عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۲۳
همی رند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
کسی را نبد ز آمدنش آگهی
پذیره نرفتند با فرهی
خروشی برآمد ز پرده سرای
که آمد ز ره زال فرخنده‌رای
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان
فرود آمد از باره بوسید خاک
بگفت آن کجا دید و بشنید پاک
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام
ز من خواست پیمان و دادم زمان
که هرگز نباشم بدو بدگمان
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست
سخنها بران برنهادیم راست
نخست آنکه با ماه کابلستان
شود جفت خورشید زابلستان
دگر آنکه زی او به مهمان شویم
بران دردها پاک درمان شویم
فرستاده‌ای آمد از نزد اوی
که پردخته شد کار بنمای روی
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوییم مهراب آزاده را
ز شادی چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
گر ایدون که بینی به روشن روان
سپه رانی و ما به کابل شویم
بگوییم زین در سخن بشنویم
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازین چیست کام
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
بفرمود تا زنگ و هندی درای
زدند و گشادند پرده سرای
هیونی برافگند مرد دلیر
بدان تا شود نزد مهراب شیر
بگوید که آمد سپهبد ز راه
ابا زال با پیل و چندی سپاه
فرستاده تازان به کابل رسید
خروشی برآمد چنان چون سزید
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند
ز هر جای رامشگران خواندند
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۲
ازان پس به کاووس گوینده گفت
که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
به بالا بلند و به گیسو کمند
زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتیست آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد به جز جفت شاه
چه نیکو بود شاه را جفت ماه
بجنبید کاووس را دل ز جای
چنین داد پاسخ که اینست رای
گزین کرد شاه از میان گروه
یکی مرد بیدار دانش‌پژوه
گرانمایه و گرد و مغزش گران
بفرمود تا شد به هاماوران
چنین گفت رایش به من تازه کن
بیارای مغزش به شیرین سخن
بگویش که پیوند ما در جهان
بجویند کار آزموده مهان
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایهٔ تخت عاج منست
هرانکس که در سایهٔ من پناه
نیابد ازو کم شود پایگاه
کنون با تو پیوند جویم همی
رخ آشتی را بشویم همی
پس پردهٔ تو یکی دخترست
شنیدم که گاه مرا درخورست
که پاکیزه تخم‌ست و پاکیزه تن
ستوده به هر شهر و هر انجمن
چو داماد یابی چو پور قباد
چنان دان که خورشید داد تو داد
بشد مرد بیدار روشن روان
به نزدیک سالار هاماوران
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم
ز کاووس دادش فروان سلام
ازان پس بگفت آنچ بود از پیام
چو بشنید ازو شاه هاماوران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هرچند کاو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یکی دخترست
که از جان شیرین گرامی‌ترست
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایهٔ کارزار
همان به که این درد را نیز چشم
بپوشم و بر دل بخوابیم خشم
چنین گفت با مرد شیرین سخن
که سر نیست این آرزو را نه بن
همی خواهد از من گرامی دو چیز
که آن را سه دیگر ندانیم نیز
مرا پشت گرمی بد از خواسته
به فرزند بودم دل آراسته
به من زین سپس جان نماند همی
وگر شاه ایران ستاند همی
سپارم کنون هرچ خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت کز مهتر سرفراز
که هست از مهی و بهی بی‌نیاز
فرستاده‌ای چرپ‌گوی آمدست
یکی نامه چون زند و استا به دست
همی خواهد از من که بی‌کام من
ببرد دل و خواب و آرام من
چه گویی تو اکنون هوای تو چیست
بدین کار بیدار رای تو چیست
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کاو بود شهریار جهان
بروبوم خواهد همی از مهان
ز پیوند با او چرایی دژم
کسی نشمرد شادمانی به غم
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نیامد گران
فرستاده شاه را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
ببستند بندی بر آیین خویش
بران سان که بود آن زمان دین خویش
به یک هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل
هزار استر و اسپ و اشتر هزار
ز دیبا و دینار کردند بار
عماری به ماه نو آراسته
پس پشت و پیش اندرون خواسته
یکی لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتی که روی زمین لاله کشت
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دل آرام با زیب و با فر و جاه
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
یکی انجمن ساخت از بخردان
ز بیداردل پیر سر موبدان
سزا دید سودابه را جفت خویش
ببستند عهدی بر آیین و کیش
فردوسی : سهراب
بخش ۴
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام
تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام
خرد را ز بهر هوا کشته‌ام
ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز
ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد به تندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به پدرود کردن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تاج‌بخش
بیامد بمالید وزین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۷
چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
هرانکس که بودی مر او را همال
ازان نامدارن برآورده یال
ز کاخ پدر دختر ماه‌روی
بگشتی بران انجمن جفت جوی
پرستنده بودی به گرد اندرش
ز مردم نبودی پدید افسرش
پس پردهٔ قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی
یکی بود مهتر کتایون به نام
خردمند و روشن‌دل و شادکام
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
سر انجمن بود بیگانه‌ای
غریبی دل آزار و فرزانه‌ای
به بالای سرو و به دیدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی
وزو بستدی دستهٔ رنگ و بوی
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر نامداران برآمد ز خواب
بران انجمن شاد بنشاندند
ازان پس پری‌چهره را خواندند
کتایون بشد با پرستار شست
یکی دسته گل هر یکی را به دست
همی گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نیامد کسی زان گروه
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفت‌جوی
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایه‌ور مهتران
بیارند یکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبی پسند
چو آگاهی آمد به هر مهتری
بهر نامداری و کنداوری
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندین چه باشی تو اندر نهفت
برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی دلت گردد از غم تهی
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
به پیغوله‌یی شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بیدار دل بندگان
کتایون و گل رخ پرستندگان
همی گشت بر گرد ایوان خویش
پسش بخردان و پرستار پیش
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
بدان مایه‌ور نامدار افسرش
هم‌آنگه بیاراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
به رخ چون گلستان و با یال و کفت
که هرکش ببیند بماند شگفت
بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزید
به کاخ اندرون سر بباید برید
سقف گفت کاین نیست کاری گران
که پیش از تو بودند چندی سران
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که رومی سرافراز جوی
کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
چنین بود رسم نیاکان تو
سرافراز و دین‌دار و پاکان تو
به آیین این شد پی افگنده روم
تو راهی مگیر اندر آباد بوم
همایون نباشد چنین خود مگوی
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۸
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
بدو گفت با او برو همچنین
نیابی ز من گنج و تاج و نگین
چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهان‌آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت با دختر سرفراز
که ای پروریده بنام و بناز
ز چندین سر و افسر نامدار
چرا کرد رایت مرا خواستار
غریبی همی برگزینی که گنج
نیابی و با او بمانی به رنج
ازین سرفرازان همالی بجوی
که باشد به نزد پدرت آبروی
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جویی و تاج و تخت
برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخنده‌رای
سرایی به پردخت مهتر بده
خورشها و گستردنی هرچ به
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاک‌دین
کتایون بی‌اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس
بها داد یاقوت را شش‌هزار
ز دینار و گنج از در شهریار
خریدند چیزی که بایسته بود
بدان روز بد نیز شایسته بود
ازان سان که آمد همی زیستند
گهی شادمان گاه بگریستند
همه کار گشتاسپ نخچیر بود
همه ساله با ترکش و تیر بود
چنان بد که روزی ز نخچیرگاه
مر او را به هیشوی بر بود راه
ز هرگونه‌ای چند نخچیر داشت
همی رفت و ترکش پر از تیر داشت
همه هرچ بود از بزرگان و خرد
هم از راه نزدیک هیشوی برد
چو هیشو بدیدش بیامد دوان
پذیره شدش شاد و روشن‌روان
به زیرش بگسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد
بیامد به نزد کتایون چو گرد
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر
به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
دگر بهرهٔ مهتر ده بدی
هرانکس کزان روستا مه بدی
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای
یکی شد به خورد و به آرام و رای
فردوسی : پادشاهی داراب دوازده سال بود
بخش ۳
شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بدفیلقوس
کجا بود با رای او شاه سوس
نوشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای
چو بشنید سالار روم این سخن
به یاد آمدش روزگار کهن
ز عموریه لشکری گرد کرد
همه نامداران روز نبرد
چو دارا بیامد بزرگان روم
بپرداختند آن همه مرز و بوم
ز عموریه فیلقوس و سران
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گریزان بشد فیلقوس و سپاه
یکی را نبد ترگ و رومی کلاه
زن و کودکان نیز کردند اسیر
بکشتند چندی به شمشیر و تیر
چو از پیش دارا به شهر آمدند
ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود
به عموریه در حصاری شدند
ازیشان بسی زینهاری شدند
فرستاده‌ای آمد از فیلقوس
خردمند و بیدار و با نعم و بوس
ابا برده و بدره و با نثار
دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای
که فرجام این رزم بزم آوریم
مبادا که دل سوی رزم آوریم
همه راستی باید و مردمی
ز کژی و آزار خیزد کمی
چو عموریه کان نشست منست
تو آیی و سازی که گیری بدست
دل من به جوش آید از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ
تو آن کن که از شهریاران سزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
چو بشنید آزادگانرا بخواند
همه داستان پیش ایشان براند
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی
بجوید همی فیلقوس آب روی
همه مهتران خواندند آفرین
که ای شاه بینادل و پاک‌دین
شهنشاه بر مهتران مهتر است
ز کار آن گزیند کجا در خور است
یکی دختری دارد این نامدار
به بالای سرو و به رخ چون بهار
بت‌آرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین
اگر شاه بیند پسند آیدش
به پالیز سرو بلند آیدش
فرستادهٔ روم را خواند شاه
بگفت آنچ بشنید از نیکخواه
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
پس پردهٔ تو یکی دختر است
که بر تارک بانوان افسر است
نگاری که ناهید خوانی ورا
بر اورنگ زرین نشانی ورا
به من بخش و بفرست با باژ روم
چو خواهی که بی‌رنج ماندت بوم
فرستاده بشنید و آمد چو باد
به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه
که داماد باشد مر او را چو شاه
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو
ز چیزی که دارد پی روم تاو
بران بر نهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر که دارد سپاه
ز زر خایهٔ ریخته صدهزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایه‌ای
همان نیز گوهر گرانمایه‌ای
ببخشید بر مرزبانان روم
هرانکس که بودند ز آباد بوم
ازان پس همه فیلسوفان شهر
هرانکس که بودش ازان شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند
ز هر کار دل را بپرداختند
برفتند با دختر شهریار
گرانمایگان هریکی با نثار
یکی مهر زرین بیاراستند
پرستندهٔ تاجور خواستند
ده استر همه بار دیبای روم
بسی پیکر از گوهر و زر بوم
شتروار سیصد ز گستردنی
ز چیزی که بد راه را بردنی
دلارای رومی به مهد اندرون
سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنیزک پس پشت ناهید شست
ازان هریکی جامی از زر بدست
به جام اندرون گوهر شاهوار
بت‌آرای با افسر و گوشوار
سقف خوب رخ را به دارا سپرد
گهرها به گنجور او برشمرد
ازان پس بران رزمگه بس نماند
سپه را سوی شهر ایران براند
سوی پارس آمد دلارام و شاد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۴
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه تنگ را
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
بر ماده شد تیز بگشاد دست
بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بی‌پر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی
پی کوه خارا ز بن برکنی
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
ندارد جز از دختری چنگ‌زن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
اگر نیستی داد بهرامشاه
مر او را کجا ماندی دستگاه
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
همان موبدش نیست بیدادگر
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت
سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه
به نزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زین‌سان که باشد به دست
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه
کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بی‌خون کند
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیره‌گون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
همی تاخت باره به آواز چنگ
سوی خان بازارگان بی‌درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
پرستندهٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید
ز در دختر میزبان را بدید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ او را ببست
پرستنده را نیز خوان خواستند
یکی جای دیگر بیاراستند
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
توی میهمان اندرین خان من
