عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۱ - مقرر شدن ترجیح جهد بر توکل
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هرکه فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هرکه فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۴ - جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را
جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحراییان
تو فرشتهی آسمانی یا پری؟
نی، تو عزراییل شیران نری
هرچه هستی، جان ما قربان توست
آفرین بر دست و بازویت درست
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا چون سگالیدی به مکر؟
آن عوان را چون بمالیدی به مکر؟
بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود
بازگو کز ظلم آن استمنما
صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تأیید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی که باشد در جهان؟
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق میرسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها
حق به دور نوبت این تأیید را
مینماید اهل ظن و دید را
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحراییان
تو فرشتهی آسمانی یا پری؟
نی، تو عزراییل شیران نری
هرچه هستی، جان ما قربان توست
آفرین بر دست و بازویت درست
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا چون سگالیدی به مکر؟
آن عوان را چون بمالیدی به مکر؟
بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود
بازگو کز ظلم آن استمنما
صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تأیید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی که باشد در جهان؟
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق میرسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها
حق به دور نوبت این تأیید را
مینماید اهل ظن و دید را
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطییی
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۲ - رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمت است
لیک همره شد، جماعت رحمت است
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو، جو رفیق زر شدهست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدهست
روح قالب را کنون همره شدهست
مدتی سگ حارس درگه شدهست
چون که رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هرکه باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هرکه باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هرچه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشهخو
دل ز اندیشهی بدی در پیش او
داند و خر را همیراند خموش
در رخت خندد برای رویپوش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من؟
ظنتان این است در اعطای من؟
ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهانآرای من
نقش با نقاش چه اسگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه به من
مر شما را بود ننگان زمن؟
ظانین بالله ظن السوء را
گر نبرم، سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسمهای شیر، ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری به استت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمت است
لیک همره شد، جماعت رحمت است
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو، جو رفیق زر شدهست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدهست
روح قالب را کنون همره شدهست
مدتی سگ حارس درگه شدهست
چون که رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هرکه باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هرکه باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هرچه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشهخو
دل ز اندیشهی بدی در پیش او
داند و خر را همیراند خموش
در رخت خندد برای رویپوش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من؟
ظنتان این است در اعطای من؟
ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهانآرای من
نقش با نقاش چه اسگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه به من
مر شما را بود ننگان زمن؟
ظانین بالله ظن السوء را
گر نبرم، سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسمهای شیر، ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری به استت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بیادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشتخوردت باشد ای شاه گزین
وین بز از بهر میان روز را
یخنییی باشد شه پیروز را
وان دگر خرگوش بهر شام هم
شبچرهی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم، چون تو ما شدی؟
ما تو را و جمله اشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه، برآ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی، شیر منی
عاقل آن باشد که گیرد عبرت از
مرگ یاران، در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را، که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم و خویش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشتخوردت باشد ای شاه گزین
وین بز از بهر میان روز را
یخنییی باشد شه پیروز را
وان دگر خرگوش بهر شام هم
شبچرهی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم، چون تو ما شدی؟
ما تو را و جمله اشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه، برآ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی، شیر منی
عاقل آن باشد که گیرد عبرت از
مرگ یاران، در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را، که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم و خویش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸ - التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن
حلقهٔ آن صوفیان مستفید
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جواش را از نخست
کان خرپیر است و دندانهاش سست
گفت لا حول، این چه میگویی مها
از من آموزند این ترتیبها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمتگزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفتهاند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از توام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریشخند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها میدید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پارهها از پشت و رانش میربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز میدید آن خرش در راهرو
گه به چاهی میفتاد و گه به گو
گونهگون میدید ناخوش واقعه
فاتحه میخواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جستهاند
رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز میگفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت همنان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز میگفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بیعلف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر میکرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال میگفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ میسزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جواش را از نخست
