عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی
ندانم که گفت این حکایت به من
که بودهست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن باد سنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا کردن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بد اندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواستهست
ندانم چه کین در میان خاستهست!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندر افتاد و بر پای جست
گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وزان جا طریق یمن بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نامآوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم
که مهرست بر نام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازهاش همرهند
که بودهست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن باد سنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا کردن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بد اندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواستهست
ندانم چه کین در میان خاستهست!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندر افتاد و بر پای جست
گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وزان جا طریق یمن بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نامآوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم
که مهرست بر نام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازهاش همرهند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرامشاه از زبان او
مردی و جوانمردی آئین و ره ماست
جان ملکان زنده به دولتکدهٔ ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا
در یوزهگر سایهٔ پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست
از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد
که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع
در نطع جهان هر چه پیادهست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو
در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست
هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما
در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست
آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت
اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک
از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز
پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف
سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن
آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را
زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم
زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما
آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن
آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست
جان ملکان زنده به دولتکدهٔ ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا
در یوزهگر سایهٔ پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست
از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد
که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع
در نطع جهان هر چه پیادهست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو
در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست
هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما
در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست
آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت
اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک
از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز
پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف
سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن
آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را
زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم
زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما
آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن
آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادی
خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی
مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانهای که به پیش خدایگان زمین
نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت
به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج
بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساختهاند
هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست
نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی
که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی
که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانهای که بهر جای کو سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز
جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهادهاند نقات
دو چشم در هنر او گشادهاند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند
ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن
کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست
چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیدهام که کس آورده پشت او به زمین
هزار مرد بیفگند دیدهام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد
به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن
ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند
فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من
که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
ایاستودهتر از هر که در جهان مردست
که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید
نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هنر چگونه رسد بیکمال تو به کمال
سخن چگونه رسد بیبیان تو به بیان
به وقت مردی احوال تیغ را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر
که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید
منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت
هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم
که خاک را نبود قدر گنبد گردان
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو
ایا معین طرب را سخای تو بستان
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر
پسنده باشد در شعر نام تو برهان
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست
که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