فدای تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازه‌رو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
همو میگسارست و هم چنگ‌زن
همان چامه گویست و لشکر شکن
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلارام بود
به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست
پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بی‌درنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
چو رود بریشم سخن‌گوی گشت
همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
پدر را چنین گفت کای ماهیار
چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی
زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش
بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
رخانت به گلنار ماند درست
تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نبیند به روز نبرد
تن آرزو خاک پای تو باد
همه‌ساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار
کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت
بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهٔ شهریار
گر او را همی بایدت جام‌گیر
مکن سرسری امشب آرام‌گیر
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را
شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست
زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگ‌زن
تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی او را به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیده‌ام
به جان و به دل هست چون دیده‌ام
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد به جای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند
یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی‌بره
بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید
تن‌آسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانهٔ ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه‌بر
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه‌گران
کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بی‌نوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته
به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجرهٔ آرزوی
بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم
به جای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
هم‌انگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن‌روان
چو بیدار شد ایمن و تن‌درست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه
بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند
همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی
نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا
درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بندهٔ بی‌خرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای
بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه ترا
به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب
هم‌انگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه
گزیدند جایی مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماه‌چهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه
گشاده‌دل و شاد از ایوان مه
همی‌راند گویان به مشکوی خویش
به سوی بتان سمن‌بوی خویش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷ - معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن کی ان کید کن عظیم
چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا کسی بیگانه‌‌یی
در نیاید زود نادانانه‌‌یی
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بی‌سپاس و منتی؟
گفت میلش خویشی و پیوستگی‌ست
نیک خاتونی‌ست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیردست
اتفاقا دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
می‌کنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنی‌ست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال‌دار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر زعاج؟
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجه‌یی بوده‌ست او را دختری
زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفایت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریب‌اشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کی پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو‌؟
از پدر او را خفی می‌داشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این‌؟
من نگفتم که ازو دوری گزین‌؟
این وصیت‌های من خود باد بود‌؟
که نکردت پند و وعظم هیچ سود‌؟
گفت بابا چون کنم پرهیز من‌؟
آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست‌؟
یا در آتش کی حفاظ است و تقاست‌؟
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است‌؟
این نهان است و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشته‌ست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت
پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد
کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت
در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست
کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان
بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج
بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم
در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی
دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه
با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان
رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب
خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد
داد عیش خوش و جوانی داد
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
می‌خرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست‌یازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
فارغ از بشر می‌گذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشان‌تر
چشمی از خال نامسلمان‌تر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بی‌خود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بین‌المقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
بود همسفره‌ای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
نکته‌گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکته‌ای برآشفتی
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بی‌خبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمی‌دانیم
نقش بیرون پرده می‌خوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند می‌شدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بی‌آبی
مغزشان تافته ز بی‌خوابی
می‌دویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
آکنیده خمی سفال درو
آبی‌الحق خوش و زلال درو
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کرده‌اند بسی
تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم
در زمین آکنیده‌اند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفته‌ای غلطست
