عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه ی عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه ی جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوش دل نپسندد که تو محزون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه ی عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه ی جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوش دل نپسندد که تو محزون باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیمشب مهمان مسجد را
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیک بخت
گفت چون ترسم؟ چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بیدینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه میپزد؟
چون که بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید؟
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بییقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کی کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست زآوازان طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد ازان برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون میکشید
دفن میکرد و همی آمد به زر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جان باز ازان
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر به خاطر آمدهست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر ازان زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسیٰ بود آن مسعودبخت
کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار میپنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود میآیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود؟
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر میشود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
وان به صورت ناز و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزندهیی
وان گه وصلت دل افروزندهیی
شکل شعلهی نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
که نرفت از جا بدان آن نیک بخت
گفت چون ترسم؟ چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بیدینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه میپزد؟
چون که بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید؟
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بییقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کی کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست زآوازان طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد ازان برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون میکشید
دفن میکرد و همی آمد به زر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جان باز ازان
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر به خاطر آمدهست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر ازان زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسیٰ بود آن مسعودبخت
کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار میپنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود میآیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود؟
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر میشود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
وان به صورت ناز و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزندهیی
وان گه وصلت دل افروزندهیی
شکل شعلهی نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی
یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
نه دادی، که فردا بکار آیدش
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقائی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
کز این کم زنی بود ناپا کرو
کلاهش به بازار و میزر گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر چنگی و نایی آورده پیش