ببارد آخر هم گه گهی برو باران
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ
که ای خدای مر او را به کامها برسان
همیشه تا نبود جای در بجر دریا
همیشه تا نبود جان زر به جز در کان
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز
عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن
به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان
بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی
مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانهای که به پیش خدایگان زمین
نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت
به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج
بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساختهاند
هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست
نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی
که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی
که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانهای که بهر جای کو سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز
جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهادهاند نقات
دو چشم در هنر او گشادهاند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند
ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن
کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست
چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیدهام که کس آورده پشت او به زمین
هزار مرد بیفگند دیدهام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد
به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن
ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند
فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من
که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
ایاستودهتر از هر که در جهان مردست
که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید
نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هنر چگونه رسد بیکمال تو به کمال
سخن چگونه رسد بیبیان تو به بیان
به وقت مردی احوال تیغ را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر
که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید
منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت
هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم
که خاک را نبود قدر گنبد گردان
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو
ایا معین طرب را سخای تو بستان
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر
پسنده باشد در شعر نام تو برهان
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست
که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
ببارد آخر هم گه گهی برو باران
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ
که ای خدای مر او را به کامها برسان
همیشه تا نبود جای در بجر دریا
همیشه تا نبود جان زر به جز در کان
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز
عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن
به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - در طلب شراب
ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر
گام حکم الا به کامت برنداشت
از کفایت آنچه دارد طبع تو
خاطر لقمان و اسکندر نداشت
دوستی دارم که در روی زمین
کس ازو در حسن نیکوتر نداشت
بارها میگفت کایم نزد تو
این سخن از وی دلم باور نداشت
این زمان آمد ولیکن کمترین
در همه کیسه طسویی زر نداشت
گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد
لیک وجه بادهٔ احمر نداشت
بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر
در سخاوت چون تویی دیگر نداشت
ور نداری از کس دیگر بخر
وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
گام حکم الا به کامت برنداشت
از کفایت آنچه دارد طبع تو
خاطر لقمان و اسکندر نداشت
دوستی دارم که در روی زمین
کس ازو در حسن نیکوتر نداشت
بارها میگفت کایم نزد تو
این سخن از وی دلم باور نداشت
این زمان آمد ولیکن کمترین
در همه کیسه طسویی زر نداشت
گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد
لیک وجه بادهٔ احمر نداشت
بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر
در سخاوت چون تویی دیگر نداشت
ور نداری از کس دیگر بخر
وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
اقبال لاهوری : زبور عجم
خودی را مردم آمیزی دلیل نارسائی ها
خودی را مردم آمیزی دلیل نارسایی ها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنایی ها
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهسایی ها
بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی ها
محبت از جوانمردی به جایی میرسد روزی
که افتد از نگاهش کار و بار دلربایی ها
چنان پیش حریم او کشیدم نغمهی دردی
که دادم محرمان را لذت سوز جدایی ها
از آن بر خویش میبالم که چشم مشتری کور است
متاع عشق نافرسوده ماند از کم روایی ها
بیا بر لاله پا کوبیم و بیباکانه می نوشیم
که عاشق را بحل کردند خون پارسایی ها
برون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانی
مسلمانان روا دارند کافر ماجرایی ها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنایی ها
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهسایی ها
بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی ها
محبت از جوانمردی به جایی میرسد روزی
که افتد از نگاهش کار و بار دلربایی ها
چنان پیش حریم او کشیدم نغمهی دردی
که دادم محرمان را لذت سوز جدایی ها
از آن بر خویش میبالم که چشم مشتری کور است
متاع عشق نافرسوده ماند از کم روایی ها
بیا بر لاله پا کوبیم و بیباکانه می نوشیم
که عاشق را بحل کردند خون پارسایی ها
برون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانی
مسلمانان روا دارند کافر ماجرایی ها
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۱
ناله ای کز دل بیدرد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۵
جهان حیات کسی را ضمان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۱ - پادشاهی دادن رام ببیکن را و رفتن در شهر لنکا
چنین گویند روز فتح لنکا
ببیکن گفت با رام صف آرا
که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید
تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست
به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است
جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار
که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است
چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است
تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه
چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب
به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد
کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس
ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر
به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر
زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان
جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد
فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست
کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست
غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
ببیکن گفت با رام صف آرا
که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید
تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست
به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است
جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار
که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است
چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است
تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه
چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب
به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد
کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس
ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر
به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر
زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان
جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد
فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست
کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست
غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۰
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۳ - حکایت
پادشاهی بود بس صاحب جمال
در ملاحت کس ندید او را مثال
گلخنی شد عاشق آن پادشا
ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
چون به دام عشق او پابست شد
از می دیوانگی سر مست شد
گشت شهره شهر در عشق و جنون
عشق او بودی بهر ساعت فزون
با وزیر شاه گفتند آن گدا
می کند دعوی عشق پادشا
در میان خلق فاش است این سخن
زین حکایت گشت شهری پر فتن
گفت با سلطان وزیر احوال را
کان گدا گشته است عاشق بر شما
شه ز غیرت همچو دریا شد به جوش
بیخبر شد زین خبر از عقل و هوش
گفت با سرهنگ شاه پر جفا
کز سیاست کن سرش از تن جدا
شاه را گفت آن وزیر کاردان
چونکه در عدلی تو معروف جهان
کی روا باشد بهامر عادلی
بیگنه ر یزند خون بیدلی
چون به کار عشق کس را اختیا ر
نیست شاها این سیاست را گذار
هر کجا کاین عشق خیمه می زند
عقل را از بیخ و بن بر می کند
چون سپاه عشق گیرد تاختن
می کند آفاق پر شور و فتن
اتفاقاً رهگذار پادشا
بود سوی گلخن آن بینوا
بر سر ره بد نشسته گلخنی
تا مگر تابد ز رویش روشنی
چون رسیدی شاه آنجا دایما
با کمال حسن کردی جلوه ها
بود محتاج نیاز آ ن گدا
ناز شاهی تا ن ماید خویش را
شاه روزی شد سوا ر از بهر گشت
آمد و از پیش آن گلخن گذشت
جلوه معشوقگی با ساز بود
طالب آ ن عاشق دمساز بود
از قضا آن عاشق پر انتظار
رفته بد آندم به جایی بهر کار
دمبدم می کرد شه هر سو نظر
بی زبان می جست زان عاشق خبر
ناز شاهی بود جویای نیاز
ناز معشوق از نیاز آمد به ساز
نازمعشوقی محل خودندید
لاجرم تغییر شد در وی پدید
چون تغیر دید از شه آن وزیر
خدمتی آورد بر جا دلپذیر
پس بگفت ای پادشاه ملک و دین
من به خدمت عرض کردم پیش از این
که چرا باید سیاست کردنش
هیچ نفعی نیست در آزردنش
نیست از عشقش زیانی شاه را
ناگزیر است از نیاز آن گدا
آنکه معشوق است از وجه دگر
عاشقش می خوان اگر یابی خبر
عاشق از رو ی دگر معشوق دان
هر دو را باهم چو جسم و روح خوان
از جوانمردی دمی انصاف ده
تا گشاده گردد از پایت گره
آندم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم تو گشت فارغ آن گدا
عشق ورزی می ک ن د با دیگری
غیر شه بگزید دیگر دلبری
شاه را از کار وی بد آمدی
بیخ غیرت در درون سر بر زدی
تا نبودی هیچ سودایش از آن
راست گو انصاف آ ور در میان
آری آری غیرت و صد غیرتش
بیگمان سر بر زدی هر ساعتش
در ملاحت کس ندید او را مثال
گلخنی شد عاشق آن پادشا
ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
چون به دام عشق او پابست شد
از می دیوانگی سر مست شد
گشت شهره شهر در عشق و جنون
عشق او بودی بهر ساعت فزون
با وزیر شاه گفتند آن گدا
می کند دعوی عشق پادشا
در میان خلق فاش است این سخن
زین حکایت گشت شهری پر فتن
گفت با سلطان وزیر احوال را
کان گدا گشته است عاشق بر شما
شه ز غیرت همچو دریا شد به جوش
بیخبر شد زین خبر از عقل و هوش
گفت با سرهنگ شاه پر جفا
کز سیاست کن سرش از تن جدا
شاه را گفت آن وزیر کاردان
چونکه در عدلی تو معروف جهان
کی روا باشد بهامر عادلی
بیگنه ر یزند خون بیدلی
چون به کار عشق کس را اختیا ر
نیست شاها این سیاست را گذار
هر کجا کاین عشق خیمه می زند
عقل را از بیخ و بن بر می کند
چون سپاه عشق گیرد تاختن
می کند آفاق پر شور و فتن
اتفاقاً رهگذار پادشا
بود سوی گلخن آن بینوا
بر سر ره بد نشسته گلخنی
تا مگر تابد ز رویش روشنی
چون رسیدی شاه آنجا دایما
با کمال حسن کردی جلوه ها
بود محتاج نیاز آ ن گدا
ناز شاهی تا ن ماید خویش را
شاه روزی شد سوا ر از بهر گشت
آمد و از پیش آن گلخن گذشت
جلوه معشوقگی با ساز بود
طالب آ ن عاشق دمساز بود
از قضا آن عاشق پر انتظار
رفته بد آندم به جایی بهر کار
دمبدم می کرد شه هر سو نظر
بی زبان می جست زان عاشق خبر
ناز شاهی بود جویای نیاز
ناز معشوق از نیاز آمد به ساز
نازمعشوقی محل خودندید
لاجرم تغییر شد در وی پدید
چون تغیر دید از شه آن وزیر
خدمتی آورد بر جا دلپذیر
پس بگفت ای پادشاه ملک و دین
من به خدمت عرض کردم پیش از این
که چرا باید سیاست کردنش
هیچ نفعی نیست در آزردنش
نیست از عشقش زیانی شاه را
ناگزیر است از نیاز آن گدا
آنکه معشوق است از وجه دگر
عاشقش می خوان اگر یابی خبر
عاشق از رو ی دگر معشوق دان
هر دو را باهم چو جسم و روح خوان
از جوانمردی دمی انصاف ده
تا گشاده گردد از پایت گره
آندم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم تو گشت فارغ آن گدا
عشق ورزی می ک ن د با دیگری
غیر شه بگزید دیگر دلبری
شاه را از کار وی بد آمدی
بیخ غیرت در درون سر بر زدی
تا نبودی هیچ سودایش از آن
راست گو انصاف آ ور در میان
آری آری غیرت و صد غیرتش
بیگمان سر بر زدی هر ساعتش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٢