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
آب این خم که در نشاخته‌اند
از پی دام صید ساخته‌اند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیده‌ایست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبی‌الحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترک‌نشین برخیز
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بی‌غبار شوم
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ‌آمیز
آب او خورده با دل‌انگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقه‌ای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
وانهمه دعویت به چاره‌گری
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقه‌ای و من رستم
که تو شاکر نه‌ای و من هستم
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکه‌ها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آن‌ها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بی‌گمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصه‌ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بی‌وفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
نیک‌مرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بی‌وفائی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیق‌تر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
آن پری‌چهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پری‌زاده
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل می‌راند
بر خود افسون چشم بد می‌خواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گفت نافه گشای
عود را سوخت خاک صندل سای
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبد سرای صندل گون
باده خورشد ز دست لعبت چین
واب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می می‌خورد
وز می خورده خرمی می‌کرد
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود در به کام نهنگ
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشنائی بخش
پادشا بلکه پادشائی بخش
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم
خنده‌ای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
هریکی در جوال گوشه خویش
کرده ترتیب راه توشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه‌ای را که داشتند نگاه
خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت
این غله می‌درود و آن می‌کاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
کوره‌ای چون تنور از آتش گرم
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب
دوریی درد و ندارد آب
مشکی از آب کرده پنهان پر
در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راهست
بی‌خبر کاب نیست آن چاهست
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو می‌تاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق پنهانی
می‌خورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت
لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت
تشنه در آب او نظر می‌کرد
آب دندانی از جگر می‌خورد
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
می‌چکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب فارغ باش
می‌دهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی
چه حریفم که این فریب خورم
من ز دیو آدمی فریب‌ترم
نرسد وقت چاره سازی من
مهره تو به حقه بازی من
صد هزاران چنین فسون و فریب
کرده‌ام از مقامری به شکیب
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی آب من ببری
آن گهر چون ستانم از تو به راز
کز منش عاقبت ستانی باز
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
چشمها را به من فروش به آب
ور نه زین آبخورد روی بتاب
خیر گفت از خدا نداری شرم
کاب سردم دهی به آتش گرم
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
گفت شر کاین سخن فسانه بود
تشنه را زین بسی بهانه بود
چشم باید گهر ندارد سود
کین گهر بیش از این تواند بود
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکش به آبی خوش
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
چشم تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهیی ز خیر و شرش
بر سر خون و خاک می‌غلتید
به که چشمش نبد که خود را دید
بود کردی ز مهتران بزرگ
گله‌ای داشت دور از آفت گرگ
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
خانه‌ای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
کرد صحرا نشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد
از برای علف به صحرا گشت
گله را می‌چراند دشت به دشت
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد جای را می‌ماند
گله بر جانب دگر می‌راند
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی ترک چشم و هندو خال
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
رسن زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردن خویش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
خلق از آن سحر بابلی کردن
دلنهاده به بابلی خوردن
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
تنگی پسته شکر شکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن به نگاه
کوزه پر کرد ازاب آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
ناگهان ناله‌ای شنید از دور
کامد از زخم خورده‌ای رنجور
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
دست و پائی ز درد می‌افشاند
در تضرع خدای را می‌خواند
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخم خورده رفت فراز
گفت ویحک چه کس توانی بود
این‌چنین خاکسار و خون‌آلود
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زاده‌ای وگر ملکی
کار من طرفه بازیی دارد
قصه من درازیی دارد
مردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
ساقی نوش لب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
دیده‌ای را کنده بود ز جای
درهم افکند و بر نام خدای
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او سپرد
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
گفت مادر چرا رها کردی
کامدی با خودش نیاوردی
تا مگر چاره‌ای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
چاکری کو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
گفت کین شخص ناتوان از کجاست
واینچین ناتوان و خسته چراست
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون دیدگان جگر خسته
شد ز بی دیده‌ای نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنائی باز
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
لابه‌ها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوائی راست
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و دیده را بهم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربان‌تر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
به شتربانی و گله‌داری
کردی آهستگی و هشیاری
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن‌آسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
کانچنان تند باد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانی زشت
خیر از نام گشت نامی‌تر
شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
روی بسته پرستشی می‌کرد
آب می‌داد و آتشی می‌خورد
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدائی نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه‌تر زانکه بود اول حال
آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوان ریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
گر بجوئی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
همتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
های هائی فتاد در چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیده‌ها شد تر
از پس گریه سر فرو بردند
گوئی آبی بدند کافسردند
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای
گفت با خیر کای جوان به هوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
نیک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوی او به جهان
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
من میان شما به نعمت و ناز
می‌زیم تا رسد رحیل فراز
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد
سجده‌ای آنچنانکه شاید برد
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
ساقی نوش لب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
شادمان زیستند هر دو به هم
زآنچه باید نبود چیزی کم
عهد پیشینه یاد می‌کردند
وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند
کرد هر مایه‌ای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهی فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسیار چاره می‌کردند
به نمی‌شد دریغ می‌خوردند
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
تا برند از طریق چاره‌گری
آفت دیو را ز پیش پری
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
بی دوائی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
سر بریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
سر خود را به باد برمی‌داد
در پی خون خویش می‌افتاد
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رفت
نبرم رنج او به فضل خدای
واورم با تو شرط خویش به جای
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمند چاره سگال
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی ازباد صرع گشته چو بید
گاو چشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
وان پری‌رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
شه که این مژده‌اش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
روی بر خاک زد به دختر گفت
کی به جز عقل کس نیافته جفت
چونی از خستگی و رنجوری
کز برت باد فتنه را دوری
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
با سری کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر ازتیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهده‌ای برون آییم
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زیبا روی
غالیه خط جوان مشگین موی
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عیش ازان پس به کام دل می‌راند
نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیده‌هاش گشته تباه
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب می‌برد
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
با جهودی معاملت می‌ساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
گفت خیرش بگو که نام تو چیست
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب وندادیش آبی
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کرده‌ای و جان نبری
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
خیرکان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
شر چو از تیغ یافت آزادی
می‌شد و می‌پرید از شادی
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
گفت اگرخیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری ار به گوهری بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر بدوست نورانی
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
برگهائی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
جز به صندل خری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش
وحشی بافقی : ناظر و منظور
عروس خیال از حجلهٔ اندیشه برون آوردن و او را در نظر ناظران جلوه دادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور
عروس نظم را جویای این بکر
چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر
که چون خسرو از آن دشت فرحبخش
به عزم شهر راند از جای خود رخش
شبی دستور را سوی حرم خواند
به آن جایی که دستور است بنشاند
پس آنگه گفت او را کای خردکیش
به دانایی ز هر صاحب خرد پیش
بر آنم تا نهال نوبر خویش
گل نورستهٔ جان پرور خویش
سهی سرو ریاض کامکاری
گل بستان فروز نامداری
فروزان شمع بزم آرای عصمت
در یکدانهٔ دریای عصمت
ببندم عقد با شهزاده منظور
چه می‌گویی در این اندیشه دستور
وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج
زبان را کرد مفتاح در گنج
که‌ای رایت خرد را درةالتاج
به عقلت رأی دور اندیش محتاج
نکو اندیشه‌ای فرخنده راییست
عجب تدبیر و رای دلگشاییست
از او بهتر نمی‌یابم در این کار
اگر واقع شودخوبست بسیار
اشارت کرد شه تا رفت دستور
بیان فرمود حرف او به منظور
جوابش داد منظور خردمند
که ای بگسسته دانش از تو پیوند
منم شه را کم از خدام درگاه
چه حد بنده و دامادی شاه
قبولم گر کند شه در غلامی
زنم در دهر کوس نیکنامی
بگو باشد که صاحب اختیاری
چه گویم اختیار بنده داری
زند اقبال من بر چرخ خرگاه
شوم گر قابل دامادی شاه
به نزد پادشه جا کرد دستور
بگفت آنها که با او گفت منظور
از آن گفتار خسرو شاد گردید
دلش از بند غم آزاد گردید
قضا را بود فصل نوبهاران
ز ابر نوبهاری ژاله باران
نسیم صبحدم در مشکباری
معطر جان ز باد نوبهاری
هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز
جهان پر صیت مرغان خوش آواز
به سوسن از هوا شبنم فتاده
شده هر برگ تیغی آب داده
عروس گل نقاب از رخ گشوده
رخ از زنگار گون برقع نموده
صبا بر غنچه کسوت پاره کرده
برون افتاده راز گل ز پرده
بنفشه هر نفس در مشک ریزی
صبا هر جا شده در مشک بیزی
تو گفتی زال شاخ مشک بید است
که او در کودکی مویش سفید است
عیان چون پای مرغابی ز هر سوی
نهال سرخ بیدی بر لب جوی
ز باران بهاری سبزه خرم
دماغ غنچه و گل‌تر ز شبنم
بنفشه زان در آب انداخت قلاب
که ماهی‌بد ز عکس بید در آب
به تارک نارون را زان سپر بود
که از سنگ تگرگش بیم سر بود
به سوی ارغوان چون دیده بگشاد
شکوفه بر زمین از خنده افتاد
بلی بی‌خنده آن کس چون نشیند
که بر هندوی گلگون جامه بیند
ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار
عیان قوس قزح را سد نمودار
دهد تا آب تیغ کوهساران
نمد آورد میغ نوبهاران
دمیده سبزه هر سو از دل سنگ
نهان گردیده تیغ کوه در زنگ
درخت گل ز فیض باد نوروز
به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز
نهال بید شد در پوستین گم
درخت یاسمین پوشید قاقم
به عزم جشن زد شاه جوانبخت
به روی سبزه چون گل زر نشان تخت
سرافرازان لشکر سرکشیدند
به پای تخت خاصان آرمیدند
