عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۲
چو رسم جهان جهان پیش بینی
حذر کن ز بدهاش اگر پیشبینی
به تاریکی اندر گزاف از پس او
مدو کت برآید به دیوار بینی
همانا چنین مانده زین پست از آنی
که در انده اسپ رهوار و زینی
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی
جهان مادری گنده پیر است، بر وی
مشو فتنه، گر در خور حور عینی
به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل دینی
یکی گوهر آسمانی است مردم
که ایزد به بندی ببستش زمینی
به شخص گلین چونکه معجب شدهستی؟
در این گل بیندیش تا چون عجینی
نه در خورد در است گل، پس توزین تن
بپرهیز، ازیرا که در ثمینی
وطن مر تو را در جهان برین است
تو هرچند امروز در تیره طینی
جهان مهین را به جان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان کهینی
جهان برین و فرودین توی خود
به تن زین فرودین به جان زان برینی
سزای همه نعمت این و آنی
ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی
به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی
به تن غایت صنع جانآفرینی
اگر میشناسی جهانآفرین را
سزاوار هر نعمت و آفرینی
وگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی
جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشانی و بد همنشینی
خسیسی که جز با خسیسان نسازی
قرینت نیم من که تو بد قرینی
بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تگین را ینال و تگینی
یکی بیخرد را به گه بر نشانی
یکی بیگنه را به سر برنشینی
هم آن را که خود خوانده باشی برانی
هم آن را کنی خوار کش برگزینی
اگر مردمی بودیئی گفتمی مر
تو را من که دیوانهای راستینی
ولیکن تو این کار ساز اختران را
به فرمان یزدان حصاری حصینی
به خاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی
برآشفتهاند از تو ترکان نگوئی
میان سگان در یکی ارزبینی
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمینگاه ابلیس شوم لعینی
فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گیتی قراری مکینی
تو ای دشمن خاندان پیمبر
ز بهر چه همواره با من به کینی؟
تو را چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی
سخن تا نگوئی به دینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی
تو مر زرق را چون همی فقه خوانی
چه مرد سخنهای جزل و متینی؟
خراسان چو بازار چین کردهام من
به تصنیفهای چو دیبای چینی
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی
کمینه معینند دیوانت یکسر
که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی
به میدان تو من همی اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امین و یمینی
برانندت آن گه که ایزدت خواند
به عالم درون آیةالعالمینی
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی
جز از بهر مالش نجوید تو را کس
همانا که تو روغن یاسمینی
بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود شعری، بدخشی نگینی
بر اعدای دین زهری و مؤمنان را
غذائی، مگر روغن و انگبینی؟
حذر کن ز بدهاش اگر پیشبینی
به تاریکی اندر گزاف از پس او
مدو کت برآید به دیوار بینی
همانا چنین مانده زین پست از آنی
که در انده اسپ رهوار و زینی
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی
جهان مادری گنده پیر است، بر وی
مشو فتنه، گر در خور حور عینی
به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل دینی
یکی گوهر آسمانی است مردم
که ایزد به بندی ببستش زمینی
به شخص گلین چونکه معجب شدهستی؟
در این گل بیندیش تا چون عجینی
نه در خورد در است گل، پس توزین تن
بپرهیز، ازیرا که در ثمینی
وطن مر تو را در جهان برین است
تو هرچند امروز در تیره طینی
جهان مهین را به جان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان کهینی
جهان برین و فرودین توی خود
به تن زین فرودین به جان زان برینی
سزای همه نعمت این و آنی
ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی
به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی
به تن غایت صنع جانآفرینی
اگر میشناسی جهانآفرین را
سزاوار هر نعمت و آفرینی
وگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی
جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشانی و بد همنشینی
خسیسی که جز با خسیسان نسازی
قرینت نیم من که تو بد قرینی
بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تگین را ینال و تگینی
یکی بیخرد را به گه بر نشانی
یکی بیگنه را به سر برنشینی
هم آن را که خود خوانده باشی برانی
هم آن را کنی خوار کش برگزینی
اگر مردمی بودیئی گفتمی مر
تو را من که دیوانهای راستینی
ولیکن تو این کار ساز اختران را
به فرمان یزدان حصاری حصینی
به خاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی
برآشفتهاند از تو ترکان نگوئی
میان سگان در یکی ارزبینی
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمینگاه ابلیس شوم لعینی
فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گیتی قراری مکینی
تو ای دشمن خاندان پیمبر
ز بهر چه همواره با من به کینی؟
تو را چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی
سخن تا نگوئی به دینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی
تو مر زرق را چون همی فقه خوانی
چه مرد سخنهای جزل و متینی؟
خراسان چو بازار چین کردهام من
به تصنیفهای چو دیبای چینی
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی
کمینه معینند دیوانت یکسر
که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی
به میدان تو من همی اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امین و یمینی
برانندت آن گه که ایزدت خواند
به عالم درون آیةالعالمینی
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی
جز از بهر مالش نجوید تو را کس
همانا که تو روغن یاسمینی
بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود شعری، بدخشی نگینی
بر اعدای دین زهری و مؤمنان را
غذائی، مگر روغن و انگبینی؟
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - در مذمت اصحاب دیوان