کان خرپیر است و دندانهاش سست
گفت لا حول، این چه میگویی مها
از من آموزند این ترتیبها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمتگزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفتهاند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از توام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریشخند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها میدید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پارهها از پشت و رانش میربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز میدید آن خرش در راهرو
گه به چاهی میفتاد و گه به گو
گونهگون میدید ناخوش واقعه
فاتحه میخواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جستهاند
رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز میگفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت همنان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز میگفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بیعلف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر میکرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال میگفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ میسزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۷ - قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ و اجابت موسی علیه السلام
گفت باری نطق سگ کو بر در است
نطق مرغ خانگی کاهل پر است
گفت موسیٰ هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پاره نان بیات آثار زاد
در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو
دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقی حبوب
میتوانی خورد و من نه ای طروب
این لب نانی که قسم ماست نان
میربایی این قدر را از سگان؟
نطق مرغ خانگی کاهل پر است
گفت موسیٰ هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پاره نان بیات آثار زاد
در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو
دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقی حبوب
میتوانی خورد و من نه ای طروب
این لب نانی که قسم ماست نان
میربایی این قدر را از سگان؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۳ - حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی میمرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه میکرد و شعر میگفت و میگریست و سر و رو میزد و دریغش میآمد لقمهای از انبان به سگ دادن
آن سگی میمرد و گریان آن عرب
اشک میبارید و میگفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاری تو از بهر کیست؟
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همیمیرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر؟
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بیدرم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خون است و به غم آبی شده
مینیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آن که نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یارب خوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه ی آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
اشک میبارید و میگفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاری تو از بهر کیست؟
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همیمیرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر؟
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بیدرم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خون است و به غم آبی شده
مینیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آن که نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یارب خوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه ی آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۳ - حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بیبیخ هر روز زردتر و خشکتر نعوذ بالله
گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بیگیاه
روز تا شب بینوا و بیپناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بیلوا ماندند دد از چاشتخوار
زان که باقیخوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من میخورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که میدانی بگوی
از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بیگیاه
روز تا شب بینوا و بیپناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بیلوا ماندند دد از چاشتخوار
زان که باقیخوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من میخورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که میدانی بگوی
از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۸ - بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب
چون که بر کوهش به سوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حملهیی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردهست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حملهیی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردهست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشتهای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشهیی میآمدند
نرد دل با همدگر میباختند
از وساوس سینه میپرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصهخوان و مستمع
رازگویان با زبان و بیزبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصهاش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستیست
بستگی نطق از بیالفتیست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او میدار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفهی دل روی گشتش زبان
فاش میگفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوشلبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
همزبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری میبرد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحبقرآن
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشهیی میآمدند
نرد دل با همدگر میباختند
از وساوس سینه میپرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصهخوان و مستمع
رازگویان با زبان و بیزبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصهاش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستیست
بستگی نطق از بیالفتیست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او میدار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفهی دل روی گشتش زبان
فاش میگفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوشلبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
همزبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری میبرد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحبقرآن
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را
سازنده ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز
کان مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده
طیاره تند را شتابان
میراند چو باد در بیابان
میخواند سرود بیوفائی
بر نوفل و آن خلاف رائی
با هر دمنی از آن ولایت
میکرد ز بخت بد شکایت
میرفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهوئی چند
محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند
گفتا که به رسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیدهای را
جانیست هر آفریدهای را
چشمی و سرینی اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیر مغضوب
دل چون دهدت که بر ستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست گرگست
آهو کشی آهوئی بزرگست
چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟
بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بیوفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمه سوده
در خاک خطا بود غنوده
وان سینه که رشک سیم نابست
نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد
دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی
وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست
یک خانه عیال و صیدم اینست
صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری
جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست
از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
میداد ز دوستی نه زافسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کد
وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان
فریاد کنان در آن بیابان
بی کینهوری سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحلههای ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده
شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته مه حصاری
چون تار قصب شد از نزاری
زانسان که به هیچ جستجوئی
فرقش نکند کسی ز موئی
شب چون سر زلف یار تاریک
ره چون تن دوستار باریک
شد نوحه کنان درون غاری
چون مار گزیده سوسماری
از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پای و موج بنشاند
پیچید چنانکه بر زمین مار
یا بر سر آتش افکنی خار
تا روز نخفت از آه کردن
وز نامه چو شب سیاه کردن
چون صبح به فال نیکروزی
برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش به چین درآمد
کایینه چین ز چین برآمد
آن آینه خیال در چنگ
چون آینه بود لیک در زنگ
برخاست چنانکه دود از آتش
چون دود عبیر بوی او خوش
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانک مهربانان
ناگاه رسید در مقامی
انداخته دید باز دامی
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد بران گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ
تا بی گهنیش خون بریزد
خونی که چنین از او چه خیزد
مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد
کای چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار که این اسیر بندی
روزی دو کند نشاطمندی
زین جفته خون کرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت که امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟
کای آنکه ترا ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنی که به روز من نشیناد
گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیر گر او شدی تو نخجیر
شکرانه این چه میپذیری
کو صید شد و تو صیدگیری
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری
گفتا نکنم هلاک جانش
اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شکار است
گر بازخریش وقت کار است
مجنون همه ساز و آلت خویش
برکند و سبک نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدی سره دید و صید بگذاشت
مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دیدمی بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد وز دیده اشک بارید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
دندان تو از دهانه زر
هم در صدف لب تو بهتر
چرم تو که سازمند زه شد
هم بر زه جامه تو به شد
اشک تو اگر چه هست تریاک
ناریخته به چو زهر برخاک
ای سینه گشای گردن افراز
در سوخته سینهای بپرداز
دانم که در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست
وقتی که چرا کنی در آن بوم
حال دل من کنیش معلوم
کی مانده به کام دشمنانم
چونان که بخواهی آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور
پیری نه که در میانه افتد
تیری نه که بر نشانه افتد
بادی که ندارد از تو بوئی
نامش نبرم به هیچ روئی
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش
میگفت به حسب حالت خویش
از پای گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده
زان بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف روئی خرید چون ماه
از انجمن رصد فروشان
شد مصر فلک چو نیک جوشان
آن میل کشیده میل بر میل
میرفت چو نیل جامه در نیل
چندان که زبان به در کند مار
یا مرغ زند به آب منقار
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده
مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مثل چو شمع مردی
پهلو به سوی زمین نبردی
از پرده چنین برآرد آواز
کان مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده
طیاره تند را شتابان
میراند چو باد در بیابان
میخواند سرود بیوفائی
بر نوفل و آن خلاف رائی
با هر دمنی از آن ولایت
میکرد ز بخت بد شکایت
میرفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهوئی چند
محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند
گفتا که به رسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیدهای را
جانیست هر آفریدهای را
چشمی و سرینی اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیر مغضوب
دل چون دهدت که بر ستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست گرگست
آهو کشی آهوئی بزرگست
چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟
بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بیوفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمه سوده
در خاک خطا بود غنوده
وان سینه که رشک سیم نابست
نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد
دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی
وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست
یک خانه عیال و صیدم اینست
صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری
جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست
از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
میداد ز دوستی نه زافسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کد
وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان
فریاد کنان در آن بیابان
بی کینهوری سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحلههای ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده
شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته مه حصاری