به پیش تخت خود منظور را خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
چو جا بر جای خود خلق آرمیدند
به مجلس خادمان خوانهاکشیدند
نه خوانی بوستان دلگشایی
به غایت دلنشین بستان سرایی
دراو هر گرد خوانی آسمانی
بر او اطباق سیمین کهکشانی
سماطش گسترانیده سحابی
براو هر نان گرمی آفتابی
درخت صحن او فردوس کردار
ز الوان میوه‌ها گردیده پربار
چو خوانسالار بیرون برد خوان را
ز می شد سرگران رطل گران را
خضر گردید مینای می‌ناب
ز جوی زندگانی گشته پر آب
حریفان سرخوش از جام پیایی
سر ساغر گران گردیده از می
صراحی لب نهاده بر لب جام
گرفته جام از لعل لبش کام
ز میناها فروغ آب انگور
چنان کز نخل موسا آتش طور
کشیده آتش از مینا زبانه
فکنده جام را آتش به خانه
رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ
چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ
ز هر سو مطربی در نغمه سازی
به زلف چنگ کردی دست یازی
هوای لعل مطرب در سر نی
شده دمساز فریاد پیاپی
ز دف در بزمگاه افتاده آواز
ز دست مطربان مجلس فغان ساز
نواسازان نوا کردند آهنگ
سخن در پرده قانون گفت با چنگ
فتاد از مطربان خوش ترانه
به عالم نغمهٔ چنگ و چغانه
اشارت کرد شاه هفت کشور
که تا بستند عقد آن دو گوهر
عروس خور چو شد زین حجله بیرون
به گوهر داد زیب حجله گردون
به سوی حجله شد منظور خوشحال
به مقصودش عروس جاه و اقبال
در آمد در بهشت بی‌قصوری
در او از هر طرف در جلوه حوری
نظر چون کرد دید از دور تختی
به روی تخت حور نیک بختی
ز باغ دلبری قدش نهالی
رخش از گلشن جنت مثالی
به اوج دلبری ماهی نشسته
به دور مه ز گوهر هاله بسته
از او خوبی گرفته غایت اوج
محیط حسن را ابروی او موج
سپاه غمزهٔ او تاجداران
صف مژگان او خنجر گذاران
دو چشم او دو هندوی سیه دل
گرفته گوشهٔ میخانه منزل
لب لعلش حیات جاودانی
به وصلش تشنه آب زندگانی
به تنگی ز آن دهان ذره مقدار
نفس راه گذر می‌دید دشوار
به خوان حسن بهر قوت جانها
ز دندان و لب او شیر و خرما
چو گستردی بساط عشوه سازی
به رخ از مهر و مه می‌برد بازی
به روی تخت جا در پهلویش ساخت
چو طوقش دستها در گردن انداخت
چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار
گهی این دست آنرا بوسه دادی
گهی آن سر به پای این نهادی
دمی این نار او چیدی به دستان
دمی آن سیب این کندی به دندان
به سوی باغ شد منظور مایل
شکفت از شوق باغش غنچه سان دل
خدنگش کرد صید اندازی آهنگ
ز خون صید پیکان گشت گلرنگ
به سوی گنج دزدی راه پیمود
به سوزن قفل را از گنج بگشود
به گردابی درون شد ماهی سیم
الف پیوسته شد با حلقهٔ میم
چکید از شاخ مرجان لؤلؤ تر
لبالب گشت درج از لعل و گوهر
هوا داری ز بزمی دور گردید
سرشک از دیدهٔ نمناک بارید
نخستین گشت گلگون عرق بار
ز میدان چون برون شد رفت از کار
سحر چون گشت منظور نکو نام
ز خلوتخانه آمد سوی حمام
طلب فرمود ناظر را سوی خویش
به دمسازی نشاندش پهلوی خویش
ز هر جاکرد با ناظر حکایت
به جا آورد لطف بی‌نهایت
غرض این داشت آن سروگل اندام
گهی از خانه گر بیرون زدی گام
که با ناظر درآید از در لطف
نظر بر وی گشاید از سر لطف
هزاران جان فدای دلربائی
که تا بخشد نوای بی‌نوایی
طریق دوستاری آورد پیش
کند قطع نظر از شادی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۰ - در مذمت زنان
مار نون نکاح چو بزدت
ای به حری و رادمری طاق
هان و هان تا ز کس طلب نکنی
هیچ تریاق به ز طای طلاق
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنیدستم که در عهد گذشته
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمی‌دانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۶ - قطعه
آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۰ - خواستگاری شادیشاه از دختر قیصر
چو رای هند رخ بر تافت قیصر
نمود از ملک چین رخشنده افسر
تقاضای عروسی کرد داماد
بر قیصر به خواهش کس فرستاد
شه رومی به ابرو چین درآورد
تأمل کرد و آنگه سر برآورد
که: «شادیشاه نور دیده ماست
ولیکن هست از او ما را سه درخواست
نخستین از پی کابین دختر
دهد یک نیمه ملک شاه و بربر
دوم باید که پوید سوی افرنج
برسم باج از آن بوم آورد گنج
سوم شرط آنکه سوی کشور شام
نسازد عزم و اینجا گیرد آرام
مبادا کو شود زین شرط مأیوس
مراد ما از این نام است و ناموس»
رسولان چون شنیدند این حکایت
به شادی باز گفتند این روایت
ملک را گشت روشن ز آن فسانه
که می گیرد بر او قیصر بهانه
به پاسخ گفت: «این کاریست دشوار
نشاید بی پدر کردن چنین کار
اگر فرمان بود من باز گردم
ازین در با پدر همراز گردم
به فرمان پدر یکسال دیگر
بیایم بر خط فرمان نهم سر»
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مذمّة الختن
کیست این هست مر مرا داماد
کرده حمدان ز بهر زن پر باد
گه و بیگه درآید از درِ تو
کام و ناکام گشته همسر تو
گشته معروف هرکه و هرجای
کیست این مر مراست خواهر گای
گادن آنگه کند که گیرد زر
کس خواهر به زر درد آن خر
وان زمانی که سیم نستاند
ای بسا گاو و خر که برراند
هر تجمل که دارد از پی کیر
بدهد وان دنس نگردد سیر
چون نماند درم طلاق دهد
چک بیزاری و فراق دهد
سال و مه گادن به زر کند او
چون نماند درم به در کند او
خاک بر فرق خواهر و داماد
که نگردد کسی از ایشان شاد
هرکه خواهد جماع سیم دهد
زر به معشوق خود سلیم دهد
زانکه داماد تا نیابد سیم
نکند فرج خواهرت به دو نیم
آنکه او خواهرت همی گاید
مرگ بابات را همی پاید
دور باد ای برادر از ما دور
خواهر و دختر ار چه بس مستور
هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
قوله، تعالی: «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ و أنْتُم لِباسٌ لَهُنَّ (۱۸۷/البقره).»
قوله، علیه السّلام: «تناکَحُوا تکُثروا. فأنّی أُباهی بِکُم الأممَ یومَ القیمةِ و لو بالسِّقطِ.»
و قوله، علیه السّلام: «إنّ أعظَمَ النّساءِ برکةً أحْسَنُهنَّ وجوهاً و أرخَصُهُنَّ مُهوراً.» و این از صحاح اخبار است.
و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم گروهی گفته‌اند که: «اهل مر دفع شهوت را باید و کسب مر فراغت دل را.» و گروهی گفتند که: «مر اثبات نسل را باید تا فرزندی باشد. و چون فرزند ببود اگر پیش از پدر بشود شفیعی بود یوم القیامه و اگر پدر پیش برود دعاگویی بماند.»
و اندر خبر است که: عمربن الخطاب رضی اللّه عنه مر ام کلثوم را دختر فاطمه بنت مصطفی، صلی اللّه علیه خِطبه کرد از پدرش علی، رضی اللّه عنهم اجمعین. علی گفت: «او بس خرد است و تو مردی پیری، و مرا نیت است که به برادرزادهٔ خودش دهم عبداللّه بن جعفر، رُضِیَ عنهم.» عمر پیغام فرستاد: «یا باالحسن، اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از ام کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت؛ لقوله، علیه السّلام: کُلُّ سَبَبٍ ینقَطِعُ إلّا سَبَبی و نَسَبی. کنون مرا سبب هست، بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد تا هر دو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم.» علی رضی اللّه عنه وی را بدو داد و زید بن عمر رضی اللّه عنهم از وی بیامد.
و قال النّبیُّ، صلی اللّه علیه و سلم: «تُنْکَحُ النّساءُ علی أربعةٍ: علی المالِ، و الحَسَب، و الحُسْنِ، و الدّینِ؛ فعلیکم بذاتِ الدّین، فانّه ما استفادَ امرهٌ بعدَ الإسلامِ خیراً من زوجةٍ مؤمنةٍ لِیَسُرَّ إذا نَظَر الیها.»