خسروا این چه حلم و خاموشیست
صاحبا این چه عجز و مایوسیست
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست
اولا نایبی که نیست به کار
راست چون پیر کافر روسیست
ثانیا این کمال مستوفی
نیک سیاح روی و سالوسیست
ثالثا این قوام رعنا ریش
بر سر منهی و جاسوسیست
رابعا این کریم گنده دهن
مردکی حیلتی و ناموسیست
خامسا این محمد رازی
بتر از رهزنان چپلوسیست
سادسا این ثقیل مفسد عز
کز گرانی چو کوه بعلوسیست
همه ناز و کرشمه و کبرست
گوییا از نژاد کاووسیست
سابعا این فرید عارض لنگ
از در صدهزار طرطوسیست
ثامنالقوم آن یمین سرخس
راست چون میل گور قابوسیست
کیست تاسع نتیجهٔ مخلص
که به رخ همچو زر بر موسیست
مردکی اشقراست و رومی روی
گویی از راهبان ناقوسیست
عاشر آن اکرم معاشر شر
گویی از گبرکان ناووسیست
اکرم اکرم نعوذ بالله ازو
هیکل مدبری و منحوسیست
چاکر خام قلتبانی اوست
هیچ گویی کمال عبدوسیست
ما فرحنا معین حدادی
هست محبوس و اهل محبوسیست
احمد لیث آن مخنث فش
که همه خز و توزی وسوسیست
از کمال خری و بیخردی
جل اسبش کتان قبروسیست
هریکی را از این رهی مذهب
کفر محض این نجیبک طوسیست
همه از روزگار معکوسست
هرچه در کار ملک معکوسیست
صاحبا این چه عجز و مایوسیست
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست
اولا نایبی که نیست به کار
راست چون پیر کافر روسیست
ثانیا این کمال مستوفی
نیک سیاح روی و سالوسیست
ثالثا این قوام رعنا ریش
بر سر منهی و جاسوسیست
رابعا این کریم گنده دهن
مردکی حیلتی و ناموسیست
خامسا این محمد رازی
بتر از رهزنان چپلوسیست
سادسا این ثقیل مفسد عز
کز گرانی چو کوه بعلوسیست
همه ناز و کرشمه و کبرست
گوییا از نژاد کاووسیست
سابعا این فرید عارض لنگ
از در صدهزار طرطوسیست
ثامنالقوم آن یمین سرخس
راست چون میل گور قابوسیست
کیست تاسع نتیجهٔ مخلص
که به رخ همچو زر بر موسیست
مردکی اشقراست و رومی روی
گویی از راهبان ناقوسیست
عاشر آن اکرم معاشر شر
گویی از گبرکان ناووسیست
اکرم اکرم نعوذ بالله ازو
هیکل مدبری و منحوسیست
چاکر خام قلتبانی اوست
هیچ گویی کمال عبدوسیست
ما فرحنا معین حدادی
هست محبوس و اهل محبوسیست
احمد لیث آن مخنث فش
که همه خز و توزی وسوسیست
از کمال خری و بیخردی
جل اسبش کتان قبروسیست
هریکی را از این رهی مذهب
کفر محض این نجیبک طوسیست
همه از روزگار معکوسست
هرچه در کار ملک معکوسیست
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فی معانی القاضی الجاهل الظالم
آن شنیدی که در دهی پیری
خورد ناگه ز شحنهای تیری
رفت در پیش قاضی آن درویش
گفت بنگر مرا چه آمد پیش
شحنه سرمست بود در میدان
تیری افکند و زد مرا بر جان
قاضی او را بگفت از سرِ خشم
قلتبانا نگه نداری چشم
تیر شحنه به خون بیالودی
تا مرا درد سر بیفزودی
جفت گاوت به شحنهٔ ده ده
وز چنین دردسر به نفس بجه
تا دل شحنه بر تو گردد خوش
ورنه اندر زند به جانت آتش
گفت گشتم به حکم تو راضی
چون بُوَد خشم شحنه و قاضی
ای ملک سیرت ملک سیما
ملک دنیا به تست درد و دوا
زین چنین قاضیان هرزه درای
خلق را گوش کن ز بهر خدا
خورد ناگه ز شحنهای تیری
رفت در پیش قاضی آن درویش
گفت بنگر مرا چه آمد پیش
شحنه سرمست بود در میدان
تیری افکند و زد مرا بر جان
قاضی او را بگفت از سرِ خشم
قلتبانا نگه نداری چشم
تیر شحنه به خون بیالودی
تا مرا درد سر بیفزودی
جفت گاوت به شحنهٔ ده ده
وز چنین دردسر به نفس بجه
تا دل شحنه بر تو گردد خوش
ورنه اندر زند به جانت آتش
گفت گشتم به حکم تو راضی
چون بُوَد خشم شحنه و قاضی
ای ملک سیرت ملک سیما
ملک دنیا به تست درد و دوا
زین چنین قاضیان هرزه درای
خلق را گوش کن ز بهر خدا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری
جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است
این صحبت اصلاح وطننیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گلهشبان نیست پلنگست
بیعلمی و آوازهٔ جمهوری ایران
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بیدین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زینرو کلماتش همگی رنگبهرنگ است
این صحبت اصلاح وطننیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گلهشبان نیست پلنگست
بیعلمی و آوازهٔ جمهوری ایران
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بیدین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زینرو کلماتش همگی رنگبهرنگ است
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - محشر خر
محشر خرگشت طهران، محشر خر زندهباد
خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده باد
روح نامعقول این خر مرده ملت، کز قضا
هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده باد
اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند
گر خری تیزی دهد گویند یکسر زنده باد
اسب تازی گر بمیرد از تاسف، گو بمیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده باد
راهآهن گر بخواهی مردهات بیرون کشند
در چراگاه وطن، گو اسب و استر زنده باد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل
آن مکرر مرده باد و این مکرر زنده باد
گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت
جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده باد
ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند
جملگی گویند با اصوات منکر، زنده باد
آنکه گوید مرده باد امروز در حق کسی
رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده باد
از پی تغسیل و دفن مردمان زندهدل
مردهشو در این محیط مرده پرور زنده باد
در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ
راح و ریحان مرده باد و خار و خنجر زنده باد
مردم دانای سالم مرده و اندر عوض
دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده باد
خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده باد
روح نامعقول این خر مرده ملت، کز قضا
هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده باد
اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند
گر خری تیزی دهد گویند یکسر زنده باد
اسب تازی گر بمیرد از تاسف، گو بمیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده باد
راهآهن گر بخواهی مردهات بیرون کشند
در چراگاه وطن، گو اسب و استر زنده باد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل
آن مکرر مرده باد و این مکرر زنده باد
گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت
جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده باد
ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند
جملگی گویند با اصوات منکر، زنده باد
آنکه گوید مرده باد امروز در حق کسی
رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده باد
از پی تغسیل و دفن مردمان زندهدل
مردهشو در این محیط مرده پرور زنده باد
در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ
راح و ریحان مرده باد و خار و خنجر زنده باد
مردم دانای سالم مرده و اندر عوض
دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده باد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷ - بقایی و شعله
گسترد بهار زمردین حلّه
ز اقصای بدخش تا در حله
شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروسوار در حجله
هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله
باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله
وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله
بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله
بادام، سپید جامهای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله
بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله
آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله
انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله
هنگام طلوع، روی زی مشرق
هنگام غروب، روی زی قبله
گلنار چو شعلهایست بیاخگر
وان لاله چو اخگریست بیشعله
هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له
بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله
ای شاه، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله
پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله
ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله
اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله
هرگاه به گاه بیسبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله
یکبود و دوگشتو تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله
بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله
ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله
فخرایی لنگ بود پیشآهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله
اسناد و نوشتههای من کردند
درهم برهم به گونی و شوله
وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله
هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله
چایاست و کتاب و منقل و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله
لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بیزله؟
گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله؟
گویم دو هزار هوچی بیدین
گویم دو هزار پادو فعله
از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله
هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله
هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله
اینتوصیهخواستواندگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله
می گشت روا حوایج هریک
بیمنت و مزد، قربه لله
گویندکه «شعله» و «بقایی» را
با تو چه روابطی است بالجمله
گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله
شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله
مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل، یا فلان بغله
جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله
با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله
بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله
ور بود چه بود داعی کتمان؟
گور پدر بقایی و شعله
ز اقصای بدخش تا در حله
شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروسوار در حجله
هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله
باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله
وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله
بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله
بادام، سپید جامهای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله
بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله
آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله
انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله
هنگام طلوع، روی زی مشرق
هنگام غروب، روی زی قبله
گلنار چو شعلهایست بیاخگر
وان لاله چو اخگریست بیشعله
هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له
بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله
ای شاه، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله
پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله
ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله
اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله
هرگاه به گاه بیسبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله
یکبود و دوگشتو تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله
بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله
ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله
فخرایی لنگ بود پیشآهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله
اسناد و نوشتههای من کردند
درهم برهم به گونی و شوله
وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله
هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله
چایاست و کتاب و منقل و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله
لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بیزله؟
گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله؟
گویم دو هزار هوچی بیدین
گویم دو هزار پادو فعله
از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله
هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله
هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله
اینتوصیهخواستواندگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله
می گشت روا حوایج هریک
بیمنت و مزد، قربه لله
گویندکه «شعله» و «بقایی» را
با تو چه روابطی است بالجمله
گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله
شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله
مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل، یا فلان بغله
جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله
با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله
بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله
ور بود چه بود داعی کتمان؟
گور پدر بقایی و شعله
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰ - همسایهٔ مزاحم
ثانی شمر لعین حسین خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی
بر سر راهم بریخته است بسی سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگو سقطهرچهبوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی
پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی
شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی
هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعیاستخصمشاه و مساعی
داعیهها دارد و صریح بگوید:
هست درین لکه صدهزار دواعی
جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی
خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی
آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی
این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه عددشان خماسی است و رباعی
شاه سر است و نخاع، قائد لشکر
هست کشنده مرض چو کشت نخاعی
بازوی شه باد از این که هست قویتر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی
بر سر راهم بریخته است بسی سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگو سقطهرچهبوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی
پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی
شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی
هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعیاستخصمشاه و مساعی
داعیهها دارد و صریح بگوید:
هست درین لکه صدهزار دواعی
جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی
خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی
آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی
این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه عددشان خماسی است و رباعی
شاه سر است و نخاع، قائد لشکر
هست کشنده مرض چو کشت نخاعی
بازوی شه باد از این که هست قویتر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
ملکالشعرای بهار : مسمطات
جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابیاز جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامتهای سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارکالله، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بیشعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بیخبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پولهای بینشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که میخواهد نشیند جای قاجار
همانطوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حقشناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسونهای نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش میدهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل میشود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت میشود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بیعقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوقالدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوامالسلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فیالدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم میخورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون میشود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل میدهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل میرسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطهخواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقهمندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمعهای فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علمها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بیحیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکستازخلقمسکیندستو سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس اینچنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بیخبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که میدیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدتخواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراشآباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطنخواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابیاز جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامتهای سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارکالله، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بیشعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بیخبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پولهای بینشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که میخواهد نشیند جای قاجار
همانطوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حقشناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسونهای نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش میدهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل میشود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت میشود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بیعقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوقالدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوامالسلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فیالدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم میخورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون میشود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل میدهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل میرسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطهخواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقهمندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمعهای فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علمها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بیحیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکستازخلقمسکیندستو سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس اینچنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بیخبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که میدیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدتخواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراشآباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطنخواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
ناصر الملک
نایب شه چون زگیتی رخت بست
ناصرالملک آمد و جایش نشست
ظاهرا گفتند جمعی کم خرد
بعد جاهل عالمی برجای هست
گفتیم کاین مرد جبان
پشت استقلال را خواهد شکست
این اروپاییپرست است از چه روی
کام خواهید از اروپاییپرست
این نسازد کار را محکم، ولی
رشتههای ملک را خواهدگسست
در اروپا پختهاند او را و او
سخت از این پخت و پزهاگشته مست
سخت مکار است و ترسو این جناب
دل بر او زبن روی نتوانیم بست
ابلهان گفتند خیر اینطور نیست
ناصرالملک آدمی دانشور است
هرکه جاهل ماند دور از آدمیست
هرکه آدم شد ز قید جهل رست
ما بدیشان یک مثل گفتیم نیز
گرچه نشنیدند و تیر از شست جست
« کای بسا ابلیس آدمرو که هست
پس به هر دستی نباید داد دست»
« گر به صورت آدمی انسان بدی»
«احمد و بوجهل هم یکسان بدی»
هرکه روزی چند رفت اندر فرنگ
کی شود اگه ز رسم نام وننگ
وانکه درسی چند از طامات خواند
کی کند در سینهاش دانش درنگ
دیپلوماسی مشربان خشک مغز
خود چه میدانند جز نیرنگ و رنگ
و آن همه نیرنگهاشان صورتی است
کز درون زشتست و از بیرون قشنگ
هرکجا نفعی است شخصی، میپرند
سوی آن چون جره باز تیز چنگ
سوی منصب حمله آرند این گروه
چون مقیمان ترن هنگام زنگ
ناصرالملک از فرنگستان چه یافت
جز تقلبهای دزدان فرنگ
سیرتش باری همان باشدکه بود
گرچه باشد صورت او رنگ رنگ
سخت نزدیک است شعر مولوی
در صفات این چنین قوم دبنگ
«یک شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
«پس برآمد یال و دم رنگین شده»
« کاین منم طاووس علیین شده»
ناصرالملک آن برید زشتپی
از فرنگ آمد شتابان سوی ری
شورها انگیخت در آغاز کار
با نواهای مخالف همچو نی
اکثریت گشت گردش چرخ زن
چون بناتالنعش برگرد جدی
حیلت آغازبد و ضدیت فکند
در وکیلان، حیلهبازیهای وی
از بیانات پیاپی فاش کرد
آن بناهایی که میافکند پی
بادهای کاندر اروپا خورده بود
کرد در ایران به یک گفتار قی
نیز از او در اعتدالیون فتاد
آنچه در دیوانگان از شور می
مست گشتند و سوی ما تاختند
چون به سوی باغ، باد سرد دی
خان نایب نیز میبالید سخت
کامدستم از اروپا سوی ری
بهر ایران علم و فضل آوردهام
تا شوند از فضل من اموات حی
وه چهخوش گفت آن حکیم مولوی
در صفات این گروه لابشی
«آن یکی پرسید اشتر را که هی
ازکجا میآیی ای فرخنده پی»
« گفت از حمام گرم کوی تو»
« گفت خود پیداست از زانوی تو»
ناصرالملک آمد و مسند ربود
با وزیران پیل بازیها نمود
حیلهها انگیخت تا خود از شمال
شاه سابق با سواران رخ نمود
(شستر) آن والا مشیر ارجمند
بهر دفعش دست قدرت برگشود
نامداران نیز بر اسب نبرد
زین فروبستند بی گفت و شنود
حملههای آتشینشان شاه را
دادکش از هر طرف برسان دود
شاه خود شد مات لیکن کینهها
مر وزیران را ز شستر برفزود
دست در دامان این نایب زدند
که بکن فکری در این هنگامه زود
خان نایب نیز انگشتی رساند
تاکه از روسیه بالا شد عمود
آمد از روسیه اولتیماتومی
سرخ و سبز و ازرق و زرد و کبود
ناصرالملک از طبابتهای خویش
این چنین بر خستگان بخشود سود
از دواهایش شفا نامد پدید
وتن مریض از آن کسلتر شدکه بود
این مریض و این دوا را مولوی
کرده اندر مثنوی خوش وانمود
« گرقضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود»
«آن علاج و آن طبابتهای او»
«ریخت یکسر از طبیبان آبرو»
خائنان زینکار نبود ننگشان
کور بادا کور چشم تنگشان
بنده و اجری خور روسند و بس
از تمدن خواه تا الدنگشان
کفهشان بالاست در عرض دول
نیست گو در ترازو سنگشان
این وزیران کاروان غفلتند
ناصرالملک است پیشآهنگشان
آنچنان قومی که این شان پیشواست
چیست گویی دانش و فرهنگشان
لاجرم این پیشوا بیهیچ عذر
می کند تقدیم خصم اورنگشان
وین خسان بینند و اصلاً شرم نیست
نزکیومرث و نه از هوشنگشان
اندرین صلحی که کردند این گروه
مولوی گفته است روی و رنگشان
« کز خیالی صلحشان و جنگشان
و از خیالی نامشان و ننگشان»
«این وزیران از کهین و از مهین»
«لعنتالله علیهم اجمعین»
ناصرالملک آن یل کار آزمود
اندرین میدان میانداری نمود
گاه شد سر شاخ وگاه آمد به خاک
گاه شد بالا وگاه آمد فرود
در مصالح کرد جنبش دیر دیر
در مفاسد کرد کوشش زود زود
کشت ملت را که خرم بود و سبز
نارسیده از حیل بازی درود
زان سپس قصد فراریدن گرفت
تا نه بیند آنچه خود آورده بود
کرد روشن آتش و خود روی تافت
تا از آن ما را رود در چشم دود
کارهای ملک و رأی خو یش را
جمله پیچید و به صندوقی نمود
چون از ایران رفت آن صندوق را
دست قدرت بیمحابا برگشود