چون تار قصب شد از نزاری
زانسان که به هیچ جستجوئی
فرقش نکند کسی ز موئی
شب چون سر زلف یار تاریک
ره چون تن دوستار باریک
شد نوحه کنان درون غاری
چون مار گزیده سوسماری
از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پای و موج بنشاند
پیچید چنانکه بر زمین مار
یا بر سر آتش افکنی خار
تا روز نخفت از آه کردن
وز نامه چو شب سیاه کردن
چون صبح به فال نیکروزی
برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش به چین درآمد
کایینه چین ز چین برآمد
آن آینه خیال در چنگ
چون آینه بود لیک در زنگ
برخاست چنانکه دود از آتش
چون دود عبیر بوی او خوش
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانک مهربانان
ناگاه رسید در مقامی
انداخته دید باز دامی
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد بران گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ
تا بی گهنیش خون بریزد
خونی که چنین از او چه خیزد
مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد
کای چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار که این اسیر بندی
روزی دو کند نشاطمندی
زین جفته خون کرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت که امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟
کای آنکه ترا ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنی که به روز من نشیناد
گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیر گر او شدی تو نخجیر
شکرانه این چه میپذیری
کو صید شد و تو صیدگیری
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری
گفتا نکنم هلاک جانش
اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شکار است
گر بازخریش وقت کار است
مجنون همه ساز و آلت خویش
برکند و سبک نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدی سره دید و صید بگذاشت
مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دیدمی بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد وز دیده اشک بارید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
دندان تو از دهانه زر
هم در صدف لب تو بهتر
چرم تو که سازمند زه شد
هم بر زه جامه تو به شد
اشک تو اگر چه هست تریاک
ناریخته به چو زهر برخاک
ای سینه گشای گردن افراز
در سوخته سینهای بپرداز
دانم که در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست
وقتی که چرا کنی در آن بوم
حال دل من کنیش معلوم
کی مانده به کام دشمنانم
چونان که بخواهی آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور
پیری نه که در میانه افتد
تیری نه که بر نشانه افتد
بادی که ندارد از تو بوئی
نامش نبرم به هیچ روئی
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش
میگفت به حسب حالت خویش
از پای گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده
زان بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف روئی خرید چون ماه
از انجمن رصد فروشان
شد مصر فلک چو نیک جوشان
آن میل کشیده میل بر میل
میرفت چو نیل جامه در نیل
چندان که زبان به در کند مار
یا مرغ زند به آب منقار
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده
مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مثل چو شمع مردی
پهلو به سوی زمین نبردی
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی گربه در خانهٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان، میدوید
همی گفت و از هول جان میدوید
اگر جستم از دست این تیر زن
من و موش و ویرانهٔ پیرزن
نیرزد عسل، جان من، زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست
که برگشته ایام و بدحال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان، میدوید
همی گفت و از هول جان میدوید
اگر جستم از دست این تیر زن
من و موش و ویرانهٔ پیرزن
نیرزد عسل، جان من، زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ای گربه
ای گربه، ترا چه شد که ناگاه
رفتی و نیامدی دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد این کار
جای تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهیست بسیار
در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
پیدا نه بخانهای نه بر بام
ای گمشدهٔ عزیز، دانی
کز یاد نمیشوی فراموش
برد آنکه ترا بمیهمانی
دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی
بنشاند تو را دمی در آغوش
میگویمت این سخن نهانی
در خانهٔ ما ز آفت موش
نه پخته بجای ماند و نه خام
آن پنجهٔ تیز در شب تار
کردست گهی شکار ماهی
گشته است بحیلهای گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهی
افتد گذرت بسوی انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهی
در دیگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سیاهی
چونی به زمان خواب و آرام
آنروز تو داشتی سه فرزند
از خندهٔ صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکی چند
در دامن گربههای دیگر
فرزند ز مادرست خرسند
بیگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پیوند
گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زین دام
از بازی خویش یاد داری
بر بام، شبی که بود مهتاب
گشتی چو ز دست من فراری
افتاد و شکست کوزهٔ آب
ژولید، چو آب گشت جاری
آن موی به از سمور و سنجاب
زان آشتی و ستیزه کاری
ماندی تو ز شبروی، من از خواب
با آن همه توسنی شدی رام
آنجا که طبیب شد بداندیش
افزوده شود به دردمندی
این مار همیشه میزند نیش
زنهار به زخم کس نخندی
هشدار، بسیست در پس و پیش
بیغوله و پستی و بلندی
با حمله قضا نرانی از خویش
با حیله ره فلک نبندی
یغما گر زندگی است ایام
رفتی و نیامدی دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد این کار
جای تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهیست بسیار
در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
پیدا نه بخانهای نه بر بام
ای گمشدهٔ عزیز، دانی
کز یاد نمیشوی فراموش
برد آنکه ترا بمیهمانی
دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی
بنشاند تو را دمی در آغوش
میگویمت این سخن نهانی
در خانهٔ ما ز آفت موش
نه پخته بجای ماند و نه خام
آن پنجهٔ تیز در شب تار
کردست گهی شکار ماهی
گشته است بحیلهای گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهی
افتد گذرت بسوی انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهی
در دیگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سیاهی
چونی به زمان خواب و آرام
آنروز تو داشتی سه فرزند
از خندهٔ صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکی چند
در دامن گربههای دیگر
فرزند ز مادرست خرسند
بیگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پیوند
گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زین دام
از بازی خویش یاد داری
بر بام، شبی که بود مهتاب
گشتی چو ز دست من فراری
افتاد و شکست کوزهٔ آب
ژولید، چو آب گشت جاری
آن موی به از سمور و سنجاب
زان آشتی و ستیزه کاری
ماندی تو ز شبروی، من از خواب
با آن همه توسنی شدی رام
آنجا که طبیب شد بداندیش
افزوده شود به دردمندی