فواید و زواید بهترین از پس اسلام، زنی مؤمنهٔ موافقه باشد تا بدو انس گیرد مرد مؤمن، و اندر دین به صحبت وی قوتی باشد و اندر دنیا مؤانستی؛ که همه وحشت‌ها در تنهایی است و همه راحت‌ها اندر صحبت و رسول گفت، علیه السّلام: «الشّیطانُ مَعَ الواحِدِ.» و به‌حقیقت مرد یا زن که تنها بود قرین وی شیطان بود؛ که شهوت را اندر پیش دل وی می‌آراید. و هیچ صحبت اندر حکم حرمت و امان چون زناشویی نیست، اگر مجانست و مؤانست وموافقت باشد؛ و هیچ عقوبت و مشغولی چندان نه، چون نه جنس باشد. پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفت‌های تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند؛تادفع کدام آفت بر دلش سهل‌تر باشد، متابع آن شود.
و در جمله در تجرید دو آفت است: یکی ترک سنتی از سُنن، و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطرِ افتادن اندر حرامی و تزویج را نیز دو آفت است؛ یکی مشغولی دل به دیگری ودیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسأله به عزلت و صحبت باز گردد. آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق، ورا تجرید زینت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «سیرُوا سَبَقَ المُفرِدونَ.» و حسن بن الحسین البصری گوید، رحمة اللّه علیه: «نَجَی المُخِفُّونَ وَهَلَکَ المُثْقِلُونَ.»
از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه می‌آید که گفت: «به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آن‌جا بود. چون به خانهٔ وی رفتم خانه‌ای دیدم پاکیزه؛ چنان‌که معبد اولیا بود و اندر دو زاویهٔ آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزه‌ای پاکیزهٔ روشن، و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند. سه روز آن‌جا ببودم. چون باز خواستم گشت، پرسیدم از آن پیر که: «این عفیفه تو را که باشد؟» گفت: «از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال.» گفتم: «اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت!» گفت: «آری، شصت و پنج سال است تا چنان است.» علت آن پرسیدم گفت: «بدان که ما به کودکی عاشق یک‌دیگر بودیم، و پدر وی او را به من نمی‌داد که دوستی ما مر یک‌دیگر را معلوم گشته بود. مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود، او را به من داد. چون شب اول اتفاق ملاقات شد، وی مرا گفت: دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یک‌دیگر رسانید و دل‌های ما را از بند و آفت‌های ناخوب فارغ گردانید؟ گفتم: بلی. گفت: پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم، شکر این نعمت را. گفتم: صواب اید. دیگر شب همان گفت. شب سدیگر من گفتم: دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم. کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یک‌دیگر را ندیده‌ایم به حکم مُلامست و همه عمر اندر شکر نعمت می‌گذاریم.»
پس چون درویشی صحبت اختیار کند، باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مَهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامرِ وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد، قصد فِراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کُشد، و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید: «بارخدایا، شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد. یا رب، این صحبت من دو چیز را گردان: یکی مر دفع حرص حرام را به حلال، و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار. نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند.»
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه می‌آید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجده‌ای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آن‌چه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آن‌جا که هر بار.»
و چون زکریا صَلَواتُ اللّه علیه به نزدیک مریم اندر آمدی، به تابستان میوهٔ زمستانی دید و به زمستان میوهٔ تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی: «أنّی لَکِ هذا (۳۷/آل عمران)» وی گفتی: «مِنْ عندِ اللّه.»
پس باید که استعمال سنتی مر درویش را اندر طالب دنیای حرام و شغل دل نیفکند؛ که هلاک درویش اندر خرابی دل بود؛ چنان‌که از آنِ توانگران اندر خرابی سرای و باغ و خانمان؛ که آن‌چه توانگر را خراب شود آن را عوض باشد و آن‌چه درویش را خراب شود آن را عوض نباشد. و اندر زمانهٔ ما ممکن نگردد که کسی را زنی موافقه باشد، بی بایست زیادت و فضول و طلب محال و از آن بود که گروهی تجرید و تخفیف اختیار کردند و رعایت این خبر بر دست گرفته‌اند؛ لقوله، علیه السّلام: «خَیْرُ النّاسِ فی آخِرِ الزّمانِ خفیفُ الحاذِّ.» قیلَ:«یارَسُولَ اللّهِ، و ما خفیفُ الحاذِّ؟» قال: «الّذی لا أهلَ لَهُ وَلا وَلَدَ لَهُ.» و نیز گفت: «سیرُوا سَبَقَ المُفرّدونَ. بروید که مفردان بر شما سبقت گرفتند.»
و مجتمع‌اند مشایخ این طریق رُضِیَ عنهم بر آن که بهترین و فاضل‌ترین، مجردان‌اند که دل ایشان از آفت خالی باشد و طبعشان از ارادت مُعرض.
و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السّلام گفت: «حُبِّبَ الیَّ مِنْ دُنیاکم ثَلاثٌ: الطّیبُ و النِّساءُ و جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصّلواةِ.» گویند: «چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضل‌تر باشد.» گوییم: قال، علیه السّلام: «لی حِرْفتانِ: الفَقْرُ و الجهادُ.» پس چرا دست از حرفت می بدارید؟ اگر آن محبوب وی است، این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد. کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است.
و در جمله نخستین فتنه‌ای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنه‌ای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنهٔ هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد. و الی یومنا هذا، همه فتنه‌های دینی و دنیایی ایشان‌اند؛ قوله، علیه السّلام: «ما ترکتُ بعدی فتنةً أضرَّ عَلی الرّجالِ مِنَ النّساءِ. هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان.» پس فتنهٔ ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد؟
و مرا که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند، بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم؛ چنان‌که نزدیک بود که دین بر من تباه شدی؛ تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچارهٔ من فرستاد و به رحمت، خلاصی ارزانی داشت. والحمدللّه علی جزیل نَعْمائه.
