عبارات مورد جستجو در ۲۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله ی بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره ی محال اندیش
بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
ما ننگ وجود روزگاریم
عمری به نفاق می‌گذاریم
محنت‌زدگان پر غروریم
شوریده‌دلان بیقراریم
در مصطبه عور پاکبازیم
در میکده رند درد خواریم
جان باختگان راه عشقیم
دلسوختگان سوکواریم
ناخورده دمی شراب ایمان
از ظلمت کفر در خماریم
ایمان چه که با دلی پر از بت
قولی به زبان همی برآریم
ما مؤمن ظاهریم لیکن
زنار به زیر خرقه داریم
بویی به مشام ما رسیده است
دیر است که ما در انتظاریم
نه یار جمال می‌نماید
نه در خور دستگاه یاریم
نه پرده ز پیش ما برافتد
نه در پس پرده مرد کاریم
دردی که شمار کرد عطار
تا روز شمار در شماریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد
شیخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اینت مرد
بعد از آن موی سپید و تن نزار
برهنه دیدش کسی با یک از ار
دل دلش تابی و در جانش تفی
بسته زناری و بگشاده کفی
آمده نه از سر دعوی و لاف
گرد آتش گاه گبری در طواف
گفت گفتم ای بزرگ روزگار
این چه کار تست آخر شرم دار
کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری
این چنین کار از سر خامی بود
اهل دل را از تو بدنامی بود
وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست
می‌ندانی این که آتش گاه کیست
شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد
شد ازین آتش مرا خرمن بباد
داد کلی نام و ننگ من بباد
گشته‌ای کالیو کار خویش من
من ندانم حیله‌ای زین بیش من
چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان
تا گرفتار چنین کار آمدم
ازکنشت و کعبه بی‌زار آمدم
ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
مثنوی
به بوی وصل بودم شادمانه
چه دانستم که خواهد بودیا نه؟
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود
زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود
طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت
جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود
صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست
یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود
شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست
این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود
سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی
نیم چاکی گاه گاهش در گریبان می‌شود
می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید
می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود
ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات
پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود
گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان
خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود
محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن
تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۴ - انوری در جواب این قطعه گفته و او را ستوده است
به حمد و ثنا چون کنم رای نظمی
نه دشوار گویم نه آسان فرستم
ولیکن به حامی جناب حمیدی
اگر وحی باشد هراسان فرستم
ز فضل و هنر چیست کان نیست او را
بگو تا مرا گر بود آن فرستم
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم
همی ترسم از ریشخند ریاحین
که خار مغیلان به بستان فرستم
من و قطره‌ای چند سوئر سباعم
چه گویی که بر آب حیوان فرستم
من و ذره‌ای چند خاک زمینم
چه گویی که بر چرخ کیوان فرستم
به آبان گر از نکهت میوه بادی
نسیمی بدزدم به نیسان فرستم
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم
همهٔ روضهٔ من حشیش است یکسر
شوم دسته بندم به رضوان فرستم
همه لقمه‌ای نیست بر خوان طبعم
کز آن زله‌ای پیش لقمان فرستم
کرا گرد دامن سزد گوی گردون
برش تحفه‌گوی گریبان فرستم
کسی را که نوباوهٔ وحی دارد
بقایای وسواس شیطان فرستم
سخن هست فرزند جانم ولیکن
خلف می‌نیاید مگر جان فرستم
نه شعرست سحرست از آن می‌نیارم
که نزدیک موسی عمران فرستم
غرض زین سخن چیست تا چند گویم
فلان را همی پیش بهمان فرستم
به معبود طیان و ممدوح حسان
اگر ژاژ طیان به حسان فرستم
بهانه است این چند بیت ارنه حاشا
که من زیره هرگز به کرمان فرستم
فرستاده شد گرچه نیکو نباشد
که زنگار آهن سوی کان فرستم
ز کم دانشی گاو گردون چوبین
بر شیر گردون گردان فرستم
وگرنه چرا با چو رستم سواری
چنین خر سواری به میدان فرستم
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمی‌خواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که می‌داند که هر دل چون چراغی
چه سودا می‌پزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو می‌زد بناگاه
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو می گوئی که من هستم خدا نیست
تو می گوئی که من هستم خدا نیست
جهان آب و گل را انتها نیست
هنوز این راز بر من ناگشود است
که چشمم آنچه بیند هست یا نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا تنهائی و آه و فغان به
مرا تنهائی و آه و فغان به
سوی یثرب سفر بی کاروان به
کجا مکتب ، کجا میخانه شوق
تو خود فرما مرا این به که آن به
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
خلوت‌پرست گوشهٔ حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشته‌ایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشم‌گشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شسته‌اند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید می‌کشد
عمریست پایمال تن‌آسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۶
دیگری گفت: همچنین است، وقوف بر اسرار و اطلاع بر ضمایر صورت نبندد، لکن اگر این گوشت در منزل او یافته شود هراینه هرچه در افواهست از خیانت او راست باشد. دیگری گفت: بدانش خویش مغرور نشاید بود، که غدار هرگز نجهد، چه خیانت بهیچ تاویل پنهان نماند.
ویاتیک بالاخبار من لم تزود.
دیگری گفت: امینی ازو بمن هرچیزی می‌رسانید و در تصدیق آن تردد می‌داشتم تا این سخن از شما بشنودم، و نیکو مثلی است « اخبر تقله. » دیگری گفت: مکر و خدیعت او هرگز بر من پوشیده نبوده است، و خبث وکید او را نهایت نیست، و من کار او را بشناخته ام و فلان را گواه گرفته که کار این زاهد عابد بفضیحت کشد و از وی خطایی عظیم و گناهی فاحش ظاهر گردد. دیگری گفت: اگر این زاهد متقی که تقلد اعمال ملک را در ظاهر بلا و مصیبت می‌شمرد این خیانت بکرده است عجب کاری است. دیگری گفت: اگر این حوالت راست است، موقع اختزال اندران بکفران نعمت و، دلیری بر سبک داشت مخدوم بدان، مقرون است، و هیچ خردمند آن را بر مجرد خیانت حمل نکند. دیگری گفت: شما همه اهل امانتید و تکذیب شما از رسم خرد دور افتد، اگر این ساعت ملک بفرماید تا این گوشت در منزل او بجویند برهان این سخن ظاهر شود و گمانهای خاص و عام اندران یقین گردد. دیگری گفت: اگر احتیاطی خواهد رفت تعجیل باید کرد، که جاسوسان او از همه جوانب بما محیط باشند و هیچ موضع ازان خالی نگذارند. دیگری گفت: در این تفتیش چه فایده؟ که اگر جرم او معلوم گردد او بزرق و بوالعجبی بر رای ملک پوشانیده گرداند.
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۱
به کرامات صوفیی در جنگ
دستبردی نمود مردانه
یا کرامات بود یا که نبود
به مثل چون خر است و ویرانه
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۷
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۲ - آمدن اندر با دیوته های هر سه لوک به مبارکبادی رام
چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت
به مردی و جوانمردی قران ساخت
ز قتل راون اهل هر سه عالم
شکفته چون گل و گفتند با هم
که ما خود رام را چون بندگانیم
ز بس احسان او شرمندگانیم
برای شکر این احسان شتابیم
به خدمت تهنیت گویان شتابیم
پریزادان چو این مژده شنیدند
مبارکباد گویان در رسیدند
شه روحانیان با لشکر خویش
به خاک پاش سوده افسر خویش
تنش با صد هزاران چشم روشن
به رنگ آفتابی جامه بر تن
چو طاووس بهشتی نغز پیکر
سراپا دیده همچون باغ عنبر
چو سروی رسته ز آب زندگانی
دلی بارش همه جزع یمانی ۲
به شوق روی رام نیک کردار
همه تن دیده گشته آسمان وار
همه روحانیان هر سه عالم
به سجده چون ملایک پیش آدم
سراسر دست و بازو یش ستودند
ادب کرد ه، تواضع ها نمودند
به هر تعظیم هر کس شاد و خندان
نموده رام تعظیمش دو چندان
به هنگامی که رام نیک نیت
بدان روحانیان شد گرم صحبت
هنومان بود محرم آشکارا
به پیشش برد حور ماه سیما
به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق
ندیده روی آن خورشید آفاق
دلش را کارگر شد تیغ غیرت
سراپا گشت غرق بحر حیرت
نه روی آنکه از چشمش براند
نه تاب آنکه بر بستر نشاند
کشاکش در امید و بیم افتاد
ز شرم خلق غیرت یافت امداد
سپاه رشک چیره گشت بر شوق
هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق
اگرچه روز رام از غصه شد شب
نجنبانید هیچ از نیک و بد لب
برون روی حیا را داشتی پاس
درون هر موی وقف تیغ الماس
به ظاهر خویش را خرسند می داشت
به مژگان آب حیرت بند می داش ت
چو خوناب جگ ر در دل نگنجید
ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید
که از چشم چنین کس دور بهتر
ز رویش دیده ام بی نور بهتر
پریزادان همه گفتند با رام
که بد کردی چرا دل زین دلارام
خدا شاهد زمین و آسمان هم
که در پاکیست سیتا عین مریم
گواه عصمت این حور ماییم
نه از روی ریا بهر خداییم
ملائک هم قسم ها یاد کردند
ز بند غم دلش آزاد کردند
شه روحانیان هم خورد سوگند
نشد زان لیک جان رام خرسند
ز حرف راستی می یافت آزار
چو از بیغاره گردد زهر افکار
ز غیرت فرق نتوانست کردن
ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن
نکرده شاهدی خلق باور
به حق دلستان شد بدگمان تر
نهال دوستی از دل برون کند
کمی افزود ، از مهرش دو صد چند
بدل شد دوستی با دشمنی ها
به سیتا، رام کرده راونی ها
به خود کرده چو مجنونان حکایت
به دل از دلستان خود شکایت
که ترک عاشقی کرد م به دلدار
کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار
خمار غیرت دل گفت با من :
منوش این باده جامش نیز بشکن
که آب زندگی چون گشت یکدم
ننوشد گرچه میرد تشنه آدم
نشان پای سگ بر جا نماید
در آن منزل فرشته در نیاید
نکویی هاش بد شد جمله پیشم
ز داغ غیرت دل، سینه ریشم
همان خال سیه بر لب شکربار
کنون دارم کراهت زو مگس وار
همان زلفی که گردن بست زنار
کنون ببریده خواهم چون سر مار
نبینم آن رخ چون لالۀ باغ
که از غیرت دلم چون لاله شد داغ
مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ
رود در وی سه بار آن دلبر سنگ
مژه پر اشک و جان پر آب حیرت
صنم حیران ز رام غرق غیرت
سلامت گر بر آید پاک جانست
وگر سوزد ، سزای جرم آنست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - ترهات
دوستی در سمر کتابی داشت
پیش من صفحه ازان میخواند
که فلان شخص در فلان تاریخ
بیکی بیت بدره ها بفشاند
وان دگر پادشه بیک نکته
فاضلی را فراز تخت نشاند
گفتم ایخواجه ترهاتست این
این سخن بر زبان نباید راند
آخر آن قوم عادیان بودند
که خود از نسلشان یکی بنماند؟
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴
می فرستد هزار حمد و ثنا
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
صد فکر اثر ز طاعتم بردارد
صد سهو سر از عبادتم بردارد
با این وسواس نیتم نیست درست
غسال مگر جنابتم بردارد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
از پیر خرابات نبرم به ستم
در شیخ مناجات نبندم به کرم
چون برم چون کفر و پس آنگه به خدای
کی بندم کی سجود و آنگه به صنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلک سرگشته تر گردد که با ما
ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا
نه ازتوحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا
ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی
مرا کیشی برون از کفر و دین به
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا
خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا
به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زان روی زیبا
نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا
صفایی من کیم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را