«تا بداند مسلم و گبر و یهود»
« کاندرین صندوق جز لعنت نبود»
ناصرالملک آمد و جایش نشست
ظاهرا گفتند جمعی کم خرد
بعد جاهل عالمی برجای هست
گفتیم کاین مرد جبان
پشت استقلال را خواهد شکست
این اروپاییپرست است از چه روی
کام خواهید از اروپاییپرست
این نسازد کار را محکم، ولی
رشتههای ملک را خواهدگسست
در اروپا پختهاند او را و او
سخت از این پخت و پزهاگشته مست
سخت مکار است و ترسو این جناب
دل بر او زبن روی نتوانیم بست
ابلهان گفتند خیر اینطور نیست
ناصرالملک آدمی دانشور است
هرکه جاهل ماند دور از آدمیست
هرکه آدم شد ز قید جهل رست
ما بدیشان یک مثل گفتیم نیز
گرچه نشنیدند و تیر از شست جست
« کای بسا ابلیس آدمرو که هست
پس به هر دستی نباید داد دست»
« گر به صورت آدمی انسان بدی»
«احمد و بوجهل هم یکسان بدی»
هرکه روزی چند رفت اندر فرنگ
کی شود اگه ز رسم نام وننگ
وانکه درسی چند از طامات خواند
کی کند در سینهاش دانش درنگ
دیپلوماسی مشربان خشک مغز
خود چه میدانند جز نیرنگ و رنگ
و آن همه نیرنگهاشان صورتی است
کز درون زشتست و از بیرون قشنگ
هرکجا نفعی است شخصی، میپرند
سوی آن چون جره باز تیز چنگ
سوی منصب حمله آرند این گروه
چون مقیمان ترن هنگام زنگ
ناصرالملک از فرنگستان چه یافت
جز تقلبهای دزدان فرنگ
سیرتش باری همان باشدکه بود
گرچه باشد صورت او رنگ رنگ
سخت نزدیک است شعر مولوی
در صفات این چنین قوم دبنگ
«یک شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
«پس برآمد یال و دم رنگین شده»
« کاین منم طاووس علیین شده»
ناصرالملک آن برید زشتپی
از فرنگ آمد شتابان سوی ری
شورها انگیخت در آغاز کار
با نواهای مخالف همچو نی
اکثریت گشت گردش چرخ زن
چون بناتالنعش برگرد جدی
حیلت آغازبد و ضدیت فکند
در وکیلان، حیلهبازیهای وی
از بیانات پیاپی فاش کرد
آن بناهایی که میافکند پی
بادهای کاندر اروپا خورده بود
کرد در ایران به یک گفتار قی
نیز از او در اعتدالیون فتاد
آنچه در دیوانگان از شور می
مست گشتند و سوی ما تاختند
چون به سوی باغ، باد سرد دی
خان نایب نیز میبالید سخت
کامدستم از اروپا سوی ری
بهر ایران علم و فضل آوردهام
تا شوند از فضل من اموات حی
وه چهخوش گفت آن حکیم مولوی
در صفات این گروه لابشی
«آن یکی پرسید اشتر را که هی
ازکجا میآیی ای فرخنده پی»
« گفت از حمام گرم کوی تو»
« گفت خود پیداست از زانوی تو»
ناصرالملک آمد و مسند ربود
با وزیران پیل بازیها نمود
حیلهها انگیخت تا خود از شمال
شاه سابق با سواران رخ نمود
(شستر) آن والا مشیر ارجمند
بهر دفعش دست قدرت برگشود
نامداران نیز بر اسب نبرد
زین فروبستند بی گفت و شنود
حملههای آتشینشان شاه را
دادکش از هر طرف برسان دود
شاه خود شد مات لیکن کینهها
مر وزیران را ز شستر برفزود
دست در دامان این نایب زدند
که بکن فکری در این هنگامه زود
خان نایب نیز انگشتی رساند
تاکه از روسیه بالا شد عمود
آمد از روسیه اولتیماتومی
سرخ و سبز و ازرق و زرد و کبود
ناصرالملک از طبابتهای خویش
این چنین بر خستگان بخشود سود
از دواهایش شفا نامد پدید
وتن مریض از آن کسلتر شدکه بود
این مریض و این دوا را مولوی
کرده اندر مثنوی خوش وانمود
« گرقضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود»
«آن علاج و آن طبابتهای او»
«ریخت یکسر از طبیبان آبرو»
خائنان زینکار نبود ننگشان
کور بادا کور چشم تنگشان
بنده و اجری خور روسند و بس
از تمدن خواه تا الدنگشان
کفهشان بالاست در عرض دول
نیست گو در ترازو سنگشان
این وزیران کاروان غفلتند
ناصرالملک است پیشآهنگشان
آنچنان قومی که این شان پیشواست
چیست گویی دانش و فرهنگشان
لاجرم این پیشوا بیهیچ عذر
می کند تقدیم خصم اورنگشان
وین خسان بینند و اصلاً شرم نیست
نزکیومرث و نه از هوشنگشان
اندرین صلحی که کردند این گروه
مولوی گفته است روی و رنگشان
« کز خیالی صلحشان و جنگشان
و از خیالی نامشان و ننگشان»
«این وزیران از کهین و از مهین»
«لعنتالله علیهم اجمعین»
ناصرالملک آن یل کار آزمود
اندرین میدان میانداری نمود
گاه شد سر شاخ وگاه آمد به خاک
گاه شد بالا وگاه آمد فرود
در مصالح کرد جنبش دیر دیر
در مفاسد کرد کوشش زود زود
کشت ملت را که خرم بود و سبز
نارسیده از حیل بازی درود
زان سپس قصد فراریدن گرفت
تا نه بیند آنچه خود آورده بود
کرد روشن آتش و خود روی تافت
تا از آن ما را رود در چشم دود
کارهای ملک و رأی خو یش را
جمله پیچید و به صندوقی نمود
چون از ایران رفت آن صندوق را
دست قدرت بیمحابا برگشود
«تا بداند مسلم و گبر و یهود»
« کاندرین صندوق جز لعنت نبود»
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۱
بود در مرو شاه جان زالی
همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی
بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه میرسد سنجر
برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار
کوش خود سوی سینهریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید
بارگی سوی گندهپیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت
که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زالام
کمتر از صد به اندکی سالام
خفته در خانهام سه چار یتیم
دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام
کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی
تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهٔ مزدور
ز آبله پر، چو خوشهٔ انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداریست؟
در دل خلق، تخم غم کاریست؟
دست از عدل و داد داشتهای
ظالمان بر جهان گماشتهای
گرچه امروز نیست حد کسی
که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت
چه جواب خدای خواهی گفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج
وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟
در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهٔ چتر تو گشت بلند
سایهٔ ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ
میوهٔ عیش میخوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوهبری
تو گشاده دهان به میوهخوری
چشم بگشا! چون عاقبتبینان
بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست
صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!!
گفت با خود که این چه کارگریست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!!
تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!!
شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!!
ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!
همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی
بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه میرسد سنجر
برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار
کوش خود سوی سینهریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید
بارگی سوی گندهپیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت
که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زالام
کمتر از صد به اندکی سالام
خفته در خانهام سه چار یتیم
دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام
کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی
تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهٔ مزدور
ز آبله پر، چو خوشهٔ انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداریست؟
در دل خلق، تخم غم کاریست؟
دست از عدل و داد داشتهای
ظالمان بر جهان گماشتهای
گرچه امروز نیست حد کسی
که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت
چه جواب خدای خواهی گفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج
وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟
در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهٔ چتر تو گشت بلند
سایهٔ ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ
میوهٔ عیش میخوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوهبری
تو گشاده دهان به میوهخوری
چشم بگشا! چون عاقبتبینان
بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست
صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!!
گفت با خود که این چه کارگریست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!!
تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!!
شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!!
ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۹ - به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۱
ای وطن پرور ایرانی با مسلک و هوش
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۷ - قوام السلطنه
محو شد ایران ز اقدام قوام السلطنه
محو بادا در جهان نام قوام السلطنه
مذهبش کافر پرستی دینش آزادی کشی
ای دریغ از دین و اسلام قوام السلطنه
گشته بیت المال ملت بهر مشتی مفت خور
مخزن الطاف و انعام قوام السلطنه
روز و شب آباد شد بغداد جمعی کاسه لیس
همچو اهل کوفه از شام قوام السلطنه
خامه ی تقدیر، نام اکثریت را نوشت
طایران بسته در دام قوام السلطنه
دوخت تشریف خیانت گوییا خیاط صنع
از برای زیب اندام قوام السلطنه
بر فراز مرز و بوم ما زند فال فنا
بوم شوم خفته بر بام قوام السلطنه
محو بادا در جهان نام قوام السلطنه
مذهبش کافر پرستی دینش آزادی کشی
ای دریغ از دین و اسلام قوام السلطنه
گشته بیت المال ملت بهر مشتی مفت خور
مخزن الطاف و انعام قوام السلطنه
روز و شب آباد شد بغداد جمعی کاسه لیس
همچو اهل کوفه از شام قوام السلطنه
خامه ی تقدیر، نام اکثریت را نوشت
طایران بسته در دام قوام السلطنه
دوخت تشریف خیانت گوییا خیاط صنع
از برای زیب اندام قوام السلطنه
بر فراز مرز و بوم ما زند فال فنا
بوم شوم خفته بر بام قوام السلطنه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - احزاب سیاسی
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۵
امروز که حقرا پی مشروطه قیام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در ذم وزیر داخله
هر که می بینی تو برگرد وزیر داخله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷ - در نکوهش امجدالسلطان نامی که در عدلیه معاونت داشته فرماید
به نخواهد گشت هرگز کار دیوان عدالت
تا که دارد امجدالسلطان در آن مسند دخالت
امجدالسلطان مگو دریاچه حرص و شقاوت
امجدالسلطان مگو دیباچه کید و جهالت
جهل را تفسیر و عنوان حرص را مقیاس و میزان
جور را بنیاد و بنیان ظلم را افزار و آلت
مسلکش ظلم و طریقش فتنه و رسمش تطاول
مذهبش بیداد وآیینش طمع دینش ظلالت
پیکرش مانند اسفر شد ز زخم چوب ملتر
نز شناعت در تنفر نز ملامت در ملالت
از نویدش کس نبیند جز قباحت یا فضاحت
بر امیدش کس نیابد جز ملالت یا کسالت
بر ویست این شغل چون بر یوسف سراج شاهی
با وی است این کار چون با مشهدی باقر وکالت
عدل از او مهجور و از ضحاک علوانی ترحم
دانش از وی دور و از حجاج بن یوسف عدالت
عاجزان را بشکند کوپال، بخ بخ زین رشادت
زیردستان را کند پامال، آوخ زین بسالت
حق مردم را کند ضایع، زهی مجد و شرافت
ظلم و بیداد است از وشایع، زهی قدر و جلالت
هرکجا عدلیه ای دایر شود زان باج خواهد
خواه باشد در ولایت خواه باشد در ایالت
عجز با دشمن بخبث طینتش آرد گواهی
دشمنی با من بسؤ فطرتش دارد دلالت
با نجیبان، بر نتابیدی گرش بودی نجابت
با اصیلان در نیفتادی گرش بودی اصالت
از ضعیفان وقت حاجت، مال خواهد با سماجت
کینه توزد با لجاجت رشوه گیرد با رذالت
چون نقود رشوت از معروض و عارض گشت حاصل
بسته دارد هر دو را در بند تعطیل و بطالت
ای بزرگان این چه راهست این چه رسمست این چه آیین
ای وزیران این چه شکلست این چه وضعست این چه حالت
بوالعجب مردی کفیل کار دیوانخانه باشد
کایچ نشناسد ره و رسم و کفالت از سفالت
سقط گشتی عیسی از زهدان مادر گر بدینسان
کرد زکریا به بیت المقدس از مریم کفالت
ور بدیدی کاین چنین کس خویش را خواند ز آلش
مهر ذی القربی نگفتی مصطفی مزد رسالت
همچو دیو است از شرارت همچو نار است از حرارت
حنظل است اندر مرارت آهن است اندر ثقالت
گر بهشت از وی بدوزخ کس خریداری نماید
زن طلاق است آنکه راضی نیست بر فسخ و اقالت
ساغر خود را ز شهد و شیر پردازد ولیکن
رزق یاران را همی بر آب یخ سازد حوالت
ناله بسیار است و دارد خامه پرهیز از فزونی
شکوه افزون است و دارد طبع اکراه از اطالت
ورنه چندان گفتمی کایدر نیاید در عبارت
ورنه چندان گفتمی کایدر نگنجد در مقالت
ای وزیر از بهر یزدان بیکسان را استعانت
وز برای حق گروهی خستگان را استمالت
این خبث را زین عدالتخانه باری شست و شو کن
یا طهارت ده مر او را ز انقلاب و استحالت
سخت اگر شد لته برگیر و از این میز او را
یا به گازانبر جدا کن یا به انبر کن ازالت
تا که دارد امجدالسلطان در آن مسند دخالت
امجدالسلطان مگو دریاچه حرص و شقاوت
امجدالسلطان مگو دیباچه کید و جهالت
جهل را تفسیر و عنوان حرص را مقیاس و میزان
جور را بنیاد و بنیان ظلم را افزار و آلت
مسلکش ظلم و طریقش فتنه و رسمش تطاول
مذهبش بیداد وآیینش طمع دینش ظلالت
پیکرش مانند اسفر شد ز زخم چوب ملتر
نز شناعت در تنفر نز ملامت در ملالت
از نویدش کس نبیند جز قباحت یا فضاحت
بر امیدش کس نیابد جز ملالت یا کسالت
بر ویست این شغل چون بر یوسف سراج شاهی
با وی است این کار چون با مشهدی باقر وکالت
عدل از او مهجور و از ضحاک علوانی ترحم
دانش از وی دور و از حجاج بن یوسف عدالت
عاجزان را بشکند کوپال، بخ بخ زین رشادت
زیردستان را کند پامال، آوخ زین بسالت
حق مردم را کند ضایع، زهی مجد و شرافت
ظلم و بیداد است از وشایع، زهی قدر و جلالت
هرکجا عدلیه ای دایر شود زان باج خواهد
خواه باشد در ولایت خواه باشد در ایالت
عجز با دشمن بخبث طینتش آرد گواهی
دشمنی با من بسؤ فطرتش دارد دلالت
با نجیبان، بر نتابیدی گرش بودی نجابت
با اصیلان در نیفتادی گرش بودی اصالت
از ضعیفان وقت حاجت، مال خواهد با سماجت
کینه توزد با لجاجت رشوه گیرد با رذالت
چون نقود رشوت از معروض و عارض گشت حاصل
بسته دارد هر دو را در بند تعطیل و بطالت
ای بزرگان این چه راهست این چه رسمست این چه آیین
ای وزیران این چه شکلست این چه وضعست این چه حالت
بوالعجب مردی کفیل کار دیوانخانه باشد
کایچ نشناسد ره و رسم و کفالت از سفالت
سقط گشتی عیسی از زهدان مادر گر بدینسان
کرد زکریا به بیت المقدس از مریم کفالت
ور بدیدی کاین چنین کس خویش را خواند ز آلش
مهر ذی القربی نگفتی مصطفی مزد رسالت
همچو دیو است از شرارت همچو نار است از حرارت
حنظل است اندر مرارت آهن است اندر ثقالت
گر بهشت از وی بدوزخ کس خریداری نماید
زن طلاق است آنکه راضی نیست بر فسخ و اقالت
ساغر خود را ز شهد و شیر پردازد ولیکن
رزق یاران را همی بر آب یخ سازد حوالت
ناله بسیار است و دارد خامه پرهیز از فزونی
شکوه افزون است و دارد طبع اکراه از اطالت
ورنه چندان گفتمی کایدر نیاید در عبارت
ورنه چندان گفتمی کایدر نگنجد در مقالت
ای وزیر از بهر یزدان بیکسان را استعانت
وز برای حق گروهی خستگان را استمالت
این خبث را زین عدالتخانه باری شست و شو کن
یا طهارت ده مر او را ز انقلاب و استحالت
سخت اگر شد لته برگیر و از این میز او را
یا به گازانبر جدا کن یا به انبر کن ازالت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چون کواکب تابع برج است دارالملک ایران
وندرین برج است واله هوش برنایان و پیران
هر کجا حصنی است استحکام آن از برج باشد
حصن ایران شد ز استحکام برج امروز ویران
برج ما گاهی بترکی باشد و گاهی به تازی
برج ترکی زان ملت برج تازی از وزیران
هر وزیری سازد اندر سایه هر برج باغی
ایمن از سرمای تشرین ماه و گرمای جزیران
میوه اش صرف قمار اندر رواق منتوکارلو
حاصلش خرج طلسم اندر اجاق میرمیران
یکدر باغش بکاشان شد در دیگر به قزوین
یکسر شاخش بدولابست و یکسر در شمیران
چون کلید برج رزق اندر کف مرنارد باشد
جای رزق اندوخت زرق و جای نور را افروخت نیران
جز وزیران دغا و آن مستشاران فرنگی
یا گروهی را که می آید سفارش از سفیران
جمله اعضای وزارتخانه ها بی مزد و منت
رایگان خدمت کنند از کفش داران تا دبیران
گر فرامش ساختی ایران وزیران را ز خاطر
ور بخاطر داشتی سالار توران پند پیران
ملک ایران سخره گردان توران، می نگشتی
کشور توران همی شد بهره شاهان ایران
گر شنیدی زاد فی الطنبور نغمه رازش آن شد
کز گلوی بختیاری بشنوی بانک عشیران
ای نسیم فضل حق این مردگان را زنده فرما
ای سموم قهر یزدان این وزیران را بمیران
کاین وزیران پیش ما گرگند و پیش دشمنان سگ
بر اجانب تاج بخشانند و از ما باج گیران
ای وزیر آخر گر انسانی طریق مردمی پو
ور مسلمانی بپرس از حالت اخوان و جیران
تو ترکمان میزنی از فرط سیری روی مسند
من ز جوع از پا فتاده پشت یخچال صغیران
وندرین برج است واله هوش برنایان و پیران
هر کجا حصنی است استحکام آن از برج باشد
حصن ایران شد ز استحکام برج امروز ویران
برج ما گاهی بترکی باشد و گاهی به تازی
برج ترکی زان ملت برج تازی از وزیران
هر وزیری سازد اندر سایه هر برج باغی
ایمن از سرمای تشرین ماه و گرمای جزیران
میوه اش صرف قمار اندر رواق منتوکارلو
حاصلش خرج طلسم اندر اجاق میرمیران
یکدر باغش بکاشان شد در دیگر به قزوین
یکسر شاخش بدولابست و یکسر در شمیران
چون کلید برج رزق اندر کف مرنارد باشد
جای رزق اندوخت زرق و جای نور را افروخت نیران
جز وزیران دغا و آن مستشاران فرنگی
یا گروهی را که می آید سفارش از سفیران
جمله اعضای وزارتخانه ها بی مزد و منت
رایگان خدمت کنند از کفش داران تا دبیران
گر فرامش ساختی ایران وزیران را ز خاطر
ور بخاطر داشتی سالار توران پند پیران
ملک ایران سخره گردان توران، می نگشتی
کشور توران همی شد بهره شاهان ایران
گر شنیدی زاد فی الطنبور نغمه رازش آن شد
کز گلوی بختیاری بشنوی بانک عشیران
ای نسیم فضل حق این مردگان را زنده فرما
ای سموم قهر یزدان این وزیران را بمیران
کاین وزیران پیش ما گرگند و پیش دشمنان سگ
بر اجانب تاج بخشانند و از ما باج گیران
ای وزیر آخر گر انسانی طریق مردمی پو
ور مسلمانی بپرس از حالت اخوان و جیران
تو ترکمان میزنی از فرط سیری روی مسند
من ز جوع از پا فتاده پشت یخچال صغیران
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در نکوهش مشروطه خواهان دروغی و زمامداران پس از بمباردمان رواق مطهر امام هشتم
این چه مشروطه منحوسی بود
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه