عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۸
ناقوس نواز گر ز من دارد عار
سجاده نشین اگر ز من کرده کنار
من نیز به رغم هر دو انداخته‌ام
تسبیح در آتش، آتش اندر زنار
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
سرم سودا دلم پروا ندارد
صباحم شب، شبم فردا ندارد
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچکس سودا ندارد
ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش
که او جز در دل ما، جا ندارد
کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش اینها ندارد
جفا دارد جفا، چندانکه خواهی
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
نیالودی بخونم دامنت را
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
فلک را گو که ما دیریست خصمیم
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
رضی رفتست قربان سر تو
ندارد اینهمه غوغا، ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۸
من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای چرخ مدور خسیس بی باک
صد پیرهن وفای من کردی چاک
آزاده هر آنچه بود کردی تو هلاک
از گردش تو کنون چه ترسست و چه باک
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۳ - وله ایضا
صاحبا عدّت قیامت را
از من ممتحن چه می خواهی ؟
هر کس از گونه یی همی گوید
تو بگو خویشتن چه می خواهی ؟
هر زمانی عتابی آغازی
معنی این سخن چه می خواهی؟
کردی از پای من برون شلوار
بدرم پیرهن ، چه می خواهی؟
می کنی تو ز پیش دفع سؤال
ورنه زین مکروفن چه می خواهی؟
من نمی خواهم از تو هیچ، برو
ای مسلمان ز من چه می خواهی؟
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
گر خدا خواهد بجوشد بحر بی پایان خون
می شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می کنم
می گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ
با سر شمشیر خونین می دهم فرمان خون
کلبه بی سقف دهقان را چو آرم در نظر
کاخهای سر به کیوان را کنم ایوان خون
ای خوش آن روزی که در خون غوطه ور گردم چو صید
همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون
فرخی را شیر گیر انقلابی خوانده اند
ز آنکه خورد از شیر خواری شیر از پستان خون
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل نه سنگ خاره ای! آخر فغان کجاست؟
وی دیده گر نسوختی اشگ روان کجاست؟
ای جان خسته! آن نفس نیم سرد کو؟
وان ناله ها که اید ازو بوی جان کجاست؟
ای صبر سر گرفته! اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه نوحه و از غم فغان کجاست؟
ای عقل مختصر! تو ز محنت امان مجوی
خود جسته گیر در همه عالم امان کجاست؟
ای روز! اگر تو همدم و همدرد ما شدی
چشمی پر آب از دم آتش فشان کجاست؟
ای شب! اگر پلاس نپوشیده ای به سوگ
لبهای خشک و گونه چون زعفران کجاست؟
بس بر هم است و تیره جهان ای چه واقعه است؟
آن عیش و خوشدلی که بد اندر جهان کجاست؟
عالم سیاه ماند مگر صبحدم بسوخت
ور نه ز نور در همه عالم نشان کجاست؟
ای آسمان شوخ سیه دل بگوی هین!
کانکس که بد به قدر به از آسمان کجاست؟
وی روزگار سنگدل سفله! باز گوی
کان میوه دل شه صاحبقران کجاست؟
ای دهر دون پرست! بدان تا چه کرده ای؟
در کینه که رفته و خون که خورده ای؟
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۳
لا حول و لا قوة الا بالله
چاقو داده است بر من آن غیرت ماه
دست ستم و زبان بدگویان را
با این چاقو ببرم انشاء الله
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۵
همه زانداز توام بهره غم افتاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه غایله زار
فتنه حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل
پی آن دیده و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۱
زاین پس به دامن از غم دل لخت خون کنم
باشد بدین وسیله غم از دل برون کنم
از بس رمیده خاطره از ذوق بی حضور
ساقی گرم پیاله دهد سرنگون کنم
خواهم هزار چشم و بهر چشم چشمه ها
تا گریه بر مصیبت خود گونه گون کنم
از حالت برون من آگاه کس نشد
کو محرمی که شکوه ز درد درون کنم
یغما چه می خوری غم دوران به دور جام
می خور که خاک بر سر دنیای دون کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز موج اشک آخر پای در زنجیر خواهم شد
اگر اینست دوران در جوانی پیر خواهم شد
به تهمت بند می سازی اکثر نامرادان را
به خون کوهکن دنبال جوی شیر خواهم شد
قد خود چون کمان بر هر دری تا کی کنم حلقه
گریزان بعد از این از مردمان چون شیر خواهم شد
به گردن دست بیعت دادم و افسرده برگشتم
اگر پیر و مریدی این بود بی پیر خواهم شد
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
ای قاتل
به قاتلِ مردمِ کابل
طبلِ کشتار مزن،‌فتنه مران ای قاتل
بیش از این خیره مشو،‌کور مخوان ای قاتل
کس نمانده‌ست در این‌وادیِ دوزخ بی‌غم
تو دگر بس کن و آتش مفشان ای قاتل
خونِ یک شهر رعیّت همه بر گردنِ‌توست
ملّتی از تو به فریاد و فغان ای قاتل
تو چه بیمار پیِ کشتنِ مردم شده‌ای
تو چه زشتی،‌چه پلیدی،‌چه زیان ای قاتل
کودکان از تو سراسیمه، زنان از تو به لرز
تو چه شمری،‌چه یزیدی، چه گران ای قاتل
نه به انسانیت از نامِ تو آید بویی
نه به اسلامیت از رویِ تو،‌آن ای قاتل
تو چه نامرد،‌چه آدم‌کشِ بی‌مقداری
که بِهِت«آدم» گفتن نتوان ای قاتل
خونِ این‌شهر فراموش نخواهد گشتن
گرچه از کعبه بیارند ضمان ای قاتل
ذرّه ذرّه،‌ز تو تصویرِ جنایت دارد
نتوان کرد چنین چهره نهان ای قاتل
بویِ خون از در و دیوار بر افلاک شده‌ست
باش تا آید، پادافرهِ آن ای قاتل
نیست در شهر کسی کاو نفرستد لعنت
به جفاهایِ تو وآن‌نام و نشان! ای قاتل
کافران را تو برائت ز شقاوت دادی
ملحدان را تو شدی کام‌ستان ای قاتل
خاکِ بیچاره ندانم چه قَدَر درد کشد
از حضورِ تو به مرگِ دگران ای قاتل
به تو می‌گویم ای مجریِ برنامهٔ شهر
کربلا خبثِ تو را کرده عیان ای قاتل
کابل ۱۳۷۲
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضای وجهِ قبض
وزیرِخمسه اگر وجهِ قبضِ من ندهد
به حقِّ خمسه ی آلِ عبا که بَد کَرْدَست
وگر تَعَلُّل بیشتر روا دارد
حقوقِ دوستی و مَردُمی لَگَد کردست
دگر چه عرض کُنَم دیرتر اگر بدهد
به دست خود چه بلا ها به جان خود کردست
نمی شناسد من کیستم ، گمان دارد
که این معامله با مادر صمَدْ کردست
زیاده وقت ندارم همین قَدَرْ تو بگو
که پول خواهد ایرج چو قبضْ رد کردست