عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جانبخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولتفزا و خصم کاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جانبخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولتفزا و خصم کاه
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
حلقه هر در باغی نشود دیده ما
باغ دربسته بود دیده پوشیده ما
در دل قانع ما نیست تزلزل را راه
لنگر بحر بود گوهر سنجیده ما
گرد غربت کندش زنده نهان در ته خاک
غم به هر جا که رود از دل غم دیده ما
لعل و یاقوت به میزان جنون سنگ کم است
سنگ اطفال بود گوهر سنجیده ما
خرمن سوخته از برق چه پروا دارد؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده ما
گر چه چون سرو نداریم درین باغ بری
می توان چید گل از دامن برچیده ما
کار اکسیر کند رنگ طلایی صائب
مژه زرین شود از برگ خزان دیده ما
باغ دربسته بود دیده پوشیده ما
در دل قانع ما نیست تزلزل را راه
لنگر بحر بود گوهر سنجیده ما
گرد غربت کندش زنده نهان در ته خاک
غم به هر جا که رود از دل غم دیده ما
لعل و یاقوت به میزان جنون سنگ کم است
سنگ اطفال بود گوهر سنجیده ما
خرمن سوخته از برق چه پروا دارد؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده ما
گر چه چون سرو نداریم درین باغ بری
می توان چید گل از دامن برچیده ما
کار اکسیر کند رنگ طلایی صائب
مژه زرین شود از برگ خزان دیده ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
از ششدر جهات، امید نجات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر
روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن
آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر
سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود
انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر
من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او
مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر
بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او
هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر
بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو
تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر
با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست
بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر
گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت
چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر
روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن
آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر
سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود
انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر
من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او
مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر
بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او
هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر
بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو
تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر
با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست
بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر
گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت
چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساختهاند
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
احمد شاملو : مدایح بیصله
تنها اگر دمی...
تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتادهترین سخن که «دوستت میدارم»
چون تندیسی بیثبات بر پایههای ماسه
به خاک درمیغلتی
و پیش از آنکه لطمهی درد درهمات شکند
به سکوت
میپیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذِ ناگزیرِ تداومِ تو
تنها
تکرارِ «دوستت میدارم» است؟
با اینهمه
بغضم اگر بترکد... ــ
نه
پَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
میدانم!
تیرِ ۱۳۶۵
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتادهترین سخن که «دوستت میدارم»
چون تندیسی بیثبات بر پایههای ماسه
به خاک درمیغلتی
و پیش از آنکه لطمهی درد درهمات شکند
به سکوت
میپیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذِ ناگزیرِ تداومِ تو
تنها
تکرارِ «دوستت میدارم» است؟
با اینهمه
بغضم اگر بترکد... ــ
نه
پَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
میدانم!
تیرِ ۱۳۶۵