عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رفوی وقت
گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی
هر دمی، صد زخم بر من میزنی
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو
بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
گه زبون گردیدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار
تو همی راندی به پیشم با فشار
میبری هر جا که میخواهی مرا
میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی
خون دل خوردم، نیاسودم دمی
گاهم انگشتانه میکوبد بسر
گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور
بهر من، آسایشی باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق
نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
روز می‌بینی تو و من روزگار
کار می‌بینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابریشم است
من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید
موی من شد زین سیهکاری سفید
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی
آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار
تو یکی میدانی، اما من هزار
من درینجا هر چه سوزن میزنم
سوزنی بر چشم روشن می‌زنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه که بازش آورد
چونکه تن فرسودنی و بینواست
گر هم از کارش بفرسائی، رواست
چون دل شوریده روزی خون شود
به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود
دیده را چون عاقبت نادیدن است
به که نیکو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است
چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است
خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو
سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو ندیدی پارگیهای جگر
پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت
سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت
پارهٔ جان در رگ و بند است و پی
سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی
سوزنی باید که در دل نشکند
جای جامه، بخیه اندر جان زند
جهد را بسیار کن، عمر اندکی است
کار را نیکو گزین، فرصت یکی است
کاردانان چون رفو آموختند
پاره‌های وقت بر هم دوختند
عمر را باید رفو با کار کرد
وقت کم را با هنر، بسیار کرد
کار را از وقت، چون کردی جدا
این یکی گردد تباه، آن یک هبا
گر چه اندر دیده و دل نور نیست
تا نفس باقی است، تن معذور نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
هر مرد که نیست امتحانش
خوابی و خوری است در جهانش
می‌خفتد و می‌خورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو می‌گریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و می‌توان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷۴
نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
نه زخم گران بخوردم از دست خسی
معذورم دار اگر بنالم نفسی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۸۴
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین
ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
شرر کاغذی‌، آرایش دکان نکنی
صفحه آتش نزنی‌، فکر چراغان نکنی
عمل پوچ مکافات کمین می‌باشد
آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی
ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ
تا ز خمیازهٔ امواج ‌گریبان نکنی
هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد
نیست نقد تو از آن ‌کیسه‌ که نقصان نکنی
ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی
آه از آن داغ ‌که ابر آیی و باران نکنی
سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است
خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی
دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا
تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی
چه خیال است‌ که در انجمن حیرت حسن
گل‌ کنی آینه و ناز به دامان نکنی
نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد
تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی
حیف سعیت ‌که به انداز زمینگیریها
پای خود را نفسی آبله دندان نکنی
چشم موری اگرت ‌کنج قناعت بخشند
همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
به فکر چاره فتادن جگر گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۷
نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۸
ز دور تا بتوان سیر گلستان کردن
به شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردن
چو بوی گل ز در بسته می رسد به مشام
چه لازم است تملق به باغبان کردن؟
دل تو نرم به افسون ما کجا گردد؟
که خط ترا نتوانست مهربان کردن
نهان چگونه کنم عشق را، که ممکن نیست
به پنبه آتش سوزنده را نهان کردن
ز عارفان نظربسته از جهان، آید
به چشم بسته نگهبانی جهان کردن
ز روزگار جوانی تو دلپذیرتری
ترا چگونه فراموش می توان کردن؟
دلی است نرم مرا چون طلای دست افشار
چرا به سنگ محک باید امتحان کردن؟
ز شوق مرحله پیمای عشق می آید
چو کبک کوه گرانسنگ را روان کردن
به کیمیای اثر می توان درین عالم
دو روزه هستی خود عمر جاودان کردن
به خون مرده بود نیشتر زدن صائب
به بی غمان، سخن عشق را بیان کردن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
هر لحظه دل اندر هوسی نتوان بست
دل در هوسی هر نفسی نتوان بست
یکباره دلم شکسته شد در ره عشق
و آن دل که شکست در کسی نتوان بست
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۳ - شرمندگی از ستایشگران
شنیدم که صاحبدلی پاک دلق
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴۶
گر کم بدرت آیم معذور همی دارم
کانرا که بسی بینند هجرش ز خدا خواهند
باران چو پیاپی شد گردند ملول از وی
وانگه که نبارد هیچ وصلش بدعا خواهند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر دم ز من دلشده بیزار شوی
بی هیچ کینه ز من دل آزار شوی
قدر من دلسوخته دانی لیکن
روزی که به روز من گرفتار شوی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن را که برد به مسند راز
اول در زاریش کند باز
بی رنج فرح نیابد از عشق
بی سوز طرب ندارد از ساز
پروانه نمی رسد به مطلوب
تا بال نیفکند ز پرواز
تا شیفته بیان خویشی
با تو ننهند در میان راز
خامش کن اگر به جا رسیدی
در راه ز سیل خیزد آواز
از پردگیان نمی توان شد
با اشک خبیث و آه غماز
خواهی به مراد دوست باشی
خاطر ز مراد خود بپرداز
بازیچه کوی عشق گشتیم
ما ابله و طبع یار طناز
تا کی سودا، متاع برریز
تا کی بازی، تمام درباز
از چله نشستنت چه خیزد
عشقت حرص و ریاضتت آز
رخت از بر ما ببر «نظیری »
در عشق درست نیست انباز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای دل مطیع آن بت مژگان فرنگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۴ - عاشق
حال عاشق، ز من چه می پرسی
ای که عاشق، نگشته ای روزی
در جهان، روزی ار شوی عاشق
از جهان، چشم خویش بردوزی
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
پنجره
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست .

من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .

همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟

حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .