عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آنها که این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و مینبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بیدست و پات کردند
آنها نهفتگانند وینها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آنها کاندیشههات دانند
کم جو وفا از اینها چون بیوفات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آنها که این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و مینبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بیدست و پات کردند
آنها نهفتگانند وینها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آنها کاندیشههات دانند
کم جو وفا از اینها چون بیوفات کردند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بیوفا باشد
به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما به غم عشق، مبتلا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بیوفا باشد
به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما به غم عشق، مبتلا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۸
باز از چمن غیب برآورد صبا دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا
از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
فکر موزون کردن شعرم سعیدا می برد
هر زمان دل، ورنه جیب سینه از مضمون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا
از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
فکر موزون کردن شعرم سعیدا می برد
هر زمان دل، ورنه جیب سینه از مضمون پر است
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ملت مغلوب
شب به سرم نوبه تاخت، روز تب آمد
هر چه در این روزگار روز و شب آمد
رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال
دست طبیبم به روی نبض تب آمد
هر چه به من می رسد، ز دست زبانست
جان من از دست این زبان به لب آمد
کس ز عزیزان، عیادتم ننماید
نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد
هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا
می ننما ای که دائمت عجب آمد
بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار
بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد
ملت مغلوب حق ندارد هرگز:
حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد
هر چه در این روزگار روز و شب آمد
رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال
دست طبیبم به روی نبض تب آمد
هر چه به من می رسد، ز دست زبانست
جان من از دست این زبان به لب آمد
کس ز عزیزان، عیادتم ننماید
نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد
هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا
می ننما ای که دائمت عجب آمد
بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار
بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد
ملت مغلوب حق ندارد هرگز:
حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم