عبارات مورد جستجو در ۱۶۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۱۷
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان
بدان موبدان گفت تاج از نخست
مر آن را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان
بران بد که او پیش‌دستی کند
به برنایی و تن‌درستی کند
بدو گفت بهرام کری رواست
نهانی نداریم گفتار راست
یکی گرزه گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
همی جنگ شیران که فرمایدت
جز از تاج شاهی چه افزایدت
تو جان از پی پادشاهی مده
خورش بی‌بهانه به ماهی مده
همه بی‌گناهیم و این کار تست
جهان را همه دل به بازار تست
بدو گفت بهرام کای دین‌پژوه
تو زین بی‌گناهی و دیگر گروه
هم‌آورد این نره شیران منم
خریدار جنگ دلیران منم
بدو گفت موبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه
دلش پاک شد توبه کرد از گناه
همی رفت با گرزهٔ گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فرو ریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهٔ راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردن‌فراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم
به خوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذر بد این جشن روز سروش
برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نبینم همی در هوا پر زاغ
حواصل فشاند هوا هر زمان
چه سازد همی زین بلند آسمان
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدیدست تا جودرو
بدین تیرگی روز و بیم خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها را سراندر نشیب
مگر دست گیرد حسین قتیب
کنون داستانی بگویم شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۷
دگر روز چون تاج بفروخت هور
جهاندار شد سوی نخچیر گور
کمان را به زه بر نهاده سپاه
پس لشکر اندر همی رفت شاه
چنین گفت هرکو کمان را به دست
بمالد گشاید به اندازه شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون
یکی پهلوان گفت کای شهریار
نگه کن بدین لشکر نامدار
که با کیست زین‌گونه تیر و کمان
بداندیش گر مرد نیکی گمان
مگر باشد این را گشاد برت
که جاوید بادا سر و افسرت
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز
ازان خسروی فر و بالای برز
همه لشکر از شاه دارند شرم
ز تیر و کمانشان شود دست نرم
چنین داد پاسخ که این ایزدیست
کزو بگذری زور بهرام چیست
برانگیخت شبدیز بهرام را
همی تیز کرد او دلارام را
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور را با سرونش ببست
هم‌انگاه گور اندر آمد به سر
برفتند گردان زرین کمر
شگفت اندران زخم او ماندند
یکایک برو آفرین خواندند
که کس پر و پیکان تیرش ندید
به بالای آن گور شد ناپدید
سواران جنگی و مردان کین
سراسر برو خواندند آفرین
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
سواری تو و ما همه بر خریم
هم از خروران در هنر کمتریم
بدو گفت شاه این نه تیر منست
که پیروزگر دستگیر منست
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست
برانگیخت آن بارکش را ز جای
تو گفتی شد آن باره پران همای
یکی گور پیش آمدش ماده بود
بچه پیش ازو رفته او مانده بود
یکی تیغ زد بر میانش سوار
بدونیم شد گور ناپایدار
رسیدند نزدیک او مهتران
سرافراز و شمشیر زن کهتران
چو آن زخم دیدند بر ماده گور
خردمند گفت اینت شمشیر و زور
مبیناد چشم بد این شاه را
نماند به جز بر فلک ماه را
سر مهتران جهان زیر اوست
فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
سپاه از پس‌اندر همی تاختند
بیابان ز گوران بپرداختند
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یک تن مباد اندرین پهن دشت
که گوری فروشد به بازارگان
بدیشان دهند این همه رایگان
ز بر کوی با نامداران جز
ببردند بسیار دیبا و خز
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو
نخواهند اگر چندشان بود تاو
ازان شهرها هرک درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
ز بخشیدن او توانگر شدند
بسی نیز با تخت و افسر شدند
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه
بکی هفته بد شادمان با سپاه
برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای
خردمند و درویش جوینده‌ای
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان
کسی کو بخفتست با رنج ما
وگر نیستش بهره از گنج ما
به میدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نوکند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست
همان کو جوانست و ناتن درست
وگر وام دارد کسی زین گروه
شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بی‌پدر کودکانند نیز
ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز
بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایه‌داری توانگر بمرد
بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
گنه کار دارد بدان چیز رای
ندارد به دل شرم و بیم خدای
سخن زین نشان کس مدارید باز
که از رازداران منم بی‌نیاز
توانگر کنم مرد درویش را
به دین آورم جان بدکیش را
بتوزیم فام کسی کش درم
نباشد دل خویش دارد به غم
دگر هرک دارد نهفته نیاز
همی دارد از تنگی خویش راز
مر او را ازان کار بی‌غم کنم
فزون شادی و اندهش کم کنم
گر از کارداران بود رنج نیز
که او از پدرمرده‌ای خواست چیز
کنم زنده بر دار بیداد را
که آزرد او مرد آزاد را
گشادند زان پس در گنج باز
توانگر شد آنکس که بودش نیاز
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت
خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی
ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود
هوا را همی داد گفتی درود
به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند
ببردند تا دل ندارد نژند
دو هفته همی بود دل شادمان
در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر
به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر
شبستاان خود را چو در باز کرد
بتان را ز گنج درم ساز کرد
به مشکوی زرین هرانکس که تاج
نبودش بزیر اندرون تخت عاج
ازان شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت وز روزبه لب گزید
بدو گفت من باژ روم و خزر
بدیشان دهم چون بیاری بدر
هم‌اکنون به خروار دینار خواه
ز گنج ری و اصفهان باژ خواه
شبستان برین‌گونه ویران بود
نه از اختر شاه ایران بود
ز هر کشوری باژ نو خواستند
زمین را به دیبا بیاراستند
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد
به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۵
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند به جز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس
بی‌آزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست من‌اندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد
جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامه‌ای
نوشتند بر پهلوی نامه‌ای
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بی‌نیازی دهید
خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست
هم از گنج‌ماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان
دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بی‌نیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
بادا مبارک در جهان، سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا، ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر، از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت، ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت، در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی، سوی عروسی می‌روی
داماد خوبان می‌شوی، ای خوب شهرآرای ما
خوش می‌روی در کوی ما، خوش می‌خرامی سوی ما
خوش می‌جهی در جوی ما، ای جوی و ای جویای ما
خوش می‌روی بر رای ما، خوش می‌گشایی پای ما
خوش می‌بری کف‌های ما، ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا، وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه، بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش، تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش، هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان، چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان، آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل، در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل، نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر می‌کشد، حمرای ما، حمرای ما
والله که این دم صوفیان، بستند از شادی میان
در غیب پیش غیب‌دان، از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف‌زنان، چون موج‌ها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی، شاه است از فرخ رخی
این نادره که می‌پزد، حلوای ما، حلوای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
تعالوا کلنا ذا الیوم سکریٰ
باقداح تخامرنا و تتریٰ
سقانا ربنا کأسا دهاقا
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هٰذا یوم عید
تجلیٰ فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساج
فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش
نثرن جواهرا جما و وفرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمان‌ها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم می‌کشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غم‌ها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
شنیدی تو که خط آمد ز خاقان؟
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان، زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان می‌خرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمت‌‌‌‌های بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوش تر از جان
ولیک از عشق شه جان‌‌‌‌های مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد؟ همان جا
که اندیشه‌‌ی کجا گشته‌‌‌‌‌ست جویان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
مبارک باد بر ما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو صهبا و چو حلوا این عروسی
هم از برگ و هم از میوه، ممتع
مثال نخل خرما این عروسی
چو حوران بهشتی باد خندان
ابد امروز فردا این عروسی
نشان رحمت و توقیع دولت
هم این جا و هم آن جا این عروسی
نکونام و نکوروی و نکوفال
چو ماه و چرخ خضرا این عروسی
خمش کردم، که در گفتن نگنجد
که بسرشته‌‌‌ست جان با این عروسی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۹ - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه
مقالت‌های حکمت باز کرده
سخن‌های مضاحک ساز کرده
به گرداگرد خرگاه کیانی
فرو هشته نمدهای الانی
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته
نبید خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پر آتش
زگال ارمنی بر آتش تیز
سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز
چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی
چرا آن مشک بید عود کردار
شود بعد از سیاهی سرخ رخسار
سیه را سرخ چون کرد آذرنگی؟
چو بالای سیاهی نیست رنگی
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ
به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار
عقابی تیر خود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش
مجوسی ملتی هندوستانی
چو زردشت آمده در زندخوانی
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار
زمستان گشته چون ریحان ازو خوش
که ریحان زمستان آمد آتش
صراحی چون خروسی ساز کرده
خروسی کو به وقت آواز کرده
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج
روان گشته به نقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی
ترنج و سیب لب بر لب نهاده
چو در زرین صراحی لعل باده
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظر گاه
ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز
جهان را تازه‌تر دادند روحی
به سر بردند صبحی در صبوحی
ز چنگ ابریشم دستان نوازان
دریده پردهای عشق بازان
سرود پهلوی در ناله ی چنگ
فکنده سوز آتش در دل سنگ
کمانچه آه موسی وار می‌زد
مغنی راه موسیقار می‌زد
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط و عیش! بدرود!
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز!
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
بباده‌اش داد باید زود بر باد
ز فردا و زدی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان ویندر میان نیست
یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام
بیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم
به ترک خواب می‌باید شبی گفت
که زیر خاک می‌باید بسی خفت
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ می‌شد شست در شست
در آمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دل شاد
که بر دربار خواهد بنده شاپور
چه فرمائی در آید یا شود دور؟
ز شادی درخواست جستن خسرو از جای
دگر ره عقل را شد کار فرمای
بفرمودش در آوردن به درگاه
ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه
که بد دل در برش ز امید و از بیم
به شمشیر خطر گشته به دو نیم
همیشه چشم بر ره، دل دو نیم است
بلای چشم بر راهی عظیم است
اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست
غمی از چشم بر راهی بتر نیست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه
در آمد نقش بند مانوی دست
زمین را نقش های بوسه می‌بست
زمین بوسید و خود بر جای می‌بود
به رسم بندگان بر پای می‌بود
گرامی کردش از تمکین خود شاه
نشاند او را و خالی کرد خرگاه
بپرسید از نشان کوه و دشتش
شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش
دعا برداشت اول مرد هشیار
که شه را زندگانی باد بسیار
مظفر باد بر دشمن سپاهش!
میفتاد از سر دولت کلاهش!
مرادش با سعادت رهسپر باد!
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد!
حدیث بنده را در چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی
چو شه فرمود گفتن چون نگویم
رضای شاه جویم چون نجویم
وز اول تا به آخر آنچه دانست
فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست
از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه
وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه
به هر چشمه شدن هر صبح گاهی
بر آوردن مقنع وار ماهی
وز آن صورت به صورت باز خوردن
به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد
به خواهش گفت کان خورشید رخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار
مهندس گفت کردم هوشیاری
دگر اقبال خسرو کرد یاری
چو چشم تیر گر جاسوس گشتم
به دکان کمانگر برگذشتم
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را
چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
همه تن دل چو بادام دو مغزی
میانی یافتم کز ساق تا روی
دو عالم را گره بسته به یک موی
دهانی کرده بر تنگیش زوری
چو خوزستانی اندر چشم موری
نبوسیده لبش بر هیچ هستی
مگر آیینه را آن هم به مستی
نکرده دست او با کس درازی
مگر با زلف خود وانهم به بازی
بسی لاغرتر از مویش میانش
بسی شیرین‌تر از نامش دهانش
اگر چه فتنه عالم شد آن ماه
چو عالم فتنه شد بر صورت شاه
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ی شبدیز کردم
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ
من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم
کنون دانم که آن سختی کشیده
به مشگوی ملک باشد رسیده
شه از دلدادگی در بر گرفتش
قدم تا فرق در گوهر گرفتش
سپاسش را طراز آستین کرد
بر او بسیار بسیار آفرین کرد
حدیث چشمه و سر شستن ماه
درستی داد قولش را بر شاه
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک باز گفت از خیر و از شر
حقیقت گشتشان که آن مرغ دمساز
به اقصای مداین کرده پرواز
قرار آن شد که دیگر باره شاپور
چو پروانه شود دنبال آن نور
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۹ - خواستاری اسکندر روشنک را
بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته
برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز
ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار
که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند
نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند
رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین
خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای
کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود
ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد
دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود
بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت
گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار
که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد
خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام
به عصمت سرائی چنین نیک‌نام
که روشن شود روی چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی
به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید
به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود
به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم
وگر جفت سازد همان بنده‌ایم
ز فرمان او سر نباید کشید
کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا داده‌ایم
که از تخمه خسروان زاده‌ایم
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم
به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی
که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد
نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پیوند بود
جهان‌جوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او
به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند
به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام
علم‌ها به گردون برافراختند
جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها
دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را می‌گزید
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته
ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو می‌کرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج
که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست
عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس
به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم
همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر می‌زند
چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود
چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست
چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دل‌نواز
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه
نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامی‌ترین گوهری
سپردم به نامی‌ترین شوهری
پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای
یتیمی ولایت برافشانده‌ای
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهره‌ای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او
شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته
گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پرورده‌ای چون جگر
سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی
نمک بر دل خسته‌ای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
شکر خنده‌ای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته
میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید
برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او
شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش
خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ریخت در طاسها خون خم
می‌و مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت
فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش
به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای
بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب
هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایه‌های نوی
برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهره‌مند
بلند آفتابی که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس
خصال جهان‌داری اینست و بس
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۵
نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو می‌نماید
سرابستان در این موسم چه بندی
درش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس
مغنی را بگو تا کم سراید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد
بلی گر گفته سعدیست شاید
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروخته‌ست و دستار
بس خانه که سوخته‌ست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهل است جفای بوستانبان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق
المنةلله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم
تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت
وآوای درای شتران باز شنیدیم
چون ماه شب چارده از شرق برآمد
رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدم
شکر شکر عافیت از کام حلاوت
امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم
در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
وقتست به دندان لب مقصود گزیدن
آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم
دست فلک آن روز چنان آتش تفریق
در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم
المنةلله که هوای خوش نوروز
باز آمد و از جور زمستان برهیدیم
دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت
همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم
سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید
گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
ای مانده زمان بنده اندر یادت
دادست ملک ز آفرینش دادت
تو عید منی به عید بینم شادت
ای عید رهی عید مبارک بادت
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در ستایش میرمیران
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
زمرد لباسند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو
که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان
برون آکه صبح است وطرف چمن خوش
چمن خوش بود خاصه در بامدادان
نباشد چرا خاصه اینطور فصلی
دل گل شکفته، لب غنچه خندان
تو گویی که ایام شادی و عشرت
به هم صحبتی عهد بستند و پیمان
ببین صحبت عید با مدت گل
ببین ربط نوروز با عید قربان
ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت
چو دوران اقبال دارای دوران
جهاندار صورت جانگیر معنی
شه کشور دل گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگی
سر سروران جهان میر میران
سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست
ز گردی که آید از آن طرف دامان
به دامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان
جهان چیست مهمانسرای سخایش
نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان
ز درگاه احسان عاجز نوازش
که کار جهان می‌رسد زو به سامان
نشاط شب اول حجله در سر
رود پیرزن جانب بیت احزان
به دوران انصاف و ایام عدلش
به هم الفت گرگ و میش است چندان
که بر عادت مادران گرگ ماده
نخواهد جدا از لب بره پستان
اگر پایه عدل اینست و انصاف
وگر رتبهٔ جود اینست و احسان
عدالت به کسرا سخاوت به حاتم
بود محض تهمت بود عین بهتان
همیشه گشوده است بدخواه جاهش
خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان
ز فعل بد خویش افکنده دایم
پی جان خود افعیی در گریبان
به دست خود آورده ماری و آنرا
نهاده سر انگشت خود زیر دندان
زهی عقرب بی بصارت که خواهد
که نیش آزمایی نماید به سندان
رو ای مور و انگار پامال گشتی
چه می‌جویی از پای پیل سلیمان
کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا
چه امکان نسبت کجا این کجا آن
بجنبد از این بحر گر نیم قطره
به کشتی نوحت کند غرق توفان
چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش
ترا گر پری باشد ای مور نادان
باین پر که باریست الحق نه بالی
نشاید پریدن ز پهنای عمان
به عهد تو ای از تو اطراف گیتی
پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان
بود جغد ممنون خصمت که او را
همه خانمان گشته با خاک یکسان
که گر خانه خصم جاهت نبودی
نمی‌بود در دهر یک خانه ویران
دل بد سگال تو و شادمانی
بود خانه مبخل و پای مهمان
اساس وجود وی و اشک حسرت
بود سقف فرسوده و روز باران
عدوی تو آن قابل طوق لعنت
به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان
فکنده‌ست طرح چنان اتحادی
که خواهند سر بر زد از یک گریبان
به جایی که می‌بخشد استاد فطرت
به هر صورتی معنیی در خور آن
چو نوبت به معنی خصم تو افتد
مقرر چنین کرده وینست فرمان
که کلک نگارنده بر جای نطفه
کشد صورتش را به دیوار زهدان
به امداد حفظ دل راز دارت
کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان
در آیینهٔ صاف عکس مقابل
توان داشت از چشم بیننده پنهان
به یاقوت اگر موم را دعوی افتد
کز آتش نیاید در او کسر و نقصان
بر آید عرق بر جبین نانشسته
به نیروی حفظ تواز قعر نیران
بساط فرح بخش دولت سرایت
برابر به فردوس می‌کرد رضوان
یکی نکته گفتش صریر در تو
که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان
که فردوس خوبست این هست اما
که در پیش ما نیست تشویش دربان
جوانبخت شاها غلام تو وحشی
غلام ثناگر غلام ثنا خوان
برای دعا و ثنای تو دارد
زبان سخن سنج و طبع سخندان
گرفتم که باشد دلم گنج گوهر
گرفتم بود خاطرم ابر نیسان
چه آید چه خیزد از این ابر و دریا
نباشد اگر بر درت گوهر افشان
لبم عاشق مدح خوانیست اما
دلیری از این بیش پیش تو نتوان
ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه
کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان
الا تا به هر قرن یک بار باشد
ملاقات نوروز با عید قربان
همه روز تو عید و نوروز باد
وزان عید و نوروز عالم گلستان
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
عشرت بادا صبح تو و شام ترا
آغاز تو را خوشی و انجام ترا
شبهای ترا باد نشاط شب عید
نوروز ز هم نگسلد ایام ترا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابوحرب بختیار
ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانه‌وار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لاله‌زار باشد، چون مرغزار باشد
نه لاله‌زار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔ‌بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بی‌اضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
آمد ای سید احرار! شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت، بسیار بود
برفروز آتش برزین که درین فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آذار بود
آتشی باید چونانکه فراز علمش
برتر از دایرهٔ گنبد دوار بود
چون ز گردون بر ازین سلسلهٔ زر اندود
قرص خورشید، فرو خفته، نگونسار بود
آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که بر اندوده به طرف دم او قار بود
وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده به منقار بود
چون یکی خیمهٔ مرجان ز برش نافهٔ مشک
که سمنبرگ بر آن نافهٔ عطار بود
یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر
که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فرو بارد باری که براشجار بود
می خور ای سید احرار، شب جشن سده
باده خوردن بلی از عادت احرار بود
زان می ناب، که تا داری در دست و چراغ
باز دانستنشان از هم دشوار بود
هرکه را کیسه گران ، سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود
هست جبار ولیکن متواضع گه جود
متواضع که شنیده‌ست که جبار بود
طالب شعر و جوانمردترین همه خلق
آن جوانمردست کو طالب اشعار بود
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده‌ست رای تاختن و قصد کارزار
وینک بیامده‌ست به پنجاه روز پیش
جشن سده، طلایهٔ نوروز و نوبهار
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه‌دار
این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود
این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوکان نامدار
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروز مه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه‌های همه ساعد چنار
بستد عمامه‌های خز از سبز ضیمران
بشکست حقه‌های زر و در میوه‌دار
در باغها نشاند، گروه از پس گروه،
در راغها کشید، قطار از پس قطار،
زین خواجگان پنبه قبای سپید پر
زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید
اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار
نوروز را بگفت که در خاندان ملک
از فر و زینت تو که پیرار بود و پار
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار
معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار
خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور درکنار
نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار
گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش
زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار
از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار
قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینهٔ پیل بیشمار
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار
این جشن فرخ سده را چون طلایگان
از پیش خویشتن بفرستاد کامگار
گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی‌نورد و بیابان همی‌گذار
چون اندرو رسی به شب تیرهٔ سیاه
زین آتشی بلند برافروز زروار
این عزم جنبش و نیت من که کرده‌ام
نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو برزبان خویش، دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو
با وی سخن مواجهه گویی و آشکار
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار
گو: ای گزیدهٔ ملک هفت آسمان!
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار!
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار
با فال فرخ آیم و بادولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار
با صدهزار جام می سرخ مشکبوی
با صدهزار برگ گل سرخ کامگار
با عندلیبکان کله سرخ چنگزن
با یاسمینکان بسد روی مشکبار
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار
بر سبزهٔ بهار نشینی و مطربت
بر سبزهٔ بهار زند «سبزهٔ بهار»
ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی، از عود تا به قار
توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار
سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان
سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار
سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر
سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار
اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار
بابل کنی سرایچهٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه کریزگه باز و بازدار
باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان
بیت‌الحرم رواق تو باشد به روز بار
مهتر بود خزانهٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطرهٔ عود تو از قمار
زرادخانهٔ تو بود هشتصد کلات
انبارخانهٔ تو بود هفتصد حصار
قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان
خاقان رکابدار تو فغفور پرده‌دار
وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را زنده کنی به دار
جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر
زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار
پل برنهادن تو به جیحون نبود پل
غل بود بود بر نهاده به جیحون بر، استوار
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندر نراند پیل به جیحون درون هزار
دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار
در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک
جسری بر آب جیحون، به زان هزاربار
دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی
دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار
سالار خانیان را، با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون‌بخت و خاکسار
تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم
پیش تو ناید و نکند با تو چارچار
بوری تگین که خشم خدای اندرو رسید
او را از آن دیار دوانید باین دیار
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فگار
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار
گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل
کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار
یارب! هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و منش را به روزگار
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار