عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه والتمثیل
بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور
سرکس میندارم این زمان من
که سرگم کردهاند این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد
اگر ماهست میبینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
که برگو سرگذشتی گفت هین دور
سرکس میندارم این زمان من
که سرگم کردهاند این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد
اگر ماهست میبینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
اضطراب دل ز چشم روشن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
چند روزی شد که حیرانم نمیدانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمیدانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بیخود دمبهدم
چاک میگردد گریبانم نمیدانم چرا
گشتهام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمیدانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمیگردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمیدانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمیدانم چرا
نه همآوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمیدانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
مینماید دیر قربانم نمیدانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمیدانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بیخود دمبهدم
چاک میگردد گریبانم نمیدانم چرا
گشتهام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمیدانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمیگردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمیدانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمیدانم چرا
نه همآوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمیدانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
مینماید دیر قربانم نمیدانم چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۷
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دارم امید وصل و به جایی نمی رسد
واین درد بی دوا به دوایی نمی رسد
از پای بوس وصل تو دوریم چاره نیست
ما را که دست جز به دعایی نمی رسد
قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم
یک دم نمی رود که بلایی نمی رسد
هر شب ز شوق همچو جرس ناله می کنم
وز خیل دوست بانگ درایی نمی رسد
یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا
از جور روزگار جفایی نمی رسد
بر درگه فراق گدایان عشق را
از خوان وصل دوست صلایی نمی رسد
مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست
عشّاق را که از تو نوایی نمی رسد
ما دولت وصال تو داریم آرزو
وین آرزو به بی سر و پایی نمی رسد
گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت
سلطانی جهان به گدایی نمی رسد
ما از در امید وصالت کجا بریم
زین در کسی که رفت به جایی نمی رسد
واین درد بی دوا به دوایی نمی رسد
از پای بوس وصل تو دوریم چاره نیست
ما را که دست جز به دعایی نمی رسد
قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم
یک دم نمی رود که بلایی نمی رسد
هر شب ز شوق همچو جرس ناله می کنم
وز خیل دوست بانگ درایی نمی رسد
یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا
از جور روزگار جفایی نمی رسد
بر درگه فراق گدایان عشق را
از خوان وصل دوست صلایی نمی رسد
مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست
عشّاق را که از تو نوایی نمی رسد
ما دولت وصال تو داریم آرزو
وین آرزو به بی سر و پایی نمی رسد
گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت
سلطانی جهان به گدایی نمی رسد
ما از در امید وصالت کجا بریم
زین در کسی که رفت به جایی نمی رسد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
مرا به جرم وفای من از جفا کشتی
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آوخ که یار برسر این ناتوان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
سهراب سپهری : زندگی خوابها
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می کنم.
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می کنم.
فروغ فرخزاد : عصیان
گره
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهٔ عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مِه آیینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود
موهای من ، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینهٔ من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته هیچ نمی روید
ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانهٔ بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود گربهٔ پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو
آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی ِ درد من
دستی درون سینهٔ من می ریخت
سرب سکوت و دانهٔ خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندُه فردا را
گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود
نا گه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهٔ طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهٔ عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مِه آیینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود
موهای من ، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینهٔ من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته هیچ نمی روید
ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانهٔ بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود گربهٔ پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو
آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی ِ درد من
دستی درون سینهٔ من می ریخت
سرب سکوت و دانهٔ خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندُه فردا را
گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود
نا گه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهٔ طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را