و در جمله قاعدهٔ این طریق بر تجرید نهاده‌اند چون تزویج آمد کار دیگرسان شد و هیچ لشکر نیست از عساکر شهوت الا که آتش آن را به اجتهاد بتوان نشاند؛ از آن‌چه آفتی که از تو خیزد آلت دفع آن هم با تو باشد غیری نباید تا آن صفت از تو زایل شود و زوال شهوت به دو چیز باشد: یکی آن که اندر تحت تکلف درآید و یکی از دایرهٔ کسب و مجاهدت بیرون باشد آن‌چه اندر تکلف و مقدور آدمی است، گرسنگی باشد و آن‌چه از تکلف بیرون باشد یا خوفی مُقلقل است، یا حیی صادق که تفاریق همم جمع شود و محبت، سلطان خود اندر اجزای جسد پراکند، و جملهٔ حواس را از وصف همگان معزول کند و کل بنده را جد کند و هزل را ازوی فانی گرداند.
و احمد حمادی سرخسی که به ماوراء النهر رفیق من بود مردی محتشم بود. ورا گفتند: «حاجت اید تو را به تزویج؟» وی گفت: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت:«من اندر روزگار خود،غایب باشم از خود، یا حاضر به خود. چون غایب باشم از کونین یادم ناید و اگر حاضر بوم نفس خود را چنان دارم که چون نانی بیاید چنان داند که هزار حور یافته است. پس شغل دل عظیم باشد به هرچه خواهی گو باش.»
و گروهی گفتند: ما اختیار خود از هر دو منقطع کنیم تا از حکم تقدیر و پردهٔ غیب چه بیرون آید اگر تجرید نصیب ما آید اندر آن به عفت کوشیم و اگر تزویج، متابع سنت باشیم و به فراغ دل کوشیم؛ که چون داشتِ وی با بنده باشد تجرید وی چون از آنِ یوسف بُوَد علیه السّلام که اندر حال قدرت روی از مراد خود بگردانید و به قهر هوی و رؤیت عیوب نفس مشغول شد، اندر آن وقت که زلیخا با وی خلوت کرد و تزویج وی چون از آنِ ابراهیم بُوَد علیه السّلام و به اعتمادی که وی را با حق تعالی بود شغل اهل، شغل نداشت چون ساره رشک پیدا کرد و تعلق به غیرت کرد،ابراهیم هاجر را برگرفت و به وادی غیرذی زرع برد و به خداوند سپرد و روی از ایشان بگردانید. حق تعالی بداشت و بپرورد ایشان را؛ چنان‌که خواست. پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است؛ که بلای وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است.
و شرط آداب متأهل آن است که: اوراد وَیْ فوت نشود و احوال ضایع و اوقات بشولیده، و با اهل خود شفیق بوَد و نفقهٔ حلال سازدش و از برای وی رعایت ظلمه و سلاطین نکند تا اگر فرزندی باشد بشرط باشد.
که اندر حکایات معروف است که: احمد حرب نیسابوری رضی اللّه عنه روزی با جمعی از رؤسا و سادات نسابور، که به سلام وی آمده بودند، نشسته بود که آن پسر شرابخوارش اندر آمد، مست و رود نواز، و بدیشان برگذشت و از کس نیندیشید. آن جمله متغیر شدند احمد آن تغیر اندر ایشان بدید گفت: «شما را چه بود که تغیری پدیدار آمد؟» گفتند: «به برگذشتن این پسر بر این حال بر شما، ما متغیر شدیم و تشویر خوردیم که وی از تو نیندیشند.» احمد گفت: «وی معذور است؛از آن‌چه شبی از خانهٔ همسایه چیزی آوردند خوردنی و من و عیال از آن بخوردیم. آن شب ما را صحبت افتاد و این فرزند از آن بوده است. و خواب بر ما افتاد و ورد ما بشد. چون بامداد بود، تتبع کار خود بکردیم و بدان همسایه بازگشتیم تا آن‌چه فرستاده بود از کجاست. گفت: مرا از عروسی آورده بودند چون نگاه کردیم از خانهٔ سلطانی بود.»
و شرط آداب مجرد آن است که چشم را از ناشایست بازداری و نادیدنی نبینی، و نااندیشیدنی نیندیشی و آتش شهوت را به گرسنگی بنشانی، و دل از مشغولی به احداث نگاه داری و مر هوای نفس را علم نگویی و مر بوالعجبی شیطان را تأویل نسازی؛ تا به نزدیک طریقت مقبول باشی.
این است اختصار آداب صحبت و معاملت، چنان‌که اندک بر بسیار دلیل باشد.

ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - زن شعر خداست
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد
بهترست از زن مه‌ طلعت همسرآزار
زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد
زن ‌یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر
فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد
زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال
گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد
کی توان داد میان دو زن انصاف درست
کاین‌چنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد
حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش
حاجت جنس مونث به مذکر باشد
با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور
چون‌یسندی که زنت عاجز و مضطر باشد
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلی‌تر باشد
نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد
زن یکی‌، مرد یکی خالق و معبود یکی
هر یک از این سه‌، دو شد مهره بششدر باشد
زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست
وانکه ‌دارد دو خدا مشرک و کافر باشد
کی پسندی که نشانی به حرم قومی را
که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد
وز پی پاس زنان‌، گرد حرمخانهٔ تو
چند خادم به شب و روز مقرر باشد
نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز
به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد
می‌شوند آلت‌حرص و حسد وکینه وکذب
نسل‌ها، چون به یکی خانه دو مادر باشد
ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست
مهرکی با حسد وکینه برابر باشد
گر شنیدی که برادر به برادر خصمست
باکه خواهر به‌جهان دشمن خواهر باشد
علت واقعی آنست که گفتم‌، ورنه
کی برادر به جهان خصم برادر باشد
نشود منقطع ازکشور ما این حرکات
تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد
حفظ‌ناموس ز معجر نتوان‌خواست «‌بهار»
که زن آزادتر اندر پس معجر باشد