این مار همیشه میزند نیش
زنهار به زخم کس نخندی
هشدار، بسیست در پس و پیش
بیغوله و پستی و بلندی
با حمله قضا نرانی از خویش
با حیله ره فلک نبندی
یغما گر زندگی است ایام
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
حدیث مهر
گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنی
با هم نشستهایم بشاخ صنوبری
تا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهری
در پرده، قصهایست که روزی شود شبی
در کار نکتهایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای
فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنی
با هم نشستهایم بشاخ صنوبری
تا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهری
در پرده، قصهایست که روزی شود شبی
در کار نکتهایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای
فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو همراز
در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست
بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
هزار رشته، برین کارگاه میپیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
ز خرمن فلک، ایدوست خوشهای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
چنان نهفته و آهسته مینهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست
بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
هزار رشته، برین کارگاه میپیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
ز خرمن فلک، ایدوست خوشهای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
چنان نهفته و آهسته مینهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روباه نفس
ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به یاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت
به جای دل، به بر یک قطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به یاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت
به جای دل، به بر یک قطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عهد خونین
ببام قلعهای، باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کمان قضا
موشکی را بمهر، مادر گفت
که بسی گیر و دار در ره ماست
سوی انبار، چشم بسته مرو
که نهان، فتنهها به پیش و قفاست
تله و دام و بند بسیار است
دهر بیباک و چرخ، بیپرواست
تله مانند خانهایست نکو
دام، مانند گلشنی زیباست
ای بسا رهنما که راهزن است
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
زاهنین میله، گردکان مربای
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
هر کجا مسکنی است، کالائی است
هر کجا سفرهایست، نان آنجاست
تلهٔ محکمی به پشت در است
گربهٔ فربهی است، میان سراست
آنچنان رو، که غافلت نکشند
خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهی بینی
پا در آن ره منه، که راه بلاست
هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر میفراز نزد شبرو دهر
که بسی قامت از جفاش، دوتاست
موشک آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بیشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، دیدهام که کجاست
از فراز و نشیب، آگاهم
میشناسم چه راه، راه خطاست
هر کسی جای خویش میداند
پند و اندرز دیگران بیجاست
این سخن گفت و شد ز لانه برون
نظری تند کرد، بر چپ و راست
دید در تلهٔ نو رنگین
گردکانی در آهنی پیداست
هیچ آگه نشد ز بیخردی
کاندران سهمگین حصار، چهاست
یا در آن روشنی، چه تاریکی است
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست
بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
چه مبارک مکان روحافزاست
تله گفتا، مایست در بیرون
بدرون آی، کاین سراچه تراست
اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست
جای، تا کی کنی بزیر زمین
رونق زندگی ز آب و هواست
اندرین خانه، بین رهزن نیست
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست
نشنیدم بنا، چنین محکم
گر چه در دهر، صد هزار بناست
جای انده، درین مکان شادیست
جای نان، اندرین سرا حلواست
موش پرسید، این کمانک چیست
تله خندید، کاین کمان قضاست
اندر آی و بچشم خویش بین
کاندرین پردهها، چه شعبدههاست
موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ در بر خاست
بهر خوردن، چو کرد گردن کج
آهنی رفت و بر گلویش راست
رفت سودی کند، زیان طلبید
خواست بر تن فزاید، از جان کاست
کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
گر بچاه است، دم مزن که چراست
رسم آزادگان چه میداند
تیرهبختی که پای بند هوی ست
خویش را دردمند آز مکن
که نه هر درد را امید دواست
عزت از نفس دون مجو، پروین
کاین سیه رای، گمره و رسواست
که بسی گیر و دار در ره ماست
سوی انبار، چشم بسته مرو
که نهان، فتنهها به پیش و قفاست
تله و دام و بند بسیار است
دهر بیباک و چرخ، بیپرواست
تله مانند خانهایست نکو
دام، مانند گلشنی زیباست
ای بسا رهنما که راهزن است
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
زاهنین میله، گردکان مربای
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
هر کجا مسکنی است، کالائی است
هر کجا سفرهایست، نان آنجاست
تلهٔ محکمی به پشت در است
گربهٔ فربهی است، میان سراست
آنچنان رو، که غافلت نکشند
خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهی بینی
پا در آن ره منه، که راه بلاست
هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر میفراز نزد شبرو دهر
که بسی قامت از جفاش، دوتاست
موشک آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بیشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، دیدهام که کجاست
از فراز و نشیب، آگاهم
میشناسم چه راه، راه خطاست
هر کسی جای خویش میداند
پند و اندرز دیگران بیجاست
این سخن گفت و شد ز لانه برون
نظری تند کرد، بر چپ و راست
دید در تلهٔ نو رنگین
گردکانی در آهنی پیداست
هیچ آگه نشد ز بیخردی
کاندران سهمگین حصار، چهاست
یا در آن روشنی، چه تاریکی است
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست
بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
چه مبارک مکان روحافزاست
تله گفتا، مایست در بیرون
بدرون آی، کاین سراچه تراست
اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست
جای، تا کی کنی بزیر زمین
رونق زندگی ز آب و هواست
اندرین خانه، بین رهزن نیست
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست
نشنیدم بنا، چنین محکم
گر چه در دهر، صد هزار بناست
جای انده، درین مکان شادیست
جای نان، اندرین سرا حلواست
موش پرسید، این کمانک چیست
تله خندید، کاین کمان قضاست
اندر آی و بچشم خویش بین
کاندرین پردهها، چه شعبدههاست
موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ در بر خاست
بهر خوردن، چو کرد گردن کج
آهنی رفت و بر گلویش راست
رفت سودی کند، زیان طلبید
خواست بر تن فزاید، از جان کاست
کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
گر بچاه است، دم مزن که چراست
رسم آزادگان چه میداند
تیرهبختی که پای بند هوی ست
خویش را دردمند آز مکن
که نه هر درد را امید دواست
عزت از نفس دون مجو، پروین
کاین سیه رای، گمره و رسواست