پدر زار و گریان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیا پرست
هنوز ای برادر به سنگ اندرست
چو در زندگانی بدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی به زیر
بخیل توانگر به دینار و سیم
طلسمی است بالای گنجی مقیم
از آن سالها میبماند زرش
که لرزد طلسمی چنین بر سرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگی گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کار بند
دریغ است از این روی برتافتن
کز این روی دولت توان یافتن
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
نه دادی، که فردا بکار آیدش
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقائی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
کز این کم زنی بود ناپا کرو
کلاهش به بازار و میزر گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر چنگی و نایی آورده پیش
پدر زار و گریان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیا پرست
هنوز ای برادر به سنگ اندرست
چو در زندگانی بدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی به زیر
بخیل توانگر به دینار و سیم
طلسمی است بالای گنجی مقیم
از آن سالها میبماند زرش
که لرزد طلسمی چنین بر سرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگی گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کار بند
دریغ است از این روی برتافتن
کز این روی دولت توان یافتن
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۶
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بازگشت گرشاسب و صفت خواسته
چــنــیـــن تــا بــقــنــوجــشـــن آورد شــاد
پـــس آن گه در گـــنج هـــا بــــرگـــشـــاد
مـــــهــــی شـــاد و مـــهـــمـــان هـــمـــی داشـتش
کــــه یـــک روز بـــی بـــزم نـــگــــذاشــتـش
سَــر مــاه چـــنـــدانــش هـــدیـــه ز گــــنـــج
بــــبـــــخـــشـــیـــد، کــــآمـــد شـــمــردنـــش رنــج
ز خـــرگــاه و از خــیــمــه و فــرش و رخـــت
ز طـــوق و کــمـــر ز افـسـرو تـاج و تخت
هـــم از زرّســـاوه هــــم از رســـتـــه نـیز
هــم از درّ و یـــاقـــوت و هــر گــونـه چیز
هــم از شــیــر و طــاووس و نــخــچــیر و بــاز
بــــدادش بـــســـی چـــیـــز زریـــنـــه ســــاز
درونــشــان ز کــافـــور و از مـــشـــک پـــُر
نــــگــــاریـــده بـــیـــرون ز یـــاقــــوت و دُر
زبـــر جـــد ســـرو گـــاوی از زرّنـــاب
ســــم از جـــزع و دنــــدان زدُرّ خـــوشـاب
گــهـــرهـــای کــانــی ز پـــا زهـــر و زهـــر
چـــهـل پــیــل ومــنـــشــور ده بــاره شــــهر
بـــه بـــرگـــســـتـــوان پـــنـــجـــه اســـپ گـــزیــــن
دگــــر صـــد شـــتــر بــا ســتــام و بـه زیــن
ز خـــفـــتـــان و از درع و جـــوشـــن هـــزار
ز خـشـــت و ز خـــنـــجــــر فــزون از شمار
ز دیـــنـــار و ز نـــقــــره خـــروار شـــســـت
ز زربـــفـــت خــلــعــت صــدوبــیــســت دســــت
پـــرســـتـــار ســـیـــصـــد بـــتـــان چـــگـــل
ســـرایـــی دو صـــــد ریـــدک دلــــگـــســــل
هــرآن زر کــه از بـــاژ درکـــشورش
رســــیـــدی ز هــــر نــــامــــداری بــــرش
ازو خـــشــــت زرّیـــن هـــمـــی ســـاخـــتـــی
یـــکــــی چـــشــمـــه بـــُد در وی انـــداخـــتـی
صـــدش داد از آن هـــمـــچــــو آتــــش بــه رنگ
کــــه هر خـــشـــت ده مـــن بــر آمد به سنگ
یـــکــی حــلــه دادش دگـــر کـــز شـــهـــان
جـــزو هـیـچکس را نـــبـــد در جــــهــــان
بــــرو هـــر زمـــان از هـــزاران فـــزون
پـــدیــــد آمـــدی پـــیـــکـــر گـــونـــه گـــون
بُـــدی روز لــــعــلـــی، شـــب تـــیـــره زرد
نــــه نـــم یــــافـــتی ز ابــر و نز باد گرد
کـــرا تـــن ز دردی هـــراســـان شـــــدی
چـــــو پـــــوشـــــــیدی آنرا تن آســان شدی
ازو هـــــر کـــســی بــوی خــوش یــافـتی
بـــه تـــاریــــکــــی از شـــمـــع بـــه تـافتی
