وراخرسند کردن
شریعت حفظ اهل این جهانست
بمعنی در حقیقت پاسبانست
بگویم با تو ارکان شریعت
چه دارد معنی هر یک حقیقت
بمغزش در حقیقت ره نماید
در معنی به رویت او گشاید
باول باز گویم از شهادت
نمایم آنگهی راه عبادت
شهادت این بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
کنی نفی وجود جمله اشیاء
ندانی هیچ غیر از حق تعالی
شوی از نور او دانا و بینا
به نور او شناسا باشی او را
بدانی مظهر انوار یزدان
شوی اندر ره معنی خدا دان
طهارت آن بود کو داشتی پیش
که دین پنداشتی او را از آن پیش
کنی کوتاه دست از وی بیکبار
شوی از هرچه غیر اوست بیزار
دل و دستی که آن فرسوده کردی
بغیر دین حق آلوده کردی
به آب حلم باری شست و شوئی
کنی از بهر جمله گفت و گوئی
که باشد قبلهٔ حق پیر آگاه
که او مقصود باشد اندرین راه
چو قبله یافتی آنگه نماز است
نهادن بر زمین روی نیاز است
نماز تو بود فرمان آن پیر
تو آن را خواه نیک و خواه بد گیر
بهر امری که فرماید چنان کن
همان ساعت هماندم آنچنان کن
ز مرد وقت اگر فرمان پذیری
کنی درماندگان را دستگیری
نباشی یک زمان بی ذکر الله
بذکرش باشی اندر گاه و بیگاه
نماز تو درست آنگاه باشد
که در دل ذکر الا الله باشد
نماز تو بود آنگه نمازی
که از غیرش بیابی بی نیازی
بروزه نیز باید بود مادام
نهاده مهر بر لب صبح تا شام
مگو اسرار حق بی امر و فرمان
کجادانند دیوان قدر قرآن
نباید غیبت اخوان دین کرد
بدیشان خویش را باید قرین کرد
بدرویشان بباید بود ملحق
سخن پیوسته باید گفت از حق
نباید جز حدیث دین نمودن
همیشه گفتگوی حق شنودن
بپا هرگز نباید رفت جائی
که در آنجا نباشد آشنائی
بپوشان عیب کس را برنگیری
خطاهای کسان را در پذیری
زکوة مال میدانی کدام است؟
بده از مال خود حق امام است
شفیع خویش سازی مصطفی را
ز مال خود دهی حق خدا را
بود در مال تو حق امامت
که گیرد دستت او اندر قیامت
به درویشان ره حقی دهی هم
ترا از آنچه بود از بیش و از کم
نداری باز از حق آنچه داری
سراسر آنچه داری در سپاری
حجاب تست در معنی زروجاه
حجاب خویشتن بردار از راه
دگر خواه آنکه ره در پیش گیری
بسوی حق سفر در خویش گیری
ببّری از خود و با او کنی وصل
بحق رفتن همین معنیست در اصل
قدم بیرون نهی از عالم گل
روان گردی بسوی خانهٔ دل
کنی آن خانه را خالی ز اغیار
در آن خانه نگنجد غیر دلدار
در آن خانه کند آن یار منزل
به نور او شوی آنگاه واصل
شوی اندر حقیقت همچومنصور
انا الحق گوئی و گردی همه نور
نماند در وجودت هیچ آثار
همه او باشداندر عین دیدار
همه او باشد و دیگر همه هیچ
کنون عطار این طومار در پیچ
دگر پرسی چرا انسان فنا شد؟
چه فرمان یافت زین عالم کجا شد؟
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۴۰ - حکایت غوک و مار
غوکی در جوار ماری وطن داشت، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی، و او بر پنج پایکی دوستی داشت. بنزدیک او رفت و گفت: ای بذاذر، کار مرا تدبیر کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پیدا آمده ست، نه با او مقاومت می‌توانم کردن و نه از اینجا تحویل، که موضع خوش و بقعت نزه است، صحن آن مرصع بزمرد و میناو مکدل ببسد و کهربا
آب روی آب زمزم و کوثر
خاک وی خاک عنبر و کافور
شکل وی ناپسوده دست صبا
شبه وی ناسپرده پای دبور
پنج پایک گفت: با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان یافت، و فلان جای یکی راسوست؛ یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار می‌افگن، تا راسو یگان یگان می‌خورد، چون بمار رسید ترا از جور او باز رهاند. غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. روزی چند بران گذشت. راسو را عادت باز خواست، که خوکردگی بتر از عاشقی است. بار دیگر هم بطلب ماهی بر آن سمت می‌رفت، ماهی نیافت، غوک را با بچگان جمله بخورد.
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
بی درد دلی دوا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
با ما نه نشسته ای به دریا
شک نیست که عین ما نیابی
برخیز و بیا به جستجو باش
از پا منشین تو تا نیابی
تا گم نکنی تو خویشتن را
گم کردهٔ خویش را نیابی
با خضر رفیق شو که بی او
آن آب حیات را نیابی
بر دار فنا بر آ و خوش باش
بی دار فنا بقا نیابی
بیگانه ز خویش تا نگردی
چون سیدم آشنا نیابی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتی که خیال غیر باشد در دل
لطفی کن و از خانه به در کن همه را
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
اینک منظومهٔ سی ‌روزهٔ آذ‌ر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «‌هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «‌بهمن‌» کنی جامه‌ها نوبرشت
پرستش کنی روز «‌اردی‌بهشت‌»
به «‌شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «‌سپندارمذ» کشت کار
به «‌خورداد» جوی نوین کن روان
به «‌مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «‌دی‌بآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن‌، بیارای موی
به «‌آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «‌آبان‌» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «‌خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان‌، روز «‌ماه‌»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «‌تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش‌» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «‌دی‌بمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «‌مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی‌ فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
به‌روز «‌سروش‌»‌ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «‌رشن‌» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «‌فرودین‌»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «‌بهرام‌» روز
سوی رزم شو گر تویی رزم‌توز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی‌، ببر روز «‌رام‌»
که‌ رامش‌ خوشست‌ اندرین‌ روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «‌باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «‌دی‌بدین‌»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین‌» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمن‌اند
دد و دام و با مردمان دشمن‌اند
به بازار شو روز «‌ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «‌اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «‌آسمان‌» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «‌زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «‌ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«‌انیران‌» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به ‌بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان‌، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفت‌ها گفت و این پند داد
پایان
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
پنهان به سیه خانهٔ حرف است نقط
با آنکه ز نقطه شد پدید آن همه خط
یک نقطهٔ توحید درین دایره هاست
گر مردمک دیده نیفتد به غلط
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۰
خواجه ابومنصور و رقانی کی وزیر سلطان طغرل بود بیمار شد،چون کارش تنگ درآمد شیخ را و استاد امام ابوالقسم قشیری را بخواند و گفت من شما را دوست داشته‌ام به شما یک حاجت دارم،چون من در پرده شوم شما هر دو بزرگ بسر خاک من چندان مقام کنید که من از عهدۀ سؤال بیرون آیم بقوت شما. هر دو از وی قبول کردند. چون برحمت خدای تعالی پیوست، شیخ ما با استاد امام در پیش آن کار ایستادند. چون به گورستان رسیدند هنوز خاک فرو نبرده بودند، استاد امام شیخ را گفت کی هنوز خاک فرونکنده‌اند، تو مقام کن تا من مردمان را بازگردانم. خاک تمام شد و خواجه بومنصور را دفن کردند شیخ برخاست و گفت تمام شد و برفت. چون باستاد امام رسید استاد امام گفت پس آن وصیت که کرده بود شیخ چه فرمود؟ شیخ گفت رسولان آمدند و سؤال کردند آن یکی فرا آن دیگر گفت نمی‌بینی که کیست بر سر خاک؟ این بگفتند و برفتند. چون ایشان برفتند ما نیز برفتیم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۴
یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و می‌برد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایب‌تر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافته‌ایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.
محمد بن منور : الدعوات
بخش ۲
هم خواجه بوطاهر شیخ گفت روزی سلطان طغرل کس فرستاد و خواجه بومنصور ورقانی را که وزیر وی بود بخواند، او گفت من هنوز نماز چاشت نگزارده‌ام، نتوانم آمد. آنکس چون این سخن بشنید به خدمت سلطان باز نمود سلطان هیچ چیز نگفت، چون خواجه بومنصور از اوراد فارغ شد به خدمت سلطان آمد سلطان گفت ای خواجه هر وقت کی ما را با تو شغلی باشد و ترا بخواهیم گویند قرآن می‌خواند یا نماز می‌گزارد و شغل فرو می‌ماند. بومنصور گفت چنین است کی سلطان می‌فرماید و بدانکه من بندۀ خدایم و چاکر تو، تا حقّ فرمان خدای بجای نیارم بچاکری تو نیز نپردازم اگر تو وزیری یابی که بندۀ خدای نبود وجمله چاکر تو بود من رفتم بخانه باز شوم. سلطان گفت البته من هیچ چاکر نیابم کی نه بندۀ خدای بود و مرا بر تو هیچ مزید نیست تو هر بندگی کی بتوانی کرد بر درگاه بکن آنگه به شغل من آی. بومنصور از خدمت سلطان بازگشت و بخانه آمد. این خبر به شیخ ما رسید و شیخ در آن وقت به نشابور بود چون این خبر به سمع شیخ رسید فرمود تاستور زین کنند تا روی بتهنیت وی نهد، چون از خانقاه بیرون آمد حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا خواجه بومنصور را خبر دهد،چون شیخ بدر سرای وی رسید، دروان حسن مؤدب را گفت زودتر درشوید که تا خبر آمدن شیخ بخواجه رسیده است خواجه در میان سرای به پای ایستاده بود کی چنان بزرگی بعزم سلام ما برپای باشد و ما نشسته چون شیخ در سرای شد وی را دید در میان سرای ایستاده، گفت سبب چیست کی خواجه ایستاده است چنین برپای؟ گفت چون خبر آمدن شیخ شنیدیم بر پای ایستادیم تا ترا ننشانیم ننشینیم خواجه گفت کار دو جهانی ما برآمد. چون شیخ بنشست وی را تهنیتها گفت. خواجه گفت یا شیخ می‌ترسیدم کی این سلطان ترکست و متهور نباید کی بتهور کاری کند، شیخ گفت چون به خدمت می‌شوی دعاء یوم الاحزاب می‌خوان کی از رسول صلی اللّه علیه درست شده است کی هرکه پیش سلطان رود و دعاء احزاب می‌خواند او را هیچ رنجی نرسد و مَقضّی الحاجة بازگردد و دعا اینست: اللّهم انانعوذ بنور قدسک و عظمة طهارتک و برکة جلالک من کل آفة و من کل سوء و عاهة و من طوارق اللیل و النهار الا طارقا یطرق بخیر منک یا رحمن، اللّهم انت غیاثنافبک نغوث و انت ملاذنا فبک نعوذ یامن ذلت له رقاب الجبابرة و خضعت له اعناق الفراعنة نعوذبک من خزیک و کشف سترک و نسیان ذکرک و الانصراف عن شکرک. ذکرک شعارنا و ثناؤک دثارنا فی نومنا و قرارنا و ظعننا و اسفارنا و لیلنا و نهارنا. اضرب علینا سرادقات حفظک و ادخلنا جمیعا فی خفض عنایتک وجد علینا بخیر منک یا رحمن یا رحیم یا لا اله الا انت وحدک لاشریک لک نستغفرک و نتوب الیک.
خواجه بوطاهر گفت کی در آن وقت کی شیخ مرا به نسا فرستاد مرا این دعا آموخت و گفت ازین دعا غافل مباش: یاحنان یا منان یا دیان یا برهان یا سبحان یا رحمن یا مستعان یا عزیز الشأن یادائم السلطان یا کثیر الخیر والاحسان نعوذ بک من الحرمان و الخذلان.
شیخ این دعا دراوراد بامداد خوانده است: بسم اللّه الرحمن الرحیم بسم اللّه ما شاء اللّه لایأتی بالخیر الا اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه و ما بنا من نعمة فمن اللّه ما شاء اللّه ولاحول و لاقوة الا باللّه، بسم اللّه لایضر مع اسمه شیء فی الارض و لافی السماء و هو السمیع العلیم. بسم اللّه الشافی، بسم اللّه الکافی، بسم اللّه المعافی، بسم اللّه ذی الشأن الشدید السلطان العظیم البرهان ما شاء اللّه کان اعوذ باللّه من الشیطان و نزل من القرآن. ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین فتحصنا بالحی الذی لایموت و رمینا من ارادنا بسوء بلااله الا انت و تمسکنا جمیعا بالعروة الوثقی لااَنفصامَ لها وَاللّه سَمیعٌ عَلیم.
این دعا هم به روایتی درست از شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز درست گشته است که هر روز بعداز نماز بامداد می‌خوانده است: الحمدلله رب العالمین حمداً کثیراً طیباً مبارکا کما یحبه ربنا و یرضی کما ینبغی لکرم وجهه و عز جلاله و الحمدلله حمداً لاانقضاء لعدده و لاانتهاء لمدده و الحمدلله الذی حللنا لیوم عاقبته و اقالنا بعمل عافیته و الحمدلله حمداً بعدد احسانه و فضله علیناو علی جمیع خلقه و الحمدلله حمداً بعدد حسنات خلقه و سیئاتهم اذ فضلنا علی کثیر ممن خلقه اللّهم لک الحمد بجمیع محامدک کلها علی جمیع نعمائک کلها علینا و علی جمیع خلقک کلهم و صلوات اللّه و ملائکته و رسله و جمیع خلقه علی نبینا محمد و علی آله علیهم السلام و رحمة اللّه و برکاته مرحبا مرحبا بالحافظین و حیاکما اللّه من کاتبین ملکین رفیقین شاهدین عدلین جزاکما اللّه عنی من جلیسین کریمین خیراً کتبا رحمکما اللّه و رضی عنکما بسم اللّه و باللّه و لاحول و لا قوة الا باللّه و اشهد ان لا اله الااللّه وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله و ان الجنة حقّ و ان الساعة آتیة لاریب فیها و انّ اللّه یبعث من فی القبور اصبحت عبداً مملوکا لااقدر ان اسوق الی نفسی خیر ما ارجو و لا ان اصرف عن نفسی شرما احذر اصبحت علی فطرة الاسلام و کلمة الاخلاص و علی دین نبینا محمد صلی اللّه علیه و علی ملة ابینا ابراهیم علیه السلم و ولایة ولیهما و البرائة من عدوهما اللّهم انی اصبحت فی عافیتک و نعمتک فاتمم علی عافیتک و نعمتک اللّهم بک اصبحت و بک امسیت و بک احیی و بک اموت و علیک اتوکل و الیک النشور و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم.
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
جامی که می دو کون را جاست منم
وان قطره که صد هزار دریاست منم
حرفی که بکنه سراو گر برسی
در وی همه کتاب پیداست منم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۷ - الرجاء
چون کار به جهد و جدّ تو برناید
دلتنگ مشو که آنچنان می باید
چون نور فراز شد جهان بگشاید
کز دامن صبح روز روشن زاید
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳ - از قطعات
کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه
باد برگست و قفا سفت و سیل و عصا؟