عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۰۱
از سکندر صفحهٔ آیینه‌ای بر جای ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمین
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود شهری بس قوی اما خراب
پای تا سر شوره خورده زافتاب
صد هزاران منظر و دیوار و در
اوفتاده سرنگون بر یکدگر
دید مجنونی مگر آن شهر را
درعمل آورده چندان قهر را
در تحیر ایستاد آنجایگاه
شهر را میکرد هر سوئی نگاه
نیمروز آنجایگه منزل گرفت
گوئی آنجا پای او در گل گرفت
سایلی گفتش که ای مجنون راه
از چه حیران ماندهٔ این جایگاه
سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ
می چه اندیشی که چنین ماندهٔ
گفت ماندم در تعجب بیقرار
کانزمان کاین شهر بودست استوار
وانگهی پر خلق بودست این همه
مصر جامع مینمودست این همه
آن زمان کاین بود شهر مردمان
من کجا بودم ندانم آن زمان
وین زمان کاینجا شدم من آشکار
تا کجا رفتند چندان خلق زار
من کجا بودستم آخر آن زمان
یا کجااند این زمان آن مردمان
من نبودم آن زمان و ایشان بدند
من چو پیدا آمدم پنهان شدند
می ندانم این سخن را روی وراه
این تعجب میکنم این جایگاه
کس چه میداند که این پرگار چیست
یا ازین پرگار بیرون کار چیست
چون بسی رفتم ندیدم پیش باز
گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز
هیچ دل را جز تحیر راه نیست
وز شد آمد جان کس آگاه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
پرکرده جرو لایتجزاکتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه می‌زنیم
توفا‌ن ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمی‌گردد از نفس
تعمیر می‌رمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرف‌کم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنه‌گامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آ‌ب‌ما
بر ما ستیزه در حق خود ظلم‌کردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسین‌گم است
خاموشی که می‌دهد آخر جواب ما
آسوده‌ایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمی‌کشد
بیدل گذشته‌گیر درنگ از شتاب ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال ‌کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال ‌کرد
از تب‌ سودای‌ مجنون خواندم‌ افسونی‌ به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخال‌کرد
ناله توفان‌خیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بال‌کرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ‌ گلم چندین چمن پامال ‌کرد
گر نباشد دل‌، دماغ‌کلفت هستی‌کراست
الفت آیینه‌ام زحمت‌کش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده می‌شود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینه‌ای ‌پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبال‌کرد
خلقی از آرایش جاه انفعال ‌اندود رفت
صبح ما هم خنده‌ای بر فرصت اقبال‌کرد
بی‌خمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمال‌کرد
شعلهٔ‌ما بیدل از اسرار راحت‌غافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد
نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد
چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود
درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی ‌وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ ‌آغوش مجنون عرض محمل می‌شود
مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است
شمع چون خاموش‌ گردد داغ محفل می‌شود
عالمی را کلفت ‌اندود تحیر کرد‌ام
با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود
مژده ای بیدل‌ که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
هرگه به برگ و ساز معیشت‌ گریستم
خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم
چون شمع‌ کلفت سحری داشتم به پیش
دور از وطن نرفته به غربت‌ گریستم
نقشی بر آب می‌زند اجزای کاینات
حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم
چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت
تا بر مزار عالم عبرت‌ گریستم
ای شمع سعی عجز همین خاک ‌گشتن است
من هم به نارسایی طاقت‌ گریستم
از بسکه درد بی‌اثری داشت طینتم
در پیش هر که‌ کرد نصیحت‌ گریستم
بیدردی‌ام‌ کشید به دریوزهٔ عرق
مژگان نمی نداشت خجالت گریستم
یک اشک‌ گرم داشت شرار ضعیف من
باری به دیدهٔ رم فرصت‌ گریستم
حسرت شبی به وعدهٔ دیدارم آب‌ کرد
از هر سرشک صبح قیامت‌ گریستم
روزی که اشک شد گره دیدهٔ‌ گهر
بر تنگی معاش فراغت گریستم
هر جا طمع فکند بساط توقعی
چون آبرو به مرگ قناعت‌ گریستم
اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود
بر خفت تنزل رحمت‌ گریستم
بیدل‌ گر آگهی سبب‌ گریه‌ام مپرس
بیکار بود ذوق ندامت گریستم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فصل اندر تبدیل حال
بدر بودم شدم هلال مثال
نه بخندند ابلهان ز هلال
چون هلال دوتا شدم باریک
گشت عالم به چشم من تاریک
پنبه از گوش کرد بیرون مرگ
که بساز از برای رفتن برگ
شیر یک سالگیم کرد اثر
پس چل سال گرد عارض و سر
چون درین کارگاه بی‌استاد
عمر دادم به ابلهی بر باد
شب برناییم به نیمه رسید
صبح پیریم در زمان بدمید
بنمردیم تا به بوالعجبی
بندیدیم صبح نیم شبی
موی و دل شد چو شیر و چون قطران
زین دو مرغ سیه سپید زمان
آن سیاهی ز موی رفت به دل
وین سپیدی ز دل به موست بحل
دل من همچو برف و دندان بُد
مویم همچون که نفط و قطران بُد
لیکن اکنون شدست دل قطران
موی بستد سپیدی از دندان
بنگر ای خواجه در رخ و پشتم
شد چو انگشت هر ده انگشتم
ریش چون روی پنبه زار شده
روی چون پشت سوسمار شده
عمر بگذشته کی دهد نیرو
که بقا در بقا بود نیکو
بهر آن عیش بی‌نواست مرا
کآب در پیش آسیاست مرا
آدمی خود جوان زبون باشد
خیمهٔ عمر پیر چون باشد
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته
عمر دادم بجملگی بر باد
بر من آمد ز شصت صد بیداد
مانده همچون معانی باریک
بی‌خطر سوی خاطر تاریک
در تمنا بُدم که گردم پیر
وین زمان من ز پیریم به نفیر
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی‌چیز را که داشت به چیز
عمر باقی چراغ دان بر خیر
این مثل هست عُمر باقی پیر
گاهی افزون و گاه کم گردد
گه بخندد گهی دژم گردد
سر به سوی زمین فرو برده
به نمی زنده وز دمی مرده
تا نمی‌باشد اندرو روغن
گاه تاری شود گهی روشن
این همه بیهُدست و عاریتست
اجل او را تمام عافیتیست
پیر را خاصه بدخو و بی‌برگ
نیست یک دستگیر همچون مرگ
پیر در دست طفل باشد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر
عمر ما جمله مستعار بُوَد
عقل را زین حیات عار بُوَد
مرد عاقل ز لهو پرهیزد
زین چنین عُمر عقل بگریزد
عُمر تن مرد را اسیر کند
مرد را عُمر عشق پیر کند
مرد پیر از بقای جانان شد
با چنین عُمر پیر نتوان شد
هرکه او رنگ و بوی راست اسیر
زن و کودک بود نه مرد و نه پیر
پیر کز جنبش ستاره بُوَد
گرچه پیرست شیرخواره بُوَد
ای بسا پیر با شمایل خوب
لیک نزد خرد شده معیوب
همچو نیلوفر به جان و به دست
آسمان رنگ و آفتاب‌پرست
آن جوانی که گرد غفلت گشت
آن نه عمر آن فضول بود گذشت
دل از این عمر مختصر برگیر
کز چنین عمر کس نگردد پیر
سیرم از عمر و زندگانی خویش
می‌بگریم بر این جوانی خویش
زندگانی که نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل
عجز و ضعفست حاصل کارم
به ضعیفی چو زیرم و زارم
پیر شکل ارچه با بها باشد
بَرِ عاقل کم از هبا باشد
پیر باید که راه دیده بُوَد
تا برِ عقل برگزیده بُوَد
هست پیر از ولایت دینست
آن که گویند پیر پیر اینست
شیر بدروز کهل وقت زئیر
زارتر نالد از ضعیفی زیر
چون به دست زَمن زمِن باشی
تو نباشی مسن مسن باشی
زیر چرخست رسم پیر و جوان
زیر چرخ این نباشد و هم آن
ای برادر نصیحتم بشنو
به خدا و به کدخدا بگرو
جز به تدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن
پیر حکمت نه پیر هفت اختر
پیر ملّت نه پیر چار گهر
چون براهیم پیر ملّت بود
تختش از صدق و تاج خلّت بود
او برفت از میان و کم پایست
ملّت او هنوز برجایست
مرد باید که باشد از دل و دین
از گه امر تا به یوم‌الدّین
همچو آدم جوان کهل روان
نه چو ابلیس تنش پیر و جوان
از سرای دماغ و حجرهٔ دل
گر یکی دم زند همی عاقل
در سر آید همی به ده جا دم
تا به لب زین عنا و درد و الم
این جهان را ممارست کردم
گرد از اومید خود برآوردم
زین حیاتم زخود ملال آمد
زندگانی مرا وبال آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
هر عاشق از رهی به حریم وصال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت
چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۱
آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۲
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر بیایی مست ناگاه از در گلزار ما
گل ز بالیدن رسد تا گوشه دستار ما
وحشتی در طالع کاشانه ما دیده است
می پرد چون رنگ از رخ، سایه از دیوار ما
گوشه گیرانیم و محو پاس ناموس خودیم
آبروی ما گداز جوهر رفتار ما
خسته عجزیم و از ما جز گنه مقبول نیست
تکیه دارد بر شکست توبه استغفار ما
سخت جانیم و قماش خاطر ما نازکست
کارگاه شیشه پنداری بود کهسار ما
می فزاید در سخن رنجی که بر دل می رسد
طوطی آیینه ما می شود، زنگار ما
از گداز یک جهان هستی صبوحی کرده ایم
آفتاب صبح محشر ساغر سرشار ما
سرگرانیم از وفا و شرمساریم از جفا
آه از ناکامی سعی تو در آزار ما
چاک «لا» اندر گریبان جهات افگنده ایم
بی جهت بیرون خرام از پرده پندار ما
ذره جز در روزن دیوار نگشوده ست بار
جنس بی تابی به دزدی برده از بازار ما
از نم باران نشاط گل بدآموز تو شد
گریه ابر بهاری کرده آبی کار ما
غالب از صهبای اخلاق ظهوری سر خوشیم
پاره ای بیش است از گفتار ما کردار ما
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۰ - رباعی
سبحان اله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا ببایست از کس
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱
چه نسبت است به مصر وجود بقعهٔ تن را
که این ز جملهٔ ویرانه های آن شهر است