بـــه ایـــرانـــیـــان هـــر کــــس از سرکشان
بــــســـی چـــیــز بـــخـــشــیــد هــم زیـن نشان
پـــس از بــهــر ضــحــاکِ شــه ســاز کــرد
بـــســی گــونــه گــون هـــدیــه آغــاز کــرد
ســـراپـــرده دیـــبـــه بـــر رنـــگ نــیـــل
کــه پــیــرامـــن دامــنـــش بــُد دو مــیــل
چـــو شــهــری دو صــد بــرج گــردش بـپای
ســـپـــه را بــه هـــر بــرج بــر کــرده جای
یــکـی فــرش دیــبــا دگــر رنــگ رنــگ
کـــه بـــد کــشـــوری پــیــش پــهنــاش تــنــگ
ز هــر کــوه و دریـــا و هـــر شـــهـــر و بر
ز خــاور زمـــیـــن تــا در بــاخـــتــر
نـــگــــاریـــده بـــر گـــرداو گـــونـــه گـــون
کز آنجــــا چـــه آرنـــدو آن بـــوم چــــون
ز زرّ و زبــرجـــد یـــکی نـــغـــز بـــاغ
درو هـــر گـــل از گــوهــری شــبــچــراغ
درخــــتــــی درو شـــاخ بــروی هــزار
ز پـــیـــروزه بـــرگـــش، ز یـــاقـــوت بـــار
بــه هــر شــاخ بــر مــرغــی از رنــگ رنگ
زبـــرجـــد بـــر مـــنـــقــار و بــســّد بـــه چـنگ
چــو آب انــدرو راه کـــردی فــراخ
درخــت از بـــن آن بـــر کـــشـــیـــدی بــه شـاخ
ســـر از شـــاخ هـــر مـــرغ بـــفـــراخـتی
هـمــی ایـــن از آن بــه نــوا ســاخــتــی
درم بــُد دگــر نـــام او کـــیــمــوار
ازو بــار فـــرمـــود شـــش پـــیـــلـــوار
بـــه ده پــــیل بـــر مـشک بـــیتال بـــود
کــــــه هــــر نـــافــه زو هـــفـــت مــثقال بود
ده از عــنــبــر و زعــفـران بــود نــیــز
ده از عـــود و کـــافـــور و هـــر گــونـــه چـیز
ز ســـیـــم ســـره خـــایـــه صـــد بـار هشت
کــه هـــر یـــک بــه مــثــقال صد بر گذشت
ســپــیــدیــش کــافــور و زردیــش زر
یــکــی بــهــره را شـــوشـــها زو گــهــر
ســخنـــگوی طـــوطی دوصــد جــفـت جفت
بــه زرّیـــن قــفـــس هــا و دیــبــا نــهــفــت
کــت و خــیــمه و خــرگــه و شــاروان
ز هــر گــونــه چــنــدان کــه ده کـــاروان
ز گـــاوان گـــردونـــگـــش و بـــارکـــش
خـــورش گــــونه گــــون بــار،صــد بــار شــش
هـــزار دگـــر بـــار دنـــدان پـــیـــل
هزار و دو صـــد صــنــدل و عــود و نـیل
ز دیـــبـــای رنــگــیــن صــد و بــیــســت تـخت
ز مــرجــان چــهـــل مـــهـــد و پــنـجه درخت
دو صــد جــوشـــن و هــفــتـصد درع و ترگ
صـــد و بــیــست بـــنـــد از ســـروهـــای کرگ
چـــهـــل تـــنــگ بـــار از مـــُلمـــع خــُتــو
ز گـــوهـــر ده افـــســر ز گـــنج بـــــهو
ز کـــرگ از هـــزاران نــگــاریــن سـپر
ســـه چـــنـــدان نـــی رمـــح بــســته به زر
ســـریـــری ز زر بـــر دو پـــیـــل ســـپـــیــد
ز یــــاقـــوت تــــاجی چـــو رخـــشــنده شـــیـــد
از آن آهـــن لــعـــلـــگــون تـــیـــغ چـــار
هــــم از روهـــنـــی و بــــلالــــک هـــزار
هــــزار از بــــلـــوریــــن طـــبـــق نـــابــسود
کــــه هــــر یـــک بـــه رنگ آب افـــسـرده بـــود
ز جــــام و پـــیـــالـــه نــود بـــار شــسـت
ز بـــیــــجــــاده ســـی خـــوان و پـــنجاه دســــت
ز زر چــــار صد بـــار دیـــنـــار گــنــج
بـــه خـــروار نـــقــــره دوصد بـــار پـــنج
ز زر کــــاســـه هـــفـــتاد خـــروار وانـــد
ز ســــیمینه آلـــت کـــه دانـــد کـــه چـــنــد
هـــزار و دو صــــد جــــفــــت بــــردنــــد نـــام
ز صـــنـــدوق عــــودو ز یــــاقــــوت جـــام
هــــم از شــــاره و تــــلـــک و خــــزّ و پـــرنـــد
هـــم از مــــخـــمـــل و هـــر طــــرایـــف ز هـــنـــد
هـــزار اســـپکُـــه پــیـــکــرتــیـــز گــام
بـــه بـــرگـــســـتــوان و بـــه زرّیــــن ســـتـــام
هـــزار دگــــر کـــرّگــــان ســـتــــاغ
بـــه هــــر یـــک بـــر از نـــام ضــحـــاک داغ
ده و دوهــــزار از بـــت مــــاهــــروی
چـــه تـــرک و چـه هندو همه مـشکموی
زدُرّ و زبــــر جــــد ز بـــهـــر نـــثـار
بــــه صـــد جــــام بـــر ریـــخـــته سی هزار
یـــکــــی درج زَرّیـــن نــــگــــارش ز دُر
درونـــش ز هـــر گـــوهـــری کــــرده پـــُر
گـهر بــُد کـز آب آتش انگیختی
گـهـر بـــُد کـزو مـار بگـریـختی
گــــهــــر بــــُدکــــزو اژدهـــا ســــرنـــگـــون
فــــتــــادی و جـــســـتــی دو چــشمش بــرون
گـــهـــر بـــُد کـــه شـــب نـــورش آب از فــــراز
بــــدیــــدی ،بــــه شـــمـــعـــت نـــبـــودی نـــیـــاز
یـــکـــی گــــوهــــر افــــزود دیــــگـــر بــــدان
کــــه خــــوانـــدیــــش دانـــا شــــه گـــوهـران
هـــمــــه گـــوهــــری را زده گــــام کــــم
کـــشـــیـــدی ســــوی از خـــشــــک نـــم
چـــنـــین بـــُد هــــزارودو صــــد پــــیـــلـــوار
هــــمــــیـــدون ز گـــاوان ده و شش هزار
صــــدو بـــیـــســـت پـــیـــل دگـــر بـــار نـیز
بُــــداز بـــهر اثـــرط ز هــــر گـــونـه چیز
یـــکی نـــام بـــا ایـــن هـــمـــه خـــواسته
درو پــــوزش بــــی کــــران خــــواســــتــه
ســــپـــهـــبـــد بـــنه پــــیش را بـــار کــرد
بــــهـــــو را بــــیــــاورد و بـــردار کـرد
تـــنــــش را بـــه تـــیر ســـواران بـــدوخـــت
کـــرا بند بـــُد کــــرده بــآتـــش بـــســوخت
گلیمی که باشد بدان ســـــــــــر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخـــواه
نبایدت رنج ار بـــــــــــود بخت یار
چه شد بخت بــد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کـــردارش این
نه مهرش بـــــــود پایدار و نه کین
چـــــو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کـــــــردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غـــــم نژند
نهشرم از نکــوهش، نهبیم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بـــــــس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تــو که بینی به خواب
چـــــــو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد ســـــــرای نشست
چـــــو دید آنگهی باد دارد به دست
انوشه کسی کاو نکـــــــــــو نام مُرد
چـــــــــو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکــــــــــــو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خــــــــورد عالمی
پـــس آن گه در گـــنج هـــا بــــرگـــشـــاد
مـــــهــــی شـــاد و مـــهـــمـــان هـــمـــی داشـتش
کــــه یـــک روز بـــی بـــزم نـــگــــذاشــتـش
سَــر مــاه چـــنـــدانــش هـــدیـــه ز گــــنـــج
بــــبـــــخـــشـــیـــد، کــــآمـــد شـــمــردنـــش رنــج
ز خـــرگــاه و از خــیــمــه و فــرش و رخـــت
ز طـــوق و کــمـــر ز افـسـرو تـاج و تخت
هـــم از زرّســـاوه هــــم از رســـتـــه نـیز
هــم از درّ و یـــاقـــوت و هــر گــونـه چیز
هــم از شــیــر و طــاووس و نــخــچــیر و بــاز
بــــدادش بـــســـی چـــیـــز زریـــنـــه ســــاز
درونــشــان ز کــافـــور و از مـــشـــک پـــُر
نــــگــــاریـــده بـــیـــرون ز یـــاقــــوت و دُر
زبـــر جـــد ســـرو گـــاوی از زرّنـــاب
ســــم از جـــزع و دنــــدان زدُرّ خـــوشـاب
گــهـــرهـــای کــانــی ز پـــا زهـــر و زهـــر
چـــهـل پــیــل ومــنـــشــور ده بــاره شــــهر
بـــه بـــرگـــســـتـــوان پـــنـــجـــه اســـپ گـــزیــــن
دگــــر صـــد شـــتــر بــا ســتــام و بـه زیــن
ز خـــفـــتـــان و از درع و جـــوشـــن هـــزار
ز خـشـــت و ز خـــنـــجــــر فــزون از شمار
ز دیـــنـــار و ز نـــقــــره خـــروار شـــســـت
ز زربـــفـــت خــلــعــت صــدوبــیــســت دســــت
پـــرســـتـــار ســـیـــصـــد بـــتـــان چـــگـــل
ســـرایـــی دو صـــــد ریـــدک دلــــگـــســــل
هــرآن زر کــه از بـــاژ درکـــشورش
رســــیـــدی ز هــــر نــــامــــداری بــــرش
ازو خـــشــــت زرّیـــن هـــمـــی ســـاخـــتـــی
یـــکــــی چـــشــمـــه بـــُد در وی انـــداخـــتـی
صـــدش داد از آن هـــمـــچــــو آتــــش بــه رنگ
کــــه هر خـــشـــت ده مـــن بــر آمد به سنگ
یـــکــی حــلــه دادش دگـــر کـــز شـــهـــان
جـــزو هـیـچکس را نـــبـــد در جــــهــــان
بــــرو هـــر زمـــان از هـــزاران فـــزون
پـــدیــــد آمـــدی پـــیـــکـــر گـــونـــه گـــون
بُـــدی روز لــــعــلـــی، شـــب تـــیـــره زرد
نــــه نـــم یــــافـــتی ز ابــر و نز باد گرد
کـــرا تـــن ز دردی هـــراســـان شـــــدی
چـــــو پـــــوشـــــــیدی آنرا تن آســان شدی
ازو هـــــر کـــســی بــوی خــوش یــافـتی
بـــه تـــاریــــکــــی از شـــمـــع بـــه تـافتی
بـــه ایـــرانـــیـــان هـــر کــــس از سرکشان
بــــســـی چـــیــز بـــخـــشــیــد هــم زیـن نشان
پـــس از بــهــر ضــحــاکِ شــه ســاز کــرد
بـــســی گــونــه گــون هـــدیــه آغــاز کــرد
ســـراپـــرده دیـــبـــه بـــر رنـــگ نــیـــل
کــه پــیــرامـــن دامــنـــش بــُد دو مــیــل
چـــو شــهــری دو صــد بــرج گــردش بـپای
ســـپـــه را بــه هـــر بــرج بــر کــرده جای
یــکـی فــرش دیــبــا دگــر رنــگ رنــگ
کـــه بـــد کــشـــوری پــیــش پــهنــاش تــنــگ
ز هــر کــوه و دریـــا و هـــر شـــهـــر و بر
ز خــاور زمـــیـــن تــا در بــاخـــتــر
نـــگــــاریـــده بـــر گـــرداو گـــونـــه گـــون
کز آنجــــا چـــه آرنـــدو آن بـــوم چــــون
ز زرّ و زبــرجـــد یـــکی نـــغـــز بـــاغ
درو هـــر گـــل از گــوهــری شــبــچــراغ
درخــــتــــی درو شـــاخ بــروی هــزار
ز پـــیـــروزه بـــرگـــش، ز یـــاقـــوت بـــار
بــه هــر شــاخ بــر مــرغــی از رنــگ رنگ
زبـــرجـــد بـــر مـــنـــقــار و بــســّد بـــه چـنگ
چــو آب انــدرو راه کـــردی فــراخ
درخــت از بـــن آن بـــر کـــشـــیـــدی بــه شـاخ
ســـر از شـــاخ هـــر مـــرغ بـــفـــراخـتی
هـمــی ایـــن از آن بــه نــوا ســاخــتــی
درم بــُد دگــر نـــام او کـــیــمــوار
ازو بــار فـــرمـــود شـــش پـــیـــلـــوار
بـــه ده پــــیل بـــر مـشک بـــیتال بـــود
کــــــه هــــر نـــافــه زو هـــفـــت مــثقال بود
ده از عــنــبــر و زعــفـران بــود نــیــز
ده از عـــود و کـــافـــور و هـــر گــونـــه چـیز
ز ســـیـــم ســـره خـــایـــه صـــد بـار هشت
کــه هـــر یـــک بــه مــثــقال صد بر گذشت
ســپــیــدیــش کــافــور و زردیــش زر
یــکــی بــهــره را شـــوشـــها زو گــهــر
ســخنـــگوی طـــوطی دوصــد جــفـت جفت
بــه زرّیـــن قــفـــس هــا و دیــبــا نــهــفــت
کــت و خــیــمه و خــرگــه و شــاروان
ز هــر گــونــه چــنــدان کــه ده کـــاروان
ز گـــاوان گـــردونـــگـــش و بـــارکـــش
خـــورش گــــونه گــــون بــار،صــد بــار شــش
هـــزار دگـــر بـــار دنـــدان پـــیـــل
هزار و دو صـــد صــنــدل و عــود و نـیل
ز دیـــبـــای رنــگــیــن صــد و بــیــســت تـخت
ز مــرجــان چــهـــل مـــهـــد و پــنـجه درخت
دو صــد جــوشـــن و هــفــتـصد درع و ترگ
صـــد و بــیــست بـــنـــد از ســـروهـــای کرگ
چـــهـــل تـــنــگ بـــار از مـــُلمـــع خــُتــو
ز گـــوهـــر ده افـــســر ز گـــنج بـــــهو
ز کـــرگ از هـــزاران نــگــاریــن سـپر
ســـه چـــنـــدان نـــی رمـــح بــســته به زر
ســـریـــری ز زر بـــر دو پـــیـــل ســـپـــیــد
ز یــــاقـــوت تــــاجی چـــو رخـــشــنده شـــیـــد
از آن آهـــن لــعـــلـــگــون تـــیـــغ چـــار
هــــم از روهـــنـــی و بــــلالــــک هـــزار
هــــزار از بــــلـــوریــــن طـــبـــق نـــابــسود
کــــه هــــر یـــک بـــه رنگ آب افـــسـرده بـــود
ز جــــام و پـــیـــالـــه نــود بـــار شــسـت
ز بـــیــــجــــاده ســـی خـــوان و پـــنجاه دســــت
ز زر چــــار صد بـــار دیـــنـــار گــنــج
بـــه خـــروار نـــقــــره دوصد بـــار پـــنج
ز زر کــــاســـه هـــفـــتاد خـــروار وانـــد
ز ســــیمینه آلـــت کـــه دانـــد کـــه چـــنــد
هـــزار و دو صــــد جــــفــــت بــــردنــــد نـــام
ز صـــنـــدوق عــــودو ز یــــاقــــوت جـــام
هــــم از شــــاره و تــــلـــک و خــــزّ و پـــرنـــد
هـــم از مــــخـــمـــل و هـــر طــــرایـــف ز هـــنـــد
هـــزار اســـپکُـــه پــیـــکــرتــیـــز گــام
بـــه بـــرگـــســـتــوان و بـــه زرّیــــن ســـتـــام
هـــزار دگــــر کـــرّگــــان ســـتــــاغ
بـــه هــــر یـــک بـــر از نـــام ضــحـــاک داغ
ده و دوهــــزار از بـــت مــــاهــــروی
چـــه تـــرک و چـه هندو همه مـشکموی
زدُرّ و زبــــر جــــد ز بـــهـــر نـــثـار
بــــه صـــد جــــام بـــر ریـــخـــته سی هزار
یـــکــــی درج زَرّیـــن نــــگــــارش ز دُر
درونـــش ز هـــر گـــوهـــری کــــرده پـــُر
گـهر بــُد کـز آب آتش انگیختی
گـهـر بـــُد کـزو مـار بگـریـختی
گــــهــــر بــــُدکــــزو اژدهـــا ســــرنـــگـــون
فــــتــــادی و جـــســـتــی دو چــشمش بــرون
گـــهـــر بـــُد کـــه شـــب نـــورش آب از فــــراز
بــــدیــــدی ،بــــه شـــمـــعـــت نـــبـــودی نـــیـــاز
یـــکـــی گــــوهــــر افــــزود دیــــگـــر بــــدان
کــــه خــــوانـــدیــــش دانـــا شــــه گـــوهـران
هـــمــــه گـــوهــــری را زده گــــام کــــم
کـــشـــیـــدی ســــوی از خـــشــــک نـــم
چـــنـــین بـــُد هــــزارودو صــــد پــــیـــلـــوار
هــــمــــیـــدون ز گـــاوان ده و شش هزار
صــــدو بـــیـــســـت پـــیـــل دگـــر بـــار نـیز
بُــــداز بـــهر اثـــرط ز هــــر گـــونـه چیز
یـــکی نـــام بـــا ایـــن هـــمـــه خـــواسته
درو پــــوزش بــــی کــــران خــــواســــتــه
ســــپـــهـــبـــد بـــنه پــــیش را بـــار کــرد
بــــهـــــو را بــــیــــاورد و بـــردار کـرد
تـــنــــش را بـــه تـــیر ســـواران بـــدوخـــت
کـــرا بند بـــُد کــــرده بــآتـــش بـــســوخت
گلیمی که باشد بدان ســـــــــــر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخـــواه
نبایدت رنج ار بـــــــــــود بخت یار
چه شد بخت بــد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کـــردارش این
نه مهرش بـــــــود پایدار و نه کین
چـــــو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کـــــــردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غـــــم نژند
نهشرم از نکــوهش، نهبیم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بـــــــس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تــو که بینی به خواب
چـــــــو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد ســـــــرای نشست
چـــــو دید آنگهی باد دارد به دست
انوشه کسی کاو نکـــــــــــو نام مُرد
چـــــــــو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکــــــــــــو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خــــــــورد عالمی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغهای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجرهای
دارد از هر طرف هوا خورهای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چهسان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجرهای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاکضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگار از دوست
زیمن این حجره «بیت عاتکه» بود
اینهم از برکت برامکه بود
منخود این حجره دیدهام دو سه راه
بودهام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعتساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «درگاهی»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بیخطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعهها بر «بانک»
حبس کی گشتمی برابر «بانک»
صاحب «بانک» میشدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«بانک» من بانک دانش و ادب است
«بانک» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «بانک» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«بانک» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب!
زر و زور از تو دستبردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بیشبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغهای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجرهای
دارد از هر طرف هوا خورهای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چهسان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجرهای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاکضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگار از دوست
زیمن این حجره «بیت عاتکه» بود
اینهم از برکت برامکه بود
منخود این حجره دیدهام دو سه راه
بودهام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعتساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «درگاهی»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بیخطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعهها بر «بانک»
حبس کی گشتمی برابر «بانک»
صاحب «بانک» میشدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«بانک» من بانک دانش و ادب است
«بانک» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «بانک» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«بانک» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب!
زر و زور از تو دستبردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بیشبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۹
هر کسی را هوای سیم و زری
من مسکین و داغ سیمبری
هست در خون ز گریه مردم چشم
چون کریمی به دست بدگهری
شبم ار تا قیامت است، چه باک
گر ز روی توام دمد سحری
توبه یک غمزه بشکنی، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشری
هر که جانیش هست و جانان نیست
او ندارد ز زندگی اثری
آهنی می شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوری
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز یار است، باد بیشتری
پند گویا، ترا چه درد کنند؟
زخم پیکان به سینه دگری
خورش صوفیان جگر باشد
نقل می خوارگان بود گزری
همه کس ذوق خرمی گیرد
ذوق غم گیر، خسروا، قدری
من مسکین و داغ سیمبری
هست در خون ز گریه مردم چشم
چون کریمی به دست بدگهری
شبم ار تا قیامت است، چه باک
گر ز روی توام دمد سحری
توبه یک غمزه بشکنی، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشری
هر که جانیش هست و جانان نیست
او ندارد ز زندگی اثری
آهنی می شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوری
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز یار است، باد بیشتری
پند گویا، ترا چه درد کنند؟
زخم پیکان به سینه دگری
خورش صوفیان جگر باشد
نقل می خوارگان بود گزری
همه کس ذوق خرمی گیرد
ذوق غم گیر، خسروا، قدری
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - وصیت اسکندر که پس از مرگ دستش را از تابوت بیرون بگذارند
سکندر چو نامه به مادر نوشت
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قویبازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دستها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قویبازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دستها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۹
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۴ - حکایت
سیه دل امیری، شبی خفت مست
سحر بر سرش سقف ایوان نشست
به کیفر کمر بست استیزه اش
نیامد برون استخوان ریزه اش
فقیری در آن شب به صحرا بخفت
چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت
برین بنده فرض است چندین سپاس
که ایوان چرخ است محکم اساس
ز ویرانی ایمن بود پایه اش
فراغت توان خفت در سایهاش
نیرزد به این رنج قصر بلند
شبی نیم راحت، سحرگه گزند
ندارم تمنای ایوان و کاخ
نیم تنگدل، از زمین فراخ
که باران و خورشید پرتوفکن
نه چون خشت و سنگ است پیکر شکن
سحر بر سرش سقف ایوان نشست
به کیفر کمر بست استیزه اش
نیامد برون استخوان ریزه اش
فقیری در آن شب به صحرا بخفت
چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت
برین بنده فرض است چندین سپاس
که ایوان چرخ است محکم اساس
ز ویرانی ایمن بود پایه اش
فراغت توان خفت در سایهاش
نیرزد به این رنج قصر بلند
شبی نیم راحت، سحرگه گزند
ندارم تمنای ایوان و کاخ
نیم تنگدل، از زمین فراخ
که باران و خورشید پرتوفکن
نه چون خشت و سنگ است پیکر شکن
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۰
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣٠
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